عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶ - در مدح سید مجدالدین گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آنکه بیتو هیچ نظامی جهان نداشت  
                                    
بر هیچحق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفتهام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخواندهام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کردهام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نمودهای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
                                                                    
                            بر هیچحق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدی از پردهٔ عدم
روی زمین ز نقش معالی نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت بهیچ قرن
در صدر مهتری چو تو صاحب قران نداشت
چندین هزار سال بچندین هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سرایر احوال نیک و بد
بهتر ز نوک خامهٔ تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسی که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدی پهلوان نداشت
در حد روم آتش حسد حسام او
بی دود مرگ عرصهٔ یک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدی سهم تیر او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باریک بین او
علمی نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددین، تویی آن کس که آسمان
اسرار خود ز رأی تو هرگزنهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هیچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقید زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هرکه چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته میان نداشت
افلاس راه آن املی کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقهٔ کاروان نداشت
بسیار خدعه خورد سپاهی، که وقت کار
از عزم کار دیدهٔ تو دیدهبان نداشت
وفد امید تازه تر و بی دریغ تو
از جود بی ریای تو یک میزبان نداشت
آن رأی پیر و بخت جوان ترا هیچ
چون انده مصالح پیر و جوان نداشت
هرگز نکرد کس به حریم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
او بس کسا، که از تو بنام و بنان رسید
گر چه کس از قبیلهٔ او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
یک اهل فضل را به مقام هوان نداشت
صد را، ز نکبت گردون بهیچ وقت
جز در حمایت کنف تو مکان نداشت
یک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت این خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدایح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شریک عنان نداشت
مدحی نگفتهام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزیز و گرامی چو جان نداشت
بر خاک این ستانه ثنایی نخواندهام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسی سبکی کردهام و لیک
هرگز دل کریم تو آن را گران نداشت
نگذشت هیچ روز که درد دل رهی
بر تازگی مکارم تو شادمان نداشت
سعیی نمودهای که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا یک زیان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعای صدر تو رطب اللسان نداشت ؟
تا در جهان جنبش افلاک هر شبی
زاید عجیبه ای که در آن سان جهان نداشت
بادی همیشه صدر زمین و زمان از آنک
در ساحت زمین چو تو صدری زمان نداشت
در دولتت نعیم بقا باد جاودان
ور چه کسی نعیم بقا جاودان نداشت
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت  
                                    
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
                                                                    
                            با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸ - در مدح علاءالدوله اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیاد شاه جهان عالم افتخار گرفت 
                                    
ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری
که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت
نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست
پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت
خروش باز در احیای مردگان افتاد
که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طریق مصلحت خویش روزگار گرفت
خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا
تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحیفه های معلی همه نگار گرفت
شد از کمینه شمار عطای تو عاجز
کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود
نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت
تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا
ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت
ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود
ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت
بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا
روان و جان دلیران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشی افروخت
کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرایش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه بلاد رسید و همه دیار گرفت
بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا
دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر یار عنا
مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت
حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی
بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت
همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی
ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت
می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید
گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت
بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو
بجای متابعت کردگار گرفت
                                                                    
                            ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری
که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت
نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست
پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت
خروش باز در احیای مردگان افتاد
که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طریق مصلحت خویش روزگار گرفت
خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا
تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحیفه های معلی همه نگار گرفت
شد از کمینه شمار عطای تو عاجز
کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود
نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت
تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا
ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت
ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود
ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت
بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا
روان و جان دلیران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشی افروخت
کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرایش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه بلاد رسید و همه دیار گرفت
بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا
دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر یار عنا
مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت
حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی
بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت
همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی
ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت
می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید
گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت
بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو
بجای متابعت کردگار گرفت
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹ - در مدح شمس الدین وزیر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کریمی ، که رسم معلی نهاد 
                                    
بزرگی ، که راه ایادی گشاد
اجل شمس دین پیمبر ، کزوست
رخ فضل تازه ، دل عقل شاد
ز آبا و از امهات جهان
چنو هیچ فرزند صالح نزاد
تبار و نژادش بزرگند و اوست
چراغ تبار و جمال نژاد
ز آثار او زینت جود و علم
بایام او رونق دین و داد
ز مجد و معالیست او را سرشت
ز جود و ایادیست او را نهاد
چه ماند از دقایق که طبعش ندید؟
چه مانداز دفاین که دستش نداد؟
ز حزمش گرفتست آرام خاک
ز عزمش ربودست تعجیل باد
شده فتح را داد او راهبر
شده بحر را جود او اوستاد
بیفراخت اعلام فضل و کرم
بدان طبع پاک و بدان دست راد
بیک صدمت کین او بدسگال
ز پای اندر آمد ، ز دست او فتاد
همی تا بخوانند اهل خرد
تواریخ کیخسرو و کیقباد
ز دور سپهر وز شیر نجوم
نصیبش همه عز و اقبال باد
                                                                    
                            بزرگی ، که راه ایادی گشاد
اجل شمس دین پیمبر ، کزوست
رخ فضل تازه ، دل عقل شاد
ز آبا و از امهات جهان
چنو هیچ فرزند صالح نزاد
تبار و نژادش بزرگند و اوست
چراغ تبار و جمال نژاد
ز آثار او زینت جود و علم
بایام او رونق دین و داد
ز مجد و معالیست او را سرشت
ز جود و ایادیست او را نهاد
چه ماند از دقایق که طبعش ندید؟
چه مانداز دفاین که دستش نداد؟
ز حزمش گرفتست آرام خاک
ز عزمش ربودست تعجیل باد
شده فتح را داد او راهبر
شده بحر را جود او اوستاد
بیفراخت اعلام فضل و کرم
بدان طبع پاک و بدان دست راد
بیک صدمت کین او بدسگال
ز پای اندر آمد ، ز دست او فتاد
همی تا بخوانند اهل خرد
تواریخ کیخسرو و کیقباد
ز دور سپهر وز شیر نجوم
نصیبش همه عز و اقبال باد
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون بر وزد بچهرهٔ تو ، ای نگار ، باد
                                    
گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
                                                                    
                            گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱ - در مدح ملک اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسروا ، چون تو آسمان نارد
                                    
خدمت و زمانه بگزارد
باد را هیبت تو بر بندد
کوه را حملهٔ تو بردارد
پای تو فروش محمدت سپرد
دس تو تخم مکرمت کارد
روز هیجا ز سر کشان تیغت
هیچ کس را بکس بنگذارد
تیر چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بینبارد
همچو مشاطگان عزیمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد
در کف نیزه ، چون عصای کلیم
سحر اعدای دین بیوبارد
سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد
هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد
زهر با حشمت تو نگزاید
نوش با هیبت و نگوارد
برق تهدید تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد
بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ایام مهر تو دارد
سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشیر تو همی خارد
وام دارد عدو ز تیغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد ، هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده ، روزی که پیش تو نبود
از حساب حیا نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل بگسارد
                                                                    
                            خدمت و زمانه بگزارد
باد را هیبت تو بر بندد
کوه را حملهٔ تو بردارد
پای تو فروش محمدت سپرد
دس تو تخم مکرمت کارد
روز هیجا ز سر کشان تیغت
هیچ کس را بکس بنگذارد
تیر چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بینبارد
همچو مشاطگان عزیمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد
در کف نیزه ، چون عصای کلیم
سحر اعدای دین بیوبارد
سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد
هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد
زهر با حشمت تو نگزاید
نوش با هیبت و نگوارد
برق تهدید تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد
بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ایام مهر تو دارد
سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشیر تو همی خارد
وام دارد عدو ز تیغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد ، هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده ، روزی که پیش تو نبود
از حساب حیا نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل بگسارد
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح اتسز گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاها ، بپایگاه تو کیوان نمی رسد
                                    
در ساحت تو گنبد گردان نمی رسد
جایی رسیده ای بعالی و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمی رسد
آن می رسد بروضهٔ آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمی رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمی رود
جز حکم تو به تازی و دهقان نمی رسد
یک خطه نیست در همه اطراف خافقین
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمی رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حدیث ملک سلیمان نمی رسد
راحی که از روایح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ریحان نمی رسد
یک لحظه آن گهر که تو بخشی بسال ها
اندر صمیم بحر و دل کان نمی رسد
آن چیست از مصالح احوال مرد و وزن
کز جاه تو بزمرِهٔ ایمان نمی رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گردد ستم بهیچ مسلمان نمی رسد
ناید همی پدید ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمی رسد
کس روی سوی صدر تو رفیعت نمی رسد
کز صدر تو برفعت امکان نمی رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
دردیست بی قرار و بدرمان نمی رسد
میدان رزم جوید و آگاه نی ، از آنک
با دولت تو کار بمیدان نمی رسد
تو رنج برده ای و براحت رسیده ای
مردم بهیچ کام دل آسمان نمی رسد
فریاد از این جهان ! که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و احزان نمی رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بی صد هزار غصه یکی نان نمی رسد
دانا بماند در غم تدبیر نیک و بد
یک ذره غم بخاطر نادان نمی رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید بحیله راه و بدربان نمی رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وین حرص مرده ریگ بپایان نمی رسد
این حالها بحکمت یزدان مقدرست
مردم بسر حکمت یزدان نمی رسد
منت خدای را ، که مرا در پناه تو
آسیب حادثه بدل و جان نمی رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام ، مرا
دست بلا بریش و گریبان نمی رسد
یک روز نیست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمی رسد
افزونی گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمی رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سبحان نمی رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمی رسد
تا جان آدمی بکمالی که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمی رسد
بادی تو در نعیم فراوان ، که خصم را
از چرخ جز بلای فراوان نمی رسد
بگذار ماه روزه بطاعت ، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمی رسد
                                                                    
                            در ساحت تو گنبد گردان نمی رسد
جایی رسیده ای بعالی و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمی رسد
آن می رسد بروضهٔ آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمی رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمی رود
جز حکم تو به تازی و دهقان نمی رسد
یک خطه نیست در همه اطراف خافقین
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمی رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حدیث ملک سلیمان نمی رسد
راحی که از روایح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ریحان نمی رسد
یک لحظه آن گهر که تو بخشی بسال ها
اندر صمیم بحر و دل کان نمی رسد
آن چیست از مصالح احوال مرد و وزن
کز جاه تو بزمرِهٔ ایمان نمی رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گردد ستم بهیچ مسلمان نمی رسد
ناید همی پدید ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمی رسد
کس روی سوی صدر تو رفیعت نمی رسد
کز صدر تو برفعت امکان نمی رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
دردیست بی قرار و بدرمان نمی رسد
میدان رزم جوید و آگاه نی ، از آنک
با دولت تو کار بمیدان نمی رسد
تو رنج برده ای و براحت رسیده ای
مردم بهیچ کام دل آسمان نمی رسد
فریاد از این جهان ! که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و احزان نمی رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بی صد هزار غصه یکی نان نمی رسد
دانا بماند در غم تدبیر نیک و بد
یک ذره غم بخاطر نادان نمی رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید بحیله راه و بدربان نمی رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وین حرص مرده ریگ بپایان نمی رسد
این حالها بحکمت یزدان مقدرست
مردم بسر حکمت یزدان نمی رسد
منت خدای را ، که مرا در پناه تو
آسیب حادثه بدل و جان نمی رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام ، مرا
دست بلا بریش و گریبان نمی رسد
یک روز نیست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمی رسد
افزونی گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمی رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سبحان نمی رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمی رسد
تا جان آدمی بکمالی که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمی رسد
بادی تو در نعیم فراوان ، که خصم را
از چرخ جز بلای فراوان نمی رسد
بگذار ماه روزه بطاعت ، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمی رسد
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴ - هم در مدح اتسز گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لوای دولت و ملت کنون مظفر شد
                                    
که پادشاه جهان ابوالمظفر شد
خدایگان بشر، شاه شیر دل، اتسز
که باس او را شیر فلک مسخر شد
ز بیقراری سر تیغ پسر صواعق او
همه ممالک گیتی برو مقرر شد
شدست ملک سکندر نصیب شاه جهان
مگر که شاه جهان وارث سکندر شد
خجسته هجرت او از دیار مولد او
دلیل دولت چون هجرت پیمبر شد
تباه بود ازین پیش حال دهر و کنون
بفر دولت او حال دهر دیگر شد
همه بسیط جهان، بعد از آن که مظلم بود
بنور عاطفت و بر او منور شد
چو خلدها شده از عدل او بیابانها
سرابها چون چشمهای کوثر شد
در آن دیار که سایه فگند رایت تو
گیاه و خار همه یاسمین و عرعر شد
کدام بقعه، که نی آب او چو صهبا گشت ؟
کدام خطه که نی سنگ او چو گوهر شد؟
ز غایت خوشی اندر دماغ اهل هدی
غبار موکب او چون عبیر و عنبر شد
زمین ز قاعده ملک او مزین گشت
هوا برایحهٔ خلق او معطر شد
ز بوسه دادن شاهان مشرق و مغرب
بساط مجلس میمون او مجدر شد
خدایاگانا، آنی که در حساب ملوک
خجسته نام بزرگ تو صدر دفتر شد
تویی که گردن ایام و گوش گیتی را
جواهر کرم تو بهینه زیور شد
هدی بجاه تو از مفسدان منزه گشت
جهان بسعی تو از ظالمانه مطهر شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر گشت
کسی که سر نکشید از وفات سرور شد
کسی که جان ببرد از هوات بی جان شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر شد
موافق تو بفر وفاق دولت تو
اگر شرنگ بکف در گرفت شکر شد
مخالف تو بیاد خلاف حضرت تو
اگر زلال باب برهاد آذر شد
جلال قدر تو والی هفت اختر گشت
کمال عدل تو حامی هفت کشور شد
کنون به سایهٔ عدلت همی بر آساید
کسی که سوختهٔ عالم ستمگر شد
کدام تن که برت برو محقق گشت ؟
کدام دل که نه مهرت درو مصور شد؟
بگاه نطق ترا در مراسم اسلام
هزار فایده در یک حدیث مضمر شد
غیور شاهی بر ملت هدی و بتو
همه مراسم جور از هدی مغیر شد
باجتهاد تو رایات شرع عالی گشت
باعتقاد تو آیات حق مشهر شد
شدست خیبر بدعت ز خنجر تو خراب
مگر که خنجر تو ذوالفقار حیدر شد
چو قوم عاد ز سهم تو شد عدوت هلاک
مگر که صدمت سهم تو باد صرصر شد ؟
ز تو مشارب عیش ولی مصفا گشت
به تو مراحل عمر عدو مکدر شد
رسایلست مر احرار را بدولت و عز
رسایلی که ز دیوان تو محرر شد
کسی که با تو چو خنجر همی دو رویی کرد
دماغ پر هوس او نیام خنجر شد
مکش سپاه ، که امروز اهل عالم را
بر انقیاد تو تدبیرها مخمر شد
ترا بلشکر چندین هزار حاجت نیست
که خود مهابت تو صدهزار لشکر شد
عدوت را ببقا مدتی مقرر بود
کنون نهایت آن مدت مقرر شد
خدایگانا، آن کس که پست اختر بود
چو سوی صدر تو آمد بلند اختر شد
کسی کز اهل هنر بود اسیر درویشی
کنون بفیض ایادی تو توانگر شد
هزار شکر خداوند را، که بار دگر
مرا بدولت تو روز تیره انور شد
اگر بغیبت تو چرخ اسائتیم نمود
کنون اسائت و احسان او برابر شد
مرا بیمن قبول جناب فرخ تو
حصول امن و امانی همه میسر شد
چو من بدیدم این حضرت معظم را
همه حطام جهان نزد من محقر شد
مرا بحسن رعایت جوار حضرت تو
چو سینهٔ پدر و چون کنار مادر شد
همیشه تا که بکون و فساد موسومست
بزیر چرخ همه صورتی که مظهر شد
مباد رایت تو جز مظفر و منصور
که از تو رایت انسان و دین مظفر شد
همیشه بادا بر فرقت افسر اقبال
که خاک پای تو بر فرق ملک افسر شد
                                                                    
                            که پادشاه جهان ابوالمظفر شد
خدایگان بشر، شاه شیر دل، اتسز
که باس او را شیر فلک مسخر شد
ز بیقراری سر تیغ پسر صواعق او
همه ممالک گیتی برو مقرر شد
شدست ملک سکندر نصیب شاه جهان
مگر که شاه جهان وارث سکندر شد
خجسته هجرت او از دیار مولد او
دلیل دولت چون هجرت پیمبر شد
تباه بود ازین پیش حال دهر و کنون
بفر دولت او حال دهر دیگر شد
همه بسیط جهان، بعد از آن که مظلم بود
بنور عاطفت و بر او منور شد
چو خلدها شده از عدل او بیابانها
سرابها چون چشمهای کوثر شد
در آن دیار که سایه فگند رایت تو
گیاه و خار همه یاسمین و عرعر شد
کدام بقعه، که نی آب او چو صهبا گشت ؟
کدام خطه که نی سنگ او چو گوهر شد؟
ز غایت خوشی اندر دماغ اهل هدی
غبار موکب او چون عبیر و عنبر شد
زمین ز قاعده ملک او مزین گشت
هوا برایحهٔ خلق او معطر شد
ز بوسه دادن شاهان مشرق و مغرب
بساط مجلس میمون او مجدر شد
خدایاگانا، آنی که در حساب ملوک
خجسته نام بزرگ تو صدر دفتر شد
تویی که گردن ایام و گوش گیتی را
جواهر کرم تو بهینه زیور شد
هدی بجاه تو از مفسدان منزه گشت
جهان بسعی تو از ظالمانه مطهر شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر گشت
کسی که سر نکشید از وفات سرور شد
کسی که جان ببرد از هوات بی جان شد
کسی که سر بکشید از رضات بی سر شد
موافق تو بفر وفاق دولت تو
اگر شرنگ بکف در گرفت شکر شد
مخالف تو بیاد خلاف حضرت تو
اگر زلال باب برهاد آذر شد
جلال قدر تو والی هفت اختر گشت
کمال عدل تو حامی هفت کشور شد
کنون به سایهٔ عدلت همی بر آساید
کسی که سوختهٔ عالم ستمگر شد
کدام تن که برت برو محقق گشت ؟
کدام دل که نه مهرت درو مصور شد؟
بگاه نطق ترا در مراسم اسلام
هزار فایده در یک حدیث مضمر شد
غیور شاهی بر ملت هدی و بتو
همه مراسم جور از هدی مغیر شد
باجتهاد تو رایات شرع عالی گشت
باعتقاد تو آیات حق مشهر شد
شدست خیبر بدعت ز خنجر تو خراب
مگر که خنجر تو ذوالفقار حیدر شد
چو قوم عاد ز سهم تو شد عدوت هلاک
مگر که صدمت سهم تو باد صرصر شد ؟
ز تو مشارب عیش ولی مصفا گشت
به تو مراحل عمر عدو مکدر شد
رسایلست مر احرار را بدولت و عز
رسایلی که ز دیوان تو محرر شد
کسی که با تو چو خنجر همی دو رویی کرد
دماغ پر هوس او نیام خنجر شد
مکش سپاه ، که امروز اهل عالم را
بر انقیاد تو تدبیرها مخمر شد
ترا بلشکر چندین هزار حاجت نیست
که خود مهابت تو صدهزار لشکر شد
عدوت را ببقا مدتی مقرر بود
کنون نهایت آن مدت مقرر شد
خدایگانا، آن کس که پست اختر بود
چو سوی صدر تو آمد بلند اختر شد
کسی کز اهل هنر بود اسیر درویشی
کنون بفیض ایادی تو توانگر شد
هزار شکر خداوند را، که بار دگر
مرا بدولت تو روز تیره انور شد
اگر بغیبت تو چرخ اسائتیم نمود
کنون اسائت و احسان او برابر شد
مرا بیمن قبول جناب فرخ تو
حصول امن و امانی همه میسر شد
چو من بدیدم این حضرت معظم را
همه حطام جهان نزد من محقر شد
مرا بحسن رعایت جوار حضرت تو
چو سینهٔ پدر و چون کنار مادر شد
همیشه تا که بکون و فساد موسومست
بزیر چرخ همه صورتی که مظهر شد
مباد رایت تو جز مظفر و منصور
که از تو رایت انسان و دین مظفر شد
همیشه بادا بر فرقت افسر اقبال
که خاک پای تو بر فرق ملک افسر شد
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵ - در مدح علاءالدوله اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد
                                    
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
                                                                    
                            رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶ - در مدح کمالالدین محمود خان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بعزم تو فتح را پیوند 
                                    
پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تویی و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه چند
دین حق را کمالی و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نیک خواهان تاج
و زتو بر پای بدسگالان بند
خسروان را بمهر تو ایمان
سروران را به جان تو پیوند
خار با یاد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو یابد کام
حاسد از صولت تو گیرد پند
مملکت بر کنار نشاندست
از تو امیدوار تر فرزند
کشت زار امید شد تازه
تا کفت تخم جود بپراکند
پردهٔ جهل علم تو بدرید
خانه ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آکند
برنخیزد مگر به نفع الصور
هر مه را زخم تیغ تو بفکند
خسروا، بودهام بهر وقتی
از قبول در تو روزی مند
دسته اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بی عنایت تو دژم
مانده ام بی رعایت تو نژند
چرخ بیدادگر بروی آورده
این چنین محنتم بهریک چند
حال بنده به کام بدخواهست
اندرین حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گیتی به امر تو راضی
باد گردون بحکم تو خرسند
سوی صدر رفیعت آورد
عاملان تو مال چاچ و خجند
                                                                    
                            پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تویی و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه چند
دین حق را کمالی و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نیک خواهان تاج
و زتو بر پای بدسگالان بند
خسروان را بمهر تو ایمان
سروران را به جان تو پیوند
خار با یاد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو یابد کام
حاسد از صولت تو گیرد پند
مملکت بر کنار نشاندست
از تو امیدوار تر فرزند
کشت زار امید شد تازه
تا کفت تخم جود بپراکند
پردهٔ جهل علم تو بدرید
خانه ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آکند
برنخیزد مگر به نفع الصور
هر مه را زخم تیغ تو بفکند
خسروا، بودهام بهر وقتی
از قبول در تو روزی مند
دسته اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بی عنایت تو دژم
مانده ام بی رعایت تو نژند
چرخ بیدادگر بروی آورده
این چنین محنتم بهریک چند
حال بنده به کام بدخواهست
اندرین حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گیتی به امر تو راضی
باد گردون بحکم تو خرسند
سوی صدر رفیعت آورد
عاملان تو مال چاچ و خجند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷ - در مدح ملک اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای تو بر آزادگان عصر خداوند 
                                    
گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند
یک سخن مایه هزار سخن سنج
یک هنرت زیور هزار هنرمند
هست فلک را بوفق رأی تو پیمان
هست جهان را به خاک پای تو سوگند
دست مواقف ز اصطناع تو پر در
پای مخالف ز انتقام تو در بند
هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو برکند
نام نکو به ز مال و همت عالیت
نام نکو جمع کرد و مال پراکند
دست تو حساد را ز پای درآورد
پای تو افلاک را ز دست در افکند
داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هیجا زبان نیزهٔ تو پند
خنجر تو از برای حرمت قرآن
فایده زند برد و حرمت پا زدند
تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بیاگند
رستم سکزی نکرده است بعمری
آنچه تو یک لحظه کرده ای بسمرقند
بر در خیبر ندیده اند ز حیدر
آنچه ز باس تو دیده شد بدر چند
عمرو نکردهست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغیان بدشن نهاوند
نعرهٔ تو چون بگوش خصم در آید
از تن خصمت فرو گشاید پیوند
ای شه عادل ، چو بنده مدح سرایی
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند ؟
جور کشیدم ز روزگار فراوان
دهر تنم را اسیر حادثه مپسند
چرخ اگر چند زشت کرد بجابم
آخر، ای حضور در، جور تو تا چند؟
تا که نباشد شراب را هنر آب
چون برضای تو بوده، هستم خرسند
باد در اندوه و رنج خصم تو گریان
تو بطرب در نشاط و ناز همی خند
                                                                    
                            گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند
یک سخن مایه هزار سخن سنج
یک هنرت زیور هزار هنرمند
هست فلک را بوفق رأی تو پیمان
هست جهان را به خاک پای تو سوگند
دست مواقف ز اصطناع تو پر در
پای مخالف ز انتقام تو در بند
هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو برکند
نام نکو به ز مال و همت عالیت
نام نکو جمع کرد و مال پراکند
دست تو حساد را ز پای درآورد
پای تو افلاک را ز دست در افکند
داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هیجا زبان نیزهٔ تو پند
خنجر تو از برای حرمت قرآن
فایده زند برد و حرمت پا زدند
تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بیاگند
رستم سکزی نکرده است بعمری
آنچه تو یک لحظه کرده ای بسمرقند
بر در خیبر ندیده اند ز حیدر
آنچه ز باس تو دیده شد بدر چند
عمرو نکردهست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغیان بدشن نهاوند
نعرهٔ تو چون بگوش خصم در آید
از تن خصمت فرو گشاید پیوند
ای شه عادل ، چو بنده مدح سرایی
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند ؟
جور کشیدم ز روزگار فراوان
دهر تنم را اسیر حادثه مپسند
چرخ اگر چند زشت کرد بجابم
آخر، ای حضور در، جور تو تا چند؟
تا که نباشد شراب را هنر آب
چون برضای تو بوده، هستم خرسند
باد در اندوه و رنج خصم تو گریان
تو بطرب در نشاط و ناز همی خند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸ - در مدح اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رفت آن نگار و عشق آن نگار ماند 
                                    
او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند
از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او
وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند
از چشم من جمال دو رخسار یار رفت
وندر دلم خیال دو رخسار یار ماند
بودی مرا قرار دل از دیدن رخش
او رفت وبی رخش دل من بی قرار ماند
خوردم بسی شراب وصالش، کنون مرا
حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند
پروردمش به خون دل اندر کنار خویش
رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند
گلنار بود طلعت زیبای او مرا
اکنون ز دست گل شد و دریده خار ماند
مقهور قهر او دل من گشت و نیک گشت
موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند
در عشق او نماند مرا فکر صواب
گر ماند، مدح بارگه شهریار ماند
خوارزمشاه، آنکه ز بذل یمین او
دریا ز در و کان ز گهر بی یسار ماند
شاهی، که جان حاسد او تا بروز حشر
از حیرت حوادث گیتی فکار ماند
آن کو نجست دولت فخر از جانب او
در بند محنت آمد و در دام عار ماند
از فضل او بیانی در هر بلاد رفت
وز تیغ او نشان در هر دیار ماند
آن آتشت هیبت او در جهان، کزو
گردون ثابتات بزیر شرار ماند
از سیر مرکبان قضای بد فلک
بر چهرهٔ بقای حسودش غبار ماند
ای آنکه دیدههای فلک تا بنفخ صور
از کردههای تیغ تو در اعتبار ماند
گردون بجنب جاه تویی ارتفاع گشت
گیتی زنکس خوف تو بی اقتدار ماند
هرگز ندید کس بصدر تو لحظهای
خواهندهٔ عطای تو در انتظار ماند
تو بر سیر ملکی و بدخواه ملک تو
در قبضهٔ شداید قبوض ایار خوار ماند
با جاه بی شمار تو تا حشر خصم را
زان جاه بی شمار ماند
بر نام و نامهٔ تو دهد بوسه بنده وار
هر جا که در زمانه یکی نامدار ماند
شاها، تویی که خصم تو از بیم تیغ تو
بی حصه از نعیم جهان در حصار ماند
اکنون تو آمدی، نه برآنم که در حصار
بیش از دو روز خصم ترا روزگار ماند
بگذار جان دشمن و بفروز جان دوست
کز رفتگان دهر همین یادگار ماند
تا ریزکان دهر بخوانند آن سیر
کندر جهان ز رستم و اسفندیار ماند
اندر حریم ملک بمان پایدار تو
کز دولت تو دین هدی پایدار ماند
بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد
باغ بهار دشمن تو بی بهار ماند
                                                                    
                            او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند
از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او
وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند
از چشم من جمال دو رخسار یار رفت
وندر دلم خیال دو رخسار یار ماند
بودی مرا قرار دل از دیدن رخش
او رفت وبی رخش دل من بی قرار ماند
خوردم بسی شراب وصالش، کنون مرا
حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند
پروردمش به خون دل اندر کنار خویش
رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند
گلنار بود طلعت زیبای او مرا
اکنون ز دست گل شد و دریده خار ماند
مقهور قهر او دل من گشت و نیک گشت
موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند
در عشق او نماند مرا فکر صواب
گر ماند، مدح بارگه شهریار ماند
خوارزمشاه، آنکه ز بذل یمین او
دریا ز در و کان ز گهر بی یسار ماند
شاهی، که جان حاسد او تا بروز حشر
از حیرت حوادث گیتی فکار ماند
آن کو نجست دولت فخر از جانب او
در بند محنت آمد و در دام عار ماند
از فضل او بیانی در هر بلاد رفت
وز تیغ او نشان در هر دیار ماند
آن آتشت هیبت او در جهان، کزو
گردون ثابتات بزیر شرار ماند
از سیر مرکبان قضای بد فلک
بر چهرهٔ بقای حسودش غبار ماند
ای آنکه دیدههای فلک تا بنفخ صور
از کردههای تیغ تو در اعتبار ماند
گردون بجنب جاه تویی ارتفاع گشت
گیتی زنکس خوف تو بی اقتدار ماند
هرگز ندید کس بصدر تو لحظهای
خواهندهٔ عطای تو در انتظار ماند
تو بر سیر ملکی و بدخواه ملک تو
در قبضهٔ شداید قبوض ایار خوار ماند
با جاه بی شمار تو تا حشر خصم را
زان جاه بی شمار ماند
بر نام و نامهٔ تو دهد بوسه بنده وار
هر جا که در زمانه یکی نامدار ماند
شاها، تویی که خصم تو از بیم تیغ تو
بی حصه از نعیم جهان در حصار ماند
اکنون تو آمدی، نه برآنم که در حصار
بیش از دو روز خصم ترا روزگار ماند
بگذار جان دشمن و بفروز جان دوست
کز رفتگان دهر همین یادگار ماند
تا ریزکان دهر بخوانند آن سیر
کندر جهان ز رستم و اسفندیار ماند
اندر حریم ملک بمان پایدار تو
کز دولت تو دین هدی پایدار ماند
بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد
باغ بهار دشمن تو بی بهار ماند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹ - و هم در ستایش  اتسز گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آنکه در جهان ز تو سری نهان نماند 
                                    
با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه هدف در نواحی عالم نشان نماند
از خسروان عرصهٔ عالم، بعلم و حلم
بر تخت خسروی چو تو صاحب قران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقین
آوازهٔ کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو بجان باختن خطر
در ششدر نهیب تو جز رایگان نماند
هر طیر و وحش گرسنه را در فضای دشت
چون تیغ بیدریغ تو یک میزان نماند
برخان جود تو شکم هیچ کس تهی
زیر سپهر، جز شکم و بحر و کان نماند
بر همت رفیع ترا در علو جاه
جز گنبد محیط شریک عیان نماند
بر حفظ جان و مال بشبها ز عمل تو
بر هیچ نقطه مشغلهٔ پاسبان نماند
در راههای مهلک بی خوف و بی رجا
جز عصمت تو بدرقهٔ کاروان نماند
ز آثار خنجر تو که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بد سگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خمیده بشکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بی شرح کرده های تو یک داستان نماند
ای خسرو جوان ، ز جفاهای بخت پیر
جز حضرت تو ملجأ پیر و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بی وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حریم دولت جاوید تو کسی
سر گشتهٔ حوادث آخر زمان نماند
یک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بی نام و نان نماند
ای در جهان یقین شده آثار خیر تو
اند خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان ، که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
ایشان نهان شدند در این جوف خاکدان
لیکن شعار کردهٔ ایشان نهان نماند
نوشین روان ، اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
عید آمدست ، باش بدو شادمان ، که خصم
از آفت و وعید قضاد شادمان نماند
ای عید مومنان ، بجهان جاودان بمان
ور چند هیچ کس بجهان جاودان نماند
                                                                    
                            با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه هدف در نواحی عالم نشان نماند
از خسروان عرصهٔ عالم، بعلم و حلم
بر تخت خسروی چو تو صاحب قران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقین
آوازهٔ کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو بجان باختن خطر
در ششدر نهیب تو جز رایگان نماند
هر طیر و وحش گرسنه را در فضای دشت
چون تیغ بیدریغ تو یک میزان نماند
برخان جود تو شکم هیچ کس تهی
زیر سپهر، جز شکم و بحر و کان نماند
بر همت رفیع ترا در علو جاه
جز گنبد محیط شریک عیان نماند
بر حفظ جان و مال بشبها ز عمل تو
بر هیچ نقطه مشغلهٔ پاسبان نماند
در راههای مهلک بی خوف و بی رجا
جز عصمت تو بدرقهٔ کاروان نماند
ز آثار خنجر تو که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بد سگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خمیده بشکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بی شرح کرده های تو یک داستان نماند
ای خسرو جوان ، ز جفاهای بخت پیر
جز حضرت تو ملجأ پیر و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بی وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حریم دولت جاوید تو کسی
سر گشتهٔ حوادث آخر زمان نماند
یک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بی نام و نان نماند
ای در جهان یقین شده آثار خیر تو
اند خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان ، که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
ایشان نهان شدند در این جوف خاکدان
لیکن شعار کردهٔ ایشان نهان نماند
نوشین روان ، اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
عید آمدست ، باش بدو شادمان ، که خصم
از آفت و وعید قضاد شادمان نماند
ای عید مومنان ، بجهان جاودان بمان
ور چند هیچ کس بجهان جاودان نماند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰ - هم در مدح اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاها ، ز زخم تیغ تو گردون حذر کند
                                    
در زیر رایت تو ظفر مستقر کند
دستت همان دهد که زمین و زمان دهد
تیغت همان کند که قضا و قدر کند
آن کس که دید لطف نسیم خصال تو
شرم آیدش که یاد نسیم سحر کند
با روضهٔ امید کند جود تو همانک
با کشت زار وقت بهاران مطر کند
علمت نشان ز مایهٔ علم علی دهد
علت خبر ز سایهٔ عدل عمر کند
بر دفتر قبول تو حشمت رقم کشد
در ساحت جناب تو دولت مقر کند
خاره هزار پاره شود در یکی زمان
گر چشم هیبت تو بخاره نظر کند
یک ذره کینهٔ تو جهانی کند خراب
زهر ، ارچه اندکست ، فراوان ضرر کند
گردون ز بهر عدت انصار ملک را
گه ماه را کمان کند و گه سپر کند
باد نهیب تو چو وطن های عادیان
اوطان دشمنان تو زیر و زبر کند
آن خطه را ، که نیزهٔ خطیب حافظست
احداث را چه زهره ؟ که آنجا گذر کند
ناز عدو مخالفت تو عنا کند
زهر ولی موافقت تو شکر کند
در رزم خسروان را تیغ تو سر برد
در بزم بندگان را جاه تو سر کند
وقتست ، شهریارا کز آتش فزع
شمشیر تو فضای جهان پر شرر کند
امروز نیست ، از همه گردافکنان ، کسی
کو دست با غلام تو اندر کمر کند
گردون هزار فخر کن ، گر بروز جنگ
با کمترینه بندهٔ تو سر بسر کند
تا تو همی متابعت دین حق کنی
در کارها متابعت تو ظفر کند
کاری بزرگ پیش گرفتی و نام تو
این کار در بسیطهٔ گیتس سمر کند
گر هست بد سگال تو زین کار بی خبر
اکنونش تیغ های یمانی خبر کند
هر قصهٔ دراز که گیرد عدوت پیش
آن حیله های خصم هبا و هدر کند
هستی سپهر عزت و خصمت زمین ذل
اندر سپهر فعل زمین کی اثر کند؟
تیغ تو دست مرگ شدست و عدوی تو
آخر ز دست مرگ چگونه حذر کند؟
از بد بتر بود مثلست این و هر زمان
کار عدو شکوه تو از بد بتر کند
شاها ، مرا سزاست ز ابنای روزگار
گر فخر هیچ کس بکمال و هنر کند
مدح شمایل تو و ذکر صفات تو
همچون صدف دهان مرا پر گهر کند
ای با خطر افاضل عالم ز جاه تو
دارم طمع که جاه توام با خطر کند
چون حال تو دگر شد از اقبال آسمان
باید که حال من کرم دگر کند
تا نو بهار در چمن از خاک گل دمد
تا آفتاب در جبل از خاره زر کند
تو شاد دل بزی ، که فلک هر زمانی همی
خصم ترا ز حادثه خسته جگر کند
در عید باده خور تو بشادی ، که خواهمی
بد خواه را نهیب تویی خواب و خور کند
                                                                    
                            در زیر رایت تو ظفر مستقر کند
دستت همان دهد که زمین و زمان دهد
تیغت همان کند که قضا و قدر کند
آن کس که دید لطف نسیم خصال تو
شرم آیدش که یاد نسیم سحر کند
با روضهٔ امید کند جود تو همانک
با کشت زار وقت بهاران مطر کند
علمت نشان ز مایهٔ علم علی دهد
علت خبر ز سایهٔ عدل عمر کند
بر دفتر قبول تو حشمت رقم کشد
در ساحت جناب تو دولت مقر کند
خاره هزار پاره شود در یکی زمان
گر چشم هیبت تو بخاره نظر کند
یک ذره کینهٔ تو جهانی کند خراب
زهر ، ارچه اندکست ، فراوان ضرر کند
گردون ز بهر عدت انصار ملک را
گه ماه را کمان کند و گه سپر کند
باد نهیب تو چو وطن های عادیان
اوطان دشمنان تو زیر و زبر کند
آن خطه را ، که نیزهٔ خطیب حافظست
احداث را چه زهره ؟ که آنجا گذر کند
ناز عدو مخالفت تو عنا کند
زهر ولی موافقت تو شکر کند
در رزم خسروان را تیغ تو سر برد
در بزم بندگان را جاه تو سر کند
وقتست ، شهریارا کز آتش فزع
شمشیر تو فضای جهان پر شرر کند
امروز نیست ، از همه گردافکنان ، کسی
کو دست با غلام تو اندر کمر کند
گردون هزار فخر کن ، گر بروز جنگ
با کمترینه بندهٔ تو سر بسر کند
تا تو همی متابعت دین حق کنی
در کارها متابعت تو ظفر کند
کاری بزرگ پیش گرفتی و نام تو
این کار در بسیطهٔ گیتس سمر کند
گر هست بد سگال تو زین کار بی خبر
اکنونش تیغ های یمانی خبر کند
هر قصهٔ دراز که گیرد عدوت پیش
آن حیله های خصم هبا و هدر کند
هستی سپهر عزت و خصمت زمین ذل
اندر سپهر فعل زمین کی اثر کند؟
تیغ تو دست مرگ شدست و عدوی تو
آخر ز دست مرگ چگونه حذر کند؟
از بد بتر بود مثلست این و هر زمان
کار عدو شکوه تو از بد بتر کند
شاها ، مرا سزاست ز ابنای روزگار
گر فخر هیچ کس بکمال و هنر کند
مدح شمایل تو و ذکر صفات تو
همچون صدف دهان مرا پر گهر کند
ای با خطر افاضل عالم ز جاه تو
دارم طمع که جاه توام با خطر کند
چون حال تو دگر شد از اقبال آسمان
باید که حال من کرم دگر کند
تا نو بهار در چمن از خاک گل دمد
تا آفتاب در جبل از خاره زر کند
تو شاد دل بزی ، که فلک هر زمانی همی
خصم ترا ز حادثه خسته جگر کند
در عید باده خور تو بشادی ، که خواهمی
بد خواه را نهیب تویی خواب و خور کند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱ - نیز در مدح اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تویی که صبح عدو هیبت تو شام کند
                                    
امور ملک مثال تو با نظام کند
زصبح تیغ تو روشن ترست و هیبت او
حیات حاسد تو تیره تر زشام کند
عنایت فلکی نزد تو مقیم شود
سعادت ابدی پیش تو مقام کند
خطای محض بود ، هر که باعطای کفت
حکایت کرم از حر و از غمام کند
بعمر خویش نبیند بجز سلامت نفس
هرآنکه بر تو و انصار تو سلام کند
همی نداند گردون که از جواهر سعد
نثار فرق نکو خواه تو کدام کند ؟
زمانه زهر کند باده را بجام اندر
چو دست حاسد جاه تو کدام کند
کفایت تو بنظم جهان مثال دهد
عنایت تو بکار هدی قیام کند
قیاس نیست مر آن وقفه را که با اعدا کند
خیال خیل نهیب تو در منام کند
زخلق فایح تو مشک بوی تحفه برد
زعزم لایح تو صبح نور وام کند
معالی از قبل کسب مفخرت شب و روز
همی بحبل جوار تو اعتصام کند
چه فخر باشد ازین بیشتر معالی را؟
که خویشتن بجوار تو نیک نام کند
ستانهٔ تو مقام امانی و امنست
خنک تنی که مقام اندرین مقام کند!
بدین حریم اگر طیر و وحش امان گیرند
خدای عز و جل صیدشان حرام کند
بهرکجا که در اطراف عالم آزادیست
مکارم تو مرو را همی غلام کند
یقین شمر که فلک ناتمام نگذارد
بهر چه همت عالیت اهتمام کند
تو عزم کن بهمه کارهای معظم و بس
که چون تو عزم کنی آسمان تمام کند
بانتقام عدو ، شخص خویش رنجه مدار
که خود فلک ز عدوی تو انتقام کند
اگر چو مرغ بد اندیش تو بر آرد پر
برو فضای جهان هیبت تو دام کند
خدایگان ، آنی که چرخ توسن را
سیاس تو بیک تازیانه رام کند
یکی غلام تو تحویل صد پیام دهد
یکی پیام تو تأثیر صد حسام کند
چو دست عدل تو خنجر برآورد ز نیام
زمانه خنجر احداث در نیام کند
هر آن پیام که از صدر تو رود ، گردون
بجان متابعت حکم آن پیام کند
گذر بخاک در تو نکرد یارد اد
و گر کند گذر از راه احترام کند
همیشه تا که بهر ماه ، ماه یک باری
همه منازل گردون بزیر گام کند
قوام ملک تو بادی ، که کار عالم را
همین مهابت تو ملک با قوام کند
زبهر قهر شیاطین مه صیام رسید
که تا بدان دل اسلام شاد کام کند
بمان تو دایم و آن کن ز قهر با حساد
که بر سپاه شیاطین مه صیام کند
                                                                    
                            امور ملک مثال تو با نظام کند
زصبح تیغ تو روشن ترست و هیبت او
حیات حاسد تو تیره تر زشام کند
عنایت فلکی نزد تو مقیم شود
سعادت ابدی پیش تو مقام کند
خطای محض بود ، هر که باعطای کفت
حکایت کرم از حر و از غمام کند
بعمر خویش نبیند بجز سلامت نفس
هرآنکه بر تو و انصار تو سلام کند
همی نداند گردون که از جواهر سعد
نثار فرق نکو خواه تو کدام کند ؟
زمانه زهر کند باده را بجام اندر
چو دست حاسد جاه تو کدام کند
کفایت تو بنظم جهان مثال دهد
عنایت تو بکار هدی قیام کند
قیاس نیست مر آن وقفه را که با اعدا کند
خیال خیل نهیب تو در منام کند
زخلق فایح تو مشک بوی تحفه برد
زعزم لایح تو صبح نور وام کند
معالی از قبل کسب مفخرت شب و روز
همی بحبل جوار تو اعتصام کند
چه فخر باشد ازین بیشتر معالی را؟
که خویشتن بجوار تو نیک نام کند
ستانهٔ تو مقام امانی و امنست
خنک تنی که مقام اندرین مقام کند!
بدین حریم اگر طیر و وحش امان گیرند
خدای عز و جل صیدشان حرام کند
بهرکجا که در اطراف عالم آزادیست
مکارم تو مرو را همی غلام کند
یقین شمر که فلک ناتمام نگذارد
بهر چه همت عالیت اهتمام کند
تو عزم کن بهمه کارهای معظم و بس
که چون تو عزم کنی آسمان تمام کند
بانتقام عدو ، شخص خویش رنجه مدار
که خود فلک ز عدوی تو انتقام کند
اگر چو مرغ بد اندیش تو بر آرد پر
برو فضای جهان هیبت تو دام کند
خدایگان ، آنی که چرخ توسن را
سیاس تو بیک تازیانه رام کند
یکی غلام تو تحویل صد پیام دهد
یکی پیام تو تأثیر صد حسام کند
چو دست عدل تو خنجر برآورد ز نیام
زمانه خنجر احداث در نیام کند
هر آن پیام که از صدر تو رود ، گردون
بجان متابعت حکم آن پیام کند
گذر بخاک در تو نکرد یارد اد
و گر کند گذر از راه احترام کند
همیشه تا که بهر ماه ، ماه یک باری
همه منازل گردون بزیر گام کند
قوام ملک تو بادی ، که کار عالم را
همین مهابت تو ملک با قوام کند
زبهر قهر شیاطین مه صیام رسید
که تا بدان دل اسلام شاد کام کند
بمان تو دایم و آن کن ز قهر با حساد
که بر سپاه شیاطین مه صیام کند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۲ - نیز در مدح اتسز گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاها  ، فلک عدوی ترا در عنا فگند
                                    
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
                                                                    
                            وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳ - در مدح خاقان ارسلان خاقان  کما الدین ابوالقاسم محمود و شکر کنیزکان که بوی داده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آفتاب جلال و عالم جود 
                                    
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
                                                                    
                            که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴ - ایضاً در مدح خاقان کمال الدین محمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی ! جمال ترا آفتاب کرده سجود
                                    
نیامدست نظیر تو از عدم بوجود
رخ تو کعبهٔ حسنست و در شریعت نیست
جز آنکه روی بکعبه کنند وقت سجود
دل مرامی و مقصود در همه گیتی
دلی ندانم کو را تو نیستی مقصود
جمال حور تو داری و از جمال تو هست
همه جوانب آفاق چون جنان خلود
بزلف عود و برخسار آتشی و دلم
زعود و آتش تو هست چون بر آتش عود
ترا دو جعد چو عنقود و چشم مخمورست
مگر که چشم تو خردست دمعة العنقود؟
مرا زبان حسود از بر تو دور افگند
بریده باد بتیغ بلا زبان حسود!
زعاشقان چو منی نشد در زمین پیدا
زنیکوان چو تویی در جهان نشد موجود
ز من گزیدن مهرست سال و مه معتاد
ز تو شکستن عهدست روز و شب معهود
منم ، که پیشه من نیست جز وفا و طلب
تویی که عادت تو نیست جز جفا و صدود
جفا جزای و داد چون من کسی نبود
مکن ، که این نکند با ودود هیچ ودود
مرا قبول خداوند چون که حاصل شد
چه باک دارم اگر نزد تو شوم مرود
امیر عالم عادل ، کمال دین خدای
سپهر دانش و دین محمدت ، محمود
زمانه نرم شد اندر کف سیاست او
چنان که آهن و پولاد در کف داود
شده هنر بمعانی لفظ او مقرون
شده ظفر بنواصی خیل او معقود
ز عنف و لطفش زاید همی سموم و نسیم
ز کین مهرش خیزد همی نحوس و سعود
شدست تازه باخلاق او معالم مجد
شدست زنده بآثار او مراسم جود
در اطایب دنیا بجود او مفتوح
ره مصایب گیتی برای او مسدود
گزیده حضرت والای او محط رجال
ستوده مجلس عالی او مقر وفود
حسام تشنهٔ او را بکارزار درون
ورید گردان گشتست یسهل یسرود (!)
هر آنچه هست در آفاق جمله معدودست
مگر عطای کف او ، که هست نامعدود
اگر کنند بمیزان چرخ وزن عطاش
برو درست نماند نه کفه و نه عمود
شدست طایر ایمان بفر او میمون
شدست طالع تقوی بجاه او مسعود
زمانه را بارادت او فساد و صلاح
ستاره را باشارت او هبوط و صعود
ایا شده بوفاق تو دوستان مقبول
و یا شده بخلاف تو دشمنان مطرود
تویی بحشمت و نعمت ز سروران مغبوط
تویی بقدرت و قوت ز صفدران محسود
باجتهاد تو ایام را قوام امور
باعتقاد تو اسلام را نظام عقود
حسد برد ز خصال تو عمبر اشهب
خجل شود ز حریث تو لؤلؤ منضود
تراست وقت سخاوت مکارم مشهور
تراست روز شجاعت مواقف مشهود
لوای عز تو بر تارک فلک مرفوع
بساط عدل تو در عرصهٔ زمین ممدود
ز بهر تقویت حق ترا رضا و سخط
برای تربیت دین ترا قیام وقعود
نعیم را بریاض مواهب تو نزول
امید را بحیاض مکارم تو ورود
ببندگی جناب تو از دل صافی
زمانه داده مواثیق و چرخ بسته عهود
برون شدست ز روی بزرگواری و قدر
جلال تو ز قیاسات و جاه تو ز حدود
زبیم نیزهٔ دلدوز و تیر جان سوزت
برفت رسم مجوس و نماند نام یهود
غذا ز جود تو یابد نخورده شیر هنوز
در آن زمان که ز مادر جدا شود مولود
کنی گناه خدم را بحسن عفو عدم
بر از حقود نباشد دل کریم حقود
عمود رمح تو اشکال بدسگالان را
شکسته خرد عظام و دریده پاک جلود
همیشه تا که سپهرست رزق را منشا
همیشه تاکه خدایست خلق را معبود
مباد طبع جهان جز بمهر تو مسرور
مباد پشت هدی جز بعون تو مشدود
ز نایبات حریم تو مأمن الخائف
ز حادثات جناب تو عصرهٔ المسجود
تفقه فقها در جهان طریقت تست
مباد هرگز نام تو از جهان مفقود
بدی تو غایت مقصود از عنایت حق
که بذل کرد درو بیش غایة المجهود
عذاب عاد و ثمودست در زمانه مثل
عدوت بادا اندر عذاب عاد و ثمود
                                                                    
                            نیامدست نظیر تو از عدم بوجود
رخ تو کعبهٔ حسنست و در شریعت نیست
جز آنکه روی بکعبه کنند وقت سجود
دل مرامی و مقصود در همه گیتی
دلی ندانم کو را تو نیستی مقصود
جمال حور تو داری و از جمال تو هست
همه جوانب آفاق چون جنان خلود
بزلف عود و برخسار آتشی و دلم
زعود و آتش تو هست چون بر آتش عود
ترا دو جعد چو عنقود و چشم مخمورست
مگر که چشم تو خردست دمعة العنقود؟
مرا زبان حسود از بر تو دور افگند
بریده باد بتیغ بلا زبان حسود!
زعاشقان چو منی نشد در زمین پیدا
زنیکوان چو تویی در جهان نشد موجود
ز من گزیدن مهرست سال و مه معتاد
ز تو شکستن عهدست روز و شب معهود
منم ، که پیشه من نیست جز وفا و طلب
تویی که عادت تو نیست جز جفا و صدود
جفا جزای و داد چون من کسی نبود
مکن ، که این نکند با ودود هیچ ودود
مرا قبول خداوند چون که حاصل شد
چه باک دارم اگر نزد تو شوم مرود
امیر عالم عادل ، کمال دین خدای
سپهر دانش و دین محمدت ، محمود
زمانه نرم شد اندر کف سیاست او
چنان که آهن و پولاد در کف داود
شده هنر بمعانی لفظ او مقرون
شده ظفر بنواصی خیل او معقود
ز عنف و لطفش زاید همی سموم و نسیم
ز کین مهرش خیزد همی نحوس و سعود
شدست تازه باخلاق او معالم مجد
شدست زنده بآثار او مراسم جود
در اطایب دنیا بجود او مفتوح
ره مصایب گیتی برای او مسدود
گزیده حضرت والای او محط رجال
ستوده مجلس عالی او مقر وفود
حسام تشنهٔ او را بکارزار درون
ورید گردان گشتست یسهل یسرود (!)
هر آنچه هست در آفاق جمله معدودست
مگر عطای کف او ، که هست نامعدود
اگر کنند بمیزان چرخ وزن عطاش
برو درست نماند نه کفه و نه عمود
شدست طایر ایمان بفر او میمون
شدست طالع تقوی بجاه او مسعود
زمانه را بارادت او فساد و صلاح
ستاره را باشارت او هبوط و صعود
ایا شده بوفاق تو دوستان مقبول
و یا شده بخلاف تو دشمنان مطرود
تویی بحشمت و نعمت ز سروران مغبوط
تویی بقدرت و قوت ز صفدران محسود
باجتهاد تو ایام را قوام امور
باعتقاد تو اسلام را نظام عقود
حسد برد ز خصال تو عمبر اشهب
خجل شود ز حریث تو لؤلؤ منضود
تراست وقت سخاوت مکارم مشهور
تراست روز شجاعت مواقف مشهود
لوای عز تو بر تارک فلک مرفوع
بساط عدل تو در عرصهٔ زمین ممدود
ز بهر تقویت حق ترا رضا و سخط
برای تربیت دین ترا قیام وقعود
نعیم را بریاض مواهب تو نزول
امید را بحیاض مکارم تو ورود
ببندگی جناب تو از دل صافی
زمانه داده مواثیق و چرخ بسته عهود
برون شدست ز روی بزرگواری و قدر
جلال تو ز قیاسات و جاه تو ز حدود
زبیم نیزهٔ دلدوز و تیر جان سوزت
برفت رسم مجوس و نماند نام یهود
غذا ز جود تو یابد نخورده شیر هنوز
در آن زمان که ز مادر جدا شود مولود
کنی گناه خدم را بحسن عفو عدم
بر از حقود نباشد دل کریم حقود
عمود رمح تو اشکال بدسگالان را
شکسته خرد عظام و دریده پاک جلود
همیشه تا که سپهرست رزق را منشا
همیشه تاکه خدایست خلق را معبود
مباد طبع جهان جز بمهر تو مسرور
مباد پشت هدی جز بعون تو مشدود
ز نایبات حریم تو مأمن الخائف
ز حادثات جناب تو عصرهٔ المسجود
تفقه فقها در جهان طریقت تست
مباد هرگز نام تو از جهان مفقود
بدی تو غایت مقصود از عنایت حق
که بذل کرد درو بیش غایة المجهود
عذاب عاد و ثمودست در زمانه مثل
عدوت بادا اندر عذاب عاد و ثمود
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵ - نیز در مدح خاقان کمال الدین محمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کمال دولت و دین صورت شجاعت وجود 
                                    
که شد شجاعت وجود از خصال او موجود
پناه دنیا ، خاقان ، که هست در دنیا
فریضهٔ طاعت او چون عبادت معبود
سر محامد ، محمود ، آنکه امرش را
همی برند بزرگان روزگار سجود
شریف صورت او همچو بخت او میمون
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
رضای او شده ارباب عقل را مقصود
جهان بدولت او دارد اتساق امور
هدی بحشمت او دارد انتظار ورود
عواطف ز طبع کریم اومعاد
مکارمست ز کف جواد او معهود
مساعدند ز ایام او تذویر و عقاب
موافقند بانصاف او ظبا و اسود
شدست روی معالی بجاه او روشن
شدست پشت ممالک بتیغ او مشدود
بر فضایل او فاسدست گوهر و در
بر شمایل او کاسدس عنبر و عود
خدایگانا ، هستی تو آفتاب جلال
ولیک سایهٔ عدل تو د رجهان ممدود
تویی ، که ملک ترا هر زمان ز گردون هست
بشارتی بدوام و اشارتی بخلود
عهود بست ز چرخ ثبات ملک تو چرخ
درین حدیث نباشد ز چرخ نقض عهود
تو در عهود ملوکی و زنده گشت بتو
همه مفاخر آبا ، مآثرات جدود
ز حکم انجم و افلاک حصه یافته اند
مخالف نحوس و موافق تو سعود
سؤال سایل اندر مسامعت بخوشی
بشبه لحن زبورست و نغمهٔ داود
چو قطرهای سحاب و چو ذرهای هوا
سخاوت نامحدود و عطات نامعدود
ببندگی دولت مقبول کی شود هرگز؟
هر آنکه شد ز جانب مبارکت مردود
ستاره وقف کند بر مراد تو تأثیر
زمانه بذل کند در رضای تو مجهود
نه هست ماه و جلال ترا خسوف و محاق
نه هست بحر نوال ترا قصور و جمود
ولی ببخش تو در حدایقست و ریاض
عدو ز کوشش تو در سلاسلست و قیود
چه آتشست که تیغت ز دست در اعدا؟
که نیست آنرا در آتش جحیم خمود
چو بفروخته گردد ز تف حمله سیوف
چو بر فراخته گردد بصف کینه طرود
فلک بسوزد از آتش طعان و ضراب
زمین بلرزد از جنبش خیول و جنود
شود معلم عیش مبارزان مدروس
شود طناب عمر محاربان مفقود
حسام را همه سوی دماغ رأی رحیل
خدنگ را همه سوی ورید قصد ورود
در ا جل شده بر شخص پردلان مفتوح
ره امل شده برجان سرکشان مسدود
سلاح روشن چون فکرت نبی و ولی
غبار تاری چون سینهٔ مجوس و جهود
در آن زمان ز حسام چو آب و آتش تو
بسان باد شود خاکسار جان حسود
گهی بدری چون پسته سینه شان بسنان
گهی بکویی چون گرز مغزشان بعمود
تو در قتال و ز تیغ تو لشکری مقتول
تو در طراد و ز پیش تو عالمی مطرود
شرف شده بمساعی چتر تو مقرون
ظفر شده بنواصی خیل تو معقود
همیشه تا که عداوت بود نقیض وداد
همیشه تا که زیادت بود خلاف صدود
ولیت باد اندر ثواب خلد و نعیم
عدوت باد اندر عذاب عاد و ثمود
همیشه گوش تو سوی نوای عود و فلک
مخالفان ترا گوشمال داده چو عود
ز بخت بوده ترا وعده ملک ترکستان
کنون در آمده وقت وفای آن موعود
                                                                    
                            که شد شجاعت وجود از خصال او موجود
پناه دنیا ، خاقان ، که هست در دنیا
فریضهٔ طاعت او چون عبادت معبود
سر محامد ، محمود ، آنکه امرش را
همی برند بزرگان روزگار سجود
شریف صورت او همچو بخت او میمون
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
رضای او شده ارباب عقل را مقصود
جهان بدولت او دارد اتساق امور
هدی بحشمت او دارد انتظار ورود
عواطف ز طبع کریم اومعاد
مکارمست ز کف جواد او معهود
مساعدند ز ایام او تذویر و عقاب
موافقند بانصاف او ظبا و اسود
شدست روی معالی بجاه او روشن
شدست پشت ممالک بتیغ او مشدود
بر فضایل او فاسدست گوهر و در
بر شمایل او کاسدس عنبر و عود
خدایگانا ، هستی تو آفتاب جلال
ولیک سایهٔ عدل تو د رجهان ممدود
تویی ، که ملک ترا هر زمان ز گردون هست
بشارتی بدوام و اشارتی بخلود
عهود بست ز چرخ ثبات ملک تو چرخ
درین حدیث نباشد ز چرخ نقض عهود
تو در عهود ملوکی و زنده گشت بتو
همه مفاخر آبا ، مآثرات جدود
ز حکم انجم و افلاک حصه یافته اند
مخالف نحوس و موافق تو سعود
سؤال سایل اندر مسامعت بخوشی
بشبه لحن زبورست و نغمهٔ داود
چو قطرهای سحاب و چو ذرهای هوا
سخاوت نامحدود و عطات نامعدود
ببندگی دولت مقبول کی شود هرگز؟
هر آنکه شد ز جانب مبارکت مردود
ستاره وقف کند بر مراد تو تأثیر
زمانه بذل کند در رضای تو مجهود
نه هست ماه و جلال ترا خسوف و محاق
نه هست بحر نوال ترا قصور و جمود
ولی ببخش تو در حدایقست و ریاض
عدو ز کوشش تو در سلاسلست و قیود
چه آتشست که تیغت ز دست در اعدا؟
که نیست آنرا در آتش جحیم خمود
چو بفروخته گردد ز تف حمله سیوف
چو بر فراخته گردد بصف کینه طرود
فلک بسوزد از آتش طعان و ضراب
زمین بلرزد از جنبش خیول و جنود
شود معلم عیش مبارزان مدروس
شود طناب عمر محاربان مفقود
حسام را همه سوی دماغ رأی رحیل
خدنگ را همه سوی ورید قصد ورود
در ا جل شده بر شخص پردلان مفتوح
ره امل شده برجان سرکشان مسدود
سلاح روشن چون فکرت نبی و ولی
غبار تاری چون سینهٔ مجوس و جهود
در آن زمان ز حسام چو آب و آتش تو
بسان باد شود خاکسار جان حسود
گهی بدری چون پسته سینه شان بسنان
گهی بکویی چون گرز مغزشان بعمود
تو در قتال و ز تیغ تو لشکری مقتول
تو در طراد و ز پیش تو عالمی مطرود
شرف شده بمساعی چتر تو مقرون
ظفر شده بنواصی خیل تو معقود
همیشه تا که عداوت بود نقیض وداد
همیشه تا که زیادت بود خلاف صدود
ولیت باد اندر ثواب خلد و نعیم
عدوت باد اندر عذاب عاد و ثمود
همیشه گوش تو سوی نوای عود و فلک
مخالفان ترا گوشمال داده چو عود
ز بخت بوده ترا وعده ملک ترکستان
کنون در آمده وقت وفای آن موعود
                                 رشیدالدین وطواط : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶ - در مدح اتسز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود
                                    
بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود
طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی
زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود
در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع
دو چشم کس ندید که چون تو یکی نمود
دست سیادت تو عنان هدی گرفت
پای سعدت تو رکاب ظفر بسود
نی بحر باسخای تو کافی بود ، نه کان
نی در باحسام تو مانع بود ، نه خود
روز وغا سپاه تو بی سر چو مور و مار
وقت سخا عطای تو درهم چو تار و پود
بر دست تو سپهر ز بیداد توبه کرد
وانگه نشان توبه برو جامهٔ کبود
در رزمها رضای تو جویند چون ظفر
در بزمها ثنای تو گویند چون سرود
شاها ، خدایگانا ، تیغ تو آتشست
وزوی عدو گریخته سوی هوا چو دود
گویی مگر ز پیش عقاب خدنگ تو
او را عقاب مرگ بسوی هوا ربود
تیغ تو صعب زود فرود آردش بقهر
بر قلعه ای که هیچ نیامد همی فرود
راه حذر گرفت و بسنگ اندرون گریخت
لیکن کجا حذر کند از چنک مرگ سود ؟
با ناظران دولت بیدار تو بشب
مسکین مخالف تو نیارد همی غنود
آید بکینه از تو مکافات دیر دیر
و آید بمهر از تو مجازات زود زود
تا نزد عقل هست جواهر به از حجر
تا نزد شرع هست مسلمان به از یهود
بادا بجنب جاه تو گردون بقدر خاک
بادا بپیش کف تو دریا بشکل رود
ماه صیام آمد و از داعیان خیر
گوش جهان ندای بشارت حق شنود
پذیرفته باد صوم تو ، افزوده خیر تو
کز خیر تو مسرت ارباب دین فزود
یک مه بختم و صوم و نماز و دعا بخواه
یک سال عذر باده و عیش و سرود و رود
                                                                    
                            بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود
طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی
زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود
در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع
دو چشم کس ندید که چون تو یکی نمود
دست سیادت تو عنان هدی گرفت
پای سعدت تو رکاب ظفر بسود
نی بحر باسخای تو کافی بود ، نه کان
نی در باحسام تو مانع بود ، نه خود
روز وغا سپاه تو بی سر چو مور و مار
وقت سخا عطای تو درهم چو تار و پود
بر دست تو سپهر ز بیداد توبه کرد
وانگه نشان توبه برو جامهٔ کبود
در رزمها رضای تو جویند چون ظفر
در بزمها ثنای تو گویند چون سرود
شاها ، خدایگانا ، تیغ تو آتشست
وزوی عدو گریخته سوی هوا چو دود
گویی مگر ز پیش عقاب خدنگ تو
او را عقاب مرگ بسوی هوا ربود
تیغ تو صعب زود فرود آردش بقهر
بر قلعه ای که هیچ نیامد همی فرود
راه حذر گرفت و بسنگ اندرون گریخت
لیکن کجا حذر کند از چنک مرگ سود ؟
با ناظران دولت بیدار تو بشب
مسکین مخالف تو نیارد همی غنود
آید بکینه از تو مکافات دیر دیر
و آید بمهر از تو مجازات زود زود
تا نزد عقل هست جواهر به از حجر
تا نزد شرع هست مسلمان به از یهود
بادا بجنب جاه تو گردون بقدر خاک
بادا بپیش کف تو دریا بشکل رود
ماه صیام آمد و از داعیان خیر
گوش جهان ندای بشارت حق شنود
پذیرفته باد صوم تو ، افزوده خیر تو
کز خیر تو مسرت ارباب دین فزود
یک مه بختم و صوم و نماز و دعا بخواه
یک سال عذر باده و عیش و سرود و رود