عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲
مرا چو کعبه ی دولت حریم خانه ی اوست
به راستان که سر من بر آستانه ی اوست
اگر چه محض گناهم امیدواری من
به فیض شامل الطاف بی کرانه ی اوست
هزار طایر قدسی به اختیار چو من
اسیر طره ی خال چو دام و دانه ی اوست
اگر چه نیست یکی ذره بی نشان رخش
هنوز دیده ی ما طالب نشانه ی اوست
به روز حشر نیاید به خویشتن آری
کسی که مست و خراب از می شبانه ی اوست
کجاست مطرب ما تا نوای ساز کند
که رقص حالت عشاق از ترانه ی اوست
مسیح خسته دلان گوئیا نمیسازد
که خسته همچو من زار از زمانه ی اوست
اگر به کلبه ی احزان ما نهد تشریف
سزد که خانه ی این بنده، بنده خانه ی اوست
بیا که طبع حسین از پی نثار آورد
از آن جواهر غیبی که در خزانه ی اوست
به راستان که سر من بر آستانه ی اوست
اگر چه محض گناهم امیدواری من
به فیض شامل الطاف بی کرانه ی اوست
هزار طایر قدسی به اختیار چو من
اسیر طره ی خال چو دام و دانه ی اوست
اگر چه نیست یکی ذره بی نشان رخش
هنوز دیده ی ما طالب نشانه ی اوست
به روز حشر نیاید به خویشتن آری
کسی که مست و خراب از می شبانه ی اوست
کجاست مطرب ما تا نوای ساز کند
که رقص حالت عشاق از ترانه ی اوست
مسیح خسته دلان گوئیا نمیسازد
که خسته همچو من زار از زمانه ی اوست
اگر به کلبه ی احزان ما نهد تشریف
سزد که خانه ی این بنده، بنده خانه ی اوست
بیا که طبع حسین از پی نثار آورد
از آن جواهر غیبی که در خزانه ی اوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶
دوست از حال دل آشفتگان آگاه نیست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
باد نوروزی ز گلشن میرسد لیکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئی بدو همراه نیست
کشور دل بی حضور او خراب آباد شد
رو به ویرانی نهد ملکی که در وی شاه نیست
ما سر کوی فنا خواهیم و ملک نیستی
اهل دل را میل خاطر سوی مال و جاه نیست
جذبه ای از کبریای عشق هرگز کی رسد
هرکه را از کوه غم رخساره همچون کاه نیست
بگذر از خویش و درآ در راه عشق او حسین
خودپرستان را قبولی چون در آن درگاه نیست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
باد نوروزی ز گلشن میرسد لیکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئی بدو همراه نیست
کشور دل بی حضور او خراب آباد شد
رو به ویرانی نهد ملکی که در وی شاه نیست
ما سر کوی فنا خواهیم و ملک نیستی
اهل دل را میل خاطر سوی مال و جاه نیست
جذبه ای از کبریای عشق هرگز کی رسد
هرکه را از کوه غم رخساره همچون کاه نیست
بگذر از خویش و درآ در راه عشق او حسین
خودپرستان را قبولی چون در آن درگاه نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
اگر برد سوی دارالقرار ما را دوست
دلم قرار نگیرد در او مگر با دوست
مرا نه ملک جهان باید و نه باغ جنان
که نیست از دو جهانم مراد الا دوست
چنان به جان من آمیخت دوست از سر لطف
که نیست فرق ز جان عزیز من تا دوست
بدان مقام رسید اتحاد من با او
که باز می نشناسم که این منم یا دوست
ز دوست دیده ی بینا بجوی تا بینی
که هست در همه کائنات پیدا دوست
چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما
چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست
میان ما و تو جز صلح نیست ای زاهد
تو را نعیم ریاض بهشت و ما را دوست
حسین اگر همه خویشان شوند بیگانه
به جان دوست که ما را بس است تنها دوست
دلم قرار نگیرد در او مگر با دوست
مرا نه ملک جهان باید و نه باغ جنان
که نیست از دو جهانم مراد الا دوست
چنان به جان من آمیخت دوست از سر لطف
که نیست فرق ز جان عزیز من تا دوست
بدان مقام رسید اتحاد من با او
که باز می نشناسم که این منم یا دوست
ز دوست دیده ی بینا بجوی تا بینی
که هست در همه کائنات پیدا دوست
چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما
چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست
میان ما و تو جز صلح نیست ای زاهد
تو را نعیم ریاض بهشت و ما را دوست
حسین اگر همه خویشان شوند بیگانه
به جان دوست که ما را بس است تنها دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
ای راحت جان از نفس روح فزایت
دارد نگه از چشم بداندیش خدایت
درمان طلبان از تو دوا جسته ولیکن
من سوخته دل ساخته با درد و بلایت
چون هست وفا شیوه ی عشاق بلاکش
جانا چه کنم گر نکشم بار جفایت
هر کس طلبیده ز تو کامی و مرادی
کام دل سودا زده ی ماست رضایت
هر لحظه تو یار دگری گر چه گزیدی
ما هیچ کسی را نگزیدیم به جایت
سر در قدمت باختمی وقت قدومت
گر زانکه سری داشتمی لایق پایت
گفتار حسین ای صنم شوخ خوش آید
از پسته ی شکر شکن نغمه سرایت
دارد نگه از چشم بداندیش خدایت
درمان طلبان از تو دوا جسته ولیکن
من سوخته دل ساخته با درد و بلایت
چون هست وفا شیوه ی عشاق بلاکش
جانا چه کنم گر نکشم بار جفایت
هر کس طلبیده ز تو کامی و مرادی
کام دل سودا زده ی ماست رضایت
هر لحظه تو یار دگری گر چه گزیدی
ما هیچ کسی را نگزیدیم به جایت
سر در قدمت باختمی وقت قدومت
گر زانکه سری داشتمی لایق پایت
گفتار حسین ای صنم شوخ خوش آید
از پسته ی شکر شکن نغمه سرایت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
کدام دل که گرفتار و مبتلای تو نیست
کدام سر که سراسیمه ی هوای تو نیست
کدام طایر قدسی نشد گرفتارت
کدام جان گرامی که آن فدای تو نیست
کدام سینه نشد آستان درد و غمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
مرا ز گوش چو سود ار حدیث تو نبود
مرا ز دیده چه حاصل اگر لقای تو نیست
بیا به منظره ی چشم روشنم بنشین
که خانه ی دل تاریک بنده جای تو نیست
تو را چو دید دلم شد ز خویش بیگانه
به خویش بسته بود هر که آشنای تو نیست
گریختن ز جفا شرط عاشقی نبود
جفای تو بر عاشق کم از وفای تو نیست
به کس مراد میندیش کام خویش برآر
که کام این دل شوریده جز رضای تو نیست
دهان خویش به مشک و گلاب شست حسین
هنوز گفته ی او لایق ثنای تو نیست
کدام سر که سراسیمه ی هوای تو نیست
کدام طایر قدسی نشد گرفتارت
کدام جان گرامی که آن فدای تو نیست
کدام سینه نشد آستان درد و غمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
مرا ز گوش چو سود ار حدیث تو نبود
مرا ز دیده چه حاصل اگر لقای تو نیست
بیا به منظره ی چشم روشنم بنشین
که خانه ی دل تاریک بنده جای تو نیست
تو را چو دید دلم شد ز خویش بیگانه
به خویش بسته بود هر که آشنای تو نیست
گریختن ز جفا شرط عاشقی نبود
جفای تو بر عاشق کم از وفای تو نیست
به کس مراد میندیش کام خویش برآر
که کام این دل شوریده جز رضای تو نیست
دهان خویش به مشک و گلاب شست حسین
هنوز گفته ی او لایق ثنای تو نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲
دست همت بر جهان خواهم فشاند
آستین بر آسمان خواهم فشاند
تا بقای جاودان آرم بدست
در هوای دوست جان خواهم فشاند
تا نگردد آشکارا سر دل
جان بروی او نهان خواهم فشاند
دامن همت بگرد آلوده شد
گرد دامن بر جهان خواهم فشاند
دنیی و عقبی حجاب دوستند
هر دو عالم دست از آن خواهم فشاند
نقد جان را گر چه بس نارایج است
پیش عشق جان نهان خواهم فشاند
تا نشیند آتش دل یک نفس
آب دیده هر زمان خواهم فشاند
دمبدم از گنج طبع و درج چشم
لعل و گوهر رایگان خواهم فشاند
از برای جرعه دردی درد
حاصل کون و مکان خواهم فشاند
چند از این ناموس زین پس نقد عمر
جمله در پای مغان خواهم فشاند
زیر پای ساقی ار دستم دهد
هر نفس گنج روان خواهم فشاند
نقد هر دو کون چون دریا کشان
بر سر یک جرعه دان خواهم فشاند
عقل بند راه شد از سوز عشق
آتشش در خان و مان خواهم فشاند
گوهر منظوم از دریای طبع
پیش شاه شه نشان خواهم فشاند
از پی دیدار ساقی چون حسین
دیده گوهرفشان خواهم فشاند
آستین بر آسمان خواهم فشاند
تا بقای جاودان آرم بدست
در هوای دوست جان خواهم فشاند
تا نگردد آشکارا سر دل
جان بروی او نهان خواهم فشاند
دامن همت بگرد آلوده شد
گرد دامن بر جهان خواهم فشاند
دنیی و عقبی حجاب دوستند
هر دو عالم دست از آن خواهم فشاند
نقد جان را گر چه بس نارایج است
پیش عشق جان نهان خواهم فشاند
تا نشیند آتش دل یک نفس
آب دیده هر زمان خواهم فشاند
دمبدم از گنج طبع و درج چشم
لعل و گوهر رایگان خواهم فشاند
از برای جرعه دردی درد
حاصل کون و مکان خواهم فشاند
چند از این ناموس زین پس نقد عمر
جمله در پای مغان خواهم فشاند
زیر پای ساقی ار دستم دهد
هر نفس گنج روان خواهم فشاند
نقد هر دو کون چون دریا کشان
بر سر یک جرعه دان خواهم فشاند
عقل بند راه شد از سوز عشق
آتشش در خان و مان خواهم فشاند
گوهر منظوم از دریای طبع
پیش شاه شه نشان خواهم فشاند
از پی دیدار ساقی چون حسین
دیده گوهرفشان خواهم فشاند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۳
بر روی دل افروزت هر کو نظر اندازد
چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد
با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی
بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد
این دولت آن عاشق کز روی سرافرازی
جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد
چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد
با روی تو از خوبی اکنون مه نو نازد
ای جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا در بر خود گیرد چون چنگ که بنوازد
معراجت اگر باید بر دلدل دل بنشین
کز فرش بیک حمله تا عرش همی تازد
عاشق بود آن صادق کو همچو حسین ای جان
هر دم ز غم کهنه شادی نو آغازد
چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد
با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی
بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد
این دولت آن عاشق کز روی سرافرازی
جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد
چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد
با روی تو از خوبی اکنون مه نو نازد
ای جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا در بر خود گیرد چون چنگ که بنوازد
معراجت اگر باید بر دلدل دل بنشین
کز فرش بیک حمله تا عرش همی تازد
عاشق بود آن صادق کو همچو حسین ای جان
هر دم ز غم کهنه شادی نو آغازد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸
جان فدای آنکه ما را بی مهابا میکشد
کشته را جان میدهد پنهان و پیدا میکشد
تیر دلدوز خدنگ غمزه خونریز خود
سوی دیگر میکشد آنشوخ و ما را میکشد
آن قد و بالا بلای جان عاشق شد بلی
چون بلای ناگهان آید ز بالا میکشد
تا بود فردا میان گشتگان عشق دوست
عاشق آن نازنین خود را بعمدا میکشد
کشتنش آب حیات عاشقان آمد از آن
زنده میگردم من آشفته دل تا میکشد
دیگران را گر تقاضا میکند میر اجل
عاشق بیچاره خود را بی تقاضا میکشد
گر بقصد کشتن آید دوست منعش کم کنید
تا حسین خسته را بکشد که زیبا میکشد
کشته را جان میدهد پنهان و پیدا میکشد
تیر دلدوز خدنگ غمزه خونریز خود
سوی دیگر میکشد آنشوخ و ما را میکشد
آن قد و بالا بلای جان عاشق شد بلی
چون بلای ناگهان آید ز بالا میکشد
تا بود فردا میان گشتگان عشق دوست
عاشق آن نازنین خود را بعمدا میکشد
کشتنش آب حیات عاشقان آمد از آن
زنده میگردم من آشفته دل تا میکشد
دیگران را گر تقاضا میکند میر اجل
عاشق بیچاره خود را بی تقاضا میکشد
گر بقصد کشتن آید دوست منعش کم کنید
تا حسین خسته را بکشد که زیبا میکشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱
بی نشان گردم اگر از تو نشانی نرسد
مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد
آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب
بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد
وای از آن تیره زمانی که ز خورشید رخت
از پی روشنی جان لمعانی نرسد
دل مجروح مرا نیست امید مرهم
اگر از غمزه تو زخم سنانی نرسد
صید شاهین غمت تا نشود طایر جان
در هوای جبروتش طیرانی نرسد
رایض عشق چو بر دلدل دل زین ننهند
در فضای جبروتش جولانی نرسد
تا تو پیدا نکنی ذوق مقالات حسین
هیچ در گوش دلت راز نهانی نرسد
مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد
آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب
بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد
وای از آن تیره زمانی که ز خورشید رخت
از پی روشنی جان لمعانی نرسد
دل مجروح مرا نیست امید مرهم
اگر از غمزه تو زخم سنانی نرسد
صید شاهین غمت تا نشود طایر جان
در هوای جبروتش طیرانی نرسد
رایض عشق چو بر دلدل دل زین ننهند
در فضای جبروتش جولانی نرسد
تا تو پیدا نکنی ذوق مقالات حسین
هیچ در گوش دلت راز نهانی نرسد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳
از من خبر بجانب جانان که میبرد
پیغام عندلیب ببستان که میبرد
یعقوب را دو دیده ز بس گریه تیره گشت
آخر خبر بیوسف کنعان که میبرد
چون آدم از بهشت برون اوفتاده ام
بازم بسوی روضه رضوان که میبرد
بی روی دوست مجلس ما را فروغ نیست
پیغام ما بدان مه تابان که میبرد
از حال ما خبر که تواند بدو رساند
نام گدا بحضرت سلطان که میبرد
گر زانکه نامه ای بنویسم بخون دل
آنرا بدان مراد دل و جان که میبرد
خواهم که جان و دل بفرستم بدو حسین
جان و دلم بجانب جانان که میبرد
پیغام عندلیب ببستان که میبرد
یعقوب را دو دیده ز بس گریه تیره گشت
آخر خبر بیوسف کنعان که میبرد
چون آدم از بهشت برون اوفتاده ام
بازم بسوی روضه رضوان که میبرد
بی روی دوست مجلس ما را فروغ نیست
پیغام ما بدان مه تابان که میبرد
از حال ما خبر که تواند بدو رساند
نام گدا بحضرت سلطان که میبرد
گر زانکه نامه ای بنویسم بخون دل
آنرا بدان مراد دل و جان که میبرد
خواهم که جان و دل بفرستم بدو حسین
جان و دلم بجانب جانان که میبرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴
گر پریچهره مه پیکر من باز آید
روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
پرتو نور تجلی رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
از سر طره آن ترک خطائی بمشام
نکهت نافه آهوی ختن باز آید
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
مردم دیده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آید
خوش بود گر ز جفای کاری و بیدادگری
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آید
طوطی طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشاید اگر آن پسته دهن باز آید
دارم امید که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسین ابن حسن باز آید
روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
پرتو نور تجلی رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
از سر طره آن ترک خطائی بمشام
نکهت نافه آهوی ختن باز آید
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
مردم دیده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آید
خوش بود گر ز جفای کاری و بیدادگری
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آید
طوطی طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشاید اگر آن پسته دهن باز آید
دارم امید که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسین ابن حسن باز آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۵
مرا ز مدرسه عشقت بخانقاه کشید
بصدر صفه دولت ز پایگاه کشید
حدیث آتش عشقم مگر رسید به نی
که نی ز سوز درون صد هزار آه کشید
دلم چو پای ارادت نهاد در ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشید
کسی که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل
نه خوف بادیه دید و نه رنج راه کشید
شکست لشکر صبر و گریخت شحنه عقل
چو در دیار دلم عشق تو سپاه کشید
رخت بدعوی خونم نوشت خط آنگاه
دو ترک کافر سرمست را گواه کشید
تن نزار من زار شد هلاک از غم
که بار کوه نیارم به برگ کاه کشید
چه غم ز سرزنش یار و طعنه اغیار
مرا که سایه لطف تو در پناه کشید
اگر گناه بود سر بپایت افکندن
حسین دست نخواهد از این گناه کشید
بصدر صفه دولت ز پایگاه کشید
حدیث آتش عشقم مگر رسید به نی
که نی ز سوز درون صد هزار آه کشید
دلم چو پای ارادت نهاد در ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشید
کسی که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل
نه خوف بادیه دید و نه رنج راه کشید
شکست لشکر صبر و گریخت شحنه عقل
چو در دیار دلم عشق تو سپاه کشید
رخت بدعوی خونم نوشت خط آنگاه
دو ترک کافر سرمست را گواه کشید
تن نزار من زار شد هلاک از غم
که بار کوه نیارم به برگ کاه کشید
چه غم ز سرزنش یار و طعنه اغیار
مرا که سایه لطف تو در پناه کشید
اگر گناه بود سر بپایت افکندن
حسین دست نخواهد از این گناه کشید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
گر تو را عشوه چنان شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم دین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز محشر که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا مهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پر و بالی دارد
کار آن ترک کمان دار کمین خواهد بود
جان به جانان ده و از مرگ میندیش حسین
خود تو را عاقبت کار همین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم دین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز محشر که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا مهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پر و بالی دارد
کار آن ترک کمان دار کمین خواهد بود
جان به جانان ده و از مرگ میندیش حسین
خود تو را عاقبت کار همین خواهد بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
نگار من چو به لعل شکر نثار آید
غذای طوطی طبعم سخن گذار آید
دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش
به شهریار رسد چون به شهریار آید
شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک
بدان بساط که آن نازنین سوار آید
در آن زمان که ز اخلاق او سخن گوید
فرشته کیست که باری در این شمار آید
اگر فدای تو ای دلربا نگردد جان
دگر چه فایده زین جان بی قرار آید
هزار فخر کنم هر زمان به بندگیت
مرا ز شاهی عالم اگر چه عار آید
دل مرا که به جای سپند می سوزی
نگاهدار که روزی تو را به کار آید
حسین خاک رهت گشته است میترسد
که بر دل تو از آن رهگذر غبار آید
غذای طوطی طبعم سخن گذار آید
دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش
به شهریار رسد چون به شهریار آید
شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک
بدان بساط که آن نازنین سوار آید
در آن زمان که ز اخلاق او سخن گوید
فرشته کیست که باری در این شمار آید
اگر فدای تو ای دلربا نگردد جان
دگر چه فایده زین جان بی قرار آید
هزار فخر کنم هر زمان به بندگیت
مرا ز شاهی عالم اگر چه عار آید
دل مرا که به جای سپند می سوزی
نگاهدار که روزی تو را به کار آید
حسین خاک رهت گشته است میترسد
که بر دل تو از آن رهگذر غبار آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸
دلم هوای چنان سرو نازنین دارد
که مشگ سوده بر اطراف یاسمین دارد
ز مهر زهره جبینی شدم ستاره فشان
که داغ بندگیش ماه بر جبین دارد
هزار عاقل فرزانه گشت دیوانه
از آن دو سلسله کز زلف عنبرین دارد
کمان گرفت و کمین کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب در کمین دارد
ز همنشینی جانان تمتعی یابد
کسی که دولت و اقبال همنشین دارد
زهی حبیب که از بهر وحی آیت عشق
ز جبرئیل نهانی دگر امین دارد
بگفت عاقبت از عشق کشته خواهی شد
حسین خود ز جهان آرزو همین دارد
که مشگ سوده بر اطراف یاسمین دارد
ز مهر زهره جبینی شدم ستاره فشان
که داغ بندگیش ماه بر جبین دارد
هزار عاقل فرزانه گشت دیوانه
از آن دو سلسله کز زلف عنبرین دارد
کمان گرفت و کمین کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب در کمین دارد
ز همنشینی جانان تمتعی یابد
کسی که دولت و اقبال همنشین دارد
زهی حبیب که از بهر وحی آیت عشق
ز جبرئیل نهانی دگر امین دارد
بگفت عاقبت از عشق کشته خواهی شد
حسین خود ز جهان آرزو همین دارد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
صبا رسید در او بوی یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
مه گلچهره ی من چون ز سفر بازآید
من دل سوخته را نور بصر باز آید
دارم امید که ناگه ز شفاخانه ی غیب
مرهم سینه ی این خسته جگر بازآید
من دیوانه ز زنجیر بلا باز رهم
گر پری روی ملک سیرت من بازآید
سوزد از آه دلم طارم ماه و خورشید
گر نه آن رشک مه و غیرت خور بازآید
کی بود کان بت عیسی دم یوسف منظر
به مداوای دل اهل نظر بازآید
گل اقبال دمد از چمن عیش حسین
اگر آن سرو سخن گو ز سفر بازآید
من دل سوخته را نور بصر باز آید
دارم امید که ناگه ز شفاخانه ی غیب
مرهم سینه ی این خسته جگر بازآید
من دیوانه ز زنجیر بلا باز رهم
گر پری روی ملک سیرت من بازآید
سوزد از آه دلم طارم ماه و خورشید
گر نه آن رشک مه و غیرت خور بازآید
کی بود کان بت عیسی دم یوسف منظر
به مداوای دل اهل نظر بازآید
گل اقبال دمد از چمن عیش حسین
اگر آن سرو سخن گو ز سفر بازآید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۵
نفخه ی سنبل گلچهره ی من می آید
یا نسیم سحر از سوی چمن می آید
به سوی بلبل بی وصل و نوا فصل بهار
نفخات گل صد برگ سمن می آید
می رسد یوسف گمگشته ی یعقوب حزین
یا مگر جان گرامی به بدن می آید
دل دیوانه ام از بند بلا یافت نجات
که ملک خوی پری چهره ی من می آید
آب شد لعل و در از رشک حدیثم که مرا
نام دندان و لب او به دهن می آید
دارد آن ترک خطا قصد شکست دل ما
که بدان طره ی پرچین و شکن می آید
یارب این چهر عرق کرده دلارام من است
یا مه چهارده امشب بر من می آید
در هوای شکر کبک خرامی چه عجب
باز اگر طوطی طبعم به سخن بازآید
یا نسیم سحر از سوی چمن می آید
به سوی بلبل بی وصل و نوا فصل بهار
نفخات گل صد برگ سمن می آید
می رسد یوسف گمگشته ی یعقوب حزین
یا مگر جان گرامی به بدن می آید
دل دیوانه ام از بند بلا یافت نجات
که ملک خوی پری چهره ی من می آید
آب شد لعل و در از رشک حدیثم که مرا
نام دندان و لب او به دهن می آید
دارد آن ترک خطا قصد شکست دل ما
که بدان طره ی پرچین و شکن می آید
یارب این چهر عرق کرده دلارام من است
یا مه چهارده امشب بر من می آید
در هوای شکر کبک خرامی چه عجب
باز اگر طوطی طبعم به سخن بازآید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
نگار سرو قد گلعذار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد