عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۴ - نامهای امشاسپندان که ایزدی فروغند
در اوستا نام هفت امشاسپندان خدای
شد «اهوره مزده » آنگهه وهمن و اردیبهشت
از پس شهریور اسپندارمد خرداد دان
پس امرداد است کش بی مرگی آمد سرنوشت
«اولین » یعنی که یزدان زنده دانا بود
دومین اندیشه اش نیکوست بی پندار زشت
سومین نظم مقدس دان چهارم قدرت است
پنجمین از مهر خود ما را برد اندر بهشت
از ششم دان تندرستی هفتمین بی مرگی است
خاص آن دهقان که ما را اندرین گلزار کشت
شد «اهوره مزده » آنگهه وهمن و اردیبهشت
از پس شهریور اسپندارمد خرداد دان
پس امرداد است کش بی مرگی آمد سرنوشت
«اولین » یعنی که یزدان زنده دانا بود
دومین اندیشه اش نیکوست بی پندار زشت
سومین نظم مقدس دان چهارم قدرت است
پنجمین از مهر خود ما را برد اندر بهشت
از ششم دان تندرستی هفتمین بی مرگی است
خاص آن دهقان که ما را اندرین گلزار کشت
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۸ - در زیارت خفتگان بستر خاک
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۹ - در ضعف پیری و سبب منظوم ساختن آیین نصیری فرماید
روزگاری که از طلایه مرگ
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته زکوی
سر بچوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باده هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته بر رخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرا سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را زمحبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد دروکن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکنی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را براهستی
گفتم ایجان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه از تجلی طورم
برقی از نار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته زدرد
بردم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر بر هم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر بهفتاد رفته یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد زبود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
راز حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه زسودا سود
گفتم احسنت آفرین بتو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب بنصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
علم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم بکوزه دریا ریخت
ای نصیری بپوش عیب مرا
خواجگی کن شهود غیب مرا
کارم از جهل گوهر اندر کان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را زفضل خود بپذیر
ور خطائی برفت خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نوعروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سالماهش زباستان بشمار
بعد هشتادویک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد و سی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته زکوی
سر بچوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باده هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته بر رخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرا سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را زمحبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد دروکن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکنی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را براهستی
گفتم ایجان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه از تجلی طورم
برقی از نار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته زدرد
بردم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر بر هم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر بهفتاد رفته یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد زبود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
راز حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه زسودا سود
گفتم احسنت آفرین بتو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب بنصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
علم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم بکوزه دریا ریخت
ای نصیری بپوش عیب مرا
خواجگی کن شهود غیب مرا
کارم از جهل گوهر اندر کان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را زفضل خود بپذیر
ور خطائی برفت خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نوعروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سالماهش زباستان بشمار
بعد هشتادویک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد و سی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۶
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۵ - در خشم شدن بهمن شاه به رستم و پاسخ رستم بر وی
چو گفتار و اندرز پیر کهن
تهمتن فرو خواند سر تا ببن
بخشم اندر آمد دل شهریار
که مغزش سبک بود و جانش نزار
بدو گفت کالیوه شد هوش من
مدم بیش ازین باد در گوش من
مبر نام آن مرغ جادوی شوم
که قاف است ویران و او همچو بوم
بت آن کز او جادو آموختی
به نیرنگ وی چشم شه دوختی
سیه کردی از کینه رخت مرا
برآوردی از بن درخت مرا
کنون زی من آوردی اینسان پیام
نخواهم پیامش که گم بادش نام
گر ایدون شود مر مرا بخت یار
بخواهم از او کین اسپندیار
بسایم پر و بالش از پای پیل
وز آن که فرود آوردم رود نیل
تهمتن به پاسخ چنین گفت باز
که هشیار باش ای شه سرفراز
همانا که سیمرغ پرنده نیست
به پیش خدا جز یکی بنده نیست
حکیمی است دانشور و تیزهوش
به هر کارش آید ز یزدان سروش
خورش کرده در کوه سبز از گیا
بسی داند اندر جهان کیمیا
نیامر پدر را بدو بر سپرد
پی دانش او را در آن کوه برد
بماند اندر آنجا بسی روزگار
کمر بست در پیش آموزگار
از او یافت دانش وز او یافت بهر
هم از روستا شاد شد هم ز شهر
کسانیکه پرنده اش خوانده اند
ز پرواز فکرش سخن رانده اند
که شد با خرد یار و با هوش جفت
بداند بسی رازهای نهفت
سخن راند از لختهای سپهر
هم از تیر و کیوان هم از ماه و مهر
هم از بخش گردون هم از کهکشان
هم از طشت و خایه هم از اردکان
ز سد گیس و از تندر و آذرخش
سطرلاب و تقویم و بر بست و بخش
هم از گوهر کان و بیخ گیا
پدید آرد اندر جهان کیمیا
بر او سنگ خارا درود آورد
ستاره برش سر فرود آورد
تو چون پادشاهی کنی در زمی
که پرنده نشناسی از آدمی
و دیگر که خون یل اسفندیار
ز کردار او جوی، ای شهریار
که اندیشه بد، سرش خیره کرد
جهان بینش شید اهرمن تیره کرد
تو نیز ار سوی کار بد بگروی
ز کیش و ره راست بیرون شوی
پسندی رهی کو پسندیده بود
همان بینی از چرخ کو دیده بود
سوم اینکه گفتی دل کوه قاف
بدرم به شمشیر خارا شکاف
کجائی و چونی چه جوئی همی
ابا کیستی خود چه گوئی همی
بر آن خشم کن کز تو بهر اسدا
نه آنکو ترا هیچ نشانسدا
به قاف اندرون مر ترا راه نیست
در آنجا کسی بنده شاه نیست
تو ایدر به دامان البرز کوه
نتانی شدن با هزاران گروه
به قاف اندرون چون توانی شدن
خزر دشت را کی توانی استدن
تو پنداشتی زین همه ابر و دود
ندانم که پرخاش شه با که بود
مرا بیم کردی نه او را ز خشم
نداری مگر سوی دادار چشم
که با تیغ و گرز من این تخت و تاج
نیاکانت را شد ابا ساو و باج
من آنم که در پیش کاوس کی
نجنبیدم از یاد پرخاش وی
همه ژاژ خائید و پاسخ شنید
به سردی سخنهای چون یخ شنید
دل من ز خشمت نجنبد همی
کسی در، به سوزن نسنبد همی
هشیوار باش ای شه پهلوان
که مست است یکران ترا زیر ران
فرود آی ازین خنگ مست چموش
بیاسا دمی اندر آغوش هوش
سخن چون سرائی بسنج از نخست
کم سخته شاید نه بسیار سست
تو اروند پاکی و ما نیز هم
تو فرزند خاکی و ما نیز هم
نه ما گله گوسپند توایم
نه نخجیر تیر و کمند توایم
که خونمان بریزی به دلخواه خود
نشانی بر ایوان و خرگاه خود
ولی گر تو بری گلویم به تیغ
ندارم پی مهرت از جان دریغ
ازیرا کزان کار پیشین هنوز
بگریم به سوگ و بنالم به سوز
که ایکاش مادر نزادی مرا
و یا در دم شیر دادی مرا
چه بودی که از مام چون زادمی
به کام نهنگان درافتاد می
شکستی قضا کاش دست مرا
کمان من و تیر شست مرا
که دامان به خون یل اسفندیار
نیالودمی اندرین روزگار
ندانم چسان بود می سرنوشت
که آمد ز دست من آن کار زشت
کنون گر بدیها فرامش کنی
تف کینه در سینه خامش کنی
گرائی بآیین داد و خرد
بپرهیزی از کار و گفتار بد
کله مغفر و جامه جوشن کنم
چراغ تو در ملک روشن کنم
بگیرم به نام تو گیتی همه
تو شه باشی و من شبان رمه
زنم برتر از ماه تخت ترا
برومند سازم درخت ترا
تهمتن فرو خواند سر تا ببن
بخشم اندر آمد دل شهریار
که مغزش سبک بود و جانش نزار
بدو گفت کالیوه شد هوش من
مدم بیش ازین باد در گوش من
مبر نام آن مرغ جادوی شوم
که قاف است ویران و او همچو بوم
بت آن کز او جادو آموختی
به نیرنگ وی چشم شه دوختی
سیه کردی از کینه رخت مرا
برآوردی از بن درخت مرا
کنون زی من آوردی اینسان پیام
نخواهم پیامش که گم بادش نام
گر ایدون شود مر مرا بخت یار
بخواهم از او کین اسپندیار
بسایم پر و بالش از پای پیل
وز آن که فرود آوردم رود نیل
تهمتن به پاسخ چنین گفت باز
که هشیار باش ای شه سرفراز
همانا که سیمرغ پرنده نیست
به پیش خدا جز یکی بنده نیست
حکیمی است دانشور و تیزهوش
به هر کارش آید ز یزدان سروش
خورش کرده در کوه سبز از گیا
بسی داند اندر جهان کیمیا
نیامر پدر را بدو بر سپرد
پی دانش او را در آن کوه برد
بماند اندر آنجا بسی روزگار
کمر بست در پیش آموزگار
از او یافت دانش وز او یافت بهر
هم از روستا شاد شد هم ز شهر
کسانیکه پرنده اش خوانده اند
ز پرواز فکرش سخن رانده اند
که شد با خرد یار و با هوش جفت
بداند بسی رازهای نهفت
سخن راند از لختهای سپهر
هم از تیر و کیوان هم از ماه و مهر
هم از بخش گردون هم از کهکشان
هم از طشت و خایه هم از اردکان
ز سد گیس و از تندر و آذرخش
سطرلاب و تقویم و بر بست و بخش
هم از گوهر کان و بیخ گیا
پدید آرد اندر جهان کیمیا
بر او سنگ خارا درود آورد
ستاره برش سر فرود آورد
تو چون پادشاهی کنی در زمی
که پرنده نشناسی از آدمی
و دیگر که خون یل اسفندیار
ز کردار او جوی، ای شهریار
که اندیشه بد، سرش خیره کرد
جهان بینش شید اهرمن تیره کرد
تو نیز ار سوی کار بد بگروی
ز کیش و ره راست بیرون شوی
پسندی رهی کو پسندیده بود
همان بینی از چرخ کو دیده بود
سوم اینکه گفتی دل کوه قاف
بدرم به شمشیر خارا شکاف
کجائی و چونی چه جوئی همی
ابا کیستی خود چه گوئی همی
بر آن خشم کن کز تو بهر اسدا
نه آنکو ترا هیچ نشانسدا
به قاف اندرون مر ترا راه نیست
در آنجا کسی بنده شاه نیست
تو ایدر به دامان البرز کوه
نتانی شدن با هزاران گروه
به قاف اندرون چون توانی شدن
خزر دشت را کی توانی استدن
تو پنداشتی زین همه ابر و دود
ندانم که پرخاش شه با که بود
مرا بیم کردی نه او را ز خشم
نداری مگر سوی دادار چشم
که با تیغ و گرز من این تخت و تاج
نیاکانت را شد ابا ساو و باج
من آنم که در پیش کاوس کی
نجنبیدم از یاد پرخاش وی
همه ژاژ خائید و پاسخ شنید
به سردی سخنهای چون یخ شنید
دل من ز خشمت نجنبد همی
کسی در، به سوزن نسنبد همی
هشیوار باش ای شه پهلوان
که مست است یکران ترا زیر ران
فرود آی ازین خنگ مست چموش
بیاسا دمی اندر آغوش هوش
سخن چون سرائی بسنج از نخست
کم سخته شاید نه بسیار سست
تو اروند پاکی و ما نیز هم
تو فرزند خاکی و ما نیز هم
نه ما گله گوسپند توایم
نه نخجیر تیر و کمند توایم
که خونمان بریزی به دلخواه خود
نشانی بر ایوان و خرگاه خود
ولی گر تو بری گلویم به تیغ
ندارم پی مهرت از جان دریغ
ازیرا کزان کار پیشین هنوز
بگریم به سوگ و بنالم به سوز
که ایکاش مادر نزادی مرا
و یا در دم شیر دادی مرا
چه بودی که از مام چون زادمی
به کام نهنگان درافتاد می
شکستی قضا کاش دست مرا
کمان من و تیر شست مرا
که دامان به خون یل اسفندیار
نیالودمی اندرین روزگار
ندانم چسان بود می سرنوشت
که آمد ز دست من آن کار زشت
کنون گر بدیها فرامش کنی
تف کینه در سینه خامش کنی
گرائی بآیین داد و خرد
بپرهیزی از کار و گفتار بد
کله مغفر و جامه جوشن کنم
چراغ تو در ملک روشن کنم
بگیرم به نام تو گیتی همه
تو شه باشی و من شبان رمه
زنم برتر از ماه تخت ترا
برومند سازم درخت ترا
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲ - در مقدمه شاهنامه فردوسی در توحید فرموده
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۶ - خطاب به ارباب کیخسرو شاهرخ بخط خودش ناتمام
که یارد برد زین فروهشته نام
به کیخسرو شاهرخ این پیام
که ای دانشی مرد یزدان پرست
دلت آگه از راز بالا و پست
تو چشم مهانی سر بخردان
نگهبان جان تواند ایزدان
ز نیروی امشاسپندان پاک
بزی جاودان روشن و تابناک
نگهداردت اورمزد از گزند
شود یاورت بهمن امشاسپند
توانائیت بخشد اردیبهشت
ز شهریورت تازه بستان و کشت
سپندارمذ پرتو از شید ناب
فشاند بران روی چون آفتاب
به خرداد خرم کنی شاخ و برگ
ز مرداد بادت نگهبان و برگ
چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد
که دیگر نکردی ازین بنده یاد
ازان پیش کان خواجه آید به ری
بدم شاد هر هفته از مهر وی
ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس
فرستادی از کلک چون آبنوس
از آن نامه ها یافتم کام و نام
سراسر نگهداشتم چون پیام
چو گسترد مهرت در این خاک رخت
مرا نیز از خواب برخاست بخت
به کاخی که والاتر از نه سپهر
ببستم همی با تو پیوند مهر
دلم شاد از آن آتش خویش تاب
تنم آشنا ور به دریای آب
شگفتا که بگسست پیوند ما
چو بشکست پیمان و سوگند ما
برافروخت زان گوهر شب چراغ
شب تیره چون روزیم کرد باغ
همانا از این در شگفتی درم
کزان پس چرا تیره گشت اخترم
به کیخسرو شاهرخ این پیام
که ای دانشی مرد یزدان پرست
دلت آگه از راز بالا و پست
تو چشم مهانی سر بخردان
نگهبان جان تواند ایزدان
ز نیروی امشاسپندان پاک
بزی جاودان روشن و تابناک
نگهداردت اورمزد از گزند
شود یاورت بهمن امشاسپند
توانائیت بخشد اردیبهشت
ز شهریورت تازه بستان و کشت
سپندارمذ پرتو از شید ناب
فشاند بران روی چون آفتاب
به خرداد خرم کنی شاخ و برگ
ز مرداد بادت نگهبان و برگ
چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد
که دیگر نکردی ازین بنده یاد
ازان پیش کان خواجه آید به ری
بدم شاد هر هفته از مهر وی
ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس
فرستادی از کلک چون آبنوس
از آن نامه ها یافتم کام و نام
سراسر نگهداشتم چون پیام
چو گسترد مهرت در این خاک رخت
مرا نیز از خواب برخاست بخت
به کاخی که والاتر از نه سپهر
ببستم همی با تو پیوند مهر
دلم شاد از آن آتش خویش تاب
تنم آشنا ور به دریای آب
شگفتا که بگسست پیوند ما
چو بشکست پیمان و سوگند ما
برافروخت زان گوهر شب چراغ
شب تیره چون روزیم کرد باغ
همانا از این در شگفتی درم
کزان پس چرا تیره گشت اخترم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۷ - در علم کف شناسی
نام تل کواکب اندر دست
گر بخنصر شماری از سوی شست
زهره و مشتری زحل خورشید
تیر و بهرام و ماه دان بامید
خط قوسی ز شمس سوی زحل
زهره را شد خرام در جدول
خط قوسی ز زهره تا برجیس
خط بهرام دان بنفس نفیس
متوازی بدان ز قوس دگر
خط صحت شد ای خجسته سیر
گر عمودی زشمس شد سوی کف
خط شمس است و راه مجد و شرف
افقی زیر تیر خط قرآن
مایلی ز آن همه بداهت دان
هست نهر المجره از مریخ
خط مایل بزند بی تو بیخ
افقی مایل از خط بهرام
جانب مشتری رود پدرام
خط دیگر ورا بود بفراز
تا بوسطی ز خنصر است دراز
سه خط منفصل بداخل زند
دستبند حیاتشان خوانند
مرکز نطق بند دوم شست
بند اول اراده راست نشست
بند سوم مقام مهر بود
صاحب آن گشاده چهر بود
سهل مریخ یا مثلث آن
شد فضائی سه گوشه جاویدان
بخط رأس و زندگی محدود
تل بهرام و مه یکش ز حدود
زاویه اولش که علیا شد
از دو خط نخست پیدا شد
هم ز تل قمر ابا مریخ
آشکارا نهد سه پایه و سیخ
زاویه دوم انسی از خط سر
خط صحت رسد بخط جگر
بر سر تل ماه می گذرد
روشنی از مه و ستاره برد
زاویه سومش بود بجهات
ز التقاء کبد بخط حیات
لیک در سطح کف دست نگر
که هویدا بود خطوط دگر
گر بخنصر شماری از سوی شست
زهره و مشتری زحل خورشید
تیر و بهرام و ماه دان بامید
خط قوسی ز شمس سوی زحل
زهره را شد خرام در جدول
خط قوسی ز زهره تا برجیس
خط بهرام دان بنفس نفیس
متوازی بدان ز قوس دگر
خط صحت شد ای خجسته سیر
گر عمودی زشمس شد سوی کف
خط شمس است و راه مجد و شرف
افقی زیر تیر خط قرآن
مایلی ز آن همه بداهت دان
هست نهر المجره از مریخ
خط مایل بزند بی تو بیخ
افقی مایل از خط بهرام
جانب مشتری رود پدرام
خط دیگر ورا بود بفراز
تا بوسطی ز خنصر است دراز
سه خط منفصل بداخل زند
دستبند حیاتشان خوانند
مرکز نطق بند دوم شست
بند اول اراده راست نشست
بند سوم مقام مهر بود
صاحب آن گشاده چهر بود
سهل مریخ یا مثلث آن
شد فضائی سه گوشه جاویدان
بخط رأس و زندگی محدود
تل بهرام و مه یکش ز حدود
زاویه اولش که علیا شد
از دو خط نخست پیدا شد
هم ز تل قمر ابا مریخ
آشکارا نهد سه پایه و سیخ
زاویه دوم انسی از خط سر
خط صحت رسد بخط جگر
بر سر تل ماه می گذرد
روشنی از مه و ستاره برد
زاویه سومش بود بجهات
ز التقاء کبد بخط حیات
لیک در سطح کف دست نگر
که هویدا بود خطوط دگر
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۴
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل دربند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را برا هستی
گفتم ای جان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه ای از تجلی طورم
برقی از تار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته ز درد
بر دم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر برهم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر به هفتاد رفته ای یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد ز بود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
و از حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه ز سودا سود
گفتم احسنت آفرین به تو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب به نصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چو دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز به پوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
عالم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم به کوزه دریا ریخت
کارم از جهل گوهر اندرکان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را ز فضل خود بپذیر
ور خطائی برفت بر خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نو عروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سال ماهش ز باستان بشمار
بعد هشتاد و یک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد وسی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
سر بچنبر درون و دل دربند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را برا هستی
گفتم ای جان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه ای از تجلی طورم
برقی از تار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته ز درد
بر دم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر برهم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر به هفتاد رفته ای یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد ز بود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
و از حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه ز سودا سود
گفتم احسنت آفرین به تو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب به نصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چو دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز به پوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
عالم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم به کوزه دریا ریخت
کارم از جهل گوهر اندرکان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را ز فضل خود بپذیر
ور خطائی برفت بر خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نو عروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سال ماهش ز باستان بشمار
بعد هشتاد و یک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد وسی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۶ - قطعه
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۵
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۶
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۲
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۸
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۱
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۴۲