عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیش‌های نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند
ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند
اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند
سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند
عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند
گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند
گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
زنده دل از چه رو بدن عالم نور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور می‌رود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار می‌شود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کجا میرود روح و کی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
کجا و کی و کی بود روح را
که این هر دو تن راز پی میرود
زامر خدایست روح و خدا
کی آید بجائی و کی میرود
چو بیخود شوی دانی این راز را
که در بیخودی دل بوی میرود
می عشق آگاه سازد ترا
که غفلت بدین گونه می میرود
بجز مستی و عشق و شور جنون
ز پیش تو این کار کی میرود
دمی سوی ما آ تماشای را
ببین تا چه غوغای می میرود
چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش
چنان بر فلک‌های و هی میرود
که تا پشت ماهی رسیده است می
که تا زهره آواز نی میرود
دمی فیض را چون برآید چنین
خرد را دگر کی ز پی میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
وانگو تواش قبول کنی مصطفی شود
امر ترا کسی نتواند خلاف کرد
هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود
بیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتت
گردد دلش سیاه و اسیر غمی شود
فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا
چشم دلش بعالم انوار وا شود
در بندگیت هر که ره صبر می‌رود
او از حضیض صبر بر اوج رضا شود
درهای خیر روز نخستین گشودهٔ
امید هست روز پسین نیز وا شود
از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنی
نومید کی شود دل غمگین چرا شود
از فیض بحر جود بسیار برده‌ایم
داریم چشم آنکه دگر هم عطا شود
هر نعمتیکه لطف کنی از ره کرم
توفیق ده که شکر یکایک عطا شود
ما گرچه نیستیم سزای کرامتی
لیک از تو تا سزای سزد گر سزا شود
گر هرچه آوریم بدین در همان بریم
ای وای ما که روز قیامت چها شود
ما بندهٔ در تو و شرمنده توایم
داری روا که عاقبت ما هبا شود
فیض است و در گه تو از این در رود کجا
کام حوایج همه زین در روا شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود
تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبرد
بس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شود
عمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضل
تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
بر من این علم و هنردرهای رحمت را ببست
دیده هرگز کس کلید قفل قفل در شود
گفتم آخر میکنم کاری که بهتر باشد آن
من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود
ای خدا رحمی بکن بر بنده بیچاره ات
بد بود نیکوش کن نیکوست نیکوتر شود
بنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتی
هر کرا مرشد تو باشی زآسمان برتر شود
آنکه قابل نیست زار شاد تو قابل می شود
ور بود قابل زارشاد تو قابل تر شود
دانشی را لطف کن کزوی محبت سرزند
شاید از اکسیر عشقت این مس من زر شود
عزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمال
معرفت کامل چوشد اخلاص کاملتر شود
چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
آنچه بود افسار درسربعد از این افسر شود
سهل وآسان کی دهددست اینچنین گنجی مگر
پای تا سر زاری و افغان چشم تر شود
تا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علی
کی امیرالمومنین و نفس پیغمبر شود
سالها باید بگردد آفتاب و مشتری
تا که در برج سعادت نطفه حیدر شود
در زمین دل بکار ای فیض تخم معرفت
پس زچشمش آب ده تا ریشه محکمتر شود
پس بچین از شاخسارش میوه های گونه گون
کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبه‌ها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
شود شود که دلم سوی حق ربوده شود
بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود
شود شود که روان سوی حق روان گردد
بساق عرش دو دست امید سوده شود
شود شود نفسی دیدهٔ دلم در عرش
بناز بالش برد الیقین غنوده شود
شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن
چنانکه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود
شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر
که آسمان و زمینم چو دود توده شود
شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل
غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود
شود شود که عبودیتم شود خالص
بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود
شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد
ز روی چهرهٔ جان پرده‌ها گشوده شود
شود شود که بر افتد حجاب نا سوتم
جمال شاهد لاهوتیم نموده شود
شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز
دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود
شود شودکه کشم سرمهٔ ز نور یقین
بود که بینش چشم دلم فزوده شود
شود شود که شود فیض یکنفس خاموش
بود ز عالم بالا سخن شنوده شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
علی الصباح نوید هو الغفور رسید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
شراب مست درآمد که اینک آوردم
نوید مغفرت از حضرت غنی حمید
نذیر خوف برون رفت از دل مخمور
بشیر باده در آمد زخم بسر دوید
بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد
بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید
نوای ابشر مطرب نواخت کاینک عود
صلای اشرب ساقی بداد کاینک عید
کسی که منع من از باده کرد جامم داد
کسی که منکر مستیم بود مستم دید
بچشم خویش کنون دید و منع نتوانست
شراب خوردن ما را که محتسب نشنید
دلی که بودش از راه اتقواالله بیم
در آمد از در لاتقنطوا درو امید
زبیم روز جزا گر تهی شدش قالب
زساغر پرامید زنده شد جاوید
خرد که بود به زندان دیو و دد در بند
کنون بمقصد صدق ملیک آرامید
روان که بود درین کهنه دیر افتاده
کفش بهمت ساقی بساق عرش رسید
تنی که بود ززقوم دیو دردی کش
زدست حور و ملایک شراب ناب کشید
سری که بود لگدکوب چرخ مردم خوار
ببال عشق و طرب تا ببام عشق پرید
کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان
زجانب یمنش نفخهٔ وصال وزید
ازینمقوله مزن دم دگر زبان در کش
که فیض را سخن بیخودی دراز کشید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید
که عید تو منم و عود مینماید عید
محال دیو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید
نداری ار تو دل قابل نزول ملک
بیا زمن بخر ان دل کجا توانش خرید
بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم
شقی شقیست بروز ازل سعید سعید
بود که کوشش ما نیز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نومید
بزار بر در رحمان و منتظر میباش
که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید
دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقیب عتید
برون شدن نه پسندد دمی ملائک را
درون شدن نگذارد جنود دیو مزید
درون خانه دل دیو را چه زهره ورود
خدای هست چو نزدیکتر زحبل ورید
شراب تازه کشد دم بدم زجام الست
کسی که یافت حیات ابد زخلق جدید
خموش چون شود از گفتن بلی آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنید
شهود عشق زنجوای نحن اقرب مست
جنود زهد ینادون من مکان بعید
ونحن اقرب خط مقربی باشد
که قرب را ز ره خویش میتواند دید
ولیس ذلک الا لمن زجا و غدی
و لیس ذالک الا لمن یخاف و عید
بیمن فیض هدایت گرفت عالم را
که رهنمای کسانست از ضلال بعید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
مالک‌الملک بزنجیر مشیت بسته است
تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید
خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی
تا که دل کرد برغبت گنه و می‌لرزید
چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید
هر بدی سر زند از من همه از من باشد
لیس ربی و له الحمد بظلام عبید
بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید
پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز
گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید
نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست
که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید
فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار
تا که در مستی عشق تو بماند جاوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
شکر تو چسان کنم که شاید
از جز تو ثنای تو نیاید
گر هم نکنم ثنا چه گویم
نطقم بچه کار دیگر آید
آن لب که ثنای تو نگوید
آخر بچه خوشدلی گشاید
آندست که دامنت نگیرد
از بهر چه زاستین برآید
آن پای که در رهت نپوید
سر که رود و بر که آید
آن سر که هوای تو ندارد
بر تن بکدام امید باید
آندل که درو محبتت نیست
در سینه چو نغمه می‌سراید
آن جان که ز تو نشان ندارد
حقا که بجای تن نشاید
آن دیده که دیده روی خوبت
بر غیر چگونه میگشاید
آن گوش که نام تو شنیده
چون حرف دگر در آن درآید
از فیض تو پای تا سر فیض
هر لحظه محبتی فزاید
آنم که سراسر وجودم
پیوسته بحمد تو سراید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
هدهدی کو که از سبا گوید
خبر یار آشنا گوید
کو سلیمان که رمز منطق طیر
از خدا گیرد و بما گوید
کو خضر تا که موسی جانرا
از لدنا اشار ها گوید
نوح کو تا که کشتی سازد
من رکب فیه قد نجا گوید
کو خلیلی که رو بحق آرد
لا احبی بما سوی گوید
کو کلیم اللهی لقا جوئی
روبرو حرف با خدا گوید
کو مسیحی که مرده زنده کند
خبری چند از سما گوید
کو محمد که سرّ ما او حی
با احبا و اولیا گوید
کو علی آن در مدینه علم
تا ز حق شمهٔ بما گوید
یا چو جامی ز هل اتی نوشد
رمزی از سرّ انما گوید
اهل بیت نبی کجا رفتند
و آنکه ز ایشان حدیث واگوید
همدمی کو که آشنا باشد
با دلم حرف آشنا گوید
یا دل از مدعی نهان با او
چند حرفی بمدعا گوید
کو طبیب دلی درین عالم
خستهٔ درد دل کرا گوید
تا بگوشم رسد ندای الست
هر سر موی من بلی گوید
یا شوم مست بادهٔ توحید
تا سرا پای من خدا گوید
با دل از مدعی نهان با دوست
چند حرفی بمدعا گوید
یا چو آن فانیان سبحانی
بزبان خدا ثنا گوید
بس کن ای دل که حرف نازک شد
فیض را گوی تا دعا گوید
شکوه بس فیض اهل دردی کو
تا طبیبش از او دوا گوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم باده‌های کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار
آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار
آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار
آمدم بر گیرم از روی معانی پرده‌ها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار
آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار
میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار
میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار
تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار
میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز می‌آیم بدینجا تا نشان‌ها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار
باز می‌آیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار
باز می‌آیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار
باز می‌آیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار
باز می‌آیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار
باز می‌آیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
فروغ نور جمال تو در دل بیدار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چه‌سان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بی‌پایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
شب همه شب زاری بر در پروردگار
روز چو شد یاری خسته دلان فکار
داد گدائی بده بر در الله دوست
داد گدایان بده از مدد کردگار
غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر
بر در حق نالها تا بتوانی بیار
یاد قیامت بروز تا بتوانی بکن
اشک ندامت بشب تا بتوانی بیار
کیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریز
کاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدار
شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
روز چو شدنان بده از طلب کسب و کار
کن سبک از ناله شب دوش ز بار گناه
روز ز بهر کسان دوش بنه زیر بار
دوش نگردد سبک از غم یک معصیت
تا نکشی از خسان جور گرانی هزار
باش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلق
چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار
آنچه نمودم بتو راه صوابست فیض
گر روی اینره رسی زود بپروردگار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
ز حق جوئی نشان الله اکبر
نشان کی میتوان الله اکبر
نشان از بی‌نشان ی میتوان یافت
نیاید در نشان الله اکبر
برو در عالم اسما سفر کن
مظاهر را بدان الله اکبر
ز اقلیم هیولی رخت بر گیر
برو تا لا مکان الله اکبر
گذر کن ز آسمان و عرش و کرسی
بسوی کن فکان الله اکبر
حقیقت را به بین اندر مظاهر
ورای جسم و جان الله اکبر
جهان آینهٔ نور حق آمد
درین بین عکس آن الله اکبر
ز خط و خال معنی گیر و بگذر
صور را با زمان الله اکبر
کبیر است و جلیلست و عظیمست
نگنجد در جهان الله اکبر
لطیفست و ندارد مثل و مانند
نه پیدا نه نهان الله اکبر
بدو تا با خودی راهت نباشد
بجا در را با من الله اکبر
بمان این هستی عاریتی را
مگر یابی نشان الله اکبر
ز گفت‌وگوی فیض اسرار پنهان
نمیگردد عیان الله اکبر
ز دیدن یا رسیدن بر توان خورد
نیاید در بیان الله اکبر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
دلم تابان مهر اوست یا رب باد تابان تر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیران‌تر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزان‌تر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتان‌تر
نمیدانم چه افسون می‌دمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزون‌تر شود در دم فراوان‌تر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشان‌تر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزان‌تر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشان‌تر شود کارم بسامان‌تر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوان‌تر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالان‌تر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریان‌تر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمان‌تر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهان‌تر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه می‌بینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسان‌تر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرم‌تر ز من هم کس پشیمان‌تر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسان‌تر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
میبرد دل را هوا دستم تو گیر
پای می‌لغزد ز جا دستم تو گیر
پای دل در دام دنیا بند شد
اوفتادم در بلا دستم تو گیر
روز روشن در ره افتادم به چاه
کور گشتم از قضا دستم تو گیر
در ره عصیان بسر گشتم بسی
تا که افتادم ز پا دستم تو گیر
کار چون از دست شد آگه شدم
سر نهادم مر ترا دستم تو گیر
آمدم بر درگهت ای کان لطف
ناتوان گشتم بیا دستم تو گیر
بیکس و بیچاره و درمانده‌ام
عاجز و بی‌دست و پا دستم تو گیر
دست و پائی میزدم تا پای بود
چونکه پایم شد ز جا دستم تو گیر
چون تو دل را سر بصحرا دادهٔ
هم تو خود راهش نما دستم تو گیر
چنگ در لطفت زنم هر دم مباد
کردم از وصلت جدا دستم تو گیر
فیض را بیگانگان افکنده‌اند
ای رحیم آشنا دستم تو گیر
بر سر خاک رهت افتاده خار
یا معز الاولیا دستم تو گیر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
درد دل ما ز یار ما پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
چون بنده خدای را شناسد
اوصاف خدا هم از خدا پرس
سرّ اسماء ملک نداند
او ادنی راز مصطفی پرس
رازی که خدا بمصطفی گفت
از غیر مجوز مرتضا پرس
کی می‌داند اسیر تقدیر
اسرار قدر هم از قضا پرس
این مسئله متقیان ندانند
افسانهٔ عشق را ز ما پرس
سر را از کبر ساز خالی
آنگاه سخن ز کبریا پرس
زین شیفته حال دل چه پرسی
زان زلف بجو و از صبا پرس
گر فیض خمش کند ز گفتن
سر خمشی ز گفتها پرس