هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به زیباییهای طبیعت و عشق اشاره دارد و از مفاهیمی مانند فراق، وصل، هنر، و بلا سخن میگوید. شاعر از ارتباط بین جسم و جان، هنر دست، و تأثیرات عشق و فراق بر زندگی انسان صحبت میکند. همچنین، به مفاهیم فلسفی مانند جدایی و اتحاد، و تأثیرات روحانی و مادی آنها اشاره میشود.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و مفاهیم پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد که معمولاً در سنین بالاتر به دست میآید.
غزل شمارهٔ ۲۲۲
رَویم و خانه بگیریم پَهْلویِ دریا
که دادِ اوست جواهر، که خویِ اوست سَخا
بدان که صُحبَتْ جان را هَمیکُند هم رَنگ
زِ صُحبَتِ فَلَک آمد ستاره خوشْ سیما
نه تَن به صُحبَتْ جانْ خوب روی و خوش فِعْل است؟
چه میشود تَنِ مِسْکین، چو شُد زِ جانْ عَذْرا؟
چو دستْ مُتَّصِلِ توست بَس هُنر دارد
چو شُد زِ جسم جُدا، اوفتاد اَنْدَر پا
کُجاست آن هُنرِ تو؟ نه که همان دستی؟
نه، این زمانِ فِراق است و آن زمانِ لِقا
پس اَللّهْ اَللّهْ زِنْهار، نازِ یار بِکَش
که نازِ یار بُوَد صد هزار مَنْ حَلوا
فِراق را بِنَدیدی، خُداتْ مَنْما یاد
که این دُعاگو بِهْ زین نداشت هیچ دُعا
زِ نَفْسِ کُلّی، چون نَفْسِ جُزوِ ما بِبُرید
به اِهْبِطُوا و فرود آمد از چُنان بالا
مِثالِ دستِ بُریده زِ کارِ خویشْ بِمانْد
که گَشت طُعمهٔ گُربه، زِهی ذَلیل و بَلا
زِ دستِ او همه شیران شِکَسته پَنْجه بُدَند
که گُربه میکَشَدَش سو به سو زِ دَستِ قَضا
امیدِ وصل بُوَد تا رَگیش میجُنْبَد
که یافت دولتِ وُصْلَت هزار دستِ جُدا
مَدار این عَجَب از شهریارِ خوش پیوند
که پاره پارهٔ دود از کَفَش شُدهست سَما
شَهِ جهانی و هم پاره دوز اُستادی
بکُن نَظَر سویِ اجزایِ پاره پارهٔ ما
چو چَنگِ ما بِشِکَستی، بِساز و کَش سویِ خود
زَ الَسْت زَخمه هَمیزَن، هَمیپَذیر بَلا
بَلا کنیم، وَلیکِن بلیّ اوَّل کو؟
که آن چو نَعرهٔ روح است، وین زِ کوهْ صَدا
چو نایِ ما بِشِکَستی، شِکَسته را بَربَنْد
نیازِ این نِی ما را بِبین بدان دَمها
که نایِ پارهٔ ما، پاره میدَهَد صد جان
که کِی دَمَم دَهَد او تا شَوَم لَطیفْ اَدا؟
که دادِ اوست جواهر، که خویِ اوست سَخا
بدان که صُحبَتْ جان را هَمیکُند هم رَنگ
زِ صُحبَتِ فَلَک آمد ستاره خوشْ سیما
نه تَن به صُحبَتْ جانْ خوب روی و خوش فِعْل است؟
چه میشود تَنِ مِسْکین، چو شُد زِ جانْ عَذْرا؟
چو دستْ مُتَّصِلِ توست بَس هُنر دارد
چو شُد زِ جسم جُدا، اوفتاد اَنْدَر پا
کُجاست آن هُنرِ تو؟ نه که همان دستی؟
نه، این زمانِ فِراق است و آن زمانِ لِقا
پس اَللّهْ اَللّهْ زِنْهار، نازِ یار بِکَش
که نازِ یار بُوَد صد هزار مَنْ حَلوا
فِراق را بِنَدیدی، خُداتْ مَنْما یاد
که این دُعاگو بِهْ زین نداشت هیچ دُعا
زِ نَفْسِ کُلّی، چون نَفْسِ جُزوِ ما بِبُرید
به اِهْبِطُوا و فرود آمد از چُنان بالا
مِثالِ دستِ بُریده زِ کارِ خویشْ بِمانْد
که گَشت طُعمهٔ گُربه، زِهی ذَلیل و بَلا
زِ دستِ او همه شیران شِکَسته پَنْجه بُدَند
که گُربه میکَشَدَش سو به سو زِ دَستِ قَضا
امیدِ وصل بُوَد تا رَگیش میجُنْبَد
که یافت دولتِ وُصْلَت هزار دستِ جُدا
مَدار این عَجَب از شهریارِ خوش پیوند
که پاره پارهٔ دود از کَفَش شُدهست سَما
شَهِ جهانی و هم پاره دوز اُستادی
بکُن نَظَر سویِ اجزایِ پاره پارهٔ ما
چو چَنگِ ما بِشِکَستی، بِساز و کَش سویِ خود
زَ الَسْت زَخمه هَمیزَن، هَمیپَذیر بَلا
بَلا کنیم، وَلیکِن بلیّ اوَّل کو؟
که آن چو نَعرهٔ روح است، وین زِ کوهْ صَدا
چو نایِ ما بِشِکَستی، شِکَسته را بَربَنْد
نیازِ این نِی ما را بِبین بدان دَمها
که نایِ پارهٔ ما، پاره میدَهَد صد جان
که کِی دَمَم دَهَد او تا شَوَم لَطیفْ اَدا؟
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.