عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۶
گر چه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۷
جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
گلی به دست که دادست روزگار بگو؟
که بعد از آن به جفا خارهاش ننهادست
که خورد باده راحت دودم که آخر کار؟
به جای باده نه در دستش از جهان بادست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟
که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست
یکی منم که مرا از حوادث فلکی
به پیش چشم همه عالم انده آبادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد
که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست
کسی که می کند از جور آسمان فریاد
اگر چه من نکنم جایگاه فریادست
اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست
که آدمی همه از بهر نیستی زادست
ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد
هزار بار گران تر ز کوه پولادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۰
فلک را عهد بس نااستوار است
همه کار جهان ناپایدارست
بیا کس کز پی یک روزه راحت
بمانده روز و شب در انتظارست
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع طرب ناسازگارست
رفیق یک نشاطش صد نهیب است
رقیب یک گلش صد نوک خارست
به حق گفت آنکه بد گفت این جهان را
که الحق ناکس و ناحق گزارست
هر آنچ آید ز چرخ آسان بود لیک
فراق دوستان دشوار کارست
هر آنکو در میان دوستان نیست
ز شادیهای عالم بر کنارست
کسی کز همدم محرم جدا ماند
نپندارم که عیشش برقرارست
کسی کو خوشدلی جوید ز گردون
به نزدیک خرد ناهوشیارست
که او در جامه نیلی بدین سان
از آن وقتست کو هم سوگوارست
بسا هم صحبت همدم که گفتم
که کار ما ازو همچون نگارست
کنون رفتند و بگذشتند از آن سان
کزو ما را غم دل یادگارست
قراری نیست احوال جهان را
و گر ملک جهان داالقرار است
جهانی را که می بینی به صورت
برون خرما درون سو نوک خارست
بد و نیک جهان هم مختصر به
که بی شک راحت اندر اختصارست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۱
هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست
اول نفس که زد دم شب در دهان شکست
هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز
مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست
شب دید و من که تیر نفسهای سالکان
پیکان سفته در جگر آسمان شکست
هر دو کان ز مجمر دلها برون پرید
بر روی صبح طره عنبر فشان شکست
دلهای شبروان ز رقیبان پرده در
گوهر ز سنگ چون شکند آنچنان شکست
من جام جم گرفته و با خود درین سخن
کین جامخانه فلکی چون توان شکست؟
آخر زمان به کین من آمد مگر منم
اول کسی که شیشه آخر زمان شکست
زوبین آه بر سپر شب چنان زدم
کز باد حمله تیر فلک در کمان شکست
دل عزم آستان عدم داشت عقل گفت
بس یار آبگینه که این آستان شکست
من گرم کرده اسب سخن با برید سر
خوشید سر بزد سخنم در دهان شکست
دل گفت کای مجیر هم از راه باز گرد
کان اسب در سر آمد و آن نردبان شکست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۲
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است
و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست
کمتر بود از یکنفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست
روی دل ازین شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمالست نشانی ز وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون ز تغابن
دانم که کرا هست ندانم که کرا نیست؟
پایی و سری نیست به زیر فلک دون
گر دست فلک همچو فلک بی سر و پا نیست
کس نوش نکردست ز خمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او درد جفا نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۳
مرا زین بیش در عالم غمی نیست
که در شادی و در غم همدمی نیست
دمی خوش بر همه عالم حرام است
که اندر ملک عالم محرمی نیست
یقینم شد که زخم آسمان را
به از یاران همدم مرهمی نیست
چنان بگرفت غم شش گوشه خاک
که گویی در زمانه خرمی نیست
نزاید عیسی راحت درین دور
که زیر دور گردون مریمی نیست
به من بنمای در عالم کسی را
که او را هر دم از گردون غمی نیست
کبود از بهر آن شد جامه چرخ
که آنجا کوست هم بی ماتمی نیست
جهان وحشت سرایی شد به تحقیق
که در وی هیچ چشمی بی نمی نیست
اگر شش گوشه عالم سرایی است
درو بی غصه و غم طارمی نیست
و گر کعبه ست هفت اقلیم خاکی
میان او ز راحت زمزمی نیست
چه سود ار من سلیمانم به ملکت
چو با من از فراغت خاتمی نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۴
هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست
هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان
از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی
حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی
زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
گر کسی گوید ز بی حسی که در ملک جهان
بتر از اندوه فرقت هیچ دردی هست نیست؟
رفته اند آنها کز ایشان راحتی در دست بود
وز غم ایشان کنون جز حسرتی در دست نیست
صد ره اندر شست فرقت مانده ایم از روزگار
خود ز عالم عمر ما جز نیمه ای از شست نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۵
کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۶
یک ذره مهر در ایام مانده نیست
یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست
تا جام روزگار پر زا خون خلق شد
کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست
گلگونه موافقت و تاب عافیت
در روی دهر و طره ایام مانده نیست
جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت
مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست
دود و شرر مجوی که با سنگ حادثات
قندیل صبح و مجمره شام مانده نیست
زان دیگ مکرمت که جهان پخت پیش ازین
اندر جهان بحز طمع خام مانده نیست
از دهر تا نجات دو صد ساله راه هست
وز خاک تا امید یکی گام مانده نیست
سیمرغ و مردمی بهم اند از برای آنک
زان جز حدیث وزین بحز از نام مانده نیست
دلها ز غم بسوخت مگر خرمی بمرد؟
جم دل شکسته گشت مگر جام مانده نیست؟
آخر مجیر از همه کامی دهن بشست
وین است چاره چون به جهان کام مانده نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۹
کس را فلک ز دست حوادث امان نداد
عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد
مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست
او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد
بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید
کان غنچه را بهار به دست خزان نداد
فرسود عمر خلق بر امید سود او
وین ساده جز به مایه اصلی زیان نداد
برخوان او نواله خوش هست لیکن او
کس را ز خوان، نواله بجز استوان نداد
بس کس که کرد دیده خود خانی از سرشگ
کین نیلگون سپهر مرا ملک خان نداد
گو کیست کز سپهر نمی دید و خون نخورد؟
یا کیست کز زمانه جوی خورد و جان نداد؟
مسکین جهان چگونه دهد جامه ای کزان؟
یک ریشه نقش بند به دست جهان نداد
از صرف روزگار مجوی ای مجیر هان
چیزی که او به هیچ گرانمایه آن نداد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۰
هر کو ز نژاد آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک؟
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کین واقعه ها چه محکم افتاد
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش درهم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۷
شکست دور سپهرم به پایمال زحیر
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا به منزل من
ازین نفر نفر ای دوستان نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بی دل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من درین ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار او بار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان ببست فلک
چگونه حال دل خویشتن کنم تقریر؟
مرا به صنعت اکسیر در تبه شد دل
اگر چه آفت مغزست صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار اشتر فعل
که ریش گاو گرفتم درین خراس زحیر
چو من سلیم مزاجی شکسته دل نه رواست
درین خرابه که یک یوسف است و پنجه پیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه زمی از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست به یک پیراهن برند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
به کاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
زمانه را سر تعذیب تست ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو نذیر
درین خیال بدین روزها همی دارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۹
نیست روزی که نیستم دلتنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۰
در دستبرد نظم، ز دوران گزینه ام
گردون به صد قران ننماید قرینه ام
من خضرخان تاج دهم در جهان نطق
خضرست رشگ خورده لفظ کمینه ام
سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب
ایمه چه دانه نی بچه مرغ دینه ام؟
یا خود نداشت حوصله دهر زقه ام
حاصل نشد ز خرمن ایام چینه ام
در خاک نقد دفن کنند ای شگفت و هست
در آب طبع نقد معانی دفینه ام
صد جام جم کند ز من این چرخ شیشه رنگ
گر بشکند به سنگ جفا آبگینه ام
گردون مجو برو که مرا دل پر است ازو
گندم صفت شکافت ازین غصه سینه ام
دید آسمان مرا گهر اندر زبان چو تیغ
با تیغ قهر بدگهر آمد به کینه ام
آن را مبین که موج بلا از سرم گذشت
این بین که ماند بر سر خشکی سفینه ام
در بر گرفته اشک چو خط بر پیاله ام
دل خون شده زرشگ چو می در قنینه ام
هر شب نه از کلیچه مه پاره ای کم است
آن می خورم که بیش نماند هزینه ام
چون ماه کاست بشکنم از بهر نان روز
گر قرص آفتاب بود در خزینه ام
داند جهان که من که مجیر بلا کشم
هر چند پایمال شدم سرسری نه ام
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۱
هیچ وفایی ز روزگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۴
منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۷
گلی کو کزان رنج خاری نیابی؟
میی کو کزان می خماری نیابی؟
به دشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیابی
ازین رهروان گر کسی برشماری
وزان حاصل الا شماری نیابی
مگر کار اهل عدم دارد ار نه؟
ازین جمع نا اهل کاری نیابی
اگر سقف گردون فرود آید از پا
بجز بر سر سوگواری نیابی
نگر گر میان جهان به نگردد
ز دریای غم بر کناری نیابی
مجیر از تو کار جهان برنگردد
که از سبزه ای نو بهاری نیابی
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۹
حاصل روزگار می بینی
غم بی غمگسار می بینی
تا به بوی گلی برآسایند
این همه زخم خار می بینی
گرد عالم بر آی تا کس را
راحتی برقرار می بینی؟
زان ظریفان که پیش ازین بودند
یکی از صد هزار می بینی؟
در نگر تا ز قصرهای خراب
یک بنا استوار می بینی!
تا تو در عالمی و از عالم
نیک و بد بی شمار می بینی
کرمی از زمانه می شنوی؟
لطفی از روزگار می بینی؟
به میان هزار دشمن در
دوستی حق گزار می بینی؟
زان عزیزان که از میان رفتند
جز غم اندر کنار می بینی؟
بی حریفان و دوستان عزیز
گر چه صد گونه کار می بینی
راحتی از شراب می بایی؟
لذتی از شکار می بینی؟
باده عیش ناچشیده دمی
رنجهای خمار می بینی!
همه از کردگار باید دید
هر چه از روزگار می بینی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
سپهر قدرا در قبضه کفایت تست
نظام هر چه برون از سراچه قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟
نگویمت که تو چون منصفی همین می دان
که با حضور تو در ملک برستم ستم است
به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است
در ان مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟
بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید
سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است
تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت
خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است
خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند
که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است
قسم به خاک قدمهای آسمان سایت
که ربع خاک بر همت تو یک قدم است
نشست راست ز رای تو جمله موجودات
مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است
مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست
مرا فنای تو در خوف، بیضه حرم است
چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رواست
از آنکه مدح تو بروی به جان زیر و بم است
کسی که زر مدیح تو بی عیار زند
مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است
منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست
گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است
و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم
که صفر در عدد هندویی هم از رقم است
سخن مراست ترا تحفه ساختم ز سخن
کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
به خدایی که کلک قدرت او
حلقه ماه و آفتاب نگاشت
وقت ابداع در جهان قدم
صنع را هیچ باقیی نگذاشت
که مرا بی حضور خدمت تو
زندگی جز که نام مرگ نداشت