عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ای ماه رو ای ماه رو من عاشق روی توام
دیوانه عشقم از آن دربند گیسوی توام
تا بینمت هر ساعتی در جلوه و ناز دگر
با خاک یکسان گشته و افتاده درکوی توام
زآئینه روی بتان چون عکس رویت شد عیان
عاشق بروی این و آن پیوسته بربوی توام
بیمار چشم جادوت شد رهزن جان و دلم
در مکر و افسون بنده آن چشم جادوی توام
گر یکنفس غافل شوم از یاد حسن روی تو
خیل خیالت کش کشان خوش میکشد سوی توام
معشوق گوید هر دمم رو در جفایم صبرکن
با جور عشق ار خوکنی من عاشق خوی توام
گفتی اسیری از چه شد در قید فتنه مبتلا
پابسته دام بلا ازحلقه موی توام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیا ای مرهم درد درونم
ببین تا در غم عشق تو چونم
غم عشق تو برد از من دل و دین
بدست عشق تو زینسان زبونم
چو هر دم حسن رویت می فزاید
از آن هر لحظه در عشقت زبونم
ز شوق حسن روی جانفزایت
روانست از دو دیده جوی خونم
ز مهر آن جمال عالو افروز
بسان ذره بی صبر و سکونم
غریب و بی کس و بی یار و همدم
ز بی رحمی این گردون دونم
برون پرده در پندار مانده
نکردی واقف از سر درونم
درون گنبد نه چرخ گردون
مجو ما را کزین جمله برونم
کنم حل همه مشکل اسیری
چو در اقلیم عشقش ذوفنونم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
حج من سوی تو آمد طوف کویت کعبه ام
دیدن دیدار تو باشد صفا و مروه ام
جامه احرام من باشد تجرد از هوا
لازم درگاه تو بودن همیشه وقفه ام
حاجیانرا گرچه باشد هدیه بدنه پیش تو
در هوایت کشتن نفس و هوا شد هدیه ام
روبسوی هرکسی دارند در هر ملتی
کعبه ما کوی یار و روی او شد قبله ام
شد نماز و ورد من ذکر جمال روی او
دل ز یاد غیر خالی کردن آمد روزه ام
دیدن دیدار دلبر هست عید من
جان و دل ایثار کردن پیش جانان فطره ام
ای اسیری جمله عشاق جانبازان بدند
جان بعشق دلبر افشان گو که من زین زمره ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بسویت می کشد دل هر زمانم
ز جان من چه خواهد دل ندانم
بدان شادم که از دست غم تو
نباشد در جهان یکدم امانم
دلم بردی و رفتی و نگفتی
که من بی جان و دل کی زنده مانم
ز جور عشق او صبر و خرد را
مدارای دل طمع دیگر ز جانم
چو دیدم پرتو خورشید رویش
بسان ذره شیدای جهانم
برو ناصح مده پندم ز عشقش
نگر من عاشق و رسوا چه سانم
اسیری وصف حسن نوربخشش
چگویم چونکه ناید در بیانم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دردا که ز درد تو بدرمان نرسیدیم
زین غم دل و جان رفت بجانان نرسیدیم
بسیار دویدیم بسر در پی مطلوب
سر در طلبش رفت و بسامان نرسیدیم
در کوچه عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدیم
در بادیه عشق تو سرگشته حیران
چندانکه دویدیم بپایان نرسیدیم
معروف بعرفان شده ام لیک چه حاصل
در معرفت کنه تو ای جان نرسیدیم
گفتند فنا شو که رسیدی بحقیقت
چون مائی ما رفت عجب زان نرسیدیم
از بهر دل ریش اسیری همه عالم
مرهم شد و زان نیز بدرمان نرسیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم
بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم
زان دم که خط دوست بپوشید روی او
با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم
اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او
بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم
چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل
سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم
عمری در انتظار که روشن شود دلم
از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم
تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم
در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم
چون بلبلان بموسم گل با هزار درد
اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم
فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم
بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم
همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر
با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
روشن ز ماه روی تو شد منزل دلم
وز زلف سرکشت همه سوداست حاصلم
گشتم غریق بحر غم و در تعجبم
گر لطف بیکران نکشیدی بساحلم
فکر دقیق من بمیان تو ره نبرد
وز سر غیب آن دهن تنگ غافلم
حقا که ورد من بشب و روز ذکرتست
زیرا که فارغ از همه افکار باطلم
گیرم ز مصحف رخت آیات محکمات
گر ساعد چو سیم تو گردد حمایلم
دوری ز مهرروی تو مارا هلال ساخت
ای وای برمن ار تو نیائی مقابلم
آزاده شد اسیری ز قید بهشت و حور
تا گشته است کوی تو مأوا و منزلم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
غیر مهر ماه رویی نیست حالی در خورم
غیر سودای سر زلفش نباشد در سرم
در زمین از چشم من هر سو روان شد جوی آب
برامید آنکه از سرو بلندش برخورم
مرغ روحم از بدن اندر هوای وصل او
چون روانی میرود شاید ز هجران بگذرم
همچو غواصان فرو رفتم ببحر عشق او
جز در دردش نیامد هیچ گوهر در برم
در هوای محنت عشقش روان در هر دمی
صد هزاران در و گوهر از دو دیده بشمرم
در حساب عاشقانش کی درآیم در شمار
کز سگان کوی او پیش سکانش کمترم
پایه قدرم اسیری بگذرد از نه فلک
نوربخش ما چو باشد در دو عالم رهبرم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
چون یار برقص آید من مطربی آغازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر چند براه طلب دوست دویدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
در طریقت سالها در نار محنت سوختیم
تا بنور فقر شمعی در جهان افروختیم
هر که لاف از عاشقی ز ددان که ابجد خوان ماست
تا بفن عشق ورزی نکته ها آموختیم
جامه چاکان گر چه بودند در حقیقت پرده در
ما باستادی نگر کانها چگونه دوختیم
هرکسی مالی و ملکی کرد حاصل در جهان
همت ما بین که نقد عشق او اندوختیم
گر چه در بازار عشقش هرکسی چیزی خرید
مابسودای غم او خویش را بفروختیم
چونکه غیرت پرده عزت ز رویش برگرفت
آتشی در کاینات افتاد و کلی سوختیم
چون بدست مافتاد از وصل او گنج روان
زان اسیری وام ایام فراقش توختیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
ای صبح تجلی جمالت رخ انسان
هر ذره ز مهر رخ جانبخش تو تابان
جانا دو جهان ذره صفت واله و شیداست
در پرتو خورشید جمال رخ جانان
سودای سر زلف و خیال رخ خوبت
کردند دل و جان مرا بی سر و سامان
بنمود زمرآت جهان عکس جمالت
تا باد صبا زلف ترا کرد پریشان
بودم همه دم همدم معشوق درین راه
زان دم که شدم عاشق جانان بدل و جان
بینی رخ معشوق و بنوشی می وصلش
گر پا ز سر صدق نهی در ره جانان
دیدم همه ذرات جهان همچو اسیری
از جام وصال تو شده بیخود و حیران
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین
رفتار او نظر کن و غنج و دلال بین
دل در هوای وصل تو صد بال و پرگشاد
شهباز همتش نگر و پر و بال بین
حال دلم ز شوق رخت سوز و زاریست
ای نور دیده رحم نما، سوی حال بین
اول قدم بلاست بعشق و دوم فنا
عاشق بحال ما نظری کن مآل بین
تا باتو هست هستی تو ره بوصل نیست
فانی شو از خودی و پس آنگه وصال بین
جانا کمال عشق طلب گر کنی، بیا
از عقل پرعقیله گذر کن کمال بین
برحال بیقراری جان اسیریم
آشفتگی زلف چو جیم تو دال بین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان
شد واله رویت ز همه رو دل حیران
در آینه جان بتوان دید کماهی
هر حسن و جمالی که نماید رخ جانان
در پرده اغیار رخ یار نهان شد
گر اهل عیانی بنماید بتو آسان
در کفر بود خلق و بایمان نبرد پی
گر دور نسازی ز رخت زلف پریشان
هرجای ز حسن تو نشان هست ولیکن
بنمود جمالت همه در صورت انسان
زاهداگرت دیده چو صاحب نظران هست
آیات جمالش ز همه صفحه روان خوان
بی پا و سر آمد بره عشق اسیری
عشاق ترانیست درین ره سروسامان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از جمله ذرات جهان مهر جمالت شد عیان
ای شاهد رویت نهان در پرده کون و مکان
از پرده گر نایی برون، بنمای روی لاله گون
کی کم شود سوز درون، ای سروقد دلستان
زآئینه روی نکو، عکس رخت بنمود رو
بینم جمال روی تو تابان ز روی نیکوان
هان ای طبیب عاشقان دلخسته ایم و ناتوان
بهر دوا ای جان جان می آی پیش خستگان
چون یار بنماید جمال، جان مرا نبود مجال
تا که کند او عرض حال در پیش آن جان جهان
بهر خدا ای تندخو با چشم جادویت بگو
کای ترک مست فتنه جو کم کن جفا با عاشقان
در پیچ زلف پرشکن جان اسیری کن وطن
تا وارهانی بی سخن خود را زقید این و آن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
آئینه جمال تو شد صورت حسن
هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان
خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
دل با خیال روی تو هرگز نمی کند
نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر
جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
جانم نبود بی غم عشق تو یک زمان
زیرا که عشق را دل عاشق بود وطن
دوری مجو زماکه مرابی تو صبر نیست
ای نور هر دو دیده و ای شمع انجمن
اغیار کاینات مرا یار گشته اند
زان دم که گفته که اسیری است یارمن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
جز دیدن دیدار تو ای سرو خرامان
درد دل ما را نبود مرهم و درمان
از نور تجلی دو جهان گشت منور
چون پرده برانداخت جمال رخ جانان
حسن تو بیک عشوه دل و دین مرا برد
گر حسن ازینست نه دل ماند و نه جان
دل مایل خوبان شد ازآن رو که عیان دید
حسن تو درآئینه رخساره خوبان
چون مهر جمال تو ز ذرات بتابید
هر ذره ازآن روی نماید مه تابان
گر وصل نجوید دل زاهد چه توان کرد
جوینده شاهی نبود طبع گدایان
چون جان اسیری همه ذرات جهانست
در پرتو خورشید رخت واله و حیران
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان
وز پرتو جمال تو تابان شده جهان
اندر نقاب شاهد رویت نهان هنوز
وصف جمال او بجهان گشاه داستان
بگشای دیده زاهد و بنگر که ظاهرست
عکس جمال دوست زمرآت جسم و جان
بویی ز عاشقی نشنیدست عاشقی
کاندر طریق عشق نبودست جان فشان
ازنام وصل یافت نشانی کسی که او
از خود ببزم وصل بکل گشت بی نشان
این طرفه بین که یار در آغوش و من چنین
در جست و جوی او بجهان گشته ام دوان
لذت ببین و عیش که عمری ز جور یار
هرگز ز دست غصه نبودم دمی امان
بیرون ز شرح جلوه روی تو دیده ام
زان رو ز وصف حسن تو کوتاه شد زبان
بنگر علو مرتبه از محض موهبت
دارد مکان همیشه اسیری بلامکان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
هر تار زلف سرکشت کفر دگر کرده عیان
در زیر کفر زلف تو ایمان رخسارت نهان
ایمان ز وجهی کفردان و ز روی کفر ایمان شمر
کو محرمی تا بشنود از باب معنی این بیان
ایمان و کفر زلف و رو پیوسته با یکدیگرند
زین طرفه تر نشنید کس ایمان و کفر توأمان
در ظلمت زلفت دلم تنگ امدست ای کاشکی
نور رخت پیدا شدی ظلمت نماندی درمیان
رسم بت و زنار را آورد زلفت در میان
کافر اگر فرصت دهی، نگذارد از ایمان نشان
کثرت خیال است و گمان، وحدت یقین جاودان
این بس عجب کان یارما دارد یقین را در گمان
در قید دام فتنه ام از زلف خم اندر خمت
جان اسیری زین بلا هرگز مبادا در امان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
ازمی شوق جمال روی جانان همچو من
مست و لایعقل بعالم کم توانی یافتن
میزند برجان و دل هر دم دو صد تیر جفا
ترک چشم مست خونخوار پرآشوب فتن
رخت جان و دین و دنیا را بغارت می برد
چون سپاه عشق در ملک دل آرد تاختن
ای دل ار معشوق جوئی دین و دنیا را بباز
شرط راه عشق باشد هرچه داری باختن
نور ایمان جهان افروز خورشید رخش
گشت پنهان در نقاب کفر زلف پرشکن
پرده از رخ برفکن بنما به مشتاقان جمال
در نقاب زلف تا کی روی پنهان داشتن
تا که بیند روی معشوق از پس پرده عیان
در شکن زلف باشد جان عاشق را وطن
پاو سرگم کرد عاشق از جفای عشق یار
در ره معشوق باید بی سر و بی پا شدن
تا اسیری گشته ام حیران حسن نوربخش
فارغ از فکر جهانم بیخبراز جان و تن