عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - مطلع دوم
تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیده‌اند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده‌اند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیده‌اند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده‌اند
طاق ایوان جهان‌گیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده‌اند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده‌اند
تاجدارش رفته و دندانه‌های قصر شاه
بر سر دندانه‌های تاج گریان دیده‌اند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیده‌اند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده‌اند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیده‌اند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده‌اند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیده‌اند
روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف
زقه‌هاشان از درای مطرب الحان دیده‌اند
حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پاره‌ها خلخال و مشاطه شتربان دیده‌اند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده‌اند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیده‌اند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و می‌دان دیده‌اند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیده‌اند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیده‌اند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده‌اند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیده‌اند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان داده‌اند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیده‌اند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیده‌اند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیده‌اند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیده‌اند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده‌اند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوان‌های حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیده‌اند
وز طناب خیمه‌ها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده‌اند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیده‌اند
چار صف‌های ملک در صفه‌های نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیده‌اند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده‌اند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده‌اند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیده‌اند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیده‌اند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده‌اند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیده‌اند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکه‌های بحر عمان دیده‌اند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیده‌اند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده‌اند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده‌اند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده‌اند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده‌اند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیده‌اند
خه‌خه آن ماه نو ذی‌الحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده‌اند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیده‌اند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیده‌اند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیده‌اند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیده‌اند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده‌اند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده‌اند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیده‌اند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده‌اند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - این قصیدهٔ را تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین خوانند در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و پیش حظیرهٔ مقدس پیغمبر اکرم به عرض و اتمام آورده است
صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده
کعبه برکرده عرب‌وار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشت‌دار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آب‌دست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آب‌دستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آب‌دستان آمده
خضر جلابی به دست از آب‌دست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه‌دار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده
بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمه‌ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پی‌شان همسر تاج خضر خان آمده
صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
ای مربع‌خانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میان‌جا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرم‌وار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندم‌گون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده
کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شب‌رنگ لیکن صبح‌وار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسی‌دم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بی‌آب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاون‌کوب دکان آمده
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را ام‌صبیان آمده
از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کاف‌ها خوان آمده
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده
بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگ‌باران آمده
مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنه‌شان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیان‌گاه اهل بغی و عصیان آمده
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشک‌بار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنی‌آدم بنات النعش‌وار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانه‌ای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه، شان شهد و کان‌زر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷۶ - حجرالاسود مغناطیس مردمان است!
و یکی از آن سلطانان در ایام خلفای بغداد با لشکر به مکه شده است و شهر مکه ستده و خلقی مردم را در طواف در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود از رکن بیرون کرده به لحسا بردند و گفته بودند که این سنگ مغناطیس مردم است که مردم را از اطراف جهان به خویشتن می‌کشد و ندانسته‌اند که شرف و جلالت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم بدان جا می‌کشد، که حجر از بسیار سال‌ها باز آن جا بود و هیچ کس به آن جا نمی شد، و آخر حجرالاسود از ایشان باز خریدند و به جای خود بردند.
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)
ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین
غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره ی افسرده ای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین
مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین
میهمانداری به الوان های نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین
طاق ابروی تو را تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین
مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین
شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوش خند توست جوی انگبین
عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین
تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین
با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین
آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین
از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین
روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین
بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین
گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین
تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین
هر گنه کاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین
ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟
تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین
تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین
انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین
در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین
نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟
هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین
گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین
تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین
در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین
ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین
گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟
ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین
می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین
هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین
خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین
نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
رشیدالدین میبدی : ۲۲- سورة الحجّ- مدنیّة
۳ - النوبة الثالثة
قوله: «وَ إِذْ بَوَّأْنا لِإِبْراهِیمَ مَکانَ الْبَیْتِ» الآیة. قال ابن عطاء: وفّقنا لبناء البیت و مکنّاه منه و اعنّاه علیه و قلنا له: «لا تُشْرِکْ بِی شَیْئاً» اى لا تلاحظ البیت و لا تنظر الى بنائک. مى‏گوید ابراهیم را تمکین کردیم و ساز و آلت و قوّت و مهارت و قدرت و معونت دادیم تا خانه کعبه را بنا کرد چنان که خواستیم و فرمودیم، آن گه او را گفتیم کرده و ساخته خود منگر توفیق و معونت ما نگر، و جهد خود مبین ارادت و عنایت ما بین. اى جوانمرد بنده را دو دیده داده‏اند تا بیک دیده صفات آفات نفس خود بیند و بیک دیده صفات الطاف کرم حق بیند، بیک دیده فضل او بیند، بیک دیده فعل خود بیند، چون فضل او بیند افتخار کند، چون فعل خود بیند افتقار آورد، چون کرم قدم بیند در ناز آید، چون قدم عدم خاک بیند در نیاز آید، آن شوریده عراق سوخته آتش فراق شبلى گاهى مى‏گفت: لیتنى کنت این نباذ لم اعرف هذا الحدیث.
کاشکى مرا خراباتى بودى و مرا با این حدیث سر و کار نبودى، و گاه گفتى کجایند ملائکه ملکوت و سکّان حظایر قدس تا پیش تخت دولت و سریر عزت ما سماطین برکشد.
گه با کف پرسیمم و گه درویشم
گه با دل پر نشاط و گه دل ریشم‏
گه باز پس خلق و گهى در پیشم
من بوقلمون روزگار خویشم‏
«وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ» یعنى الکعبة على لسان العلم، و على بیان الاشارة معناه فرّغ قلبک عن الاشیاء سوى ذکر اللَّه. مى‏گوید دل خویش را یکبارگى با ذکر من پرداز هیچ بیگانه و غیرى را بدو راه مده که دل پیرایه شراب مهر و محبت ماست. القلوب اوانى اللَّه فى الارض فاحبّ الاوانى الى اللَّه اصفاها و ارقها و اصلبها. هر دلى که از مکوّنات صافى‏تر و بر مؤمنان رحیم تر آن دل بحضرت عزت عزیزتر و محبوب‏تر، دل سلطان نهاد تست زینهار تا او را عزیز دارى و روى وى از کدورت هوى و شهوت نگاه دارى و بظلمت و شهوت دنیا آلوده نگردانى. بداود (ع) وحى آمد که: یا داود طهّر لی بیتا اسکنه.
اى داود خانه پاک گردان تا خداوند خانه بخانه فرو آید، گفت بار خدایا و اىّ بیت یسعک؟ آن کدام خانه است که عظمت و جلال ترا شاید؟ گفت آن دل بنده مؤمن است، گفت بار خدایا چگونه پاک گردانم؟ گفت آتش عشق درو زن تا هر چه نسب ما ندارد سوخته گردد، و آن گه بجاروب حسرت بروب تا اگر بقیّتى مانده بود پاک بروبد، اى داود از آن پس اگر سرگشته‏اى بینى در راه طلب ما آنجاش نشان ده که خرگاه قدس ما آنجاست،انا عند القلوب المحمومة.
قوله: «وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ» حج دو حرفست حاء و جیم، حاء اشارتست بحلم خداوند، جیم اشارتست بجرم بنده، فکانّه قال جئت بجرمى الى حلمک فاغفر لى، خداوندا آمدم با جرم خویش بیامرز مرا بفضل خویش. اعرابیى را دیدند دست در استار کعبه زده و مى‏گوید: من مثلى ولى اله ان اذنبت منّانى و ان تبت رجّانى و ان اقبلت ادنانى، و ان ادبرت نادانى. چو من کیست و مرا خداوندى است که اگر گناه کنم نراند و نعمت باز نگیرد و اگر باز آیم بپذیرد و بنوازد و اگر روى بدرگاه وى آرم نزدیک کند، و اگر بر گردم باز خواند و خشم نگیرد. در تورات موسى است یا بن آدم اکلت رزقى و لم تشکرنى و بارزتنى و لم تستحى منّى عبدى ان لم تستحى منّى فانا استحى منک. «یَأْتُوکَ رِجالًا وَ عَلى‏ کُلِّ ضامِرٍ» پیادگان را در راه حج بر سواران رتبت بیشى داد و باین کرامت ایشان را مخصوص کرد از بهر آن که رنج ایشان بیش از رنج سوارانست پایهاشان آبله کرده غبار راه بر روى و محاسن ایشان نشسته بر امید مشاهده کعبه مقدّسه بار رنج بر خود نهاده و بترک راحت و آسایش بگفته، و ازین عجیبتر که چون ذکر سواران کرد مرکوب بذکر مخصوص کرد نه راکب، گفت: «وَ عَلى‏ کُلِّ ضامِرٍ»، از بهر آن که رنج رفتن و گرانى بار بر مرکوبست نه بر راکب. آرى کسى که خواهد که تا آن حجر مبارک که بر وى رقم تخصیص کشیده و خلعت یمین اللَّه فى الارض یافته آن را مصافحت کند و بناز آن را در بر گیرد کم از آن نباشد که در راه طلب او بارى بر خود نهد و رنجى بکشد، آن کعبه مشرّفه مقدسه که تو مى‏بینى هزاران سال بتخانه کافران کرده بودند تا از غیرت نظر اغیار بخداوند خود بنالید که پادشاها مرا شریف‏ترین بقاع گردانیدى و رفیع‏ترین مواضع ساختى آن گه ببلاء وجود اصنام مرا مبتلا کردى، از بارگاه جبروت بدو خطاب رسید آرى چون خواهى که معشوق صد و بیست و اند هزار نقطه طهارت باشى و خواهى که همه اولیاء و صدّیقان و طالبان را در راه جست خود بینى و ایشان را بناز در کنار گیرى و هزاران ولى وصفى را جان و دل در عشق خود بسوزى و بگدازى، یا در ان بادیه مردم خوار بى‏جان کنى کم از آن نباشد که روزى چند این بلا و محنت بکشى و صفات صفا و مروه خود در بطش قهر غیرت فرو گذارى.
«لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» روندگان در راه حق مختلفند و منافع هر یکى بر اندازه روش اوست و بقدر همت او، ارباب اموال را منافع مال و معاش است، ارباب اعمال را، منافع حلاوت طاعات است، ارباب احوال را منافع صفاء انفاس است، بو شعیب سقا بقصد حج از شهر نیشابور بیرون آمد احرام گرفته، چون قدم در بادیه نهاد بهر میل که رسید دو رکعت نماز کرد تا بمقصد رسید. آن گه گفت: رب العزّه مى‏گوید: «لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» و هذا منافعى فى حجّى، گفت حاجیان و زائران که از اقطار عالم روى بدین کعبه شریف نهاده‏اند بدان مى‏آیند تا بمنافع خویش رسند، چنان که اللَّه تعالى مى‏گوید، و منافع من درین حج آن رکعتهاى نماز است که مقام رازست.
المصلّى یناجى ربّه. و گفته‏اند منافع ایشان آنست که مصطفى (ص) گفت: «اذا کان یوم عرفة ینزل اللَّه الى السّماء الدّنیا فیباهى بهم الملائکة فیقول انظروا الى عبادى ائتونى شعثا غبرا من کلّ فجّ عمیق، اشهدکم انّى قد غفرت لهم، فتقول الملائکة یا ربّ فلان کان یرهق و فلان و فلانة، قال یقول اللَّه عز و جل، قد غفرت لهم».
«ذلِکَ وَ مَنْ یُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَیْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ»، تعظیم حرمات کار جوانمردانست و سیرت صدّیقان، اصحاب خدمت دیگرند و ارباب حرمت دیگر، ترک خدمت عقوبت بار آورد، ترک حرمت داغ فرقت نهد، نتیجه خدمت ثوابست و درجه ثمره حرمت لذّت صحبتست و انس خلوت، او که بر مقام شریعت خدمت کند ناظر بمقام است، و او که در عالم حقیقت حرمت شناسد ناظر بحق است، رسول خدا محمّد مصطفى (ص) که خورشید فلک سعادت بود و ماه آسمان سیادت در صدف شرف و طراز کسوت وجود، شب معراج اطناب خیمه سرّ خود از همه مقامات روندگان بکند ناظر بحق گشت نه ناظر بمقام، عالمیان همه در مقامات مانده و سیّد از همه بر گذشته و نظر بحق داشته، لا جرم از بارگاه عزت جبروت این خلعت کرامت یافته که: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏».
لطیفه‏اى دیگر ازین عجبتر شنو. اهل خدمت چون نالند از غیر دوست بدوست نالند، و از غیر دوست بدوست نالیدن در راه جوانمردان شرک است که تا غیرى مى‏نبیند ازو بدوست مى‏ننالد، باز اهل حرمت چون نالند از دوست بدوست نالند و از دوست بدوست نالیدن عین توحیدست، از روى ظاهر شکوى مى‏نماید امّا از روى باطن شکرست. مى‏باز نماید که جز تو کسى ندارم با که گویم، جز تو کسى را نبینم بکه نالم، خلق پندارند که وى گله میکند و او خود باین سخن اخلاص محبت عرضه مى‏کند از اینجاست که حق جلّ جلاله از ناله ایوب خبر داد که: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ» و با این ناله او را صابر خواند که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ»، اگر شکوى بودى او را صابر کى خواندى، باز نمود که شکوى آن گه بود که بغیر ما نالد، امّا چون بما نالد آن شکوى نبود، ایوب نگفت: اى عالمیان: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ» بلکه گفت: «رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ» عجز و فقر خویش بحضرت مولى بنهاد ذلّ خویش بر بى‏نیاز عرنه کرد و ادب حضرت بنعت حرمت بجاى آورد، اینست بیان تعظیم حرمت و شرط آداب عبودیت.