عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
کسی که شیفته ی روی آن صنم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
یک لحظه مرا بی رخت آرام نباشد
دل را به جز از لعل لبت کام نباشد
هیهات که من با تو توانم که نشینم
چون سوی توام زهره ی پیغام نباشد
در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در مجلس دل سوختگان خام نباشد
سرو از چه جهت خوانمت ای سرور خوبان
چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد
از بهر گرفتاری مرغ دل عشاق
حقا که چو زلف سیهت دام نباشد
با دام فدای تو دل و جان که بجوئی
چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد
از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم
نقصان مه از تیرگی شام نباشد
هر مرغ دلی کو بپرد از قفس تن
جز در خم زلف تواش آرام نباشد
آن کو چو حسین از غم عشق تو خرابست
او را سر ناموس و غم نام نباشد
دل را به جز از لعل لبت کام نباشد
هیهات که من با تو توانم که نشینم
چون سوی توام زهره ی پیغام نباشد
در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در مجلس دل سوختگان خام نباشد
سرو از چه جهت خوانمت ای سرور خوبان
چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد
از بهر گرفتاری مرغ دل عشاق
حقا که چو زلف سیهت دام نباشد
با دام فدای تو دل و جان که بجوئی
چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد
از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم
نقصان مه از تیرگی شام نباشد
هر مرغ دلی کو بپرد از قفس تن
جز در خم زلف تواش آرام نباشد
آن کو چو حسین از غم عشق تو خرابست
او را سر ناموس و غم نام نباشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
دردا که دوست هیچ رعایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
اگر طریقه تو جمله ناز خواهد بود
وظیفه ی من شیدا نیاز خواهد بود
مرا چه دیده به روی تو باز شد در دل
به غیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع
نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر به قامت تو زان قیامت جان ها
مرا وسیله ی عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بیچاره ام ز درد و بلا
اگر عنایت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهانی و بنده، بنده ی خاص
ز بنده تا به کیت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگر چه بسیار است
کدام بنده چو عاشق نیاز خواهد بود
به جان خویش تعلق از آن همی ورزم
که او فدای چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز یمن وفات قبر حسین
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
وظیفه ی من شیدا نیاز خواهد بود
مرا چه دیده به روی تو باز شد در دل
به غیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع
نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر به قامت تو زان قیامت جان ها
مرا وسیله ی عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بیچاره ام ز درد و بلا
اگر عنایت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهانی و بنده، بنده ی خاص
ز بنده تا به کیت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگر چه بسیار است
کدام بنده چو عاشق نیاز خواهد بود
به جان خویش تعلق از آن همی ورزم
که او فدای چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز یمن وفات قبر حسین
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
خرم دل آن کس که تمنای تو دارد
شادی کسی کو غم سودای تو دارد
تا حشر بود سجده گه اهل محبت
جائی که نشانی ز کف پای تو دارد
شاید که ز خورشید فلک دیده بدوزد
هر کس که نظر در رخ زیبای تو دارد
هرگز به سوی طوبی و جنت نکند میل
آن دل که هوای قد رعنای تو دارد
اصلا نکند جانب فردوس نگاهی
هر دیده که امکان تماشای تو دارد
پروانه صفت گر تو بسوزی ز غم دل
آن شمع شب افروز چه پروای تو دارد
ای دوست حسین این همه سرمایه ی سودا
از سلسله ی زلف سمن سای تو دارد
شادی کسی کو غم سودای تو دارد
تا حشر بود سجده گه اهل محبت
جائی که نشانی ز کف پای تو دارد
شاید که ز خورشید فلک دیده بدوزد
هر کس که نظر در رخ زیبای تو دارد
هرگز به سوی طوبی و جنت نکند میل
آن دل که هوای قد رعنای تو دارد
اصلا نکند جانب فردوس نگاهی
هر دیده که امکان تماشای تو دارد
پروانه صفت گر تو بسوزی ز غم دل
آن شمع شب افروز چه پروای تو دارد
ای دوست حسین این همه سرمایه ی سودا
از سلسله ی زلف سمن سای تو دارد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
چون شب و روز مرا از تو عنایت باشد
من و ترک غم عشق این چه حکایت باشد
چون ز سر تا به قدم لطفی و جانی و کرم
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
طالب وصل نیم بنده ی فرمان توام
بنده را بندگی شاه کفایت باشد
فتنه آموخت بدآموز ولی معلوم است
کآخر فتنه ی او تا به چه غایت باشد
عالمی گر شودم دشمن از آن باکی نیست
گرم از لطف تو ای دوست حمایت باشد
حال ملک دل من چیست تو هم میدانی
زانکه شه با خبر از حال ولایت باشد
آن کریمی که تو از غایت لطف و کرمت
پیش تو ذکر گنه نیز جنایت باشد
اگر از مصحف حسنت ورقی شرح دهم
سوره ی یوسف از آن یک دو سه آیت باشد
مونس جان حسین است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنایت باشد
من و ترک غم عشق این چه حکایت باشد
چون ز سر تا به قدم لطفی و جانی و کرم
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
طالب وصل نیم بنده ی فرمان توام
بنده را بندگی شاه کفایت باشد
فتنه آموخت بدآموز ولی معلوم است
کآخر فتنه ی او تا به چه غایت باشد
عالمی گر شودم دشمن از آن باکی نیست
گرم از لطف تو ای دوست حمایت باشد
حال ملک دل من چیست تو هم میدانی
زانکه شه با خبر از حال ولایت باشد
آن کریمی که تو از غایت لطف و کرمت
پیش تو ذکر گنه نیز جنایت باشد
اگر از مصحف حسنت ورقی شرح دهم
سوره ی یوسف از آن یک دو سه آیت باشد
مونس جان حسین است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنایت باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۷
دوش از جمال دوست شبم روز گشته بود
کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود
اقبال بود هم نفس و بخت گشته ی یار
یاری دهنده ی طالع فیروز گشته بود
در هر طرف شکفته گلی سرو قامتی
در ماه دی ببین که چه نوروز گشته بود
پروانه داشت شمع من از من ولیک دوش
بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود
مه را قران مشتری و آفتاب من
با من قرین برغم بدآموز گشته بود
آن ماه چارده جگر پاره ی مرا
دوش از خدنگ غمزه جگردوز گشته بود
اندوخت شادی همه عالم حسین دوش
زین پیشتر اگرچه غم اندوز گشته بود
کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود
اقبال بود هم نفس و بخت گشته ی یار
یاری دهنده ی طالع فیروز گشته بود
در هر طرف شکفته گلی سرو قامتی
در ماه دی ببین که چه نوروز گشته بود
پروانه داشت شمع من از من ولیک دوش
بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود
مه را قران مشتری و آفتاب من
با من قرین برغم بدآموز گشته بود
آن ماه چارده جگر پاره ی مرا
دوش از خدنگ غمزه جگردوز گشته بود
اندوخت شادی همه عالم حسین دوش
زین پیشتر اگرچه غم اندوز گشته بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
سلام من سوی آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
به نازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته ی مهجور پر نیاز برید
به بارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی به سوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه ی من قصه ی دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته ی دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
به خاک درگه آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
به نازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته ی مهجور پر نیاز برید
به بارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی به سوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه ی من قصه ی دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته ی دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
به خاک درگه آن شاه سرفراز برید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
سحرگه باد نوروزی چو از گلزار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
صباح عید ز بهر صبوح برخیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشه نشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشته ی خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشه نشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشته ی خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
عید است و حریفان ز می عشق خرابند
ای دوست مپندار که سرمست شرابند
اسباب همه عیش در این بزم مهیاست
ارباب طرب خوشتر از این بزم نیابند
چشمان غم اندوختگان جام پر از می
دلهای جگر سوختگان نیز کبابند
علم نظر آموختن از عشق نیارند
آنها که مقید به قوانین کتابند
آهسته رو ای عمر گرامی که به پیشت
عشاق تو در باختن جان بشتابند
از دست دل و دیده ی خود اهل هوایت
گه غرقه و گه سوخته در آتش و آبند
گر تیر بلا بارد و گر سنگ حوادث
مانند حسین از در تو روی نتابند
ای دوست مپندار که سرمست شرابند
اسباب همه عیش در این بزم مهیاست
ارباب طرب خوشتر از این بزم نیابند
چشمان غم اندوختگان جام پر از می
دلهای جگر سوختگان نیز کبابند
علم نظر آموختن از عشق نیارند
آنها که مقید به قوانین کتابند
آهسته رو ای عمر گرامی که به پیشت
عشاق تو در باختن جان بشتابند
از دست دل و دیده ی خود اهل هوایت
گه غرقه و گه سوخته در آتش و آبند
گر تیر بلا بارد و گر سنگ حوادث
مانند حسین از در تو روی نتابند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
زهی بوعده وصل تو جان ما مسرور
بیا که چشم بد از تو همیشه بادا دور
چگونه دیده بدوزم ز منظرت که ندید
نظر نظیر تو در کائنات یک منظور
کسی که طلعت حسن عذار عذرا دید
بود هر آینه وامق به پیش او معذور
بدور باده چشانی چشم مخمورت
چگونه مستی ارباب دل بود مستور
از آن خم آر شرابی برای دفع خمار
روا بود چو تو ساقی و ما چنین مخمور
مثال کعبه و مانند بیت معمور است
خرابه دل ما چون بعشق شد معمور
چگونه کنه جمال ترا کند ادراک
اگر دو دیده ز دیدار تو نیابد نور
چو مردن از پی تو بخت پایدار آمد
ز پای دار نترسد حسینی منصور
بیا که چشم بد از تو همیشه بادا دور
چگونه دیده بدوزم ز منظرت که ندید
نظر نظیر تو در کائنات یک منظور
کسی که طلعت حسن عذار عذرا دید
بود هر آینه وامق به پیش او معذور
بدور باده چشانی چشم مخمورت
چگونه مستی ارباب دل بود مستور
از آن خم آر شرابی برای دفع خمار
روا بود چو تو ساقی و ما چنین مخمور
مثال کعبه و مانند بیت معمور است
خرابه دل ما چون بعشق شد معمور
چگونه کنه جمال ترا کند ادراک
اگر دو دیده ز دیدار تو نیابد نور
چو مردن از پی تو بخت پایدار آمد
ز پای دار نترسد حسینی منصور
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ترا ز حال من زار مبتلا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنین جهانی و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نیاز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاری نهشته ای ایمه
ترا ز حالت عشاق بینوا چه خبر
ترا که نیست بغیر از جفا و جور آئین
ز رسم دوستی و شیوه وفا چه خبر
اگر ترا سر یاری و دوستی باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمی را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسین را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتیاج بشادی و از دوا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنین جهانی و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نیاز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاری نهشته ای ایمه
ترا ز حالت عشاق بینوا چه خبر
ترا که نیست بغیر از جفا و جور آئین
ز رسم دوستی و شیوه وفا چه خبر
اگر ترا سر یاری و دوستی باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمی را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسین را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتیاج بشادی و از دوا چه خبر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
چشم عاشق کش او کشت مرا بار دگر
گوئیا نیست بجز قصد منش کار دگر
بسته دام غم عشق بسی هست ولیک
همچو من نیست در این دام گرفتار دگر
من نیارم که کنم در رخ اغیار نظر
گر چه یارم طلبد هر نفسی یار دگر
گر بهیچم شمرد مشتری ماه خصال
نبرم رخت دل و جان بخریدار دگر
مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر
کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر
آه کز جان ستمکش نفسی بیش نماند
وان طبیب دل و جان همدم بیمار دگر
ای دل آزار جفاکار چه باشد که نهی
بر جراحات دلم مرهم آزار دگر
خانمان ما و سیه چشم بلاجوی مرا
که کند بی رخ تو رغبت دیدار دگر
شد چنان مست از آن نرگس خمار حسین
که خمارش نبرد باده خمار دگر
گوئیا نیست بجز قصد منش کار دگر
بسته دام غم عشق بسی هست ولیک
همچو من نیست در این دام گرفتار دگر
من نیارم که کنم در رخ اغیار نظر
گر چه یارم طلبد هر نفسی یار دگر
گر بهیچم شمرد مشتری ماه خصال
نبرم رخت دل و جان بخریدار دگر
مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر
کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر
آه کز جان ستمکش نفسی بیش نماند
وان طبیب دل و جان همدم بیمار دگر
ای دل آزار جفاکار چه باشد که نهی
بر جراحات دلم مرهم آزار دگر
خانمان ما و سیه چشم بلاجوی مرا
که کند بی رخ تو رغبت دیدار دگر
شد چنان مست از آن نرگس خمار حسین
که خمارش نبرد باده خمار دگر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ای خسرو خوبان لبت از شهد شیرین کاره تر
هم دیده نادیده ز تو عیاره ای عیاره تر
ای نازنین با ناز اگر بیچارگانرا میکشی
اول مرا کش چون منم از دیگران بیچاره تر
از عشق رخسار و لبت دل خونشده جان سوخته
وز سوز جان و خون دل لب خشگم و رخساره تر
جانهای خوبان سوختی تنها نه عاشق میکشی
ای از تو خوبان خورده خون تو از همه خونخواره تر
بر بوی تو گل در چمن صد چاک زد جامه چو من
وز روی غیرت جان من از جامه گل پاره تر
خاک رهت گشتم ولی از بیم گرد دامنت
دارم ز آب چشم خود خاک رهت همواره تر
بگداخت سنگ از آه من لیکن چسود ایماه من
کان دل که داری نیست آن از سنگ خارا خاره تر
آواره عشقت بسی هستند در عالم ولی
انصاف ده خود دیده ای هیچ از حسین آواره تر
هم دیده نادیده ز تو عیاره ای عیاره تر
ای نازنین با ناز اگر بیچارگانرا میکشی
اول مرا کش چون منم از دیگران بیچاره تر
از عشق رخسار و لبت دل خونشده جان سوخته
وز سوز جان و خون دل لب خشگم و رخساره تر
جانهای خوبان سوختی تنها نه عاشق میکشی
ای از تو خوبان خورده خون تو از همه خونخواره تر
بر بوی تو گل در چمن صد چاک زد جامه چو من
وز روی غیرت جان من از جامه گل پاره تر
خاک رهت گشتم ولی از بیم گرد دامنت
دارم ز آب چشم خود خاک رهت همواره تر
بگداخت سنگ از آه من لیکن چسود ایماه من
کان دل که داری نیست آن از سنگ خارا خاره تر
آواره عشقت بسی هستند در عالم ولی
انصاف ده خود دیده ای هیچ از حسین آواره تر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
اگر طریقه آن دلرباست عشوه و ناز
وظیفه من آشفته نیست غیر نیاز
منم چو شمع و غم عشق دوست چون آتش
مرا نصیبه از آن آتش است سوز و گداز
گهی ز فکر دهانش مراست عیشی تنگ
گه از هوای قد او مراست عمر دراز
دلا چو دیده بدوزی ز دید هر دو جهان
چو شاهباز کنی دیده بر رخ شه باز
کسی که سر حقیقت شناخت میداند
که در طریقت عشاق عشق نیست مجاز
نیاز و درد بود زخت عاشق صادق
نمیخرند ببازار عشق زهد و نماز
قمارخانه رندان پاکباز اینجاست
بیا و نقد دو عالم بضربه ای در باز
حجاب خویش توئی چون بترک خود پوئی
درون خلوت خاصت کنند محرم راز
حسین بندگی دوست کار عشاق است
ز بندگیست که عاشق کشد ز دلبر ناز
وظیفه من آشفته نیست غیر نیاز
منم چو شمع و غم عشق دوست چون آتش
مرا نصیبه از آن آتش است سوز و گداز
گهی ز فکر دهانش مراست عیشی تنگ
گه از هوای قد او مراست عمر دراز
دلا چو دیده بدوزی ز دید هر دو جهان
چو شاهباز کنی دیده بر رخ شه باز
کسی که سر حقیقت شناخت میداند
که در طریقت عشاق عشق نیست مجاز
نیاز و درد بود زخت عاشق صادق
نمیخرند ببازار عشق زهد و نماز
قمارخانه رندان پاکباز اینجاست
بیا و نقد دو عالم بضربه ای در باز
حجاب خویش توئی چون بترک خود پوئی
درون خلوت خاصت کنند محرم راز
حسین بندگی دوست کار عشاق است
ز بندگیست که عاشق کشد ز دلبر ناز
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
بچشم او نظر میکن دلا در ماه رخسارش
تو هم با دیده جان میتوانی دید دیدارش
ظلال عالم صورت سبل شد دیده دل را
بهل صورت که تا بینی جهانی پر ز انوارش
گلستان حقایق را چه ریحانهاست روح افزا
مشام جان چو بگشائی رسد بوئی ز گلزارش
کند شادی بود خرم دلی کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش
شه کنعانیم چون مه ببازار آمده ناگه
عزیزان وفاپیشه بجان گشته خریدارش
چه راحتها که می بینم جراحتهای جانانرا
چه مستیها که من دارم ز چشم شوخ خمارش
هدف گشته مرا سینه ز تیغ غمزه مستش
صدف گشته مرا دیده ز یاقوت گهر بارش
کجا چون تو گواهی را پسندد یار خود هرگز
شد این کنج دل ویران محل گنج اسرارش
چو گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
شهی کاندر همه عالم بخوبی نیست کس یارش
تو هم با دیده جان میتوانی دید دیدارش
ظلال عالم صورت سبل شد دیده دل را
بهل صورت که تا بینی جهانی پر ز انوارش
گلستان حقایق را چه ریحانهاست روح افزا
مشام جان چو بگشائی رسد بوئی ز گلزارش
کند شادی بود خرم دلی کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش
شه کنعانیم چون مه ببازار آمده ناگه
عزیزان وفاپیشه بجان گشته خریدارش
چه راحتها که می بینم جراحتهای جانانرا
چه مستیها که من دارم ز چشم شوخ خمارش
هدف گشته مرا سینه ز تیغ غمزه مستش
صدف گشته مرا دیده ز یاقوت گهر بارش
کجا چون تو گواهی را پسندد یار خود هرگز
شد این کنج دل ویران محل گنج اسرارش
چو گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
شهی کاندر همه عالم بخوبی نیست کس یارش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
خوشا جانی که بستاند بدست خویش جانانش
زهی عیدی که عاشق را کشد از بهر قربانش
چو لاله داغ دل باید چو غنچه چاک پیراهن
که تا یابد مشام جان شمیمی از گلستانش
بکن پیراهن هستی ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عین بیخویشی برآری از گریبانش
چو اندر خلوت خاصش بدین هستی نمی گنجی
ز دربانش چه میپرسی چو حلقه پیش دربانش
گر از آب حیات ای دل بمنت میدهد خضرت
چو تو هستی زمستانش بخاکش ریز و مستانش
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبی جانان ز روی لطف مهمانش
مرا عاشق چنان باید که روز حشر نفریبد
نعیم جنت اعلی ریاض خلد رضوانش
خرد در کفر و در ایمان بسی دیباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ایمانش
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود یکدم
بیا پیش حسین آنگه شنو اسرار پنهانش
زهی عیدی که عاشق را کشد از بهر قربانش
چو لاله داغ دل باید چو غنچه چاک پیراهن
که تا یابد مشام جان شمیمی از گلستانش
بکن پیراهن هستی ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عین بیخویشی برآری از گریبانش
چو اندر خلوت خاصش بدین هستی نمی گنجی
ز دربانش چه میپرسی چو حلقه پیش دربانش
گر از آب حیات ای دل بمنت میدهد خضرت
چو تو هستی زمستانش بخاکش ریز و مستانش
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبی جانان ز روی لطف مهمانش
مرا عاشق چنان باید که روز حشر نفریبد
نعیم جنت اعلی ریاض خلد رضوانش
خرد در کفر و در ایمان بسی دیباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ایمانش
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود یکدم
بیا پیش حسین آنگه شنو اسرار پنهانش