عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم
ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم
رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم
با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشه‌اش چون گوشهٔ نان بشکنم
بهرام اگر تیرم زند با زهره‌اش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عشق تو کوتا که حرز جان کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم
همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم
هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم
شکر لله دید سرم داده‌اند
سر فرازم سیر در قرآن کنم
طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم
اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم
سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم
فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم
مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم
کوزه‌گران چو عاقبت از سر من سبو کنند
بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم
بوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم
رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنم
چیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آن
مست خدای چون شوم کار خدا نکو کنم
گر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکست
باده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنم
باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا
غوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنم
سر چو ز می تهی شود نیست به جز کدوی خشک
من بیکی کدوی می چارهٔ این کدو کنم
گر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیم
گر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنم
کفتر مست او منم بر سر دست او منم
زان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنم
در ازلم شراب داد جام الست ناب داد
باز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنم
گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم
زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم
سر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان
پشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنم
چند بهر جهه دوم سخره این و آن شوم
سوی حبیب خود روم روی بروی او کنم
بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند
فیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
بسوی او نگرم کان ناز می‌بینم
و گر بخویش سرا پا بناز می‌بینم
دل ار غمین شود آن راز خویش می‌یابم
و گر خوش است از آن دلنواز می‌بینم
بآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دل
جبال معرفت و بحر راز می‌بینم
غبار غیر ز مرآت دل چو می‌روبم
بر وی جان دری از غیب باز می‌بینم
چو عشق نیست رهی سوی او سخن کوته
که راه دیگر و دور و دراز می‌بینم
بر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوست
بروی دوست در دوست باز می‌بینم
زر وجود من از غش نمیرسد خالص
ببوتهٔ غم او تا گداز می‌بینم
وفای اوست وفا و وفای اوست وفا
وفا جفا شود ار امتیار می‌بینم
عنای او همه راحت غمش همه شادیست
بلای اوست عطا سوز و ساز می‌بینم
بغیر هستی او هستی نمی‌دانم
جهان همه بحقیقت مجاز می‌بینم
بمیرم ار به جز او زندهٔ گمان دارم
بسوزم ار به جز او کار ساز می‌بینم
فنا شوم اگر اغیار را بقا باشد
نباشم ار به جز او بی‌نیاز می‌بینم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز می‌بینم
هزار سجده شکر ار کنی کمست ای فیض
که بر رخ تو در دوست باز می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
در چهرهٔ مهرویان انوار تو می‌بینم
در لعل گهر باران گفتار تو می‌بینم
در مسجد و میخانه جویای تو می‌باشم
در کعبه و بتخانه انوار تو می‌بینم
بت‌خانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینم
چو نیک نظر گردم دیدار تو می‌بینم
هرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهان
پیدا و پنهان گشتن هم کار تو می‌بینم
از کوی تو می‌آیم هم سوی تو می‌آیم
در سیر و سلوک خود انوار تو می‌بینم
هم کشته این عیدم هم زنده جاویدم
منصور صفت خود را بردار تو می‌بینم
گاهی که مرا کاهی گه قیمتم افزائی
در سود و زیان خود را بازار تو می‌بینم
هرکس شده در کاری سرگشته چو پرکاری
سرگشتگی جمله در کار تو می‌بینم
هرجا که روم نالم چون بلبل شوریده
سرتاسر عالم را گلزار تو می‌بینم
خون در جگر لاله از داغ تو می‌بینم
چشم خوش نرگس را بیمار تو می‌بینم
پروانه بگرد شمع جویای جمال تو
بلبل بگلستانها هم زار تو می‌بینم
از خود نه خبردارم نه عین و اثر دارم
در نطق و بیان فیض گفتار تو می‌بینم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتاده‌ایم
خورده آدم گندم و ما از جنان افتاده‌ایم
همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن
حالیا در ظلمت این خاکدان افتاده‌ایم
پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل
از برای نان بهر در چون خسان افتاده‌ایم
دست پرورد ملایک بوده خورده آب قدس
از بنان قدسیان اینجا بنان افتاده‌ایم
در کنار خویش ما را دوست پرورد و کنون
چون اسیران در میان دشمنان افتاده‌ایم
بار سنگین امانت را بدوش افکنده‌ایم
از فضولی زیر این بار گران افتاده‌ایم
شکر لله نیستم از جستجو فارغ دمی
آنچه رفت از دست ما در کسب آن افتاده‌ایم
قومی از بهر سراغش پای از سر کرده‌اند
ماهم از سر همره این کاروان افتاده‌ایم
زینجهان در پرده میجوئیم راه آن جهان
در قفس در جستجوی آشیان افتاده‌ایم
روز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کون
از پی آن جان جان در این و آن افتاده‌ایم
گرچه بیرون از زمین است و زمان دلدار ما
ما ببویش در زمین و در زمان افتاده‌ایم
گرچه فوق لامکانست و مکان مقصود ما
از خیالش در مکان ولا مکان افتاده‌ایم
میفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ما
ما بره دنبال این برق جهان افتاده‌ایم
آفرین بر دیدهٔ حق بین ما کاندر جحیم
در تماشای بهشت جاودان افتاده‌ایم
آفرین بر دیدهٔ بینای عشق حق پرست
سجدهٔ حق کرده و پیش بتان افتاده‌ایم
آستین بی‌نیازی بر دو کون افشانده‌ایم
بر در حق لیک سر بر آستان افتاده‌ایم
فیض گاهی حق پرستست و گهی باطل پرست
از قضا گاهی چنین گاهی چنان افتاده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
ما سر مستان مست مستیم
با ساقی و می یکی شدستیم
در ساقی و یار محو گشتیم
از ننگ وجود خویش رستیم
تا دست بدست دوست دادیم
پیوند ز خویشتن گسستیم
تا چشم بروی او گشادیم
زان نرگش مست مست مستیم
تا پای بکوی او نهادیم
از دست ببوی او شدستیم
با باده زدیم جوش در خم
تا باده شدیم و خم شکستیم
ما باده و باده ما دوئی نیست
ما رسم دوئی بهم ز دستیم
ما از مستی و مستی است از ما
در روز الست عهد بستیم
ما از ساقی و ساقی است از ما
در عیش بکام دل نشستیم
مستی نکنیم از آب انگور
ما مست ز بادهٔ الستیم
ما بی می مستی دمی نبودیم
بودیم همیشه مست و هستیم
از ما مطلب صلاح و تقوی
ما عاشق و رند و می پرستیم
برخواسته‌ایم از دو عالم
تا در صف میکشان نشستیم
کس پای بما ندارد ایفیض
ما سر مستان مست مستیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
بر درگه تو بهر عطای تو آمدیم
در گوش ما فتاد بنا گه ندای کن
جستیم از عدم بندای تو آمدیم
ما را نبود هیچ مهمی در آب و خاک
در آتش بلا بهوای تو آمدیم
ما از کجا و خون جگر خوردن از کجا
بر خوان اینجهان بصلای تو آمدیم
این آمدن برای تو بود و برای تو
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
هم راه را بما تو نمودی ز ابتدا
هم گام گام را بهدای تو آمدیم
با پای سعی خود بکجا میتوان رسید
این راهرا تمام بپای تو آمدیم
این راه پرنشیب و فراز خطیر را
در آرزوی وصل و لقای تو آمدیم
ما را تو میسری و توئی آب روی ما
ما خاکیان ولی نه سزای تو آمدیم
امر امر تست هرچه تو گوئی چنان کنیم
در دایره قدر بقضای تو آمدیم
کاری برای خود نکنیم و هوای خود
فرمان بران رای و هوای تو آمدیم
هرجا که رفته‌ایم ز بهر تو رفته‌ایم
هرجا که آمدیم برای تو آمدیم
تو آن خویش باشی و ما نیز آن تو
ما مای خود نه‌ایم که مای تو آمدیم
بی‌فیض تو ز فیض نیاید نفس زدن
در فن شاعری برضای تو آمدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
بس جور کشیدیم در این ره که بریدیم
المنة لله که بمقصود رسیدیم
طی شد الم فرقت و برخواست غم از دل
با دوست نشستیم و می وصل چشیدیم
از علم یقین آمد و از کوش بآغوش
دیدیم عنان آنچه بگفتار شنیدیم
تا صاف شود عیش ز آلایش عصیان
با دوست یکی گشته سر مرگ بریدیم
بس عقده مشکل که در این راه گشودیم
بس گم شدگانرا که بفریاد رسیدیم
با پای برفتند گروهی ره جنت
ما با پر عرفان بره قدس پریدیم
بر وحدت حق فاش و نهان داده شهادت
تا ساغری از باده توحید چشیدیم
عرفان ولی را ز ره وحی گرفتیم
فرمان نبی را بدل و جان گرویدیم
با پای دوم راه سفر رفت محبش
ما سر به تبرهای تبرّاش بریدیم
قومی سپر خویش نمودند سوم را
ما تیغ براءت بسر هر شه کشیدیم
چون فیض رسیدیم بسر چشمه حیوان
از مرگ رهیدیم و ز آفات جهیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
چشم بر هر چه گشادیم رخ خوب تو دیدیم
گوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیم
مردمان چشم گشودند و ندیدند به جز غیر
ما ببستیم دو چشم و بجمالت نگریدیم
لوح دلرا که بر آن نقش و نگار دگران بود
پاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیم
حسن خوبان فریبنده ز دریای تو موج است
ابروی همه از حسن روانبخش تو دیدیم
گر سراب دو جهان رهزن دین و دل ما شد
آخرالامر بسر چشمهٔ مقصود رسیدیم
عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدید
ما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیم
تشنه یکچند دویدیم درین وادی خونخوار
آخر از چشمه حیوان تو یکجرعه چشیدیم
قطرهٔ مستی ما را ز می عشق تو بس بود
لله الحمد بدریای وصال تو رسیدیم
بایع و بیع و ثمن مشتری و جنس تو بودی
سر بسر کوچه و بازار جهان را همه دیدیم
چند بر خرقهٔ پرهیز زدن پنبهٔ توبه
آفرین باد ترا عشق کزین خرقه رهیدیم
بارها جامهٔ تقوی بگنه چاک ز دستیم
از بی حلّهٔ عفو تو بسی جامه دریدیم
پای سعیت همه شد آبله در راه طلب فیض
بار ما در دل ما بود عبث می‌طلیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از غیبب عدم رخت بهستی چو کشیدیم
از پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیم
چون چشم گشودیم بر آن چشمهٔ خورشید
از شعشه‌اش چشم چو خفاش کشیدیم
پرسند گر از ما که چه دیدید در آنروز
گوئیم که دیدیم جمالی و ندیدیم
دیدن نگذارد رخ خورشید جنابش
خورشید رخت چون نتوان گفت که دیدیم
یکچند در آرامگه عالم بالا
با خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیم
چون روی نهادیم ز افلاک سوی خاک
سوی طرب و کودکی و جهل خزیدیم
تشریف خرد قامت ما را چو بیاراست
در دامگه محنت ابلیس فتیدیم
زین دامگه ای فیض چو سالم بدر آئیم
مستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم
وین درد خویش را ز در او روا کنیم
امید بگسلیم ز بیگانگان تمام
زین پس دگر معامله با آشنا کنیم
سر در نهیم در ره او هرچه باد باد
تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم
چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم
از دشمن حسود شکایت چرا کنیم
او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر
پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم
چون امر و نهی او همه نهی صلاح ماست
فاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیم
فرمانبریم گفتهٔ حق را ز جان و دل
هرچه آن نکرده‌ایم ازین پس قضا کنیم
آنرا که حق نکرده قضا چون نمیشود
هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم
بیهوده است خوردن غم بهر قوه هیچ
شادی بیا ز دل گره غصه وا کنیم
تغییر حکم چون سخط ما نمیکند
کوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیم
راضی شویم حکم قضای قدیم را
چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم
بر کارها چو بند مشیت نهاد حق
ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم
از خویش میکشیم جفائی که میکشیم
بر خویش میکنیم چو بر کس جفا کنیم
ای فیض گفتهٔ تو همه محض حکمت است
کوشیم تا به پند تو دردی دوا کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ایخوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بود
همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم
یا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیم
خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم
یا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیم
بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم دست اعتصمام
همچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم
یا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگی
هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم
میکند بر موسی جان بغی فرعون هوا
کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم
گر چنین روزی شود روزی خدایا فیض را
دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
آرامت از تن میرود زین شاهدان سیمتن
یا رب چو مستیها کنی ز آن ساقی جان پیرهن
زین گلرخان بیوفا دل میرود ار جا ترا
گر جور بنماید لقا جانت نگنجد در بدن
از حسن جان لذت بری تا حسن جانت چون کند
از حسن جانان خود مگو کز تو نماند ما و من
ای آنکه داری صد طرب از نشاه نبت العنب
گر تر کنی ز آن باده لب جانت برقصد در بدن
زین آب تلخ ناگوار گر بگذری روزی سه چار
از سلسبیل خوشگوار جان گرددت هر ذره تن
احزای تن چون‌جان شود جان‌تاچه سرمستان شود
مستغرق جانان شود در عالم بی ما و من
این می چو در تن جا کند جانرا چنین شیدا کند
آن می چو با جانها کند چون جان اگر آید بتن
ز الایش تن پاک شو چالاک بر افلاک شو
تا جان ز جانان برخورد نزدیک او گیرد وطن
ای فیض در دنیا بچش از جام عشقش جرعهٔ
در خاک تا مستی کنی تا عشق بازی در کفن
گر دیدهٔ جانرا جلی سازی بانوار علی
نزد حسینت جا دهد بنمایدت روی حسن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان
نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان
بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل
نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان
بشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمد
بجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهان
نسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمد
معطر کن دماغ دل منور ساز چشم جان
تلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شد
ترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفان
گمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمد
برون آ از حضیض شک برا بر آسمان جان
بیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل
چه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جان
سراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینه
که تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان
بیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی ده
جهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
ای برون از سرای کون و مکان
برتر از هرچه میدهند نشان
هم زبان از ثنای تو قاصر
هم خرد در سپاس تو حیران
ای منزه ز شبه و مثل و نظیر
وی مقدس ز نعت و وصف و بیان
کوته از دامن تو دست قیاس
قاصر از ساحت تو پای گمان
ای ثبات هر آنچه راست ثبات
وی حیاهٔ هر آنچه دارد جان
عاشقان در جمال تو واله
عارفان در جلال تو حیران
هرچه را این و آن توان گفتن
برتری زان نه اینی و نه آن
هم جهان از تو خالی و هم پر
ای ورای جهان خدای جهان
آفرینندهٔ سپهر برین
گسترانندهٔ زمین و زمان
در دلم آنکه با تو پیوندم
بخدائی که از خودم برهان
برسانم باوج علیین
در عروج مراتب امکان
دمبدم حال من نکوتر کن
تا مقامی که نیست بهتر از آن
عفو کن یک بیک بدیها را
بر خطاها بکش خط غفران
قطرهٔ از سحاب مغفرتت
نگذارد نشانی از عصیان
نور مهر تو هست در دل فیض
از خودش تا بخویشتن برسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
نیست چو من واپسی در همه واپسان
چو نیست من بیکسی در همه بیکسان
واپسی من ببین بیکسی من ببین
همرهیت کرده پس پیشروان واپسان
هم تو دهی نعمت و هم تو تمامش کنی
ره تو نمودی مرا هم تو بمنزل رسان
در همه دیدم بسی هیچ ندیدم کسی
کرد روانم ملول دیدن این ناکسان
نیست درین دیر کس تا شودم هم نفس
همنفس من تو باش ای تو کس بیکسان
تا که نمیرد دلم از نفس سرد غیر
نفخهٔ گرم از دمت دم بدمم میرسان
غیر خدا هیچکس مونس جان تو نیست
دست توقع بکش فیض ز خیر کسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چشم جانرا ضیاست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان
رنگ جانان و بوی جان دارد
گلستان این لقاست این دیوان
دل و جانرا دهد حیات ابد
نوش آب بقاست این دیوان
اهل دل زین قدح قدح نوشند
شربت جانفزاست این دیوان
در معانیش حق توان دیدن
آینه حق نماست این دیوان
کل اسرار اندرو بسیار
چمن دلگشاست این دیوان
الصلا طالبان راه و خدا
سوی حق رهنماست این دیوان
مژده باد اهل درد را بدوا
دردها را دواست این دیوان
هر که دارد هوای مستی حق
می صاف خداست این دیوان
میرساند بمنزل مقصود
سالکانرا سزاست این دیوان
صاحب قال راست علم رسوم
صاحب حال راست این دیوان
آب حیوان خضر در ظلمات
آب حیوان ماست این دیوان
میکشد سوی عشق و عشق بحق
معدن جذبهاست این دیوان
ای که پیمان ننگ و ناموسی
این مرض را شفاست این دیوان
روز و شب ورد جان و دل کن فیض
حمد و شکر خداست این دیوان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
با دل من جلو گلزار میگوید سخن
صد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخن
بنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرا
بو ز زلف و رنگ از رخسار میگوید سخن
گل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق را
عندلیب از بر ز وصف یار میگوید سخن
از مقام وصف لطفش گل حکایت می‌کند
در بیان شرح قهرش خار میگوید سخن
چشم بیمارش چه گردد جلوه‌گر در بوستان
در ثنایش نرگس بیمار میگوید سخن
میوه میگوید ثنای او بطعم و رنگ و بو
با زبان برگها اشجار میگوید سخن
رو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگر
تا بدانی هم نه و هم چار میگوید سخن
معدن و نامی و حیوان انسی و جن و ملک
با زبانی هر یکی زان یار میگوید سخن
آن یکی در عالم ظاهر از حق میزند
و آن یکی در باطن از اسرار میگوید سخن
کشف اسرار حقایق را بقدر فهم خود
هرکسی در پرده اشعار می‌گوید سخن
گاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربی
گه ز شوقش قاسم انوار می‌گوید سخن
من که باشم تا زنم دم از ثنای کردگار
در ثنایش احمد مختار می‌گوید سخن
گفت لا احصی محمّد کیست دیگر دم زند
لیک قدر خویش هر هشیار می‌گوید سخن
هر که مستولی شود بر جان او عشق کسی
بیخود انه با در و دیوار می‌گوید سخن
گر سخن بسیار گوید فیضمعذورش بدار
هر که او دلتنگ بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
بود بدتر زهر زهری مزیدن
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا عاقل کند کاری که باید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
نخست اندیشه میکن تا نیاید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
بجز بحر گنه لایق نباشد
سرانگشت پشیمانی گزیدن
برای معصیت باشد عقوبت
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چوبد کردی نباشد چاره الا
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا باید گنه کردن پس آنگه
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بنازم طاعت حق کان ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
ز من بشنو که کار جاهلانست
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو واقع شد زیان سودی ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
لکیلاتاسون کی میگذارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو بر وفق قضا آمد چه حاصل
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بس است ای فیض تن زن تا نباید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سخن که میکشد جائی که باید
سر انگشت پشیمانی گزیدن