عبارات مورد جستجو در ۲۱ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۴
چنان بد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه‌گردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی
می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج
برآیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته
غلامان و هر گونه‌ای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند
گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خوان با فرخان
گسارندهٔ می می‌آورد و جام
نگه کرد مهراب را پورسام
خوش آمد هماناش دیدار او
دلش تیز تر گشت در کار او
چو مهراب برخاست از خوان زال
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبنده‌تر زین که بندد کمر
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پردهٔ او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشن‌ترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند
سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز
برو توز پوشیده ازمشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بی‌خورد و هال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
در پهلوان را بیاراستند
چو بالای پرمایگان خواستند
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهٔ زال زابل خدای
چو آمد به نزدیکی بارگاه
خروش آمد از در که بگشای راه
بر پهلوان اندرون رفت گو
بسان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش
ازان انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا
سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست
به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
که ما می‌گساریم و مستان شویم
سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم
به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
ازان کو نه هم دین و هم راه بود
زبان از ستودنش کوتاه بود
برو هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی
چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی
ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان
بگوید برین بر یکی داستان
که تا زنده‌ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت منست
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی
مگر تیره گردد ازین آبروی
همی گشت یکچند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر بمهر
فردوسی : منوچهر
بخش ۶
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست
کنون این سخن را چه درمان کنید
چگویید و با من چه پیمان کنید
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جانم از رنج پرداختن
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بیکاری آمد ز دخت ردان
همه پاسخش را بیاراستند
چو اهرمن از جای برخاستند
که ای افسر بانوان جهان
سرافراز بر دختران مهان
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
به بالای تو بر چمن سرو نیست
چو رخسار تو تابش پرو نیست
نگار رخ تو ز قنوج و رای
فرستد همی سوی خاور خدای
ترا خود بدیده درون شرم نیست
پدر را به نزد تو آزرم نیست
که آن را که اندازد از بر پدر
تو خواهی که گیری مر او را به بر
که پروردهٔ مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد
نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد
چنین سرخ دو بسد شیر بوی
شگفتی بود گر شود پیرجوی
جهانی سراسر پر از مهر تست
به ایوانها صورت چهرتست
ترا با چنین روی و بالای و موی
ز چرخ چهارم خور آیدت شوی
چو رودابه گفتار ایشان شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بریشان یکی بانگ برزد به خشم
بتابید روی و بخوابید چشم
وزان پس به چشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورد خم
چنین گفت کاین خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
گرش پیرخوانی همی گر جوان
مرا او بجای تنست و روان
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
پرستنده آگه شد از راز او
چو بشنید دل خسته آواز او
به آواز گفتند ما بنده‌ایم
به دل مهربان و پرستنده‌ایم
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
یکی گفت زیشان که ای سر و بن
نگر تا نداند کسی این سخن
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
بپریم با مرغ و جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم
لب سرخ رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را گر شوی کاربند
درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آورد
برش تازیان بر کنار آورد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۹ - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه
مقالت‌های حکمت باز کرده
سخن‌های مضاحک ساز کرده
به گرداگرد خرگاه کیانی
فرو هشته نمدهای الانی
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته
نبید خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پر آتش
زگال ارمنی بر آتش تیز
سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز
چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی
چرا آن مشک بید عود کردار
شود بعد از سیاهی سرخ رخسار
سیه را سرخ چون کرد آذرنگی؟
چو بالای سیاهی نیست رنگی
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ
به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار
عقابی تیر خود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش
مجوسی ملتی هندوستانی
چو زردشت آمده در زندخوانی
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار
زمستان گشته چون ریحان ازو خوش
که ریحان زمستان آمد آتش
صراحی چون خروسی ساز کرده
خروسی کو به وقت آواز کرده
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج
روان گشته به نقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی
ترنج و سیب لب بر لب نهاده
چو در زرین صراحی لعل باده
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظر گاه
ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز
جهان را تازه‌تر دادند روحی
به سر بردند صبحی در صبوحی
ز چنگ ابریشم دستان نوازان
دریده پردهای عشق بازان
سرود پهلوی در ناله ی چنگ
فکنده سوز آتش در دل سنگ
کمانچه آه موسی وار می‌زد
مغنی راه موسیقار می‌زد
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط و عیش! بدرود!
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز!
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
بباده‌اش داد باید زود بر باد
ز فردا و زدی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان ویندر میان نیست
یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام
بیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم
به ترک خواب می‌باید شبی گفت
که زیر خاک می‌باید بسی خفت
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ می‌شد شست در شست
در آمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دل شاد
که بر دربار خواهد بنده شاپور
چه فرمائی در آید یا شود دور؟
ز شادی درخواست جستن خسرو از جای
دگر ره عقل را شد کار فرمای
بفرمودش در آوردن به درگاه
ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه
که بد دل در برش ز امید و از بیم
به شمشیر خطر گشته به دو نیم
همیشه چشم بر ره، دل دو نیم است
بلای چشم بر راهی عظیم است
اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست
غمی از چشم بر راهی بتر نیست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه
در آمد نقش بند مانوی دست
زمین را نقش های بوسه می‌بست
زمین بوسید و خود بر جای می‌بود
به رسم بندگان بر پای می‌بود
گرامی کردش از تمکین خود شاه
نشاند او را و خالی کرد خرگاه
بپرسید از نشان کوه و دشتش
شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش
دعا برداشت اول مرد هشیار
که شه را زندگانی باد بسیار
مظفر باد بر دشمن سپاهش!
میفتاد از سر دولت کلاهش!
مرادش با سعادت رهسپر باد!
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد!
حدیث بنده را در چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی
چو شه فرمود گفتن چون نگویم
رضای شاه جویم چون نجویم
وز اول تا به آخر آنچه دانست
فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست
از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه
وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه
به هر چشمه شدن هر صبح گاهی
بر آوردن مقنع وار ماهی
وز آن صورت به صورت باز خوردن
به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد
به خواهش گفت کان خورشید رخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار
مهندس گفت کردم هوشیاری
دگر اقبال خسرو کرد یاری
چو چشم تیر گر جاسوس گشتم
به دکان کمانگر برگذشتم
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را
چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
همه تن دل چو بادام دو مغزی
میانی یافتم کز ساق تا روی
دو عالم را گره بسته به یک موی
دهانی کرده بر تنگیش زوری
چو خوزستانی اندر چشم موری
نبوسیده لبش بر هیچ هستی
مگر آیینه را آن هم به مستی
نکرده دست او با کس درازی
مگر با زلف خود وانهم به بازی
بسی لاغرتر از مویش میانش
بسی شیرین‌تر از نامش دهانش
اگر چه فتنه عالم شد آن ماه
چو عالم فتنه شد بر صورت شاه
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ی شبدیز کردم
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ
من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم
کنون دانم که آن سختی کشیده
به مشگوی ملک باشد رسیده
شه از دلدادگی در بر گرفتش
قدم تا فرق در گوهر گرفتش
سپاسش را طراز آستین کرد
بر او بسیار بسیار آفرین کرد
حدیث چشمه و سر شستن ماه
درستی داد قولش را بر شاه
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک باز گفت از خیر و از شر
حقیقت گشتشان که آن مرغ دمساز
به اقصای مداین کرده پرواز
قرار آن شد که دیگر باره شاپور
چو پروانه شود دنبال آن نور
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۸ - شیرکشتن خسرو در بزمگاه
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دل فروزی
کسی را کان چنان دلخواه باشد
همه جائی تماشا گاه باشد
ز سبزه یافتند آرامگاهی
که جز سوسن نرست از وی گیاهی
در آن صحن بهشتی جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه
نشسته خسرو و شیرین به یک جای
ز دور آویخته دوری به یک پای
صراحیهای لعل از دست ساقی
به خنده گفت باد این عیش باقی
شراب و عاشقی همدست گشته
شهنشه زین دومی سرمست گشته
بر آمد تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال می‌زد بر هوا گرد
چو بد مستان به لشگرگه در افتاد
و زو لشگر به یکدیگر بر افتاد
فراز آمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی‌درع و شمشیر
کمان کش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
به فرمودش پس آنگه سر بریدن
ز گردن پوستش بیرون کشیدن
و زان پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه‌شان تیغ در دست
اگر چه شیر پیکر بود پرویز
ملک بود و ملک باشد گران خیز
ز مستی کرد با شیر آن دلیری
که نام مستی آمد شیر گیری
به دست آویز شیر افکندن شاه
مجال دست بوسی یافت آن ماه
دهان از بوسه چون جلاب‌تر کرد
ز بوسه دست شه را پر شکر کرد
ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
که شکر در دهان باید نه در دست
لبش بوسید و گفت این انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است
نخستین پیک بود آن شکرین جام
که از خسرو به شیرین برد پیغام
اگر چه کرد صد جام دگر نوش
نشد جان نخستینش فراموش
میی کاول قدح جام آورد پیش
ز صد جام دگر دارد بها بیش
می اول جام صافی خیز باشد
به آخر جام دردآمیز باشد
گلی کاول بر آرد طرف جویش
فزون باشد ز صد گلزار بویش
دری کاول شکم باشد صدف را
ز لؤلؤ بشکند بسیار صف را
زهر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سر جوش دارد
دو عاشق چون چنان شربت چشیدند
عنان پیوسته از زحمت کشیدند
چو یکدم جای خالی یافتندی
چو شیر و می بهم بشتافتندی
چو دزدی کو به گوهر دست یابد
پس آنگه پاسبان را مست یابد
به چشمی پاس دشمن داشتندی
به دیگر چشم ریحان کاشتندی
چو فرصت در کشیدی خصم را میل
ربودندی یکی بوسه به تعجیل
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی
چنان تنگش کشیدی شه در آغوش
که کردی قاقمش را پرنیان پوش
ز بس کز گاز نیلش در کشیدی
ز برگ گل بنفشه بر دمیدی
ز شرم آن کبودیهاش بر ماه
که مه را خود کبود آمد گذرگاه
اگر هشیار اگر سرمست بودی
سپیدابش چو گل بر دست بودی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن به دو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پری‌وار
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند
شود دیوی و بر دیوی نشیند
پذیرفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکارت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشگوی خسرو بر گزینیم
طرب می‌ساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
بت تنها نشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بر زد آوازی به شاپور
که از خود شرم دارای از خدا دور
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی‌انصافیت انصاف دادم
از این صنعت خدا دوری دهادت
خرد ز این کار دستوری دهادت
بر آوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم بر آری
من از بی‌دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد
چو بیند جو فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم گوهر نژادم
نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمائی دلی با این خرابی
کنم با اژدهائی هم نقابی
چو آن درگاه را در خور نیفتم
به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم
روانبود که چون من زن شماری
کله‌داری کند با تاجداری
قضای بد نگر کامد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم
به کاری می‌شدم دربار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهانست
جهان بستد کنون دربند جانست
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازوئی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم زان جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خونخواره من
جز آتش پاره‌ای درباره من
من اینک زنده او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
اگر خود روی من روئیست از سنگ
در او بیند فرو ریزد ازین ننگ
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
سگ از من به بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
شوم پیش سگ اندازم دلی را
که خواهد سگ دل بی‌حاصلی را
دل آن به کو بدان کس وا نبیند
که در سگ بیند و در ما نه بیند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی بخورد سگ بدادی
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواریها کز او نامد برویم
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پرده کژ می‌دهد یار
شد آبم و او به موئی تر نیامد
چنان کابی به آبی بر نیامد
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
فرس با من چنان در جنگ راند است
که جای آشتی رنگی نماند است
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند
سرم می‌خارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پر زخم از آنست
که هرچ او می‌دهد زخم زبانست
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
بدین بختم چنو همخوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم می‌جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
بلی هست آزموده در نشانها
که هر کش دل جهد بیند زیانها
کنونم می‌جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم‌الله دگربار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوائی کنم دور
به دستان می‌فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
به ار پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم بر ستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
ز گیسو مشک بر آش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میاموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
ز مهرم گرد او بوئی نگردد
غم من بر دلش موئی نگردد
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبائی کنم چندان که یک روز
درآیداز در مهر آن دل‌افروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمان‌وار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
نشاید باد را در خاک بستن
نه باهم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نازنده از زندان چه ترسم
بود سرمایه‌داران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بتخانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست
و گر مریم درخت قند کشته است
رطب‌های مرا مریم سرشته است
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کند مریم کند نوش
یکی درجست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت
همه ساله نباشد سینه بر دست
به هرجا گرد رانی گردنی هست
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بی‌زار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ
لب آنکس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلواکان دراز است؟
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن به کش برد باد خزانی
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری می‌خورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی در افتادم بدین دام
به دانائی برون آیم سرانجام
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راه روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا ده بینم و فرسنگ پرسم
دل من در حق من رای بدزد
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن به که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستمکار
ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار
شدم دلشاد روزی با دل‌افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بی‌طمع دیگر بر آزاد
وزان پس مهر لولو بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
بگو با روزه مریم همی ساز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم زان لب شکرریز
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا هانگیری هاممالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید به خایم لعل خندان
بگو از دور می‌خور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی
وصالش گر بگوید زان اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
فرو می‌خواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
عتابش گرچه می‌زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بیداد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
چو بخت خفته یاری را نشائی
چو دوران سازگاری را نشانی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خط آزادیم ده گر کنیزم
ترا من همسرم در هم نشینی
به چشم زیر دستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
وگرنه بر درت بالا نهم پای
به پلپل دانه‌های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازینسان خویشتن‌دار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری
مرا تا خار در ره می‌شکستی
کمان در کار ده ده می‌شکستی
بخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز
به دودت کور می‌کردم شب و روز
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی
چو نام‌آور شدی نامم شکستی
عمل‌داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
چو بی‌یار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوائی فکندی
سپر بر آب رعنائی فکندی
برات کشتنم را ساز دادی
به آسیب فراقم باز دادی
نماند از جان من جز رشته تائی
مکش کین رشته سر دارد به جائی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم
چو نقش کارگاه رومیت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آنگه دود خیزد
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگهدار
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام و دامن دور داری
خسک بر دامن دوران میفشان
نمک بر جان مهجوران میفشان
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی بر تاب
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را می‌پرستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دیگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بی‌دلان را دل بماند
مزن آتش در این جان ستمکش
رها کن خانه‌ای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بن هر موی خاری
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست
نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پائی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری
در این دریا کم آتش گشت کشتی
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
وگرنه بر در دوزخ نهانی
چرا می‌جویم آب زندگانی
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
ترا خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است آب از سر گذشته
بر آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
نه بینی هر که میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد
خرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بی‌قراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است
بدینسان گرچه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
که از تدبیر ما رای تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
سخن باید بدانش درج کردن
چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
دو تازان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت برده
چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز می‌شد
دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
ادیم رخ به خون دیده می‌شست
سهیل خویش را در دیده می‌جست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض می‌گشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - رسیدن نوفل به مجنون
لیلی پس پرده عماری
در پرده‌دری ز پرده داری
از پرده نام و ننگ رفته
در پرده نای و چنگ رفته
نقل دهن غزل سرایان
ریحانی مغز عطر سایان
در پرده عاشقان خنیده
زخم دف مطربان چشیده
افتاده چو زلف خویش درتاب
بی‌مونس و بیقرار و بیخواب
مجنون رمیده نیز در دشت
سرگشته چو بخت خویش می‌گشت
بی‌عذر همی دوید عذرا
در موکب وحشیان صحرا
بوری به هزار زور می‌راند
بیتی به هزار درد می‌خواند
بر نجد شدی ز تیر وجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی
بر زخمه عشق کوفتی پای
وز صدمه آه روفتی جای
هر عاشق کاه وی شنیدی
هر جامه که داشتی دریدی
از نرم‌دلان ملک آن بوم
بود آهنی آب داده چون موم
نوفل نامی که از شجاعت
بود آنطرفش به زیر طاعت
لشگر شکنی به زخم شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر
هم حشمت گیر و هم حشم‌دار
هم دولتمند و هم درم‌دار
روزی ز سر قوی سلاحی
آمد به شکار آن نواحی
در رخنه غارهای دلگیر
می‌گشت به جستجوی نخجیر
دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویه‌بندی
محنت زده غریب و رنجور
دشمن کامی ز دوستان دور
وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده دردم
پرسید ز خوی و از خصالش
گفتند چنانکه بود حالش
کز مهر زنی بدین حزینی
دیوانه شد این چنین که بینی
گردد شب و روز بیت گویان
آن غالیه را زیاد جویان
هر باد که بوی او رساند
صد بیت و غزل بدو بخواند
هر ابر کزان دیار پوید
شعری چو شکر بدو بگوید
آیند مسافران زهر بوم
بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامی
باشد که بدو دهند جامی
گیرد به هزار جهد یک جام
وان نیز به یاد آن دلارام
در کار همه شمارش اینست
اینست شمار کارش اینست
نوفل چو شنید حال مجنون
گفتا که ز مردمی است اکنون
کاین دل شده را چنانکه دانم
کوشم که به کام دل رسانم
از پشت سمند خیزران دست
ران بازگشاد و بر زمین جست
آنگاه ورا به پیش خود خواند
با خویشتنش به سفره بنشاند
می‌گفت فسانهای گرمش
چندانکه چو موم کرد نرمش
گوینده چو دیدگان جوانمرد
بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودی
گر خود همه مغز پوست بودی
از هر نمطی که قصه می‌خواند
جز در لیلی سخن نمی‌راند
وان شیفته زره رمیده
زآنها که شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او
هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد
چون دید حریف خوش برآمد
می‌زد جگرش چو مغز برجوش
می‌خواند قصیدهای چون نوش
بر هر سخنی به خنده خوش
می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش
وان چرب‌سخن به خوش جوابی
می‌کرد عمارت خرابی
کز دوری آن چراغ پرنور
هان تا نشوی چو شمع رنجور
کورا به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد
هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چو شراره در سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه
از وی نکنم کمند کوتاه
مجنون ز سر امیدواری
می‌کرد به سجده حق گزاری
کاین قصه که عطر سای مغزست
گر رنگ و فریب نیست نغزست
او را به چو من رمیده خوئی
مادر ندهد به هیچ روئی
گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به دیو زاد دادن
او را سوی ما کجا طوافست
دیوانه و ماه نو گزافست
شستند بسی به چاره‌سازی
پیراهن ما نشد نمازی
کردند بسی سپید سیمی
از ما نشد این سیه گلیمی
گر دست ترا کرامتی هست
آن دسترسی بود نه زین دست
اندیشه کنم که وقت یاری
در نیمه رهم فروگذاری
ناآمده این شکار در شست
داری زمن وز کار من دست
آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی از تهی میانی
گر عهد کنی بدانچه گفتی
مزدت باشد که راه رفتی
ور چشمه این سخن سرابست
بگذار مرا ترا ثوابست
تا پیشه خویش پیش گیرم
خیزم پی کار خویش گیرم
نوفل ز نفیر زاری او
شد تیز عنان به یاری او
بخشود بر آن غریب همسال
هم سال تهی نه بلکه هم حال
میثاق نمود و خورد سوگند
اول به خدائی خداوند
وانگه به رسالت رسولش
کایمان ده عقل شد قبولش
کز راه وفا به گنج و شمشیر
کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر
نه صبر بود نه خورد و خوابم
تا آنچه طلب کنم بیابم
لیکن به توام توقعی هست
کز شیفتگی رها کنی دست
بنشینی و ساکنی پذیری
روزی دو سه دل به دست‌گیری
از تو دل آتشین نهادن
وز من در آهنین گشادن
چون شیفته شربتی چنان دید
در خوردن آن نجات جان دید
آسود و رمیدگی رها کرد
با وعده آن سخن وفا کرد
می‌بود به صبر پای بسته
آبی زده آتشی نشسته
با او به قرار گاه او تاخت
در سایه او قرارگه ساخت
گرمابه زد و لباس پوشید
آرام گرفت و باده نوشید
بر رسم عرب عمامه در بست
با او به شراب و رود بنشست
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند
نوفل به سرش ز مهربانی
می‌کرد چو ابر درفشانی
چون راحت پوشش و خورش یافت
آراسته شد که پرورش یافت
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی
وآن غالیه گون خط سیاهش
پرگار کشید کرد ماهش
زان گل که لطافت نفس داد
باد آنچه ربود باز پس داد
شد صبح منیر باز خندان
خورشید نمود باز دندان
زنجیری دشت شد خردمند
از بندی خانه دور شد بند
در باغ گرفت سبزه آرام
دادند بدست سرخ گل جام
مجنون به سکونت و گرانی
شد عاقل مجلس معانی
وان مهتر میهمان نوازش
می‌داشت به صد هزار نازش
بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد
می جز به جمال او نمی‌خورد
ماهی دو سه در نشاط کاری
کردند به هم شراب‌خواری
روزی دو بدو نشسته بودند
شادی و نشاط می‌فزودند
مجنون ز شکایت زمانه
بیتی دو سه گفت عاشقانه
کای فارغ از آه دودناکم
بر باد فریب داده خاکم
صد وعده مهر داده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش
پذرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا به دلفریبی
وا داده بدست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبان بند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب و گرنه رفتم از دست
دلداری بی‌دلی نمودن
وانگه به خلاف قول بودن
دور اوفتد از بزرگواری
یاران به از این کنند یاری
قولی که در او وفا نه‌بینم
از چون تو کسی روا نه‌بینم
بی‌یار منم ضعیف و رنجور
چون تشنه ز آب زندگی دور
شرطست به تشنه آب دادن
گنجی به ده خراب دادن
گر سلسله مرا کنی ساز
ورنه شده گیر شیفته‌ای باز
گر لیلی را به من رسانی
ورنه نه من و نه زندگانی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید
شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری
پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگ پویان
چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش
حاضر شده‌ایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم
او را به سزای او رسانم
هم کشته تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد
شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست
لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست
او را چه بری که آفتابست
تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ
قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام
باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی
فرمود که پای‌دار خاکی
کای بیخبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست
خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره‌ای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست
می‌کرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران
پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای
سرهان سران فکنده بر پای
غریدن تازیان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که می‌جست
پولاد به سنگ در نمی‌رست
زوبین بلا سیاست‌انگیز
سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری
مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند
او جمله دعای صلح می‌خواند
هرکس طللی به تیغ می‌کشت
او خویشتن از دریغ می‌کشت
می‌کرد چو حاجیان طوافی
انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی
اول سر دوستان بریدی
گر دست رسش بدی به تقدیر
برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی
پشتی گر خویش را به کشتی
می‌بود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزک دعا نشانده
از قوم وی ار سری فتادی
بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش
می‌شست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قوی‌دست
هم تیر بریختی و هم شست
ور جانب یار او شدی چیر
غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی که‌ای جوانمرد
کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد
با یار نبرد چون توان کرد
از معرکه‌ها جراحت آید
اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد
کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پیش یار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست
می‌کشت بسان پیل سرمست
می‌برد به هر طریده جانی
افکند به حمله جهانی
هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسید جوی خون راند
وان تیغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره این کبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجی طره برکشیده
شد روز چو طره سربریده
آن هردو سپه زهم بریدند
بر معرکه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیده‌دم بخندید
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک
در گرد قبیله گاه لیلی
چون کوه رسیده بود خیلی
از پیش و پس قبیله یاران
کردند بسیج تیر باران
نوفل که سپاهی آنچنان دید
جز صلح دری زدن زیان دید
انگیخت میانجیی ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست
دلالگیی به دل نوازیست
از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست
شیرین‌تر از این سخن جوابست
ور زانکه شکر نمی‌فروشید
در دادن سرکه هم مکوشید
چون راست نمی‌کنید کاری
شمشیر زدن چراست باری
چون کرد میانجی این سرآغاز
گشت آن دو سپه زیکدیگر باز
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند
صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۰ - خواندن لیلی مجنون را
لیلی نه که لعبت حصاری
دز بانوی قلعه عماری
گشت از دم یار چون دم مار
یعنی به هزار غم گرفتار
دلتنگ چه دستگاه یارش
در بسته‌تر از حساب کارش
در حلقه رشته گره‌مند
زندانی بند گشته بی‌بند
شویش همه روزه داشتی پاس
پیرامن در شکستی الماس
تا نگریزد شبی چو مستان
در رخنه دیر بت‌پرستان
با او ز خوشی و مهربانی
کردی همه روزه جانفشانی
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سرد مهری
روزی که نواله بی‌مگس بود
شب زنگی و حجره بی عسس بود
لیلی به در آمد از در کوی
مشغول به یار و فارغ از شوی
در رهگذری نشست دلتنگ
دور از ره دشمنان به فرسنگ
می‌جست کسی که آید از راه
باشد ز حدیث یارش آگاه
ناگاه پدید شد همان پیر
کز چاره‌گری نکرد تقصیر
در راه روش چو خضر پویان
هنجار نمای و راه‌جویان
پرسیدش لعبت حصاری
کز کار فلک خبر چه داری
آن وحش نشین وحشت‌آمیز
بر یاد که می‌کند زبان تیز
پیر از سر مهر گفت کای ماه
آن یوسف بی تو مانده در چاه
آن قلزم نا نشسته از موج
وان ماه جدا فتاده از اوج
آواز گشاده چون منادی
می‌گردد در میان وادی
لیلی گویان به هر دو گامی
لیلی جویان به هر مقامی
از نیک و بد خودش خبر نیست
جز بر ره لیلیش گذر نیست
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سرو بنش ز ناله چون نال
از طاقچه دو نرگس جفت
بر سفت سمن عقیق می‌سفت
گفتا منم آن رفیق دلسوز
کز من شده روز او بدین روز
از درد نیم به یک زمان فرد
فرقست میان ما در این درد
او بر سر کوه می‌کشد راه
من در بن چاه می‌زنم آه
از گوش گشاد گوهری چند
بوسید و به پیش پیر افکند
کاین را بستان و باز پس گرد
با او نفسی دو هم نفس گرد
نزدیک من آرش از ره دور
چندانکه نظر کنم در آن نور
حالی که بیاوری ز راهش
بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیک من آی تا من آیم
پنهان به رخش نظر گشایم
بینم که چه آب و رنگ دارد
در وزن وفا چه سنگ دارد
باشد که ز گفتهای خویشم
خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده
از خواندن بیت او گشاده
پیر آن در سفته بر کمر بست
زان در نسفته رخت بربست
دستی سلب خلل ندیده
برد از پی آن سلب دریده
شد کوه به کوه تیز چون باد
گاهی به خراب و گه به آباد
روزی دو سه جستش اندران بوم
واحوال ویش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاک
در دامن کوه یافت غمناک
پیرامون او درنده‌ای چند
خازن شده چون خزینه را بند
مجنون چو ز دور دید در پیر
چون طفل نمود میل بر شیر
زد بر ددگان به تندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز
چون وحش جدا شد از کنارش
پیر آمد و شد سپاس دارش
اول سر خویش بر زمین زد
وانگه در عذر و آفرین زد
گفت ای به تو ملک عشق بر پای
تا باشد عشق باش برجای
لیلی که جمیله جهانست
در دوستی تو تا به جانست
دیریست که روی تو ندیدست
نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست
کوشد که یکی دمت ببیند
با تو دو بدو بهم نشیند
تو نیز شوی به روی او شاد
از بند فراق گردی آزاد
خوانی غزلی دو رامش‌انگیز
بازار گذشته را کنی تیز
نخلستانیست خوب و خوش رنگ
درهم شده همچو بیشه تنگ
بر اوج سپهر سرکشیده
زیرش همه سبزه بر دمیده
میعادگه بهارت آنجاست
آنجاست کلید کارت آنجاست
آنگه سلبی که داشت در بند
پوشید در او به عهد و سوگند
مجنون کمر موافقت بست
از کشمکش مخالفت رست
پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت
تشنه ز فرات چون گریزد
با غالیه باد چون ستیزد
با او ددگان به عهد همراه
چون لشگر نیک عهد با شاه
اقبال مطیع و بخت منقاد
آمد به قرار گاه میعاد
بنشست به زیر نخل منظور
آماجگهی ددان از او دور
پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد
با آن بت خرگهی خبر داد
خرگاه نشین بت پریروی
همچون پریان پرید از آن کوی
زانسوتر یار خود به ده گام
آرام گرفت و رفت از آرام
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین بیش مرا نماند ناورد
زینگونه که شمع می‌فروزم
گر پیشترک روم بسوزم
زین بیش قدم زمان هلاکست
در مذهب عشق عیب ناکست
زان حرف که عیب‌ناک باشد
آن به که جریده پاک باشد
تا چون که به داوری نشینم
از کرده خجالتی نبینم
او نیز که عاشق تمامست
زین بیش غرض بر او حرامست
در خواه کزان زبان چون قند
تشریف دهد به بی‌تکی چند
او خواند بیت و من کنم گوش
او آرد باده من کنم نوش
پیر از سر آن بهار نوبر
آمد بر آن بهار دیگر
دیدش به زمین بر اوفتاده
آرام رمیده هوش داده
بادی ز دریغ بر دلش راند
آبی ز سرشک بر وی افشاند
چون هوش به مغز او درآمد
با پیر نشست و خوش برآمد
کرد آنگهی از نشید آواز
این بی‌تک چند را سرآغاز
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۲ - آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون
دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله منعمان بغداد
عاشق پسری بد آشنا روی
یک موی نگشته از یکی موی
هم سیل بلا بدو رسیده
هم سیلی عاشقی چشیده
دردی کش عشق و درد پیمای
اندوه نشین و رنج فرسای
گیتیش سلام نام کرده
و اقبال بدو سلام کرده
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک
چون از سر قصه‌های در پاش
شد قصه قیس در جهان فاش
در هر طرفی ز طبع پاکش
خواندند نسیب دردناکش
هر غم زده‌ای که شعر او خواند
آن ناقه که داشت سوی او راند
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه عشق او در افتاد
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان
افتاد سلام را کزان خاک
آید به سلام آن هوسناک
بربست بنه به ناقه‌ای چست
بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جای
افتاده برهنه فرق تا پای
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده بر مثال طوقی
او کرده ز راه شوق و زاری
زان حلقه حساب طوق داری
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور
زد بانک بر آن سباع هایل
تا تیغ کنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامی
دادش ز میان جان سلامی
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی
گفت ای غرض مرا نشانه
وا وارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم
کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم
کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن
با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم
پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی
دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده خواری آزمودم
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجه خوب ناز پرورد
ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی
کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم
نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملالست
با خوی تو ساختن محالست
از صحبت من ترا چه خیزد
دیو از من و صحبتم گریزد
من وحشیم و تو انس جوئی
آن نوع طلب که جنس اوئی
چون آهن اگر حمول گردی
زاه چو منی ملول گردی
گر آب شوی به جان نوازی
با آتش من شبی نسازی
با من تو نگنجی اندرین پوست
من خود کشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهیت که رنج دیدی
چون یافتیم غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزی
از رنج ضرورتی گریزی
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا به خدای اگر بکوشی
کز تشنه زلال را بپوشی
بگذار که از سر نیازی
در قبله تو کنم نمازی
گر سهو شود به سجده راهم
در سجده سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفره خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشای چهر با من
نانی بشکن به مهر با من
نا خوردنت ارچه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد
گفتا من از این حساب فردم
کانرا که غذا خوراست خوردم
نیروی کسی به نان و حلواست
کورا به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاکم
کی بی خورشی کند هلاکم
چون دید سلام کان جگر سوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روی برد به هیچ کوئی
نه صبر کند به هیچ روئی
می‌داد دلش ز دلنوازی
کان به که در این بلا بسازی
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند
گردنده فلک شتاب گرد است
هردم ورقیش در نورد است
تا چشم بهم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی
من نیز چو تو شکسته بودم
دل خسته و پای بسته بودم
هم فضل و عنایت خدائی
دادم ز چنان غمی رهائی
فرجام شوی تو نیز خاموش
واین واقعه را کنی فراموش
این شعله که جوش مهربانیست
از گرمی آتش جوانیست
چون در گذرد جوانی از مرد
آن کوره آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نکورای
از جای نشد ولی شد از جای
گفتا چه گمان بری که مستم
یا شیفته‌ای هوا پرستم
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهای خاکی
معصوم شده به غسل پاکی
زآلایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
عشق است خلاصه وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه
با هستی من که در شمارست
من نیستم آنچه هست یارست
کم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود کم
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتی راه
می‌دار زبان ز عیب کوتاه
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذار
زنیگونه گزارشی عجب کرد
زان حرف حریف را ادب کرد
چون حرفت او حریف بشناخت
حرفی به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس
گر سخت بود کمان و گر سست
گستاخ کشیدن آفت تست
گر سست بود ملالت آرد
ور سخت بود خجالت آرد
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه که در میانه می‌رفت
چون در غزلی روانه می‌رفت
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
مجنون زره ضعیف حالی
بود از همه خواب و خورد خالی
بیچاره سلام را دران درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهی شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
کرد از سر عاجزی وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
زان مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد
هرجا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره
نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
جانی که بر افروزد از شمع جمال تو
می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد
بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد
از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب
چو شیرین کوهکن را دید با خویش
به تنها دور از چشم بداندیش
به نرمی گفت او را خیرمقدم
که جانت از وصالم باد خرم
غم دیرین مگو در سینه دارم
که در ساغر می دیرینه دارم
بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت
که عاقل گاه فرصت ندهد از دست
کم افتد کز دری یاری درآید
پس از سالی گل از خاری برآید
به هر سودا اگر می‌بود سودی
فقیری در جهان هرگز نبودی
به ملک و مال اگر کس کام دیدی
ز لعلم کام خسرو جام دیدی
ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز
ز مدت پیش نتوان برد هرگز
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به سر همچون خم می آمدش جوش
بگفتا عقل کو تا کار بندم
بگو تا پیش تو زنار بندم
بگفتا از لبم شکر نخواهی
بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی
بگفتا شکرم را نرخ جان است
بگفتا گر به سد جان رایگان است
بگفتا یک دو ساغر خورد باید
بگفتا هر چه فرمایی تو شاید
بگفتا نه صراحی پیش دستم
بگفتا ده قدح زان چشم مستم
نگاهی کرد از آن چشم مستش
بکلی برد دین و دل ز دستش
قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش
گرفت و خورد و گفتا پرده برکش
شنید و برقع و معجر برانداخت
به رویش دیده برکرد و سرانداخت
چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید
به رویش چون گل سیراب خندید
ز درج لعل مروارید بنمود
نیاز کوهکن زان خنده افزود
تقاضا کرد بوسیدن لبش را
به سر ننهاد دندان مطلبش را
چو شیرین گشت آگه از تقاضاش
به سان غنچه خندان گشت لبهاش
میان خنده و مستی به کامش
نهاد آن لب که از وی بود کامش
لبش چون با لب شیرین قرین شد
به کام از کوثرش ماء معین شد
نبودش باور از بخت این که شیرین
نشسته در برش چون باغ نسرین
به دندان خواست خاییدن لبش را
نه تنها لب که سیب غبغبش را
ولی ترسید کز لعلش چکد خون
فتد از پرده راز عشق بیرون
به بوسیدن نیفزود او گزیدن
که چون خسرو شکر باید مزیدن
دل شیرین هم از آن کار خوش بود
که با او یار و او با یار خوش بود
زمانی دیر در این کار ماندند
دویی را در برون در نشاندند
یکی گشتند همچون شیر و شکر
نه از پا باخبر بودند و نی سر
چو جان و تن به هم پیوسته گشتند
ز هر اندیشه‌ای وارسته گشتند
چو از شب رفت پاسی دست فرهاد
شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد
دولیمو دید شیرین و رسیده
که به ز آن باغبان هرگز ندیده
برای دفع صفراهای هجران
بر آن شد تا گزد او را به دندان
ولیکن از گزیدن پاس خود داشت
مکیده و بوسه‌ای در پاش بگذاشت
براند از ساحت سینه به نافش
چو شیرین داشت زین جرأت معافش
ز ناف او دل فرهاد خون شد
چو مشک از نافهٔ نافش برون شد
مگرپنداشت ناف او فتاده‌ست
به حقه لعل رخت خود نهاده‌ست
همی رفت از پی افتاده نافش
که جا بدهد چو مشک اندر غلافش
ره از شلوار بندش دید بسته
چو بندی شد دلش زین عقده خسته
ولی از معنی خیر الامورش
نه در نزدیک دل ماند و نه دورش
کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست
بجز خسرو کسی را این هوس نیست
چو نقدش از محک بی‌غش برآمد
چو آب افتاده ، چون آتش برآمد
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۹ - مردن فرهاد در عشق شیرین
ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد
پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را
شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان
روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر
نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی
جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش
به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست
من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن پیگ رامین به مروشاهجان و آگاه شدن ویس ازان
چو پیگ و نامهء رامین در آمد
طرافی از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایی
که رامین کرد با او بی وفایی
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختی خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
به خنده می نهفت از دلش تنگی
به رهواری همی پوشید لنگی
رخش از نامه خوندن شد زریری
که خود دانست کم مایه دبیری
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
بدین شادی به درویشان دهم چیز
بسی گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
کنون دلشاد باشم در جوانی
به آسانی گذارم زندگانی
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روی رامین
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوی سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهی سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همی غلتید در خاک و همی گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرس
بیا ای دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داری خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیری بریدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکی درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بی جان
نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
روم از هر گناهی تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزی که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تاری شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرمای سخت و گه تیمار
همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
ز ما بیند همین بد مهری آن روز
که از وی ما همی بینیم امروز
خدایا داد من بستانی از رام
کنی او را چو من بی صبر و آرام
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ
به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانی
که جان را مرگ به زین زندگانی
ز بس کاین روی گلگون را زنی تو
ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
رجی نیکوتر از باغ بهشتی
چو روی اهرمن کردی به زشتی
جهان چندان که داری بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهی که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهی که گیتی گشت بی من
مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همی سجده برد مهر
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکی خور
گل گورابی ار چه ماهرویست
به خواری پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پای تو ز رویش
چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردی زی من بود معذور
کسی کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد
سمن بر ویس گفت ای دایه دانی
که گم کردم به صبر اندر جوانی
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بی هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندی مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
مرا زین بیش خرسندی مفرمای
به من بر باد بیهوده مپیمای
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویی دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
الا ای عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی
نصیحت کرد خواهم رایگانی
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقای در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشی در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
مرا پروردن باشه بدی آز
بپروردم یکی باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامی سوی کبگان دویدن
گمان بردم که او گیرد شکاری
مرا باشد همیشه غمگساری
یکی ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانی
که تا یابم ز گمگشته نشانی
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بی دل و بی دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بی کارد ای دایه تو کشتی
که تخم عشق در جانم بکشتی
درین راهم تو بودی کور رهبر
چو در چاهم فگندی تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو ای بدگمان بی وفا زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه
تو چشم راستی را کور کردی
تو بخت مردی را شور کردی
تو از گوهر چو گزدم جان گزایی
به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
تو ماری از تو ناید جز گزیدن
تو گرگی از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانی ندارم
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی آید بدت پیش
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتی که از پیشم برفتی
فرامش کردی آن خوبی که گفتی
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردی روا باد
ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
مکن چندین به نومیدی مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوی نو کندی به گوراب
نباید بستن از جوی کهن آب
وگر تو خانه کردی در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمی ترا کامی دهد بار
همی گفت این سخنها ویس بتروی
زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
تو گفتی چشم بود ابر نوروز
همی بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روی سوزان
همی گفت ای بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بی خور و خواب
کنم با رام هر چاری که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۸ - نکاح بستن یوسف علیه السلام زلیخا را به فرمان خدای تعالی و زفاف کردن با وی
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشنی خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
نثار افشان بر او مه تا به ماهی
مبارکباد گو شاه و سپاهی
به رسم معذرت یوسف به پا خاست
به مجلس حاضران را عذرها خواست
زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد
به خلوتخانه خاصش فرستاد
پرستاران همه پیشش دویدند
سر و افسر همه پیشش کشیدند
خروشان از جمال دلفریبش
به زرکش جامه ها دادند زیبش
چو های و هوی مردم یافت آرام
به منزلگاه خود زد هر کسی گام
عروس مه نقاب عنبرین بست
زرافشان پرده بر روی زمین بست
به فیروزی بر این فیروزه طارم
چراغ افروز شد گیتی ز انجم
فلک عقد ثریا از بر آویخت
شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت
جهان را شعر شب شد پرده راز
در آن پرده جهانی راز پرداز
به خلوت محرمان با هم نشستند
به روی غیر مشکین پرده بستند
زلیخا منتظر در پرده خاص
دل او از طپش در پرده رقاص
که این تشنه که بر لب دیده آب است
به بیداریست یارب یا به خواب است
شود زین تشنگی سیراب یا نی
نشیند از دلش این تاب یا نی
گهی پر آب چشمش ز اشک شادی
گهی پر خون ز بیم نامرادی
گهی گفتی که من باور ندارم
که گردد خوش بدینسان روزگارم
گهی گفتی که لطف دوست عام است
ز لطف دوست نومیدی حرام است
ازین اندیشه خاطر در کشاکش
گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش
ز ناگه دید کز در پرده برخاست
مهی بی پرده منزل را بیاراست
زلیخا را نظر چون بر وی افتاد
تماشای ویش پی در پی افتاد
برون برد از خودش اشراق آن نور
ز نور خور ظلام سایه شد دور
چو یوسف آن محبت کیشیش دید
ز دیدار خود آن بی خویشیش دید
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
به بوی خود به هوش آورد بازش
به بیداری کشید از خواب نازش
به آن رویی کزو می بست دیده
وزو می بود عمری دل رمیده
چو چشم انداخت رویی دید زیبا
به سان نقش چین بر روی دیبا
چو روی حور عین مطبوع و مقبول
ز حسن آراییش مشاطه معزول
نظر چون یافت بر دیدن قرارش
عنان کش شد سوی بوس و کنارش
به لب بوسید شیرین شکرش را
به دندان کند عناب ترش را
چو بود از بهر آن فرخنده مهمان
دو لب بر خوان وصل او نمکدان
ازان رو کرد اول بوسه را ساز
که بر خوان از نمک به باشد آغاز
نمک چون شور شوقش بیشتر کرد
دو ساعد در میان او کمر کرد
به زیر آن کمر نابرده رنجی
نشانی یافت از نایاب گنجی
میان بسته طلب را چابک و چست
ازان گنج گهر درج گهر جست
نهادش پیش آن سرو گل اندام
مقفل حقه ای از نقره خام
نه خازن برده سوی حقه دستی
نه خاین داده قفلش را شکستی
کلید حقه از یاقوت تر ساخت
گشادش قفل و در وی گوهر انداخت
کمیتش گام زد در عرصه تنگ
ز بس آمد شدن شد پای او لنگ
چو نفس سرکش اول توسنی کرد
در آخر ترک مایی و منی کرد
شبانگه تشنه ای برخاست از خواب
به سیمین برکه سر در زد پی آب
شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت
برون آمد به جای خویشتن خفت
دو غنچه از دو گلبن بر دمیده
ز باد صبحدم با هم رسیده
یکی نشگفته و دیگر شگفته
نهفته ناشگفته در شگفته
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچه نشگفته را چید
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند
گل از باد سحر نشگفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست
ولی او غنچه باغم نچیده ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود
به طفلی در که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
ز هر کس داشتم این نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
بحمدالله که این نقد امانت
که کوته ماند ازان دست خیانت
دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم
به تو بی آفتی تسلیم کردم
چو یوسف این سخن را زان پریچهر
شنید افزود از آنش مهر بر مهر
بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش
نه این به زانچه می جستی ازین پیش
بگفت آری ولی معذور می دار
که من بودم ز درد عاشقی زار
به دل شوقی که پایانی نبودش
به جان دردی که درمانی نبودش
تو را شکلی بدین خوبی که هستی
کزو هر دم فزاید شور و مستی
شکیبایی نبود از تو حد من
بکش دامان عفوی بر بد من
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - رفتن پدر و اعیان قبیلهٔ مجنون به خواستگاری لیلی
مشاطهٔ این عروس طناز
مشاطگی اینچنین کند ساز
کان پی سپر سپاه اندوه
در سیل بلا فتاده چون کوه،
چون ماند برون ز کوی لیلی
جانی پر از آرزوی لیلی
شد حیله‌گر و وسیله‌اندیش
زد گام سوی قبیلهٔ خویش
ز اعیان قبیله جست یک تن
چون جان ز فروغ عقل روشن
گفت: «این به توام امید یاری!
دارم به تو این امیدواری
کز من به پدر بری سلامی
وز پی برسانی‌اش کلامی
کآخر طلب رضای من کن!
دردم بنگر، دوای من کن!
لیلی که مراد جان من اوست
فیروزی جاودان من اوست،
گو با پدرش که: کین نورزد
با من! که جهان بدین نیرزد
باشم به حریم احترامش
داماد نه، کمترین غلامش»
آن یار تمام بی‌کم و کاست
گریان ز حضور قیس برخاست
ز آن ملتمسی که از پدر کرد
اشراف قبیله را خبر کرد
با یکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوی پدرش قدم نهادند
و آن دفتر غم ز هم گشادند
با او سخنان قیس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چیست
بر روی نهاد دست و بگریست
محمل پی رهروی بیاراست
وز اهل قبیله همرهی خواست
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنان که دانی
وافکند بساط میهمانی
چون خوان ز میانه برگرفتند
و افسون و فسانه درگرفتند،
هر کس سخنی دگر درانداخت
پرده ز ضمیر خود برانداخت
گفتند درین سراچهٔ پست
بالا نرود نوا ز یک دست
تا جفت نگرددش دو بازو،
خود گو که چسان شود ترازو؟
وآنگاه به صد زبان ثناگوی
کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده!
حی عرب از سخات زنده!
در پرده تو را خجسته ماهی‌ست
کز چشم دلت بدو نگاهی‌ست
بر ظلمتیان شب ببخشای!
وین میغ ز پیش ماه بگشای!
طاق است و، بود عطیه‌ای مفت
با طاق دگر گرش کنی جفت
قیس هنری‌ست دیگر آن طاق
چون بخت به بندگی‌ت مشتاق
در اصل و نسب یگانهٔ دهر
در فضل و ادب فسانهٔ شهر
محروم‌اش ازین مراد مپسند!
داماد گذاشتیم و فرزند،
بپذیر به دولت غلامی‌ش!
زین شهد رهان ز تلخکامی‌ش!
لایق به هم‌اند این دو گوهر
مشتاق هم‌اند این دو اختر
آیین وفا و مهربانی
گفتیم تو را، دگر تو دانی!
آن دور ز راه و رسم مردم
ره کرده ز رسم مردمی گم
مطموره‌نشین چاه غفلت
طیاره‌سوار راه غفلت
یعنی که کفیل کار لیلی
برهم‌زن روزگار لیلی
بر ابروی ناگشاده چین زد
صد عقدهٔ خشم بر جبین زد
گفت: «این چه خیال نادرست است؟
چون خانهٔ عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پر شد ز نوای این ترانه،
یک گوش نماند در جهان باز
خالی ز سماع این سر آواز
طفلان که به هم فسانه گویند،
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند،
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم،
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد؟
باشد بتر این ز هرچه باشد!
شیشه که شود میان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره،
کی ز آب دهان درست گردد؟
بر قاعدهٔ نخست گردد؟
خیزید و در طلب ببندید!
زین گفت و شنود لب ببندید!
عاری که به گردن من آید
آلایش دامن من آید
عاری دگرم به سر میارید!
من بعد مرا به من گذارید!
آن خس که به دیده خست خارم،
چون دیدهٔ خود بدو سپارم؟
ز آن کس که به دل نشاند تیرم،
چون دعوی دل‌دهی پذیرم؟
چون عامریان نشسته خاموش
پر گشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن ز سر گرفتند
گفتند: «حدیث عار تا چند؟
زین بیهده افتخار تا چند؟
قیس هنری بجز هنر نیست
وز دایرهٔ هنر به در نیست
عشقی که زده‌ست سر ز جیبش
هان! تا نکنی دلیل عیبش!
در پاکی طبع نیست عاری
بر چهرهٔ فخر از آن غباری
گفتی: لیلی ازین فسانه
رسوا گشته‌ست در زمانه،
رسوایی او بگو کدام است؟
کز عاشقی‌اش بلند نام است!
هر چند که قیس گفت و گو کرد،
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد،
زین‌سان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نه عیب بود در او و نی عار»
آن کج‌رو کج‌نهاد کج‌دل
در دایرهٔ کجی‌ش منزل
چون این سخنان راست بشنید
چون بی‌خبران ز راست رنجید
گفتا: «به خدایی خدایی
کز وی نه تهی‌ست هیچ جایی،
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی،
یک موی وی و هزار مجنون،
گو دست ز وی بدار، مجنون!
مجنون که بود، که داد خواهد؟
وز لیلی من مراد خواهد؟
جان دادن اوبس است دادش
مردن ز فراق از مرادش
با من دگر این سخن مگویید!
کام دل خویشتن مجویید!»
آنان چو جواب این شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند،
نومید به خانه بازگشتند
با قیس، حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود، گفتند
هر گل که شکفته بود، گفتند
امید وصال یار ازو رفت
و آرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک می‌خفت
وز سینهٔ دردناک، می‌گفت:
«لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کن کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسی‌ش باد مرگی!
وز زندگی‌اش مباد برگی!
پا میخ شکاف سنگ بادش!
سر در دهن نهنگ بادش!
بادش ناخن جدا ز انگشت!
دستش کوته ز خارش پشت!
جانش چو دلم فگار بادا!
و آواره به هر دیار بادا!»
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
خونابه ز کاس لاله خوردی
هم‌کاسگی غزاله کردی
شد باز چنانکه بود و می‌رفت
وین زمزمه می‌سرود و می‌رفت:
«لیلی و سرود عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت، یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تگ و دو
لیلی و سکون به کوه و زنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه‌داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاری‌ست
هر شیر سزای مرغزاری‌ست
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۴ - عاشق شدن جوانی از ثقیف به لیلی و نکاح کردن آن دو
گوهر کش این علاقهٔ در
ز آن در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
و آن حجلگی عماری راز،
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حداگری فسون خواند
هر کعبهٔ روی به قصد منزل
می‌راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشیدرخی قمر جبینی
در خاتم مهتری‌ش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
با محمل او مقابل افتاد
ز آنجا هوسی‌ش در دل افتاد
بر پردهٔ محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده بدید آفتابی
بل کز رخش آفتاب، تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
چشمش به نگاه جادوانه
نیرنگ و فریب جاودانه
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهی‌اش ز جان آگاه
شد ملک دلش شکاری عشق
وافتاد ز زخم کاری عشق
هر چند که مرد چاره داند،
کی چارهٔ کار خود تواند؟
دورست زبه پیش دانش‌اندیش
از کارد، تراش دستهٔ خویش
آورد به دست کاردانی
افسون‌سخنی فسانه‌خوانی
پیش پدر وی‌اش فرستاد
دعوی‌ها کرد و وعده‌ها داد
گفتا: «به نسب بزرگوارم!
چون تو نسب بزرگ دارم!
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز،
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله،
هر چیز طلب کنی، بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
داماد نی‌ام تو را و فرزند،
هستم به قبول بندگی، بند»
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمهٔ پاک، چاشنی‌گیر
آن تازه‌جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که: «جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده!»
رفت و طلبید مادرش را
آن قدر شناس گوهرش را
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که: «مناسب است و لایق،
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش،
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی،
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه،
از گفت و شنید این فسانه،
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه چو زلف خود برآشفت
از شعلهٔ این غم‌اش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون‌شدن از رضای مادر،
نی‌طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
نگشاد دهن به چاره کوشی
گفتند: رضاست این خموشی!
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
خلقی همه شاد، غیر لیلی
خندان به مراد، غیر لیلی
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاد لؤلؤ تر
وآن تشنه‌جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین!
زین تازه رطب صبور بنشین!
خوش نیست ز پاشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی!
آن کس که فگار خار اوی‌ام
دل‌خسته در انتظار اوی‌ام،
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد،
در بادیه از من است دل تنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ،
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند،
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل،
یک بار ندیده سیر، رویم
گامی نزده دلیر، سویم
راضی‌ست به سایه‌ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
ز آن سایه نکردم‌اش سرافراز
وین پر سوی او نکرده پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری در آورم سر؟
وز وصل کسی دگر خورم بر؟
مغرور مشو به حشمت خویش!
می‌دار نگاه، عزت خویش!
سوگند به صنع صانع پاک!
اعجوبه‌نگار تختهٔ خاک،
که‌ت بار دگر اگر ببینم
دست آورده در آستینم،
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد»
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید از آن لب شکر خند،
دانست که پای سعی کندست
وآن ناقهٔ بی‌زمام تندست
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل‌افگار،
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت‌های محنت‌انگیز،
بیخ املی‌ش کنده می‌شد
صد ره می‌مرد و زنده می‌شد
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایهٔ روزگارش این بود
و آن روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان هم این برد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۲ - گفتن بسوامتر زاهد حقیقت سیتا با رام و رفتن رام همراه بسوامتر در ترهت
جوابش داد اندر شهر ترهت
که معمورست خلق از ناز و نعمت
جنک فرمانده آن بوم یکروز
نشسته بر سریر ملک فیروز
پریزادان چندی در هوا دید
ز حسرت دست دل بر دست مالید
کزین گلشن اگر چینم گل بخت
بود مه پا ره و شایستۀ تخت
پسر گر نیست مشتاقم به دختر
که چون خورشید نبود شاید اختر
پریزادان چو دیدند آرزویش
دواندند ازسخن آبی به جویش
که ای فرمانده تخت کیانی
به دست خویشتن کن قبله رانی
از این محنت اگرچه رنج یابی
ز نقد آرزو خوش گنج یابی
جنک زانجا به صحرا شد شتابان
هما سایه فکنده بر بیابان
زمین را چون به زرین قبله بش کافت
به قفل زر یکی صندوق زان یافت
برآمد دختری زو رشک ناهید
خجل از جلوهٔ او ماند خورشید
چو دیده طالع آن ماه رو را
منجم خواند سیتا نام او را
جنک در خانه بر د و دخترش خواند
به مهد زر کنار دایه خوابان د
ز بی فرزندی او را خواند فرزند
به صد جان پرورش می کرد یکچند
جوان گشته است اکنون آن پریزاد
ز حسنش آتشی در عالم افتاد
مهش تا مصر حسن آباد کرده
چو یوسف صد غلام آزاد کرده
خیال آن رخ چون ماه تابان
کتان سازد به دلها جامۀ جان
لب نوشش زده صد خنده بر لعل
دهان تن گ چون سوراخ در لعل
به عشقش داغ بر دل ماهتابان
ز مهرش صبح را چاک گریبان
ز خو د بر تر شناسد ماهتابش
به خورشیدی پرستد آفتابش
فروغ عارضش خنداند جاوید
چراغ مرده را بر شمع خورشید
رخش خورشید را شمع شب افروز
لبش در خنده صبح عید نوروز
گل اندامی که داد از چشمۀ نوش
ز کوثر خلد را حسرت در آغوش
جهنده نرگسش آهوی بی قید
کمند طره دامی آسمان صید
به نوشین لب عیار افزای باده
به بالا از بلا حرفی زیاده
حدیثش را ز بس شیرین زبانی
به جان لب تشنه آب زندگانی
چو بر لطف تنش جان دیده بگشود
دگر رو چون پری در چشم ننمود
به خوبی آبروی حسن آفاق
به حسن و خلق چون ابروی خود طاق
چو جفت ابرو ی خود طاق گشت ه
ز طاقش جان ز طاقت طاق گشته
اشارتهای ابرو آفت هوش
کمان در چاشنی آورد تا گوش
تغافل با نگاهش عشوه آمیز
فریب اندود و نازش فتنه انگیز
به زلف و روی آن ماه کله پوش
شب معراج و روز عید همدوش
لبش لعل بدخشان و درخشان
تبسم موج آن لعل بدخشان
به لعلش موج خوبی از تبس م
به سوراخش خرد را رشته ای گم
دهان تنگ در لعلش نهانی
چو جان در ضمن آبِ زندگانی
مثال چشم او آمد محالش
مگر چشم دویم باشد مثالش
اگر بر جان زند شمشیر مژگان
تناسخ آرزو خواهد ز یزدان
خیال خویش چون ز آیینه بیند
گل مه کارد و خورشید چیند
شکر شیرین دهان از نوشخندش
تبسم جان فدای هر دو قندش
شکر لفظ و شکر نوش و شکرخند
زمین بو س رهش صد چاشنی قند
چو در جلوه دهد داد کرشمه
ز خارا خون گشاید چشمه چشمه
خم زلف سیاهش پیش در پیچ
ز بس تنگی دهانش هیچ در هیچ
مگر تیر نگاهش ساخت پرکم
که گردد گرد چشمش غمزه هر دم
به خوش رفتاری آن سرو سرافراز
قدم ننهاد جز بر دیدهٔ ناز
زر و زیور عروسی تازه روتر
ز بوی غنچۀ گل نرم خوتر
به گل رویی چمن زیر نگینش
به خوشخویی بهاران در جبینش
جبین او به چین نا آشنا رو
نگاهش را نه جز بر پشت پاخو
چو غنچه با نقاب شرم زاده
به باغ خود صبا را ره نداده
به مستوری چو راز مصلحت کیش
به معصومی چو عشق صادق اندیش
جمالش از حیا چون غنچۀ فکر
خیالش از دل اندیشه هم بکر
تنش را پیرهن عریان ندیده
چو جان اندر تن و تن جان ندیده
به زنّار حیا چون ستر همدوش
نه با کس جز وفا حسنش هم آغوش
به عصمت همچو عصمت پاک گوهر
حیا را چون حنا بر حسن زیور
به روحش پاکی مریم قسم خوار
پرستیدی حیا نقشش صنم وار
به هر خاک ی کزو سایه فتاده
بنای قبلۀ عصمت نهاده
درون پرده شرم آن بت دیر
چو در جان کریمان نیت خیر
ز عفت بسکه پرهیزد زهر چیز
نیارد آمدن در خواب خود نیز
حیا ابر نقاب ماه رویش
صبا نشنیده هرگز رنگ و بویش
پریزادی به صد آدم گری نیز
ز آدم گوی برده، از پری نیز
نقابی کی نقابش برنگارد
که نقش از بی حجابی شرم دارد
رخش گر در خیال ساغر آید
ز می خوردن حجاب دل فزاید
نه دیده روز روشن نی شب تار
درون خانه همچون نقش دیوار
به اقوالش سر ناموس بالا
به فعلش می کند همت تولا
حیا را نشئۀ نشو و نما اوست
غلط گفتم که خود عین حیا اوست
جنک را آمده ست از هفت کشور
پیام خواهش آن حور دختر
ولیکن او جواب کس نداده ست
کمان سخت بهر کش نهاده ست
برای آن عروس است این سوینبر
کسی را طاقت آن نیست یکسر
به پانصد کس خود از جابر نخیزد
چه جای آنکه کس با او ستیزد
چو از دست مهادیو آن کمانست
معلق کار سیتا هم برآنست
چو وصف حسن سیتا کرد در گوش
سخن بشنید رام افتاد بی هوش
ز چشمش چشمه های خون روان شد
شهید عشقش از تیغ زبان ش د
حدیث عشق کی ماند نهانی
اگر گویی و گر خاموش مانی
ندیده آرزوی او به جان داشت
ز زاهد لیک راز دل نهان داشت
چو دید از عشق تغییر مزاجش
ضرور افتاد بر زاهد علاجش
گرفته هر دو کس را همره خویش
روان شد سوی ترهت با دل ریش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۹ - دیدن راون لشکر رام را به بالای قصر و عتاب کردن وزیران خود را
ز قصر خویش راون در نظاره
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید