گاهی اوقات نقشی در ذهنم می نشیند که دوست دارم آن را در قالب شعر بازگو کنم. اما نمی شود و این چنین در دفتر "خواستم شعر باشد" می نشیند.

با مردم ناراضی، چه کار باید کرد؟!

وقتی که همه فحش می دهند، چه کار باید کرد؟!

وقتی دلار گران می شود، چه کار باید کرد؟!

وقتی سوال نباید کرد، چه کار باید کرد؟!

از شما می پرسم، چه کار باید کرد؟! ...

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: یکم آذر ماه یک هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی)

گاهی دلم برای تو تنگ می شود

آری؛ زمین به هوای تو دلتنگ می شود

انگار هلال روی تو بر من حلال نیست

همیشه لکه ی ابری تو را حجاب می شود

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: بیست و سوم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)

تنها؛

روی نیمکت چوبی

چشم در چشم جاده

دور از های و هوی

با هر تپش قلب

در انتظار تو ام

تا برسی از راه

آهای اتوبوس

باز که دیر کردی

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: نهم مهر ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی)

من یه معتادم

خجالت می کشم

از گفتنش، حتی

خجالت می کشم

روزها روی خط راه راه

بر سر یک چهار راه

شب ها توی پارک

از تماشای … ها

خجالت می کشم

من یه معتادم

ایستاده پشت در

در به در دنبال میراث پدر

از مزارش هم

خجالت می کشم

بچه ها من را تماشا می کنند

از نگاهی کنجکاو بر چنین پویانمایی های تلخ

با تبسم از درون کارتن

همچنان اما خجالت می کشم

از صدای زنگ این خانه

هم آوایی میان سکه و کاسه

خجالت می کشم

از اینکه دوست دارم باشد آزادی

خجالت می کشم

سکه ی بیچاره اما رنگ بر سیما ندارد

بی گمان از من

خجالت می کشد

چند روزی توی ترک بودم

در پناه پل

پس از سال ها افتضاح

دیروز پل شد افتتاح

باز هم من

خجالت می کشم

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: سی ام شهریور ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)

این روزها

حال و روز من خوش نیست

باران که می بارد

روحم خیس نمی شود

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: پنجم آذر ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)

باز قطار روی ریل است و مسیرش جوی سیل

راه از آهن است و چرخ آهن زیر پا

رگهای دشت خشک است و من، باران اسیر آسمان

گله آرام است، می چرد؛ مرد چوپان غرق در خواب

خبر از گرگ ها نیست اما خورشید لاجرم بیدار

خواب در چشم من است و پلک من سنگین

پسر کوپه ی همسایه مدام می گوید: “گل در دست من است”

بازی “گل یا پوچ” بی گمان بی خطر است

زندگی یک بازیست، آخرش شیرین نیست

خزان می شود بهار، سبز گشتن زمین بهانه ایست

باز قطار روی ریل است و من می ترسم…

خبری در راه است…

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: بیست و نهم اسفند ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)

روزی رسد که من هم در خاک خفته باشم

جان در بدن نباشد، گویا که مرده باشم

ترسم نشانی از من باقی نمانده باشد

بی بهره از دو دنیا، سرد و فسرده باشم

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: ششم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)

زندگی؛

یعنی همین

یک روز کاری پر تلاش

ارتزاق لقمه ای نان حلال

نان سنگک گر نشد، نان لواش

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: دوازدهم آبان ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)

من مسافر قطارم

می رم اما ماندگارم

توی شبهای سیاهی

همدمی جز تو ندارم

قطار زندگی من

بی بهونه بی توقف

میره تا مقصد آخر

راهی جز سفر ندارم

مقصد همه همینجاست

دیگه دلتنگی ندارم

من مسافر قطارم

مونده از من یادگارم

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ : بیست و سوم اسفند ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی)

هیهات اگر خدا نباشد

آن سوی فنا، بقا نباشد

هیهات اگر سراب دیدیم

در عرش و سما کسی نباشد

«س.م.ط.بالا»