عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
آنانکه لوای فقر افراخته اند
یکباره سوی ملک فنا تاخته اند
بیچاره و چاره ساز خلقند تمام
آنانکه به دل سوختگی ساخته اند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
عاقل که جز اقدام لزومی نکند
غمناک دل غریب و بومی نکند
داند که حکومتی نگردد ثابت
تا تکیه بر افکار عمومی نکند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
هر خانه که شادیش بجز غم نبود
ویرانی آن خرابه پر کم نبود
نقش در و دیوار ندارد حاصل
از بهر عمارتی که محکم نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
هر چند افق زمانه روشن نبود
تکلیف جهانیان معین نبود
در قرن طلائی نکند آدم روی
در مملکتی که راه آهن نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
اسرار سراچه کهن تازه نبود
غوغای حیات غیر آوازه نبود
این جامه زندگی که خیاط ازل
از بهر من و تو دوخت، اندازه نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
روزی که دل غمزده را شادی بود
دل شادیم از پرتو آزادی بود
زان پیش که برزگر شود خانه خراب
از گنج در این خرابه آبادی بود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
دولت چو بفکر خویش تشکیل شود
ناچار نفوذ غیر تقلیل شود
با فکر خودی اگر نگردد تشکیل
بر آن نظر خارجه تحمیل شود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
ثروت سبب وحی سماوی نشود
با فقر و غنا قطع دعاوی نشود
هرگز نشود بین بشر ختم نزاع
تا قیمت اوقات مساوی نشود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
روزی به نبرد صف شکستن باید
بر خصم ره فرار بستن باید
روز دگری بقصد یک حمله سخت
از موقع خود عقب نشستن باید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۱
صندوق دهن بسته درش چون شد باز
افکند میان این و آن غلغله باز
آراست فقط طایر اقبال و همه
گویند به فرق ما نشیند این باز
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۹
با کجروی خلق جعلق خوش باش
با کشمکش گنبد ازرق خوش باش
دی با سیه و سفید اگر خوش بودی
امروز به کابینه ابلق خوش باش
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
از درد و غم زمانه افسرده مباش
وز کجروی سپهر آزرده مباش
ور گردش آسمان زمینت بزند
چون مردم سرگشته کله خورده مباش
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
من حسرت آب زندگانی نخورم
وز خوان جهان جز کف نانی نخورم
چون زندگیم غم جهان خوردن بود
مردم که دگر غم جهانی نخورم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
من حسرت آب زندگانی نخورم
در خوان جهان جز کف نانی نخورم
چون زندگیم غم جهان خوردن بود
مردم که دگر غم جهانی نخورم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا بر سر حرص و آز خود پا زده ایم
لبخند به دستگاه دنیا زده ایم
با کشتی طوفانی بشکسته خویش
شادیم از آنکه دل بدریا زده ایم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۸
ما دایره کثرت و قلت هستیم
ما آینه عزت و ذلت هستیم
تو در طلب حکومت مقتدری
ما طالب اقتدار ملت هستیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۹
یک عمر چو باد دور دنیا گشتیم
چون موج هزار زیر و بالا گشتیم
با آنکه ز قطره ای نبودم افزون
خون خوردم و متصل به دریا گشتیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
آن روز که ما و دل ز مادر زادیم
دایم ز فشار درد و غم ناشادیم
در لجه این جهان پر حلقه و دام
آزاد ولی چو ماهی آزادیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
یکچند به مرگ سخت جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم به مردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۴
روزی که به کار زندگی دست زدیم
در عالم نیستی دم از هست زدیم
او رنگ فلک نبود چون در خور ما
پا بر سر این نشیمن پست زدیم