عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه
کنم آه ازین چرخ گردنده آه
که عیشم تبه کرد و روزم سیاه
تو بدرود باش ای گرانمایه در
که من تن سپردم به خاک سیاه
مبادا به تو بر تبه عیش و عمر
که هم عیش و هم عمر من شد تباه
دل سوخته در غم مهر تو
همی برد خواهم به نزد اله
دریغا که از وصل تو مر مرا
گسسته شد اومید و کوتاه راه
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۱ - مردن ورقه و خبریافتن گلشاه
بگفت این و بگسستش از تن نفس
تو گفتی همان یک نفس بود و بس
غلامش ببارید از دیده خون
بگفتا چه تدبیر دارم کنون!
کهٔاری کند مر مرا اندرین
که تنها ورا کرد نتوان دفین
چو شد روز وقت نمازدگر
سواری دو پیدا شد از رهگذر
به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام
که ای اهل شامات و جمع کرام
اگرتان دل واصل و دین هست پاک
سپارید این خسته دل را به خاک
سواران نهادند از آن راه روی
سوی آن دل آزردهٔ مهرجوی
یکی ماه دیدند بگداخته
ابر سوخته سیم زر تاخته
شد از غم دل هر دو افروخته
جگر خسته گشتند و دل سوخته
هم اندر زمان شخص آن در پاک
نهفتند اندر دل تیره خاک
حدیث وی و سر گدشتش تمام
همه بر رسیدند پاک از غلام
چو آگاه گشتند کاحوال چیست
چه بودست وین خستهٔ زار کیست
بر آن برده دل زار بگریستند
همیشه به تیمار او زیستند
غلامک بگفتا بگویید راست
ایا قوم آرامگه تان کجاست؟
بگفت آن یکی هست ما را مقام
بر قصر گلشاه فرخنده نام
غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد
بباید شما را یکی کار کرد
شما هر دوان این سخن را بسید
چو نزدیکی قصر گلشه رسید
بگویید با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تیمار یار
کجا ورقه شد زین سپنجی سرای
بدین درد مزدت دهادا خدای
سواران بگفتند فرمان بریم
بگوییم چون بر درش بگذریم
بگفتند و رفتند از آن جایگاه
بدو روز کوتاه کردند راه
رسیدند با شهر هنگام شام
همن قصر گلشاه نادیده کام
چو بر درگه قصر بگذاشتند
ز آشوب یک نعره برداشتند
بگفتند هر دو به بانگ بلند
که ای خسته دل گلشه مستمند
دهاد ایزدت مزد ای نیک نام
به گم گشتن ورقه ابن الهمام
سوی گوش گلشاه آمد خروش
ز درد جگر مغزش آمد بجوش
سوی بام شد هم چو دیوانگان
چنین گفت ای قوم بیگانگان
چه آواز بود این کزو چون تگرگ
ببارید بر جان من تیز مرگ
اگر از پی جان من خاستید
همهٔافتید آنچ می خواستید
مر آن خسته دل را کجا یافتید
وزو از کجا روی برتافتید
اگر کینه تان بد ز من، تو خته
وگر خواستی سوختن، سوخته
بگفت این و تا در خور آفرین
ازین جایگه بر دو منزل زمین
برو بر همه قصه کردند یاد
چو بشنید برزد یکی سردباد
بگفتش بزاری دریغا دریغ
که خورشید من رفت در تیره میغ
سبک معجر از سرش بیرون فگند
به ناخن درآورد مشکین کمند
رونش همی با اجل راز کرد
بزاری یکی شعر آغاز کرد
همی گفت با خویشتن آن نگار
یکی شعر تازی بزاری زار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۳ - سه روز و سه شب همچنان در عذاب
سه روز و سه شب همچنان در عذاب
همی بود بی خورد و بی هوش و خواب
ز کارش چو آگاه شد شاه شام
دویدش بر ماه بت کش خرام
بگفتش: چه بود ای دلارام من؟
بگو هین که تیره شد ایام من!
بگفتش که ای خسرو دادگر
به گیتی چه باشد ازین زارتر
که آن ماه رخشان و آن در پاک
نهفته شد اندر دل تیره خاک
الا هم کنون ای گرامی رفیق
ببر مرمرا سوی گور صدیق
که تا خاک او را بگیرم ببر
ببوسم من آن خاک را سر بسر
چو بشنید شاه این دلش بد کباب
ز دیده ببارید بر روی آب
شه شام مرحاشیت را بخواند
سراسر سپه را همه برنشاند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱ - از مدایح
بامید قبولت بکر فکرم
چو بهر یوسف مصری زلیخا
بانواع نفایس خویشتن را
بسان نوعروسی کرده آسا
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
برو دشمن شود گردون گردا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۳ - تغزل
چه سود کند، که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق
جوبنده بخاک بر به بجخیزد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۷ - وعده دوست
دل دوش هزار چاره سازی میکرد
با وعده دوست عشقبازی میکرد
تا بر کف پای تو تواند مالید
دل را همه شب دیده نمازی میکرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۹ - رباعی
در تو دل خسته نظری تیز نکرد
کز دیده هزار گونه خونریز نکرد
پرهیز کن از دود دلی، کز غم تو
خون گشت وز دوستیت پرهیز نکرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴ - سخن گفتن فرامرز با پیران برای مهمانداری و قبول کردن پیران و تورانیان و مهمانی کردن فرامرز، ایشان را
شما را اگر دوستی در سر است
می و جام اینجا مهیاتر است
بپذرفت پیران از آن پیلتن
بیامد بر نامدار انجمن
به گردان توران سراسر بگفت
بماندند گردان از آن در شگفت
زتورانیان بود هفتاد گرد
فرامرزشان سوی آن خیمه برد
برفتند در خیمه پور زال
نشستند شادان و فرخنده فال
فرامرز و بانو به تخت بلند
نشستند شادان و دل ارجمند
بر آن تخت فیروز چون ماه و خور
نشستند آن هر دو آزاده سر
همین کرد آهو بر آتش کباب
بخوردند با هم شراب و کباب
از این خوردنی ها که در خورد بود
بیاورد و خوان ها بگسترد زود
کشیدند شایسته خوان سره
زحلوا و هم نان و مرغ و بره
برنجی معطر سرافشان به قند
طبق ها فزون از چه و چون و چند
چو از خوردنی ها بسی خورده شد
دگرگونه خوان ها بگسترده شد
می و رود و مجلس بیاراستند
به هر گونه را مشگری خواستند
پری چهره ترکان صراحی به دست
چو چشم خود از باده ناب مست
ز می روی ساقی شده لاله رنگ
نی اندر فغان بود و در ناله چنگ
گرفته در و بام، دود کباب
به هم کرده آهنگ عود و رباب
نشسته دو آزاده با می به بزم
ولیکن زره در بر و ساز رزم
تن هر دو بد در سلیح گران
چنین گفت پیران بدان سروران
که امروز در دست با جام و بزم
نیاید به تن خوشترین ساز رزم
شما گر ز می چهره گلگون کنید
ز تن جامه جنگ بیرون کنید
فرامرز گفتا که باشد صواب
برون آمد از ابر چون آفتاب
همان زود بانو زره دور کرد
چو خورشید آن خانه پر نور کرد
شد آن بزم روشن ز دیدار او
به جان هر کسی شد خریدار او
چو بانو زره کرد بیرون زتن
فرو ماند بیچاره شاه ختن
چو شیده بدان روی او بنگرید
دلش چون کبوتر زتن بر تپید
قدی دیدی چون سرو آزاده است
رخی دید چون لب شکر داده است
خرد با همه خورد دانی که بود
نیارست هیچ از دهانش ستود
دو ابروی او نقش بستم خیال
چو بر ماه تابنده شکل هلال
از اندیشه ابرویش پیش من
خیال کج آمد کج اندیش من
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹ - گفتار اندر خواستگاری کردن پادشاهان هندوستان برای بانو گشسب ونامه نوشتن ایشان برای زال زر
زبانو بگویم یکی داستان
زگفتار بیدار دل داستان
که هرروز بودی به عیش وشکار
نبودش به غیر از شکار هیچ کار
وزآن روی بشکفته چون گلستان
بشد صیت حسنش به هندوستان
سه شاه گرانمایه با آفرین
چو جیپور وجیپال و رای گزین
بدان حسن بانوی،بسته شدند
به عشقش اسیر از شنیده شدند
نوشتند هریک خطی پیش زال
نمودند بر زال زر عجز وحال
سه نامه به یک معنی اندر سخن
تو گفتی سخن ها یکی بد زبن
سرنامه نام توانا خدای
که او داد فیروزی و نام و رای
خداوند بخشنده ودادگر
ازو بنده را زور وفر وهنر
برآرنده کار خواهندگان
به سمت پناه پناهندگان
که بر خاک درگاه او با نیاز
که نومید گردد تهی دست باز
که زد دست در دامن خاک او
که ندهد بر او داد او باد او
پس از آفرین جهان آفرین
به زال آن جوان پهلوان گزین
زنزدیک شاهان هندوستان
درود وثنا بر شه سیستان
جهان را گشایش زبازوی تست
نشان سعادت در ابروی تست
فلک را بلندی ز بالای او
سرچرخ را افسر از رای او
سنانت چو با چرخ تاب آورد
خلل در رخ آفتاب آورد
زمین،سرخ رویی زروی تو یافت
چو برق،آتش ابر تیغ تو یافت
کمند تو چون اژدهایی کند
به فر تو کشور گشایی کند
بمانی بدین فر و فرخندگی
که هست از تو ما را به تن زندگی
چوهستیم از فر تو سرفراز
بود دیده ما زلطف تو باز
که درباره بنده کهتران
عنایت نکو باشد از مهتران
همی چشم داریم از پور سام
بشد ختم گفتار ما والسلام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۹ - درخواستن فرامرز ا زکید هندی به جهت هر دو دختران او (و)دادن کید
یکی روز، پردخته شد پیشگاه
فرامرز و گرگین بد و کیدشاه
چنین گفت با کید هندی،دلیر
که چشمم زرویت نگشتست سیر
مرا رای جیپال و آن مرز خاست
شدن سوی آن مرز و بومم هواست
کنون آرزو دارم از تو یکی
بگویم تو بشنو مپیچ اندکی
زراسب گرانمایه فرزند توس
که با تخت و تاج است و با پیل وکوس
نژاد وی از نامور نوزر است
گذشته زکاوس کی مهتر است
دگر بیژن گیو کو روز جنگ
نیندیشد از شیر و جوشا نهنگ
زمادر سوی زال دارد نژاد
پدر گیو گودرز و با فر وداد
برادر ورا هست هفتاد و هشت
گذارد زمین زیرشان کوه ودشت
به درگاه کاوس کی مهترند
زایرانیان سر به سر مهترند
به دامادی کید کردند رای
بدین در چه گوید کنون کدخدای
بدو کید گفتا که تو مهتری
پسر زان تو هم پدر دختری
چو دانی که این کار زیبا بود
ترا دل بدین هم شکیبا بود
کنیز تواند آن دو سر زان تست
به گیتی مرا جان و سر زان تست
هم اندر زمان دختران را بخواند
به نزد جهان پهلوانشان نشاند
دو مرد گرانمایه آورد پیش
ببستند کابین به آیین خویش
یکی دست در دست بیژن نهاد
دگر زان شه نوذری کرد یاد
نثاری فشاندند بر هر چهار
یکی غلغل افتاد در هند بار
در گنج بگشود و کید گزین
ستوه آمد از زر و گوهر زمین
فرستادشان یک به یک برگ وساز
چو یک هفته بودند با کام وناز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۵ - فرستادن بهمن،سیه مرد را بر سر راه فرامرز
چو بر زهره،تیره شب الماس کرد
هوا روز روشن،شب تار کرد
به هردو سپاه اندرآمد کمی
زهم بازگشتند هردو غمی
سیه مرد را شاه ایران بخواند
ابا او زهر در سخن ها براند
بدوگفت امشب برو با سپاه
برایشان زهر سو بگیرید راه
که دانم که امشب مر آن بدنژاد
همی روی بر راه خواهدنهاد
ازین رنج کامروز بر وی رسید
نیارد برین بوم و برآرمید
سیه مرد با نامور سی هزار
برفت و سر راه کرد استوار
فرامرز از آن روی با خواهران
چنین گفت کین رنج ما شد گران
زمانه به ما دست بد برگشاد
ازین بیش دیگر نباشیم شاد
نبینیم یکدیگران را دگر
مگر پیش دادار فیروزگر
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید واکنون روید
چه خوش داد فرزانه را پند راز
که امروز بگذشت و آینده باز
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
به دشمن مرا بازدارید دست
نخواهم من از دست این دیو رست
زهرکس برآمد همی خون به جوش
زهر دل برآمد به زاری،خروش
بکندند پس عنبر مشکبوی
به پیشش نهادند بر خاک،روی
غریوان فرامرز و آن سرکشان
همه باد سرد از جگر برکشان
همی گفت هر کس که ای بخت ما
به دشمن سپردی سر وتخت ما
کنون روی از ماه پیکر متاب
چو برداشتی بی کران برشتاب
فرامرز را گفت با نو گشسب
که هرگز نبیند مرا پشت اسب
تو با دشمن اندر نبرد و ستیز
چگونه نماییم رو در گریز
حیاتم زبهر تو باید همی
روانم زمهر تو باشد همی
تو را گر یکی آسیب بر تن رسد
روا دارم آن به که برمن رسد
به جان گر هزاران نهیب آیدم
دل از مهر تو ناشکیب آیدم
بمان تا به پیش تو کشته شویم
به خاک و به خون در سرشته شویم
زگفتار او جان ودل خسته شد
زنوک مژه،درد،پیوسته شد
فرامرز سوگندشان داد باز
به روز سفید و شب دیرباز
به آذر گشسب و به وستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
که آغاز رفتن نمایید تیز
میارید پاسخ،مرا هیچ چیز
چنین گفت مر شاه را رهنمان
تن خویش با دشمنت برگران
به زور و بزرگی و مردی و هوش
چه با او برابر نباشی،مکوش
من امروز بی لشکر و رنج وساز
چگونه شوم پیش دشمن فراز
همانا مرا بهتر آید بسی
که از تخم رستم بماند کسی
بود کآورد روزدگار دگر
جهان را یکی داد دارد دگر
یکی بچه شیر دل پهلوان
پدید آید از کشور هندوان
چو باید که بر دست این دیو زاد
به خیره بدادیم جان ها به باد
ره هندوان پیش باید گرفت
جز آن راه دیگر نشاید گرفت
که آن بوم بر دوستان من اند
به کشور،همه بوستان من اند
شما را همه کس بود یاوری
چو رفتید کوته شود داوری
من و دشمن وگرز گردنکشان
از این رزم مانم به گیتی نشان
مرا تا یکی آلت کارزار
بماند کجا ترسم از شهریار
کنون گر زمانم سرآید همی
سرانجام گل بسته آید همی
کجا جاودانه به گیتی نماند
وگر ماند ازو داستان کس نراند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۹ - پرسش آتبین از چگونگی برگزیدن فرارنگ
به سرمستی اندر فرع را چه گفت
که بگشای بر من تو راز از نهفت
چه چاره سگالم چه رنگ آورم
که آن نوش لب را بچنگ آورم
اگر من فرارنگ را در کنار
برآرم، شوم در جهان شهریار
فرع گفت کای شاه آزاده خوی
تو نام فرارنگ با کس مگوی
چو طیهور همداستان شد براین
تو آن دختران را یکایک ببین
ز من تو نشان فرارنگ خواه
که هر یک ستاره ست و او همچو ماه
از آیین طیهور بشنو سخن
که چون سازد از دختران انجمن
به هر خانه ای ده ده اندر کند
برایشان بسی زرّ و گوهر کند
از ایشان دهد، آن که نیکوترند
که با خسروان جهان در خورند
....................................
....................................
به یک خانه اندر نشانندشان
به نام بزرگان نخوانندشان
نه جامه بر ایشان، نه زیور نه زر
وز ایشان فرارنگ بی جامه تر
ز هر سی فزونتر به بالا و چهر
فروزنده از چهر او ماه و مهر
میان دو ابرو نشان سیاه
نگهدار شاها، نشانش نگاه
به پهنای کشتی ست و بالای سرو
سرشته رخ از برف و خون تذرو
چو بینی تو دیدار دلبند اوی
دلت خود گراید به پیوند اوی
گرامیتر است او به طیهور بر
که آسایش آرد به رنجور بر
بپرسید از آیین زن خواستن
که چون بایدش ساز و آراستن
..................................
..................................
که یکدیگران را ببینند چهر
اگر هر دو را دل گراید به مهر
یک اسپرغمش سبز باید بلند
زمستان نیابد ز سرما گزند
بهارش همان و خزانش همان
همه ساله در بزم با مردمان
از آن دسته ای با ترنجی به زر
نشانده بر او چند گونه گهر
به دست اندرون دارد آزاده شوی
به دایه دهد تا برد پیش اوی
عروس ار نخواهد، نگیرد فراز
فرستد به خواری سوی مرد باز
وگر خود بود مرد را خواستار
بگیرد، ببوسد، نهد در کنار
بدو شاه گفت اینت کاری شگفت
چو بینند و آن گه بخواهند جفت
فرارنگ ترسم که از من ترنج
نگیرد، خجل بازگردم به رنج
فرع گشت خندان ز گفتار اوی
بدو گفت کای خسرو ماهروی
پریچهره بر شاه مهر آورد
بر او تربیت ماه چهر آورد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۹ - عاشق شدن کوش به دختر خویش
بخواندی زمان تا زمان دخترش
که او بود همچهره ی مادرش
به نامش نخواندی جز از ماهچهر
خجل بود از آن روشنی ماه و مهر
ز مهرش دل کوش بیهوش گشت
سرش بار دیگر پر از جوش گشت
دلش چون شد از مهر او ناشکیب
سخن گفت و دادش فراوان نهیب
در گنج پرمایه را برگشاد
بسی چیز و پیرایه پیشش نهاد
هم از تخت دیبا هم از بوی خَوش
بدو گفت کز من تو گردن مکش
چو با من بسازی فزونتر دهم
جهان را به دست تو اندر دهم
دل من نخواهد، بدو گفت، شوی
نبیند مرا هیچ بیگانه روی
نشد هیچ خشنو به گفتار اوی
همی خوش نیامدش دیدار اوی
زمان تا زمانش برِ خویش خواند
سخنهای شیرین بر او بیش خواند
نهادی بسی زرّ و زیور برش
مگر سر درآرد بدان دخترش
زنان را فرستاد، گفتند نیز
نه شد هیچ رام و نه پذرفت چیز
چو کوش آن چنان دید دَم در کشید
که جز خامشی هیچ چاره ندید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۰ - عاشق شدن دختر کوش و انتقام پدر از معشوق وی
شکیبا همی بود تا چند گاه
چو ایمن شد از بابِ خود دخت شاه
به کنیاش بر مهربان گشت سخت
که با کوش بودش همیشه نشست
جوانی دلارای چون نوبهار
نژادش نه از چین که از قندهار
بخواندش نهانی و با او بساخت
فزون از سه سال او همی مهر باخت
پسر زاد از او ماهچهره نهان
نهانش همی داشت اندر جهان
نهانی بماند این سخن دیرگاه
که از کار دختر شد آگاه شاه
چو دریا بجوشید و شد باز رام
همی خواست تا بر رسد وی تمام
سوی دختر اندر شد آهسته شاه
بدو هیچ پیدا نکرد آن گناه
بخوبی بپرسید و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
بدو گفت کای ماه با فرّ و زیب
بسی بودم از مهر تو ناشکیب
کنون از دلم دور گشت آن هوس
نگویمت ناگفتنی زین سپس
از آن آتش اکنون دلم گشت سرد
وزآن گفته ها مانده ام من به درد
اگر تو نخواهی مرا هست، داد
که چون من به زشتی ز مادر نزاد
پشیمان شدستم ز کردار خویش
وزآن ناسزاوار گفتار خویش
روا خود ندارم که من شادکام
تو باشی به رنج دل اندر مدام
ولیکن چنان آمد ای ماهچهر
که یزدان چنین راند کار سپهر
که زن را به شوی است آرام و جاه
چو بی شوی باشد، کند زن گناه
چو بی شوی باشد زن پارسا
اگر زیر دست است اگر پادشا
هرآن زن که شویش نیاد به چنگ
همه تخمه آلوده دارد به ننگ
چو بی شوی بودن تو را نیست روی
از این انجمن نامداری بجوی
جوانی گزین کن دل از تو به مهر
یکی سرو بالا و خورشید چهر
مرا بازگو تا بسازمت کار
دهم مر تو را من بدان نامدار
چو بشنید گفتار او ماهچهر
چنین داد پاسخ مر او را به مهر
که شاها، مرا آرزو نیست شوی
تو از من چنین کار چندین مجوی
که از من نیابد دل شوی داد
نباشد ز من مرد بیگانه شاد
وگر زآن که فرمانت این است و رای
که باشد مرا بر سرم کدخدای
من از رای شاه جهان نگذرم
وگر آتش آید همی بر سرم
ز کنیاش بِهْ شاه را مهربان
نبینم به چین در یکی مرزبان
تو را دوستداری ست خسرو پرست
که دارد شب و روز با تو نشست
به شاه جهان کس چنو شاد نیست
از او بهتر امروز داماد نیست
چو از دختر این داستان یافت شاه
گوا بود گفتار او بر گناه
نزد نیز با او به گفتار دَم
برون آمد از پیش دختر دژم
فرستاد و کنیاش را پیش خواند
برآشفت وز خون او جوی راند
سرش همچنان چون سرگوسفند
بریدند در پیش تخت بلند
درآویخت از گردن ماهچهر
همی بوس، گفت این لبان را به مهر
بسی سخت سوگندها کرد یاد
بدان کردگاری که گردون نهاد
اگر سر برون آید از گردنت
جز آن گه که یابند مرده تنت
خور و خواب او با سر مُرده بود
سزا بودش آن بد که خود کرده بود
نبینی که موبد چه گوید درست
که خود کرده را مرد درمان نجُست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۲ - مرگ دختر کوش و زاری پدر
دو سال اندر این ماهچهره ببود
که او هر زمانیش رشکی نمود
ستمکش بدان سختی اندر بمرد
برفت و ستم با تن خود ببرد
چو آگاهی آمد ز مرگش به کوش
برون رفت با گریه و با خروش
سرِ ناسزا مرد از آن گردنش
برون کرد و برگشت پیرامنش
بدید آن نگارین به روی و به موی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
نگارینش یاد آمد و خون گریست
که داند که بیدادگر چون گریست؟
بشست و بپیچیدش اندر کفن
پر از مشک کردش دو گوش و دهن
بدو جامه ی گونه گون برکشید
دگرباره او را بدان سان بدید
فزون بود خوبیش صد بار بیش
از آن خوبرویان که او داشت پیش
دگر باره مهرش بر او تیز گشت
دو دیده ز غم گوهر انگیز گشت
چنان گشت بیهوش چون مرد مست
همی بر سر خویش بر زد دو دست
دگر باره از خواب و خور دور شد
دلش خسته و جانش رنجور شد
دلش ناشکیبا شد از بهر او
به هرگه که یاد آمدش چهر او
چو از چاره بگسست دستش تمام
بفرمود کز مشک وز عود خام
یکی بت سرشتند مانند او
چه گویند بوده ست چون کند او
بر او کرد پیرایه و زیورش
بتی بود ماننده ی دخترش
نهادش شب و روز در پیشگاه
به دیدار او گشت خرسند شاه
چو بگذشت از این روزگاری دراز
بزرگان چین را بفرمود باز
که بر چهره ی هرکه دارند دوست
یکی چهره سازند از آن سان که اوست
بزرگان به اندازه ی دستگاه
بتان را ببردند نزدیک شاه
نهادند در پیش، هنگام بزم
گرفتند بر رویشان جام بزم
به چین اندر، این بت پرستی ز کوش
پدید آمد و شد زمین پر ز جوش
چنین کافری را بت ماهچهر
تو را همچنین آمد از بیش مهر
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت به گوش دل ما
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴
عشقت که دوای جان این دلریش است
ز اندازهٔ هر هوس پرستی بیش است
چیزی است که از ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است
نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است
شد در سر نام و ننگ عمر همه خلق
ای بیخبران چه جای نام و ننگ است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷
تا بر سر کوی عشق تو منزل ماست
سر دو جهان به جمله کشف دل ماست
و آنجا که قدمگاه دل مقبل ماست
مطلوب همه جهانیان حاصل ماست
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
این مرتبهٔارب چه حد مشتاقی است
کامروز هم او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است