عبارات مورد جستجو در ۲۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید
گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید
دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید
چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک؟
هین ز لحد برجهید نصر موید رسید
طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید
بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید
دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیر است گفت ساقی بی‌خود رسید
عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودک است گو چه به ابجد رسید
خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر موبد رسید
ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید
باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید
رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۶ - نعت اول
شمسه نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست
تازه‌ترین سنبل صحرای ناز
خاصه‌ترین گوهر دریای راز
سنبل او سنبله روز تاب
گوهر او لعل گر آفتاب
خنده خوش زان نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش
گوهر او چون دل سنگی نخست
سنگ چرا گوهر او را شکست
کرد جدا سنگ ملامت گرش
گوهری از رهگذر گوهرش
یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
کی شدی این سنگ مفرح گزای
گر نشدی درشکن و لعل‌سای
سیم دیت بود مگر سنگ را
کامد و خست آن دهن تنگ را
هر گهری کز دهن سنگ خاست
با لبش از جمله دندان بهاست
گوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوست
فتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنان
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست
از بن دندان سر دندان گرفت
داد بشکرانه کم آن گرفت
زارزوی داشته دندان گذاشت
کز دو جهان هیچ بدندان نداشت
در صف ناورد گه لشکرش
دست علم بود و زبان خنجرش
خنجر او ساخته دندان نثار
خوش نبود خنجر دندانه‌دار
اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند
باغ پر از گل سخن خار چیست
رشته پر از مهره دم مار چیست
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر
طبع نظامی که بدو چونگلست
بر گل او نغز نوا بلبلست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش حضرت رسول (ص)
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمی‌گیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
سعدی : قصاید و قطعات عربی
یمدح السعید فخرالدین المنجم
الحمدلله رب العالمین علی
ما اوجب اشکر من تجدید الائه
واستنقذالدین من کلاب سالبه
واستنبط الدر من غایات دأمائه
بقائد نصر الاسلام دولته
نصرا و بالغ فی تمکین اعلائه
کهف الاماثل فخرالدین صاحبنا
مولی تقاصرت الاوهام عن رائه
ما انحل منعقد الا بهمته
و حل داهیة الا بأعدائه
یثنی علیه ذو والاحلام جمهرة
و ما هنالک مثن حق اثنائه
لولا یمن به رب العباد علی
شیراز ما کان یرجوالبرء من دائه
فالحمدلله حمدا لایحاط به
والعالمون حیاری دون احصائه
لازال فی نعم والحق ناصره
بحق ما جمع القرآن من آیه
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر
ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفی اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عقل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست
عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون
گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا
غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت
کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش
مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه
تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش حضرت پیغمبر«ص»
حکیم عقل کز یونان زمین است
اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع بر مسند نشیند
کسش جز در برون در نبیند
بلی شرع است ایوان الاهی
نبوت اندر او اورنگ شاهی
بساطی کش نبوت مجلس آراست
کجا هر بوالفضولی را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه
نیابد جای جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون در جای
چو نزدیک در آید گم کند پای
چه شد گو باش گامی تا در کام
چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کوری که آید تا در بار
چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگی برآید
که چشمی لطف کردیمش، درآید
در این ایوان که با طغرای جاوید
برون آرند حکم بیم و امید
نبوت مسند آرایان تقدیر
وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالی خطبهٔ «الملک لله»
ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلای کار جمهور
به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند
ازین ده‌های ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گیر جانند
ولایت بخش ملک جاودانند
عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز
هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز
بود ملک ابد کمتر عطاشان
اگر باور نداری شو گداشان
شهانی فارغ از خیل وخزانه
طفیل پادشاهیشان زمانه
همه از آفرینش برگزیده
همه از نور یک ذات آفریده
چه ذاتی عین نور ذوالجلالی
چه نوری اله اله لایزالی
ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست
به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست
جهان را علت غائی وجودش
وجود جمله موج بحر جودش
محمد تاجدار تخت کونین
دو کون از وی پر از زیب و پر از زین
چراغ چشم چرخ انجم افروز
ز نامش حرز تو مار شب و روز
فلک میدان سوار لامکان پوی
مجره صولجان آسمان کوی
شکست آموز کار لات و عزا
نگونسازی از او در طاق کسری
شده ز آب وضوی آو به یک مشت
به گردون دود از آتشگاه زردشت
شکوه او صلیب از پا در افکند
کزان هیزم بسوزد زند و پازند
عرب را زو برآمد آفتابی
که از وی صبح هستی بود تابی
نه خورشیدی که چون پنهان کند روی
گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی
فروزان نیری کاندر نقاب است
ازو عالم سراسر آفتاب است
ز شرع او که مهر انور آمد
جهان را مهر بالای سر آمد
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور
که ناگه خال بت رویان شود نور
ز عزت مولدش با مکه آن کرد
که اندر هر شبان روزی زن ومرد
سجود از چار حد مرکز گل
برندش پنج نوبت در مقابل
هزاران راه را یک راه کرده
سخن بر رهروان کوتاه کرده
سپرده ره به ره داران مقصود
همه غولان ره را کرده نابود
میان آب و گل آدم نهان بود
که او پیغمبر آخر زمان بود
نداده با نفس یک حرف پیوند
که نقش زر نگشته سکه مانند
ز جنبش گیر از وی تا به آرام
نبود الا رموز وحی و الهام
چو شد قلب آزمای آفرینش
به معیاری که دانند اهل بینش
نخست آورد سوی آسمان دست
فلک را سیم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو دیدش شرمساری
درستی دادش و کامل عیاری
که یعنی آمدم ای قلب کاران
به کامل کردن ناقص عیاران
کرا قلبیست تا بعد از شکستن
درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همین شق قمر بود
به هر انگشت از اینش سد هنر بود
به تخت هستی ار خاص است اگر عام
همه در حیطهٔ فرمان او رام
زمانه خانه زاد مدت اوست
ز خردی باز اندر خدمت اوست
ز رویش روز تابی وام کرده
زمانه آفتابش نام کرده
چه می‌گویم به جنب رحمت عام
بود بیهوده وام و نسبت وام
به شب از گیسوی خود داده تاری
بر او هر شب کواکب را نثاری
هم از گنجینهٔ جودش ستانند
گهرهایی که بر مویش فشانند
دویده آسمان عمری به راهش
که کرده ذروهٔ خود تختگاهش
چه مایه ابر کرده اشکباری
که گشته خاصه شغل چترداری
زر شک شغل او خورشید افلاک
زند هر شام چتر خویش بر خاک
سحابش بود بر سر تازیانه
چو دید آن خلق و حسن جاودانه
سپندی سوخت در دفع گزندش
به بالا جمع شد دود سپندش
کسی از چشم بد خود نیستش باک
که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست
براق جان در او چابک عنانست
جنیبت تا به حدی پیش رانده
که از پی سایه نیزش بازمانده
به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس دیوار باشد سایه را جای
فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک
زمین سر برزدی از جیب افلاک
چو راه خدمتش نسپرد سایه
در آن پستی که بودش ماند مایه
گرش سایه زمین بوسیدی از دور
دویدی چون غلامان از پیش نور
به ذوق بزم قرب وحدت انجام
بدانسان قالبی بودش سبک گام
که گرنه بر شکم می‌بست سنگش
ندیدی کس به دیگر جا درنگش
تعالی الله چه قالب اصل جانها
دوان درسایهٔ لطفش روانها
زهی قالب نه قالب جان عالم
نه تنها جان و بس جانان عالم
ز جسمش گوخرد اندازه بردار
حدیث جان همان در پرده بگذار
که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز
نباشد کس حریف وهم غماز
در آن قالب کسی کاین جانش باشد
به گردون برشدن آسانش باشد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در حکمت و موعظه و مدح خاتم الانبیا (ص)
سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا
تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا
بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید
تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا
سر است قیمت این تاج گر سرش داری
به من یزید چنین تاج سر بیار بها
تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید
سری که دردسر آرد بریدن است دوا
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوس است این و دخمهٔ سودا
سری دگر به کف آور که در طریقت عشق
سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا
چرا چو لالهٔ نشکفته سر فکنده نه‌ای
که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا
تو را میان سران کی رسد کله داری
ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا
یتیم وار در این تیم ضایع است دلت
برو یتیم نوازی بورز چون عنقا
دلی طلب کن بیمار کردهٔ وحدت
چو چشم دوست که بیماری است عین شفا
مگر شبی ز برای عیادت دل تو
قدم نهد صفت ینزل الله از بالا
بر آستانهٔ وحدت سقیم خوش تر دل
به پالکانهٔ جنت عقیم به حورا
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا
تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف
تورا هلیلهٔ زرین کجا برد صفرا
به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا
زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا
زری که گوی گریبان جبرئیل سزد
رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا
چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی
چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ
به دست همت طغرای بی‌نیازی دار
که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا
ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا
تو را امان ز امل به که اسب جنگی را
به روز معرکه برگستوان به از هرا
تو را که رشتهٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا
تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
که از سر دو گروهی است شورش و غوغا
خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است
که از سر دو گروهی است شورش و غوغا
به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند
که بدو حال محال است و مهر کار فنا
به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا
چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟
دمیده در شب آخر زمان سپیدهٔ حشر
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب بیش کنی اینت خفتهٔ رعنا
به خواب دایم جز سیم و زر نمی‌بینی
ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا
میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه
حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا
غلام آب رزانی نداری آب روان
رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا
به کار آبی و دین با دل و تنت گویان
که کار آب شما برد آب کار شما
بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست
ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا
خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود
که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا
برو نخست طهارت کن از جماع الاثم
که کس جنب نگذارند در جناب خدا
مجرد آی در این راه تا زحق شنوی
الی عبدی اینجا نزول کن اینجا
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی
که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات
که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا
اگر ز عارضهٔ معصیت شکسته دلی
تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا
به یک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا
زبان بسته به مدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مریم آورد خرما
بهینه سورت او بود و انبیا ابجد
مهینه معنی او بود و اصفیا اسما
اگرچه بعد همه در وجودش آوردند
قدوم آخر او بر کمال اوست گوا
نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم
نه معنی از پی اسما همی شود پیدا
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا
نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن
نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا
گه ولادتش ارواح خوانده سورهٔ نور
ستار بست ستاره سماع کرد سما
بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام
ببست قبهٔ زربفت قبهٔ مینا
چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت
برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا
درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا
ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات
ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا
سزد که چون کف او نشر کرد نشرهٔ جود
روان حاتم طی، طی کند بساط سخا
ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب
به من رسید که خاقانیا بیار ثنا
ز خشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد چرید کشت رضا
مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا
مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت
برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما
کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا
گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا
چو قرصهٔ جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح
کجا رسد به حواری خواره و حلوا
مرا ز خطهٔ شروان برون فکن ملکا
که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا
بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین
غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا
از این گره که چو پرگار دزد بدراهند
دلم چو نقطهٔ نون است در خط دنیا
گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص
ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا
مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند
به حق حق که جز از حق مراست استغنا
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً این دعاء خلیل هم از روى ظاهر بود هم از روى باطن: از روى ظاهر آنست که گفت بار خدایا! هر که درین شهر باشد وى را ایمن گردان بر تن و بر مال خویش، و دشمن را بر وى مسلط مکن، و از روى باطن گفت بار خدایا! هر که درین شهر شود او را از عذاب خود ایمن گردان، و بآتش قطیعت مسوزان. رب العالمین دعاء وى از هر دو روى اجابت کرد، و تحقیق آن را گفت وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ و قال تعالى جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ یُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ میگوید سکّان حرم خود را ایمن کردم از آنچه میترسند، و دست ظالمان و دشمنان ازیشان کوتاه کردم، و تسلط جباران و طمع ایشان چنانک بر دیگر شهرهاست ازین شهر بازداشتم، و جانوران را از یکدیگر ایمن گردانیدم تا گرگ و میش آب بیکدیگر خورند، و وحشى با انسى بیکدیگر الف گیرند. این خود امن ظاهرست، و امن باطن را گفت وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً ابو نجم صوفى قرشى گفت شبى از شبها در طواف بودم فرا دلم آمد که یا سیّدى قلت وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً من اىّ شى‏ء؟ خداوندا تو گفتى هر که در حرم آید ایمن شد، از چه چیز ایمن شد؟ گفت هاتف آواز داد که من النار از آتش ایمن گشت یعنى نسوزیم شخص او را بآتش دوزخ و نه دل او بآتش قطعیت، این از بهر آنست که خانه کعبه محل نظر خداوند جهان است هر سال یک بار. و ذلک فیما
روى عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم انه قال «انّ اللَّه عز و جل یلحظ الى الکعبة فى کل عام لحظة»
و ذلک فى لیلة النصف من شعبان فعند ذلک تحنّ القلوب الیه و یفد الیه الوافدون» یک نظر که رب العالمین بکعبة کرد چندان شرف یافت که مطاف جهانیان گشت، و مأمون خلقان، پس بنده مؤمن که بشبانروزى سیصد و شصت نظر از حق جل جلاله نصیب وى آید شرف و امن وى را خود چه نهند؟ و چه اندازه پدید کنند؟
وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعِیلُ در زمین خانه ساختند و مطاف جهانیان کردند، و در آسمان خانه ساختند و مطاف آسمانیان کردند، آن را بیت المعمور گویند و فریشتگان روى بدان دارند و این یکى را کعبه نام نهادند و آدمیان روى بدان دارند. سید انبیا و رسل صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت شب قربت و رتبت، شب الفت و زلفت، که ما را درین گلشن روشن خرام دادند، چون بچهارم آسمان رسیدم که مرکز خورشیدست، و منبع شعاع جرم شاه ستارگانست، بزیارت بیت المعمور رفتم چند هزار مقرب دیدم در جانب بیت المعمور همه از شراب خدمت مست و مخدور، از راست مى‏آمدند و بجانب چپ میگذشتند و لبیک میگفتند، گویى عدد ایشان از عدد اختران فزونست، وز شمار برک درختان زیادت، و هم ما شمار ایشان ندانست، فهم ما عدد ایشان در نیافت. گفتم یا اخى جبرئیل که اند ایشان؟ و از کجا مى‏آیند؟ گفت یا سیّد و ما یعلم جنود ربک الّا هو پنجاه هزار سال است تا همچنین مى‏بینم که یک ساعت آرام نگیرند هزاران ازین جانب مى‏آیند و میگذرند، نه آنها که مى‏آیند پیش ازین دیده‏ام نه آنها که گذشتند دیگر هرگزشان باز بینم. ندانیم از کجا آیند ندانیم کجا شوند، نه بدایت حال ایشان دانیم، نه نهایت کار ایشان شناسیم. یکى شوریده گفته است «آه این چه حیرت است! زمینیان را روى فراسنگى! آسمانیان را روى فراسنگى! بدست عاشقان بیچاره خود چیست؟ هزار شادى ببقاء ایشان که جز از روى معشوق قبله نسازند و جز با دوست مهره مهر نبازند!!
یا من الى وجهه حجّى و معتمرى
ان حجّ قوم الى ترب و احجار
هر کسى محراب دارد هر سویى
باز محراب سنایى کوى تو
کعبه کجا برم چه برم راه بادیه؟ کعبه است روى دلبر و میل است سوى دوست»
جوانمرد آنست که قصد وى سوى کعبه نه نهاد، احجار راست که وصل‏ آفریدگار راست!
دردم نه ز کعبه بود کز روى تو بود
مستى نه ز باده بود کز بوى تو بود
یحکى انّ عارفا قصد الحجّ و کان له ابن فقال ابنه الى این تقصد؟ فقال الى بیت ربّى. فظن الغلام انّ من یرى البیت یرى ربّ البیت. فقال یا ابة لم لا تحملنى معک؟
فقال انت لا تصلح لذلک قال فبکى، فحمله معه. فلمّا بلغا المیقات، احرما و لبیّا الى ان دخلا بیت اللَّه. فتحیّر الغلام و قال این ربّى؟ فقیل له الرّبّ فى السّماء، فخرّ الغلام میتا فدهش الوالد و قال این ولدى این ولدى؟ فنودى من زاویة البیت «انت طلبت البیت فوجدت البیت، و انّه قد طلب ربّ البیت فوجد ربّ البیت قال فرفع الغلام من بینهم، فهتف هاتف انّه لیس فى القبر و لا فى الارض و لا فى الجنة بل هو فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر. و لقد انشدوا:
الیک حجّى لا للبیت و الاثر
و فیک طوفى لا للرّکن و الحجر
صفاء ودّى صفایى حین اعبره
و زمزمی دمعة تجرى عن البصر
زادى رجائى له و الخوف راحلتى
و الماء من عبراتى و الهوى سفرى
رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ تا آخر ورد دو آیت است: یکى در مدح حبیب دیگر در مدح خلیل، و هر چند که هر دو پیغامبراند نواخته و شایسته، و باکرام و افضال ربانى آراسته، امّا فرق است میان حبیب و خلیل. خلیل مرید است و حبیب مراد. مرید خواهنده، و مراد خواسته، مرید رونده و مراد ربوده، مرید بر مقام خدمت در روش خود، مراد بر بساط صحبت در کشش حق، او که در روش خود بود راه او از مکر خالى نباشد، اینجاست که خلیل ع با بزرگى حال او راه وى از مکر خالى نبود تا کوکب مکر بر راه او آمد و گفت هذا رَبِّی و همچنین ربوبیت بواسطه ماه و آفتاب کمین‏گاه مکر هر ساعت بر مى‏گشاد، تا عصمة عنان خلّت او گرفت و ز عالم مکر بخود کشید و گفت إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً و مصطفى ع که در کشش حق بود، کمین گاه مکر را آن مکنت نبود که بر راه او عقبه کردى، بل هر چه لم یکن و کان بود آن شب از مکر بوى استعاذت خواستند. و از مکر و تراجع بانوار شرع او مى التجا کردند، و او صلى اللَّه علیه و آله و سلّم در کشش حق چنان مؤید بود که در گوشه چشم بآن هیچ ننگرست، «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏» چندانک فرق است میان رونده و ربوده همان فرق است میان خلیل و حبیب خلیل بر صفت خدمتکاران بر درگاه ربوبیت بر قدم ایستاده، که وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً و حبیب بحضرت احدیت در صف نزدیکان و همرازان بناز نشسته، که «التحیات المبارکات و الصلوات الطیّبات للَّه» این نشستن جاى ربودگان، و آن ایستادن مقام روندگان، خلیل در روش خود بود که گفت «وَ الَّذِی أَطْمَعُ أَنْ یَغْفِرَ لِی خَطِیئَتِی یَوْمَ الدِّینِ» حبیب در کشش حق بود که با وى گفتند «لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ». خلیل گفت «وَ لا تُخْزِنِی یَوْمَ یُبْعَثُونَ» خداوندا روز بعث مرا شرمسار مکن و حبیب را گفتند: «یَوْمَ لا یُخْزِی اللَّهُ النَّبِیَّ» ما خود او را شرمسار نکنیم. خلیل گفت «حَسْبِیَ اللَّهُ» حبیب را گفتند «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَسْبُکَ اللَّهُ». خلیل گفت «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى‏ رَبِّی» حبیب را گفتند «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ» و شتّان ما بینهما! خلیل اوست که عمل کند تا اللَّه ازو راضى شود، حبیب اوست که اللَّه آن حکم کند که رضا و مراد او بود. و لذلک یقول تعالى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏ و یشهد لک. قصة تحویل الکعبة الى آخرها.
رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ الآیة... اهل معانى گفته‏اند در وجه ترتیب کلمات این آیت که اول منزلى از منازل نبوت مصطفى ع آنست که آیات و روایات نبوت خویش بر خلق اظهار کند، و کتاب خداى عز و جل بریشان خواند. ازینجاست که اول گفت یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِکَ پس بعد از تلاوت کتاب تعلیم باید، یعنى که حقایق و معانى کتاب در خلق آموزد تا دریابند و بآن عمل کنند، پس بتعلیم کتاب ایشان را بحکمت رساند، که آن کس که کتاب بر خواند و حقایق آن دریافت و بآن عمل کرد لا محاله علم حکمت او را روى نماید. پس بعلم حکمت پاک شود و هنرى. و شایسته مجاورت حق، اینست وجه ترتیب آیت که پیشتر تلاوت گفت پس تعلیم پس حکمت پس تزکیت. و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۳۴- سورة سبا- مکیة
۱ - النوبة الثانیة
این سورة سبا مکى است. نزول آن جمله به مکه بوده، مقاتل و کلبى گفتند مگر یک آیت که به مدینه فرو آمد: وَ یَرَى الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ، و جمله سوره هزار و پانصد و دوازده حرف است و هشتصد و هشتاد و سه کلمه و پنجاه و چهار آیت و جمله محکم است مگر یک آیت: قُلْ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنا این یک آیت منسوخ است بآیت سیف. در فضیلت سوره ابىّ کعب گفت: قال رسول اللَّه (ص): من قرأ سورة سبا لم یبق نبى و لا رسول الا کان له یوم القیمة رفیقا و مصافحا.
الْحَمْدُ لِلَّهِ اى الشکر للَّه على نعمه السوابغ علینا فهو اهل الحمد و ولىّ الحمد و مستحق الحمد من جمیع خلقه على نعمه التی لا تحصى و مننه التی لا تنسى. معنى آنست که: ستایش نیکو و ثناى بسزا خدایراست و شکر مرورا برین نعمتهاى بیشمار که بر خلق ریخته و نواختهاى تمام که بر ایشان نهاده. و روا باشد که حمد وى مطلق گویى بى‏صلت فتقول: الْحَمْدُ لِلَّهِ اى الحمد کلّه للَّه لا لغیره لانه جل جلاله یستحق الحمد على الاطلاق من کل الجهات فى کل الجهات، فجاز قطع صلته بخلاف الحمد لغیره فانّ الحمد لغیر اللَّه لا یکون الا موصولا بشى‏ء حمد علیه کقولک: الحمد لفلان على کذا و کذا. و گفته‏اند: حمد چون بر عقب نعمت گویى شکر محض بود، چنان که بر خود نعمتى تازه بینى گویى: الحمد للَّه، این شکر محض گویند، و چون بر عقب مصیبت و محنت گویى حمد بمعنى رضا بود، چنان که سفیان عیینه گفت: الحمد الرضا، قال: لانّ الحمد من العبد عند المحنة الرضا عن اللَّه فیما حکم به. و منه قول العرب: احمدت الرجل؟ اذا رضیت فعله و هدیه و مذهبه. و چون بر عقب بشارت گویى که بسمع تو رسد: الحمد للَّه این ثنا و ذکر محض بود نه شکر. قال ابن الاعرابى: اذا قیل لک: انّ فلانا قد استغنى بعد فقر، فقلت: الحمد للَّه، فهذا ثناء و ذکر اللَّه لیس فیه شى‏ء من الشکر. قال ابو بکر النقاش صاحب شفاء الصدور: الحمد و الشکر منا للَّه عز و جل على مننه کالحیاة و الروح للجسد فاذا خلا لجسد من الروح و الحیاة تعطّل و تلاشى و صار میتة کذلک المنن اذا خلت من الحمد و الشکر صارت حسرة و وبالا لانّ فى اظهار الحمد و الشکر تعظیما لصنع العظیم و فى ترکه تغطیة و ترکا للتعظیم، الا ترى انّ آدم علیه السلام حین خلقه اللَّه عز و جل و اجرى فیه الروح عطس فالهمه اللَّه عز و جل الحمد، فاوّل ما نطق بالحمد فقال له ربه عز و جل رحمک ربک یا آدم فاستوجب الرحمة لما اعظم من صنعه تبارک و تعالى. گفته‏اند: بلیغ‏تر کلمتى در تعظیم صنع اللَّه و در قضاء شکر نعمت او جلّ جلاله کلمه حمد است، ازین جهت رب العالمین زینت هر خطبه‏اى ساخت و ابتداء هر مدحتى و فاتحه هر ثنائى، و در قرآن هر سوره که افتتاح آن بالحمد للَّه است نشان تعظیم شأن آن سوره است و دلیل شرف و فضل وى بر دیگر سورتها. و فى الخبر الصحیح عن النبى (ص) قال: «کلّ کلام لا یبدأ فیه بالحمد للَّه فهو اجذم».
قوله تعالى: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ کلهم عبیده و فى ملکته یقضى فیهم بما اراد. وَ لَهُ الْحَمْدُ فِی الْآخِرَةِ کما هو له فى الدنیا لانّ النعم فى الدارین کلها منه و قیل: معناه حمد اهل الجنة اذ یقولون: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدانا لِهذا کقوله: لَهُ الْحَمْدُ فِی الْأُولى‏ وَ الْآخِرَةِ وَ هُوَ الْحَکِیمُ فى امره الْخَبِیرُ بخلقه. و قیل: هو الحکیم بتخلید قوم فى الجنة و تأبید قوم فى النار یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی الْأَرْضِ میداند هر چه در زمین فرو شود از آب روان و قطره باران و مردگان که در خاک دفن کنند و تخم که در زمین افکنند و حشرات و هوام که در زیرزمین پنهان شوند و مسکن سازند. وَ ما یَخْرُجُ مِنْها و میداند هر چه از زمین بیرون آید، یعنى آب که از چشمه زاید و نبات و درختان که از زمین بر آید و جنبندگان که از سوراخ بیرون آیند و مردگان که روز بعث از زمین حشر کنند.
وَ ما یَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ و میداند آنچه از آسمان فرو آید، برف و باران و رزق بندگان و حکم خداوند جهان و فریشتگان بامر رحمان.
وَ ما یَعْرُجُ فِیها و میداند آنچه بر شود بر آسمان یعنى فریشتگان که مى‏برند صحایف اعمال بندگان و ارواح ایشان بحکم فرمان، و همچنین بر میشود سوى اللَّه ذکر ذاکران و دعاى مؤمنان و تسبیح و تهلیل دوستان، قال اللَّه تعالى: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ. و فى الخبر عن «ابى ایوب الانصارى» قال: سمع النبى (ص) رجلا یقول: الحمد للَّه حمدا کثیرا طیّبا مبارکا فیه. فقال رسول اللَّه (ص): من صاحب الکلمات؟ فسکت الرجل، فقال: من صاحب الکلمة لم یقل الا صوابا، قال: انا یا رسول اللَّه قلتها ارجو بها الخیر. فقال: و الذى نفسى بیده لقد رأیت ثلاثة عشر ملکا یبتدرونها ایّهم یرفعها الى اللَّه تبارک و تعالى.
و قال (ص): «التسبیح نصف المیزان و الحمد یملأه، و لا اله الا اللَّه لیس له حجاب دون اللَّه حتى تخلص الیه، و روى حتى تفضى الى العرش ما اجنب الکبائر».
و روى انّ رجلا دخل المسجد و رسول اللَّه (ص) فى الصلاة فحین دخل قال: الحمد للَّه حمدا کثیرا طیّبا مبارکا فیه، فسمعها رسول اللَّه (ص) فلمّا فرغ من صلاته قال: من قائل ما سمعت؟ فقال الرجل: انا یا رسول اللَّه قال: لقد تلقّى کلامک ثلاثة عشر ملکا فحسدک الشیطان فذهب لیقبض على کلامک فخرجت من خلال اصابعه فجاءت بها الملائکة الى الرب فقالوا: کیف نکتبها؟ فقال الرب: اکتبوها لعبدى کما قالها، فکتبت لک فى رقّ ابیض و ختم علیها و رفعت لک تحت العرش حتى تدفع الیک یوم القیامة.
و عن عبد اللَّه‏ بن ابى نجیح قال: انّ العبد لیتکلّم بالکلمة الطیّبة فما تکون لها ناهیة حتى تقف قدّام الرّب فتقول: السلام علیک یا رب، فیقول الرب تبارک و تعالى: و علیک و على من قالک.
وَ هُوَ الرَّحِیمُ بعباده الْغَفُورُ لجمیع المذنبین من المسلمین.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لا تَأْتِینَا السَّاعَةُ منکران بعث دو گروه‏اند: گروهى گفتند: إِنْ نَظُنُّ إِلَّا ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَیْقِنِینَ ما در گمانیم برستاخیز یعنى یقین نمیدانیم که خواهد بود، و رب العالمین مى‏گوید: ایمان بنده آن گه درست بود که برستاخیز و آخرت بى‏گمان باشد و ذلک قوله: وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ، گروه دیگر گفتند: لا تَأْتِینَا السَّاعَةُ رستاخیز بما نیاید و نخواهد بود: جاى دیگر فرمود. زَعَمَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنْ لَنْ یُبْعَثُوا، رب العالمین بجواب ایشان فرمود: قُلْ بَلى‏ وَ رَبِّی لَتُبْعَثُنَّ.
قُلْ بَلى‏ وَ رَبِّی لَتَأْتِیَنَّکُمْ عالِمِ الْغَیْبِ بجرّ میم بر وزن فاعل قراءت ابن کثیر و ابو عمرو و عاصم و روح از یعقوب، و وجهش آنست که صفت رب است و در کلام تقدیم و تأخیر است و المعنى قل بلى و ربى عالم الغیب لتأتینّکم گوى اى محمد: آرى بخداوند من آن داناى نهان که ناچاره بشما آید رستاخیز. و اگر عالم الغیب برفع میم خوانى بر قراءت نافع و ابن عامر و رویس از یعقوب سخن مستأنف بود، و المعنى عالم الغیب لا یعزب عنه مثقال ذرّة، اللَّه داناى نهانست که دور نبود ازو همسنگ ذرّه‏اى در آسمان و زمین. و بر قراءت حمزه و کسایى علّام الغیب على وزن فعّال و جرّ المیم، امّا علّام فعلى المبالغة و التکثیر و امّا جرّ المیم فعلى ما ذکرنا.
لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ تمّ الکلام هاهنا، اینجا سخن تمام شد آن گه گفت: وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِکَ اى من ذلک المثقال.
وَ لا أَکْبَرُ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ خردتر از ذرّه چیز نبود و نیست و نباشد و نه مهتر از آن مگر در لوح محفوظ نبشته، آن نامه پیداى درست و انّما کتب جریا على عادة المخاطبین لا مخافة نسیان و لیعلم انه لم یقع خلل و ان اتى علیه الدهر. الذرّة واحد من حشو الجوّ تراه فى الشمس اذا طلعت من الکوة. و الکتاب المبین هو اللوح المحفوظ.
لا یعزب بکسر زا اینجا و در سورة یونس قراءت کسایى است و سمیت العزوبة و العزبة للبعد عن اهل.
لِیَجْزِیَ الَّذِینَ آمَنُوا التاویل لتأتینّکم: لیجزى الذین آمنوا بمحمد.
وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فیما بینهم و بین ربهم. أُولئِکَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ لذنوبهم فى الدنیا.
وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ ثواب حسن فى الجنة.
وَ الَّذِینَ سَعَوْا فِی آیاتِنا اى عملوا فى ابطال ادلّتنا و التکذیب بکتابنا.
مُعاجِزِینَ مسابقین، یحسبون انهم یفوتوننا. و قرأ ابن کثیر و ابو عمرو: معجّزین اى مثبّطین. باین قراءت معنى آنست که: مردمان فرو میدارند از پذیرفتن سخنان ما.
أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِیمٌ الیم برفع قراءت حفص است و ابن کثیر و یعقوب و هو نعت للعذاب. باقى خفض خوانند بر نعت رجز کلّ شدید من مکروه او مستقذر: و الرجز العذاب فى قوله تعالى: لَئِنْ کَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ اى العذاب. و یسمّى کید الشیطان رجزا لانّه سبب العذاب، قال تعالى: وَ یُذْهِبَ عَنْکُمْ رِجْزَ الشَّیْطانِ. و الرجز الاوثان فى قوله: وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ سمّاها رجزا لانّها تؤدّى الى العذاب.
وَ یَرَى الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ هذا منسوق على قوله: لِیَجْزِیَ الَّذِینَ آمَنُوا، التأویل: لتأتینّکم لیجزى الذین آمنوا و لیرى الذین أوتوا العلم یعنى مؤمنى اهل الکتاب مثل عبد اللَّه بن سلام و اصحابه، و العلم هو التوریة فى قول من قال: الایة مدنیّة. و قال قتاده: هم اصحاب محمد قال و الایة مکّیّة.
الَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ یعنى القرآن هُوَ الْحَقَّ وَ یَهْدِی یعنى القرآن إِلى‏ صِراطِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ و هو الاسلام.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا یعنى منکرین للبعث متعجّبین منه: هَلْ نَدُلُّکُمْ عَلى‏ رَجُلٍ یُنَبِّئُکُمْ یعنون محمدا (ص) إِذا مُزِّقْتُمْ قطّعتم و فرّقتم کُلَّ مُمَزَّقٍ اى کلّ تمزیق و صرتم رفاتا و ترابا إِنَّکُمْ لَفِی خَلْقٍ جَدِیدٍ بعد الموت.
أَفْتَرى‏ الف الاستفهام دخلت على الف الوصل، لذلک فتح عَلَى اللَّهِ کَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ اى جنون؟
قال اللَّه تعالى: بَلِ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ فِی الْعَذابِ یعنى فى الآخرة وَ الضَّلالِ الْبَعِیدِ عن الهدى فى الدنیا.
أَ فَلَمْ یَرَوْا إِلى‏ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ؟ فیعلموا انهم حیث کانوا فانّ ارضى و سمائى محیط بهم لا یخرجون من اقطارها و انا القادر علیهم، و انما قال مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لانّک اذا قمت فى الفضاء لم تر بین یدیک و من خلفک الا السماء و الارض إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ نُسْقِطْ عَلَیْهِمْ کِسَفاً قطعا مِنَ السَّماءِ فتهلکهم.
قرأ حمزة و الکسائى: یشأ، یخسف، یسقط بالیاى فیهنّ لذکر اللَّه عز و جل قبله.
إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِکُلِّ عَبْدٍ مُنِیبٍ تائب مقبل على ربه راجع الیه بقلبه.
وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلًا اى ملکا و نبوّة یا جِبالُ القول هاهنا مضمر، تاویله: و قلنا یا جبال أَوِّبِی مَعَهُ فیه ثلاثة اقوال: احدها: سیرى معه، و کانت الجبال تسیر معه حیث شاء اذا اراد معجزة له، و التّأویب سیر النهار. و القول الثانى: سبّحى معه اذا سبّح، و هو بلسان الحبشة و کان اذا قرأ الزبور صوّتت الجبال و اصغت له الطیر. و القول الثالث: اوّبى، اى نوحى معه و الطیر تساعدک على ذلک.
وَ الطَّیْرَ منصوب على النداء، تأویله: و نادینا الطیر. و یقال: الواو فى وَ الطَّیْرَ بمعنى مع، على تأویل: یا جبال اوّبى مع الطیر معه. و قیل: هو منصوب بالتسخیر، اى و سخرنا له الطیر.
گفته‏اند: داود (ع) پیش از آن که در فتنه افتاد هر گه که آواز بتسبیح بگشادى یا زبور خواندى هر کس که آواز وى شنیدى از لذت آن نعمت بى‏خود گشتى، و از آن سماع و آن وجد بودى که در یک مجلس وى چهارصد جنازه برگرفتندى، پس از آن که در فتنه افتاد با کوه شد و نوحه کرد، ربّ العالمین کوه‏ها را فرمود و مرغان را که: با وى در نهایت مساعدت کنید. وهب بن منبه گفت: این صداى کوه که امروز مردم مى‏شنوند از آن است و گفته‏اند: داود (ع) شبى از شبها با خود گفت: لاعبدنّ اللَّه عبادة لم یعبده احد بمثلها امشب خداى را جل جلاله عبادتى کنم و خدمتى آرم که مثل آن در زمین هیچ کس نکرده و چنان عبادت و خدمت نیاورده. این بگفت و بر کوه شد تا عبادت کند و تسبیح گوید، در میانه شب وحشتى بوى درآمد، اندوهى و تنگى بدل وى پیوست، رب العالمین آن ساعت کوه را فرمود تا انس دل داود را با وى بتسبیح و تهلیل مساعدت کند، چندان آواز تهلیل و نغمات تسبیح از کوه پدید آمد که آواز داود در جنب آن ناچیز گشت، داود آن ساعت با خود میگوید: کیف یسمع صوتى مع هذه الاصوات از کجا شنوند و چون شنوند آواز و تسبیح داود در میان این آوازهاى عظیم که از کوه روان گشته و بقدرت اللَّه سنگ بى‏جان بى‏زبان فرا سخن آمده! تا درین سخن بود و اندیشه، فریشته‏اى آمد از آسمان و بازوى داود بگرفت و او را برد بدریا، فریشته پاى بر دریا زد و دریا از هم شکافته شد تا بزمین رسید که در زیر دریاست، فریشته پاى بر ان زمین زد تا شکافته گشت و بحوت رسید که زیر زمین است، و فریشته پاى بر وى زد تا صخره پیدا گشت که زیر حوت است، فریشته پاى بر ان صخره زد شکافته شد، کرمکى خرد از میان صخره بیرون آمد و کانت تنشز، فقال له الملک: یا داود انّ ربک یسمع نشیز هذه الدودة فى هذا الموضع اى داود خداوند شنو اى دانا از وراء هفت طبقه آسمان نشیز این کرمک که درین موضع است مى‏شنود، آواز تو در میان آواز سنگ و کوه چون نشنود تا ترا مى‏باید گفت: کیف یسمع صوتى مع هذه الاصوات! قوله: وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ یقال: کان الحدید فى یده کالطین المبلول و کالعجین و الشمع و کان یسرد الدروع بیده من غیر نار و لا ضرب بحدید. مفسران گفتند.
داود (ص) چون بر بنى اسرائیل ولایت و ملک یافت عادت وى چنان بود که هر شب متنکّروار بیرون آمدى و هر کس را دیدى گفتى: این والى شما داود چه مردى است و او را چون شناسید؟ در عدل و انصاف و شفقت بر رعیت ازو عدل مى‏بینید یا جور انصاف میدهد یا ظلم میکند؟ و ایشان او را بخیر جواب میدادند و بر وى ثنا میکردند، تا شبى که رب العالمین ملکى فرستاد بصورت آدمیان در راه وى، داود بر عادت خویش همان سؤال کرد، فریشته جواب داد که: نعم الرجل هو لولا خصلة فیه نیکو مردى است لکن در وى خصلتى است که اگر نبودى آن خصلت او را به بودى، داود گفت: آن چه خصلت است یا عبد اللَّه؟ گفت: انّه یأکل و یطعم عیاله من بیت المال از بیت المال میخورد و اگر او را کسبى بودى که از ان خوردى او را به بودى، داود از آنجا بازگشت بمحراب عبادت باز شد و دعا کرد تا حق جل جلاله او را زره‏گرى در آموخت و آهن بدست وى نرم کرد همچون شمع یا چون خمیر، و اوّل کسى که زره کرد او بود و کان یبیع کلّ درع باربعة آلاف درهم فیأکل و یطعم عیاله منها و یتصدّق منها على الفقراء و المساکین. و قیل: انّه کان یعمل کلّ یوم درعا یبیعها بستّة آلاف درهم فینفق الفین منها على نفسه و عیاله و یتصدّق باربعة آلاف على فقراء بنى اسرائیل.
قال رسول اللَّه (ص): «کان داود لا یاکل الا من عمل یده».
أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ السابغات الدروع الواسعة التامة، و السرد صنعة الدروع، و منه قیل لصانعها: السرّاد و الزرّاد، و السرد و المسرودة الدرع. قال ابو ذویب الشاعر:
و علیهما مسرودتان قضاهما
داود او صنع السوابغ تبّع
و اصل السرد متابعة الحلق ثمّ سمرها بالمسمار. و فى الخبر: من کان علیه من رمضان فلیسرده‏ اى یتابع به رمضان. و فى خبر آخر نهى رسول اللَّه (ص) عن سرد الصیام‏ یعنى وصاله باللیل. و قالت عائشة: ما کان رسول اللَّه (ص) یسرد الحدیث سرد کم هذا و لکنه کان یتکلم بکلام یفهمه کل من یسمعه. فسرد کلّ شى‏ء تباعه.
وَ قَدِّرْ فِی السَّرْدِ التقدیر: فى سرد الحلقة ان لا یوسع الثّقب للمسمار فیفلق و لا یضیّق فیخرق. وَ اعْمَلُوا صالِحاً یعنى داود و آله. إِنِّی بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ.
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۵ - مجمر اصفهانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیه
وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست:
در توحید و تحمید ایزد تعالی گوید
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
بس نقطه‌های خال و همه دانهٔ فریب
بس دام‌های زلف و همه حلقهٔ بلا
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
مِنْ غزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین می‌روند چابک و چست
شکوه‌ام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خون آشام نیست
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
جز جان نداده‌ایم که گویم برای کیست
کاری نکرده‌ایم که گویم برای تست
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی می‌زند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی می‌زند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی می‌زند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه می‌بیند قفایی می‌زند
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی می‌زند
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانه‌ای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانه‌ای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانه‌ای چند
جهان بی دانه صید او چه می‌کرد
اگر در دام بودش دانه‌ای چند
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانه‌ای چند
باز از پی خرابی ما از چه می‌رسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمی‌پرسد که ما را از چه بسمل کرده‌اند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانه‌ام دیوانه عاقل کرده‌اند
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
از خاکِ پای دوست مگر آفریده‌اند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیده‌اند
دامن مگیرشان به ملامت که داده‌اند
از دست دامنی که گریبان دریده‌اند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیده‌اند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیده‌اند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیده‌اند
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
می‌نمایند به مردم که چه بی پا و سرند
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که می‌گفتند جان بخشد زلالش
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانی‌ها شکستش
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آورده‌ام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه می‌خرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشته‌ایم
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکنده‌ایم
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشته‌ای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبرده‌ای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشته‌ای
دلم جای غم او شد که می‌گفت
نمی‌گنجد محیطی در حبابی
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
مِنْ مثنویاتِهِ فی صِفَةِ العشقِ والحُسنِ
ای سوز درون سینه ریشان
سوزان ز تو سینه‌های ایشان
دامن زن آتشِ دلِ ریش
آتشکده ساز منزل خویش
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
یک آتشی و چو نیک تابی
افتاده به هر تن از تو تابی
حرفی است مگر میان جمع است
کاتش همه در زبان شمع است
سوزی به حدیث این نهادی
کاتش ز زبان آن گشادی
صد جان ز من و ز تو شراری
خشم ملکی و خوی یاری
خود یاری و یار آتشین خوی
جایت دل و جای دل به پهلوی
گر پهلوی مات دل نشین است
بنشین که خویت آتشین است
من آتشم و تو آتشین خوی
آن به که نشینی‌ام به پهلوی
ای پرده نشین نگار غماز
آن پرده دل و تو اندران راز
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
صد پرده اگر به روی بستی
پیداتر از آن شدی که هستی
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینی‌اش چه کار است
در سینهٔ هر که جا گزیدی
در کوی ملامتش کشیدی
بر خاطر هر که برگذشتی
دیوانگی‌ای بر او نوشتی
آن را که به روی درگشادی
هوشش به برون در نهادی
آن را که ز آستانه راندی
بیگانهٔ عالمیش خواندی
ما خاک درِ توایم ما را
از خاک درت مران خدا را
من خاک و تو مهر تابناکی
گو باش به سایهٔ تو خاکی
تو شاهی و من گدای درگاه
گاهی به گدا نظر کند شاه
تو شاهی و ما ترا گداییم
رحمی رحمی که بینواییم
تو شاهی و غم بر آستانت
یعنی که فغان ز پاسبانت
و له ایضاً درخطاب به عشق
ای خسرو تخت گاه جان‌ها
فرماندهٔ کشور روان‌ها
در هم شکن سپاه هستی
ویران کن ملک خودپرستی
انگیخته رخش ناشکیبی
افراشته چتر بی نصیبی
شمشیر اجل کشیده از تو
پیوندِ امل بریده از تو
غارتگر ملک عقل و دینی
گر عشق نه‌ای چرا چنینی
آنجا که زنند بارگاهت
عجز است مقیم پیشگاهت
هر گه ره کارزار گیری
صد ملک به یک سوار گیری
آن ملک ولی خراب گشته
خاکش به غم و بلا سرشته
زان ملک خراب تاج خواهی
چند از دل ما خراج خواهی
در حکم تو هر ستیزه جویی
جز حسن که زیر حکم اویی
با آن در آشتیت باز است
او را ناز و ترا نیاز است
آن نیز ترا نیازمند است
این ناز و نیاز تابه چند است
آن قوم که محرمان رازند
آگاه ازین نیاز و نازند
آنان که مقیم پیشگاهند
آگاه زسر پادشاهند
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
رحم آر اگر شکایتی رفت
بخشای اگر جنایتی رفت
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
می‌میرم و از تو این حیاتی است
می‌لغزم و از تو این ثباتی است
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
می‌سوزم و بر لب از تو آبم
می‌نوشم و زان به سینه تابم
ایضاً مخاطبهٔ دیگر به عشق
ای چشمهٔ زندگی که مردند
آن تشنه لبان که از تو خوردند
مردند ولیک جاودانی
از تو همه راست زندگانی
آبی به سبوی و زهر در جام
نیشی به درون و نوش در کام
از آب که دیده زهر ریزد
از نوش که دیده نیش خیزد
هر نخل که از تو بارور شد
هجرش برگ و غمش ثمر شد
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
بر هر گیهی که نشو دادی
برقی شدی و در آن فتادی
کس آب ندیده آتش انگیز
آبی سوزان و آتشی تیز
من آن گیهم که از تو رستم
آب خود و ز آتش تو جستم
زان برق که سوختی جهانی
مگذار ازین گیه نشانی
حیف است که باده دُرد آمیز
خاصه اگر آن بود طرب خیز
از خاک چه کم شود غباری
برخیزد اگر ز رهگذاری
گر زانکه تبه شود حبابی
در بحر نیارد اضطرابی
هرگز نرسد زیان به باغی
کز ساحت آن پرید زاغی
با هستی تو وجود من چیست
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
خورشید چو در میان جمع است
حاجت نه به روشنی شمع است
از کار من این جهان بپرداز
کارم به جهان دیگر انداز
رویم سوی وادی جنون کن
مجنونم ازین جهان برون کن
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
بیگانه کن آن چنان ز عقلم
کاشفته شود جهان ز نقلم
آن به که ز عقل دور باشم
در غیبت ازین حضور باشم
این عقل که رهبر جهان است
خضر ره و دزد کاروان است
رهبر شودت که عاشقی به
پس ره زندت که عاشقی چه
لیک آن نه من آن دگر کسانند
کز همرهی‌اش ز واپسانند
زین رهبر رهزنم جدا کن
در بادیه گمرهم رها کن
باشد که یکی ز ره درآید
این گمشده را رهی نماید
بر درگه دوست راه جویم
از هرچه جز او پناه جویم
چون حلقه نتابم از درش سر
نالم ز برون چو حلقه بر در
گویم سخنی به یار دارم
باگل سخنی ز خار دارم
تا کی غم خود به محرم راز
ناگفته همان که گویدت باز
آهسته که غیر در کنار است
خاموش که خصم پرده دار است
تا چند به هر خرابه مجمر
سر بر سر خاک و خاک بر سر
تا کی غم خود ز دل نهفتن
تا کی غم خود به دل نگفتن
گویم غم خویش لیک با یار
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
افسانهٔ خود به دوست گویم
با مغز حدیث پوست گویم
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
تا چند حدیث موج و دریا
تا چند دلیل مور و بیضا
از هستی این و آن چه گویی
هیچی پی هیچ از چه پویی
جز او همه نیستند ور نیست
قایم به وجود خود جز او کیست
ممتاز نه ذاتش از صفاتش
بیرون ز دویی صفات و ذاتش
پنهان به حجاب نور خویش است
اندر تتق ظهور خویش است
هستیش به روی پرده بسته
در پردهٔ هستی‌اش نشسته
تا ذره همه خداش دانند
تا قطره همه خداش خوانند
گر سنگ بود به گفتگویش
در خاک بود به جستجویش
دریا ز نهیب اوست درموج
گردون به هوای اوست در اوج
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
از چشمهٔ او حیات جویی
وز گلشن او بهشت بویی
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
می‌خوان و مگو که بد نوشتند
می‌بین و مگو که بد سرشتند
کز خامهٔ قدرت او نبشتش
وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
رباعی
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر مغبچگان می‌پرستم بخشا
بر این منگر که باده در دست من است
بر آنکه دهد به دستم بخشا
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
تا چند نشسته‌ای بدان در خاموش
گر ناله نمی‌توان کشید آهی هست
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمی‌شاید زیست
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست
نجم‌الدین رازی : باب دوم
باب دوم در بیان مبدأ موجودات
و آن مشتمل است بر پنج فصل تبرک و تیمن بدانچ نماز فریضه پنج است
فصل اول
در بیان فطرت ارواح ومراتب معرفت آن
قال‌الله تعالی: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین» و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان‌الله خلق‌الارواح قبل‌الاجساد باربعه آلاف سنه و فی روایه بالفی سنه» این حدیث مفسر آیت آمدبدان معنی که اول ارواح انسانی آفرید آنکه اجسام و اجساد.
بدانک مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بود و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیه‌الصلوه والسلام چنانک فرمود «اول ما خلق‌الله تعالی روحی» و در روایتی دیگر «نوری». چون خواجه علیه‌الصلوه والسلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره کاینات بود که «لولاک لما خلقت الافلاک» مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نبایدکه باشد زیرا که آفرینش بر مثال شجره‌ای است و خواجه علیه‌الصلوه والسلام ثمره آن شجره و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حق تعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد چنانکه خواجه علیه‌الصلوه والسلام خبر می‌دهد «انا من‌الله والمومنون منی» و در بعضی روایات می‌آید که حق تعالی به نظر محبت بدان نور محبت محمدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق از و روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوه والسلام از قطرات نور محمدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید و از انوار ارواح اولیا ارواح مومنان بیافرید و از ارواح مومنان ارواح عاصیان بیافرید و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران و از انوار ارواح انسانی ارواح ملکی بیافرید و از ارواح ملکی ارواح جن بیافرید و از ارواح جن ارواح شیاطین و مرده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان و از درد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید ان‌شاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قد سپید بیرون آورد پس از آن قند سپید اول بار که بجوشاند نبات سپیده بیرون آورد و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد چهارم کرت بجوشاند طبر زد بیرون گیرد پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد ششم کرت بجوشاند دردی ماند که آن را قطاره گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم می‌شود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
زان می‌خوردم که یار من زان می‌خورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت می‌بایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصیبه آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهاده‌اند بردارد به قدر احتیاج و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبه خویش بردارد و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبه خویش بردارد و هم‌چنین هریک در مقام خویش به حد استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میَکنند. تا بآخر در قطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد و در نبات اندکی ظلمت و کدورت باشد باقی سپیدی و صفا بود. چنانکه در نبات آن ظلمت و کدورت به نظر حس نتوان دید اما باشد در قطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک از این اجناس نبات و شکر و غیر آن می‌باید و هر یک درمقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهاده‌اند که در آن دیگر یافته نشود و آنجا که یکی ازینها بتخصیص بکار آید دیگری نیابد تا آنجاکه نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید و آنجا که شکر باید نبات نشاید و هیچ ازینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هریک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید «الذی احسن کل شییء خلقه».
پس درین مثال بدانک آن قند صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم ارواح اوست چنانک آدم علیه‌السلام ابوالبشر آمد خواجه علیه‌الصلوه والسلام ابوالارواح آمد «نحن الاخرون السابقون» اشارت بدین معنی است که اگر چه صورت ما بآخر تبع صور بود روح ما در اول مقدم ارواح بود. ارواح انبیا را علیهم الصلوه و السلام نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مومنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن می‌گرفتند تا آنچ دردی آن بود که قطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفه‌ای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین هماناکسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت و کدورت که در قند تعبیه بود ظلمت مطیه حرارت آمدو کدورت مطیه کثافت تا هر کجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبر زد و قوالب و قطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات بیک درجه گرم‌تر و کثیف‌تر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایه محبت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایه خست و فروتنی بود و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و «انا خیر منه» گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت بود. از اینجاست که حیوانات رکیک طبع و دون همت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنندکه اصل ایشان از خاک است و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از صفت خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو بغایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفت ظلمت و کدورت اگر چه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر ظهور کمال این دو صفت در قطاره آمد که آخر دردی بود از قند بازمانده و صفا و سپیدی دروی اندک بود و کمال سپیدی و صفا درنبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
هم‌چنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایه محبت باشد و اندک کدورت که خمیر مایه تواضع و عبودیت بودولیکن چون این دو صفت در وی بکمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن و در قطاره آب و گل حیوانی اندک صفاو نورانیت روحانیت بود ولیکن چون بکمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعه‌ای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم آلت محبت و بندگی بکمال دارد و هم آلت علم و معرفت بکمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود چنانک فرمود«انا عرضنا الامانه علی‌السموات والارض و اجبال» تاآنجا که «... و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگر چه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور وصفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر «و لقد کرمنا بنی آدم» آن بود.
فاما معرفت ماهیت روح اگرچه متقدمان در شرح آن شروعی زیادت نکرده‌اند ولیکن شمه‌ای گفته آید. بدانک هر بر این مناسبت چنانک در قندهفت صفت تعبیه است از سپیدی و سیاهی و صفا و کدورت و لطافت و کثافت و حلاوت همچنین در روح که لطیفه ایست ربانی و شرف اختصاص یاء اضافت «من روحی» یافته هفت صفت تعبیه است از نورانیت و محبت و علم و حلم وانس و بقا و حیات و صفات دیگر از این صفات تولد کند چنانک از نورانیت سمیعی و بصیری و متکلمی و از محبت شوق و طلب و صدق و از علم ارادت و معرفت و از حلم وقار و حیا و تحمل و سکون و از انس شفقت و رحمت و از بقا ثبات و دوام و از حیات عقل و فهم و دیگر ادراکات و جزین صفات دیگر تولد کند چه پیش از تعلق روح به قالب و چه بعد از تعلق روح به قالب که شرح آن اطنابی دارد.
اما اصل همه آن هفت صفت است و هر صفتی از صفات روح به مثابت صفتی از صفات قند است چنانک نورانیت بمثابت سفیدی و محبت بمثابت ظلمت. شرح این مناسبت برفته است. و علم بمثابت صفا و حلم بمثابت کدورت و انس بمثابت لطافت و بقا بمثابت کثافت و حیات بمثابت حلاوت و هر صفت که در قند اثر آن اندک‌تر ظاهر است بهمان مثابت در روح اثر آن صفت اندک‌تر ظاهر است.
تااگر خواهند که آن صفت بکمال در وی ظاهر شود او را به معدنی باید برد که کمال آن صفت در وی باشد. مثلا اگر خواهند که نبات را صفت سیاهی که در وی اندک ظاهرست کمال رسانند در قطاره باید آمیخت که معدن سیاهی است تا نبات هم به نسبت سیاه شود.
پس چون در روح صفت محبت اندک بود که بمثابت سیاهی است در نبات و خواستند که محبت در وی به کمال رسد او را با قالب که معدن ظلمت بود تعلق دادند تا به پرورش صفت محبت در وی به کمال رسد. یکی از اسرار تعلق روح به قالب این است چون ملایکه این تعلق با قالب جسمانی ظلمانی نداشتند تخم محبت ایشان هرگز به کمال تربیت نیافت که مثمر «یحیهم و یحبونه» گردد.
اگر کسی سوال کندکه «چون گفتی در قند نور روح محمدی علیه‌الصلوه والسلام ظلمت و کدورت و کثافت تعبیه بود و شرح دادی که ارواح انسانی بدین صفات محتاج بود که هر یک درمقام خویش معرفت را آلتی خواست بود و گفتی روح محمدی از پرتو نور احدیت پدید آمد پس در نور احدیت این صفات تعبیه توان گفت یا نه؟ اگر گویی توان گفت آنجا هم احتیاج ثابت شود و اگر گویی نتوان گفت پس در روح پاک محمدی آنچ در نور احدیت نبود از کجا آمد؟»
جواب از سه وجه بشنو: اول آنک اگرچه قند روح پاک محمدی از نی شکر پرتو نور احدیت بود ولیکن به وصمت حدوث موصوف بود و این صفت درنور احدیت نبود و هرچ محدث است مطلقا آن را ظلمت خلقیت حاصل است و نور مطلقا صفت خاص خداوندی است که «الله نورالسموات والارض» و ظلمت مطلقا صفت خاص خلقیت است چنانک فرمودکه «ان الله خلق الخلق فی ظلمته» پس این ظلمت و کدورت و کثافت شاید که از صفت خلقیت و خاصیت حدوث باشد.
وجه دوم آنک ذات احدیت جل و علا موصوف است به صفات لطف و قهر شاید گفت که هرچ از نورانیت و صفا در ارواح است از پرتو صفت لطف باشد و هرچ از ظلمت و کدورت است از پرتو صفت قهر باشد.
وجه سیم آنکه چون ظلمت را در قند بمثابت صفت آتش محبت نهادیم در روح شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند بیت:
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز شد. بیت:
گستاخ تو کرده‌ای مرا با لب خویش
ورنه من بیچاره چه مردان توام
پس «یحبهم» صفت قدم است و «یحبونه» همین ذوق دارد روح را کدام صفت در مقابله این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت.
و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند «فذروه فی سنبله» جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد زیرا که بار محبت نتوانستند کشید چه محبت و محنت از یک خانه‌اند و محبت و شایداز هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری می‌گوید: محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابن آدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهانی درباخت. این ضعیف گوید
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ارچه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
صفای اصفهانی : مسمطات
در منقبت و مدح حضرت خاتم النبیین و سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
نیم شب از بام دل اول و بانگ خروس
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت مولود مسعود مرکز دایره اصطفا خاتم الانبیاء محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
فرق دو جهان یافت زمیلاد نبی تاج
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
نهج البلاغه : خطبه ها
توصیف مردم پیش از بعثت پیامبرص و گروهی از مردم
و من خطبة له عليه‌السلام بعد انصرافه من صفين و فيها حال الناس قبل البعثة و صفة آل النبي ثم صفة قوم آخرين أَحْمَدُهُ اِسْتِتْمَاماً لِنِعْمَتِهِ وَ اِسْتِسْلاَماً لِعِزَّتِهِ وَ اِسْتِعْصَاماً مِنْ مَعْصِيَتِهِ
وَ أَسْتَعِينُهُ فَاقَةً إِلَى كِفَايَتِهِ
إِنَّهُ لاَ يَضِلُّ مَنْ هَدَاهُ وَ لاَ يَئِلُ مَنْ عَادَاهُ وَ لاَ يَفْتَقِرُ مَنْ كَفَاهُ
فَإِنَّهُ أَرْجَحُ مَا وُزِنَ وَ أَفْضَلُ مَا خُزِنَ
وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ شَهَادَةً مُمْتَحَناً إِخْلاَصُهَا مُعْتَقَداً مُصَاصُهَا نَتَمَسَّكُ بِهَا أَبَداً مَا أَبْقَانَا وَ نَدَّخِرُهَا لِأَهَاوِيلِ مَا يَلْقَانَا
فَإِنَّهَا عَزِيمَةُ اَلْإِيمَانِ وَ فَاتِحَةُ اَلْإِحْسَانِ وَ مَرْضَاةُ اَلرَّحْمَنِ وَ مَدْحَرَةُ اَلشَّيْطَانِ
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَرْسَلَهُ بِالدِّينِ اَلْمَشْهُورِ وَ اَلْعَلَمِ اَلْمَأْثُورِ وَ اَلْكِتَابِ اَلْمَسْطُورِ وَ اَلنُّورِ اَلسَّاطِعِ وَ اَلضِّيَاءِ اَللاَّمِعِ وَ اَلْأَمْرِ اَلصَّادِعِ
إِزَاحَةً لِلشُّبُهَاتِ وَ اِحْتِجَاجاً بِالْبَيِّنَاتِ وَ تَحْذِيراً بِالْآيَاتِ وَ تَخْوِيفاً بِالْمَثُلاَتِ
وَ اَلنَّاسُ فِي فِتَنٍ اِنْجَذَمَ فِيهَا حَبْلُ اَلدِّينِ وَ تَزَعْزَعَتْ سَوَارِي اَلْيَقِينِ وَ اِخْتَلَفَ اَلنَّجْرُ وَ تَشَتَّتَ اَلْأَمْرُ وَ ضَاقَ اَلْمَخْرَجُ وَ عَمِيَ اَلْمَصْدَرُ
فَالْهُدَى خَامِلٌ وَ اَلْعَمَى شَامِلٌ
عُصِيَ اَلرَّحْمَنُ وَ نُصِرَ اَلشَّيْطَانُ وَ خُذِلَ اَلْإِيمَانُ فَانْهَارَتْ دَعَائِمُهُ وَ تَنَكَّرَتْ مَعَالِمُهُ وَ دَرَسَتْ سُبُلُهُ وَ عَفَتْ شُرُكُهُ
أَطَاعُوا اَلشَّيْطَانَ فَسَلَكُوا مَسَالِكَهُ وَ وَرَدُوا مَنَاهِلَهُ
بِهِمْ سَارَتْ أَعْلاَمُهُ وَ قَامَ لِوَاؤُهُ
فِي فِتَنٍ دَاسَتْهُمْ بِأَخْفَافِهَا وَ وَطِئَتْهُمْ بِأَظْلاَفِهَا وَ قَامَتْ عَلَى سَنَابِكِهَا
فَهُمْ فِيهَا تَائِهُونَ حَائِرُونَ جَاهِلُونَ مَفْتُونُونَ فِي خَيْرِ دَارٍ وَ شَرِّ جِيرَانٍ
نَوْمُهُمْ سُهُودٌ وَ كُحْلُهُمْ دُمُوعٌ بِأَرْضٍ عَالِمُهَا مُلْجَمٌ وَ جَاهِلُهَا مُكْرَمٌ
و منها يعني آل النبي عليه الصلاة و السلام هُمْ مَوْضِعُ سِرِّهِ وَ لَجَأُ أَمْرِهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ مَوْئِلُ حُكْمِهِ وَ كُهُوفُ كُتُبِهِ وَ جِبَالُ دِينِهِ
بِهِمْ أَقَامَ اِنْحِنَاءَ ظَهْرِهِ وَ أَذْهَبَ اِرْتِعَادَ فَرَائِصِهِ
و منها يعني قوما آخرين زَرَعُوا اَلْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ اَلْغُرُورَ وَ حَصَدُوا اَلثُّبُورَ
لاَ يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلى‌الله‌عليه‌وآله مِنْ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لاَ يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً
هُمْ أَسَاسُ اَلدِّينِ وَ عِمَادُ اَلْيَقِينِ
إِلَيْهِمْ يَفِيءُ اَلْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ اَلتَّالِي
وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ اَلْوِلاَيَةِ وَ فِيهِمُ اَلْوَصِيَّةُ وَ اَلْوِرَاثَةُ
اَلْآنَ إِذْ رَجَعَ اَلْحَقُّ إِلَى أَهْلِهِ وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ
نهج البلاغه : خطبه ها
سخنرانى در روز عيد فطر
و من خطبة له عليه‌السلام و هو بعض خطبة طويلة خطبها يوم الفطر
و فيها يحمد الله و يذم الدنيا
حمد الله اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ
وَ لاَ مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ
وَ لاَ مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ
وَ لاَ مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبَادَتِهِ
اَلَّذِي لاَ تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ
وَ لاَ تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ
ذم الدنيا وَ اَلدُّنْيَا دَارٌ مُنِيَ لَهَا اَلْفَنَاءُ
وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا اَلْجَلاَءُ
وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضْرَاءُ
وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ
وَ اِلْتَبَسَتْ بِقَلْبِ اَلنَّاظِرِ
فَارْتَحِلُوا مِنْهَا بِأَحْسَنِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ اَلزَّادِ
وَ لاَ تَسْأَلُوا فِيهَا فَوْقَ اَلْكَفَافِ
وَ لاَ تَطْلُبُوا مِنْهَا أَكْثَرَ مِنَ اَلْبَلاَغِ
نهج البلاغه : خطبه ها
اندیشیدن به مرگ
و من خطبة له عليه‌السلام يعظ فيها و يزهد في الدنيا
حمد اللّه نَحْمَدُهُ عَلَى مَا أَخَذَ وَ أَعْطَى
وَ عَلَى مَا أَبْلَى وَ اِبْتَلَى
اَلْبَاطِنُ لِكُلِّ خَفِيَّةٍ
وَ اَلْحَاضِرُ لِكُلِّ سَرِيرَةٍ
اَلْعَالِمُ بِمَا تُكِنُّ اَلصُّدُورُ وَ مَا تَخُونُ اَلْعُيُونُ
وَ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ غَيْرُهُ
وَ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُهُ وَ بَعِيثُهُ
شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا اَلسِّرُّ اَلْإِعْلاَنَ وَ اَلْقَلْبُ اَللِّسَانَ
عظة الناس
و منها فَإِنَّهُ وَ اَللَّهِ اَلْجِدُّ لاَ اَللَّعِبُ
وَ اَلْحَقُّ لاَ اَلْكَذِبُ
وَ مَا هُوَ إِلاَّ اَلْمَوْتُ أَسْمَعَ دَاعِيهِ وَ أَعْجَلَ حَادِيهِ
فَلاَ يَغُرَّنَّكَ سَوَادُ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِكَ
وَ قَدْ رَأَيْتَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِمَّنْ جَمَعَ اَلْمَالَ وَ حَذِرَ اَلْإِقْلاَلَ وَ أَمِنَ اَلْعَوَاقِبَ طُولَ أَمَلٍ وَ اِسْتِبْعَادَ أَجَلٍ كَيْفَ نَزَلَ بِهِ اَلْمَوْتُ فَأَزْعَجَهُ عَنْ وَطَنِهِ
وَ أَخَذَهُ مِنْ مَأْمَنِهِ
مَحْمُولاً عَلَى أَعْوَادِ اَلْمَنَايَا يَتَعَاطَى بِهِ اَلرِّجَالُ اَلرِّجَالَ
حَمْلاً عَلَى اَلْمَنَاكِبِ وَ إِمْسَاكاً بِالْأَنَامِلِ
أَ مَا رَأَيْتُمُ اَلَّذِينَ يَأْمُلُونَ بَعِيداً
وَ يَبْنُونَ مَشِيداً
وَ يَجْمَعُونَ كَثِيراً
كَيْفَ أَصْبَحَتْ بُيُوتُهُمْ قُبُوراً
وَ مَا جَمَعُوا بُوراً
وَ صَارَتْ أَمْوَالُهُمْ لِلْوَارِثِينَ
وَ أَزْوَاجُهُمْ لِقَوْمٍ آخَرِينَ
لاَ فِي حَسَنَةٍ يَزِيدُونَ
وَ لاَ مِنْ سَيِّئَةٍ يَسْتَعْتِبُونَ
فَمَنْ أَشْعَرَ اَلتَّقْوَى قَلْبَهُ بَرَّزَ مَهَلُهُ
وَ فَازَ عَمَلُهُ
فَاهْتَبِلُوا هَبَلَهَا
وَ اِعْمَلُوا لِلْجَنَّةِ عَمَلَهَا
فَإِنَّ اَلدُّنْيَا لَمْ تُخْلَقْ لَكُمْ دَارَ مُقَامٍ
بَلْ خُلِقَتْ لَكُمْ مَجَازاً لِتَزَوَّدُوا مِنْهَا اَلْأَعْمَالَ إِلَى دَارِ اَلْقَرَارِ
فَكُونُوا مِنْهَا عَلَى أَوْفَازٍ
وَ قَرِّبُوا اَلظُّهُورَ لِلزِّيَالِ
نهج البلاغه : حکمت ها
دو عامل ايمنى از عذاب الهی
وَ حَكَى عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ اَلْبَاقِرُ عليهماالسلام أَنَّهُ قَالَ
كَانَ فِي اَلْأَرْضِ أَمَانَانِ مِنْ عَذَابِ اَللَّهِ وَ قَدْ رُفِعَ أَحَدُهُمَا فَدُونَكُمُ اَلْآخَرَ فَتَمَسَّكُوا بِهِ أَمَّا اَلْأَمَانُ اَلَّذِي رُفِعَ فَهُوَ رَسُولُ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وَ أَمَّا اَلْأَمَانُ اَلْبَاقِي فَالاِسْتِغْفَارُ
قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ
قال الرضي و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط
امام سجاد علیه‌السلام : با ترجمه حسین انصاریان
دعای 1 ) دعا در توحید و ستایش حق‌تعالی
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا ابْتَدَأَ بِالدُّعَاءِ بَدَأَ بِالتَّحْمِيدِ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الثَّنَاءِ عَلَيْهِ ، فَقَالَ
﴿1﴾ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ بِلَا أَوَّلٍ كَانَ قَبْلَهُ ، وَ الآْخِرِ بِلَا آخِرٍ يَكُونُ بَعْدَهُ
﴿2﴾ الَّذِي قَصُرَتْ عَنْ رُؤْيَتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِينَ ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِينَ .
﴿3﴾ ابْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً ، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِيَّتِهِ اخْتِرَاعاً .
﴿4﴾ ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ ، وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ ، لَا يَمْلِكُونَ تَأْخِيراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ ، وَ لَا يَسْتَطِيعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ .
﴿5﴾ وَ جَعَلَ لِكُلِّ رُوحٍ مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ ، لَا يَنْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ ، وَ لَا يَزِيدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَائِدٌ .
﴿6﴾ ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِي الْحَيَاةِ أَجَلًا مَوْقُوتاً ، وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً ، يَتَخَطَّأُ إِلَيْهِ بِأَيَّامِ عُمُرِهِ ، وَ يَرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ ، حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَقْصَى أَثَرِهِ ، وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ ، قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ ، ﴿لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَسَاوا بِمَا عَمِلوا وَ يَجْزِيَ الَّذِين أَحسَنُوا بِالْحُسْنَي﴾.
﴿7﴾ عَدْلًا مِنْهُ ، تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ ، وَ تَظاَهَرَتْ آلَاؤُهُ، ﴿لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ﴾.
﴿8﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَى مَا أَبْلَاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ ، وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ مِنْ نِعَمِهِ الْمُتَظَاهِرَةِ ، لَتَصَرَّفُوا فِي مِنَنِهِ فَلَمْ يَحْمَدُوهُ ، وَ تَوَسَّعُوا فِي رِزْقِهِ فَلَمْ يَشْكُرُوهُ .
﴿9﴾ وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِهِ ﴿إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً﴾.
﴿10﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا عَرَّفَنَا مِنْ نَفْسِهِ ، وَ أَلْهَمَنَا مِنْ شُكْرِهِ ، وَ فَتَحَ لَنَا مِنْ أَبْوَابِ الْعِلْمِ بِرُبُوبِيَّتِهِ ، وَ دَلَّنَا عَلَيْهِ مِنَ الْإِخْلَاصِ لَهُ فِي تَوْحِيدِهِ ، وَ جَنَّبَنَا مِنَ الْإِلْحَادِ وَ الشَّكِّ فِي أَمْرِهِ .
﴿11﴾ حَمْداً نُعَمَّرُ بِهِ فِيمَنْ حَمِدَهُ مِنْ خَلْقِهِ ، وَ نَسْبِقُ بِهِ مَنْ سَبَقَ إِلَى رِضَاهُ وَ عَفْوِهِ .
﴿12﴾ حَمْداً يُضِي‌ءُ لَنَا بِهِ ظُلُمَاتِ الْبَرْزَخِ ، وَ يُسَهِّلُ عَلَيْنَا بِهِ سَبِيلَ الْمَبْعَثِ ، وَ يُشَرِّفُ بِهِ مَنَازِلَنَا عِنْدَ مَوَاقِفِ الْأَشْهَادِ ، ﴿يَوْمَ تُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لَا يُظْلَمُونَ﴾، ﴿يَوْمَ لَا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لَا هُمْ يُنْصَرُونَ﴾.
﴿13﴾ حَمْداً يَرْتَفِعُ مِنَّا إِلَى أَعْلَى عِلِّيِّينَ فِي ﴿كِتَابٍ مَرْقُومٍ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ﴾.
﴿14﴾ حَمْداً تَقَرُّ بِهِ عُيُونُنَا إِذَا بَرِقَتِ الْأَبْصَارُ ، وَ تَبْيَضُّ بِهِ وُجُوهُنَا إِذَا اسْوَدَّتِ الْأَبْشَارُ .
﴿15﴾ حَمْداً نُعْتَقُ بِهِ مِنْ أَلِيمِ نَارِ اللَّهِ إِلَى كَرِيمِ جِوَارِ اللَّهِ .
﴿16﴾ حَمْداً نُزَاحِمُ بِهِ مَلَائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ ، وَ نُضَامُّ بِهِ أَنْبِيَاءَهُ الْمُرْسَلِينَ فِي دَارِ الْمُقَامَةِ الَّتِي لَا تَزُولُ ، وَ مَحَلِّ كَرَامَتِهِ الَّتِي لَا تَحُولُ .
﴿17﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اخْتَارَ لَنَا مَحَاسِنَ الْخَلْقِ ، وَ أَجْرَى عَلَيْنَا طَيِّبَاتِ الرِّزْقِ .
﴿18﴾ وَ جَعَلَ لَنَا الْفَضِيلَةَ بِالْمَلَكَةِ عَلَى جَمِيعِ الْخَلْقِ ، فَكُلُّ خَلِيقَتِهِ مُنْقَادَةٌ لَنَا بِقُدْرَتِهِ ، وَ صَائِرَةٌ إِلَى طَاعَتِنَا بِعِزَّتِهِ .
﴿19﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَغْلَقَ عَنَّا بَابَ الْحَاجَةِ إِلَّا إِلَيْهِ ، فَكَيْفَ نُطِيقُ حَمْدَهُ أَمْ مَتَى نُؤَدِّي شُكْرَهُ لَا ، مَتَى .
﴿20﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي رَكَّبَ فِينَا آلَاتِ الْبَسْطِ ، وَ جَعَلَ لَنَا أَدَوَاتِ الْقَبْضِ ، وَ مَتَّعَنَا بِأَرْوَاحِ الْحَيَاةِ ، وَ أَثْبَتَ فِينَا جَوَارِحَ الْأَعْمَالِ ، وَ غَذَّانَا بِطَيِّبَاتِ الرِّزْقِ ، وَ أَغْنَانَا بِفَضْلِهِ ، وَ أَقْنَانَا بِمَنِّهِ .
﴿21﴾ ثُمَّ أَمَرَنَا لِيَخْتَبِرَ طَاعَتَنَا ، وَ نَهَانَا لِيَبْتَلِيَ شُكْرَنَا ، فَخَالَفْنَا عَنْ طَرِيقِ أَمْرِهِ ، وَ رَكِبْنَا مُتُونَ زَجْرِهِ ، فَلَمْ يَبْتَدِرْنَا بِعُقُوبَتِهِ ، وَ لَمْ يُعَاجِلْنَا بِنِقْمَتِهِ ، بَلْ تَأَنَّانَا بِرَحْمَتِهِ تَكَرُّماً ، وَ انْتَظَرَ مُرَاجَعَتَنَا بِرَأْفَتِهِ حِلْماً .
﴿22﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي دَلَّنَا عَلَى التَّوْبَةِ الَّتِي لَمْ نُفِدْهَا إِلَّا مِنْ فَضْلِهِ ، فَلَوْ لَمْ نَعْتَدِدْ مِنْ فَضْلِهِ إِلَّا بِهَا لَقَدْ حَسُنَ بَلَاؤُهُ عِنْدَنَا ، وَ جَلَّ إِحْسَانُهُ إِلَيْنَا وَ جَسُمَ فَضْلُهُ عَلَيْنَا
﴿23﴾ فَمَا هَكَذَا كَانَتْ سُنَّتُهُ فِي التَّوْبَةِ لِمَنْ كَانَ قَبْلَنَا ، لَقَدْ وَضَعَ عَنَّا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ، وَ لَمْ يُكَلِّفْنَا إِلَّا وُسْعاً ، وَ لَمْ يُجَشِّمْنَا إِلَّا يُسْراً ، وَ لَمْ يَدَعْ لِأَحَدٍ مِنَّا حُجَّةً وَ لَا عُذْراً .
﴿24﴾ فَالْهَالِكُ مِنَّا مَنْ هَلَكَ عَلَيْهِ ، وَ السَّعِيدُ مِنَّا مَنْ رَغِبَ إِلَيْهِ
﴿25﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بِكُلِّ مَا حَمِدَهُ بِهِ أَدْنَى مَلَائِكَتِهِ إِلَيْهِ وَ أَكْرَمُ خَلِيقَتِهِ عَلَيْهِ وَ أَرْضَى حَامِدِيهِ لَدَيْهِ
﴿26﴾ حَمْداً يَفْضُلُ سَائِرَ الْحَمْدِ كَفَضْلِ رَبِّنَا عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ .
﴿27﴾ ثُمَّ لَهُ الْحَمْدُ مَكَانَ كُلِّ نِعْمَةٍ لَهُ عَلَيْنَا وَ عَلَى جَمِيعِ عِبَادِهِ الْمَاضِينَ وَ الْبَاقِينَ عَدَدَ مَا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ مِنْ جَمِيعِ الْأَشْيَاءِ ، وَ مَكَانَ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا عَدَدُهَا أَضْعَافاً مُضَاعَفَةً أَبَداً سَرْمَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ .
﴿28﴾ حَمْداً لَا مُنْتَهَى لِحَدِّهِ ، وَ لَا حِسَابَ لِعَدَدِهِ ، وَ لَا مَبْلَغَ لِغَايَتِهِ ، وَ لَا انْقِطَاعَ لِأَمَدِهِ
﴿29﴾ حَمْداً يَكُونُ وُصْلَةً إِلَى طَاعَتِهِ وَ عَفْوِهِ ، وَ سَبَباً إِلَى رِضْوَانِهِ ، وَ ذَرِيعَةً إِلَى مَغْفِرَتِهِ ، وَ طَرِيقاً إِلَى جَنَّتِهِ ، وَ خَفِيراً مِنْ نَقِمَتِهِ ، وَ أَمْناً مِنْ غَضَبِهِ ، وَ ظَهِيراً عَلَى طَاعَتِهِ ، وَ حَاجِزاً عَنْ مَعْصِيَتِهِ ، وَ عَوْناً عَلَى تَأْدِيَةِ حَقِّهِ وَ وَظَائِفِهِ .
﴿30﴾ حَمْداً نَسْعَدُ بِهِ فِي السُّعَدَاءِ مِنْ أَوْلِيَائِهِ ، وَ نَصِيرُ بِهِ فِي نَظْمِ الشُّهَدَاءِ بِسُيُوفِ أَعْدَائِهِ ، إِنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيدٌ
امام سجاد علیه‌السلام : با ترجمه حسین انصاریان
دعای 36 ) دعا به وقت شنیدن رعد
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا نَظَرَ إِلَي السَّحَابِ وَ الْبَرْقِ وَ سَمِعَ صَوْتَ الرَّعْدِ
﴿1﴾ اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَيْنِ آيَتَانِ مِنْ آيَاتِكَ ، وَ هَذَيْنِ عَوْنَانِ مِنْ أَعْوَانِكَ ، يَبْتَدِرَانِ طَاعَتَكَ بِرَحْمَةٍ نَافِعَةٍ أَوْ نَقِمَةٍ ضَارَّةٍ ، فَلَا تُمْطِرْنَا بِهِمَا مَطَرَ السَّوْءِ ، وَ لَا تُلْبِسْنَا بِهِمَا لِبَاسَ الْبَلَاءِ .
﴿2﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَنْزِلْ عَلَيْنَا نَفْعَ هَذِهِ السَّحَائِبِ وَ بَرَكَتَهَا ، وَ اصْرِفْ عَنَّا أَذَاهَا وَ مَضَرَّتَهَا ، وَ لَا تُصِبْنَا فِيهَا بِآفَةٍ ، وَ لَا تُرْسِلْ عَلَي مَعَايِشِنَا عَاهَةً .
﴿3﴾ اللَّهُمَّ وَ إِنْ كُنْتَ بَعَثْتَهَا نِقْمَةً وَ أَرْسَلْتَهَا سَخْطَةً فانا نَسْتَجِيرُكَ مِنْ غَضَبِكَ ، وَ نَبْتَهِلُ إِلَيْكَ فِي سُؤَالِ عَفْوِكَ ، فَمِلْ بِالْغَضَبِ إِلَى الْمُشْرِكِينَ ، وَ أَدِرْ رَحَى نَقِمَتِكَ عَلَي الْمُلْحِدِينَ .
﴿4﴾ اللَّهُمَّ أَذْهِبْ مَحْلَ بِلَادِنَا بِسُقْيَاكَ ، وَ أَخْرِجْ وَحَرَ صُدُورِنَا بِرِزْقِكَ ، وَ لَا تَشْغَلْنَا عَنْكَ بِغَيْرِكَ ، وَ لَا تَقْطَعْ عَنْ كَافَّتِنَا مَادَّةَ بِرِّكَ ، فَإِنَّ الْغَنِيَّ مَنْ أَغْنَيْتَ ، وَ إِنَّ السَّالِمَ مَنْ وَقَيْتَ
﴿5﴾ مَا عِنْدَ أَحَدٍ دُونَكَ دِفَاعٌ ، وَ لَا بِأَحَدٍ عَنْ سَطْوَتِكَ امْتِنَاعٌ ، تَحْكُمُ بِمَا شِئْتَ عَلَى مَنْ شِئْتَ ، وَ تَقْضِي بِمَا أَرَدْتَ فِيمَنْ أَرَدْتَ
﴿6﴾ فَلَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا وَقَيْتَنَا مِنَ الْبَلَاءِ ، وَ لَكَ الشُّكْرُ عَلَى مَا خَوَّلْتَنَا مِنَ النَّعْمَاءِ ، حَمْداً يُخَلِّفُ حَمْدَ الْحَامِدِينَ وَرَاءَهُ ، حَمْداً يَمْلَأُ أَرْضَهُ وَ سَمَاءَهُ
﴿7﴾ إِنَّكَ الْمَنَّانُ بِجَسِيمِ الْمِنَنِ ، الْوَهَّابُ لِعَظِيمِ النِّعَمِ ، الْقَابِلُ يَسِيرَ الْحَمْدِ ، الشَّاكِرُ قَلِيلَ الشُّكْرِ ، الُْمحْسِنُ الُْمجْمِلُ ذُو الطَّوْلِ ، لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ ، إِلَيْكَ الْمَصِيرُ .