عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - در رباط سنگ بست بمدح مظفرالدین شاه سروده
ستوده نام ملک جاودانه در گیتی
پس از امیر علیشیر و میر جاذب ماند
بلی چو شمس بنصف النهار طالع کشت
نه صبح صادق پاید نه فجر کاذب ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - قطعه ناتمام
کلید معرفت آنست کاری
عیان در عالم بخت آنچه در فکر
ز الفاظ اندرت در حجله بحث
پدید آید هزاران معنی بکر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۷
گه گشاید حجاب و گه بندد
شاهد پشت پرده را ماند
جلوه ها می کند ز پرده حسن
بار هر هفت کرده را ماند
می گریزد ز دست تیر زنان
آهوی تیر خورده را ماند
خرقه دارد همیشه اندر سر
صوفی سر سپرده را ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
لاله رنگ رنگ ازو روید
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۲
گفت آذرباد مهر اسپنتمان
هرکرا این پنج شاد از بعث و نشر
شرم یزدان و شکوه مردمان
بیم دوزخ مهر جان امید حشر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۶
گویند در عمارت بابل بجای ماند
این نکته یادگار زشاپور اردشیر
گردون مقامر است و زمین نطع بر دو باخت
ما مردمان چو مهره شطرنج و نرد شیر
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۵ - دیباچه
چو دانا ز گنجینه در باز کرد
بنام خدا نامه آغاز کرد
خدائیکه در مغز هوش آفرید
بتن آدمی با سروش آفرید
روان را بدانش ستایش نمود
سخن را ترازوی دانش نمود
سپس خامه را با زبان جفت کرد
نی گنگ را داور گفت کرد
از او یافت و خشور یزدان پرست
کلید در گنج دانش بدست
محمد چراغ خرد گستران
خداوند و سالار پیغمبران
که با نامه آسمانی بخاک
فرود آمد از نزد یزدان پاک
در آن نامه از راز هر تر و خشک
بپا کند ناف جهان را بمشک
ایا خواجه از داور هست و بود
بجان تو و خاندانت درود
بر آن پیشکار جوان مرد تو
بر آن دختر نازپرور تو
بر آن پیشوایان با فرو داد
که دارند از شیر یزدان نژاد
همه وارث تاج و تخت تواند
همه میوه های درخت تواند
بویژه علی بن موسی که هست
مرا دامن مهرش اندر بدست
برد آسمان بر زمینش نیاز
کند کعبه در آستانش نماز
بفروی این نامه را ساختم
بامیدش این نکته پرداختم
که او در جهان پادشاه من است
ز نیرنگ اختر پناه من است
چو کردم ز خاکش پر از نافه مغز
همه کار من گشت ستوار و نغز
بریدم بسی بندهای شگرف
برون آمدم از بن چاه ژرف
بنام تو ای شاه گردن فراز
نمودم من این پارسی نامه ساز
پی آنکه بنیاد آیین و کیش
در او زنده سازم بنیروی خویش
کنم تازه آیین شرع کهن
براندازم از مشرکان بیخ و بن
چنان خواهم از همت راد تو
وز آن داد و بخش خدا دادتو
که تا هست گردنده گردون بپای
ز من ماند این نامه اندر بجای
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - برای شاهزاده خانم عیال عمادالملک طبسی نگاشته شده
ای طرازنده اساس خرد
که خرد رنگ هستی از تو برد
جامه دلکشت کلید ادب
بسته بر درگهت امید ادب
ادب از دانش تو ترکیبی
خرد از بینش تو تقریبی
عقل از آسمان تو قمری
فضل از بوستان تو ثمری
ارم از قصر رفعتت کاخی
طوبی از شاخ دولتت شاخی
مشک بوئی ز خاک مشکویت
آب حیوان زلالی از جویت
کوثر از ابر همت توئمی
لوح محفوظ از خطت رقمی
ای حجاب تو عقل و حاجب شرم
پاس تو هوش و پاسبان آزرم
گر فلک روح پرورد فلکی
ور ملک عقل گسترد ملکی
فلکی بر سرت کلاه قمر
ملکی بر تنت لباس بشر
بوجودت فلک نیاز برد
بسجودت ملک نماز برد
ای سراپرده تو خلوت دل
پای گل از لطافت تو بگل
چند در پرده می سرائی راز
ای ز شور تو در جهان آواز
پرده بردار تا شود معلوم
حال زنگی زنگ و رومی روم
تا بدانی که جز تو نیست کسی
نه متاعی نه دزد و نه عسسی
پاسبان متاع و دزد توئی
ماه و خورشید و اور مزد توئی
جز تو کس نیست اندرین خانه
چند ترسی ز چشم بیگانه
ای دمت کرده در سحرخیزی
سخنت داده از دلاویزی
حرز عیسی ز روزه مریم
روح حوا ز عطسه آدم
حرمت را چو در فرو بستند
پای جبریل و هم بشکستند
کلک این بنده کی تواند راند
فرس آنجا که جبرئیل بماند
من و ذات تو را ثنا گفتن
قصه اعمی است و در سفتن
بهتر آنکو بکو تهی تازم
از ثنا سوی قصه پردازم
چون به تقریبی اندران حضرت
بنده را زالف و لیله شد صحبت
گفتمت الف لیله منظوم
در کتابی است مرمرا مرقوم
گر اجازت دهی بقلب سلیم
همچو جان بر درت کنم تسلیم
هان فرستادم آن کتاب شگرف
که بود بحری از معانی ژرف
یعنی آن قصه مرتب را
داستان هزار و یک شب را
بوستانی ز طبع دهقانش
کشته و گشته بوستان بانش
تا از آن شاخ تازه بریانی
میوه های لطیف و تریابی
مریم آسا بری ز نخله خشک
رطبی چون شکر سرشته بمشک
تا که از این هزار و یک دستان
نغمه سنجد هزار این بستان
بانوی ما که بخت شد رامش
باد حافظ هزار و یک نامش
عصمت مریمی قرینش باد
دم عیسی در آستینش باد
سدره شاخی ز سرو باغش باد
مهر یک شعله از چراغش باد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۳
ای آنکه ترا پنجه شیری باشد
در جنگ غمت ساز دلیری باشد
سیب تو قبول کردم اما ترسم
این راست شود که سیب سیری باشد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۶ - تسبیح یسر
چون تحفه ناقابل ما یسر بود
مفهوم الانسان لفی خسر بود
یسر آوردم برت پس از عسر فراق
در قول خدا یسر پس از عسر بود
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۱ - قطعه
یک نقطه خط شمار لحیان
انگیس بعکس او همی دان
خط و نقط و دو خط به تقدیر
حمره است و بیاض عکس آن گیر
دو نقطه دو خط برون نصرت
دو خط دو نقط درون نصرت
نقطه خط و نقطه خط برون را
قبض است و مخالفش درون را
دو خط که دو نقطه در دو حدش
شد عقله و اجتماع ضدش
سه نقطه و خط برون عتبه
یک خط سه نقط درون عتبه
دو نقطه خطی و نقطه کوسج
عکسش تو نقی شمر ز مخرج
شد چار نقط طریق طاعت
ور چار خط است دان جماعت
اشکال رمل اینست و بس
خواهی اگر ترتیب آن
لحن بقاع اعقفن
بغطج بود نرکیب آن
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۴ - فیما یتعلق بالکواکب
شکل انگیس و عقله ای فرزند
متعلق به جرم کیوانست
و آنچه مخصوص مشتری باشد
نصره الداخل است و لحیانست
همچنین حمره و نقی الخد
زان بهرام لعل خفتانست
قبض داخل همچو نصرت الخارج
تابع آفتاب تابانست
عتبه الداخل و خرج بی شک
زهره را پیشکار ایوانست
اجتماع و جماعت اندر رمل
به عطارد همی ز اعوانست
هم بیاض و طریق از قمرند
که باوج فلک درخشانست
قبض خارج ملازم ذنب است
زین سبب دل ازو هراسانست
باشد از راس عتبة الخارج
یادگیر این سخن که آسانست
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۶ - ایضا
فرد و سه زوج است لحیان اولین مسعود و خارج
ناری و برجیس و جسم و جان و سیراعلی المعارج
فرد و زوجی فرد و زوجی قبض خارج چون شماری
مال و اعوان سعد دوم شمسی و آبی و ناری
زوج و فردی زوج و فردی قبض داخل گشته حاکی
از ذنب خویشان و یاران نحس هم بادی و خاکی
چارمین باشد جماعت چار زوج است از عطارد
ممتزج ثابت بکان و ملک و مسکن گشته وارد
پنجمین دو فرد و زوج و فرد کوسج سعد و زهره
ناری و بادی و خاکی منقلب خط هدیه بهره
فردی و دو زوج و فردی عقله کیوانی نحوست
برده دغم نار و خاکش داده گرمی با یبوست
زوج سه یک فرد انگیس است و کیوان نحس و داخل
شرکت وزن ضد و غایب هفتم و خاکی مداخل
زوج و فردی و دو زوجی حمره ثابت نحس و هشتم
بادی و مریخی امر مخفی ارث و مرگ مردم
هم دو زوج و فرد و زوج آمد بیاض و ثابت از مه
سعد و آبی علم و دین آنگه سفر با دوری ره
نصرة الخارج دو فرد است و دو زوج از شمس عاشر
سعد و شغل و شاه و مادر آتشت و بادش عناصر
نصرة الداخل دو زوج است و دو فرد و سعد و نیکو
مشتری آبی و خاکی زو امید دوستان جو
عتبة الخارج سه فرد و زوج شد وز راس باشد
آبی و ناری و خاکی خصم و حیوان نحس باشد
فرد و زوج آنگه دو فرد آمد نقی مریخ و طالب
ناری و خاکی و بادی منقلی با شر غالب
عتبة الداخل بود زوج و سه فرد و سعد و زهره
بادی و آبی و خاکی غایبان را دیده چهره
زوج و دو فرد است و زوجی اجتماع از تیر ثابت
بادی و آبی درخشان قضایا را منابت
چار فرد آمد طریق از ماه و سعد و منقلب شد
عاقبت دان ز آب و باد و خاک و آتش منشعب شد
صورت هر شکل از شکل نخستین ده مزاجش
حاصلش تکرار کن تا از ضمیر آید سراجش
سعد و نحس و نسبت آن شکل ها را با بیوتش
ده بخرج و دخل آن در انقلاب و در ثبوتش
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱ - گفتار میرزا صادق خان امیری - ادیب الممالک فراهانی
آن بت شوخ چشم مه سیما
نظم فرهنگ فرس جست از ما
فاعلاتن مفاعلن فعلن
شو به بحر خفیف چامه سرا
پاک یزدان و ایزد است خدا
هده حق زنده حی عیان پیدا
دان نبی را پیمبر و خشور
خاندان اهل بیت و جامه کسا
شرع آیین نظام دهناد است
حکم پرمان روش بود یاسا
گر زمان عرش و زیرگه کرسی
هست کرفه و بزه ثواب و خطا
تار دوزخ صراط چینود است
باغ مینو بهشت روح افزا
کار به نافله چنب سنت
ناروا منع شد حلال روا
سحر فرهست و معجزه فرجود
نیز فرجاد فاضل دانا
کعبه آباد خوان نوی فرقان
گنگ دژهوخت مسجدالاقصی
شه ملک پیره دان ولیعهدش
تیرم آن بانویست کش بسرا
شسن نامی و شسته دان محسوس
دیم رخساره بشن دان بالا
منشی مردم طبیعی دان
نیر نودی است مردم مشا
نحو بربست و صرف بخش آمد
علم منطق شمار بازگشا
خطه و نقطه چو ذره دان و محیط
کشک و نیل و پنده و پیچا
کره گوی است و دائره برهون
مرکزش وند سار و پن اما
هج عمودی و کج بود مایل
قطب باشد نشین و ارض کنا
برش دید دان تو قطع نظر
هست برگست معنی حاشا
پای خوان پچوه م پاچمی تورند
شرح وستی کانه گویا
غر چه نامرد و قلتبان کردنگ
قحبه لولی مخنث است بغا
هست سربار برد و سو تملیت
لیک اندر میانه بکیاسا
کلمه واژه دان و نوله کلام
نطق کرویز شد نمار ایما
وات لفظ آرش است و چم معنی
هم لقب پاچنامه صوت آوا
فلک ادراک و فهم نیوند است
قسوه نیرو و بیخرد شیدا
منشی آمد دبیر و نیز پناغ
کلک و خامه قلم نکو شیوا
جزو فرشیم و سیمناد سور
آیه چمراسو سیمراخ دعا
شد غزل گوی باد رنگین باف
رمز گوی است مرد پیچه سرا
هجو جرشفت و شعر سرو اداست
سجع سرواده ساختن انشا
هم پساوند قافیت باشد
وزن سنجه حدیث دان سروا
بخت و تاخیره طالع است و نصیب
فال بد مرغوا و خوش مروا
ارتجک برق دان و تندر رعد
باز ینوار جو پناد هوا
هست سوراک آب موج و حباب
همچو گوراب دشت آب نما
لجه گرداب دان جزیره اداک
شاخ آبه، خلیج و یم دریا
حصن و قلعه و حصار، انبا خون
باز دژ دان و همچنین او را
منزل اسب باره بند بود
خانه گوسپند انگژ وا
هست او در عمو و کاکو خال
اب و جد را پدر شمار و نیا
ریش والانه و یقین واخ است
پور واد است و آش باشد وا
آنج زعرورو شفترنک شلیل
به و سیب است آبی و توپا
افد و افتد شگفت و مدح شگفت
افتدستا شمار و افدستا
شهروا زر و سیم ناسره دان
سره و ویژه هست شهر روا
لیت ای کاشکی لعل شاید
ان و ان انما مانا
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲ - بند دوم
بت من چه این داستان می سرود
ببحر تقارب تقرب نمود
فعولن فعولن فعولن فعول
چه خوش باشد این سنجه با چنگ و رود
گریوه بود پشته و نهر رود
زبر از فراز است و زیر از فرود
چو بر بت بود بربط م و چنگ صنج
کمانچه غژک دان و عود است رود
ربابه رواده بود و جد م و شت
طرب را مشستی و خنیا سرود
سیاه آبه زاگاب و آمه دوات
سلام است زندش تحیت درود
حسد تیورک غبطه پژمان بود
جگر خون دل دان و اندوه دود
همان مرده ریگ است میراث وارث
زیان است خسران و نفع است سود
چو نیروی پنداره شد واهمه
همان مکر و اندیشه دان نیرنود
زره پوش و خفتان و خرپشته شد
دگر ترک و گبر است هم نام خود
جماد و گیا بسته و رسته دان
بسیط است کامود و ضد اشکیود
چو خدیه مضاف است و مطلق بود
همان موکده بشنو این نکته زود
«سبک موکده » عنصر آتش است
«گران موکده » عنصر خاک بود
گران خدیه آب و سبک خدیه باد
سبب رون و اندیشه و بهره بود
کشک عقعق و سعوه سنگانه دان
بود غاز خربت قطاع اسفرود
هزار است بلبل م غراب است زاغ
کلنگ است گرگی عقاب است مود
صنوبرم بود ناژو و کاژو توژ
تبر خون چو عناب توت است تود
بشین و گهر ذات و وصف است زاب
چو اویش هویت وجود است بود
همان گبر و ترسا و تیداک را
مجوس و نصاری شمر با جهود
بسودن بسفتن چو سائیدن است
خراشیدن رخساره گوئی شخود
بلارک پرند است و آتش زنه
بود زند و غودان خف و پود و هود
هنایش اثر حاجت آیفت دان
فلیوه بود هرزه غره فنود
تمطی است فنجا و خمیازه خاژ
فلانه لود تار و پوده است پود
چو ناویژ مغشوش و بیژه است ناب
نبهره بود قلب و نو نابسود
بنفشه بود فرمه شاهسپرم
چو ریحان و سنبل بود آبرود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳ - بند سوم
بزن ای دلبر هر هفت کرده
نوای دوستی را هفت مرده
مفاعلین مفاعلین مفاعیل
هزج آغاز کن در هفت پرده
سروده و ستروع آهنگ است پرده
دلیر و چابک و جنگی نبرده
بط صهبا و میر باده نوشان
دگر نوباوه بطیخ سرده
قسم سوگند و قول و شرط دمدار
کتاب بیع و پیراهن نورده
سرای بی روانان دخم و دخمه
چو کاهو کب بود تابوت مرده
مر آن، جذوار را با کاکنج گوی
مه و پروین، نگار پشت پرده
قباله بیت و مزد آسیابان
بود در پارسی این هر دو ترده
کنیزک داده باشد عبد بنده
اسیری را که بفروشند برده
بود کاغاله و کاژیره قرطم
چو خبه خاکشی زردچوبه هرده
شش انداز اوستاد نردبازان
بت آراسته، هر هفت کرده
بود روشن سپهر از هفت خاتون
شود بینا دو چشم از هفت پرده
کمیت اسب کهر اشقرع کرنگ است
مجنس اکدش و ویژه است جرده
بود آلا و شعله اخگر آذر
و رزم آتش خدوک و جمره خرده
تنک نان و غیار قوم موسی
نگاه و بالش و مجموع گرده
مرخشه نحس و فرخنده مبارک
چو پیشانی چکاد و چهره چرده
بود گرد دهان پتفوز و بدپوز
کفل باشد سرین و کلیه گرده
چو ویلان طفره و ویلانج حلوا
فلاته میده حلوا رهشه ارده
درسته عفو و کین توزی زلیفن
و جرگر، مفتی و چابک شکرده
بود فرتور عکس و طبع دان چاپ
غراره مضمضه ارابه غرده ب
ترقی روز به ضدش فرارون
چو پرمر انتظار و درد درده
ضروری وایه و دربای و وایست
جمد یخ منجمد باشد فسرده
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵ - بند پنجم
ای خطت چون تازه سنبل وی رخت چون تازه ورد
سنبل از رشک تو پیچان لاله از رنگ تو زرد
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل این قطعه برخوان با نوای شاد ورد
اردکان قسمی از اشکال نجوم و خشم ارد
انعکاس و انده و طیب و سپهر و مهر گرد
میخ کردن سکه باشد گرد نامه نقش آن
جرمزه میدان سفرع کردن مسافر ره نورد
«کژف » قیر و زاک شب شربین همان قطران بود
هست دارو زرده زرچوبه منافق گوش زرد
مشتری برجیس دان مریخ شد رزبادراد
مانک ماه و زهره بیدخت است و هاله شادورد
لمس را میدان پساویدن پژوهش جستجو
تاخ ناف و صید کرد و درشکست او را شکرد
کاردالی طلع و تارونه غلاف طلع دان
بر شیان دارو عصا الراعی است یعنی سرخ مرد
تکمه دان اخگوژنه سنهار باشد زن پسر
گسسه خط مکتوب نامه فرو شوکت دارو برد
بایش ایجاب است و رانش سلب و جاور حال شد
جاوری تبدیل دان پر ماس لمس و پهنه لرد
رمز را پرخیده میدان واپرخیده صریح
همچنین جفت واجفت آمد بمعنی زوج و فرد
دوله برهون و منش طبع و دما باشد مزاج
سرمه دان حد و طرف اصل و تنه بیخ است و نرد
هم نماری دان اشارت هم ضمیر آمد کشاک
هم «درآمدجای » مصدر اسم نام و فعل کرد
نحل زیبود است و رسمو کارتن باشد رجال
با سعادت بختیار و با فتوت راد مرد
رهبر و فرنود و روشنگر همی باشد دلیل
پیچ و تاب و جنگ و مانند و نکو باشد نورد
هست هوتخشان کشاورز و بود ورزاو گاو
مرد روزستار صنعت پیشه و جنگی نبرد
اعتقاد آمد نمشته هم معاذالله ژکس
هست سوگیری حمایت مهر رخشان روزگرد
آنچه از گیسو نگیرد پیچ و خم فر خاک دان
و آنچه از اشجار در پیراستن برند گرد
شیم شیخ و خواجه ایشی بی بی و بانوستی
خلسه فرزنشاد باشد طاعن السن سالخورد
هست مزکت مسجد و شد سنجرستان خانقاه
هم کشت آمد کلیسا هم «تموزی خانه » غرد
پیشوارا مقتدادان مقتدی پی شو،پس ایست
پیره و پوران خلیفه مرغزار آمد جفرد
چار نادر چار عنصر هفت گردون هفت مام
چار آمیزه، طبایع هفت قراء هفت مرد
هم سه پور آمد موالید آخشیان چار ضد
قهری و قسری است شمپوری معاون پایمرد
شد بیوکانی طوی دغدو بیوک آمد عروس
مام زن خشتامن و وردک جهاز اورنگ جرد
چرخه دوراست و تسلسل زنخه و دشمیر ضد
ارمغان و تحفه نور اهان عراضه راهورد
دان پذیر اراهیولی ماهیت او چیزی است
زبده اروند است و میناگون سپهر لاژورد
هم سمیز آمد دعا چشمیده را منظوردان
لای و تاه رخت و خواب مخمل و بیری است پرد
هست پودات و سترسا آنچه بشناسی بحس
هم کسی باشد تعین همتراز و هم نبرد
فوطه را میدان بروفه هم دزک دستارچه
ضلع دنده گفت شانه مازه پشت و رنج و درد
هم کژه باشد لهاة و هست کوشک لوزتین
دژپه و دژپیهه دشپل ناملایم نانورد
صدقه ارزانش مسلم نیز ارزانی بود
بشم و ژاله شبنم و یخچه تگرگ و بر دع سرد
بش بود کشتی که اندر دیم زار آید ببار
کهپرک و غدو جوال کهکشان باشد الرد
«یتو» یعنی «لادبراین » را علیهذا شمر
رشت گچ آگور آجر کلس آهک سنگ برد
رشوه بدگند است و ریما هن بود خبث الحدید
پس خماهن دان حدید و مرد اشکمخواره ژرد
ذرع از تازی گز است از پارسی متراز فرنگ
ساژن از روسی بود وز انگلیسی هست یرد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۳ - پایه آیین مازدیسی بر سه چیز است
دین زرتشت که روشن ز فروغش در و دشت
پایه اش بر همت و هوخت بود با هورشت
چم اینان «منشن » باشد و کوشن،کنشن
و این سخن ار همه جا گفته چو در گات و چه یشت
پاکی فکرت و قول و عملت جان تو را
پاک سازد ز بدی ورنه پلیدی و پلشت
آن بدیها که روان تیره و تن زشت کند
همه از «دژمت » و «دژهوخت » شد و دژهورشت