عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
عالم تمام یک نظر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
کجا رسد به تو گل در ادای دل بردن
که عندلیب تو دارد نوای دل بردن
چو موج خیز شود بحر عشق طوفانی
سزد تو را که شوی ناخدای دل بردن
بجز حنا نشود سبز تا ابد چیزی
به هر زمین که گذاری تو پای دل بردن
نشسته غمزه به طاق بلند ابرو باز
که نیست بهتر از این گوشه جای دل بردن
ز شوق غنچه نماند به هر کجا که دلی است
گذر کند چو به یادش هوای دل بردن
ز نالهٔ جرس کاروان کنعانی
همی رسید به گوشم صدای دل بردن
دلی به دست بیار آن زمان مراد طلب
که خاک، زر شود از کیمیای دل بردن
ز حسن خلق [و] وفا ریز رنگ بنیادش
عمارتی که کنی در بنای دل بردن
دلی شکسته سعیدا نشد قبول دلش
چها که من نکشیدم جفای دل بردن
که عندلیب تو دارد نوای دل بردن
چو موج خیز شود بحر عشق طوفانی
سزد تو را که شوی ناخدای دل بردن
بجز حنا نشود سبز تا ابد چیزی
به هر زمین که گذاری تو پای دل بردن
نشسته غمزه به طاق بلند ابرو باز
که نیست بهتر از این گوشه جای دل بردن
ز شوق غنچه نماند به هر کجا که دلی است
گذر کند چو به یادش هوای دل بردن
ز نالهٔ جرس کاروان کنعانی
همی رسید به گوشم صدای دل بردن
دلی به دست بیار آن زمان مراد طلب
که خاک، زر شود از کیمیای دل بردن
ز حسن خلق [و] وفا ریز رنگ بنیادش
عمارتی که کنی در بنای دل بردن
دلی شکسته سعیدا نشد قبول دلش
چها که من نکشیدم جفای دل بردن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
به آن سرو سهی قد یاد صهبا می توان کردن
به آن پیمان شکن عیش دو بالا می توان کردن
صفای سینهٔ عشاق را منکر که می گردد
بر این کاغذ، محبت نامه انشا می توان کردن
اگرچه بوسه زان لب آرزو کردن خطا باشد
ولیکن با وجود آن تمنا می توان کردن
برآ امروز مست از خانه محشر را تماشا کن
ز امشب مگذران که فردا می توان کردن
ندارد پیر ما می را بجز رندان روا ور نی
فلک را از می گلرنگ رسوا می توان کردن
به مسجد من برای زاهد و عابد نمی آیم
ز دست اهل دنیا ترک عقبا می توان کردن
چو می خونم حلالش باد آن قتال عاشق را
دلش سنگ است اما سنگ مینا می توان کردن
چه شد خون گریه دارد بلبل از هجران گل سهل است
برای خاطر محبوب، خون ها می توان کردن
اگر رامم شود آن کفر مشرب دین [چها ] باشد
گذشتن می توان ز ایمان و سودا می توان کردن
به بوی پیرهن یعقوب بینا شد چه دور است این
به امید جمالش دیده بینا می توان کردن
اگر زان لعل لب بوسی سعیدا رزق ما گردد
تکلف بر طرف بی حرف حلوا می توان کردن
به آن پیمان شکن عیش دو بالا می توان کردن
صفای سینهٔ عشاق را منکر که می گردد
بر این کاغذ، محبت نامه انشا می توان کردن
اگرچه بوسه زان لب آرزو کردن خطا باشد
ولیکن با وجود آن تمنا می توان کردن
برآ امروز مست از خانه محشر را تماشا کن
ز امشب مگذران که فردا می توان کردن
ندارد پیر ما می را بجز رندان روا ور نی
فلک را از می گلرنگ رسوا می توان کردن
به مسجد من برای زاهد و عابد نمی آیم
ز دست اهل دنیا ترک عقبا می توان کردن
چو می خونم حلالش باد آن قتال عاشق را
دلش سنگ است اما سنگ مینا می توان کردن
چه شد خون گریه دارد بلبل از هجران گل سهل است
برای خاطر محبوب، خون ها می توان کردن
اگر رامم شود آن کفر مشرب دین [چها ] باشد
گذشتن می توان ز ایمان و سودا می توان کردن
به بوی پیرهن یعقوب بینا شد چه دور است این
به امید جمالش دیده بینا می توان کردن
اگر زان لعل لب بوسی سعیدا رزق ما گردد
تکلف بر طرف بی حرف حلوا می توان کردن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دمی در پای خم سرمان و بحر و بر تماشا کن
بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن
میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته
کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن
در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری
بیا در بزم مستان عالم دیگر تماشا کن
به دل کلک خیالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در این دفتر تماشا کن
به هر رنگی که می داری به یکرنگی برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاکستر تماشا کن
سعیدا دیده ای در خویش جانان را ولی مبهم
قدم نه پیشتر از خویش، نیکوتر تماشا کن
بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن
میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته
کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن
در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری
بیا در بزم مستان عالم دیگر تماشا کن
به دل کلک خیالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در این دفتر تماشا کن
به هر رنگی که می داری به یکرنگی برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاکستر تماشا کن
سعیدا دیده ای در خویش جانان را ولی مبهم
قدم نه پیشتر از خویش، نیکوتر تماشا کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
رحمتش با بی گناهان کی کند فردا نگاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
نماید گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته
ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته
به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را
تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته
از این غوغا چه حاصل می کنی واعظ در این مجلس
نداری حال، باری قیل و قال آهسته آهسته
غرور حسن در آغاز خط از غافلی باشد
که بس با سبزه گل شد پایمال آهسته آهسته
سعیدا هر چه را در دل تعلق بیشتر داری
کشی آخر از آن چیز انفعال آهسته آهسته
ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته
به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را
تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته
از این غوغا چه حاصل می کنی واعظ در این مجلس
نداری حال، باری قیل و قال آهسته آهسته
غرور حسن در آغاز خط از غافلی باشد
که بس با سبزه گل شد پایمال آهسته آهسته
سعیدا هر چه را در دل تعلق بیشتر داری
کشی آخر از آن چیز انفعال آهسته آهسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
نیست با کس اتحادم همچو کوه
در ازل وحدت نهادم همچو کوه
گر شکستی یافت از من خاطری
[مومیایی] باز دادم همچو کوه
بار سنگین غم عشق تو را
بر دل مسکین نهادم همچو کوه
لحن صوت من ز آواز کسی است
ورنه بی او من جمادم همچو کوه
خاطر صحرا گران از من نشد
گرچه بس سنگین نهادم همچو کوه
سرنکردم خم سعیدا پیش کس
گرچه از پا اوفتادم همچو کوه
در ازل وحدت نهادم همچو کوه
گر شکستی یافت از من خاطری
[مومیایی] باز دادم همچو کوه
بار سنگین غم عشق تو را
بر دل مسکین نهادم همچو کوه
لحن صوت من ز آواز کسی است
ورنه بی او من جمادم همچو کوه
خاطر صحرا گران از من نشد
گرچه بس سنگین نهادم همچو کوه
سرنکردم خم سعیدا پیش کس
گرچه از پا اوفتادم همچو کوه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
دارم ز باده چشم تمنای بیخودی
ساقی بیار ساغر و مینای بیخودی
کشت جنون ز خون جگر آب می خورد
داغ دلست لالهٔ صحرای بیخودی
در عین سجده دست دهد بیخودی اگر
مالم چها جبین به کف پای بیخودی
در ساحل خودی دل زاهد فسرده شد
یارب حواله ساز به دریای بیخودی
هر لحظه می روم ز خود اما نمی رود
یک ساعت از سرم سر سودای بیخودی
بیرون بیا ز خانه و بنمای رو به خلق
بنشین و خوب ساز تماشای بیخودی
دیوانه وار تا سر کوی خیال او
هر دم روم ز خویش به دعوای بیخودی
می ها کشیده ایم سعیدا به یاد دوست
در لاله زار دامن صحرای بیخودی
ساقی بیار ساغر و مینای بیخودی
کشت جنون ز خون جگر آب می خورد
داغ دلست لالهٔ صحرای بیخودی
در عین سجده دست دهد بیخودی اگر
مالم چها جبین به کف پای بیخودی
در ساحل خودی دل زاهد فسرده شد
یارب حواله ساز به دریای بیخودی
هر لحظه می روم ز خود اما نمی رود
یک ساعت از سرم سر سودای بیخودی
بیرون بیا ز خانه و بنمای رو به خلق
بنشین و خوب ساز تماشای بیخودی
دیوانه وار تا سر کوی خیال او
هر دم روم ز خویش به دعوای بیخودی
می ها کشیده ایم سعیدا به یاد دوست
در لاله زار دامن صحرای بیخودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
دیده بیرون شده از پرده به دیدار کسی
جان به لب آمده از لعل شکربار کسی
همچو تصویر نیم زنده ولیکن دارم
چشم در راه کسی پشت به دیوار کسی
نرگس از چشم و گل از دست کسی افتاده است
سنبل آویخته از طرهٔ طرار کسی
هر چه دیدیم ز جایی به ظهور آمده است
خار از پای کسی، سرو ز رفتار کسی
خواجه خود درد دل بندهٔ خود می داند
نیست در پیش کسی حاجت اظهار کسی
به غلط کی به سرچشمهٔ حیوان می رفت
خضر می بود اگر تشنهٔ دیدار کسی؟
عمرها شد که در این دایره سرگردانند
ماه مشتاق کسی، مهر طلبکار کسی
در جهان هر که به شغلی است سعیدا مأمور
تو میاویز به عیب و هنر و کار کسی
جان به لب آمده از لعل شکربار کسی
همچو تصویر نیم زنده ولیکن دارم
چشم در راه کسی پشت به دیوار کسی
نرگس از چشم و گل از دست کسی افتاده است
سنبل آویخته از طرهٔ طرار کسی
هر چه دیدیم ز جایی به ظهور آمده است
خار از پای کسی، سرو ز رفتار کسی
خواجه خود درد دل بندهٔ خود می داند
نیست در پیش کسی حاجت اظهار کسی
به غلط کی به سرچشمهٔ حیوان می رفت
خضر می بود اگر تشنهٔ دیدار کسی؟
عمرها شد که در این دایره سرگردانند
ماه مشتاق کسی، مهر طلبکار کسی
در جهان هر که به شغلی است سعیدا مأمور
تو میاویز به عیب و هنر و کار کسی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
هر جا پیدا شود شور و شر دیوانگی
می زنم دست جنون را بر سر دیوانگی
گر ز اوضاعم جنون پیداست عیب من مکن
سال ها شد حلقه کوبم بر در دیوانگی
پارهٔ آشفتگی چون گل به دست آورده ام
تا کنم آن را نشان افسر دیوانگی
در اقالیم جنون، تدبیر را باید گذاشت
نیست راهی عقل را در کشور دیوانگی
بر خیالات سعیدا بنگرد از راه شوق
هر که می خواهد ببیند پیکر دیوانگی
می زنم دست جنون را بر سر دیوانگی
گر ز اوضاعم جنون پیداست عیب من مکن
سال ها شد حلقه کوبم بر در دیوانگی
پارهٔ آشفتگی چون گل به دست آورده ام
تا کنم آن را نشان افسر دیوانگی
در اقالیم جنون، تدبیر را باید گذاشت
نیست راهی عقل را در کشور دیوانگی
بر خیالات سعیدا بنگرد از راه شوق
هر که می خواهد ببیند پیکر دیوانگی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
دل برده است چشم قتال جنگجویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۱ - از کرده پشیمانم ناکرده هراسانم
از خویش گریزانم راهیم به خود بنما
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۳
بس بلند است قصر و خانهٔ یار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسکه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از کار
بعد از اینم غم حساب نماند
راست ناید دگر غمش به شمار
هر چه بینی به بد حواله مکن
زیر این چرخ گنبد دوار
کارفرمایشان یکی است یکی
خواه بدکار و خواه نیکوکار
کفر و دین را بهانه نیست جز او
هر دو از دست خفته و بیدار
در مقامی است فاتح الابواب
در مکانی است حافظ اسرار
بی حساب است در صفت اسمش
که خدا نیست جز یکی به شمار
دل روان شد به صد زبان در حمد
گر زبانم گرفت از گفتار
نشوی تا در این میانه دو دل
دل بجز دلربای خود مسپار
زاهدا تا خدا چه می خواهد
من گنه می کنم تو استغفار
جز اثر پا به راه نگذارد
هر که خواهد شود صلاح آثار
ساقیا پند از سنایی گیر
تا شوی از دو کون برخوردار
با اسیران خویشتن مپسند
در قدح جرعه ای و ما هشیار
شد سنایی حکیم حاذق من
دارویم در دکانچهٔ عطار
پای من راه خانه می داند
سر من راه خانهٔ خمار
چند ای خودپرست خواهی بود
هم خود آزار و هم خدا بیزار
چیست توحید با خدا بودن
بیخود و بی قرار و بی انکار
ورنه با خویشتن اگر خواهی
چه یکی گو چه صد بگو چه هزار
اصل توحید نفی غیر خداست
نیست لیکن بجز تویی اغیار
تا حسابی به خویشتن داری
خویش را در حساب هیچ شمار
بی تو در کلبه ام که می باشم
گشته هر موی بر تنم مسمار
باده در جام و در زبان توبه
دست در کاسه و به لب زنهار
ز این جهان در بساط ما امروز
نیست غیر از جریدهٔ اشعار
هستم امروز ز این تجمل خود
از خدا و رسول منت دار
دید روزی مرا دل آزرده
عشق با این جلال و جاه و وقار
گفت ای عاشق خراباتی
از می وصل ساغرت سرشار
دل حزینی چرا و از چه سبب
گشته ای عاجز و مشوش کار
گفتم ای پادشاه درویشان
خود سپاهی و خود سپهسالار
قوت من شعلهٔ دماغ من است
نیستم کز ز مرغ آتش خوار
گرچه بی بالم و پر پرواز
نشدم جز تو را ولیک شکار
از تو هرگز نکرده ام دوری
گرچه دورم ز خویش و یار و دیار
آن قدر جای کرده ای در من
که دگر دلبرم ندارد یار
به خدایی که غیر او فانی است
دست من گیر و با خدا بسپار
سال ها شد که ذکر من عشق است
تو هم ای عشق روی با من آر
چه شود گر به یمن همت تو
از قضا را شوم به یار دچار
او کشد تیغ و من کشم آهی
هر چه جز او به او کنم ایثار
پای هجر از میانه برخیزد
دیگر از ما کند فراق، فرار
ما و من هر دو گم شود در او
خود شود عشق و عاشق و دلدار
چند باشم چو صورت درها
چشم در راه و پشت بر دیوار
برسان بر سرم جفاکاری
ای خدایا ز انتظار برآر
کشتی ام اوفتاده در گرداب
نه زمین می نماید و نه کنار
مدد از هیچ کس نخواسته ام
جز تو یا ربنا مع الابرار
همتم کی ز خاک بردارد
گر فتد بار سایهٔ اشجار
آنچه جز حمد حضرت باری است
نیست جز نعت احمد مختار
در خیالم نه زید و نه عمرو است
شعر من حالتی است از اسرار
ای سعیدا کباب کرد مرا
گریهٔ خونفشان و نالهٔ زار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسکه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از کار
بعد از اینم غم حساب نماند
راست ناید دگر غمش به شمار
هر چه بینی به بد حواله مکن
زیر این چرخ گنبد دوار
کارفرمایشان یکی است یکی
خواه بدکار و خواه نیکوکار
کفر و دین را بهانه نیست جز او
هر دو از دست خفته و بیدار
در مقامی است فاتح الابواب
در مکانی است حافظ اسرار
بی حساب است در صفت اسمش
که خدا نیست جز یکی به شمار
دل روان شد به صد زبان در حمد
گر زبانم گرفت از گفتار
نشوی تا در این میانه دو دل
دل بجز دلربای خود مسپار
زاهدا تا خدا چه می خواهد
من گنه می کنم تو استغفار
جز اثر پا به راه نگذارد
هر که خواهد شود صلاح آثار
ساقیا پند از سنایی گیر
تا شوی از دو کون برخوردار
با اسیران خویشتن مپسند
در قدح جرعه ای و ما هشیار
شد سنایی حکیم حاذق من
دارویم در دکانچهٔ عطار
پای من راه خانه می داند
سر من راه خانهٔ خمار
چند ای خودپرست خواهی بود
هم خود آزار و هم خدا بیزار
چیست توحید با خدا بودن
بیخود و بی قرار و بی انکار
ورنه با خویشتن اگر خواهی
چه یکی گو چه صد بگو چه هزار
اصل توحید نفی غیر خداست
نیست لیکن بجز تویی اغیار
تا حسابی به خویشتن داری
خویش را در حساب هیچ شمار
بی تو در کلبه ام که می باشم
گشته هر موی بر تنم مسمار
باده در جام و در زبان توبه
دست در کاسه و به لب زنهار
ز این جهان در بساط ما امروز
نیست غیر از جریدهٔ اشعار
هستم امروز ز این تجمل خود
از خدا و رسول منت دار
دید روزی مرا دل آزرده
عشق با این جلال و جاه و وقار
گفت ای عاشق خراباتی
از می وصل ساغرت سرشار
دل حزینی چرا و از چه سبب
گشته ای عاجز و مشوش کار
گفتم ای پادشاه درویشان
خود سپاهی و خود سپهسالار
قوت من شعلهٔ دماغ من است
نیستم کز ز مرغ آتش خوار
گرچه بی بالم و پر پرواز
نشدم جز تو را ولیک شکار
از تو هرگز نکرده ام دوری
گرچه دورم ز خویش و یار و دیار
آن قدر جای کرده ای در من
که دگر دلبرم ندارد یار
به خدایی که غیر او فانی است
دست من گیر و با خدا بسپار
سال ها شد که ذکر من عشق است
تو هم ای عشق روی با من آر
چه شود گر به یمن همت تو
از قضا را شوم به یار دچار
او کشد تیغ و من کشم آهی
هر چه جز او به او کنم ایثار
پای هجر از میانه برخیزد
دیگر از ما کند فراق، فرار
ما و من هر دو گم شود در او
خود شود عشق و عاشق و دلدار
چند باشم چو صورت درها
چشم در راه و پشت بر دیوار
برسان بر سرم جفاکاری
ای خدایا ز انتظار برآر
کشتی ام اوفتاده در گرداب
نه زمین می نماید و نه کنار
مدد از هیچ کس نخواسته ام
جز تو یا ربنا مع الابرار
همتم کی ز خاک بردارد
گر فتد بار سایهٔ اشجار
آنچه جز حمد حضرت باری است
نیست جز نعت احمد مختار
در خیالم نه زید و نه عمرو است
شعر من حالتی است از اسرار
ای سعیدا کباب کرد مرا
گریهٔ خونفشان و نالهٔ زار
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۷
قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان
آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت
موصوف نگردید بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف
بیدار پری بینم و در خواب پریشان
زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند
غیر از دل آشفته و جز دیدهٔ حیران
در چارسوی حسن چو بازار شود گرم
نقصان همه سود آید و سودا همه تاوان
جایی که کند عشق خریدی و فروشی
صد جان به نگاهی نخرد چشم ادادان
هر کس دل و دین کرد بها می خورد آخر
افسوس ز ناکرده و از کرده پشیمان
از اول و آخر همه را سیر نمودیم
حق بود اگر انس نمودند و اگر جان
ما جمله خداییم که در دهر نمودیم
هر قطره که بینی ز محیط است و ز عمان
از معرفت خویش چه گوییم که مستیم
نی عارف و معروف شناسیم و نه عرفان
هم دلبر ما باید و هم دلبری خویش
آسان نشماریم گرفتاری خوبان
دردسر ایشان ز تو دانی که زیاد است
ای خسته اگر راه بری حال طبیبان
از ما چه طمع چرخ فلک را که خراجی
هرگز طلبیده است کس از خانهٔ ویران؟
در کوچهٔ آن زلف منادی است ز هر سو
گویید به اسلام که یک کفر و صد ایمان
پا بر سر افتادهٔ دشمن نگذاریم
سرسبز نسازیم بجز خار مغیلان
در مزرع دنیا ننشانیم نهالی
از طالع ما گرچه شود سرو خرامان
ای طالب دنیا برو و فکر دگر کن
تا چند در این فکر نشد این و چه شد آن
ریزد ز شفق خون دم صبح زمانه
ناکرده برون مهر سر از چاک گریبان
در هر دل و هر بیشه و هر شهر که رفتیم
دیدیم که غم در پی و شادی است گریزان
ما هم ز صف پیش کشیدیم عنان را
ننگ آمد از این بی جگر بی سر و سامان
عمری است که با غم سر و کار است در این دهر
او صاحب امر آمد و ما بندهٔ فرمان
گر حکم کند از جگر خویش برآریم
شوری که به گردش نرسد موجهٔ طوفان
از پوست برون آی سعیدا که زمانه
از روی گمان می فشرد پنجهٔ مرجان
آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت
موصوف نگردید بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف
بیدار پری بینم و در خواب پریشان
زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند
غیر از دل آشفته و جز دیدهٔ حیران
در چارسوی حسن چو بازار شود گرم
نقصان همه سود آید و سودا همه تاوان
جایی که کند عشق خریدی و فروشی
صد جان به نگاهی نخرد چشم ادادان
هر کس دل و دین کرد بها می خورد آخر
افسوس ز ناکرده و از کرده پشیمان
از اول و آخر همه را سیر نمودیم
حق بود اگر انس نمودند و اگر جان
ما جمله خداییم که در دهر نمودیم
هر قطره که بینی ز محیط است و ز عمان
از معرفت خویش چه گوییم که مستیم
نی عارف و معروف شناسیم و نه عرفان
هم دلبر ما باید و هم دلبری خویش
آسان نشماریم گرفتاری خوبان
دردسر ایشان ز تو دانی که زیاد است
ای خسته اگر راه بری حال طبیبان
از ما چه طمع چرخ فلک را که خراجی
هرگز طلبیده است کس از خانهٔ ویران؟
در کوچهٔ آن زلف منادی است ز هر سو
گویید به اسلام که یک کفر و صد ایمان
پا بر سر افتادهٔ دشمن نگذاریم
سرسبز نسازیم بجز خار مغیلان
در مزرع دنیا ننشانیم نهالی
از طالع ما گرچه شود سرو خرامان
ای طالب دنیا برو و فکر دگر کن
تا چند در این فکر نشد این و چه شد آن
ریزد ز شفق خون دم صبح زمانه
ناکرده برون مهر سر از چاک گریبان
در هر دل و هر بیشه و هر شهر که رفتیم
دیدیم که غم در پی و شادی است گریزان
ما هم ز صف پیش کشیدیم عنان را
ننگ آمد از این بی جگر بی سر و سامان
عمری است که با غم سر و کار است در این دهر
او صاحب امر آمد و ما بندهٔ فرمان
گر حکم کند از جگر خویش برآریم
شوری که به گردش نرسد موجهٔ طوفان
از پوست برون آی سعیدا که زمانه
از روی گمان می فشرد پنجهٔ مرجان