عبارات مورد جستجو در ۵۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۵
ز حال قاضی و مفتی چه پرسی
چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌داند حقیقت خود خدا را
به ظاهر میروند راه شریعت
شده غافل از اسرار حقیقت
صدف بگزیده و بگذاشته در
نمی‌دانند که دارد گوهر در
شریعت پوست مغز آن حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت چون چراغ راه باشد
طریقت راه آن درگاه باشد
محمد در حقیقت رهنما بود
ولی مقصود این ره مرتضی بود
محمد گفت امت را در این راه
علی سازد ز اصل کار آگاه
محمد هست انوار شریعت
علی مرتضی نور حقیقت
اگر قول نبی امت شنودی
خلافی در ره ملت نبودی
نه بر قول رسول اقرار کردند
سراسر خلق را از راه بردند
شنیدی تو حدیث منزل خم
چرا کردی در آخر راه را گم
نبی گفتا علی باشد امامت
بگوید با تو اسرار قیامت
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌دانی ره و رسم هدارا
شنیدی تو بیان انما را
چرا منکر شدی قول خدا را
بجو اکنون دلیل و هادی راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
تو انّی جاعلٌ فی الارض برخوان
خلیفه بعد پیغمبر علی دان
به قرآن هم اطیعوالله فرمود
ترا زان مصطفی آگاه فرمود
نکردی گوش قول مصطفی را
ندانستی بمعنی مرتضی را
ز قول مصطفی بشنو پیامی
که باشد در جهان آخر امامی
که خلقان جهان را ره نماید
ز اسرار خدا آگه نماید
اگر او در جهان یک دم نباشد
حقیقت عالم و آدم نباشد
ستونست آن حقیقت آسمان را
بود او رهنما خلق جهان را
چو عالم از امامی نیست خالی
کرادانی امام خویش حالی
نبردی گر حقیقت سوی او راه
بمانی مرتد و مردود درگاه
علی را دان امام اندر حقیقت
برو شد ختم اسرار شریعت
علی باشد قسیم جنت و نار
کند بر تو چو بوذر نار گلنار
علی باشد میان خلق قائم
علی را در جهان میدان تو دائم
بجز راه علی راهی نگیری
که نادان خیزی و نادان بمیری
حقیقت اوست قایم در دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی که حق را دیده است او
کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۳
علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل می‌نهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت شاه اولیا علی علیه السلام
دین اگر خواهی سخن راراست گو
باش تابع بر امام راستگو
شهسوار لو کشف شیر خدا
از خدا دانی جهان را رهنما
آن امامی کو بحق اسرار گفت
گفت با منصور و هم با دارگفت
مصطفی سرّ خدا با او بگفت
از حقایق ذرّه‌ای کی او نهفت
مصطفی اسرار حق از وی شنفت
هم از او بشنید و هم با او بگفت
او همیدانست سرّ من لدن
زان همی فرمود ز اسرار او سخن
سرّ اسرار خدائی او بود
نور انوار عطائی او بود
سرّ اسرار محمد دان که اوست
خود بدانستی که آخر هم خود اوست
تو مگر قرآن نخواندی ای پسر
یا مگر از حق نداری تو خبر
سالها در جهل و ظلمت رفته‌ای
وز تعصّب گرد دوزخ تفته‌ای
ای تو را دنیا و دین بس نادرست
چون تو را ناپاکیی از اصل رست
ای تو مردود ضروری آمده
در صور کوشیده صوری آمده
روز صورت بگذر و حق را ببین
تا شود این صورتت حقّ الیقین
حق نخواهی دید الاّ با علی
رهبر کلّ جهانست آن ولیّ
باز گویم سرّ اسرارت تمام
گر تو هستی واقف سرّ کلام
نی خدا گفته است با او هل اتی
نی خدا گفته است با او انّما
نی خدا گفته است بلّغ در کلام
گر بدانی علم تو گردد تمام
گفت با آدم خدا که برمگیر
گندم و درعالم جان تو ممیر
حیدر کرّار گندم را نخورد
زان سبب در ملک معنی او نمرد
این سخن را بی زبان عطّار گفت
و اینچنین درّ یقین عطّار سفت
گر تو مرد حقّی این سرّ گوش کن
در زبان خامشی خاموش کن
کین زبان را خود زبانی دیگر است
وین سخن را خود بیانی دیگر است
این سخن در مدرسه با درس نیست
در میان عاشقان خود ترس نیست
چار عنصر راگذارو فرد باش
در میان عاشقان خود مرد باش
اولیا با انبیاء هر دو یکند
هر دونور ذات بیچون بی شکند
مصطفی ختم رسل شد در جهان
مرتضی ختم ولایت در عیان
جمله فرزندان حیدر ز اولیا
جمله یک نورند حق کرد این ندا
پاک و معصوم و مطّهر چون نبی
این سخن را می نداند هر صبی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در سوخت و کشتن اهل خلاف درویشی را بجهة ذکر حدیث الولایة افضل من النبوة
آن دگر گفتا ولایت افضل است
ز آنکه این قول از کلام مرسل است
آن یکی گفتا ولایت زان کیست
آن دگر گفتا که در شأن علیست
حضرت شاه ولایت نام اوست
در جهان جان همه پیغام اوست
شاه دین اسرار حق با من بگفت
وین معانی را ز غیر حق نهفت
شاه من با جبرئیل این راز گفت
راه معنی را بعرفان باز گفت
شاه من حق را بدید و حق بگفت
هم بحق او گفت و هم از حق شنفت
انبیا جانند و شاهم جان جان
گر نمی‌دانی بیا مظهر بخوان
شاه من اندر ولایت سرور است
هر که این را می نداند کافر است
شاه من دارد ولایت زانمّا
رو بخوان در نصّ قرآن هل اتی
تا بدانی این ولایت زان کیست
این ثنا از قول حق در شان کیست
حق ترا قفلی عجب بر جان زده
راه دینت بیشکی شیطان زده
بستر مادر تو را خود پاک نیست
گر تو را مردود گویم باک نیست
من همی گویم امام حق علیست
دردو عالم بیشکی او خود ولیست
چونکه بشنیدند ازو جمع کبار
خود زدند او را به زاریهای زار
دست بستند و گرفتندش بزور
پیش شیخ وقت بردندش بزور
شیخ گمره گفت ای مردود دین
این سخن هرگز نباشد از یقین
این ولایت را که گفتی نیست آن
این ولایت را بگویم از عیان
این ولایت حق پیغمبر بود
پیش اهل سنّت آن باور بود
زان نمی‌دانی امام خویش را
بیشکی افتادی از مادر خطا
او خلیفه بود کی بود او ولی
این ولایت را نبی دارد جلی
شیخ گفتا میدرم او را زهم
تا از این مشت رو افض وارهم
گفت استر را برون آرید زود
تا برم او را به پیش شاه خود
شیخ در نزد خلیفه شد روان
در عقب رفتند جمعی مردمان
چونکه در گاه خلیفه شد پدید
گفت حاجب را بگو شیخت رسید
چون شنید او نام شیخ و شاد شد
پس بنزد شیخ خود آزاد شد
شیخ گفت ای حاکم امن و امان
این چنین رانده است شخصی بر زبان
پس باو احوال را گفت او تمام
در برون درستاده خاص و عام
پس خلیفه گفت یا شیخ کبار
من ازین مردم بسی کشتم بزار
من ز اولاد علی هم کشته‌ام
تو نه پنداری که من کم کشته‌ام
من بروی جملگی در بسته‌ام
تا ازین فتنه بکلّی رسته‌ام
یک امیری بود پیش او بزرگ
بود اصل او همه از خیل ترک
بود نام او اصیل مزد گیر
بود اصل او سمرقند ای فقیر
گفت رو او را بکش آنگه بسوز
پس ازو چشم محبانش بدوز
این سخنها هر که می‌گوید بکش
گر هزارند آن همه ور صد بکش
پس بگفت آن شیخ بامیر این سخن
هست درکارت ثوابی جهد کن
گر گناهی باشدت آید ز من
وامکن از گردن ایشان رسن
چون بدید آن ناصر خسرو چنان
گفت دانائی به پیدا ونهان
یا الهی من فقیر و بی کسم
باچنین مشتی منافق چون رسم
یا الهی داد مظلومان بده
شیخ شیطان را چنین نصرت مده
ز آنکه در ظلمش جهان گردد خراب
این دل بی‌رحمشان گردد کباب
بعد از آن گفتم که از خون ددان
زار نالیدم بخلاق جهان
یک شبی بودم بکنجی دردمند
با دل مجروح و جان مستمند
یک ندا آمد بگوشم کی حکیم
خیز و روزین مملکت بیرون سلیم
از خدا آمد عذاب بی‌حساب
اوّلش رنج آمد و آخر عذاب
چون صباح آمدبرون رفتم ز شهر
پس وباافتاد درجانشان چو زهر
زد بلا آن تیر را بر شیخ دون
بعد از آن شد میر بی دین سرنگون
بعد از ان آن شاه و آن لشکر تمام
جمله مردند و نماند از خاص و عام
این بلا بر جان اهل بغی بود
و آنکه در خون محبّش سعی بود
خود همه رفتند اندر قهر او
این چنین هاباشد اندر زهر او
لشکر دنیا ندارد حرمتی
راه حق رو تا بیابی عزّتی
عزّت عقبا بمال و جاه نیست
راه شه رو تو جز این ره راه نیست
گر تو سرّ شاه ناری بر زبان
هیچ عزّت می نیابی در جهان
سر رود گر سر بگوئی فاش تو
گوش کن دریاب معنیهاش تو
من سخن را راست گویم درجهان
ز آنکه دارم از ولای او نشان
من نگویم هیچ در عرفان دروغ
تو همی ریزی به مشگت همچو دوغ
خود مرا از شاعران مشمار تو
بشنو از من معنی اسرار تو
من نگویم شعر وشاعر نیستم
در میان خلق ظاهر نیستم
این معانی را بخلوت گفته‌ام
درّ بالماس معانی سفته‌ام
من بهیچ اشیا ندادم این کتب
ز آنکه من دارم درو خود لبّ لب
شاه من داند که لبّ لبّ کجاست
وینچنین اسرار معنی از که خاست
از زمان آدم آخر زمان
کس نبوده همچو من اسرار دان
خود کتبهای همه در پیش گیر
تا شود روشن بتو گفتار پیر
بعد از آنی جوهر و مظهر بخوان
تا شود این مشکلات تو عیان
هیچ میدانی که حیدر حی درید
هفت ماهه این هدایت را که دید
آن یکی مظهر بد از سرّ اله
هر که این دانست روشن شد چو ماه
هر که این دانست رویش ماه شد
او ز دین مصطفا آگاه شد
چون ندانی مظهرش جان نیستت
خود نداری دین و ایمان نیستت
حال شیخ و قاضیت کردم بیان
گر نمی‌دانی برو مظهر بخوان
زین جهان نه شیخ و قاضی شاد رفت
دین و دنیاشان همه بر باد رفت
این نصیحتها که کردم گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن
تا بیابی آنچه مقصودت بود
بازیابی آنچه مطلوبت بود
ورنه رو میباش تو با شیخ ناس
باش مرد قاضی و قاضی شناس
باش مولانا و فتوی می‌نویس
نکتهٔ وسواس و سودا می‌نویس
یا برو تو شو مدرّس در علوم
تا که حاصل گرددت اوقاف روم
یاهنرمندی تو اندر این جهان
تا بیابی در میان خلق نان
یا برو دیوانه شو یا میر شو
یا بری از خلق و عالم گیر شو
یا برو دهقان شو و تخمی بکار
تا بآخر آورد آن تخم بار
هرچه کاری خود همان را بدروی
بعد از آن در دین احمد بگروی
گر تو شیخ دهر باشی ور بزرگ
ور تو باشی درجهان چو شاه ترک
عاقبت زین عالمت بیرون برند
سوی آن عالم که داند چون برند
هست دریائی که خود پایان نداشت
فی المثل دروی کسی سامان نداشت
هست دریائی پر از خون موج موج
خود فتاده خلق در وی فوج فوج
هست دریائی پر از خون موج زن
سالکان بسیار در وی همچو من
من از آن دریا بکلّی رسته‌ام
همچو سلمان از نهیبش جسته‌ام
پیشتر زآنکه مرا آنجا برند
وین تن زارم بدان مأوی برند
من تن خود را باو انداختم
روح خود را من مجرّد ساختم
در درون کاسهٔ سر سرنگون
هرچه بدبُد جمله را کردم برون
این همه غوغا در این ره ز آن اوست
ز آنکه خود منزلگه شیطان اوست
ای تو گشته یار شیطان صبح و شام
وز بدی کردن برآوردی تو نام
خوب یاری خوب نامی خوب زیست
همچو شخص تو بعالم خود دونیست
وای بر کار تو و بر حال تو
هیچ نامد از تودر عالم نکو
گر تو می‌خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تودر امر خداتعظیم کن
خلق را شنعت مگو تعلیم کن
تا بیابی تو نجات از فعل بد
ورد خود کن قل هوالله احد
تا شوی واقف ز اسرار کریم
بر طریق دین حیدر شو مقیم
غیر از این هر دین که داری محو کن
تا بیابی مغز عرفان زین سخن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در قبول نمودن نصیحت و بیان ادیان و ملل مختلفۀ مخترعان و توضیح دین هدی که طریقۀ آل مصطفی و مرتضی است
پند آزادیست ای آزاده مرد
تو برآراز غافلی خویش گرد
سالها غافل از این پند آمدی
لاجرم چون دیو در بند آمدی
رو تو این پندای پسر در گوش گیر
بعد از این در خمِّ وحدت جوش گیر
هست این پند ز آیات کلام
از زبان مصطفی خیرالانام
هست این معنی به قرآن خود جلی
گشت والی بر سر خلقان علی
از ولایت وز هدایت کان اوست
انّما خوش آیتی در شأن اوست
معنی حقّ اوست یعنی در کلام
ختم این معنی باو شد والسّلام
حیدر کرّار محبوب خداست
جملهٔ انس و ملک بر این گواست
مصطفی و مرتضی یک نوردان
چشم بد از روی ایشان دور دان
غیر حیدر این مراتب کس نداشت
رو ببینش کودرون چشم ماست
گر نمی‌بینی ولایت نیستت
در طریق خود هدایت نیستت
شد ولایت همره و تو غافلی
از امام خویشتن بس جاهلی
هرکرا با او ولایت همره است
او ز حال هر دو عالم آگه است
هرکه او در خود ندیده شاه را
عمر ضایع کرد و گم خود راه را
هرکه بشناسد امام خویش را
کرد دایم در بهشت عدن جا
رو امام کلّ کل را توشناس
جلوه گر کرده است اندر هر لباس
هر زمانی صورتی دارد عجیب
از کمال حق نباشد این غریب
گاه آدم آمد او و گاه نوح
گاه عیسی مجرّد گاه روح
اوست آن کو مظهرش گویند خلق
من عجایب دانمش در زیر دلق
دیدم او را من بعین خویشتن
لاجرم چون بحر گشتم موج زن
مرده‌ای بودم بعالم همچو تو
زنده گشتم از دم عیسی او
هر که او زنده باو دان زنده شد
در ره دین نبی فرخنده شد
رو تو او را بین و واصل شو در او
ز آنکه غیر او نباشد راه رو
راه حق او راه خدا ای ناصبی
روی او روی خدا ای خارجی
دست او خود دست حقّ دانم یقین
گر نمی‌دانی برو قرآن ببین
کفر نبود این سخن در پیش من
فوق ایدیهم بخوان بی خویشتن
خوانده‌ام من وصف او را در کلام
گر نمیدانی تو علمت شد حرام
علم ازو و عقل ازو دان ای پسر
عالمان را من کنم از وی خبر
علم آن او و عالم آن او
جنّ و انس و جمله در فرمان او
رو بنقدش بین تو عقل کلّ و بخت
ز آنکه نسیه پیش عشق انداخت رخت
عشق و عقل و نسیه و نقدش ببین
بعد از آن بر تخت انسانی نشین
هست انسان منبع آب کمال
او ندارد در دو عالم خود زوال
گر سخن گویم جهان برهم زنم
ترسم از منصور ناگه دم زنم
لیک شرع احمدم محکم بود
خود طریق حیدرم همدم بود
فکر سر آنکس کند کوراسراست
خلعت دنیا مر او را در بر است
از برای جاه سازد خانه‌ها
خانهٔ مردم کند ویرانه‌ها
این چنین کس هست مردود ازل
ز آنکه باشد فکر و درک او دغل
من ندارم فکر و ذکر این جهان
محو او باشم چو عشّاق ای جوان
هرکه عاشق گشت او خود یار ماست
در معانی دیده و دیدار ماست
هرکه عاشق گشت او مقبول شد
از برای یار خود مقتول شد
صد هزاران جان فدادر راه او
جان فدا عطّار را در شاه او
بندهٔ خاص خدا بوذر بود
کو درون آتش و آذر بود
نور اوهمراه ابراهیم بود
خود دل دشمن ازو در بیم بود
نور احمد باعلی واحد بود
غیر نابینا مگر جاحد بود
شک میاور نور ایشان را ببین
ورنه باشی همچو شیطان لعین
بود ابراهیم چون از دوستان
آتش آمد بهر آن شه بوستان
سجدهٔ جمله ملایک بهر اوست
چونکه آدم قطره‌ای از نهر اوست
نور یزدان علم رحمان بوتراب
او نرفته در جهان هرگز بخواب
دیگر آنکه حنطهٔ دنیای دون
او نخورده ای پسر برگو که چون
حق تعالی حکم کرد ای آدمی
تو مخور گندم چو خواهی همدمی
گر خوری گندم ز من غافل شوی
درجهان بیوفا جاهل شوی
شه بحکم حقّ نخورده حنطه‌ای
اوست در معنی چو حیّ و زنده‌ای
رو تو بینش همچو حیّ در خویشتن
زندگیّ تو باو شد در بدن
رو نمائی دل از ایمان اوست
علم ابراهیم و احمد زآن اوست
انبیا و اولیا بر خوان او
جملهٔ کرّوبیان مهمان او
او بود روح روان و جان ما
او بود چون لعل اندر کان ما
لعل کانی روح انسانی بود
حبّ او خود آب حیوانی بود
هر که یک جو حبّ اودر جان ندید
هست ملعون و مکدّر چون یزید
حال آن معلون شنیدی در جهان
تا چه کرد اوبا امیرمؤمنان
نقد حیدر را بظاهر کشت او
با لعینان سوی دوزخ کرد رو
شد نبیّ و مرتضی بیزار از او
جملهٔ کرّوبیان بیمار از او
حال این کس در قیامت چون بود
دوزخ و عقبی از او پر خون بود
بعد از ایشان دوستان شه ببین
تا چها کردند با مشتی لعین
خود مسیّب بود از خاصّان او
پور مالک بود همچون جان او
همرهش مختار نقد بوعبید
او گرفته جان ملعونان بصید
خون نقد مرتضی از دشمنان
پس طلب کردند جمعی مؤمنان
تیغها بر فرق دشمن رانده‌اند
کفر را در قوم مروان مانده‌اند
عاقبت بو مسلم صاحب تبر
خارجی راکرد او زیر و زبر
کرد او جان را فدا در راه حق
احمد بر محبش بد هم سبق
این مهان خود تیغ بهر حق زدند
کوس سلطانی خود مطلق زدند
این محبان نبی و حیدرند
در طریق شرع احمد انورند
روح ما با یاد ایشان هست شاد
رحمت حق بر روان جمله باد
خود همه نسل بنی امیّه را
منقطع کردند و رستند از بلا
هیفده تن خود خلافت کرده‌اند
جمله دلها را جراحت کرده‌اند
از پی دنیا ز دین بگذشته‌اند
از طریق احمدی برگشته‌اند
قصد فرزندان احمد داشتند
تیغ را بر فرقشان بگماشتند
جملگی را تو ز دین بیرون شمار
تا نگردی در جهنم استوار
بعد از ایشان خود بنی عباس شد
حاکم ودین نبی را پاس شد
خانهٔ در شرع احمد ساختند
چار در خود اندر او پرداختند
چار مذهب ناگهان برساختند
دین و مذهب را برون انداختند
بوحنیفه گفت کین دین مهمل است
پیش من دین نبی خود مجمل است
من دهم احیای دین مصطفی
زآنکه علم دین ندارد خود فنا
شافعی گفتا که قول من حق است
پیش من قول نبی خود مطلق است
احمد حنبل بگفتا قول من
بهتر است از قول دیگر در سخن
قول من چون قول پاکان روشن است
این زبانی دان که بیرون از تن است
گفت مالک من بعلم شرع گوی
برده‌ام هستم امام راستگوی
من بشرع مصطفی بشتافتم
همچو عیسی در رهش خریافتم
دین احمد چار کرسی ساختند
دین و مذهب را در او پرداختند
جعفر صادق شد او کرسی نشین
زآنکه داند علم حق را او یقین
جعفر صادق بکرسی برنشست
زآنکه حق بر او در شرعش نبست
شرع احمدبین که صادق دیده است
چار مذهب اندر او گردیده است
چارمذهب دان در او خود تو بیک
تا نیفتی اندر این معنی بشک
کرد جعفر عاشقان را راه بین
در طریقت راه عاشق را گزین
علم عاشق جملهٔ عالم گرفت
رفت ودین عیسی مریم گرفت
دانکه دینت را بقلب اندوده‌اند
قلب و ذکرت را بسی آلوده‌اند
دین قلابی نیاید هیچ کار
رو ز روی انبیا تو شرم دار
دین احمد دین پاکان خداست
خود بدین دیگران کفر و بلاست
ای تو هرجائی شده در دین خود
مکر و حیله کردهٔ تلقین خود
رو تو شرع مصطفی را یک نگر
ورنه ایمان تو دارد صد خطر
هر که او را دیده‌ای احول بود
کار او در دین حق مهمل بود
هرکه چون عطّار با ایمان بود
رهنمای او شه مردان بود
رو تو شه را در وجود خویش بین
تا شود همچون سلیمانت نگین
خاتم ملک سلیمان دین تست
علم شاه لو کشف تلقین تست
دین من حبّ نبیّ المرسلین
مذهب من مذهب صادق ببین
غیر این مذهب دگر هاهست هیچ
صاحب فتوای ما خود هست گیج
صاحب فتویّ تو خود هیچ بود
زآنکه او چون ریسما پرپیچ بود
پیچ و تاب آمد همه این دین او
زآنکه شد علم صور آئین او
تو زخود بگذر که تا یکتا شوی
در معانیّ خدا بینا شوی
هرکه بینا شد بمعنی نور شد
گاه مست یار و گه مخمور شد
هرکه بینا شد خدا را دید او
سورهٔ طاها ز حق بشنید او
سورهٔ طاها به اسرا جمع کن
رو کلام ایزدی را سمع کن
هست دریاها ز علمش موج زن
تو نداری قطره‌ای در بحر تن
چونکه ازدریا تو دوری کرده‌ای
خویش را در دین چو موری کرده‌ای
مور تشنه لنگ و لوک و رانده‌ای
از لب دریای وحدت مانده‌ای
خشک گردد خود ز بی آبی درخت
رو وجودت سبز گردان همچو بخت
بخت من سبز و سعادتمند شد
زآنکه اسرار ولیّ‌اش بند شد
گر همی خواهی که باشی زنده نام
رو طلب از آب کوثر یک دوجام
تاشوی چون خضر زنده درجهان
تو بمانی در معانی جاودان
دنیی وعقبیت در فرمان شود
ذات پاکت رحمت رحمان شود
همنشین روح باشی در ظهور
همنشین حور باشی در حضور
قطرهٔ تو لاف دریائی زند
روح پاکت دم ز دنیائی زند
قطره چون با بحر شد پاک آید او
بلکه از افلاک چالاک آید او
قطرهٔ پاکان بپاکان شد قرین
ثبت این در مظهرم باشد یقین
جوهر و مظهر تو پیر خویش دان
تا ببینی نور غیبی را عیان
صد هزاران عارف صاحب کمال
خود ورا خوانند اندر وقت حال
میل ناحق کرده‌ای ای مدّعی
در همه دینها شدستی خارجی
دین به اسلام نبی باشد درست
غیر عشق او ز جان ما نرست
عشق او سوز دل عشّاق شد
بر همه خلق جهان رزّاق شد
من که از رزقش چشیدم ذرّه‌ای
از وجود من برآمد نعره‌ای
نعرهٔ من بین در این مظهر تمام
از دل دریا برآمد جام جام
از دل مظهر هزاران چشمه خاست
چشمه‌ای ازوی هزاران بحرهاست
هرکه مظهر را بداند سرور است
رفعتش از مردمان بالاتر است
میل بالا هرکه دارد مرد ماست
جنّت فردوس او را زیر پاست
میل بالا بهتر از پستی بود
عاشقی خود رستن از هستی بود
بین که عیسی میل بالا کرده است
او چگونه بر فلک جا کرده است
همّت پستت کند پست ای پسر
همّت عالیت سازد همچو زر
رو تو چون شهباز پروازی بکن
رو تو با معشوق خود نازی بکن
تا بکی همچون کشف بینی تو تخم
عاقبت پوسیده گردی همچو تخم
تا بکی همچون کشف در تخم خویش
محو باشی و نیابی کام خویش
مال دنیا هست تخم و تو کشف
چشم داری تو بر او بهر خلف
تو کشف باشی و دنیا تخم تو
وز دو عالم روی آورده باو
تو گذر از تخم و از خود نیز هم
تا نماند در وجودت رنج و غم
گشت شه باز آنکه او شهباز شد
سوی اصل خویشتن او باز شد
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۱- ابوبکر عبداللّه بن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه
منهم: شیخ الاسلام، و بعد از انبیاء بهترین انام، که خلیفهٔ پیغمبر بود و امام و سید اهل تجرید، و پیشوای ارباب تفرید و از آفات نفسانی بعید، ابوبکر عبداللّه ابن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است و آیات و دلایل ظاهر اندر معاملات و حقایق. و اندر «باب تصوّف» طرفی از روزگار وی گفته شده است. و مشایخ وی را مقدم ارباب مشاهت داشته‌اند مر قلت حکایت و ورایتش را، و عمر را رضی اللّه عنه مقدم ارباب مجاهدت مر صلابت و معاملتش را.
و اندر اخبار صحاح مسطور است و اندر میان اهل علم مشهور که چون وی به شب نماز کردی نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. رسول علیه السّلام از ابوبکر بپرسید که: «چرا نرم خوانی؟» گفت: «أُسمِعُ مَنْ أَناجی؛ زانچه می‌دانم که از من غایب نیست و به نزدیک سمع وی نرم و بلند خواندن یکسان است.» و از عمر پرسید. گفت: «أوقِظُ الْوَسْنانَ وَأَطْرُدُ الشّیطانَ.»
این نشان از مجاهدت داد و آن از مشاهدت و مقام مجاهدت اندر جنب مقام مشاهدت چون قطره‌ای بود اندر بحری و از آن بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «هل أنتَ الّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَناتِ أبی بکرٍ؟» پس چون وی حسنه‌ای بود از حسنات ابی بکر که عزّ اسلام بدو بود نظر کن تا عالمیان چگونه باشند.
از وی می‌آید که گفت: «دارُنا فانیةٌ و احوالُنا عاریةٌ و أنفاسُنا مَعْدُودَةٌ و کَسَلُنا موجودَةٌ.»
سرای ما گذرنده است و احوال ما اندر او عاریت و نَفَسهای ما بشمار و کاهلی ما ظاهر. پس عمارت سرای فانی از جهل باشد، و اعتماد بر حال عاریتی از بَلَه، و دل بر انفاس معدود نهادن از غفلت و کاهلی را دین خواندن از غبن؛ که آن‌چه عاریت بود باز خواهند و آن‌چه گذرنده بود نماند و آن‌چه اندر عدد آید برسد و کاهلی را خود دارو نیست. نشانی داد ما را رضی اللّه عنه که دنیا و دنیایی را چندین خطر نیست که خاطر را بدان مشغول باید گردانید؛ که هرگاه که به فانی مشغول شوی از باقی محجوب گردی. چون نفس و دنیا حجاب طالب آمد از حق، دوستان وی از هر دو اعراض کردند، و چون دانستند که عاریت است، عاریت از آنِ دگر کس بود، دست تصرف از ملک کسان کوتاه کردند.
و هم ازوی می‌آید که گفت اند رمناجاتش، رضی اللّه عنه: «اللّهمَّ أبْسُطْ لِیَ الدُّنیا و زهِّدْنی فیها.»
نخست گفت: «دنیا بر من فراخ گردان»، آنگاه «مرا از آفت آن نگاه دار.» و اندر تحت این رمزی است؛ یعنی نخست دنیا بده تا شکر آن بکنم، آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بدارم و روی از آن بگردانم تا هم درجهٔ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطر نباشم، که فقر مرا به اختیار باشد و این رد است بر آن پیر معاملت که گفت: «آن که فقرش به اضطرار بود تمام‌تر از آن بود که به اختیار؛ که اگر به اضطرار بود او صنعت فقر بود و اگر به اختیار بود فقر صنعت او بود، و چون کسب وی از جلب فقر منقطع بود بهتر از آن بود که بتکلف خود را درجتی سازد.»
گوییم صنعت فقر ظاهرتر آنگاه بود که اندر حال غنا ارادت آن بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از محبوب آدم و ذریت او باز ستاند و آن دنیاست؛ نه آن که در حال فقر خواست غنا بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از برای درمگانه‌ای به درگاه ظلمه و سلاطین باید شد. صنعت فقر آن نهند که از غنا به فقر افتد نه آن که اندر فقر طلب ریاست کند و صدیق اکبر رضی اللّه عنه مقدم همه خلایق است از پس انبیا و روا نباشد که کس قدم پیش وی نهد مقدم گردانید فقر به اختیار را بر فقر به اضطرار. و جملهٔ مشایخ متصوّفه بدین‌اند الا آن یک پیر که یاد کردیم حجت و مقالتش را و رد بر وی بیاوردیم. آنگاه مؤکد گردانید این را صدیق اکبر و دلیل واضح کرد.
و زُهری از وی روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند، وی رضی اللّه عنه بر منبر شد و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «وَاللّهِ ماکنتُ حریصاً علی الإمارة یوماً و لالیلةً قطُّ، و لاکنتُ فیها راغباً و لا سألْتُها اللّهَ قطٌ فی سرٍّ ولاعلانیةٍ. و ما لی فی الإمارةِ مِنْ راحةٍ. به خدای که من بر امارت حریص نیستم و نبودم و هرگز روزی و شبی ارادت آن بر دلم گذر نکرد و مرا بدان رغبت نبود و از خدای تعالی در نخواستم به سر و علانیه و مرا اندر آن راحت نیست.»
و چون بنده از خدای عزّ و جلّ به کمال صدق برساند و به محل تمکین مکرم گرداند، منتظر وارد حق باشد تا بر چه صفت وی بر آن می‌گذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد اندر این تصرف و اختیار نکند؛ چنان‌که صدیق رضی اللّه عنه اندر ابتدا کرد و اندر آن نیز به‌جز تسلیم نَبَرْزد؛ چنان‌که وی اندر انتها. پس اقتدای این طایفه به تجرید و تمکین و حرص بر فقر و تمنی به ترک ریاست بدوست؛ از بعد آن که امام دین همه مسلمانی وی است عام و امام اهل این طریقت وی است خاص، رضی اللّه عنه.

ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در سپاسگزاری
ابوسعید که اوراست اختر مسعود
به اوج عزت چون شمس تابناک و جلی
حسین اسم و حسن رسم آن که طینت او
خود از ازل بسرشته است با ولای علی
به جان اوست مرکب سعادت ابدی
به ذات اوست مخمر شرافت ازلی
خدایگانا ای آن که در جمال وکمال
به‌ عصر خویش کنون بی‌شبیه و بی‌بدلی
فروغ دیدهٔ ملکی و دودهٔ شرفی
چراغ دیدهٔ مجدی و دیدهٔ دولی
شنیده‌ام یکی از شاعران ستوده تو را
که کارها همه را می کنی تو زبر جلی
هماره کم‌محلی بایدت بدین اشخاص
که نیست چارهٔ ایشان بغیر کم‌ محلی
خدایگانا از من بگو به آن شاعر
که گفته بود: مر او را نه قیمی نه ولی
مرا ولی است ولی خدا و حجت عصر
مراست قیم و قیوم‌، رب لم‌یزلی
ز بعد لطف خدا و ائمهٔ اطهار
مرا تو قبلهٔ امید و کعبهٔ املی
بلی اگر نظری باید از امام مرا
به تو کنند حوالت که خالی از خللی
به‌حق خالق یکتا هرآن که خصم تو شد
دو تا شود قدش از ضرب ذوالفقار علی
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى یا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ اینت خطاب خطیر و نظام بى نظیر، سخنى پر آفرین و بر دلها شیرین، جان را پیغام است و دل را انس، و زبان را آئین. فرمان بزرگوار از خداى نامدار میگوید بلطف خویش بسزاى کرم خویش: اعْبُدُوا رَبَّکُمُ بندگان من مرا پرستید و مرا خوانید و مرا دانید، که آفریدگار منم، کردگار نامدار بنده نواز آمرزگار منم، مرا پرستید که جز من معبود نیست، مرا خوانید که جز من مجیب نیست، آفریننده منم چرا دیگران را مى‏پرستید بخشنده منم چونست که از دیگران مى‏بینید؟!
یقول جلّ جلاله آنا و الملأ فى بناء عظیم، اخلق فیعبد غیرى و انعم فیشکر غیرى. و قال جلّ و عزّ «یا ابن آدم انا بدّک اللازم فاعمل لبدّک، کل الناس لک منهم بد و لیس منى بدّ»
و روى انّ اسعد بن زرارة اقام لیلة العقبة فقال «یا رسول اشترط لربک و اشترط لنفسک و اشترط لاصحابک» فقال امّا شرطى لربى فان تعبدوه و لا تشرکوا به شیئا، و اما شرطى لنفسى فان تمنعونى ممّا تمنعون منه انفسکم و اولادکم، و اما شرطى لاصحابى فالمواساة فى ذات ایدیکم» قالوا فاى شى‏ء لنا اذا فعلنا ذلک قال «لکم الجنّة قال ابسط یدیک ابایعک.
اعْبُدُوا رَبَّکُمُ گفته‏اند که این خطاب عوام است که عبادت ایشان بر دیدار نعمت بود و بواسطه تربیت، و آنجا که گفت «اعْبُدُوا اللَّهَ» خطاب با اهل تخصیص است که عبادت ایشان بر دیدار منعم بود بى واسطه تربیت و بى حظ بشریّت. همانست که جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ، جاى دیگر گفت یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ با خطاب تعمیم اتَّقُوا رَبَّکُمُ گفت و با خطاب تخصیص اتَّقُوا اللَّهَ. آن بهشتیانراست و این حضرتیان را. جنید از اینجا گفت آن روز که در جمع عوام نگریست که از جامع المنصور بیرون میآمدند هؤلاء حشو الجنة و للحضرة قوم آخرون.
و در آخر آیت گفت لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ این تنبیه است که عبادت اللَّه بنده را بنهایت تقوى رساند، و از نهایت تقوى بنده به بدایت دوستى حق و پیروزى جاودانه رسد. چنانک جاى دیگر گفت وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ و هم ازین بابست «اعبدوا ربکم و افعلوا الخیر لعلکم تفلحون».
پس آن گه راه شناخت خویش باز نمود گفت: الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً وَ السَّماءَ بِناءً آن گه عجایب قدرت و بدایع حکمت در زمین و در آسمان دلیل است بر خداوندى و آفریدگارى و گواهست بر یکتایى و دانایى و توانایى او آن هفت قبه خضرا از بر یکدیگر بى عمادى و پیوندى بر بد بداشته. نشان قدرت او این هفت کلّه اغبر بر سر آب داشته، بیان حکمت او آن یکى را گفته وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ و این یکى را «فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ»، وانگه این مثال دو کبوتر سیاه و سپید بین که در فضاء گنبد ازرق بیرون آمده، بر جناح یکى رقم فَمَحَوْنا آیَةَ اللَّیْلِ و بر آن دیگر وَ جَعَلْنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً این سیاه از آن سپید زاده و آن سپید ازین سیاه پدید آمده، یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَى النَّهارِ وَ یُکَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّیْلِ، یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ، پاکى و بى عیبى خداى را که روشنایى روز از شب دیجور بر آورد و تاریکى شب دیجور از روشنایى روز پدید کرد. از این عجب‏تر که روشنایى دانایى در نقطه خون سیاه دل نهاد، و روشنایى بینایى در نقطه سیاهى چشم نهاد تا بدانى که قادر با کمال بخشنده با فضل و افضال، این روز روشن نشان عهد دولت است، و آن شب تاریک مثال روزگار محنت، میگوید. اى کسانى که اندر روشنایى روز دولت آرام دارید ایمن مباشید که تاریکى شب محنت بر اثر است، و اى کسانى که اندر شب محنت بى آرام بوده‏اید نومید مباشید که روز روشن بر اثر است. همین است احوال دل گهى شب قبض و گاه روز بسط: اندر شب قبض هیبت و دهشت و با روز بسط انس و رحمت، در حال قبض بنده را همه زاریدن است و خواهش از دل ریش، و در حال بسط همه نازیدن است و رامش در پیش.
پیر طریقت گفت: «الهى گر زارم در تو زاریدن خوشست، ور نازم بتو نازیدن خوشست. الهى شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم، بر امید آنک روزى در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیرى و من فاتو پردازم، یک نظر در من نگرى و دو گیتى بآب اندازم.» ارباب حقایق این آیت را تفسیرى دیگر کرده‏اند و رمزى دیگر دیده‏اند گفته‏اند که این مثلهاست که اللَّه زد درین آیت، زمین مثل تن است و آسمان مثل عقل و آب که از آسمان فرو آید مثل علم است که بواسطه عقل حاصل شود و ثمرات مثل کردار نیکوست که بنده کند بمقتضاى علم، اشارت میکند که اللَّه آن خداوندیست که شما را شخص و صورت و تن آفرید و آن تن بجمال عقل بیاراست، وانگه بواسطه عقل علم داد و زیرکى و دانش، تا از آن علم ثمرهاى بزرگوار خاست، آن ثمرتها کردار نیکوست که غذاء جان شما و حیاة طیّبة شما در آنست. آن خداوندى که مهربانى وى و رحمت وى بر شما اینست چرا در عبادت وى شرک مى‏آرید و دیگرى را با وى انباز میگیرید؟ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ مکنید، و با وى انباز مگیرید وَ إِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا آیة اول در اثبات توحید حجت است بر مشرکان عرب و این در اثبات نبوّت حجت است بر اهل کتاب و ذمّت. و کلمه شهادت مشتمل است بر هر دو طرف باثبات توحید و اثبات نبوت، تا بهر دو معترف و معتقد نشود و بر موجب هر دو عمل نکند بنده در دایره اسلام در نیاید. و اثبات نبوت آنست که مصطفى را صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گزیده حق و بهینه خلق دانى، و نبوت و رسالت وى بجان و دل قبول کنى، و گفتار و کردار و سنن و سیر وى پیشرو و رهبر خود گیرى و بحقیقت دانى که قول او وحى حق است و بیان او راه حق است و حکم او دین حق است، و نفس و بلاغ او در حال حیاة و ممات حجت حقّ است. آدم هنوز در پرده آب و گل بود که سرّ فطرت محمد بر درگاه عزت کمر بسته بود و نظر لطف حق بجان وى پیوسته.
و هو المشار الیه‏ بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطّین».
فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ نشر بساط عزت قرآنست از طى قدس خویش تا نامحرم را دست رد بسینه باز نهد و سوخته عشق را نقاب جمال فرو گشاید.
ببینى بى‏نقاب آن گه جمال چهره قرآن
چو قرآن روى بنماید زبان ذکر گویا کن ‏
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا این آیت نواخت دوستانست و امید دادن ایشان بناز و نعیم جاودان، و ترغیب مؤمنان و حث ایشان بر طاعت و طلب زیادت نعمت. و آیت پیش تحذیر بیگانگانست از شور دل و شرک زبان، و بیم دادن ایشان از آتش عقوبت و سیاست قطیعت حق، مؤمن آنست که چون آیت اول شنود بترسد و بى آرام شود، و از عذاب دوزخ باندیشد و چون آیت دوم شنود شاد شود و دل در بندد و امید قوى کند و آرام در دل آرد. رب العالمین هر دو کسرا بستود، آن ترسنده و این آرمیده ترسنده را میگوید إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ و آرمیده را میگوید.
الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ و سنت خداوند کریم جل جلاله آنست که هر جا که آیت خوف فرستد و بندگان را بآن بترساند از پى آن آیت رجا و رحمت فرو فرستد و دل ایشان را آرام دهد تا نومید نشوند.
وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا هر که امروز در میدان خدمت است بشارتش باد که فردا در مجمع روح و ریحان است، و نه هر که ببهشت رضوان، بکرامت روح و ریحان رسید. بهشت رضوان غایت نزهت متعبدان است، و روح و ریحان قبله جان محبانست بهشت رضوان علّیین و دار الاسلام است، و روح و ریحان در حضرت عندیّة تحفه جان عاشقانست، هر که حرکات را پاس دارد ببهشت رضوان رسد هر که انفاس را پاس دارد بروح و ریحان رسد. این روح و ریحان که تواند شرح آن و چه نهند عبارت از آن، چیزى که نیاید در زبان شرح آن چون توان، بادى درآید از عالم غیب که آن را باد فضل گویند میغى فراهم آرد که آن را میغ برّ گویند، بارانى ببارد که آن را باران لطف گویند سیلى آید از آن باران که آن را سیل مهر گویند
سیلى باید که هر دو عالم ببرد
تا نیز کسى غمان عالم نخورد‏
آن سیل مهر بر نهاد آب و خاک گمارند تا نه از آب نشان ماند نه از خاک خبر، نه از بشریت نام ماند نه از انسانیت اثر هر شغل که خاست از آب و گل خاست، هر شور که آمد از بشریت و انسانیت آمد. هر دو بگذار تا بنیستى رسى و از نیستى بر گذر تا بروح و ریحان رسى.
دیدیم نهان گیتى و اصل جهان
از علت و عار بر گذشتیم آسان‏
آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن‏
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۸ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ هر چند که حکم این آیت بر عموم است که البته هیچ مؤمن را نیست که با جهودان و ترسایان موالات گیرد، چنان که آنجا گفت: لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ، جاى دیگر گفت: لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ، اما على الخصوص نزول این آیت را سببى هست، و علما در آن مختلف‏اند. عطیّة بن سعید العوفى و زهرى گفتند: سبب آن بود که روز بدر چون آن هزیمت و شکستگى بر کافران افتاد، جماعتى مسلمانان با قومى جهودان که نزدیکان و دوستان ایشان بودند میگفتند ایمان آرید، پیش از آنکه شما را روزى دیگر چون روز بدر پیش آید، و آن گه خود هیچ بر جاى نمانید. مالک بن الضیف که از جهودان بود جواب داد که: شما بدان غره گشتید که جمعى از قریش بکشتید، از آنکه ایشان را در جنگ و تدبیر آن علم نبود، و ساز آن کار نداشتند، اگر ما را روزى پیش آید بینید که شما را بر ما دست نبود، و ما به آئیم.
عبادة بن الصامت الخزرجى گفت: یا رسول اللَّه مرا دوستان‏اند ازین جهودان گروهى که عدد ایشان فراوان است، و شوکت ایشان و قوت ایشان تمام است، و سلاح ایشان بسیار، اما از ایشان یارى نمیخواهم و دوستان نمیگیرم، و موالات ایشان نمیخواهم، که یار و دوست من جز خداى و رسول نیست. عبد اللَّه ابى سلول گفت: من بارى موالات جهودان و دست با ایشان یکى داشتن و با ایشان پناهیدن فرو نگذارم، که از دوائر و نوائب میترسم، روزگار و حال و دولت گردان است، نباید که حال بر ما بگردد و ما را بایشان حاجت بود. رسول خدا گفت: اگر حاجت بود ترا با ایشان حاجت بود نه عباده را، و موالات با ایشان تراست نه وى را. عبد اللَّه منافق گفت: پس من این مى‏پذیرم، و روا میدارم. پس رب العالمین در شأن ایشان این آیت فرستاد.
سدى گفت: نزول این آیت بعد از واقعه احد بود، قومى مسلمانان از مشرکان بترسیدند. یکى گفت: من بر جهودان روم، و از ایشان امان خواهم، تا ایمن گردم.
دیگرى گفت: من بزمین شام شوم. از ایشان زینهار و پیمان ستانم. رب العالمین این آیت فرستاد، و هر دو را از آن موالات جهودان و ترسایان باز زد، آن گه گفت: بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ این جهودان و ترسایان و منافقان دوستان یکدیگرند، نصرت میدهند یکدیگر را، و بر مخالفت مسلمانان دست یکى میدارند، بو موسى اشعرى، عمر خطاب را گفت: مرا دبیرى نصرانى است. عمر گفت: قاتلک اللَّه! الا اتخذت حنیفا، اما سمعت قول اللَّه: لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءَ؟ بو موسى گفت: مرا با دین وى چه کار، مرا دبیرى وى بکار است نه دین وى. عمر گفت: «لا اکرمهم اذ اهانهم اللَّه، و لا أعزهم اذ أذلّهم اللَّه، و لا ادینهم اذ اقصاهم اللَّه».
وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ فى معصیة اللَّه و سخطه و عذابه یوم القیامة، هر که ایشان را گزیند، و یارى دهد، و بدوستى گیرد، فردا در قیامت با ایشان است در سخط و عذاب خدا. إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ هر چه در قرآن از این لفظ است در ظالم و در فاسق، معنى آنست که اللَّه سازنده کار ایشان نیست. وجهى دیگر است که هر چه در آن لا یهدى است معنى آن ظالم و فاسق، و جز از آن کافر است. میگوید: راهنمایى نیست آن کس را که در علم اللَّه کافرى راست یعنى: الکافرین فى علمه.
فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مرض ایدر شک است، و نفاق در دین، و در شأن عبد اللَّه ابى سلول است و اصحاب وى. یُسارِعُونَ فِیهِمْ یعنى فى مودّة اهل الکتاب و معاونتهم على المسلمین بالقاء الاخبار الیهم. میگوید: این منافقان در صحبت جهودان میشتابند، و با ایشان موالات میگیرند، و میگویند که: از گردش روزگار میترسیم که بر محمد جاى شکستگى افتد، و کار وى بسر نشود، یا خشک سالى و قحطى در پیش آید، و بنعمت ایشان ما را حاجت بود، یا از دشمنى رنجى رسد که بمعاونت ایشان محتاج باشیم، پس با ایشان انبوه باشیم و با ایشان پناهیم روز حاجت را. تمّ کلامهم، اینجا سخن ایشان تمام شد.
فَعَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ واجب است از خداى تعالى بر وعده‏اى که مؤمنانرا داده است، که مسلمانان را بر کافران ظفر دهد و نصرت کند بر مخالفان دین، و فتح آرد یعنى فتح مکه، «او امر من عنده» یا کارى برسازد از نزدیک خویش، و آن سه چیز است: تذلیل جهودان و کشف منافقان و هزیمت مشرکان. فَیُصْبِحُوا عَلى‏ ما أَسَرُّوا فِی أَنْفُسِهِمْ نادِمِینَ پس چون اللَّه تعالى مؤمنان را فتح و نصرت داد، و جهودان خوار گشتند، آن منافقان از آنچه در دل داشتند که با ایشان موالات کنند و خبرها بایشان افکنند، پشیمان شدند، و مؤمنان گفتند: «أَ هؤُلاءِ الَّذِینَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَیْمانِهِمْ» این جهودان آنند که سوگند میخورند با منافقان که ما با شماایم. حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ آن امیدهاى منافقان و آن پناهیدن ایشان باطل شد. و اگر گویى هؤُلاءِ منافقان‏اند، و لَمَعَکُمْ کاف و میم جهودان‏اند، وجهى دارد، و قول پیشینه به است که کاف و میم بر منافقان نهى و هؤلاء بر جهودان. و روا باشد که هؤلاء منافقان باشند و معکم.
مؤمنان، یعنى که مؤمنان گفتند آن گه که سرّ منافقان آشکارا شد که: این منافقان ایشانند که سوگندان یاد کردند بایمان مغلّظه که ما مؤمنانیم، و یار ایشانیم بر هر که مخالف ایشان است، رب العالمین گفت: حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ بطل کل خیر عملوه بکفرهم، فَأَصْبَحُوا خاسِرِینَ صاروا الى النّار و ورث المؤمنون منازلهم من الجنة.
یَقُولُ الَّذِینَ آمَنُوا بى واو قراءت حجازى و شامى است، باقى همه بواو خوانند، و یقول بنصب لام ابو عمرو خواند، و یقول عطف است بر فَعَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَ، یعنى: و عسى ان یقول. باقى برفع لام خوانند بر استیناف، اى: و یقول الّذین امنوا.
قوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ مدنى و شامى یرتدد بتخفیف خوانند دال اول بکسر و دال دوم ساکن، باقى بتشدید خوانند بیک دال، و معنى هر دو یکسانست، دو لغت است بیک معنى، تخفیف و اظهار لغت اهل حجاز، و تشدید و ادغام لغت تمیم، و مثله قوله: وَ مَنْ یُشاقِقِ الرَّسُولَ، و قوله وَ مَنْ یُشَاقِّ اللَّهَ.
و این آیت اشارت فرا اهل ردّت است، ایشان که پس از وفات مصطفى (ص) مرتد گشتند، و این دلیل است بر اعجاز قرآن و صحّت نبوت مصطفى که اخبار از غیب است، و چنان که خبر داد چنان آمد.
و بر جمله اهل ردّت یازده نفر بودند: سه در عهد مصطفى در آخر عمر وى، و هفت در عهد ابو بکر صدّیق، و یکى در عهد عمر خطاب. اما آن سه نفر که مرتد گشتند بروزگار مصطفى (ص) در آخر عهد وى، بنو مدحج بودند، و رئیس ایشان اسود الکذاب بود، مردى کاهن مشعبذ که در یمن وطن داشتى، و دعوى پیغامبرى کرد، و عمّال رسول خدا را از یمن بیرون کرد. پس خداى تعالى وى را هلاک کرد بدست فیروز الدیلمى، و ذلک انّه بیّته و قتله على فراشه، فقال النبى (ص) و هو بالمدینة قتل الاسود البارحة رجل مبارک.
قیل: و من هو؟ قال: فیروز، و در روایت دیگر گفتند: فاز فیروز، فبشّر صلّى اللَّه علیه و سلم اصحابه بهلاک الاسود. فرقه دوم بنو حنیفه بودند در یمامه و رئیس ایشان مسیلمة بن حبیب ابو المنذر الکذاب الحنفى که دعوى پیغامبرى کرد اندر یمامه، و برسول خدا نبشت: من مسیلمة رسول اللَّه الى محمد رسول اللَّه، اما بعد فان الارض نصفها لک و نصفها لى. و رسول خدا جواب نبشت: «من محمد رسول اللَّه الى مسیلمة الکذاب، امّا بعد ف إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ».
پس رسول (ص) از دنیا بیرون شد، و کار مسیلمه در یمامه بالا گرفت یک چندى، آن گه در عهد ابو بکر صدیق بدست خوّات و وحشى کشته شد، تا وحشى میگفت پس از آن: قتلت خیر الناس فى الجاهلیة، و قتلت شرّ النّاس فى الاسلام. و فرقه سیوم بنو اسد بودند و رئیس ایشان طلحة بن خویلد. این طلعة در حیات مصطفى در آخر عهد وى دعوى پیغامبرى کرد، و پس از وفات مصطفى روزگارى در آن ردّت بماند و ابو بکر صدیق خالد ولید را با لشکرى بجنگ وى فرستاد، وى بهزیمت شد، روى به شام نهاد، و در بنى حنیفه گریخت، پس مسلمان گشت و حسن اسلامه. اما آن هفت گروه که پس از وفات مصطفى در خلافت ابو بکر صدّیق مرتد گشتند یکى قراره بود، رئیس ایشان عیینة بن حصن. دوم غطفان امیر ایشان قرة بن سلمه. سیوم بنو سلیم سر ایشان العجاه بن عبد یالیل. چهارم بنو یربوع مهتر ایشان مالک بن نویره.
پنجم طائفه‏اى از بنى تمیم و سر ایشان زنى بود که او را سجاحه بنت المنذر میگفتند دعوى پیغامبرى کرد و خود را بزنى به مسیلمة الکذّاب داد. ششم فرقه کنده بود رئیس ایشان الاشعث بن قیس. هفتم بنو بکر بن وائل بودند در زمین بحرین، و پیشرو ایشان الحطیم بن زید بود. امّا آن فرقت که در عهد عمر خطاب مرتد گشتند جبلة بن ایهم الغسانى بود و اصحاب وى. و اخبار اهل ردّت و قصه ایشان در تواریخ مشهور است، و شرح آن اینجا احتمال نکند.
فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ این قوم ابو بکر صدّیق است و خالد ولید، و سپاه اسلام و غازیان امّت که با اهل ردّت جنگ کردند و دین حقّ را نصرت دادند. چون ابو بکر صدّیق بقتال ایشان بیرون آمد، و لشکر جمع کرد، ساز جنگ بساخت، عمر خطاب گفت: کیف تقاتل النّاس و قد قال رسول اللَّه (ص): «امرت ان أقاتل النّاس حتى یقولوا لا اله الا اللَّه، فاذا قالوا عصموا منّى دماءهم و اموالهم الا بحقّها، و حسابهم على اللَّه».
فقال ابو بکر: هذا من حقّها، و اللَّه لأقاتلنّ من فرق بین الصلاة و الزکاة، و الّذى نفسى بیده لو منعونى عقالا او عناقا ممّا کانوا یؤدونها الى رسول اللَّه، لقاتلتهم علیها. قال عمر: فلمّا رأیت اللَّه شرح صدر ابى بکر لقتالهم، عرفت انّه الحقّ. قالوا: و أمّر على النّاس خالد بن الولید، و قال: اذا غشیتم دارا من دور النّاس، فسمعتم فیها اذانا للصلاة، فأمسکوا عنها، و ان لم تسمعوا اذانا فشنّوا الغارة.
مجاهد گفت: این قوم اهل یمن‏اند که مصطفى (ص) ایشان را گفته: «اتاکم اهل الیمن هم الین قلوبا و ارقّ افئدة، و الایمان یمان و الحکمة یمانیة».
و گفته‏اند که: رسول خدا را ازین آیت پرسیدند، سلمان ایستاده بود، دست مبارک خود بر دوش وى نهاد، گفت: «هذا و ذووه، و لو کان الدّین معلّقا بالثریا لنا له رجال من ابناء فارس، و فیهم نزلت: و ان یتولّوا یستبدل قوما غیرکم ثم لا یکونوا امثالکم».
و من الاخبار الواردة فى المحبّة ما روى انس بن مالک عن النّبی (ص)، قال: «ثلاث من کن فیه وجد طعم الایمان: من کان اللَّه و رسوله احبّ الیه ممّا سواهما، و من کان یحبّ المرء لا یحبّه الا اللَّه، و من کان أن یلقى فى النار احبّ الیه من ان یرجع الى الکفر، بعد اذ أنقذه اللَّه منه».
و قال (ص): «من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاءه، و من کره لقاء» اللَّه کره اللَّه لقاءه».
و قال: «انّ اللَّه اذا احبّ عبدا دعا جبرئیل فقال: انّى احبّ فلانا فاحبّه، قال: فیحبّه جبرئیل، ثمّ ینادى فى السّماء فیقول: انّ اللَّه یحبّ فلانا فاحبّوه، فیحبّه اهل السّماء، ثمّ یوضع له القبول فى الارض».
و عن انس انّ رجلا قال یا رسول اللَّه متى السّاعة؟ قال: «ویلک و ما اعددت لها»؟ قال: ما اعددت لها الا انّى احبّ اللَّه و رسوله. قال: «انت مع من احببت»، و قال: «انّ اللَّه عز و جل اذا احبّ عبدا القى حبّه فى الماء، من شرب من ذلک الماء احبّه»، و قال: «اذا احبّ اللَّه عبدا حماه الدّنیا کما یظلّ یحمى احدکم سقیمه الماء، و اذا احبّ اللَّه عبدا استعمله»، قیل: یا رسول اللَّه و کیف یستعمله؟ قال: «یحبّب الیه طاعته و یوفّقه لها».
و فى بعض کتب اللَّه: «عبدى! أنا و حقّک لک محبّ، فبحقّى علیک کن لى محبّا».
قوله: أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ یعنى باللین و الرّحمة، أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرِینَ بالغلظة. همانست که جاى دیگر گفت: أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ. یقال دابّة ذلول بیّنة الذّل (بکسر الذّال)، اذا کان لیّنا سهل القیاد، و الذّل بکسر الذّال خلاف الذلّ بالضم، لانّ الاول اللین و الانقیاد، و الثّانی الهوان و الاستخفاف. میگوید: مؤمنانرا متواضع‏اند فروتن و نرم پهلو و چرب سخن، کقوله تعالى: وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً با مؤمنان چنین‏اند امّا بر کافران درشت‏اند و تند و تیز، چنان که ددان بیابان در فریسه خویش افتند، ایشان در کافران و بى‏دینان افتند، و با ایشان بکوشند، اینست که رب العزة گفت: یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ، نه چون منافقان‏اند که مراقبت کافران میکنند و از ملامت ایشان میترسند.
قال ابو ذر: «اوصانى رسول اللَّه (ص) بسبع: بحبّ المساکین و الدّنوّ منهم، و أن اصل رحمى و ان جفونى، و أن انظر الى من هو دونى و لا انظر الى من هو فوقى، و أن اقول الحق و ان کان مرّا، و ان لا اخاف فى اللَّه لومة لائم، و ان لا اسئل النّاس شیئا، و أن استکثر من قول لا حول و لا قوّة الا باللّه».
ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ اى محبّتهم للَّه و لین جانبهم للمسلمین، و شدتهم على الکافرین تفضّل من اللَّه علیهم...
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ اى انّما والیکم و موالیکم و متولیکم اللَّه و رسوله.
ولى و مولى در لغت عرب هر دو یکیست. یقول تعالى: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا، و قال فى موضع آخر: ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا، و معناهما واحد، و فى الخبر: من کنت مولاه فعلى مولاه‏
یعنى فى ولایة الدّین، و هى اجلّ الولایات. گفته‏اند: ولایت اینجا بمعنى اتصال است: «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا» و «مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا» لانّه جلّ و عزّ قد وصلهم برحمته و هو یلى امورهم، و یختصّهم بالرّحمة دون غیرهم. میگوید: مؤمنان‏اند که برحمت اللَّه مخصوص‏اند، و با خداى پیوند دوستى دارند، و خداى کارساز و همدل و یار ایشان، و همچنین‏ «من کنت مولاه فعلىّ مولاه».
میگوید: هر که مرا در دین و اعتقاد با وى پیوند است و دوستى، على را با وى پیوند است و دوستى، و این شرف و فضل على (ع) را گفت.
و من فضائل على (ع) ما روى عمران بن حصین انّ النّبی (ص) قال: «انّ علیّا منّى و انا منه، و هو ولىّ کل مؤمن بعدى».
و عن ابن عمر قال: «آخى رسول اللَّه (ص) بین اصحابه، فجاء علىّ تدمع عیناه، هذا على ولیّکم، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، فقال آخیت بین اصحابک و لم تؤاخ بینى و بین احد؟ فقال رسول اللَّه (ص): «انت اخى فى الدّنیا و الآخرة»، و قال: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى الا انّه، لا نبىّ بعدى».
و روى الرّضا عن آبائه عن على (ع) قال: «قال لى رسول اللَّه (ص): لیس فى القیامة راکب غیرنا، و نحن اربعة، فقام الیه رجل من الانصار فقال فداک ابى و أمى انت و من؟ قال: أنا على البراق، و اخى صالح على ناقة اللَّه الّتى عقرت، و عمّى حمزة على ناقتى العضباء، و اخى على على ناقة من فوق الجنة، و بیده لواء الحمد ینادى: لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه».
و قال (ص): «اذا کان یوم القیامة نودیت من بطنان العرش: نعم الأب ابوک ابراهیم الخلیل، و نعم الاخ اخوک على بن ابى طالب»!
و عن ابى سعید الخدرى قال: نظر رسول اللَّه (ص) فى وجه علىّ بن ابى طالب فقال: «کذب من یزعم انّه یحبّنى و هو یبغضک».
علىّ مرتضى ابن عم مصطفى شوهر خاتون قیامت فاطمه زهرا که خلافت را حارس بود، و اولیا را صدر و بدر بود چنان که نبوت بمصطفى ختم کردند خلافت خلفاء راشدین بوى ختم کردند.
خاتمت نبوّت و خاتمت خلافت هر دو بهم از آدم بمیراث همى آمد عصرا بعد عصر، تا بعهد دولت مصطفى خاتمت نبوت بمیراث بمصطفى رسید، و خاتمت خلافت بعلى مرتضى رسید. رقیب عصمت و نبوت بود، عنصر علم و حکمت بود، اخلاص و صدق و یقین‏ و توکل و تقوى و ورع شعار و دثار وى بود، حیدر کرّار بود، صاحب ذو الفقار بود، سیّد مهاجر و انصار بود. روز خیبر مصطفى گفت: «لأعطینّ هذه الرایة غدا رجلا یفتح اللَّه على یدیه، یحبّ اللَّه و رسوله، و یحبّه اللَّه و رسوله».
فردا این رایت نصرت اسلام بدست مردى دهم که خدا و رسول را دوست دارد، و خدا و رسول او را دوست دارند.
همه شب صحابه در این اندیشه بودند که فردا علم اسلام و رایت نصرت لا اله الا اللَّه بکدام صدیق خواهد سپرد. دیگر روز مصطفى گفت: «این على بن ابى طالب»؟
گفتند: یا رسول اللَّه هو یشتکى عینیه، چشمش بدرد است. گفت: او را بیارید. بیاوردند.
زبان مبارک خویش بچشم او بیرون آورد شفا یافت، و نورى نو در بینایى وى حاصل شد، و رایت نصرت بوى داد. على گفت: «یا رسول اللَّه اقاتلهم حتى یکونوا مثلنا»
ایشان را بتیغ چنان کنم که یا همچون ما شوند یا همه را هلاک کنم. رسول گفت: یا على آهسته باش، و با ایشان جنگ بر اندازه ناکسى و بى‏قدرى ایشان کن، نه بر قدر قوت و هیبت خویش، «یا على ادعهم الى الاسلام و أخبرهم بما یجب علیهم من حق اللَّه فیه، فو اللَّه لان یهدى اللَّه بک رجلا واحدا خیر لک من أن یکون لک حمر النعم».
إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ جابر بن عبد اللَّه گفت: این آیت در شأن مسلمانان اهل کتاب فرو آمد: عبد اللَّه سلام و اسد و اسید و ثعلبه، که رسول خدا ایشان را فرموده بود که با جهودان و ترسایان موالات مگیرید، و ذلک فى قوله: لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءَ. پس بنى قریظه و نضیر ایشان را دشمن گشتند، و سوگند یاد کردند که با اهل دین محمد نه نشینیم، و نه سخن گوئیم، و نه مبایعت و مناکحت کنیم.
عبد اللَّه سلام برخاست، و اصحاب وى بمسجد رسول خدا آمدند وقت نماز پیشین، و آن قصّه باز گفتند، و از قوم خویش شکایت کردند که چنین سوگندان یاد کردند بهجرت ما، و اکنون نه با ایشان مى‏توانیم نشست، و نه با یاران تو یا رسول اللَّه، که خانه‏هاى ما بس دور است از مسجد، و پیوسته اینجا نمى‏توانیم بود. اکنون تدبیر چیست، که ما در رنجیم. همان ساعت جبرئیل آمد، و این آیت آورد. رسول خدا بر ایشان خواند. ایشان گفتند: رضینا باللّه و برسوله و بالمؤمنین اولیاء. گفته‏اند که: آن ساعت که این آیت فرو آمد، یاران همه در نماز بودند، قومى نماز تمام کرده بودند، قومى در رکوع بودند، قومى در سجود، و در میانه درویشى را دید که در مسجد طواف میکرد، و سؤال میکرد. رسول خدا او را بخود خواند، گفت: «هل اعطاک احد شیئا»؟
هیچ کس هیچ چیز بتو داد؟ گفت: آرى آن جوانمرد که در نماز است انگشترى سیمین بمن داد.
گفت: در چه حال بود آنکه بتو داد. گفت: در رکوع بود، اندر نماز اشارت کرد بانگشت، و انگشترى از انگشت وى بیرون کردم. چون بنگرستند على مرتضى بود.
رسول خدا آیت برخواند، و اشارت بوى کرد: وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ، و برین وجه آیت از روى لفظ اگر چه عام است از روى معنى خاص است، که مؤمنان را بر عموم گفت، و على بدان مخصوص است، و روا باشد که بر عموم برانند.
و معنى رکوع نماز تطوع بود یعنى که: و هم یصلّون من النوافل. اقامت صلاة یاد کرد، و آن گه راکعون جدا کرد شرف تواضع پیدا کردن را. و رکوع در قرآن جایها از دیگر ارکان نماز مسمّى است، و در آن دو وجه است: یکى آنست بر مذهب عرب که جزئى از چیزى یاد کنند، و بآن کل خواهند، که از رکوع سخن گوید نماز خواهد برین وجه، چنان که مریم را گفت: وَ ارْکَعِی، و چنان که گفت: وَ قُومُوا لِلَّهِ قیام یاد کرد، و گفت: وَ اسْجُدُوا لِلَّهِ سجود یاد کرد و مراد نماز است. دیگر وجه آنست که عرب پیش از اسلام سجود میکردند و قیام، معبود خویش را، و رکوع نشناختند.
رکوع اسلام در افزود. جایى که رکوع مجرد یاد کند بر آن وجه است، چنان که گفت:
وَ ارْکَعُوا، و گفت: وَ إِذا قِیلَ لَهُمُ ارْکَعُوا، و آنجا که گفت حکایت از داود: وَ خَرَّ راکِعاً معنى آن ساجد است در تفسیر، و از بهر آن راکع خواند که ساجد پیشتر برکوع شود پس بسجود، و رکوع در لغت عرب انحناء ظهر است.
وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ هر که پذیرفتارى خود را و دل خود را و نازیدن خود را خداى را گزیند و او را دوست و یار پسندد و رسول را و مؤمنان را، فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ یعنى انصار دین اللَّه هم الغالبون. غالبان ایشانند که مؤمنانند و انصار دین خدااند، یعنى عبد اللَّه سلام و اصحاب وى، که ایشان غالب آمدند، و جهودان و ترسایان مغلوب، که ایشان را کشتند، و گروهى از خان و مان و اوطان آواره کردند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱ - النوبة الثانیة
بدان که این سوره یوسف بقول بیشترین علما جمله بمکّه فرو آمده، عکرمه و حسن گفتند این در مدنیّات شمرند که جمله بمدینه فرو آمده. ابن عباس گفت چهار آیت از ابتداء سورة بمدینه فرو آمد باقى همه بمکّه فرو آمده و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست و بقول کوفیان صد و یازده آیت است و هزار و هفتصد و شصت و شش کلمه و هفت هزار و صد و شصت و شش حرفست. و در فضیلت این سورة ابىّ بن کعب روایت کند از
مصطفى صلى اللَّه علیه و سلم، قال «علّموا أرقّاکم سورة یوسف فانّه ایّما مسلم تلاها و علّمها اهله و ما ملکت یمینه هوّن اللَّه علیه سکرات الموت و اعطاء القوّة ان لا یحسد مسلما»
گفت بندگان و بردگان خود را سوره یوسف در آموزید، هر مسلمانى که این سوره برخواند و کسان و زیر دستان خود را در آموزد اللَّه تعالى سکرات مرگ بر وى آسان کند و وى را قوّت دهد در دین تا بر هیچ مسلمان حسد نبرد.و در خبر است که صحابه رسول گفتند یا رسول اللَّه ما را آرزوى آن مى‏بود که اللَّه تعالى بما سورتى فرستادى که در آن امر و نهى نبودى و نه وعد و وعید تا ما را بخواندن آن تنزّه بودى و دلهاى ما در آن نشاط و گشایش افزودى، ربّ العالمین بر وفق آرزوى ایشان این سوره یوسف فرو فرستاد، و نیز جهودان فخر میکردند که در کتاب ما قصّه یوسف است و شما را نیست تا ربّ العزّه بجواب ایشان و تشریف و تکریم مؤمنان این سورة و این قصّه على احسن الترتیب و اعجب نظام فرو فرستاد.
و روى ایضا: انّ علماء الیهود قالوا لاصحاب النبی (ص): سلوا صاحبکم محمّدا لماذا انتقل یعقوب من ارض کنعان الى مصر فانزل اللَّه عزّ و جلّ هذه السورة.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ» اى هذه السورة الّتى اسمها الر تلک آیات الکتاب المبین، باین قول الر نام سورة است، میگوید این سورة آیات قرآن است، نامه اى روشن پیدا که حق و باطل از هم جدا کند و هر چه شما را بدان حاجت است از کار دین بیان کند. و قیل معنى المبین انّه ظاهرا فى نفسه انّه کلام اللَّه، نامه‏اى که در نفس خود روشن است و پیدا که کلام خدا است و ابان لازم و متعد و قال معاذ بن جبل: المبین للحروف الّتى سقطت من السن الاعاجم و هى ستة الصاد و الضاد و الطاء و الظاء و العین و الحاء و کذلک الثاء و القاف، معنى آنست که باین حروف بیان کردیم و روشن باز نمودیم که این قرآن عربى است و بزبان عرب است، مصطفى (ص) گفت «احبّوا العرب لثلاث لانّى عربى و القرآن عربى و کلام اهل الجنّة عربىّ».
«إِنَّا أَنْزَلْناهُ» این ها کنایت است از کتاب و روا باشد که کنایت از قصّه یوسف بود و خبر وى، میگوید ما این نامه که فرستادیم و این قصّه یوسف که بر شما خواندیم بزبان عربى فرستادیم و بلغت عرب تا شما که عرب‏اید معانى آن و امر و نهى آن دریابید و بدانید، و العربىّ منسوب الى العرب و العرب جمع عربىّ کرومى و روم و هو منسوب الى ارض یسکنونها و هى عربة باحة دار اسماعیل بن ابراهیم علیهما السّلام. قال الشاعر:
و عربة ارض ما یحلّ حرامها
من النّاس الا اللوذعى الحلاحل
یعنى النبى صلى اللَّه علیه و سلّم احلّت له مکة و سکّنها الشاعر ضرورة.
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ» الآیة... نتلوا علیک و نتّبع بعض الحدیث بعضا. «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» اى احسن البیان فهو المصدر، و قیل القصص المفعول کالسّلب و الطّلب للمصدر و المفعول. روا باشد که احسن القصص همه قرآن بود یعنى که ما بر تو مى‏خوانیم این قرآن که نیکوترین همه قصّه‏ها است و همه سخنها همانست که جایى دیگر گفت «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ» سعد بن ابى وقاص گفت: انزل القرآن على رسول اللَّه فتلاه علیهم زمانا قالوا یا رسول اللَّه لو قصصتنا فانزل اللَّه نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ فتلاه زمانا قالوا یا رسول اللَّه لو حدّثتنا فانزل اللَّه تعالى، اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ فقالوا یا رسول اللَّه لو ذکرتنا و عظمتنا فانزل اللَّه «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ قال کلّ ذلک یؤمرون بالقرآن».
و گفته‏اند احسن القصص درین آیة قصه یوسف است و آن را احسن القصص گفت از بهر آن که مشتمل است این قصّه بر ذکر مالک و مملوک و عاشق و معشوق و حاسد و محسود و شاهد و مشهود و ذکر حبس و اطلاق و سجن و خلاص و خصب و جدب و نیز در آن ذکر انبیاء است و صالحان و ملائکه و شیاطین و سیر ملوک و ممالیک و تجار و علما و جهال و صفت مردان و زنان و مکر و حیل ایشان، و نیز در آن ذکر توحید است و عفّت و ستر و تعبیر خواب و سیاست و معاشرت و تدبیر معاش، و نیز قصّه‏اى که از بدایت آن تا بنهایت روزگار دراز برآمد و مدت آن برکشید، از عهد رؤیاى یوسف تا رسیدن پدر و برادران بوى هشتاد سال بقول حسن و چهل سال بقول ابن عباس. و قیل احسن القصص لخلوّه عن الامر و النهى الّذى سماعه یوجب اشتغال القلب «بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ» این «ما» را ماء مصدر گویند، اى بایحائنا الیک هذا القرآن، یعنى ترا از قصّه یوسف خبر دادیم باین قرآن که بتو فرو فرستادیم. «وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِینَ» عن قصّة یوسف و اخوته لانّه محمّد (ص) انّما علم ذلک بالوحى.
«إِذْ قالَ یُوسُفُ» موضع اذ نصب است و المعنى نقصّ علیک اذ قال یوسف.و قیل معناه اذکر اذ قال یوسف لابیه، یوسف نامى است عجمى یعنى افزون فیروز، و قیل هو اسم عربىّ من الاسف و الاسیف فالاسف الحزن و الاسیف العبد و اجتمعا فى یوسف فلذلک سمّى یوسف. و درست است خبر از مصطفى (ص) که گفت: الکریم بن الکریم بن الکریم بن الکریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم‏، «یا أَبَتِ» بفتح تا قراءت ابن عامر است و ابو جعفر على تقدیر یا ابتاه فرخّم، باقى بکسر تا خوانند على تقدیر یا ابتى بیاء الاضافة الى المتکلم، فحذفت الیاء لانّ یاء الاضافة تحذف فى النداء کقولهم یا قوم یا عباد، و هذه التاء عند النّحویین بدل من یاء الاضافة و تخصّ بالنداء و یحتمل ان یکون بدلا من الواو الّتى هى لام الفعل فى ایوان و ابوین، «إِنِّی رَأَیْتُ» یعنى فى المنام «أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً» نصب على التمییز، «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ» لما تطاول الکلام کرّر الرّؤیة و لما فعلت الکواکب فعل العقلاء و هو السجود جمعهم جمع العقلاء بالیاء و النون.
و ابتداء این قصّه آنست که یعقوب را دوازده پسر بود از دو حرّه و دو سریت، حرّه یکى لیّا بود بنت لایان بن لوط و دیگر خواهرش راحیل بنت لایان بن لوط، و یعقوب ایشان را هر دو بهم داشت و در شرع ایشان جمع میان دو خواهر روا بود تا بروزگار بعثت موسى و نزول تورات که آن گه حرام شد، قومى گفتند جمع نکرد میان خواهران که از اوّل لیّا بخواست دختر مهین و از وى چهار فرزند آمد: یهودا و شمعون و لاوى و روبیل، و قیل روبین بالنون. پس لیّا فرمان یافت و راحیل را دختر کهین بخواست، و کانت اجمل نساء اهل عصرها و از وى دو پسر آمد یوسف و بن یامین، و قیل بنیامین و لایان، در جهاز این دختران دو کنیزک بایشان داده بود نام یکى زلفه و دیگر بلهه ایشان هر دو کنیزک را بیعقوب دادند و یعقوب را از ایشان شش پسر آمد: دان و نفتولى و قیل تفثالى و زبولون از زلفه، و کوذ و اوشیر و بشسوخور از بلهه، این دوازده پسر اسباطاند که ربّ العالمین در قرآن ایشان را نام برده، و السّبط فى کلام العرب:الشجرة الملتفة الکثیرة الاغصان.
و گفته‏اند که در میان سراى یعقوب درختى برآمده بود که هر گه که وى را پسرى زادى شاخى تازه از آن درخت برآمدى و چنان که کودک مى‏بالیدى و بزرگ مى‏شدى آن شاخ بزرگ مى‏شدى، پس چون کودک بحد مردى رسیدى آن شاخ ببریدى و از وى عصاى ساختى و بآن فرزند دادى که رسم انبیا چنین بودى که هیچ پیغامبر و پیغامبر زاده بى عصا نبودى.
مصطفى (ص) گفت: «ا یعجز احدکم ان تکون فى یده عصا فى اسفله عکازة یتکى علیها اذا اعیى و یمیط بها الاذى عن الطریق و یقتل بها الهوام و یقاتل بها السباع و یتخذها قبلة بارض فلاة».
چون یعقوب را ده پسر زادند و با ایشان ده عصا چنان که گفتیم، یازدهمین پسر یوسف بود و از آن درخت هیچ شاخ از بهر عصاء یوسف بر نیامد تا یوسف بزرگ شد و فرادانش خویش آمد، برادران را دید هر یکى عصائى داشتندى، پدر خویش را گفت: «یا نبىّ اللَّه لیس من اخوتى الّا و له قضیب غیرى فادع اللَّه ان یخصّنى بعصا من الجنّة» پدر دعا کرد جبرئیل آمد و قضیبى آورد از بهشت از زبرجد سبز و بیوسف داد. پس یوسف روزى در میان برادران نشسته بود خواب بروى افتاد ساعتى بخفت، آن گاه از خواب درآمد ترسان و لرزان، برادران گفتند ترا چه افتاد؟
گفت در خواب نمودند مرا که از آسمان شخصى فرو آمدى تازه روى خوش بوى با جمال و با بهاء و این عصا از من بستدى و هم چنین عصاهاى شما که برادران‏اید و همه بزمین فرو زدى آن عصا من درختى کشتى سبز برگها برآورده و شکوفه در آن پدید آمده و میوه‏هاى لونالون از آن درآویخته و مرغان خوش آواز بالحان رنگارنگ بر شاخهاى آن نشسته و آن عصاهاى شما هم چنان بحال خود بر جاى خود خشک مانده تا بادى بر آمد و آن عصا هاى شما همه از زمین برکند و بدریا افکند، برادران چون این بشنیدند غمگین گشتند و بر وى حسد بردند گفتند این پسر راحیل میخواهد که بر ما خداوند باشد و ما او را بندگان باشیم. وهب
منبه گفت یوسف هفت ساله بود که این خواب دید و آن گه بعد از پنج سال دیگر چون دوازده ساله گشت آن خواب دید که رب العزّه از وى حکایت میکند.
«إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً» پس یوسف بر کنار پدر همى بود و یعقوب او را هیچ از بر خویش جدا نکردى و بنزدیک وى خفتى پس شبى از شبها خفته بود گویند که شب قدر بود و شب آدینه که یوسف از خواب درآمد، گونه روى سرخ کرده و ارتعاد بر اعضاء وى افتاده، یعقوب او را در برگرفت گفت جان پدر ترا چه رسید؟ گفت اى پدر بخواب دیدم درهاى آسمان گشاده و فروزندگان آسمان همه چون مشعلهاى افروخته و از نور و ضیاء آن همه کوه‏هاى عالم و بقاع زمین روشن گشته و دریاها بموج آمده و ماهیان دریا بانواع لغات تسبیحها در گرفته، یا پدر، مرا لباسى پوشانیدند از نور و کلیدهاى خزائن زمین بنزدیک من آوردند، آن گه یازده ستاره را دیدم که از آسمان بزیر آمدند و آفتاب و ماه با آن ستارگان مرا سجود کردند، اینست که رب العالمین گفت «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ».
روى جابر بن عبد اللَّه قال: اتى النّبی صلى اللَّه علیه و سلّم رجل من الیهود فقال یا محمد اخبرنى عن الکواکب الّتى رآها یوسف ساجدة له ما اسماؤها؟ فسکت رسول اللَّه (ص) و لم یجبه بشى‏ء فنزل علیه جبرئیل فاخبره باسمائها. فقال رسول اللَّه (ص) هل انت مؤمن ان اخبرتک باسمائها قال نعم.
قال جربان و الطارق و الذیّاک و ذو الکتاف و قابس و وثّاب و عمودان و المصبح و الفیلق و الضروح و الفرغ و الضیاء و النور، نزلن من السماء فسجدن له فقال الیهودى اى و اللَّه انّها لاسماؤها. قال بعض العلماء الضیاء هو الشمس و هو ابوه و النور هو القمر و هى امّه و کان لامه ثلث الحسن. و قال السّدى الکواکب اخوته و الشمس ابوه و القمر خالته لانّ امه راحیل کانت قد ماتت، «ساجِدِینَ» قیل هى سجدة تحیّة.
«قالَ یا بُنَیَّ» تصغیر ابن، صغّره لصغر سنّه و هو ابن اثنتى عشرة سنة. «لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى‏ إِخْوَتِکَ» قال ابن عیسى: الرّؤیا تصوّر المعنى فى المنام على توهم الأبصار، قال و ذلک انّ العقل مغمور فى النوم فاذا تصور الانسان المعنى توهم انّه یراه،«فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً» تقول کاده و کاد له مثل نصحته و نصحت له، «إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ» ظاهر العداوة. یعقوب چون این خواب از یوسف بشنید گفت اى پسر، نگر که این خواب با برادران نگویى که ایشان تعبیر آن دانند و فضل بر خود ببینند وانگه بر تو حسد برند و کید سازند تا ترا هلاک کنند، از این جا گفته‏اند حکماء که الاقارب عقارب.
یکى معاویه را گفت: انّى احبک حبّا لا یمازجه عداوة و لا یخالطه حسد، فقال: صدقت قال: بم عرفت انّى صادق، قال: لانّک لست لى باخى نسب و لا بجار قریب و لا بمشاکل فى حرفة و الحسد ینبعث من هذه الثلاثة.
یوسف چون این سخن از پدر شنید گونه وى زرد شد و غمگین گشت و از برادران در هراس شد که ایشان مردانى درشت طبع بودند، مبارزان خصم شکن، مرد افکن، یعقوب چون اثر ترس در وى بدید او را در بر گرفت و وى را دل داد و تعبیر آن خواب با وى بگفت.
فذلک قوله: «وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ» اى کما اریک ربّک هذه الرؤیا کذلک یخصّک و یصطفیک بالنّبوة، «وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» یعنى تعبیر الرؤیا اى ما یؤل الیه امرها و کان یوسف اعبر الناس للرؤیا، و قیل و یعلمک من تأویل الاحادیث، یعنى معانى الکلام فى آیات اللَّه و کتبه، تعبیر و تاویل یکى است، مال مرجع و غایت کار است و عبر کرانه جوى و وادى تعبیر و تأویل آنست که سخن گویى تا اشارت کنى فرا سرانجام چیز و عاقبت کار، «وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ» این نعمت رسالت است چنان که آنجا گفت «الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» یعنى الانبیاء. جایى دیگر گفت «أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ مِنْ ذُرِّیَّةِ آدَمَ»، میگوید: باین خواب که دیدى اللَّه بر تو نعمت رسالت تمام کند که ترا پیغامبر کند و هم چنین بر آل یعقوب تمام کند یعنى برادران تو که ایشان را نیز انبیاء کند، و این از بهر آن گفت که ربّ العزه او را خبر داده بود بوحى که نعمت خود بر وى تمام کند و بر برادران وى، هم چنان که بر ابراهیم و اسحاق تمام کرد، و اتمام نعمت بر ابراهیم و اسحاق آن‏ بود که ایشان را پیغامبران کرد. و قیل «یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ» اى: یثبتک على الاسلام حتى تموت علیه، کَما أَتَمَّها عَلى‏ أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ» بان نجّاه من نار نمرود بان فداه بذبح عظیم و ثبتهما على الاسلام حتى ماتا علیه، و ابویک تثنیة اب، و المراد جدّک و جد ابیک، ابراهیم و اسحاق اسمان اعجمیان، و ابراهیم معناه اب رحیم، و قیل من البرهمة و هى شدة النظر، و اسحاق قیل معناه: الضاحک، «إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ» لمن یستحق الاجتباء، «حَکِیمٌ» یضع الاشیاء مواضعها، و قیل علیم بما صنع به اخوته، حکیم بما قضى. قال المفسرون: هذه الآیة دالّة على نبوّة یوسف و نبوّة اخوته.
«لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ» یعنى فى خبر یوسف و خبر اخوته «آیاتٌ» اى علامات و دلالات تدلّ على صنع اللَّه و لطائف افعاله و عجائب حکمته، «لِلسَّائِلِینَ» اى لمن سأل عن امرهم و اراد ان یعلم علمهم. و قرأ اهل مکّة آیة اى عیرة و عظة و عجب، و ذلک‏
ان الیهود سألت رسول اللَّه (ص) عن قصّة یوسف فاخبرهم بها کما فى التوریة فعجبوا منه، و قالوا من این لک هذا یا محمّد؟ فقال علّمنیه ربّى للسائلین و لغیرهم.
رشیدالدین میبدی : ۲۰- سورة طه- مکیّة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ» الایة. نفخ اسرافیل در صور نشان قیامتست، و اظهار سیاست و هیبت الهیت. یک بار بدمد همه زندگان مرده شوند، بار دیگر بدمد همه مردگان زنده شوند، صور یکى، و دمنده یکى، و آواز یکى، گاه زنده مرده شود، گاه مرده زنده شود، تا بدانى که احیا و افناء خلق بقدرت ملکست نه بنفخه ملک.
آن صیحه اسرافیل بمشرق هم چنان رسد که بمغرب، و بمغرب هم چنان رسد که بمشرق، شرقیان هم چنان شوند که غربیان، غربیان هم چنان شوند که مشرقیان، خلق را در سماع آن صیحه تفاوت نه، یکى را دورتر و دیگرى را نزدیکتر نه، این چنانست که قدیسان ملأ اعلى حافین، و صافین کروبیان و روحانیان خداى را میخوانند و آن ذرّه که زیر اطباق زمینست در تحت الثرى او را میخواند، نه خواندن آن ذرّه از سمع اللَّه دورتر، نه خواندن عرشیان بسمع او نزدیکتر. از این عجبتر مردى بود در صدر این امت نام او ساریه. بصحراى نهاوند جنگ میکرد عمر خطاب در مسجد مدینه بر منبر خطبه مى‏کرد و این قصّه معروفست، تا آنجا که گفت یا ساریة الجبل الجبل، رب العزة از مدینه تا نهاوند حجابها برداشت، تا ساریه آواز عمر بشیند دور چون نزدیک و نزدیک چون دور. همچنین اسرافیل و صور، از آدمیان دور لکن نفخه وى بایشان نزدیک تا بدانى که کار در رسانیدنست نه در دمیدن. و گفته‏اند که آواز صور نفخه هیبتست و اظهار سیاست، و بنفخه هیبت کسى را زنده کنند که ببعث و نشور ایمان ندارد و از قیامت و هول رستاخیز نترسد، اما بنده مسلمان که ببعث و نشور ایمان دارد و از احوال و اهوال رستاخیز پیوسته ترسان و لرزان بود، او را که بیدار کنند بآواز فریشته رحمت، بنعت لطف و کرامت بیدار کنند. هر مؤمنى را فریشته‏اى آید بسر خاک وى با هزاران لطف و رحمت و انواع کرامت که یا ولى اللَّه خیز، که اللَّه تعالى ترا میخواند.
قوله: «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ یَنْسِفُها رَبِّی نَسْفاً» الایة. از روى ظاهر هیبت و سطوت عزت خود بخلق مینماید، و از روى باطن بندگان و دوستان خود را تشریف میدهد که ما این زمین را فراش شما گردانیدیم، و بساط شما ساختیم. چون شما نباشید بساط بچه کار آید، آسمان سقف شما ساختم، ستاره دلیل شما، آفتاب طباخ شما، ماه شمع رخشان شما، چون شما رفتید شمع بچه کار آید، و دلیل چه کند، بساطى که براى دوست کردند چون برفت ناچار برچینند، چون شما رفتید ما این بساط بر گیریم که نه کسى دیگر را خواهیم آفرید. «هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً» آسمان و زمین و ماه و آفتاب و جبال راسیات و بحار زاخرات دلاله راه شما بودند هر یکى را مشعله‏اى در دست نهاده و فراراه شما داشته. فردا که وقت نظر بود همه را از پیش تو برگیریم، گوئیم خبر رفت و نظر آمد، برهان وقتى باید که عیان نبود، چون عیان آمد برهان چه کند، دلاله چندان بکار آید که دوست بدوست نرسیده است، اما چون دوست بدوست رسید دلاله را چکند، چون روزگار روزگار خبر بود هدهد در میان باید تا خبر دهد، امّا چون عهد نظر آمد هدهد بکار نیاید. مصطفى (ص) تا بمکّه بود جبرئیل آمد شدى مى‏داشت چون بسدره منتهى رسید جبرئیل بایستاد، گفت ما اکنون حجاب گشتیم دوست بدوست رسید واسطه بکار نیست، و دلاله اکنون جز حجاب نیست. «یَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ» الایة. مصطفى (ص) گفت: «انّ الرّجل من امتى لیشفع للفئام من الناس فیدخلون الجنّة بشفاعته. و انّ الرّجل لیشفع للقبیلة و انّ الرّجل لیشفع للعصبة، و انّ الرّجل لیشفع لثلاثة نفر، و للرّجلین و للرّجل»
و روى انّ من هذه الامّة لمن یشفع یوم القیامة لاکثر من ربیعة و مضر، فیشفع کل رجل على قدر عمله.
و عن جابر قال: کنا حول رسول اللَّه فقال: «الا انّه مثّلت لى امّتى: فى الطین و علّمت أسماءهم کما علّم آدم الاسماء کلها، و عرضت على الرایات و انّ الفقیر من الفقراء لیشفع لعدد مثل ربیعة و مضر، فلا تزهدوا فى فقراء المؤمنین».
مى‏گوید در امت من کس باشد که فرداى قیامت بعد در بیعة و مضر بشفاعت وى در بهشت روند، چون عظمت چاکران اینست و شرف ایشان بدرگاه عزت چنین است، حشمت و حرمت و شرف سید اولین و آخرین در مقام شفاعت خود چونست؟ گویى در آن مى‏نگرم که فردا در ان عرصه عظمى و انجمن کبرى سیّد صلوات اللَّه علیه طیلسان شفاعت بر سفت شفقت افکنده و آن بیچارگان و عاصیان امت دست در دامن شفاعت وى زده: و سید (ص) همى گوید تا یکى مانده من نروم، شفاعتى لاهل الکبائر من امتى‏، و از حضرت عزت ذى الجلال این نداء لطف روان: «وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏» اى محمد چندان که میخواهى مى‏بخشم و آنچه مى‏گویى مى‏پذیرم، اى محمد سوختگان درگاه ما را گوى تا دست تهى آرید بر ما، که ما دست تهى دوست داریم، فروشندگان دست پر خواهند، بخشندگان دست تهى، اى محمّد در ازل همه احسان من، در حال همه انعام من، در ابد همه افضال من، اشارت بدرگاه بى نهایت بحکم رأفت و رحمت این است که اگر صد سال جفا کنى، چون عذرخواهى گویم کس را در میان شفیع مکن، تا نداند که تو چه کرده‏اى آن روز که مرا شفیع باید من خود شفیع انگیزم «مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ» آن روز که شفیع انگیزم، عدد جفاهاى تو با وى بنگویم، و گرنه شفاعت نکند زان که حلم من کشد بار جفاى تو شفیع نکشد، کرم من پوشد عیبهاى تو شفیع نپوشد. در خبرست که روز قیامت بنده‏اى را بدوزخ مى‏برند، مصطفى (ص) او را ببیند گوید: یا رب امّتى امّتى.
خطاب آید که اى محمد ندانى که وى چه کرده است؟ عدد جفاهاى بنده با وى بگوید، مصطفى (ص) گوید: سحقا سحقا، او که شفیع تو است چون بداند جفاهاى تو، چنین گوید. پس بدان که آلوده ملوث را نپذیرد کسى مگر من، معیوب را ننوازد کسى جز از من «فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ»، علوه کبریاؤه، و کبریاؤه سناؤه، و علاؤه مجده، و عزّته عظمته، کسى که علوّ و کبریاء جلّ جلاله بدانست و اعتقاد کرد، نشانش آنست که همه قدرها در جنب قدر او غدر بیند، همه جلالها در عالم جلال او زوال بیند، همه کمالها نقصان، و همه دعویها تاوان داند، که با کمال او کس را کمال مسلّم نیست و با جمال او کس را جمال مسلم نیست.
الا کلّ شی‏ء ما خلا اللَّه باطل.
اگر عزت مى‏طلبى ترا در آن نصیب نیست، که عزّت صفت خاص ماست و ذبول و خمول و قلّت سزاى شما، ابلیس دعوى عزّت کرد، دست در دامن تکبّر زد، بنگر که با وى چه کردیم. فرعون خود را در صفت علو جلوه کرد، بنگر که او را بآب چون کشتیم، قارون بکنوز خود تفاخر کرد، بنگر که او را بزمین چون فرو بردیم، بو جهل دعوى عزّت کرد، گفت در میان قوم خود مطاع و عزیزم فردا در دوزخ با وى گویند: «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ». آرى من تواضع للَّه رفعه اللَّه، و من تکبّر وضعه اللَّه.
«وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضى‏ إِلَیْکَ وَحْیُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» مصطفى عربى، رسول قرشى، که آسمان و زمین که آراستند باقبال و افضال و عصمت و حرمت وى آراستند، خطبه سلطنت در کونین بنام وى کردند، اسم او را شطر سطر توحید ساختند.
علم اوّلین و آخرین در وى آموختند و منّت بر وى ننهادند که: «وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ»
با این همه منقبت و مرتبت او را گفتند: از طلب علم فرو منشین زیادتى طلب کن. «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» تا بدانى که لطایف و حقایق علوم را نهایتى نیست، مصطفى (ص) گفت: «انّ من العلم کهیئة المکنون لا یعرفه الّا العلماء باللّه فاذا نطقوا به لم ینکره الّا اهل الغرة باللّه.
و قال (ص): لا یشبع عالم من علم حتى یکون منتهاه الجنّة».
و گفته‏اند که بر زبان سیّد صلوات اللَّه علیه این کلمه برفت که: «انا اعلمکم باللَّه و اخشاکم»، و این کلمه اگر چه سیّد (ع) از روى تواضع گفت شکر نعمت معرفت رنگ دعوى داشت، ربّ العزة آن نکته از وى در نگذاشت و بحکم غیرت او را از سر آن دعوى فرا داشت گفت: «قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» اى محمد بر مقام افتقار بنعت انکسار دعا کن و از ما زیادتى علم خواه، چه جاى دعوى است و دعوى کردن خویشتن دیدنست، و بنده باید که در همه احوال نظاره الطاف ربّانى کند نه نه نظاره خود، که هلاک در خویشتن دیدنست و نجات در اللَّه تعالى دیدن. و فرقست میان مصطفى (ص) و موسى کلیم، موسى چون دعوى علم کرد، ربّ العزة حوالت او بر خضر کرد و بدبیرستان خضر فرستاد، تا میگفت: «هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً». و مصطفى (ص) را حوالت بر خود کرد گفت: «قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً».
قوله: «وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى‏ آدَمَ مِنْ قَبْلُ» تا آخر ورد قصّه آدم است و عهد نامه خلافت وى، اوّل با وى خطاب هیبت رفت، تازیانه عتاب دید قدم در کوى خوف نهاد و زارى کرد، باز او را بزبر لطف نشاند عنایت ازلى در رسید، تاج اصطفا دید بر بساط رجا شادى کرد، آرى کاریست رفته و حکمى در ازل پرداخته، هنوز آدم زلت نیاورده که خیّاط لطف صدره توبة او دوخته، هنوز ابلیس قدم در معصیت ننهاده بود که پیلور قهر معجون زهر لعنت وى آمیخته. ابتداء آثار عنایت ازلى در حق آدم صفى آن بود که جلال عزّت احدیت بکمال صمدیت خویش قبضه‏اى خاک بخودى خود از روى زمین برگرفت، «ان اللَّه تعالى خلق آدم من قبضة قبضها من جمیع ادیم الارض».
آن گه آن را نخست در قالب تقویم نهاد چنان که گفت: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ»، پس آن را در تخمیر تکوین آورد که:«خمّر طینة آدم بیده اربعین صباحا»، پس شاه روح را در چهار بالش نهاد او بنشاند که: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی». پس منشور خلافت و سلطنت او در دار الملک ازل برخواند که: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً». اسامى جمله موجودات بقلم لطف قدم بر لوح دل او ثبت کرد که: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» مسبحان و مقدسان حظائر قدس و ریاض انس را در پیش تخت دولت او سجده فرمود که: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» این همه مرتبت و منقبت و منزلت مى‏دان که نه در شأن گل را بود، که آن سلطان دل را بود، لطیفه‏اى از لطائف الهى، سرّى از اسرار پادشاهى، معنیى از معنیهاى غیبى، که در ستر سرّ «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» بود، در سویداى دل آدم ودیعت نهاد، و بر زبان مطهر مصطفى (ص) از آن سرّ سر بسته این نشان باز داد که: «خلق اللَّه آدم على صورته» ملاء اعلى چون آن بزرگى و علاء وى دیدند، ارواح خود را نثار آستانه مقدّس خاک کردند. اى جوانمرد آدم خاک بود، چندان که قالب قدرت ندیده بود، و در پرده صنع لطیف نیامده بود، و نور سرّ علم بر وى نتافته بود، و سر مواصلت و حقیقت معیت محبت روى ننموده بود. اکنون که این معانى ظاهر گشت و این در حقایق در درج دل وى نهادند، او را خاک مگو، که او را پاک گو، او را حماء مسنون مگو، که او را لؤلؤ مکنون گو. اگر کیمیاء که مصنوع خلقست مى‏شاید که مس را زر کند، محبّتى که صفت حقست چرا نشاید که خاک را از کدورت پاک کند، و تاج تارک افلاک کند، اگر از گلى که سرشته تو است گل آید، چه عجب گر از گلى که سرشته اوست دل آید پیرى را پرسیدند از پیران طریقت که آدم صفى (ع) با آن همه دولت و رتبت و منزلت و قربت که او را بود نزدیک حق جلّ جلاله، نداء «وَ عَصى‏ آدَمُ» بر وى زدن چه حکمت داشت. پیر بزبان حکمت بر ذوق معرفت جواب داد که: تخم محبّت در زمین دل آدم افکندند و از کاریز دیدگان آب حسرت برو گشادند، آفتاب «وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها» بر آن تافت، طینتى خوش بود قابل تخم درد آمد، شجره محبّت بر رست، هواى «فَنَسِیَ» آن را در صحراى بهشت بپرورد، آفتاب «وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» آن را خشک کرد، پس بداس «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ» بدرود، آن گه بباد «فَتابَ عَلَیْهِ وَ هَدى‏» پاک کرد، آن گه خواست که آن را بآتش پخته گرداند، تنورى از سیاست «وَ عَصى‏ آدَمُ» بتافت و آن قوت عشق در آن تنور پخته کرد هنوز طعم آن طعام بمذاق آدم نرسیده بود که زبان نیاز بر گشاد گفت: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» و گفته‏اند که آدم را دو وجود بود: وجود اول دنیا را بود نه بهشت، وجود دوم بهشت را. فرمان آمد که اى آدم از بهشت بیرون شو بدنیا رو و تاج و کلاه و کمر در راه عشق در باز، و با درد و محنت بساز. آن گه ترا بدین وطن عزیز و مستقرّ بقا باز رسانیم با صد هزار خلعت لطف و انواع کرامت على رؤس الاشهاد بمشهد صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوّت و ذات طهارت و منبع صفوت. فردا آدم را بینى با ذریّت خود که در بهشت میرود و ملائکه ملکوت بتعجّب مى‏نگرند و مى‏گویند: این مرد فردست، که بى‏نوا و بى برگ از فردوس رخت برداشت. اى آدم بیرون آوردن تو از بهشت پرده کارها و سرّ رازها است، زیرا که صلب تو بحر صد هزار و بیست و اند هزار نقطه درّ نبوّت است.
رنجى بر گیر، و تا روزى چند گنجى بر گیر، همچنین مصطفى عربى (ص) را گفتند اى محمد! ما مکیان را بر گماشتیم تا ترا از مکّه بیرون کردند، و فرمودیم که بمدینه هجرت کن، لباس غربت در پوش و بزاویه حسرت بو ایوب انصارى رو، این همه تعبیه آنست که روز فتح مکّه ترا با ده هزار مرد مبارز تیغ زن بمکّه باز آریم تا صنادید قریش و رؤساء مکّة تعجب همى کنند که این مرد است که تنها بگریخت اکنون بنگرید که کارش بکجا رسید. همچنین روح پاک مقدس را گفتیم: تو معدن لطافتى و منبع روح و راحتى ترا که بوطن غربت فرستادیم، و در صحبت نفس شور انگیز بداشتیم، و درین خاکدان محبوس کردیم، مقصود آن بود که بآخر کار با صد هزار خلع الطاف و تحف مبار و هدایاى اسرار بحضرت خود باز خوانیم، که: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ». اى آدم اگر ترا از بهشت در صحبت مار و ابلیس بدنیا فرستادیم، در صحبت رحمت و مغفرت و بدرقه اقبال و دولت باز آوردیم. اى محمّد اگر ترا از مکّه بصفت ذلّ بیرون آوردیم، با فتح و ظفر و نصرت بصفت عزّ باز آوردیم. اى روح! عزیز اگر ترا درین خاکدان و منزل اندوهان و بیت الاحزان فراق روزى چند مبتلا کردیم، و مدتى در صحبت نفس اماره بداشتیم، بآخر در صحبت رضا و بدرقه خطاب «ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ» بجوار کرامت باز آوردیم.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِیِّ یعنى بجانب الوادى الغربى، و کان مقام موسى بالطور، اذ اللَّه عزّ و جلّ یکلّمه بجانب الغربى حیث تغرب الشّمس و القمر و النّجوم، موسى (ع) در وادى مقدس بر کوه بود که اللَّه تعالى با وى سخن گفت بجانب غرب ایستاده یعنى که آن کوه از آن وادى بجانب مغرب بود. آنجا که فروشدن آفتاب و ماه و ستارگان بود و آن کوه را غربى الجبل میگفتند. و روا باشد که غربى صفت وادى باشد یعنى که آن وادى سوى مغرب بود. إِذْ قَضَیْنا إِلى‏ مُوسَى الْأَمْرَ یعنى کلّمنا موسى و فرغنا الیه ممّا اردنا تعریفه و ایصاه: مقاتل گفت: إِذْ قَضَیْنا إِلى‏ مُوسَى الْأَمْرَ یعنى اذ عهدنا الى موسى الرّسالة لیلة الجمعة الى فرعون و قومه. باین قول جانب غربى قدم‏گاه موسى است لیلة النّار، آن شب که آتش دید و رسالت و نبوّت یافت. و قیل: إِذْ قَضَیْنا إِلى‏ مُوسَى الْأَمْرَ یعنى قضینا هلاک فرعون فى الماء، باین قول جانب غربى دریا است یعنى ما کنت بجانب الغربىّ من البحر. و گفته‏اند قضا اینجا بمعنى وصایت است چنان که در سوره بنى اسرائیل گفت: وَ قَضى‏ رَبُّکَ اى وصىّ ربک أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ ، وَ ما کُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِینَ اى من الحاضرین، فى ذلک المکان و من الشّاهدین لتلک الحالة، فاخبرناک به لیکون ذلک معجزة لک.
وَ لکِنَّا أَنْشَأْنا قُرُوناً اى بعد موسى فَتَطاوَلَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ و فترت النّبوة و کاد یلحق تلک الاخبار وهن و لحق کثیرا منها التّحریف، و تمام الکلام مضمر، تقدیره: فارسلناک مجدّدا لتلک الاخبار و ممیّزا للحقّ ممّا اختلف فیه رحمة منّا لقومک.
و قیل معناه وَ ما کُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِینَ فى ذلک الزّمان و کان بینک و بین موسى قرون تطاولت اعمارهم و انت تخبر الآن عن تلک الاحوال اخبار مشاهدة و عیان بایحائنا الیک معجزة لک. و قیل ما کنت هناک یا محمد حین ناظرنا موسى فى امرک و کلّمناه فى معناک حتّى قال اجعلنى من امّته لثنائنا علیک.... وَ ما کُنْتَ ثاوِیاً فِی أَهْلِ مَدْیَنَ اى مقیما فیهم تَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِنا وَ لکِنَّا کُنَّا مُرْسِلِینَ ارسلناک فى آخر الزّمان الى الخلق اجمعین. یا محمد تو در اهل مدین مقیم نبودى تا آیات ما بر ایشان خواندى لیکن ترا بآخر الزّمان بخلق فرستادیم تا عالمیان همه امّت تو باشند. قال مقاتل معناه لم تشهد اهل مدین فتقرأه على اهل مکه امرهم وَ لکِنَّا کُنَّا مُرْسِلِینَ اى ارسلناک الى اهل مکه لتخبرهم بأمر مدین فیکون ذلک معجزة لک. یا محمد تو اهل مدین را برأى العین ندیدى تا قصّه ایشان از عیان خبر دهى اهل مکه را، لکن ترا برسالت باهل مکه فرستادیم تا از وحى ما قصّه ایشان گویى و ترا آن معجزه باشد.
وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ اى بناحیة من الجبل الّذى کَلَّمَ اللَّهُ علیه مُوسى‏ تَکْلِیماً. إِذْ نادَیْنا موسى خُذِ الْکِتابَ بِقُوَّةٍ و قیل اذ نادینا موسى ثانیا حین اختار قومه سبعین رجلا لمیقاتنا. و قیل اذ نادینا موسى بقولنا رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‏ءٍ الى قوله: الْمُفْلِحُونَ. و قیل اذ نادیناه یعنى امّة احمد و ذلک حین سأله موسى ان یسمعه اصواتهم اشتاق موسى الیهم و ودّ ان یقف على کثرتهم فاجابوه عزّ و جلّ ملبّین. قال وهب قال موسى یا ربّ ارنى محمدا قال انّک لن تصل الى ذلک و ان شئت نادیت امّته فاسمعک اصواتهم. قال بلى یا ربّ. فقال اللَّه تعالى: یا امة احمد قد اجبتکم من قبل ان تدعونى و اعطیتکم قبل ان تسألونى. و روى عن النّبی (ص) فى قول اللَّه عزّ و جل: وَ ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَیْنا قال کتب اللَّه عزّ و جل کتابا قبل ان یخلق الخلق بالفى عام فى ورقة آس. ثمّ وضعها على العرش ثمّ نادى یا امّة محمد انّ رحمتى سبقت غضبى اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى من لقینى منکم یشهد ان لا اله الّا اللَّه و ان محمدا عبدى و رسولى ادخلته الجنّة وَ لکِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ اى لکن ارسالنا ایّاک فى هذه الامّة کان رحمة من ربّک لتنذر قوما لم یأتهم رسول من قبلک لکى یتذکّروا فیهتدوا بهذا القران الى طریق رشدهم وَ لَوْ لا أَنْ تُصِیبَهُمْ مُصِیبَةٌ این کنایت از کفره قریش است و مصیبت آنجا عذاب و نقمت است و جواب این سخن محذوف است چنان که در نوبت اوّل گفتیم معناه وَ لَوْ لا أَنْ تُصِیبَهُمْ مُصِیبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ فَیَقُولُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَیْنا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آیاتِکَ وَ نَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ لارسلنا علیهم العذاب قبل ان تأتیهم. و قیل معناه لو لا انّه اذا اصابتهم مصیبة فى الآخرة فیقولون ربّنا هلّا أَرْسَلْتَ إِلَیْنا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آیاتِکَ وَ نَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ما ارسلناک الیهم رسولا و لکنّا بعثناک الیهم مبالغة فى الزام الحجّة و قطع المعذرة لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بعد الرّسل.
فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا حق اینجا قرآن است چنان که در سورة الزخرف گفت: حَتَّى جاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِینٌ، وَ لَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا هذا سِحْرٌ و در سوره ق گفت: بَلْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ و در سورة الانعام گفت: فَقَدْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ اى بالقران لما جاءهم، و قیل الحقّ هاهنا محمد من عندنا اى بامرنا و وحینا. قالُوا لَوْ لا أُوتِیَ مِثْلَ ما أُوتِیَ مُوسى‏ چون شبهتى نمى‏دیدند در قرآن همین توانستند گفت که هلّا انزل علیه القرآن جملة کما انزلت التوراة على موسى جملة. و قیل لَوْ لا أُوتِیَ مِثْلَ ما أُوتِیَ مُوسى‏ اى هلا انزل علیه الآیات الظاهرة کالید و العصا مثل ما اعطى موسى چرا آیات و معجزات ظاهر بمحمد ندادند چنان که موسى را عصا و ید بیضا دادند. این مقالت یهود است و روا باشد که مقالت قریش بود بتعلیم یهود رب العالمین گفت بجواب ایشان: قل یا محمد لقریش أَ وَ لَمْ یَکْفُرُوا یعنى الیهود الّذین علّموکم هذه الحجّة بِما أُوتِیَ مُوسى‏ مِنْ قَبْلُ قالُوا سِحْرانِ تَظاهَرا یعنى موسى و هارون بر قرائت اهل کوفه قالوا سحران تظاهرا ارادوا التوراة و القرآن. و قیل سحر ان تظاهرا یعنى العصا و الید البیضاء.
قوم موسى گفتند یا موسى که دو جادویى است یکى جادویى تورات و دیگر جادویى قرآن با یکدیگر راست شده و بقولى عصا و ید بیضا دو جادوى‏اند بهم راست شده. کلبى گفت: مشرکان قریش جماعتى را فرستادند بمدینه و از علماء یهود خبر و نعت مصطفى (ص) پرسیدند. ایشان نعت و صفت وى چنان که در تورات بود گفتند و بیان کردند. جماعت با مکه آمدند و آنچه از علماء یهود شنیده بودند با قریش گفتند. قریش جواب دادند که محمد و موسى ساحران تظاهرا، اى تعاونا محمد و موسى دو جادواند هام پشت شده‏اند سحران تظاهرا قرآن و تورات دو جادویى است با یکدیگر راست شده. وَ قالُوا یعنى کفّار قریش إِنَّا بِکُلٍّ کافِرُونَ اى بکل الانبیاء و بکتبهم کافرون.
قُلْ فَأْتُوا بِکِتابٍ اى قل یا محمد لهؤلاء الکفّار، الّذین یقولون هذا القول فَأْتُوا بِکِتابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدى‏ من التوراة و القرآن لطریق الحق إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ فى زعمکم انّ هذین الکتابین سحران.
فَإِنْ لَمْ یَسْتَجِیبُوا لَکَ و لا یستجیبون هذا کقوله: فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا و العرب تضع هذا الکلام موضع الایاس اذ لیس فى هذا الکلام سبیل الى انّهم یستطیعون ان یستجیبوا بحال فَاعْلَمْ أَنَّما یَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَیْرِ هُدىً مِنَ اللَّهِ اى بغیر حجة و بیّنة و برهان إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ در قرآن بسیار بیاید مثل این که: إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ و همه مفسرانست آنجا که گفت: فَإِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی مَنْ یُضِلُّ. اللَّه راه ننماید کسى را که هم اللَّه او را بى‏راه کند. و قیل معناه انّ اللَّه لا یهدى الّذین سبقت لهم من اللَّه الشّقوة فى علمه السّابق.
وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ. قیل القول هاهنا هو القرآن، و المعنى انزلناه شیئا شیئا لیکونوا اوعى له، کقوله: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ الایه و قیل القول تکرار الوعظ و متابعة الاحتجاج اى تابعنا لهم المواعظ و الزّواجر و بیّنا لهم ما اهلکنا من القرون قرنا بعد قرن، فاخبرنا هم انّا اهلکنا قوم نوح بکذا و قوم هود بکذا و قوم صالح بکذا لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ فیخافوا ان ینزل بهم ما نزل بمن قبلهم. و قیل وصّلنا لهم الحجنة بالحجّة و البشرى بالنّذارة و التّرغیب بالتّرهیب لکى یتفکّروها و یعتبروا.
و قیل وَصَّلْنا لَهُمُ خبر الدّنیا بخبر الآخرة حتّى کأنهم عاینوا الآخرة فى الدّنیا، وصّلنا مبالغة الوصل، و حقیقة الوصل رفع الحائل بین الشیئین.
الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ هذه الآیات الاربع عوارض فى قصّة قریش الى قوله لا نَبْتَغِی الْجاهِلِینَ ثمّ یرجع الکلام الیه الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یعنى عبد اللَّه بن سلام و اصحابه من مسلمة اهل الکتاب. و قیل هم اهل الانجیل قدموا على رسول اللَّه (ص) ثلاثة و ثلاثون من الحبشة و سبعة من الشام. مِنْ قَبْلِهِ اى من قبل القرآن لتقدّم ذکره. و قیل من قبل محمد هُمْ بِهِ اى بمحمد و القرآن یؤمنون یصدّقون.
وَ إِذا یُتْلى‏ عَلَیْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا اى نشهد انّه الحق الذى اخبرنا به ربّنا فى کتبه. إِنَّا کُنَّا مِنْ قَبْلِهِ اى من قبل مجى‏ء محمد و نزول القرآن مُسْلِمِینَ داخلین فى دین الاسلام.
قومى اهل کتاب بودند که در دین اسلام آمدند و بو جهل ایشان را سرزنش کرد و ایشان بجواب بو جهل گفتند این قرآن حقّ است و راست از خداوند ما، و ما پیش از قرآن خود مسلمان بودیم که موسى را تصدیق کردیم و تورات بپذیرفتیم و صفت و نعت محمد که در تورات خوانده بودیم براست داشتیم و بوى ایمان آوردیم.
أُولئِکَ یُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَیْنِ یعنى هؤلاء القوم هم الّذین یؤتیهم اللَّه ثوابهم فى الآخرة مرّتین: مرّة بایمانهم بالکتاب الّذى انزل قبل محمد (ص)، و مرّة بالایمان بمحمد و القرآن و هذا فى حدیث صحیح رواه ابو موسى عن رسول اللَّه ثلاثة یؤتون اجرهم مرّتین: رجل کانت له جاریة فعلّمها فاحسن تعلیمها و ادبها فاحسن تأدیبها ثمّ تزوّجها فله اجره مرتین و عبد ادّى حق اللَّه و حق موالیه، و رجل آمن بالکتاب الاوّل ثمّ آمن بالقرآن فله اجره مرتین‏ بِما صَبَرُوا یعنى صبروا على تسفّه الیهود علیهم حین اسلموا وَ یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ اى یدفعون ما یلحقهم من الاذیة بالحلم و الاحتمال و عن انس قال قال النبى (ص) ثلاث من لم یکن فیه فلا یعتدّ بعمله: حلم یردّ به جهل جاهل و ورع یحجزه عن معاصى اللَّه و حسن خلق یعیش به فى النّاس.
قوله وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ اى یتصدّقون على الفقراء وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ هذا اللغو قول الیهود لعبد اللَّه بن سلام حین اسلم هو شرّنا و ابن شرّنا بعد ما کانوا یقولون هو خیرنا و ابن خیرنا. لغو اینجا باطل است و سخن بیهوده چنان که در سورة المؤمنون گفت: وَ الَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ اى عن الباطل معرضون و در حم السجده گفت حکایة عن قول الکفّار لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِیهِ اى تکلّموا فیه بالباطل و الاشعار. و در قرآن لغو است بمعنى سوگند بدروغ که سوگند خواره پندارد که در آن راست‏گوى است و او را در آن کفّارت و اثم نه. و ذلک قوله: لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمانِکُمْ و آنجا که در صفت اهل بهشت گفت: یَتَنازَعُونَ فِیها کَأْساً لا لَغْوٌ فِیها، لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَ لا کِذَّاباً لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَ لا تَأْثِیماً یعنى لا یسمعون فى الجنّة لغوا اى الحلف عند شرب الخمر کفعل اهل الدّنیا اذا شربوا الخمر. وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَکُمْ أَعْمالُکُمْ هذا کما قال لرسوله: فَقُلْ لِی عَمَلِی وَ لَکُمْ عَمَلُکُمْ لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ، سَلامٌ عَلَیْکُمْ هذا السّلام ها هنا لیس بتحیّة انّما هو براءة و مفارقة کقوله عزّ و جلّ: وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً و کقوله: فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ، این سلام انبازى باز کردن است نه ورود دادن. ازینجا است که دبیر سخن تمام کند بنویسد: و السلام. قیل معناه بیننا و بینکم المتارکة و قوله لا نَبْتَغِی الْجاهِلِینَ یعنى لا نبتغى جواب الجاهلین و جهلهم.
إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ اى انّک لا تقدر على هدایة من تحبّ هدایته لکنّ اللَّه یقدر على هدایة مَنْ یَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ اى بمن قضى له ان یهتدى.
اجمع المفسرون على انّها نزلت فى ابى طالب و فى الصحیحین انّ سبب نزول الایة انّ ابا طالب لما حضرته الوفاة جاءه رسول اللَّه (ص) فوجد عنده ابا جهل و عبد اللَّه بن ابى امیة، فقال رسول اللَّه یا عمّ قل لا الا اله الّا اللَّه کلمة احاجّ لک بها عند اللَّه. قال ابو جهل و عبد اللَّه بن ابى امیة: ا ترغب عن ملّة بن عبد المطّلب؟ فلم یزل رسول اللَّه یعرضها و یعاودانه بتلک المقالة حتّى قال ابو طالب آخر ما کلّمهم به انا على ملّة عبد المطّلب و ابى ان یقول لا اله الّا اللَّه. فقال رسول اللَّه (ص): لاستغفر لک ما لم انه عنک فانزل اللَّه ما کانَ لِلنَّبِیِّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ الآیة و انزل فى ابى طالب انّک لا تهدى من احببت و روى ابو هریرة قال قال رسول اللَّه (ص) لعمّه قل لا اله الّا اللَّه اشهد لک بها یوم القیامة قال: لو لا ان تعیّرنى نساء قریش یقلن حمله على ذلک الجزع لاقررت بها عینک. فانزل اللَّه: انّک لا تهدى من احببت» یعنى ابا طالب وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ یعنى العباس.
و روى انّ ابا طالب قال لقریش صدّقوا ابن اخى و آمنوا به ترشدوا و تفلحوا فقال له النّبی (ص) تامرهم بالنّصیحة لانفسهم و تترکها لنفسک؟ و هذا لقوله: و هم ینهون عنه و یناون عنه یعنى ابا طالب ینهى النّاس عن اذاه و یتباعد عنه. فقال ابو طالب للنبى فما ترید؟ فقال: ارید ان تشهد شهادة الحقّ اشفع لک عند اللَّه فقال: انّى لاعلم انّک صادق و لکنى اموت على ملّة اشیاخى و عبد المطلب و هاشم و عبد مناف و قصى.
و عن الزهرىّ عن محمد بن جبیر عن ابیه قال لم یسمع احد الوحى یلقى على رسول اللَّه الّا ابو بکر الصدیق فانّه اتى النبىّ فوجده یوحى الیه، فسمع: إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى‏ مَعَکَ الهدى هاهنا هو التّوحید کقوله: هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ یعنى بالتوحید. و قیل هو القرآن کقوله فى النجم: وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى‏ اى القرآن و کقوله فى بنى اسرائیل: وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ یُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدى‏ یعنى القرآن فیه بیان کلّ شى‏ء إِلَّا أَنْ قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا. وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى‏ مَعَکَ نزلت فى الحارث بن عثمان بن نوفل بن عبد مناف. این حارث پیش مصطفى آمد و گفت ما میدانیم که تو پیغامبر راست گویى و آنچه مى‏گویى و آورده راست است و درست و اگر ما اتّباع تو کنیم و بر پى قرآن و توحید رویم چنان که تو رفتى عرب ما را ازین زمین مکّه بربایند بقهر و قتل و غارت که انگه ما مخالف ایشان باشیم در دین و با ما محابا نکنند و بر جاى بنگذارند، ربّ العالمین آن حجّت ایشان بر ایشان شکست و بجواب ایشان گفت: أَ وَ لَمْ نُمَکِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً نه ما ایشان را جایى ساختیم و ممکن کردیم در حرمى با آزرم بى بیم که امن آن حرم در همه طباع سرشته مرغ با مردم آشنا و از ایشان ایمن و آهو از سک ایمن و هر ترسنده که در حرم شد ایمن گشت عرب چون این میدانند از کجا روا دارند قتل و قتال و غارت در حرم. و آن خداوند که شما را در حال کفر و شرک ایمن نشاند درین بقعت در حال ایمان و توحید اولى‏تر که ایمن نشاند و دشمن از شما بازدارد. انگه صفت حرم کرد و کثرت نعمت در وى: یُجْبى‏ إِلَیْهِ قرأ نافع و یعقوب تحیى الیه بالتّاء لاجل الثمرات، اى تجلب الیه من الاماکن ثمرات الارضین رزقا من لدنّا لا ترى شرقى الفواکه و غربیّها مجتمعة الّا بمکه لدعاء ابراهیم (ع) حیث قال: و ارزقهم من الثمرات و لکن اکثرهم لا یعلمون لا یتدبّرون انّ الّذى فعل ذلک بهم و هم کافرون قادر على ان یفعل بهم و هم مؤمنون و قیل انّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ‏ انّ ذلک من انعام اللَّه علیهم فهم یاکلون رزقه و یعبدون غیره.
ثمّ خوّفهم فقال: وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَةٍ یعنى من اهل قریة بَطِرَتْ مَعِیشَتَها یعنى بطر اهلها فى معیشتهم فحذف فى فانتصب على نزع الخافض. و قیل هو نصب على التّمیز و البطر و الاشر و احد و هو سوء احتمال النعمة و مقابلتها بضدّ ما یجب مقابلتها به. فَتِلْکَ مَساکِنُهُمْ خراب ترونها فى مجیئکم و ذهابکم لَمْ تُسْکَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ اى من بعد هلاک اهلها إِلَّا قَلِیلًا لم تخرب و قیل الّا قلیلا منها سکنت و قیل سکنها الهام و البوم، و قیل لم یسکنها الّا المسافرون ینزلونها ساعة ثم یرتحلون وَ کُنَّا نَحْنُ الْوارِثِینَ لم یبق لها مالک الّا اللَّه و هذا وعید للمخاطبین.
وَ ما کانَ رَبُّکَ یا محمد مُهْلِکَ الْقُرى‏ اى البلدان الّتى حوالى مکة فى عصرک و زمانک حَتَّى یَبْعَثَ فِی أُمِّها یعنى مکة و هى ام القرى لانّ الارض دحیت من تحتها یبعث الرّسول ابلائا للعذر و الزاما للحجّة: یرید به محمدا (ص) یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیات اللَّه و یبیّن لهم دعوته وَ ما کُنَّا مُهْلِکِی الْقُرى‏ اى و ما عذّب اللَّه اهل بلدة من البلاد الّا و هم به کافرون، و لتوحیده جاحدون و لحجته معاندون و الظالمون هم الذین ظلموا انفسهم بالکفر و الشّرک و قیل هم الذین یظلم بعضهم بعضا.
وَ ما أُوتِیتُمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ فَمَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا زائلة مضمحلة، سمّاها متاعا لانّها تفنى و لا تبقى کمتاع البیت. و ما عند اللَّه من الثواب افضل و ادوم. أَ فَلا تَعْقِلُونَ ا فلا تفهمون فتمیّزوا بین المضمحلّ الذاهب و بین الباقى الدائم. و قرأ ابو عمرو: ا فلا یعقلون بالیاء، و وجهه ظاهر.
أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً یعنى علیا و حمزة و الوعد الحسن الجنة و نعیمها فهو لاقیه اى: مدرکه و مصیبه لا محاله اذ لا خلف لوعدنا کمن متّعناه متاع الحیاة الدنیا الّذى هو مشوب بالتنغیص و التکدیر زائل عن قریب و هو ابو جهل. و قیل فى النبىّ (ص) و ابى جهل، و قیل نزلت فى عمار و الولید بن المغیرة، ثُمَّ هُوَ یَوْمَ الْقِیامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِینَ فى النّار نظیره: وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّی لَکُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِینَ وَ یَوْمَ یُنادِیهِمْ فَیَقُولُ أَیْنَ شُرَکائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ یروى فى الحدیث مطیّة الکذب زعموا و هو قوله عزّ و جلّ بزعمهم اى بکذبهم و العامل فى یَوْمَ یُنادِیهِمْ.
قالَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ، اى اذا احشروا و احضروا للعقاب یقال لهم: أَیْنَ شُرَکائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ و سؤالهم عن ذلک ضرب من ضروب العذاب لانّه لا جواب لهم الّا ما فیه فضیحتهم و اعترافهم بجهل انفسهم. قالَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ و هم کفرة الجنّ و الشیاطین الَّذِینَ حَقَّتْ عَلَیْهِمْ کلمة العذاب الدّاخلین تحت قوله تعالى لا بلیس: لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْکُمْ أَجْمَعِینَ، ربّنا هؤلاء کفار بنى آدم الّذین اضللناهم باستدعائنا ایّاهم الى الکفر بوسوستنا لهم و تزییننا لهم بالقول و الشبّه أَغْوَیْناهُمْ کَما غَوَیْنا اى اضللناهم عن الطّریق فضلّوا باتّباعهم ایّانا مقلّدین بغیر حجّة کما ضللنا نحن باتّباعنا اسلافنا مقلّدین بغیر حجّة تَبَرَّأْنا إِلَیْکَ منهم ما کانُوا إِیَّانا یَعْبُدُونَ یطیعونى بامرنا و اکراه من جهتنا بل کانوا یتّبعون اهواءهم و قیل ما کانوا ایّانا یعبدون بسلطان و حجة من قوله تعالى. وَ ما کانَ لِی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی و قیل الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ هم الدّعاة الى الشّرک و یکون الشّرکاء غیرهم فیقولون خوفا على انفسهم و اشفاقا من ان یزاد فى عذابهم بسبب اغوائهم ایّاهم ربّنا انّما اغویناهم لانّا امرنا هم بعبادتنا.
حاصل معنى آنست که فردا چون ربّ العزة گوید با مشرکان بر سبیل تقریع و توبیخ: أَیْنَ شُرَکائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ فى الدّنیا انّهم شرکائى فى الالهیة و کنتم تعبدونها و تدعون انّها تنفعکم فاینهم؟ کجااند آنان که شما دعوى کردید که انبازان من‏اند و شما را از ایشان نفع است؟ چون این خطاب با عابدان رود معبودان باطل که شیاطین‏اند گویند، که خداوند اما وسوسه و شبهتى در دل ایشان افکندیم و بسبب آن که خود بى‏راه و کافر بودیم و کفر و شرک بر ایشان آراستیم بى حجّتى و برهانى ایشان به هواى نفس خویش بر پى ما برفتند و گمراهى گزیدند بتقلید بى‏حجّت. نه ما ایشان را بعبادت خود فرمودیم و نه باکراه بر آن داشتیم.
بیزاریم ما از پرستش ایشان و از آن که ما را به هواى نفس خود پرستیدند نه بأمر ما.
باین معنى «ما» مصدرى است نه ماء نفى. یعنى تَبَرَّأْنا إِلَیْکَ مما کانوا ایانا یعبدون فحذف من، و اگر ماء نفى گوئیم تَبَرَّأْنا إِلَیْکَ وقف تمام است، آن گه گوى ما کانُوا إِیَّانا یَعْبُدُونَ بسلطان منّا و بامرنا لکنّا دعوناهم فاستجابوا لنا.
قول دیگر آنست که الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ داعیان ضلالت‏اند نه معبودان، چون این خطاب آید که: أَیْنَ شُرَکائِیَ ایشان از بیم آن که در عذاب بیفزایند بسبب اغواء ایشان گویند: ربّنا انّما اغویناهم لا انّا امرناهم بعبادتنا.
آن گه کفّار بنى آدم را گویند: ادْعُوا شُرَکاءَکُمْ خوانید این انباز گرفتگان خویش را. اضاف الیهم لادّعائهم انّها شرکاء اللَّه. اى ادعوهم لیخلصوکم. خوانید ایشان را تا شما را فریاد رسند و از عذاب برهانند، فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ یَسْتَجِیبُوا لَهُمْ. همانست که جایى دیگر گفت: وَ جَعَلْنا بَیْنَهُمْ مَوْبِقاً و قال فى موضع آخر: وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ یَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا یَسْتَجِیبُ لَهُ إِلى‏ یَوْمِ الْقِیامَةِ... الآیة. وَ رَأَوُا الْعَذابَ لَوْ أَنَّهُمْ کانُوا یَهْتَدُونَ اینجا مضمریست: یعنى رَأَوُا الْعَذابَ فودّوا لَوْ أَنَّهُمْ کانُوا یَهْتَدُونَ.
و قیل معناه لو انّهم مهتدون فى الدّنیا ما رأوا العذاب فى الآخرة.
وَ یَوْمَ یُنادِیهِمْ اى اذکر یوم ینادى اللَّه الکفّار نداء تقریع و توبیخ، فَیَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِینَ الّذین ارسلتهم الیکم حین دعوکم الى توحیدى و عبادتى.
فَعَمِیَتْ عَلَیْهِمُ الْأَنْباءُ اى خفیت علیهم الاخبار و التبست علیهم الحجج فَهُمْ لا یَتَساءَلُونَ لا یسأل بعضهم بعضا عن العذر و الحجّة رجاء ان یکون عنده عذرا و حجّة لانّ اللَّه ادحض حجّتهم. و قیل لا یسأل بعضهم بعضا ان یحمل عنه شیئا من ذنوبه.
و قیل لا یتساءلون بالانساب و القرابات لشغل کلّ واحد منهم بنفسه.
فَأَمَّا مَنْ تابَ اى شهد و اقرّ و آمن، اى قبل و صدّق و عمل صالحا، یعنى عمل الدین کلّه، فَعَسى‏ أَنْ یَکُونَ مِنَ الْمُفْلِحِینَ، عسى من اللَّه واجب، و انّما قال فَعَسى‏ یعنى ان دام على التّوبة و العمل الصّالح.
وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ اى له الامر و المشیّة فیخلق ما یشاء و یحکم ما یرید.
این آیت را دو تأویل گفته‏اند: یکى آنست که وَ یَخْتارُ وقف کنى یعنى یخلق ما یشاء و یختار مما یخلق ما یشاء، خداوند تو مى‏آفریند آنچه خواهد، و از آنچه آفریند آنچه خواهد گزیند. آن گه گفت: ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ ما نفى است.
یعنى که ایشان را گزین نیست که چیزى گزینند یا چیزى پسندند، همانست که جایى دیگر گفت: وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ. و انشدوا فى معناه:
العبد ذو ضجر و الرّبّ ذو قدر
و الدّهر ذو دول و الرزق مقسوم‏
و الخیر اجمع فیما اختار خالقنا
و فى اختیار سواه اللّؤم و الشوم‏
وجه دیگر ما بمعنى الّذى است و لهم الخیرة وقف است اى یخلق ما یشاء و یختار الّذى کان لهم فیه الخیرة. یعنى یختار ما هو الاصلح لهم. این آیت جواب قول ولید مغیره است که گفت: لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى‏ رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ، یعنى نفسه و ابا مسعود الثقفى. چرا نه قرآن که مى‏فرستادند و نبوّت که مى‏دادند بیکى ازین دو مرد دادندى که عظیم دو شهراند. ربّ العالمین گفت: یا محمد خداوند تو است که اختیار کند و او را رسد که گزیند نبوّت را آن کس که خواهد نه ایشان را. همانست که گفت: اللَّه اعلم حیث یجعل رسالاته اللَّهُ یَصْطَفِی مِنَ الْمَلائِکَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ و گفته‏اند جواب اشراف قریش است که میگفتند:انّما یصحب محمدا الفقراء و اراذل النّاس و لو لا ذلک لآمنّا. قومى درویشان و گدایان و ناکسان مردم بصحبت محمد افتاده‏اند و اگر نه ایشان بودندى ما ایمان آوردیمى.
ربّ العالمین گفت: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ لصحبة رسوله و نصرة دینه من یشاء و هم الصّحابه رضوان اللَّه علیهم اجمعین. و فى ذلک ما روى عن جابر بن عبد اللَّه عن النبىّ (ص) قال: «انّ اللَّه عزّ و جلّ اختار اصحابى على جمع العالمین سوى النبیّین و المرسلین و اختار لى من اصحابى اربعة: ابا بکر و عمر و عثمان و علیا رضى اللَّه عنهم.
فجعلهم خیر اصحابى و فى کلّ اصحابى خیر و اختار امّتى على سائر الامم، و اختار لى من امّتى اربعة قرون بعد اصحابى: القرن الاوّل و الثانى و الثالث تترى و الرّابع فردا.»
و عن عمرو بن دینار عن وهب عن اخیه فى قوله: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ قال اختار من الغنم الضّان و من الطّیر الحمام.
الخیرة اسم بمعنى المختار، تقول محمد خیرة اللَّه من خلقه و هو فى الاصل مصدر کالطّیرة. و الخیرة المصدر من اختار کالرّیبة من ارتاب. سُبْحانَ اللَّهِ تنزیها له عن ان یکون لاحد علیه اختیار، وَ تَعالى‏ عَمَّا یُشْرِکُونَ اى تعظّم عن ان یکون له شریک. و قیل معنى الایة یختار للشفاعة من یشاء فیأذن له فیها ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ فیختاروا الاصنام لتکون لهم شفعاء.
وَ رَبُّکَ یَعْلَمُ ما تُکِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما یُعْلِنُونَ یقال اکننت الشّى‏ء اذا اخفیته فى نفسک، فاذا صنته قلت کننته. و المعنى و ربّک یعلم ما تضمر صدورهم و یستتر وَ ما یُعْلِنُونَ اى یبدون بالسنتهم و جوارحهم. بیّن اللَّه تعالى انّ اختیاره من یختار منهم للایمان على علم منه بسرائر امورهم و بوادیها و انّه تعالى یختار للخیر اهله فیوفقهم و یولّى الشّرّ اهله و یخلّیهم و ایّاه.
وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یعنى و ربّک هو الاله على التحقیق الّذى یستحقّ الالهیّة لیس فى السماوات و الارض اله غیره، هو المحمود على الحقیقة فى الدّنیا و الآخرة: لانّه هو المنعم فیهما فله الحمد فیهما. و قیل لَهُ الْحَمْدُ فِی الْأُولى‏ وَ الْآخِرَةِ یحمده الانبیاء و المرسلون، و المؤمنون فى الدّنیا و الآخرة وَ لَهُ الْحُکْمُ النّافذ فى الدّنیا و الآخرة لا معقّب لحکمه و له الخلق و الامر، لا یسئل عما یفعل و مصیر الخلق کلّهم فى عواقب امورهم الى حکمه فى الآخرة. و قیل حکمه فى الدّنیا انّه لا یجوز لاحد ان یتجاوز حدّا من حدوده و حکمه فى الآخرة انّ احدا لا یملک فیها حکما.
قُلْ أَ رَأَیْتُمْ یا معشر الکفّار إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ اللَّیْلَ سَرْمَداً ابدا دائما إِلى‏ یَوْمِ الْقِیامَةِ هل تعلمون فى السّماوات و الارض احدا غیره یقدر على کشف اللّیل عنکم و اتیانکم بضیاء اى نهار مضی‏ء یتصرفون فیه فى معاشکم و تصلون الى منافعکم و کسبکم. أَ فَلا تَسْمَعُونَ هذه الحجّة. فتدبّروا بموجبها اذ کانت بمنزلة النّاطقة.
و قیل أَ فَلا تَسْمَعُونَ اى أ فلا تقبلون، کقوله: سمع اللَّه لمن حمده اى قبل اللَّه حمد من حمده.
قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ هذا النَّهارَ المضی‏ء بضیائه سَرْمَداً إِلى‏ یَوْمِ الْقِیامَةِ هل تعلمون فى السّماوات و الارض احدا غیر اللَّه یقدر على ایراد لیل مظلم علیکم لکى تسکنوا فیه عن حرکاتکم و تریحوا فیه انفسکم عمّا نالها من النّصب و التّعب أَ فَلا تُبْصِرُونَ اللّیل و النّهار و ما فیهما من اسباب البقاء و المعاش. و قیل أَ فَلا تُبْصِرُونَ اختلاف اللّیل و النّهار فتعلموا بذلک انّ العبادة لا تصلح الّا لمن انعم علیکم بذلک دون غیره.
وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْکُنُوا فِیهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ تقدیره جعل لکم اللّیل لتسکنوا فیه و النّهار لتبتغوا من فضله وَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ لکى تشکروا اللَّه على نعمه.
وَ یَوْمَ یُنادِیهِمْ فَیَقُولُ أَیْنَ شُرَکائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ کرّر النّداء أَیْنَ شُرَکائِیَ‏ لانّ النّداء الاوّل التّقریر بالاقرار على النّفس بالغى الّذى کانوا علیه و دعوا الیه و الثّانی التّعجیز عن اقامة البرهان لما طولبوا به بحضرة الاشهاد مع انّه تقریع بالاشراک بعد تقریع.
وَ نَزَعْنا مِنْ کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً یعنى اخرجنا و احضرنا مِنْ کُلِّ أُمَّةٍ یعنى رسولهم الّذى ارسل الیهم. نظیره: فَکَیْفَ إِذا جِئْنا مِنْ کُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِیدٍ، وَ یَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً، یشهد علیها بما اجابت به فیما دعیت الیه من التّوحید و انّه قد بلغهم رسالة ربّه. و قیل یشهد علیهم بجمیع اعمالهم. و قال بعضهم عنى بالشّهید العدول من کلّ امّة و ذلک انّه سبحانه لم یخلّ عصرا من الاعصار عن عدول یرجع الیهم فى امر الدین و یکونون حجة اللَّه على النّاس یدعونهم الى الدین فیشهدون على النّاس یوم القیامة بما عملوا من العصیان. و قد روى عن النّبی (ص) انّه قال: ان اللَّه نظر الى اهل الارض عربهم و عجمهم برهم و فاجرهم، فمقتهم جمیعا غیر طایفة من اهل الکتاب: ثم اختلفوا فى کیفیّة الشّهادة فقال بعضهم یشهدون على اهل عصرهم و زمانهم کما قال اللَّه تعالى مخبرا عن عیسى (ع): وَ کُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً ما دُمْتُ فِیهِمْ. و قیل یشهدون علیهم و على من بعدهم، کما جاء فى الحدیث: ان اعمال الامة تعرض على النبى (ص) لیلة الاثنین و الخمیس.
فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَکُمْ اى قلنا للمشهود علیهم هاتُوا بُرْهانَکُمْ و حجّتکم على صحّة ما کنتم تدینون به لیکون لکم تخلص عمّا شهدوا علیکم، فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ یعنى فبهتوا و تحیّروا و علموا یقینا انّ الحجّة البالغة للَّه علیهم و انّه لا حجّة لاحد منهم على اللَّه. و قیل فعلموا انّ الحقّ ما اتاه الرّسل به وَ ضَلَّ عَنْهُمْ اى ذهب عنهم ما کانُوا یرجونه من معبودیهم ذهابا لا یظهر له اثر.
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح امام العصر خاتم الاوصیا عجل‌الله تعالی فرجه
که خفته‌ اندرین قالب که باشد اندرین ماوی
که گه خواند سوی دینم گهی راند سوی دنیا
گهی پوشد به جسم طیلسان «سولت نفسی»
گهی بخشد شرف بر قدم از تشریف کرمنا
گهی روشن کند دل از ید و بیضاء موسایم
گهی سازد چه فرعون ادعای ربکم اعلا
دهد در کسوت جم گه قلم خود را چو اهریمن
گهی از رب هب لی چون سلیمان برکشد آوا
گهی گوید بیاض طلعت نیکان بود نیکو
گهی گوید سوادزلف حورالعین بود زیبا
گهی گوید برو تا کعبه مقصود از خشکی
گهی گوید مترس از غرق و رو کن جانب دریا
بود عمری کزین جمعیت ضدین از هر سو
شدم دنبال قول عمرو و بکر و زیدرا پویا
نه از فتوای این گردید لختی کام جان شیرین
نه از غوغای آن شد ذره مغز خرد پیدا
سر تسلیم بنهادم به خاک قبله طاعت
کشیدم از دل سوزان نعیر «رب سلمنا»
خدنک «ربکم ادعونی» آمد بر نشان یعنی
نوید استجابت یافتم از ایزد یکتا
همانا گشتم از الهام ربانی چنین ملهم
که ای سلطان ملک جهل و شاه کشور سودا
چرا در تیه حیرت مانده حیران و سرگردان
نمی‌بینی مگر شمع هدایت درکف موسی
زند کوس جهان شادی بر او رنگ جهانشاهی
که قائم بر وجود وی بود دنیا و مافیها
امام عصر و ختم اوصیا شاهی که می‌باشد
به دفتر خانه ایجاد نامش اولین طغری
ولی حضرت دادار و مه کعبه و زمزم
سمی احمد مختارشاه یثرب و بطحا
اساس شرع و منهاج طریقت مقتدای دین
سپهر مجد و منشاء حقیقت عائی اشیا
کتاب خلقت کون و مکان را اولین مطلع
سودا انبیا و اولیا آخرین انشا
شه دجال کش ویران کن معموره بدعت
امام بت شکن درهم نورد عزت عزی
نسیم رحمت حق شعله قهر خداوندی
علیم سر مطلق راز دان وحی ما او حی
ز نقش کلک نقاش ازل در صفحه هستی
چنین صورت نخواهد یافت تا شام ابد اجرا
عباد الله را معبود در ملک عبودیت
نموده قامت موزون دو تا در سجده یکتا
الا ای شمه طاق هدایت چند در راهت
بماند باز چشم انظار بنده و مولی
گرفت ظلمت خفاش شرق و غرب عالم را
نهان تا کی بزیر ابر باید بیضه بیضا
خلل افتاد در ارکان شرع و پایه ملت
به غیر از اسمی از اسلام نبود در جهان بر جا
معطل مانده حکم ایزد و امر نبی چندان
که نبود امتیازی در میان مومن و ترسا
نموده مندرس کار نبوت را و افکنده
به دعوای ریاست هر طرف نومفیان غوغا
ز بس احکام ناشایسته ز اقلامشان جاری
زمین از خون ناحق سرخ شد چون لاله حمرا
حسام انتقامت چند ماند در نیام آخر
جهان شد سر به سر ویران از این قضات بی‌پروا
به اولاد علی کردند ظلمی آل مرجانه
که افتاد از زبانها نام خون ناحق یحیی
فتاده گوشوار راست از عرش خدا یعنی
حسن را کرد از زهر بلا خونین جگر اسما
برای حفظ ملک عاریت آخر معاویه
حسن را کشته و ننمود از روز جزا پروا
ز بعد مرگ غیر مجبتی کی گشته مظلومی
تنش سوراخ از پیکان ظلم زمره اعدا
چرا کردند از فن جوار جد خود منعش
مگر در شان وی نازل نشد حکم ذوی القربی
سه روز افتاد اندر کربلا بعد از حسن به یسر
تن صدپاره جدت حسین درد امن صحرا
به یاری تا کشد در وقت جاندادن ز غمخواری
عزیز مصطفی را رو به سوی قبله دست و پا
نه دلسوزی که گوید ابن سعد نامسلمان را
مکن پامال اسباب پیکر پرورده زهرا
پی ننک عرب این بس که آخر کهنه پیراهن
نمودند از تن سبط رسول هاشمی یغما
این ای صاحب عصر و زمان کز معصیت(صامت)
شده آهش جهان افروز اشک دید طوفان را
چه باشد کز نگاه کیمیا آثار خودسازی
بحاس پیکر او را اخلاص از آذر عقبی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۵ - در مدح ولیّ مطلق و امام بر حق حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
زچهره پرده بر افکند، پردار امروز
کمال قدرت حق گشت آشکار امروز
نمود شمس حقیقت طلوع و رنگ مجاز
زدوده گشت زمرآت روزگار امروز
ثبوت وحدت حق را بر غم مدعیان
گرفت پرده ز رخ دست کردگار امروز
فضای عالم ایجاد، مطلع الانوار
شده زجلوه ی آن ایزدی عذار امروز
شد از تجلی او عقل، بی خود و مدهوش
فتاده روح مجرد، کلیم وار امروز
زبان ناطق حق آشکار شد که رسد
به گوش صوت اناالحق زهر کنار امروز
به رهگذار طلب گرچه داشت عمری چشم
زمانه آمده بیرون زانتظار امروز
زنام فرخ سلطان عشق رز وجود
گرفت زینت و شد کامل العیار امروز
زدند سکه ی دولت به نام خسرو دین
فراز گنبد این نیلگون حصار امروز
امین خلوت وحدت به عالم کثرت
قدم نهاد زالطاف بی شمار امروز
نثار مقدم او را به ساحت گیتی
نمود عقد ثریا، فلک نثار امروز
وصول حضرت او را سوی بسیط زمین
نمود عیسی گردون نشین گذار امروز
پدید آمد، حلّال مشکلات و گشود
جهانیان همه را عقده ها، زکار امروز
قسیم جنت و دوزخ ولی بار خدای
نمود قسمت روزی مور و مار امروز
به خوان جود، صلا زد جهانیان همه را
رسید صیت سخایش، به هر دیار امروز
زبطن مام هویت به مهد امکان پای
نهاد والد والای هفت و چهار امروز
عدو به کَتمِ عدم شد نهان زملک وجود
زبیم صاحب برنده، ذوالفقار امروز
سخن نهفته چه گویم درون پرده غیب
هرآن چه بود نهان گشت آشکار امروز
شه سریر ولایت، علی نمود ظهور
اساس ملت حق گشت استوار امروز
درون خانه ی حق در وجود آمد و یافت
زیمن مقدم او خانه، اعتبار امروز
زغیر خانه به پرداخت، صاحب خانه
حریم خلوت او گشت، خاص یار امروز
پی ذخیره ی روز شمار، کرد «محیط»
زمدح بی حد او، شمه ی شمار امروز
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۱
به ذات پاک خدای کریم بی همتا
که از اراده او گشت سر «کن » پیدا
به خالقی که منزه ز کل مخلوق است
به عاشقی که به عشق لقا بود شیدا
به حاکمی که به حکمت متابعت فرمود
که با صلوة حضر با سفر دگر وسطا
(کنند روی) توجه به قلعه ای که ملک
سجود کرد و بر آن است هر صباح و مسا
به آدمی که ز فضل اله دانا شد
به آدمی که خدا گفت: علم الاسما
به آدمی که معلم بد او ملائک را
به لام و بی که کلام خداست در همه جا
به هر نبی که به مظهر درآمد و بگذشت
به هر ولی که وصی بوده او به قول خدا
بدان محمد امی که در شب معراج
قدم نهاد و گذشت از مقام «اوادنی »
که مظهر ولی الله علی ابوطالب
حقیقتا ز محمد، علی نبود جدا
علی کلام خدا و علی ولی خدا
علی وصی رسول و علی امام هدی
علی است فضل الهی که مظهر تام است
به هرچه گفت و بگوید، مگو که چون و چرا
علی است آدم و هم او محمد و مهدی
علی محمد امی و موسی و عیسی
به حکم آنکه علی گفت: «انا کلام الله »
کلام، دست تصرف نهاده در همه جا
به حکم «نفسک نفسی » نبی علی را گفت
به حکم «دمک دمی » علی است نقطه با
به حکم «کنت مع الانبیاء سرا» اوست
به حکم «صرت معی » گفت: یا علی، جهرا
بجز خدا که شناسد چنانکه هست علی
بجز علی که شناسد چنانکه هست خدا
علی است خضر نبی و علی است ابراهیم
علی است نوح و سلیمان، علی بود یحیی
چه در سواد و بیاض و چه در وحوش و طیور
چه در زمین و چه در آسمان و بینهما
همه کلام خدایند ناطق و صامت
اناس و جمله اشیا به حکم «انطقنا»
مسبح است به ذات خدا، کلام قدیم
به هر صفت که برآید چنانکه در حصبا
وجود آدم خاکی که مظهر حق است
مثال علم الهی بود ز سر تا پا
نوشته خط الهی که خط خوبان است
صحیح باشد و سالم ز صرف علت ها
به وجه آدم خاکی نوشته سی و دو خط
بجز خدای که خواند چنان خط زیبا
چو مشک ناب: معطر، چو زلف خوبان: جعد
به روی روز درآورده چون شب یلدا
ز روی دوست خط مشک رنگ عنبربوی
بخوان که خط صواب است آن نه خط خطا
کسی که خط الهی نخواند هیچ نخواند
بمانده است به جهل اندر و چو خر به خلا
کسی که روی حقیقت ندید هیچ ندید
همیشه چشم مثالش بدین بود اعمی
بمانده تا به قیامت به جهل خویش مقیم
به هیچ روی ندیده به دیده روی شما
خجسته طالع آن کس که دیده بگشاید
ز روی ظاهر و باطن به حق شود بینا
به حکم «من عرف نفسه » به قول رسول
بدین «فقد عرف ربه » علی گویا
سواد وجه محمد که در حدیث آمد
چنانکه سبع مثانی است از رخ حوا
اگر تو معرفت نفس خود نمی دانی
بدان که گفته ام از گفته علی علا:
اگرچه ذات خدا از صفات منفک نیست
چه داند آنکه نداند حقیقت اشیا
خداست قادر و خالق، دگر همه مخلوق
خداست بر همه اشیا محیط و راهنما
ترا که ره ننمودند چگونه ره یابی
دلیل: علم الهی، ز پیر و از برنا
مرا رسد که دم از علم حق زنم که مرا
دلی است عالم و در کنه علم «او ادنی »
حدیث من ز کلام خدای بیرون نیست
به معنی این سخن آیینه ای است روی نما
مرا ز فضل الهی است دیده روشن
مرا ز نطق الهی زبان بود گویا
به مدحت ولی الله، به ذکر حی قدیم
به نظم و نثر مزین چو لؤلؤ لا لا
ز بعد احمد مختار امام من علی است
که عالم است به قرآن و سر کشف غطا
پس از علی، حسن بن علی است رهبر دین
دگر حسین علی کوست سید شهدا
امام زین عباد است و باقر و صادق
چنانکه موسی کاظم، دگر علی رضا
محمد تقی آن کو به زهد مشهور است
دگر علی نقی آن امام ماه لقا
ز بعدشان حسن عسکری شیردل است
که بود یار احبا و قاتل اعدا
محمد بن حسن، صاحب زمان مهدی
که اوست صاحب تأویل و مفخر فقرا
نمود روی چو ماه دو هفت و کرد آنگه
بیان شق قمر را ز خط استسوا
چو در مقام توجه به علم می رفتم
گهی به قوت و گاهی به نطق و گه به هدی
به گوش هوش من خسته دل ز عالم غیب
ز فیض فضل الهی چنین رسید ندا:
نسیمیا! ز نسیم ریاض معرفتت
همی دمد دم عرفان چو خیری از خارا
تو در محیط بقایی چو خضر روشندل
ترا چه غم که به موج اندر است بحر فنا
در این بدم که دگر ره خطاب لم یزلی
رسید بر دلم از فیض عالم بالا
چو در محیط فنا غوطه بقا خوردم
نصیب، سی و دو در شد مرا ز یک دریا
یقین بدان که مرا جز به چارده معصوم
نبود و نیست و نخواهد بدن دگر ملجا
مراست دست ارادت به دامن حیدر
که اوست ناصر و هادی من به روز جزا
به چارده خط امرد که بر رخ حور است
به هفت خامه نوشته چو عنبر سارا،
که کشتی تنم ار بشکند حوادث موج
رسان تو تخته جان در کنار آل عبا
که در میان دل و جان سرشته مهر علی است
بدین مقید و وارث ز جد و از آبا
اگرچه تیغ اجل سر ز تن جدا سازد
روان ز مهر علی ذره سان بود دروا
مباش غره به علم و به گفت و گوی و شناخت
که بی عمل نتوان شد به جنت المأوی
به خوان جنت اگر علم بود از آن عمل است
به علم مرد عمل کرده می رسد به خدا
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در منقبت امیرالمومنین علی علیه السلام و اثبات ولایت و خلافت او
سزای امامت به صورت به معنی
علی ولی آن که شاهست و مولی
جهان همچو چشم است و او همچو مردم
جهان همچون لفظ است و او همچو معنی
بود حاجت دین به او در تحقق
همان در تقوم به صورت هیولی
وفی است و اوفی، ولی است و اولی
علیم است و اعلم، علی است و اعلی
ولی ولایت وصی وصایت
هدی هدایت هم اعلی هم ادنی
نه گر ذات اوعلت غایی استی
معطل بماندندی اسباب اولی
مطیع شتاب ویست و درنگش
مکان در تمکن زمان در تقضی
اگر نور او در میانه نبودی
بماندی دو عالم چو عینین اعمی
هم از منع زهدش هم از بذل علمش
تن جسم لاغردل عقل فربی
بههر کوه و هر دشت بین بر سر هم
فروغ رخ او تجلی تجلی
بود گرد راهش بود نقش پایش
دم عیسی مریم و دست موسی
بود نور او سر ایجاد عالم
بود ذات او قدرت حق تعالی
به فرض محال ار دهد زهر قاتل
بود به که غیرش دهد من و سلوی
چو او حمله آرد چه رستم چه دستان
چو او معجز آرد چه موسی چه عیسی
به دستش بود خامه عقل اول
ز علمش بود نامه نفس کلی
بیا بر سر کوی جاه و جلالش
ببین ریخته بر سر هم تجلی
یکی کوی از خانه اش جسم اول
یکی دایه در منزلش نفس اولی
ببینی اگر روضه پاک او را
کم آید به چشم تو خورشید اعلی
همه خادمانش عقول مجرد
همه چاکرانش نفوس معلی
به یک دست نزدش چه عامی چه خاصی
به یک پای پیشش چه علوی چه سفلی
چه بدبخت باشد که در حشر گردد
جدا از در او به جنت تسلی
اگر قرب او با پیمبر نبودی
نمی گشت واجب مودت به قربی
همه مایه مهر او مهر حوران
همه میوه حب او بار طوبی
ترقی بود بی ولایش تنزل
تنزل بود با ولایش ترقی
چه روز و چه شب ساکنان درش را
که در خانه خور چه غربی چه شرقی
گرفتار رویش پریشان مویش
چه یک دشت مجنون چه یک شهر لیلی
کمر بستگان کمند هوایش
ز یک دست عذرا ز یک دست سلمی
به عشر تگه حضرت بی زوالش
تمنی فرو ریخته بر تمنی
امامت کسی را سزا شد که دارد
تحلی به فضل از رذایل تخلی
تخلی که دارد جز او از رذایل؟
که دارد چو او در فضایل تحلی؟
کند دعوی ار غیر او جای او را
بود دعوی غیر خالی ز معنی
چو معنی نباشد خلافست گفتن
چون برهان نباشد گزافست دعوی
قوی بازو از خاطر اوست دانش
گرانمایه از صحبت اوست تقوی
دل مرده از گفته اوست زنده
چه باشد ازین بهتر احیای موتی؟
فدای ره او چه دانش چه بینش
طفیل در او چه دنیا چه عقبی
شهی کز شرف کرده اوصاف او را
خداوند تنزیل صد جای املی
کلام الهی چه سابق چه لاحق
همه مدحت اوست حق کرده انشی
نبینی به قرآن نه سوره نه آیه
که نبود در او از کمال وی انهی
خدا جمله پیغمبران امم را
به ایجاد او داده صد گونه بشری
به اظهار او بوده جبریل مامور
به پیغمبر اخفای او گشته منهی
نبوت به اظهار امرش محقق
رسالت ز اخفای او گشته منفی
چه تدبیر کردند ارباب عدوان
که قدرش کنند از جهان جمله اخفی
ولیکن ز مشت غباری که خیزد
نماند در آفاق خورشید مخفی
ز دم های سرد حسودان بدگو
نشد نور او در نقاب تواری
بلی مشعل آفتاب درخشان
ز باد نفس کی توان کرد اطفی
بود افضل خلق بعد از پیمبر
جهات فضایل چو در اوست مطوی
هم از علم وافر هم از حکم ظاهر
هم آداب زهد و هم آیین تقوی
هم از سبق اسلام و قرب پیمبر
چه از روی صورت چه از روی معنی
شجاعت به حدّی که تا روز محشر
چه از بازوی اوست دین را تقوی
دریده همه پرده کفر و عصیان
شکسته همه رونق لات و عزی
به او مستند پیشوایان امت
در انواع دانش در آداب فتوی
ز بحرش بود قطره ای بحر حکمت
ز نورش بود پرتوی کشف صوفی
به او جسته نسبت چه قاری چه واعظ
بدو کرده نازش چه صرفی چه نحوی
به تفسیر آیات او بوده مرجع
به تاویل تنزیل او بوده ماوی
به او مستند حرف های مشایخ
به او منتسب جلوه های موالی
به تعلیم علمش فنون تعلم
به ارشاد سرش علوم لدنی
به هر واقعه عقل او بوده مرشد
به هر مساله علم او بوده مفتی
به او کرده در مشکلات وقایع
همه غاصبان خلافات رجعی
نه از امر حق کرده یک مو تجاوز
نه یک جو در امر خلایق تعدی
بود جمع در وی شروط امامت
به نص صریح کلام الهی
امامت ز عصمت برد استقامت
به نص امر عصمت پذیرد تمامی
نصوص طهارت بر او هست وارد
براهین عصمت در او هست جاری
ز آیات ناطق احادیث صادق
که مطلب ز هر یک پذیرد تقوی
احادیث بالغ به حد تواتر
هم از روی لفظ و هم از روی معنی
نه بیمار تضعیف و تزییف ناقل
نه محتاج توثیق و تعدیل راوی
ز قرآن کنم اول اثبات مطلب
دگر از احادیث اتمام دعوی
«لیذهب» بشان که بوده و «یطهر»
ز «یتلوه» شاهد به سوی که ایمی
به تنزیل شد «هل اتی» از چه منزل
نبی را ز بلغ چرا کرد عتبی
که از «انما» بود مقصود ایزد
به سایل که انگشتری کرد اعطی
که بود آنکه با او به فرمان ایزد
نبی شد مباهل به قوم نصاری
به رد برائت که گردید مامور
به اعطای رایت کرا کرد انهی
کرا با نبی بود فضل اخوت
کرا با اولوالعزم حد تساوی
به شان که جبریل شد لافتی گو
پیمبر برای که گفت انت منی
به روز غدیر از برای که می گفت
به بالای منبر نبی لست اولی
برای که بود اینکه گردید صادر
حدیثی که نقل است در طیر مشوی
چرا کرد امر سلام امامت
چرا اجر تبلیغ شد حب قربی
کسی کاین فضایل مر اوراست ثابت
کسی کاین دلایل دراو هست مجری
بوددر امامت ز هر غیر سابق
بود در خلافت ز هر غیر احری
یقین محض جهل است و عین شقاوت
نمودن به او دیگری را مساوی
چه جا دارد این کز ره علم گوید
کسی اینکه غیری ازو هست اولی
مرا نیست باور که از اهل دانش
به دل کرده باشد کسی این تجری
مگر اینکه در نیل جاه و مراتب
نماید تقرب به ارباب دنیی
چه نقصان کند در تجارت که بیند
به دنیی فروشد مثوبات عقبی
تو عقبی رها کن چه خجلت کسی کو
به نزدیک آن شاه در دار مثوی
خدایا تو دانی که فیاض مجرم
ندارد به جز درگه شاه ملجی
به وی بخش دانسته تقصیر او را
به وی بخش چندین گناهان عظمی
که گر من نیم لایق اما توان کرد
به وی صد هزاران چو من بنده اعطی
توان دید سگ را به روی خداوند
توان درگذشتن ز بنده به مولی
ز من کم مکن نعمت مهر او را
که در هر دو عالم مرا این بس اجری
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت عید سعید غدیر و مدح امیرالمؤمنین علیه‌السلام
دهید مژده برندان می‌پرست امروز
که پیر میکده آمد قدح بدست امروز
بهر که بنگری از شیخ و شاب و خرد و کلان
بود ز بادهٔ خم غدیر مست امروز
زهی علو که علی را بدست پیغمبر (ص)
بلند کرد خدای بلند و پست امروز
به امتحان بلی گفتگان روز الست
گرفت پرده ز رخ شاهد الست امروز
رساند عهد بپایان و شد سعید ابد
هر آنکه با علی از صدق عهد بست امروز
ولی هر آنکه بتلبیس و حیله بیعت کرد
یقینکه عهد خداوند را شکست امروز
به عشق حضرت مولا خوشند اهل ولا
چه باک از اینکه روان حسود خست امروز
رسید امر نبوت به منتهی برخواست
نبی ز جای و بجایش ولی نشست امروز
چو شاه کشور هستی بتخت یافت جلوس
صلای سر خوشی آمد بهر چه هست امروز
صبا بساحت گیتی بهر کجا گذری
بگو به حق طلبان علی‌پرست امروز
نشست طایر اقبالتان به بام امشب
فتاد ماهی اجلالتان بشست امروز
زمانه شاید اگر جان دهد بشکر وصال
که خوش ز محنت ایام هجر رست امروز
بعین یافت که شیر خداست بحر وجود
ز جوی خویش‌پرستی هر آنکه جست امروز
صغیر گرنه اسیر کمند عشق علیست
چه شد که سبحه و زنار را گسست امروز
صغیر اصفهانی : دیوان اشعار
بحر طویل غدیریه
حمد بیرون ز حد آن قادر فرد احدی را که بیک لفظ کن افراخت ز هستی علم انگیخت وجود از عدم‌ آمیخت عناصر بهم آورد پدید ارض و سما نور و ضیاء شمس و قمر ابر و مطر رمل و حجر بحر و بر و چشمه و کوه و دره اشجار و نباتات و جمادات و تر و خشک و شب و روز و مه سال چه پیدا و چه پنهان نعم نامتناهی که در این باب دهد خویش گواهی بود این قول الهی که شمردن نتوانید شما نعمت ما را (وان تعدو نعمت‌الله لاتحصوها) زهی رفعت و اقبال خهی شوکت و اجلال که کرد آن همه یکبار نثار قدم حضرت انسان و پس او را سوی خود خواند و همی کرد بوی صنع خود اظهار که از دیدن آثار برد ره بمؤثر کند اقرار پس از دیدن قدرت بمقدر نگرد صورت و دردل فتدش عشق مصور شودش معرفتی حاصل و از شوق ستایش کند آن پاک خدائی که پی بندگی خویش بپوشاند چنین خلعت هستی ببر مرد و زن و پیر و جوان شاه و گدا باز در این باب شنو قول خداوند جهان عز علا را (وما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) باری ای آدم خاکی تو گل سرسبد عالم ایجادی و عالم همه آن تو بود بیشتر از جن و ملک رفعت و شان تو بود جنت فردوس بتحقیق مکان تو بود نیک نظر کن سوی اشیاء که ز علوی و ز سفلی ره عشق تو سپارند و همه رو بتو دارند بر آنند که خود بر تو رسانند تو رو سوی خدا کن برهش خویش فنا کن بدر خالق یکتا زادب پشت دوتا کن بنگر از تو چه حق خواسته آن دین ادا کن تو مپندار عبث خلق شده بیهده از نیست بهست‌ آمدی آیا نشنیدی ز خداوند که فرمود عبث خلق نکردیم شما را (افحسبتم انما خلقناکم عبثا) عالم از بهر تو شد خلق و تو از بهر عبادت که بری ره بسعادت رهی از قید شقاوت چه بمعنی چه بصورت بزنی دامن همت بکمر از پی طاعت بهوای دل خود ره نسپاری شنوی حکم حق و در عمل آری ز صلوه و ز صیامش ز حلال و ز حرامش نکنی غفلت و کامل کنی اسلام خود آنگه بتولای‌ امیری که بود فرض ولایش بستوده است خدایش همه عالم بفدایش که نشد بعث رسل جز که شود عالم انسانیت آباد که آن معنی انسان شود از پرده نمایان بشناسند خلایق حق از آن مظهر یزدان تیر اربعث رسل بهروی‌ آمد ز چه در خم غدیر‌ امر مؤکد ز خداوند بختم رسل احمد (ص) که بگو آنچه که دانی و کر آنرا نرسانی نرسانیده‌ئی ای شاه بمخلوق تو پیغام خدا را (یا ایه الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله یعصمک من الناس) شد چو مأمور بدین‌ امر شه کشور دین حامل فرقان مبین ماه سما شاه زمین ختم رسل عقل کل آئینهٔ وجه احد احمد (ص) گهر افشاند ز لعل لب جانبخش که بایست مرا منبری آنگه ز جهاز شتر آن قوم نمودند بپا منبر و بنشست بر آن سید عالم نبی‌امی اکرم برخی همچو گل افروخته نی‌نی که رخش لطف و ملاحت به گل‌ آموخته مردم همگی دیده بر او دوخته خلقی شده سرگرم تماشای جمالش بفلک نورروان از رخ خورشید مثالش نه همین خلق زمین گشته بر اومات که حیران شده بروی همه سکان سماوات پس آن مظهر آیات و کرامات پس از بسمله بنهاد بدین خطبه بنا حمد و ثنا را (الحمدالله الذی علا فی توحده و دنی فی تفرده و جل فی سلطانه و عظم فی ارکانه و احاط بکل شیئی و هو فی مکانه و قهر جمیع الخلق بقدرته و برهانه مجیداً لم یزل محموداً لایزال) از پس حمد حق آن شمع شبستان هدایت شه اقلیم رسالت قمر برج نبوت بملا گفت بامت که رساندم بشما آنچه که بر من برسید از حق و تقصیر نکردم بخلایق در رحمت بگشودم همه را راه سلامت بنمودم بشما آنچه که گفتم همه از قول خدا بود و مبرا ز هوی بود کنون هست مرا در نظر‌امری که در آن‌امر سه نوبت شده جبریل بمن نازل و تاکید بتبلیغ همی کرده در این منزل و آن نیست مگر اینکه بگویم به سفید و به سیه تا همه دانند علی هست وصی من و از بعد من او راست خلافت بود او در هر خور تشریف‌ امامت بر من رتبه او رتبه هرون بر موسی است نبی نیست دگر بعد من و او بشما سید و مولی است برد تا که شما را بره راست مسازید رها دامن این راهنما را (فاعلم کل ابیض و اسودان علی بن ابیطالب اخی و وصی و خلیفتی من بعدی الذی محله منی محل هرون من موسی الا انه لانبی بعدی و هو ولیکم) ایهنا الناس ز کف دین خدا را مگذارید ره کفر و ضلالت مسپارید کتابی که خداوند فرستاده محقر مشمارید بیابید رموزش ببر حیدر کرار که او هست بآیات خدا کاشف اسرار بجوئید تمسک بوی و جان خود آزاد کنید از غم محشر دل خود شاد کنید این سخن ای قوم بدانید که بی‌مهر علی علیه‌السلام راه بمقصود نیابید بکوشید به حبش که نعیم است و بترسید ز بغضش که جحیم است پس آنشاه بر آورد علی را بمکان و رفعناه و بگفتا بهر آنکسکه منم سید و مولی علی او راست یقین سید و مولی و رسانید بگوش همه تا شام ابد این سخن روح فزا را‌ (من کنت مولاه فهذا علی مولاه و هو علی بن ابیطالب اخی و وصی باز فرمود که ای قوم بدانید پس از من علم دین بکف حیدر صفدر بود و بعد وی اندر کف اولاد کرامش بهمه فرض بود طاعتشان هست همه خصلت من خصلتشان بر همه خلقند چو من هادی و رهبر همه پاکند و مطهر همه پویند ره دین من افزاید از آنها بجهان رونق آئین من از جمله آنهاست یکی مهدی قائم که بود دوره او باقی و دائم کند او حکم بحق یعنی از او نیست که بر صورت ظاهر نگرد دست تصرف سوی باطن نبرد بلکه بباطن کند او حکم و فرازد علم عدل و نگونسار کند رأیت بیداد غرض داد نشان بعد علی سلسله پاک‌ امامان عظام نقباء نجبا را (ائمه قائمه فیهم المهدی الی یوم القیامه الذی یقضی باالحق) کرد پس‌ امر به بیعت همه را با شه مردان پی بیعت همه گشتند سوی شاه شتابان ولی از مکر گروهی و گروه دگری از ره ایقان خنک آنانگه از آنشاه گرفتند در آن مرحله دامان نبد ار قسمت من اینکه در آنروز زنم چنک بدامان علی شکر که از لطف خدای ازلی‌ آمدم ‌امروز بکف دامن صابر علی آن زادهٔ آزاده حیدر گل گلزار پیمبر بدلم نور علی تافته از روی نکویش بلی این شاخ بتحقیق از آن اصل بود بی‌سخن این جوی بدان بحر کرم وصل بود فخر من این بس که بگویند صغیر است غلامی ز وی الحاصل از آن قوم چو بگرفت نبی بهر علی بیعت و آن‌ امر باتمام رسانید بیاورد بر او حضرت جبریل به فرمان خدا آیهٔ تکمیل و فرو خواند بر‌ امت نبی ابطحی آن آیه سر تا بسر احسان و عطا را (الیوم اکملت دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام...)
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۶ - الخاتم
بود گر بر ولایت محرمیت
تو را بشنو وجود خاتمیت
چنین گویند اهل ذوق و تحقیق
گرت بر قول این قوم است تصدیق
سه قسمت این ولایت نزد اشخاص
یکی مطلق یکی محدود و یک خاص
بود مطلق بعیس ختم در طور
دگر محدود بر مهدی ذی دور
دگر آنخاص مخصوص خواصیست
که از حقشان در این امر اختصاصیست
بشرح آن صفی گردید ملهم
که تا نبود بنزد عامه موهم
مراد از مطلق این باشد که در سیر
تعدی زو نخواهد کرد بر غیر
بود خود در کمال خویش سیار
از و نتوان نمودن اخذ اسرار
از آن مطلق که شد دیگر بتعیین
باو ختم ولایات نبیین
ز اول انبیا را تا نهایت
بعیسی ختم شد دور ولایت
ز بس بد در تجرد فرد و یکتا
بدون والد آمد او بدنیا
دگر مهدی است خاتم در ولایت
بدین احمد صاحب هدایت
بود او خاتم و از وی بحالات
نمایند اولیا کسب کمالات
ز حق در وی معانی مجتمع شد
جز از وی اخذ معنی ممتنع شد
خلیفه احمد این صاحب کمالست
تجاوز در کمال از وی محالست
خلیفه حق و اسم اعظم است او
ظهور ذات و قطب عالم است او
شنو باز از ولیی کو بود خاص
بختمیت چه یکشخص اندر اشخاص
بود ختمیت خاص آنکه عاید
بهر دوری بود بر فرد واحد
اگر چه خاص از حیث مقام است
ولی بر کس چه لازم نیست عام است
تواند شد که در بعضی ز ادوار
یکی خاتم شود ز اقطاب و اخیار
نماید ختم بر وی از عنایت
جناب حق کمالات ولایت
از آن دانست محی‌الدین بخود ختم
ولایت را و بر من گفت شد ختم
نه این مخصوص آن سلطان سر بود
نه بر وی خاتمیت منحصر بود
بسی بودند از اقطاب عالم
شود کو بوده در آنعصر خاتم
صفی را هست هم تحقیق خاصی
بفهمش گر ترا هست اختصاصی
بود خاتم حقی در صورت عبد
وجود مطلقی در صورت عبد
که اندر سیر عبدی او بهر شیئی
نماید دوره ایجاد را طی
کند در پر کاهی سیر امکان
تماما تا مقام ذات سبحان
بهر شیئی ز اشیاء تا بآخر
رساند اصل اول را مکرر
در او اشیاء باصل اوست قائم
بتعیین محقق اوست خاتم
بود مخصوص شخص او در اشخاص
ولی شد اختصاصش عام نی خاص
ازین افزون نگنجد در عبارت
تو گو کافیست عاقل را اشارت
بدعوت باشد او ختم نبیین
جز این بر اولیا خاتم به تعیین
شود گویند مهدی چون هویدا
مسیح آید به تعظیمش ز بالا
بود رمزی ولی بر خلق محجوب
مر ناید بیانش در نظر خوب
بیانی کز عقول خلق دور است
چه حاجت گر چه لب بی قشورست
براینم من بحرفی گر کنی غور
زند امر ولایت بر علی دور
براینم من که خاتم جز علی نیست
جز از نامش روانها صیقلی نیست
علی بود آنکه اول بود خاتم
ولایت یافت از وی جان آدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۱ - عبدالولی
مگر عبدلولی دور از تکلف
ز استیلاست اولی بالتصرف
بگرداند ز کل ماسوا رو
ز هر سو رو نماید سوی بیسو
نگیرد جز خدا را بهر خود دوست
نگنجد از ولای دوست در پوست
نبیند غیر آن کو بروی اولی است
کند پس رو بهر سوسوی مولی است
حقش زان مظهر اسم ولی کرد
ولایت داد و بر کل معتلی کرد
خدا باشد ولی آنکه خارج
ز ظلمت شد بنور اندر معارج
چو ایمانش بحق شد عین واقع
خود ایمانها بر او گردید راجع
از آن حق در نبی او را ولی گفت
نبی «من کنت مولاه علی» گفت
تلای حقش شمع رسل کرد
بحکم انما مولای کل کرد
ولایت پس یقین خاص علی بود
که حق را به نص حق ولی بود
جز او کس در ولایت نیست منصوص
بر او این اولویت گشت مخصوص
پس آنها کاولیا و صالحینند
علی را در ولایت جا نشینند
یکی زان جمله را عبدالولی دان
ولیش با تو لای علی دان