عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
دریا دلا! کسی که گهر چین لفظ تست
در جزع دیده صورت لؤلؤ نیاورد
عقل آن زمان که سحر حلال تو دل برد
ایمان به هیچ غمزه جادو نیاورد
هستی مسیح جان ده وآنرا که دانشی است
پیش دم تو هاون و دارو نیاورد
با روی شاهدان سیه چشم لفظ تو
دل یاد زال ریخته ابرو نیاورد
شاها! سخن غلام من آمد اگر چه هست
هندو وشی که قیمت نیکو نیاورد
چون آرمت سخن که بر چون تو خسروی؟
عاقل به تحفه بنده هندو نیاورد
در جزع دیده صورت لؤلؤ نیاورد
عقل آن زمان که سحر حلال تو دل برد
ایمان به هیچ غمزه جادو نیاورد
هستی مسیح جان ده وآنرا که دانشی است
پیش دم تو هاون و دارو نیاورد
با روی شاهدان سیه چشم لفظ تو
دل یاد زال ریخته ابرو نیاورد
شاها! سخن غلام من آمد اگر چه هست
هندو وشی که قیمت نیکو نیاورد
چون آرمت سخن که بر چون تو خسروی؟
عاقل به تحفه بنده هندو نیاورد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای یازده امهات و نه آب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
گفت آن کس که در جهان او را
بجز از زحمت جهان ننهند
نام او پختگان آتش لطف
بجز از خام قلتبان ننهند
پیش او زمره سبک روحان
قله قاف را گران ننهند
که مجیر آنکس است کز طمعش
در کف کس خط امان ننهند
اژدها طبع گردد از سخنش
هم سر گنج شایگان ننهند
چون زبانی شود زبانش اگر
مهر احسانش بر زبان ننهند
این چنین تهمتی به بی خردی
بر بزرگان خرده دان ننهند
این دو کلپتره را جواب بسی است
لیکن او را محل آن ننهند
کاشکی داندی که پر هنران
هنر خویش در هوان ننهند
هر که او بر کران نشست از بد
با وی انصاف در میان ننهند
تا تنور آتشین زبان نشود
نانش البته در دهان ننهند
هر که در قدح کم ز مدح آید
لقبش کامل البیان ننهند
وانکه چون آستان فتد در پای
پیش او سر بر آستان ننهند
در دل سوسن ار نه حربه کشد
زر حل کرده رایگان ننهند
تخت خورشید اگر نه تیغ زند
بر سر چارم آسمان ننهند
بجز از زحمت جهان ننهند
نام او پختگان آتش لطف
بجز از خام قلتبان ننهند
پیش او زمره سبک روحان
قله قاف را گران ننهند
که مجیر آنکس است کز طمعش
در کف کس خط امان ننهند
اژدها طبع گردد از سخنش
هم سر گنج شایگان ننهند
چون زبانی شود زبانش اگر
مهر احسانش بر زبان ننهند
این چنین تهمتی به بی خردی
بر بزرگان خرده دان ننهند
این دو کلپتره را جواب بسی است
لیکن او را محل آن ننهند
کاشکی داندی که پر هنران
هنر خویش در هوان ننهند
هر که او بر کران نشست از بد
با وی انصاف در میان ننهند
تا تنور آتشین زبان نشود
نانش البته در دهان ننهند
هر که در قدح کم ز مدح آید
لقبش کامل البیان ننهند
وانکه چون آستان فتد در پای
پیش او سر بر آستان ننهند
در دل سوسن ار نه حربه کشد
زر حل کرده رایگان ننهند
تخت خورشید اگر نه تیغ زند
بر سر چارم آسمان ننهند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
خداوندم ظهیرالدین ادام الله ایامه
که در فضل و هنر جز صدر سلطان را نمی شاید
همی داند به عقل کامل و رای رفیع خود
که چرخ ازرق الازرق و دستان را نمی شاید
نباتی کز فضای بی ثبات او همی روید
اگر چه محض جان داروست درمان را نمی شاید
دلی در پنجه قهرش سر شادی نمی دارد
سری با قبضه تیغش گریبان را نمی شاید
شبش گر طره عذراست در وامق نمی گیرد
مهش گر جبهت حوراست رضوان را نمی شاید
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید
مرا قطب معانی خواند بر چارم فلک عیسی
به بندم کرد یعنی قطب دوران را نمی شاید
ز شه در خط نیم زیرا که خطی دارد از گردون
که این حسان سخن فی الجمله احسان را نمی شاید
ولیکن گر تو حال من ز گبر زند خوان پرسی
بگوید کین مسلمان بند و زندان را نمی شاید
به شکل هدهدی پیش سلیمان آمدم شاها!
چه دانستم که این هدهد سلیمان را نمی شاید
اگر شه رای آن دارد که آزادم کند زیبد
که روز عید اضحی حبس و حرمان را نمی شاید
وگر قربان کند باری توزی او قربتی داری
بگو کین گاو فربه نیست قربان را نمی شاید
که در فضل و هنر جز صدر سلطان را نمی شاید
همی داند به عقل کامل و رای رفیع خود
که چرخ ازرق الازرق و دستان را نمی شاید
نباتی کز فضای بی ثبات او همی روید
اگر چه محض جان داروست درمان را نمی شاید
دلی در پنجه قهرش سر شادی نمی دارد
سری با قبضه تیغش گریبان را نمی شاید
شبش گر طره عذراست در وامق نمی گیرد
مهش گر جبهت حوراست رضوان را نمی شاید
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید
مرا قطب معانی خواند بر چارم فلک عیسی
به بندم کرد یعنی قطب دوران را نمی شاید
ز شه در خط نیم زیرا که خطی دارد از گردون
که این حسان سخن فی الجمله احسان را نمی شاید
ولیکن گر تو حال من ز گبر زند خوان پرسی
بگوید کین مسلمان بند و زندان را نمی شاید
به شکل هدهدی پیش سلیمان آمدم شاها!
چه دانستم که این هدهد سلیمان را نمی شاید
اگر شه رای آن دارد که آزادم کند زیبد
که روز عید اضحی حبس و حرمان را نمی شاید
وگر قربان کند باری توزی او قربتی داری
بگو کین گاو فربه نیست قربان را نمی شاید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
قسم به واهب عقلی که پیش علم قدیم
یکی است چشمه خورشید و سایه عنقاش
زمین شود ز یکی امر او چو سایه چاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طمع جمال آفتاب تأثیری
که پس روی است کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
به نظم نثر صفت طبع آفتاب آساش
فزون ز ذره ز لفظ آفتاب می پاشد
مگر چو سایه در افتاد فیض حق به قفاش
جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد
از آن چو سایه فلک بوسه می دهد بر پاش
به زیر بار غم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه گذشت آفتاب بر بالاش
جهان دوا ز دمش برد اگر نه بگرفتمی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد آب نشاند
به شعر چون گهر و آب طبع چون دریاش
به لطف گر ید بیضا بدو نماید صبح
به شکل شام گرفتست بی گمان سوداش
بنانش را گهر شبچراغ چون خوانم؟
که هست مشعله روز لاف زن ز ضیاش
سپید مهره صیتش چنان دمید جهان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
به چشم مردم از آن گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
دلم ز عقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
سبک بضاعتم و کم بها به شکل نثار
اگر نثار نسازم ز عمر بیش بهاش
خطش چو زلف صواب نگین شدست به حسن
بخواند نقش خطا هر که خواند نقش خطاش
بسا که طیره حورا دهد رقیب بهشت
به کلک سر زده مانند طره حوراش
اگر نه بوس حلالست و رشگ عین حلال
چرا چو دید دلم گشت در زمان شیداش؟
نه لایق است به من مدح او که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس به چشم نابیناش
نثار او چو مرا شد علاج جان پیوند
دعاش گویم و دانم که واجب است دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده اش بادا
که او بود به همه حال مقطع و مبداش
یکی است چشمه خورشید و سایه عنقاش
زمین شود ز یکی امر او چو سایه چاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طمع جمال آفتاب تأثیری
که پس روی است کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
به نظم نثر صفت طبع آفتاب آساش
فزون ز ذره ز لفظ آفتاب می پاشد
مگر چو سایه در افتاد فیض حق به قفاش
جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد
از آن چو سایه فلک بوسه می دهد بر پاش
به زیر بار غم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه گذشت آفتاب بر بالاش
جهان دوا ز دمش برد اگر نه بگرفتمی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد آب نشاند
به شعر چون گهر و آب طبع چون دریاش
به لطف گر ید بیضا بدو نماید صبح
به شکل شام گرفتست بی گمان سوداش
بنانش را گهر شبچراغ چون خوانم؟
که هست مشعله روز لاف زن ز ضیاش
سپید مهره صیتش چنان دمید جهان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
به چشم مردم از آن گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
دلم ز عقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
سبک بضاعتم و کم بها به شکل نثار
اگر نثار نسازم ز عمر بیش بهاش
خطش چو زلف صواب نگین شدست به حسن
بخواند نقش خطا هر که خواند نقش خطاش
بسا که طیره حورا دهد رقیب بهشت
به کلک سر زده مانند طره حوراش
اگر نه بوس حلالست و رشگ عین حلال
چرا چو دید دلم گشت در زمان شیداش؟
نه لایق است به من مدح او که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس به چشم نابیناش
نثار او چو مرا شد علاج جان پیوند
دعاش گویم و دانم که واجب است دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده اش بادا
که او بود به همه حال مقطع و مبداش
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
حبر جهان فرید دبیر آنکه در جهان
ملک جهان به تیغ زبان شد مسلمش
قرصی است در دواتش و افعی است در بنانش
کلکی که زهر و مهره چو افعی است باهمش
آن قرص وافعی است که با زهر حادثات
از قرص افعی اهل خرد نشمرد کمش
مریم دلی که در بر این نخل خشک خاک
الا مسیح پاک نزادست مریمش
عیسی خود اوست من غلطم زانکه زنده شد
چندین هزار معنی مرده ز یک دمش
گردون صواب کرد که وقت خطاب خواند
در ملک نظم و نثر ختاخان اعظمش
زان سینه به دو دم که از آهو هزار ناف
من در وجود کم ز سگ ار می دهم دمش
در صدر ملک شه ز سه انگشت و یک قلم
بر یک سه پایه بین علم مشگ پرچمش
با صیت کلک خویش برو گو سه نوبه زن!
کاسباب کوس و کار علم شد منظمش
با او نشست بکر سخن بی نقاب از آنک
زیر نقاب نه فلک او بود محرمش
شعرش به من رسید دلم گفت هان و هان!
جان کن نثار او که عزیزست مقدمش
بر وی ز چشم زخم بترسم که بر فحول
زخمی است از زمانه که کم گشت مرهمش
آن را که پیش دیده جهان خاتمست راست
کژ می نهد معاینه چون نقش خاتمش
از حلقه وجود برون باد چون نگین
چرخی که هست چنبر دف خاتم جمش
امروز دار ملک کرم ملک غور گشت
زان کرد حق چو مکه و یثرت مکرمش
چون مروه و صفاش صفای مروتست
همچون اساس کعبه بنا باد محکمش
آن آشیان قدس چنان باد کز خوشی
سیمرغ وار نام رود گرد عالمش
ملک جهان به تیغ زبان شد مسلمش
قرصی است در دواتش و افعی است در بنانش
کلکی که زهر و مهره چو افعی است باهمش
آن قرص وافعی است که با زهر حادثات
از قرص افعی اهل خرد نشمرد کمش
مریم دلی که در بر این نخل خشک خاک
الا مسیح پاک نزادست مریمش
عیسی خود اوست من غلطم زانکه زنده شد
چندین هزار معنی مرده ز یک دمش
گردون صواب کرد که وقت خطاب خواند
در ملک نظم و نثر ختاخان اعظمش
زان سینه به دو دم که از آهو هزار ناف
من در وجود کم ز سگ ار می دهم دمش
در صدر ملک شه ز سه انگشت و یک قلم
بر یک سه پایه بین علم مشگ پرچمش
با صیت کلک خویش برو گو سه نوبه زن!
کاسباب کوس و کار علم شد منظمش
با او نشست بکر سخن بی نقاب از آنک
زیر نقاب نه فلک او بود محرمش
شعرش به من رسید دلم گفت هان و هان!
جان کن نثار او که عزیزست مقدمش
بر وی ز چشم زخم بترسم که بر فحول
زخمی است از زمانه که کم گشت مرهمش
آن را که پیش دیده جهان خاتمست راست
کژ می نهد معاینه چون نقش خاتمش
از حلقه وجود برون باد چون نگین
چرخی که هست چنبر دف خاتم جمش
امروز دار ملک کرم ملک غور گشت
زان کرد حق چو مکه و یثرت مکرمش
چون مروه و صفاش صفای مروتست
همچون اساس کعبه بنا باد محکمش
آن آشیان قدس چنان باد کز خوشی
سیمرغ وار نام رود گرد عالمش
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۲
بلند بختا با بختیان همت تو
گرفت بخت سخن تازگی و برنایی
جهان پیسه اگر بیسراک مست شود
ز بار خود تو عاجز شود به تنهایی
به گردن شتر اندر شراب زربخشی
به پای پیل گه خشم خصم فرسایی
عدوی ناکست از بیم چون گمیز شتر
کند گریز سوی پس چو سایه بنمایی
گرفته ام که عدوی شتر دلت افعی است
شود زمرد چشمش سپهر مینایی
سزد که دشمن تو سر فرو نیارد از آنک
نهاد بر شترش آسمان به رسوایی
دم خرست عدوت ار چه صد شتروارست
که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی
اگر برون شود اشتر ز روزن سوزن
شود مقابل تو چرخ از توانایی
من آن کسم که الف را ندانم از اشتر
تو پیل بالا زربخش و جرم بخشایی
حدیث من چو به فضل و هنر کنم دعوی
حدیث آن شترست و حکایت رایی
به روز گل ز شتر رائیی سؤالی کرد
که هان چگونه ای و از کجا همی آیی؟
جواب داد شتر کاین زمان ز گرمابه
اگر تو خواجه سخن بر سخن نیفزایی
به خنده گفت شتر را نشان گرمابه است
که ساق پات بدین پاکی است و زیبایی
سپهر قدرا! کردم سؤال دوش از دل
که خواهم اشتری از پادشا چه فرمایی؟
جواب داد مرا کای مجیر راست شنو
تو بس شتربان شکلی نه شاعر آسایی
بدین حدیث شتر گربه هم روا باشد
اگر به حضرت او این صداع ننمایی
کنون به پای شتر دبه در فگندم و رفت
کز آرزوی شتر گشت بنده سودایی
مرا عطای تو و نعمت برادر تو
کنند سیر نه اشتر دلان هر جایی
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هر آینه از ابلهی و شیدایی
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانایی
نه من کم آمدم ای شه ز رقعه شطرنج
چه باشد ار تو به من اشتری درافزایی
گرفت بخت سخن تازگی و برنایی
جهان پیسه اگر بیسراک مست شود
ز بار خود تو عاجز شود به تنهایی
به گردن شتر اندر شراب زربخشی
به پای پیل گه خشم خصم فرسایی
عدوی ناکست از بیم چون گمیز شتر
کند گریز سوی پس چو سایه بنمایی
گرفته ام که عدوی شتر دلت افعی است
شود زمرد چشمش سپهر مینایی
سزد که دشمن تو سر فرو نیارد از آنک
نهاد بر شترش آسمان به رسوایی
دم خرست عدوت ار چه صد شتروارست
که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی
اگر برون شود اشتر ز روزن سوزن
شود مقابل تو چرخ از توانایی
من آن کسم که الف را ندانم از اشتر
تو پیل بالا زربخش و جرم بخشایی
حدیث من چو به فضل و هنر کنم دعوی
حدیث آن شترست و حکایت رایی
به روز گل ز شتر رائیی سؤالی کرد
که هان چگونه ای و از کجا همی آیی؟
جواب داد شتر کاین زمان ز گرمابه
اگر تو خواجه سخن بر سخن نیفزایی
به خنده گفت شتر را نشان گرمابه است
که ساق پات بدین پاکی است و زیبایی
سپهر قدرا! کردم سؤال دوش از دل
که خواهم اشتری از پادشا چه فرمایی؟
جواب داد مرا کای مجیر راست شنو
تو بس شتربان شکلی نه شاعر آسایی
بدین حدیث شتر گربه هم روا باشد
اگر به حضرت او این صداع ننمایی
کنون به پای شتر دبه در فگندم و رفت
کز آرزوی شتر گشت بنده سودایی
مرا عطای تو و نعمت برادر تو
کنند سیر نه اشتر دلان هر جایی
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هر آینه از ابلهی و شیدایی
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانایی
نه من کم آمدم ای شه ز رقعه شطرنج
چه باشد ار تو به من اشتری درافزایی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی