عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جانا ز چین زلف گشا پیچ و تاب ها
تا تابد از رخت به دلم آفتاب ها
تا حسن جان فروز توبینند عاشقان
بردار یک دم از رخ خود این نقاب ها
هرکس که در بهشت وصال توره نیافت
دایم کشد به دوزخ فرقت عذاب ها
دایم به دوست روی برو خوش نشسته ایم
داریم در میانه سؤال و جواب ها
یارست در لباس دو عالم عیان شده
این نقش غیر چیست به رویش قباب ها
سر دو کون از دل صافی خود بخوان
جانا چه حاجتست تو را با کتاب ها
آزادگی مجوی اسیری ز ما که هست
از زلف او به گردن جانم طناب ها
تا تابد از رخت به دلم آفتاب ها
تا حسن جان فروز توبینند عاشقان
بردار یک دم از رخ خود این نقاب ها
هرکس که در بهشت وصال توره نیافت
دایم کشد به دوزخ فرقت عذاب ها
دایم به دوست روی برو خوش نشسته ایم
داریم در میانه سؤال و جواب ها
یارست در لباس دو عالم عیان شده
این نقش غیر چیست به رویش قباب ها
سر دو کون از دل صافی خود بخوان
جانا چه حاجتست تو را با کتاب ها
آزادگی مجوی اسیری ز ما که هست
از زلف او به گردن جانم طناب ها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز خورشید جمال عالم آرا
جهان پر شد ز انوار تجلی
جهان شیدای حسنش گشت یکسر
چه حسنست و چه رویست این تعالی
بخود از حسن یارم جلوه کرد
نقوش غیر شد زان جلوه پیدا
درون پرده هر ذره حسنش
چو خورشید جهان تابست هویدا
که تا کفار ره یابند بایمان
نقاب زلف از رخسار بگشا
بهر جا رو کند عاشق مهیاست
خرابات و می و شاهد در آنجا
ز قید خود اسیری باش آزاد
ببزم وصل مطلق بیخودی آ
جهان پر شد ز انوار تجلی
جهان شیدای حسنش گشت یکسر
چه حسنست و چه رویست این تعالی
بخود از حسن یارم جلوه کرد
نقوش غیر شد زان جلوه پیدا
درون پرده هر ذره حسنش
چو خورشید جهان تابست هویدا
که تا کفار ره یابند بایمان
نقاب زلف از رخسار بگشا
بهر جا رو کند عاشق مهیاست
خرابات و می و شاهد در آنجا
ز قید خود اسیری باش آزاد
ببزم وصل مطلق بیخودی آ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای پرتو جمال تو نورالیقین ما
گیسوی عنبرین تو حبل المتین ما
افسون غمزه تو دلم را ز ره ببرد
چشمت برهزنی شده سحر مبین ما
ز ابرو و غمزه چشم تو چون ترک فتنه جو
تیر و کمان گرفته بود در کمین ما
جانا ز زلف سرکش خونریز بازجو
کز بهر چیست بسته میانرا به کین ما
دست قضا ز آتش شوقت کشیده بود
روز الست داغ چنین برجبین ما
با عاشقان ز مذهب و زهد و ورع مگو
رندی و عشق ورزی و مستیست دین ما
خو کن بدرد عشق و غم او اسیریا
شادی مجو و عیش ز جان حزین ما
گیسوی عنبرین تو حبل المتین ما
افسون غمزه تو دلم را ز ره ببرد
چشمت برهزنی شده سحر مبین ما
ز ابرو و غمزه چشم تو چون ترک فتنه جو
تیر و کمان گرفته بود در کمین ما
جانا ز زلف سرکش خونریز بازجو
کز بهر چیست بسته میانرا به کین ما
دست قضا ز آتش شوقت کشیده بود
روز الست داغ چنین برجبین ما
با عاشقان ز مذهب و زهد و ورع مگو
رندی و عشق ورزی و مستیست دین ما
خو کن بدرد عشق و غم او اسیریا
شادی مجو و عیش ز جان حزین ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای رخ چون گلشن تو روضه رضوان ما
چین زلف بیقرار آرامگاه جان ما
در کمان ابروان آن چشم کافر کیش تو
می نهد هر دم خدنگ غمزه در قربان ما
عشق چون معشوق آرد در لباس عاشقی
من ترا باشم همیشه تا توباشی آن ما
تا گدای کوی تو گشتم، سلاطین جهان
سر نمی پیچند یکدم از خط فرمان ما
چون حریف خاص تو در بزم می خواری منم
گشته اند ارواح قدسی زین شرف دربان ما
زاهد از عرفان ماکی بهره یابد عارفا
چون بظرفش می نگنجد بحر بی پایان ما
هادی راه هدایت هست لطف نوربخش
ای اسیری در دو عالم این بود برهان ما
چین زلف بیقرار آرامگاه جان ما
در کمان ابروان آن چشم کافر کیش تو
می نهد هر دم خدنگ غمزه در قربان ما
عشق چون معشوق آرد در لباس عاشقی
من ترا باشم همیشه تا توباشی آن ما
تا گدای کوی تو گشتم، سلاطین جهان
سر نمی پیچند یکدم از خط فرمان ما
چون حریف خاص تو در بزم می خواری منم
گشته اند ارواح قدسی زین شرف دربان ما
زاهد از عرفان ماکی بهره یابد عارفا
چون بظرفش می نگنجد بحر بی پایان ما
هادی راه هدایت هست لطف نوربخش
ای اسیری در دو عالم این بود برهان ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای بدیدار تو روشن دیده گریان ما
محنت عشقت دوای درد بی درمان ما
خانه دل پاک کردم از غبار غیر یار
تا مگر نقش رخش گردد دمی مهمان ما
خاک گشتم در هوای لعل چون آب حیات
کم نشد از دل زمانی آتش سوزان ما
خون دل خواهد که ریزد غمزه تولیک شد
آب حیوان لب لعلت بلای جان ما
من ازین مستی کجا هشیار گردم تا ابد
در ازل چون بامی لعل توشد پیمان ما
میکند ایمان جانم را نهان در هر نفس
در نقاب کفر زلف عنبرین جانان ما
یار چون حیران خویشم دیدگفت از عین ناز
ای اسیری تا بکی باشی چنین حیران ما
محنت عشقت دوای درد بی درمان ما
خانه دل پاک کردم از غبار غیر یار
تا مگر نقش رخش گردد دمی مهمان ما
خاک گشتم در هوای لعل چون آب حیات
کم نشد از دل زمانی آتش سوزان ما
خون دل خواهد که ریزد غمزه تولیک شد
آب حیوان لب لعلت بلای جان ما
من ازین مستی کجا هشیار گردم تا ابد
در ازل چون بامی لعل توشد پیمان ما
میکند ایمان جانم را نهان در هر نفس
در نقاب کفر زلف عنبرین جانان ما
یار چون حیران خویشم دیدگفت از عین ناز
ای اسیری تا بکی باشی چنین حیران ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عاشقیم و مست صهبای لقا
از خودی بیگانه با حق آشنا
در شعاع آفتاب روی او
نیست گشته هست گشته بارها
نوش کرده باده جام فنا
یافته از هستی باقی بقا
نیست گشته از من و مایی تمام
دیده خود را عالم بی منتها
یافته از روی جان افروز دوست
هر یکی از درد دل را صد دوا
تا شدم واقف ز ناز و شیوه اش
دیده ام در هر جفایی صد وفا
از گل رویش دمادم میرسد
بلبل جان را دو صد برگ و نوا
کاشکی صد جان و دل بودی مرا
تا برایش کردمی هر دم فدا
چون اسیری از خودی خود گذشت
گشت محرم بزم وصل دوست را
از خودی بیگانه با حق آشنا
در شعاع آفتاب روی او
نیست گشته هست گشته بارها
نوش کرده باده جام فنا
یافته از هستی باقی بقا
نیست گشته از من و مایی تمام
دیده خود را عالم بی منتها
یافته از روی جان افروز دوست
هر یکی از درد دل را صد دوا
تا شدم واقف ز ناز و شیوه اش
دیده ام در هر جفایی صد وفا
از گل رویش دمادم میرسد
بلبل جان را دو صد برگ و نوا
کاشکی صد جان و دل بودی مرا
تا برایش کردمی هر دم فدا
چون اسیری از خودی خود گذشت
گشت محرم بزم وصل دوست را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
جمال یار می بینم ز روی صورت و معنی
که پیش چشم مجنونست عالم سربسر لیلی
چو شد مشهور در عالم جمال یار و عشق ما
چرا افسانه میگوید کسی از وامق و عذرا
بعالم کی بدی نام و نشان عالم و آدم
اگر از پرده هر دو نبودی حسن تو پیدا
کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل
اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا
ز بار محنت عشقش مرو ای دل ز جای خود
بدرد عاشقی می باش همچون کوه پا بر جا
اگر تو عشق می ورزی ز خود بگذر که عاشق را
حجابی بدتر از هستی نباشد در ره مولی
اسیری تا ابد نبود ز فکر زلف او خالی
چو از روز ازل آمد نصیبش مایه سودا
که پیش چشم مجنونست عالم سربسر لیلی
چو شد مشهور در عالم جمال یار و عشق ما
چرا افسانه میگوید کسی از وامق و عذرا
بعالم کی بدی نام و نشان عالم و آدم
اگر از پرده هر دو نبودی حسن تو پیدا
کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل
اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا
ز بار محنت عشقش مرو ای دل ز جای خود
بدرد عاشقی می باش همچون کوه پا بر جا
اگر تو عشق می ورزی ز خود بگذر که عاشق را
حجابی بدتر از هستی نباشد در ره مولی
اسیری تا ابد نبود ز فکر زلف او خالی
چو از روز ازل آمد نصیبش مایه سودا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ای روی چو خورشیدت تابان ز همه اشیا
ز آئینه هر ذره حسن رخ تو پیدا
از پرتو روی تو پیداست همه عالم
وز مهر جمال تو ذرات جهان شیدا
در آینه رویت شد جمله جهان ظاهر
هم مظهر حسن تست گر صورت و گر معنی
از نور رخت روشن گر کعبه و گر مسجد
وز کفر خم زلفت پیداست کلیساها
شد کون و مکان روشن ز انوار جمال تو
ای نور رخت پیدا از دنیی و از عقبی
در بحر وصال تو غرقست همه عالم
گر مؤمن و گر کافر گر جاهل و گردانا
آزاده ز هر قیدی مانند اسیری شو
تا حسن رخش بینی پیدا ز همه اشیا
ز آئینه هر ذره حسن رخ تو پیدا
از پرتو روی تو پیداست همه عالم
وز مهر جمال تو ذرات جهان شیدا
در آینه رویت شد جمله جهان ظاهر
هم مظهر حسن تست گر صورت و گر معنی
از نور رخت روشن گر کعبه و گر مسجد
وز کفر خم زلفت پیداست کلیساها
شد کون و مکان روشن ز انوار جمال تو
ای نور رخت پیدا از دنیی و از عقبی
در بحر وصال تو غرقست همه عالم
گر مؤمن و گر کافر گر جاهل و گردانا
آزاده ز هر قیدی مانند اسیری شو
تا حسن رخش بینی پیدا ز همه اشیا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
دل بسته بزلف یار بادا
جانم بغمش فگار بادا
هر دل که مقیم کوی او نیست
آواره هر دیار بادا
برجان و دلم ز عشق جانان
درد و غم بی شمار بادا
عاشق که فنا نگشت از خود
ز اندوه فراق زار بادا
دل را که هوای وصل یارست
از حور و بهشت عار بادا
هر سر که نگشت خاک پایت
بر باد فنا غبار بادا
هرکس که جمال روی او دید
سرها برهش نثار بادا
دل را که بعشق یار کارست
بی کار ز کاروبار بادا
جانم ز شراب لعل جانبخش
چون چشم تو پر خمار بادا
هرکس که میان بعشق در بست
از غیر تواش کنار بادا
منزلگه جان تو اسیری
دایم خم زلف یار بادا
جانم بغمش فگار بادا
هر دل که مقیم کوی او نیست
آواره هر دیار بادا
برجان و دلم ز عشق جانان
درد و غم بی شمار بادا
عاشق که فنا نگشت از خود
ز اندوه فراق زار بادا
دل را که هوای وصل یارست
از حور و بهشت عار بادا
هر سر که نگشت خاک پایت
بر باد فنا غبار بادا
هرکس که جمال روی او دید
سرها برهش نثار بادا
دل را که بعشق یار کارست
بی کار ز کاروبار بادا
جانم ز شراب لعل جانبخش
چون چشم تو پر خمار بادا
هرکس که میان بعشق در بست
از غیر تواش کنار بادا
منزلگه جان تو اسیری
دایم خم زلف یار بادا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کاشکی رحمی بدی آن فتنه گر عیار را
تا نکردی پیشه خود این همه آزار را
کی در آرد بار دیگر حسن خوبان در نظر
هرکه روزی دیده باشد آنچنان رخسار را
کفر زلفش عروة الوثقیی ایمان منست
گرچه هست ازکفر ترسی مردم دین دار را
بار عشقش کاسمان تابش نیاورد و زمین
همت مابین که بردل می نهد آن بار را
مهررویش از پس هرذره بنماید جمال
گر ز دیده دور سازی پرده پندار را
خون مردم را بشوخی از چه ریزد بیگناه
عاقبت پندی بده آن غمزه خونخوار را
چون اسیری هر که دارد نور معنی در بصر
جلوه گاه یار بیند صورت اغیار را
تا نکردی پیشه خود این همه آزار را
کی در آرد بار دیگر حسن خوبان در نظر
هرکه روزی دیده باشد آنچنان رخسار را
کفر زلفش عروة الوثقیی ایمان منست
گرچه هست ازکفر ترسی مردم دین دار را
بار عشقش کاسمان تابش نیاورد و زمین
همت مابین که بردل می نهد آن بار را
مهررویش از پس هرذره بنماید جمال
گر ز دیده دور سازی پرده پندار را
خون مردم را بشوخی از چه ریزد بیگناه
عاقبت پندی بده آن غمزه خونخوار را
چون اسیری هر که دارد نور معنی در بصر
جلوه گاه یار بیند صورت اغیار را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
میرسد هر دم بعاشق صد جفا
گوئیا از عشق می بارد بلا
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
گوئیا از عشق می بارد بلا
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چه نسبت است بروی تو ماه تابان را
به پیش مهر توان گفت ذره کیوانرا
نظر بدیده ما گر کنی عیان بینی
ز روی صورت و معنی جمال جانانرا
هزار خون بیکی غمزه گر بخواهد ریخت
دهد لبش بشکر خنده جمله تاوانرا
بجان کافر و مؤمن خیال زلف و رخش
رقم نگر چو کشیدست کفر و ایمانرا
جمال خویش چو میخواست تا نظاره کند
ببین چه آینه ساخت نقش انسانرا
طبیب بهر مداوای عشق کوشش کرد
ندید در خور این درد هیچ درمانرا
اسیریا بجهان باز فتنه برخیزد
اگر شراب ازین سان دهند مستانرا
به پیش مهر توان گفت ذره کیوانرا
نظر بدیده ما گر کنی عیان بینی
ز روی صورت و معنی جمال جانانرا
هزار خون بیکی غمزه گر بخواهد ریخت
دهد لبش بشکر خنده جمله تاوانرا
بجان کافر و مؤمن خیال زلف و رخش
رقم نگر چو کشیدست کفر و ایمانرا
جمال خویش چو میخواست تا نظاره کند
ببین چه آینه ساخت نقش انسانرا
طبیب بهر مداوای عشق کوشش کرد
ندید در خور این درد هیچ درمانرا
اسیریا بجهان باز فتنه برخیزد
اگر شراب ازین سان دهند مستانرا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
یارم از خانه برون آمد سرمست و خراب
جام می برکف و می گفت خذوا یا احباب
جام جم کی بنظر آرد و لذات دو کون
هرکه یک جرعه بنوشید از آن باده ناب
هرکه از پرده پندار نیامد بیرون
روی آن یار کجا بیند و آن جام شراب
مجلسی بس عجب و عشرت و عیش است و طرب
ساقی و جام می و مطرب و آواز رباب
یار بی پرده بما روی نماید هردم
بخدا یکسر مو نیست مرا هیچ حجاب
گر چه هر ذره بود پرده خورشید رخست
شاهد حسن ترا بین که چو ما هست نقاب
ای که جوئی ز ورق دانش و اسرار یقین
بخدا در دو جهان نیست چو تو هیچ کتاب
طالع سعد کجا دولت بیدار کجاست
تا شبی طلعت چون ماه تو بینیم بخواب
گر تو جویای لقایی و طلبکار وصال
راه رندان طلب و زود اسیری دریاب
جام می برکف و می گفت خذوا یا احباب
جام جم کی بنظر آرد و لذات دو کون
هرکه یک جرعه بنوشید از آن باده ناب
هرکه از پرده پندار نیامد بیرون
روی آن یار کجا بیند و آن جام شراب
مجلسی بس عجب و عشرت و عیش است و طرب
ساقی و جام می و مطرب و آواز رباب
یار بی پرده بما روی نماید هردم
بخدا یکسر مو نیست مرا هیچ حجاب
گر چه هر ذره بود پرده خورشید رخست
شاهد حسن ترا بین که چو ما هست نقاب
ای که جوئی ز ورق دانش و اسرار یقین
بخدا در دو جهان نیست چو تو هیچ کتاب
طالع سعد کجا دولت بیدار کجاست
تا شبی طلعت چون ماه تو بینیم بخواب
گر تو جویای لقایی و طلبکار وصال
راه رندان طلب و زود اسیری دریاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای منکسف ز تاب جمال تو آفتاب
وی ماه رو ز عاشق بیچاره رو متاب
عمری بآرزوی تو گشتیم در بدر
اکنون مران مرا ز درخودبهیچ باب
آئینه خدای دل صاف عارفست
زاهد مگو دل تو درآید درین حساب
مکتوب شد بدفتر دل سرهر دو کون
ای جان بکوش تا که بدست آری این کتاب
روی ترا بغیر جمال تو پرده نیست
وقت کسوف بر رخ خور مه شود نقاب
فارغ ازین شراب و کبابست مست عشق
دارد ز دل کباب و ز خون جگر شراب
تا در نقاب زلف نهان شد جمال دوست
آزاده نیست جان اسیری ز پیچ و تاب
وی ماه رو ز عاشق بیچاره رو متاب
عمری بآرزوی تو گشتیم در بدر
اکنون مران مرا ز درخودبهیچ باب
آئینه خدای دل صاف عارفست
زاهد مگو دل تو درآید درین حساب
مکتوب شد بدفتر دل سرهر دو کون
ای جان بکوش تا که بدست آری این کتاب
روی ترا بغیر جمال تو پرده نیست
وقت کسوف بر رخ خور مه شود نقاب
فارغ ازین شراب و کبابست مست عشق
دارد ز دل کباب و ز خون جگر شراب
تا در نقاب زلف نهان شد جمال دوست
آزاده نیست جان اسیری ز پیچ و تاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ایهاالحیران فی وجه الحبیب
رب زدنی حیرة گویا نصیب
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب
دایما در قصد خون جان ماست
غمزه جادوی چشم دلفریب
ناصح عاقل مده پندم ز عشق
عاشقان را پند چون گوید لبیب
جان بجانان واصل مطلق بدی
گر نبودی در میان مانع رقیب
چون درون پرده جانم راه یافت
بر دلم شد کشف اسرار غریب
گر بدوزخ گر بجنت می بری
نیست بی روی تو جانم را شکیب
گفته واعظ بمنبر در اثر
بود همچو تیغ چوبین خطیب
شد اسیری بیخبر از عقل و دین
چون که تابان شد مه روی حبیب
رب زدنی حیرة گویا نصیب
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب
دایما در قصد خون جان ماست
غمزه جادوی چشم دلفریب
ناصح عاقل مده پندم ز عشق
عاشقان را پند چون گوید لبیب
جان بجانان واصل مطلق بدی
گر نبودی در میان مانع رقیب
چون درون پرده جانم راه یافت
بر دلم شد کشف اسرار غریب
گر بدوزخ گر بجنت می بری
نیست بی روی تو جانم را شکیب
گفته واعظ بمنبر در اثر
بود همچو تیغ چوبین خطیب
شد اسیری بیخبر از عقل و دین
چون که تابان شد مه روی حبیب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مائیم ترا همیشه طالب
ای وصل تو منتهی المطالب
مرغوب همه بهشت و حورست
مائیم بروی دوست راغب
در میکده با شراب و شاهد
پیوسته حریفم و مصاحب
آن یار زکس نبود محجوب
مایی و منی مراست حاجب
در مجلس وصل اوست حاضر
هرکس که ز خویش گشت غایب
در مغرب جان عاشقان شد
خورشید جمال عشق غارب
با وصل توایم شاد و خندان
داریم ز فرقتت مصایب
کردم دل و دین فدای معشوق
این بود بعشق رأی صایب
از مشرب عشق عقل دور است
زان مختلف آمد این مشارب
عشق آمد و گشت عقل مغلوب
شد عشق از آن بجمله غالب
می باش اسیریا هنربین
از خلق خدا مجو معایب
ای وصل تو منتهی المطالب
مرغوب همه بهشت و حورست
مائیم بروی دوست راغب
در میکده با شراب و شاهد
پیوسته حریفم و مصاحب
آن یار زکس نبود محجوب
مایی و منی مراست حاجب
در مجلس وصل اوست حاضر
هرکس که ز خویش گشت غایب
در مغرب جان عاشقان شد
خورشید جمال عشق غارب
با وصل توایم شاد و خندان
داریم ز فرقتت مصایب
کردم دل و دین فدای معشوق
این بود بعشق رأی صایب
از مشرب عشق عقل دور است
زان مختلف آمد این مشارب
عشق آمد و گشت عقل مغلوب
شد عشق از آن بجمله غالب
می باش اسیریا هنربین
از خلق خدا مجو معایب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تا بکی باشد نهان خورشید رویت در حجاب
کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب
نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال
در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب
گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم
در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب
از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم
بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب
هرکه عاشق نیست همچون صورت بی جان بود
زاهد مازین سخن چون مار در پیچست و تاب
گر نمی خواهد که ریزد خون عاشق بی گناه
چشم شوخش از چه رو باماست در عین عذاب
مبتلا گشتم بعشق او بانواع بلا
دل ز دست عشق مدقوقست و جان در اضطراب
زاهد هجران زده رو در خرابات فنا
بگذر از هستی بنوش از ساغر وصلش شراب
شهرتی کردی ببدنامی اسیری در جهان
زانکه دایم زند و قلاشی و بدمست وخراب
کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب
نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال
در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب
گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم
در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب
از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم
بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب
هرکه عاشق نیست همچون صورت بی جان بود
زاهد مازین سخن چون مار در پیچست و تاب
گر نمی خواهد که ریزد خون عاشق بی گناه
چشم شوخش از چه رو باماست در عین عذاب
مبتلا گشتم بعشق او بانواع بلا
دل ز دست عشق مدقوقست و جان در اضطراب
زاهد هجران زده رو در خرابات فنا
بگذر از هستی بنوش از ساغر وصلش شراب
شهرتی کردی ببدنامی اسیری در جهان
زانکه دایم زند و قلاشی و بدمست وخراب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای در انوار جمالت گشته شیدا شیخ و شاب
ذره وار از مهر رویت عاشقان در اضطراب
همچو شمع از سوز دل گریان همه شب تا بروز
سالها بودم که تا رویش بدیدم بی نقاب
جان دهد دل از برای بوسه لعل لبش
چون کند تشنه است از آن، جان می دهدازبهرآب
چشم مستش تا بدام آرد دل خلق جهان
همچو صیادان جادو خویش را کرده بخواب
جان بسودای خیال آن دهان و زلف باز
دل نهد بر هیچ و آنکه میرود در پیچ و تاب
مغرب جانهاست کویش چون برآمد ماه من
زان قیامت خاست کز مغرب برآمد آفتاب
در میان ما و دلبر نیست حاجب جز رقیب
کاشکی یک لحظه میدیدیم رویش بی حجاب
مشک را گر نسبتی با زلف او کردم چه شد
نه خطا کردم که گفتم چین زلفش مشکناب
چون اسیری هر که شد در بند زلف ماه روی
از سیه بختی بود آشفته حال و بس خراب
ذره وار از مهر رویت عاشقان در اضطراب
همچو شمع از سوز دل گریان همه شب تا بروز
سالها بودم که تا رویش بدیدم بی نقاب
جان دهد دل از برای بوسه لعل لبش
چون کند تشنه است از آن، جان می دهدازبهرآب
چشم مستش تا بدام آرد دل خلق جهان
همچو صیادان جادو خویش را کرده بخواب
جان بسودای خیال آن دهان و زلف باز
دل نهد بر هیچ و آنکه میرود در پیچ و تاب
مغرب جانهاست کویش چون برآمد ماه من
زان قیامت خاست کز مغرب برآمد آفتاب
در میان ما و دلبر نیست حاجب جز رقیب
کاشکی یک لحظه میدیدیم رویش بی حجاب
مشک را گر نسبتی با زلف او کردم چه شد
نه خطا کردم که گفتم چین زلفش مشکناب
چون اسیری هر که شد در بند زلف ماه روی
از سیه بختی بود آشفته حال و بس خراب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عشق توچاره ساز دل بیقرار ماست
درد و غم تو مرهم جان فگارماست
فقر و فناست شیوه رندان جان فشان
در راه عشق هستی و ناموس عارماست
معشوقه باز و رندم و قلاش و پاکباز
جانا بدین عشق تو اینها شعار ماست
تا گشته ایم خاک کف پای عاشقان
در کاینات عشق همه گیر و دار ماست
میخانه تا سپرد بما پیر می فروش
ذرات جرعه نوش می خوشگوار ماست
تا شسته ایم دست دل از کار کاینات
در هر دو کون هر چه تو بینی بکارماست
از جور و از جفای رقیبان اسیریا
غم نیست چون بمهر و وفایار یار ماست
درد و غم تو مرهم جان فگارماست
فقر و فناست شیوه رندان جان فشان
در راه عشق هستی و ناموس عارماست
معشوقه باز و رندم و قلاش و پاکباز
جانا بدین عشق تو اینها شعار ماست
تا گشته ایم خاک کف پای عاشقان
در کاینات عشق همه گیر و دار ماست
میخانه تا سپرد بما پیر می فروش
ذرات جرعه نوش می خوشگوار ماست
تا شسته ایم دست دل از کار کاینات
در هر دو کون هر چه تو بینی بکارماست
از جور و از جفای رقیبان اسیریا
غم نیست چون بمهر و وفایار یار ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چون مظهر حسن تو رخ ماه رخانست
میل دل عاشق برخ ماه رخانست
چون شاهد حسنت همه جا جلوه گری کرد
هرکس بجمال تو ز جایی نگرانست
برجان جهان ز آتش سودای تو داغست
وز مهر رخت در دل هر ذره نشانست
تا دید دلم مهر جمال تو ز ذرات
زان رو همه دم واله و شیدای جهانست
از عربده غمزه ات ای شاهد رعنا
درکوی خرابات عجب شور و فغانست
از جام تجلی الهی همه مستند
گر سالک اطوار و اگر پیر مغانست
مایی و تویی بود حجاب رخ جانان
ورنه ز همه کون و مکان یار عیانست
تا مست می عشق تو گشتند دل و جان
ای بیخود و دیوانه و آن جامه درانست
کو عاشق دیوانه ترا همچو اسیری
در عشق تو او نادره دور و زمانست
میل دل عاشق برخ ماه رخانست
چون شاهد حسنت همه جا جلوه گری کرد
هرکس بجمال تو ز جایی نگرانست
برجان جهان ز آتش سودای تو داغست
وز مهر رخت در دل هر ذره نشانست
تا دید دلم مهر جمال تو ز ذرات
زان رو همه دم واله و شیدای جهانست
از عربده غمزه ات ای شاهد رعنا
درکوی خرابات عجب شور و فغانست
از جام تجلی الهی همه مستند
گر سالک اطوار و اگر پیر مغانست
مایی و تویی بود حجاب رخ جانان
ورنه ز همه کون و مکان یار عیانست
تا مست می عشق تو گشتند دل و جان
ای بیخود و دیوانه و آن جامه درانست
کو عاشق دیوانه ترا همچو اسیری
در عشق تو او نادره دور و زمانست