عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
هلاک جانم از آن خط دلکشست هنوز
اگر چه سبزه ی سیراب شد خوشست هنوز
فدای آن گل رویم که دستزد نشدست
خراب آن می لعلم که بیغشست هنوز
بگرد آینه اش خط سبز دایره ییست
ولی ز آه دل ما مشوشست هنوز
ز شوق آن لب میگون و خط زنگاری
بخون سفینه ی دلها منقشست هنوز
نمیرود ز دلم لعل یار و خنده ی جام
کجاست باده که نعلم در آتشست هنوز
گسسته رشته ی جانم هزار بار ز ناز
بنیم بوسه دلم در کشاکشست هنوز
دلا پی نی تیرش ز گوش پنبه برآر
که آنچه می شنوی بانگ ترکشست هنوز
فغان گوشه نشینان ز گوش ابر گذشت
سوار من چو مه نو بر ابر شست هنوز
سپید ساخت فغانی ز غصه موی سیاه
دلش اسیر جوانان مهوشست هنوز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
مست آمدی کرشمه کنان در قبای ناز
زینگونه نازنین که تویی هست جای ناز
بخرام و ناز کن که خدا در ریاض حسن
آراست سرو قد ترا از برای ناز
هر جا که هست، غمزه و نازست کار تو
دل مبتلای غمزه و جانم فدای ناز
یکدم که دست داد ملاقات وصل تو
شد فوت فرصتم همه در ماجرای ناز
جور و جفای غمزه و ناز تو می کشم
افغان ز جور غمزه و آه از جفای ناز
هر ذره ام فریفته ی ناز پیشه ییست
کافر مباد پیش بتان مبتلای ناز
از بهر اضطراب فغانی بیقرار
پیوسته باد بر سر سروت هوای ناز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رخ برفروز و خون دلم را روانه ساز
آتش بخرمنم زن و مستی بهانه ساز
این قطره ها که در جگرم تازه شد گره
از عشق، خوشه خوشه کن و دانه دانه ساز
هر تیر غمزه یی که ز مژگان روان کنی
اول دل شکسته ی ما را نشانه ساز
بس نازکست توسنت ای نازنین سوار
از رشته های جان منش تازیانه ساز
جانها گره ز غیرت شمشاد کرد دل
مشاطه را که گفت کزین چوب شانه ساز
شاید که پرتوی دهد ای مطرب صبوح
سوز دلم ترانه ی بزم شبانه ساز
بیخوابیم بکشت خدا را فسانه یی
زان چشم جاودانه و لعل فسانه ساز
تا سیل غم بخانه ی ما رو نیاورد
ایدل در آب و خاک خرابات خانه ساز
از آه آتشین فغانی درین چمن
گل خانه سوز آمد و بلبل ترانه ساز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چون یار شدی مهر و وفا گم نکنی باز
از ره نروی گوش به مردم نکنی باز
سوزد جگر مدعی از تندی خویت
در روی وی از شمع تبسم نکنی باز
صد بار دلم را به سخن ساخته یی شاد
آخر چه شنیدی که تکلم نکنی باز
از خشم تو و طعنه ی دشمن نبرم جان
سوی من اگر چشم ترحم نکنی باز
دیدی که چه خون خوردی از آوارگی ایدل
جایی که رسی خو بتنعم نکنی باز
مدهوش شد از خون دل خویش فغانی
از بهر چنین مست سر خم نکنی باز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دارم از غنچه ی لعل تو خطایی که مپرس
لطف و قهری که مگو، ناز و عتابی که مپرس
هر زمان سوخته ی داغ بهشتی صفتیست
دارم از دست دل خویش عذابی که مپرس
بیخود از پرتو خورشید رخش افتادم
بر رخم زد مژه ی گرم گلابی که مپرس
آب و آتش نشود جمع ولی دیده ی من
دارد از آتش رخسار تو آبی که مپرس
شمع می گفت شب از گرمی رویت سخنی
زار می سوخت دل خسته ز تابی که مپرس
با خیال لب میگون تو از اشک نیاز
داشتم در قدح دیده شرابی که مپرس
هر سؤالی که دل از لعل تو می کرد نهان
غمزه ی شوخ تو می داد جوابی که مپرس
نرسد هیچگه آن سرو بسر منزل ما
ور رسد می کند از ناز شتابی که مپرس
نقل می کرد فغانی ز دهانت سخنی
غنچه بر طرف چمن داشت حجابی که مپرس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
از جان من حکایت جانان من بپرس
غافل چه داند این سخن از جان من بپرس
هر قطره ی زبون نشود در شب چراغ
این ماجرا ز دیده ی گریان من بپرس
آن کس که دل به وعده ی وصلت نهاده است
گو این حکایت از دل بریان من بپرس
من خود ز یک دو کاسه ی اول شدم خراب
حال من ای رفیق ز مهمان من بپرس
برگیر جام و یاد هوادار خویش کن
بردار شمع و کلبه ی احزان من بپرس
خون منست آنکه توان ریخت بیگناه
خنجر چو برکشی در زندان من بپرس
گلگشت ماهتاب و می روشنت حلال
روزی عقوبت شب هجران من بپرس
منشین فغانی از طلب کعبه ی مراد
برخیز و راه کشور سلطان من بپرس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمید از خواب چشمان عتاب آلوده بینیدش
بخونم تشنه لبهای شراب آلوده بینیدش
برامد خواب کرده از چمن تا جان دهد عاشق
نشان برگ گل بر روی خواب آلوده بینیدش
چه می پرسی که از بوی که پیراهن قبا کردی
چو برگ گل گریبان گلاب آلوده بینیدش
ندارد شمع من تاب جواب گفت بیگانه
لب خندان و گفتار حجاب آلوده بینیدش
بدشنامم زبان بیرون کند چون بوسه یی خواهم
مرا کشت آن پسر ناز جواب آلوده بینیدش
چه کس باشد فغانی تا نویسد نکته یی زان لب
ز خون دل ورقهای کباب آلوده بینیدش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
افزون ز صد قیامت در دل زیار آتش
دوزخ یکی و سوزد ما را هزار آتش
در جان ز عشق سوزی در دل ز طعن داغی
یاران حذر که بارد زین روزگار آتش
دلسوزی عزیزان بر گریه ام چه حاصل
آبم گذشت از سر ناید بکار آتش
دزدیده چند سوزم در گوشه های زندان
آن به که برفروزم در پای دار آتش
آتش شود گلستان روز وصال ما را
از بخت واژگون شد گل در کنار آتش
نه مرده ام نه زنده زین لطف و قهر تا کی
وقت شراب آبی، گاه خمار آتش
شد آفت فغانی چشمت ز همنشینان
در گلستان نگیرد الا بخار آتش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
برغم من بحریفان می شبانه مکش
مسوز جان من و آه عاشقانه مکش
گذار تا بروم گرد بازی اسبت
هوای ره مکن ایشوخ و تازیانه مکش
ز کاکل تو دل تیره بخت میجویم
مرو بتاب و سر از من بهر بهانه مکش
سیاهی مژه ات موجب هلاک منست
بناز سرمه در آن چشم آهوانه مکش
فروغ بزم فغانی بود ز شعله ی دل
بگو چراغ درین تنگنا زبانه مکش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
یا مرا کامی ده از لعل شراب آلود خویش
یا هلاکم کن به زهر چشم خواب آلود خویش
خنده ی شیرین لبالب ساز با دشنام تلخ
از گدایان کم مکن لطف عتاب آلود خویش
در چمن بند قبا بگشا و جیب غنچه را
نکهتی بخش از گریبان گلاب آلود خویش
تا بکی ای سرو چمن گل در عرق داری نگاه
از حیا خوی کرده رخسار حجاب آلود خویش
پیش آن لبها فغانی از سؤال بوسه مرد
زنده کن او را بدشنام جواب آلود خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
که فتاد در فراقت که نسوختی تمامش؟
اجلیست غالبا این که فراق گشته نامش
بنوید مرگ خواند سوی خویشتن فراقم
چه قیامت آشنایی که اجل بود پیامش
بستاره ی رقیبان نبرم حسد که آنمه
بکرشمه چون در آید همه جاست فیض عامش
بعذاب داغ هجران دل کامخواهم اولی
که نشست آتش من ز خیالهای خامش
نه کمست اینکه خونم خورد آن شرابخواره
توهم ای رقیب بدخو چه دهی زیاده جامش
بهوای دیدنش آنکه چو صبح خاست خندان
بنگر که کرده حرمان بچه روز وقت شامش
بچه روز نیک بیند ز تو کام دل فغانی
که چو بخت خود غنیمی بکمین بود مدامش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
فغان ز بازی اسب و هوای خانه ی زینش
که باد خاک قدم صد نگارخانه ی چینش
تبارک الله از آن آب و رنگ خاتم خوبی
که خال چهره ی صد یوسفست نقش نگینش
درین خیال که گردی بدامنش ننشیند
نهاده آینه ی دل نشسته ام بکمینش
چه پرده یی دگرش دست داد مطرب مجلس
که خون ز چشم حریف آورد نوای حزینش
بهر طرف که عنان تابد آن سپهر ملاحت
هزار زهره جبین خیزد از یسار و یمینش
همان زمان که نظر بر رخش ز دور فگندم
نشان نازکی خوی داد چین جبینش
بیا که در دل تنگ من از خزانه ی عشقت
امانتیست که روح الامین نبود امینش
چراغ حسن ز محراب ابروی تو فروزان
که در پیست دعای هزار گوشه نشینش
توایکه در نظرت اشتیاق آن گل خندانست
بیا به دیده ی گریان من نشین و ببینش
ز دست ساقی مجلس پیاله گیر فغانی
گل مراد شکفت، از نهال عیش بچینش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
می رسد عشق و دل افسرده می آرد بجوش
آه ازین آتش که خون مرده می آرد بجوش
ما هلاک غمزه ی آن شوخ و او گرم شکار
باز خون صید پیکان خورده می آرد بجوش
می رود مستانه می گوید بسوز و دم مزن
این سخنها عاشق آزرده می آرد بجوش
تنگدل ماییم ورنه غنچه ی او را چه باک
زانکه جانهای بلب آورده می آرد بجوش
رفته بودم در عدم از یک اشارت باز خواند
آن مسیحا صد چنین دل مرده می آرد بجوش
آتشی هست اینکه می ریزد فغانی اشک گرم
وز جگر این قطره ی نشمرده می آرد بجوش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
چه ترکیبست یا رب در ته پیراهن اندامش
که هوشم می رود هر جا که آید بر زبان نامش
زد آتش در دلم یا رب چه گرمی مزاجست این
که نبود در قبا چون برگ گل یک لحظه آرامش
خرابم افگند آن مست حسن از شیوه یی هر دم
زهی ناز و جوانی، کم مباد این باده از جامش
بر آن لب بسته دندان از هوس خوش می کند عاشق
نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامش
نشست از نوحه در آتش فغانی کام نادیده
گشادی هم نشد از آه صبح و گریه ی شامش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش
خوشدلم گر جرعه یی بخشی مرا از جام خویش
آنچنان با یاد نامت برده ام خود را زیاد
کز فراموشی نمی آید بیادم نام خویش
یکنفس آرام بی لعلت ندارد جان من
چون کنم درمانده ام با جان بی آرام خویش
بر لب بام آی و از هر گوشه بنگر ماه من
صد چراغ دیده نورافشان بگرد بام خویش
دارد استغنا چو مرغ زیرک آن مشکین غزال
مانده ام حیران که چونش آورم در دام خویش
هیچ محرم ره ندارد در حریم وصل یار
عاشق محروم چون گوید بدو پیغام خویش
از چه مینالی فغانی با غمش فرصت شمار
محنت هر روزه و اندوه صبح و شام خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
گر بنگری در آینه روی چو ماه خویش
آتش بخرمنم زنی از برق آه خویش
هر دم که بیتو ام نفسی کاهدم ز عمر
دردا که مردم از نفس عمر کاه خویش
دارم تب فراق و ندارم مجال آه
گریم هزار بال بحال تباه خویش
راه منست عاشقی و رسم بیخودی
ناصح تو و صلاح، من و رسم و راه خویش
قصد سیاه رویی ما تا کی ای سپهر
ما خود رسیده ایم بروز سیاه خویش
چشمش بغمزه تیغ بخونریز من کشد
یا رب تو آگهی که ندانم گناه خویش
ای در پناه لطف تو چون سایه عالمی
آورده ام بسایه ی لطفت پناه خویش
هست این دل شکسته گیاهی ز باغ تو
دامن بناز بر مشکن از گیاه خویش
ای پادشاه حسن فغانی گدای تست
دارد امید مرحمت از پادشاه خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
چنان تیزست در خون ریختن مژگان خونریزش
که خون دل چکد از دیده ها چون بنگرم تیزش
لبش از عشوه ی شیرین دهد کام دلم روزی
ولی در غمزه بیدادست چشم فتنه انگیزش
درین باغ کهن چون سبزه ی نو خیزد از خاکم
هنوزم در نظر باشد خیال خط نوخیزش
مگر آگه شد از سوز دل من شمع در گریه
که بس دلسوز می آید سرشک آتش آمیزش
ز شوق لعل میگونت بخون خود بود تشنه
دل بیمار من کز آب حیوانست پرهیزش
فغانی می رود افتان و خیزان در عنان او
که آویزد دل پر خون بفتراک دلاویزش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گر من ز شوق یار فرستم بیار خط
یکحرف ازان ادا نشود در هزار خط
خوش صفحه ییست روی تو یا رب که تا ابد
هرگز بر آن ورق نفشاند غبار خط
ما را بدور حسن تو با نوخطان چکار
تا روی ساده هست نیاید بکار خط
خط گو مباش گرد رخت وه چه حاجتست
مجموعه ی جمال ترا بر کنار خط
زین پیش خط حسن بتان معتبر نبود
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط
از خط روزگار مکش سر که عاقبت
بر دفتر حیات کشد روزگار خط
قاصد بغیر، چند بری خط دوست را
یکبار هم بنام فغانی بیار خط
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ترک یاری کردی از وصل تو یاران را چه حظ
دشمن احباب گشتی دوستداران را چه حظ
چون ندارد وعده ی وصل تو امید وفا
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ
چشم من کز گریه نابیناست چون بیند رخت
از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ
درد بیدرمان خوبان چون نمیگیرد قرار
دردمندان را چه حاصل بیقراران را چه حظ
آن سوار از خاک ما تا کی برانگیزد غبار
از غبار انگیختن یا رب سواران را چه حظ
می دهد خاک رهش خاصیت آب حیات
ورنه زین گرد مذلت خاکساران را چه حظ
یا رب از قصد فغانی چیست مقصود بتان
از هلاک عندلیبان گلعذاران چه حظ