عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۵
لقد فنیت عن الغیر لا وجود سوایی
لان نفی وجودی ثبوته لبقایی
وجود غیر چو مستلزم شریک و دویی است
خیال غیر چرا می کنی و غیر چرایی؟
عن البقاء ولا للبقاء من عدم
فکیف اثبت شیئا بقائه لبقایی
هوالسلام هوالمؤمن هوالملک الحق
لقاء خویش ببین گر در آرزوی لقایی
لقاء وجهک نور ظلاله یتمدی
بذیلها اتمسک بأن تلک لوایی
(چو اسم عین مسمی بود ز روی حقیقت
ببین به عین خدایی تو را که عین خدایی)
فأن سقمت من الحب لاابالی منها
لان فیه مرادی و مقصدی و رجایی
مرا هوای تو ای عشق لم یزل جان سوخت
عجب چه آتش و آبی، عجب چه باد و هوایی
لقد شربت شرابا حیاته ابدی
فصار ممتزجا ذلک الشراب دمایی
بلای عشق تو خوشتر ز جان ماست ندانم
«چه آفتی چه عذابی چه فتنه ای چه بلایی »
نسیم زلف دلاویز دلبر است نسیمی
عجب مدار که جانها از او کنند گدایی
لان نفی وجودی ثبوته لبقایی
وجود غیر چو مستلزم شریک و دویی است
خیال غیر چرا می کنی و غیر چرایی؟
عن البقاء ولا للبقاء من عدم
فکیف اثبت شیئا بقائه لبقایی
هوالسلام هوالمؤمن هوالملک الحق
لقاء خویش ببین گر در آرزوی لقایی
لقاء وجهک نور ظلاله یتمدی
بذیلها اتمسک بأن تلک لوایی
(چو اسم عین مسمی بود ز روی حقیقت
ببین به عین خدایی تو را که عین خدایی)
فأن سقمت من الحب لاابالی منها
لان فیه مرادی و مقصدی و رجایی
مرا هوای تو ای عشق لم یزل جان سوخت
عجب چه آتش و آبی، عجب چه باد و هوایی
لقد شربت شرابا حیاته ابدی
فصار ممتزجا ذلک الشراب دمایی
بلای عشق تو خوشتر ز جان ماست ندانم
«چه آفتی چه عذابی چه فتنه ای چه بلایی »
نسیم زلف دلاویز دلبر است نسیمی
عجب مدار که جانها از او کنند گدایی
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۱
ما نطق خدای کایناتیم
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۳
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱ - ترجیع بند
ما مظهر ذات کبریاییم
ما جام جم جهان نماییم
ای تشنه! بیا که در حقیقت
ما آب حیات جان فزاییم
ای در غلط از ره دوبینی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
معلوم شود که غیر حق نیست
از چهره نقاب اگر گشاییم
ما را عدم و فنا نباشد
زانروی که عالم بقاییم
ای طالب صورت خدایی
چون بگذری از دویی خداییم
شاهنشه اعظمیم اگرچه
در کشور نیستی گداییم
زلفت چو دلیل ماست امروز
در سایه دولت هماییم
ظاهر شود آفتاب وحدت
از مشرق غیب اگر برآییم
در عالم بی چرا و بی چون
بی چون و چگونه و چراییم
ای خواجه! اگر تو شمس دینی
از روی حقیقت آنچه ماییم:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد درآدم
ای ساقی روح پرور ما
لعل تو شراب کوثر ما
رخسار تو: آفتاب عالم
گفتار تو: شهد و شکر ما
سودای دراز «کنت کنزا»
زلف تو نهاد در سر ما
فردوس و نعیم جاودان، نیست
بی وصل رخ تو در خور ما
در ظلمت آفرینش، آمد
خورشید رخ تو رهبر ما
کی دل بر ما قرار گیرد
تا هست رخ تو دلبر ما
در بحر محیط عشقت، ای جان!
پرورده شده است گوهر ما
اندیشه نبست هیچ صورت
جز روی تو در برابر ما
ای مصحف بخت و فال دولت
مسعود شد از تو اختر ما
از مهر تو گشت قلب ما زر
شایسته سکه شد زر ما
ای جوهری ار ز روی معنی
نشناخته ای تو جوهر ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای گوهر گنج لامکانی
جانانه جان و جان جانی
در صورت نطق، آشکارا
در باطن اگرچه بس نهانی
از عین تو شد ظهور اشیا
ای گوهر لامکان! چه کانی؟
جانی و جهان و جسم و جوهر
هرچیز که بود و باشد آنی
بگذر ز خود و ببین خدا را
کاین است نشان بی نشانی
بر لوح وجود اگرچه حرفی
آن نقطه تویی که در میانی
چون رفع نقاب کردی از رخ
بی پرده شد آب زندگانی
ای موسی حق طلب! رها کن
بحث «ارنی » و«لن ترانی »
اشیا همه ناطقند و گویا
لیکن به زبان بی زبانی
فانی شو و در بقا وطن ساز
ای طالب عمر جاودانی!
بر صورت آدمیم، اگرچه
در خطه عالم معانی:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
خورشید جمال ما عیان شد
زان، ظلمت شرک و شک نهان شد
انوار تجلیات حسنش
بر ذره فتاد و ذره جان شد
بر جسم رمیم چون نظر کرد
او زنده و حی جاودان شد
بنمود به هرکه چهره خویش
از شک برهید و بی گمان شد
از نقطه و حرف خط و خالش
اسرار کلام حق بیان شد
هر ذره که شد قبول فضلش
مقبول زمین و آسمان شد
چشمی که شد از رخش منور
بینا به جمال غیب دان شد
تنزیل و کتاب صورت او
تفسیر حقایق جهان شد
هفت آیت مصحف جمالش
مفتاح رموز کن فکان شد
آن دل که نشان وصل او یافت
گم گشت ز خویش و بی نشان شد
چون قوت صوت و نطق ما بود
امری که وجود و خلق از آن شد
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
شد گنج نهان ما هویدا
گنجی که از اوست عین اشیا
گنجی که عطای فیض او داد
یاقوت به کوه و در به دریا
گنجی که ز کاف و نون او شد
ترکیب وجود عالم انشا
گنجی که از او شد آفریده
امروز و پریر و دی و فردا
گنجی که نصیب هر که شد دید
در جنت جاودان خدا را
ای صورت غیر بسته در دل
سهو و غلط تو هست از اینجا
در ظاهر و باطن دو عالم
ماییم همه نهان و پیدا
ای بی خبر از جهان وحدت
بگذر ز دویی و باش یکتا
ای مفلس! اگر به گنج معنی
خواهی که شوی بصیر و بینا
قطع نظر از وجود خود کن
از نفی و ثبوت و لا و الا
تا بر تو، چو آفتاب مشرق
روشن شود این به مغرب ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
مخمور می شبانه ماییم
پیمانه کش مغانه ماییم
مفتاح خزاین سماوات
مفتوح شرابخانه ماییم
مست لب ساقی «سقاهم »
در جنت جاودانه ماییم
در کوی قلندران تجرید
بی ریش و بروت و شانه ماییم
از عالم لامکان و بی کیف
مرغ الف آشیانه ماییم
چنگ و دف و بر بط و نی و عود
اشعار تر و ترانه ماییم
آیینه صورت الهی
در شش جهت زمانه ماییم
ای طالب ذات حق! خدا را
گر می طلبی نشانه ماییم
بی حد و کرانه ایم، اگرچه
حد همه و کرانه ماییم
سوزنده شرک و هستی غیر
آن آتش یک زبانه ماییم
ای خواجه! ز روی واحدیت
چون در دو جهان یگانه ماییم
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
در خانه نه رواق گردون
ماییم ز اندرون و بیرون
لیلی نبود بجز رخ ما
بر چهره خود شدیم مجنون
ای طالب حق! ببین خدا را
در صورت خوب و حسن موزون
عشق رخ ماست، آنکه آمد
از هستی هر دو عالم افزون
ای بنده به نفس شوم تا کی؟
دنیی طلبی ز همت دون
روزی که برای آفرینش
پیوسته نبود کاف با نون
ماییم در این زمانه، ماییم
در عالم بی چرا و بی چون
(ماییم که بوده ایم و هستیم
بر حسن جمال خویش مفتون)
کی به شود، ای مریض شهوت!
رنج تو ز فرفیون و افیون
دیوی که تو را زد، او نخواهد
رام تو شدن، چه خوانی افسون؟
ای بی خبر از حقیقت ما!
واقف شو از این اشارت اکنون:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم جهان «لی مع الله »
ما اعظم شأنی، الله الله
هستیم ز عاریت فقیری
در هردو جهان به فضل حق شاه
یک قطره ز هفت کشور ماست
از ماهی هفت بحر تا ماه
«ای سرو بلندقامت دوست »
دور از تو همیشه دست کوتاه
آیینه ماه تیره گردد
گر زانکه ز دل برآوریم آه
با تو غم دل چگونه گویم
چون نیستی از غم دل آگاه
ماییم عزیز مصر معنی
چون یوسف دل برآمد از چاه
ای گوشه نشین! مزن دم از عشق
زانرو که نه ای تو مرد این راه
عشق تو به خود کشید ما را
چون جذبه کهربا، تن کاه
ای صوفی! اگر چو باده صافی
می نوش و مکن ز باده اکراه
تا چون خط او شود محقق
پیش تو که ما به کام دلخواه:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای رهبر ما به عالم ذات
روی تو به حق سبع آیات
شایسته تاج سروری نیست
آن سر که نشد فتاده در پات
ای مشرق آفتاب رویت
مشکوة وجود جمله ذرات
بی اسب و رخ و پیاده و فیل
فرزین تو کرده شاه را مات
ای سی و دو حرف خط و خالت
در ارض اله و در سماوات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
آن زمره که لات می پرستند
انوار تو دیده اند در لات
در عشق رخ تو عاشقی، کو
ما صار شهیدا انه مات
ای در طلبش نرفته گامی
خواهی که رسی به کام هیهات
ای صوفی عمر داده بر باد
می نوش و بیا که ما مضی فات
ماییم چو عین «کنت کنزا»
ماییم چو نار و نور و مشکات
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
برقع ز رخ قمر برانداز
اسرار نفهته را درانداز
از زلف و رخ آتشی و آبی
در جان و دل مه و خور انداز
صد فتنه و شور و شر برانگیز
آوازه روز محشر انداز
ظن همه را به حق یقین کن
بنیاد شک از جهان برانداز
بویی به خطا فرست و آتش
در نافه مشک و عنبر انداز
هردم ز برای فتنه، رسمی
از غالیه بر گل تر انداز
ای عاشق سروقامت دوست!
در پای مبارکش سر انداز
گنج و گهر است عشق جانان
خود را تو به گنج و گوهر انداز
ای ساقی سلسبیل و کوثر
پیمانه در آب کوثر انداز
بگشا سر خم که تشنه گشتند
این باده کشان ساغر انداز
ای طایر عالم هویت
وی سی و دو مرغ شهپر انداز
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم امین سر اسما
ماییم حقیقت مسما
در صورت آب و خاک پنهان
در خال و خط نگار پیدا
ای حسن تو در جهان خوبی
بی شبه و شریک و مثل و همتا
ماییم سفینه ای که در وی
جمع آمده است هفت دریا
عین همه گر نه ای، چرا نیست
غیر از تو حقیقتی در اشیا
ای طالب گوهر حقیقت!
در بحر دل است، دیده بگشا
نظاره صورت خدا کن
در سی و دو خط وجه زیبا
ای در طلب لقای محبوب
دل صاف کن، آینه مصفا
هیهات که حق نبینی امروز
ای غره به وعده های فردا
جز روی تو بت نمی پرستیم
ای کعبه حسن و قبله ما
چون از گل آدم، ای نسیمی
ترکیب وجود ما شد انشا
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ما جام جم جهان نماییم
ای تشنه! بیا که در حقیقت
ما آب حیات جان فزاییم
ای در غلط از ره دوبینی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
معلوم شود که غیر حق نیست
از چهره نقاب اگر گشاییم
ما را عدم و فنا نباشد
زانروی که عالم بقاییم
ای طالب صورت خدایی
چون بگذری از دویی خداییم
شاهنشه اعظمیم اگرچه
در کشور نیستی گداییم
زلفت چو دلیل ماست امروز
در سایه دولت هماییم
ظاهر شود آفتاب وحدت
از مشرق غیب اگر برآییم
در عالم بی چرا و بی چون
بی چون و چگونه و چراییم
ای خواجه! اگر تو شمس دینی
از روی حقیقت آنچه ماییم:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد درآدم
ای ساقی روح پرور ما
لعل تو شراب کوثر ما
رخسار تو: آفتاب عالم
گفتار تو: شهد و شکر ما
سودای دراز «کنت کنزا»
زلف تو نهاد در سر ما
فردوس و نعیم جاودان، نیست
بی وصل رخ تو در خور ما
در ظلمت آفرینش، آمد
خورشید رخ تو رهبر ما
کی دل بر ما قرار گیرد
تا هست رخ تو دلبر ما
در بحر محیط عشقت، ای جان!
پرورده شده است گوهر ما
اندیشه نبست هیچ صورت
جز روی تو در برابر ما
ای مصحف بخت و فال دولت
مسعود شد از تو اختر ما
از مهر تو گشت قلب ما زر
شایسته سکه شد زر ما
ای جوهری ار ز روی معنی
نشناخته ای تو جوهر ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای گوهر گنج لامکانی
جانانه جان و جان جانی
در صورت نطق، آشکارا
در باطن اگرچه بس نهانی
از عین تو شد ظهور اشیا
ای گوهر لامکان! چه کانی؟
جانی و جهان و جسم و جوهر
هرچیز که بود و باشد آنی
بگذر ز خود و ببین خدا را
کاین است نشان بی نشانی
بر لوح وجود اگرچه حرفی
آن نقطه تویی که در میانی
چون رفع نقاب کردی از رخ
بی پرده شد آب زندگانی
ای موسی حق طلب! رها کن
بحث «ارنی » و«لن ترانی »
اشیا همه ناطقند و گویا
لیکن به زبان بی زبانی
فانی شو و در بقا وطن ساز
ای طالب عمر جاودانی!
بر صورت آدمیم، اگرچه
در خطه عالم معانی:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
خورشید جمال ما عیان شد
زان، ظلمت شرک و شک نهان شد
انوار تجلیات حسنش
بر ذره فتاد و ذره جان شد
بر جسم رمیم چون نظر کرد
او زنده و حی جاودان شد
بنمود به هرکه چهره خویش
از شک برهید و بی گمان شد
از نقطه و حرف خط و خالش
اسرار کلام حق بیان شد
هر ذره که شد قبول فضلش
مقبول زمین و آسمان شد
چشمی که شد از رخش منور
بینا به جمال غیب دان شد
تنزیل و کتاب صورت او
تفسیر حقایق جهان شد
هفت آیت مصحف جمالش
مفتاح رموز کن فکان شد
آن دل که نشان وصل او یافت
گم گشت ز خویش و بی نشان شد
چون قوت صوت و نطق ما بود
امری که وجود و خلق از آن شد
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
شد گنج نهان ما هویدا
گنجی که از اوست عین اشیا
گنجی که عطای فیض او داد
یاقوت به کوه و در به دریا
گنجی که ز کاف و نون او شد
ترکیب وجود عالم انشا
گنجی که از او شد آفریده
امروز و پریر و دی و فردا
گنجی که نصیب هر که شد دید
در جنت جاودان خدا را
ای صورت غیر بسته در دل
سهو و غلط تو هست از اینجا
در ظاهر و باطن دو عالم
ماییم همه نهان و پیدا
ای بی خبر از جهان وحدت
بگذر ز دویی و باش یکتا
ای مفلس! اگر به گنج معنی
خواهی که شوی بصیر و بینا
قطع نظر از وجود خود کن
از نفی و ثبوت و لا و الا
تا بر تو، چو آفتاب مشرق
روشن شود این به مغرب ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
مخمور می شبانه ماییم
پیمانه کش مغانه ماییم
مفتاح خزاین سماوات
مفتوح شرابخانه ماییم
مست لب ساقی «سقاهم »
در جنت جاودانه ماییم
در کوی قلندران تجرید
بی ریش و بروت و شانه ماییم
از عالم لامکان و بی کیف
مرغ الف آشیانه ماییم
چنگ و دف و بر بط و نی و عود
اشعار تر و ترانه ماییم
آیینه صورت الهی
در شش جهت زمانه ماییم
ای طالب ذات حق! خدا را
گر می طلبی نشانه ماییم
بی حد و کرانه ایم، اگرچه
حد همه و کرانه ماییم
سوزنده شرک و هستی غیر
آن آتش یک زبانه ماییم
ای خواجه! ز روی واحدیت
چون در دو جهان یگانه ماییم
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
در خانه نه رواق گردون
ماییم ز اندرون و بیرون
لیلی نبود بجز رخ ما
بر چهره خود شدیم مجنون
ای طالب حق! ببین خدا را
در صورت خوب و حسن موزون
عشق رخ ماست، آنکه آمد
از هستی هر دو عالم افزون
ای بنده به نفس شوم تا کی؟
دنیی طلبی ز همت دون
روزی که برای آفرینش
پیوسته نبود کاف با نون
ماییم در این زمانه، ماییم
در عالم بی چرا و بی چون
(ماییم که بوده ایم و هستیم
بر حسن جمال خویش مفتون)
کی به شود، ای مریض شهوت!
رنج تو ز فرفیون و افیون
دیوی که تو را زد، او نخواهد
رام تو شدن، چه خوانی افسون؟
ای بی خبر از حقیقت ما!
واقف شو از این اشارت اکنون:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم جهان «لی مع الله »
ما اعظم شأنی، الله الله
هستیم ز عاریت فقیری
در هردو جهان به فضل حق شاه
یک قطره ز هفت کشور ماست
از ماهی هفت بحر تا ماه
«ای سرو بلندقامت دوست »
دور از تو همیشه دست کوتاه
آیینه ماه تیره گردد
گر زانکه ز دل برآوریم آه
با تو غم دل چگونه گویم
چون نیستی از غم دل آگاه
ماییم عزیز مصر معنی
چون یوسف دل برآمد از چاه
ای گوشه نشین! مزن دم از عشق
زانرو که نه ای تو مرد این راه
عشق تو به خود کشید ما را
چون جذبه کهربا، تن کاه
ای صوفی! اگر چو باده صافی
می نوش و مکن ز باده اکراه
تا چون خط او شود محقق
پیش تو که ما به کام دلخواه:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای رهبر ما به عالم ذات
روی تو به حق سبع آیات
شایسته تاج سروری نیست
آن سر که نشد فتاده در پات
ای مشرق آفتاب رویت
مشکوة وجود جمله ذرات
بی اسب و رخ و پیاده و فیل
فرزین تو کرده شاه را مات
ای سی و دو حرف خط و خالت
در ارض اله و در سماوات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
آن زمره که لات می پرستند
انوار تو دیده اند در لات
در عشق رخ تو عاشقی، کو
ما صار شهیدا انه مات
ای در طلبش نرفته گامی
خواهی که رسی به کام هیهات
ای صوفی عمر داده بر باد
می نوش و بیا که ما مضی فات
ماییم چو عین «کنت کنزا»
ماییم چو نار و نور و مشکات
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
برقع ز رخ قمر برانداز
اسرار نفهته را درانداز
از زلف و رخ آتشی و آبی
در جان و دل مه و خور انداز
صد فتنه و شور و شر برانگیز
آوازه روز محشر انداز
ظن همه را به حق یقین کن
بنیاد شک از جهان برانداز
بویی به خطا فرست و آتش
در نافه مشک و عنبر انداز
هردم ز برای فتنه، رسمی
از غالیه بر گل تر انداز
ای عاشق سروقامت دوست!
در پای مبارکش سر انداز
گنج و گهر است عشق جانان
خود را تو به گنج و گوهر انداز
ای ساقی سلسبیل و کوثر
پیمانه در آب کوثر انداز
بگشا سر خم که تشنه گشتند
این باده کشان ساغر انداز
ای طایر عالم هویت
وی سی و دو مرغ شهپر انداز
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم امین سر اسما
ماییم حقیقت مسما
در صورت آب و خاک پنهان
در خال و خط نگار پیدا
ای حسن تو در جهان خوبی
بی شبه و شریک و مثل و همتا
ماییم سفینه ای که در وی
جمع آمده است هفت دریا
عین همه گر نه ای، چرا نیست
غیر از تو حقیقتی در اشیا
ای طالب گوهر حقیقت!
در بحر دل است، دیده بگشا
نظاره صورت خدا کن
در سی و دو خط وجه زیبا
ای در طلب لقای محبوب
دل صاف کن، آینه مصفا
هیهات که حق نبینی امروز
ای غره به وعده های فردا
جز روی تو بت نمی پرستیم
ای کعبه حسن و قبله ما
چون از گل آدم، ای نسیمی
ترکیب وجود ما شد انشا
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم