عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
مه دو هفته اگر رفت عمر ساقی باد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
زنده میسازد لب او خلق و مارا میکشد
وای بر جان کسی کورا مسیحا میکشد
کاش یوسف در میان ناید که آندست و ترنج
دیگران را میبرد دست و زلیخا میکشد
یک نفس از صید دلها چشم او آسوده نیست
غمزه مرغ دلم یا میزند یا میکشد
زینهار ای پارسا بیرون میاکان ترک مست
میکشد اهل صلاح و سخت رسوا میکشد
هرکه بزم مطرب ساقی نهد بی روی دوست
دردمندان محبت را بغوغا میکشد
پیش آن شمشاد قد گر کشته گردد عالمی
بر اجل تهمت منه کان قد رعنا میکشد
لاله بر خاک رهش اهلی نشانی میدهد
یعنی آن گلچهره خلق از داغ سودا میکشد
وای بر جان کسی کورا مسیحا میکشد
کاش یوسف در میان ناید که آندست و ترنج
دیگران را میبرد دست و زلیخا میکشد
یک نفس از صید دلها چشم او آسوده نیست
غمزه مرغ دلم یا میزند یا میکشد
زینهار ای پارسا بیرون میاکان ترک مست
میکشد اهل صلاح و سخت رسوا میکشد
هرکه بزم مطرب ساقی نهد بی روی دوست
دردمندان محبت را بغوغا میکشد
پیش آن شمشاد قد گر کشته گردد عالمی
بر اجل تهمت منه کان قد رعنا میکشد
لاله بر خاک رهش اهلی نشانی میدهد
یعنی آن گلچهره خلق از داغ سودا میکشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ساقی ز زهر چشم بمن قهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
گرچه از عشق بتان صبر و دل و هوشم شد
باز عاشق شدم آن جمله فراموشم شد
هیچ سروی نگرفتم به بر از یاد قدش
که نه در خون دل آغشته در آغوشم شد
چاک دامان قبا بر زده از من چو گذشت
چاکها در دل از آن سرو قبا پوشم شد
دوش ساقی بیکی جرعه که در کارم کرد
سبحه رفت از کف و سجاده هم از دوشم شد
اهلی از تلخی هجران نکنی ناله که چرخ
نیش زد هرکه از او آرزوی نوشم شد
باز عاشق شدم آن جمله فراموشم شد
هیچ سروی نگرفتم به بر از یاد قدش
که نه در خون دل آغشته در آغوشم شد
چاک دامان قبا بر زده از من چو گذشت
چاکها در دل از آن سرو قبا پوشم شد
دوش ساقی بیکی جرعه که در کارم کرد
سبحه رفت از کف و سجاده هم از دوشم شد
اهلی از تلخی هجران نکنی ناله که چرخ
نیش زد هرکه از او آرزوی نوشم شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
گنجی است عشق کز وی صد جان هلاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
بغیر خون جگر دل شراب ناب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
بیخود شده بودم چو سخن یار بمن کرد
کو واقف حالی؟ که بپرسم چه سخن کرد
دزدید نهانم دل و نگذاشت بفریاد
فریاد که دزدیده کسی غارت من کرد
هر خون که بخاک از جگر سوخته ام ریخت
بر بوی تواش باد صبا مشک ختن کرد
چون داغ توام سوخت شهیدان غم عشق
خواهند ز خاکستر من عطر کفن کرد
از دوستی ام سوخت دل خویش بصد داغ
بیگانه نکرد آنچه دل خویش بمن کرد
اهلی صفت قد تو چون زهره ندارد
مقصود تویی گر صفت سرو چمن کرد
کو واقف حالی؟ که بپرسم چه سخن کرد
دزدید نهانم دل و نگذاشت بفریاد
فریاد که دزدیده کسی غارت من کرد
هر خون که بخاک از جگر سوخته ام ریخت
بر بوی تواش باد صبا مشک ختن کرد
چون داغ توام سوخت شهیدان غم عشق
خواهند ز خاکستر من عطر کفن کرد
از دوستی ام سوخت دل خویش بصد داغ
بیگانه نکرد آنچه دل خویش بمن کرد
اهلی صفت قد تو چون زهره ندارد
مقصود تویی گر صفت سرو چمن کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
عاشقان ره بسر گنج الهی دارند
بجز از بخت دگر هرچه تو خواهی دارند
پیش رندان به ادب باش که این سرمستان
صورت بندگی و سیرت شاهی دارند
عیب عاشق مکن از نامه سیاهی ایشیخ
بت پرستان چه غم از نامه سیاهی دارند
آشنایان محبت که نهنگان غمند
کی ز طوفان فنا فکر تباهی دارند
لعل جانبخش تو عاشق کشد و زنده کند
زنده و مرده بر این حال گواهی دارند
با وجود چو تو خورشید رخی کج نظران
چشم بر حسن رخ یوسف چاهی دارند
رنگ چون کاه تو اهلی نبود رو زردی
عاشقان آب رخ از چهره کاهی دارند
بجز از بخت دگر هرچه تو خواهی دارند
پیش رندان به ادب باش که این سرمستان
صورت بندگی و سیرت شاهی دارند
عیب عاشق مکن از نامه سیاهی ایشیخ
بت پرستان چه غم از نامه سیاهی دارند
آشنایان محبت که نهنگان غمند
کی ز طوفان فنا فکر تباهی دارند
لعل جانبخش تو عاشق کشد و زنده کند
زنده و مرده بر این حال گواهی دارند
با وجود چو تو خورشید رخی کج نظران
چشم بر حسن رخ یوسف چاهی دارند
رنگ چون کاه تو اهلی نبود رو زردی
عاشقان آب رخ از چهره کاهی دارند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
وه که این شیرین غزالان بازی ما میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
گرچه بر فرهاد شیرین جور بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
خوبان که فرق تاقدم از جان سرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
خوبان اگرچه در پی دلهای خسته اند
بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
در چشمه حیات ابد دست شسته اند
اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
در چشمه حیات ابد دست شسته اند
اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
نفی خوبان کردم از خاطر که بار خاطرند
تا زخود غایب شدم دیدم که در دل حاضرند
از فریب مردم چشم بتان ایمن مباش
کاین سیه دل مردمان هم کافر و هم ساحرند
جز سر تسلیم در پای بتان نتوان نهاد
چون بکشتن حاکم و برزنده کردن قادرند
صبر بی شیرین لبان تلخ است اما چاره نیست
دردمندان بلا خواهی نخواهی صابرند
پیش ما نادیده زاهد وصف حورعین مکن
گرچه پنهانند از چشم تو بر ما ظاهرند
اهلی از هجر پری رویان نشاید ناله کرد
هر کجا هستند بر حال دل ما ناظرند
تا زخود غایب شدم دیدم که در دل حاضرند
از فریب مردم چشم بتان ایمن مباش
کاین سیه دل مردمان هم کافر و هم ساحرند
جز سر تسلیم در پای بتان نتوان نهاد
چون بکشتن حاکم و برزنده کردن قادرند
صبر بی شیرین لبان تلخ است اما چاره نیست
دردمندان بلا خواهی نخواهی صابرند
پیش ما نادیده زاهد وصف حورعین مکن
گرچه پنهانند از چشم تو بر ما ظاهرند
اهلی از هجر پری رویان نشاید ناله کرد
هر کجا هستند بر حال دل ما ناظرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
جایی که فلک پیش بتان پشت دوتا کرد
محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد
منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد
بر تشنه لبان رحم نه او کرد خدا کرد
ما در عجب از طالع خویشیم که آن شوخ
مست آمد و چشمی بغلط جانب ما کرد
بر عمر وفا نیست ولی یار چو آمد
عمری دگرم داد چه بر وعده وفا کرد
اهلی سگ پیری است که سرمایه پیری
در پای جوانان قباپوش فدا کرد
محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد
منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد
بر تشنه لبان رحم نه او کرد خدا کرد
ما در عجب از طالع خویشیم که آن شوخ
مست آمد و چشمی بغلط جانب ما کرد
بر عمر وفا نیست ولی یار چو آمد
عمری دگرم داد چه بر وعده وفا کرد
اهلی سگ پیری است که سرمایه پیری
در پای جوانان قباپوش فدا کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
به مهر او اثرم جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
نماند از می وصل تو سرخرویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار هستی ام برباد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی
که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
نماند از می وصل تو سرخرویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار هستی ام برباد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبش مست شد چنان اهلی
که چون فرشته درو ذوق خواب و خورد نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
عاشقان گردم گرم از دل غمناک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
پیش اغیار آن پریرخ تا دو سنبل شانه کرد
هردو عالم را پریشان بر دل دیوانه کرد
روی و مویش فتنه اما چشم او مردم کش است
با شهیدان هرچه کرد آن نرگس مستانه کرد
نام من از گوشه گیری گم چو مجنون گشته بود
آهوی آن چشم بازم در جهان افسانه کرد
کعبه جانها دل من از صفای سینه بود
بت پرستی های من این کعبه را بتخانه کرد
گنج اگر یابد کسی معمور گردد خانه اش
گنج عشق او هزاران خانه را ویرانه کرد
پیش ازین اهلی چنین مجنون صفت بیخود نبود
با پری کرد آشنایی وز خرد بیگانه کرد
هردو عالم را پریشان بر دل دیوانه کرد
روی و مویش فتنه اما چشم او مردم کش است
با شهیدان هرچه کرد آن نرگس مستانه کرد
نام من از گوشه گیری گم چو مجنون گشته بود
آهوی آن چشم بازم در جهان افسانه کرد
کعبه جانها دل من از صفای سینه بود
بت پرستی های من این کعبه را بتخانه کرد
گنج اگر یابد کسی معمور گردد خانه اش
گنج عشق او هزاران خانه را ویرانه کرد
پیش ازین اهلی چنین مجنون صفت بیخود نبود
با پری کرد آشنایی وز خرد بیگانه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
گرچه ارباب خرد طایفه یی پرهنرند
عاشقان طایفه دیگر و قومی دگرند
رشگ خوبان برم از مردم دنیا ورنه
دنیی آنقدر ندارد که برو رشگ برند
عدم است آن دهن و در غم آن تنگدلان
با وجود عدم او غم بیهوده خورند
مردم دهر چه دانند ترا قدر مگر
مردم دیده عشاق که اهل نظرند
گرچه بر اهل نظر هر سر مو تیغ بلاست
کافرم گر ز بلا یکسر مو برحذرند
کوی تو کعبه دلهاست چرا بی خبران
چون رسیدند بدین کعبه بر او میگذرند
مردم چشم تو هر گوشه ربایند دلی
مردم گوشه نشین بین که چه بیداد گرند
اهلی سوخته را در شکرستان خیال
طوطیانند که از لعل تو مست شکرند
عاشقان طایفه دیگر و قومی دگرند
رشگ خوبان برم از مردم دنیا ورنه
دنیی آنقدر ندارد که برو رشگ برند
عدم است آن دهن و در غم آن تنگدلان
با وجود عدم او غم بیهوده خورند
مردم دهر چه دانند ترا قدر مگر
مردم دیده عشاق که اهل نظرند
گرچه بر اهل نظر هر سر مو تیغ بلاست
کافرم گر ز بلا یکسر مو برحذرند
کوی تو کعبه دلهاست چرا بی خبران
چون رسیدند بدین کعبه بر او میگذرند
مردم چشم تو هر گوشه ربایند دلی
مردم گوشه نشین بین که چه بیداد گرند
اهلی سوخته را در شکرستان خیال
طوطیانند که از لعل تو مست شکرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گه بصلحند این بتان گه رسم جنگی مینهند
دلربایان دام دل هردم برنگی می نهند
بهر شیرین گر بتلخی رفت فرهاد از جهان
نام او باقی است تا سنگی بسنگی می نهند
هم عفا الله زان وفاداران که بر ریش دلی
مرهمی گاهی به پیکان خدنگی می نهند
عاشقانرا شرط باشد بیخ خود کندن نخست
گر بنای عشق بر ناموس و ننگی می نهند
بی دلانرا از دهان خود به موسی دست گیر
کاین گرفتاران قدم در راه تنگی می نهند
نشنوند از ناز خوبان ناله اهلی چو چنگ
گرچه مستان گوش بر آواز چنگی می نهند
دلربایان دام دل هردم برنگی می نهند
بهر شیرین گر بتلخی رفت فرهاد از جهان
نام او باقی است تا سنگی بسنگی می نهند
هم عفا الله زان وفاداران که بر ریش دلی
مرهمی گاهی به پیکان خدنگی می نهند
عاشقانرا شرط باشد بیخ خود کندن نخست
گر بنای عشق بر ناموس و ننگی می نهند
بی دلانرا از دهان خود به موسی دست گیر
کاین گرفتاران قدم در راه تنگی می نهند
نشنوند از ناز خوبان ناله اهلی چو چنگ
گرچه مستان گوش بر آواز چنگی می نهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود