عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مقام پنجم
ملا احمد نراقی : باب چهارم
محبت دنیا منشأ همه اسباب حسد
و مخفی نماند که باعث و منشأ همه اینها محبت دنیای دنیه، و منافع آن است، زیرا که به جهت تنگی دنیا و محصور بودن منابع آن، محل نزاع و مخاصمه می شود چون ممکن نیست که منفعتی از آن مال و منصب به کسی برسد مگر اینکه از دست دیگری بیرون رود به خلاف آخرت، که چون آن را تنگی نیست لهذا نزاع و خصومتی میان اهل آن نمی باشد.
و مثال آن در دنیا، علم حقیقی و معرفت خداست چون هر که طالب معرفت حق و علم به صفات جلال و جمال او، و شناختن عجائب صنع او است، حسد به دیگری که عالم به اینها باشد نمی برد، زیرا که از بسیاری علماء، علم دیگری کم نمی شود و به یک چیز، هزار هزار نفر می توانند عالم شوند و هر یک به معرفت و دانائی خود شاد و فرحناک گردند و لذت او به واسطه لذت دیگری از علم خود، کم نمی گردد بلکه به جهات بسیار باعث زیادتی لذت و بهجت می گردد و همچنین است مرتبه قرب خدا و محبت به او، و شوق لقای او و غیر اینها از نعمتهای اخرویه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که در میان علماء آخرت، حسد و عداوتی نمی باشد، بلکه ایشان از کثرت نوع خود، و بسیاری شریک مبتهج و مسرور می گردند و حسدی که از برای اهل علم هست، در میان علمای دنیاست و ایشان کسانی هستند که مقصود ایشان از علم، طلب مال و جاه و قرب امیر و پادشاه است چون مال جسمی است که چون به دست کسی رسید دست دیگران از آن خالی می ماند و دل مردم به تعظیم عالمی مملو شد از تعظیم دیگری منصرف می گردد و یا کم می شود و این سبب نقصان جاه می شود پس به این سبب، حسد در میان ایشان حاصل می شود و چون اگر شخصی مالک همه روی زمین و آنچه در آن است گردد دیگر چیزی باقی نمی ماند که دیگری مالک آن شود، به خلاف نعمتهای آخرت که نهایت از برای آنها نیست، و اگر کسی مالک بعضی از آنها شود، منع دیگری را از آن نمی کند چنانچه اگر کسی عالم به بعضی از علوم شود مانع این نیست که دیگران هم به آن عالم گردند.
و از آنچه مذکور شد روشن شد که سر حسد مردمان بر یکدیگر منظور بودن امری است که کفایت همه را نمی کند و وفا به مطلوب جمیع نمی نماید و به این جهت، این صفت خبیثه از صفات گرفتاران زندان دنیاست.
پس ای جان برادر بر خود مهربان، و طالب راحت و عیش جاودان مباش نعمتی را طلب کن که مزاحمتی از برای آن نیست و لذتی را بجوی که کدورتی به آن نهمالی را تحصیل کن که از تصرف دزدان مأمون، و منصبی بگیر که از عزل، مصون باشد.
خیز و وداعی بکن ایام را
از پی دانه مکش این دام را
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره، دری باز کن
و آن نعمت، نعمت معرفت خداست و محبت و انس به آن مولی و انقطاع به جناب مقدس او و تسلیم و رضا به مشیت و اراده او.
پس اگر این لذت، از برای تو نباشد، و مشتاق رسیدن به آن نباشی، و لذت تو منحصر باشد به نعمتهای حسیه خسیسه دنیویه، که همه محض وهم و خیال، و عاقبت آن وبال و نکال است، پس بدان که جوهر ذات تو معیوب، و از عالم نور و بهجت، محجوب است شیطان لعین تو را با خود قرین ساخته و تو را فریب داده است و تو را چون خود از مشاهده انوار عالم قدس محروم ساخته است و عن قریب با بهایم و شیاطین محشور خواهی گشت، و در اسفل سافلین با آنها در غل و زنجیر خواهی بود همچنان که در این دنیا نیز به این لذتها پست گرفتار گشته ای.
رو مگس می گیر تا هستی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا
و تو را مرتبه ادراک بهجت و سرور معرفت پروردگار، و محبت و انس به او نیست و مثال تو چون فرد «عنین» است که ادراک لذت جماع را ننموده اند پس همچنان که فهمیدن این لذت، مخصوص مردان صحیح المزاج است، همچنین ادراک لذت معرفت خدا مخصوص به مردانی است که «لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله» یعنی «مشغول نمی سازد ایشان را هیچ گونه داد و ستدی از یاد خدا».
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می ریخته
اهل کام و ناز را، در کوی رندان راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
و مثال آن در دنیا، علم حقیقی و معرفت خداست چون هر که طالب معرفت حق و علم به صفات جلال و جمال او، و شناختن عجائب صنع او است، حسد به دیگری که عالم به اینها باشد نمی برد، زیرا که از بسیاری علماء، علم دیگری کم نمی شود و به یک چیز، هزار هزار نفر می توانند عالم شوند و هر یک به معرفت و دانائی خود شاد و فرحناک گردند و لذت او به واسطه لذت دیگری از علم خود، کم نمی گردد بلکه به جهات بسیار باعث زیادتی لذت و بهجت می گردد و همچنین است مرتبه قرب خدا و محبت به او، و شوق لقای او و غیر اینها از نعمتهای اخرویه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که در میان علماء آخرت، حسد و عداوتی نمی باشد، بلکه ایشان از کثرت نوع خود، و بسیاری شریک مبتهج و مسرور می گردند و حسدی که از برای اهل علم هست، در میان علمای دنیاست و ایشان کسانی هستند که مقصود ایشان از علم، طلب مال و جاه و قرب امیر و پادشاه است چون مال جسمی است که چون به دست کسی رسید دست دیگران از آن خالی می ماند و دل مردم به تعظیم عالمی مملو شد از تعظیم دیگری منصرف می گردد و یا کم می شود و این سبب نقصان جاه می شود پس به این سبب، حسد در میان ایشان حاصل می شود و چون اگر شخصی مالک همه روی زمین و آنچه در آن است گردد دیگر چیزی باقی نمی ماند که دیگری مالک آن شود، به خلاف نعمتهای آخرت که نهایت از برای آنها نیست، و اگر کسی مالک بعضی از آنها شود، منع دیگری را از آن نمی کند چنانچه اگر کسی عالم به بعضی از علوم شود مانع این نیست که دیگران هم به آن عالم گردند.
و از آنچه مذکور شد روشن شد که سر حسد مردمان بر یکدیگر منظور بودن امری است که کفایت همه را نمی کند و وفا به مطلوب جمیع نمی نماید و به این جهت، این صفت خبیثه از صفات گرفتاران زندان دنیاست.
پس ای جان برادر بر خود مهربان، و طالب راحت و عیش جاودان مباش نعمتی را طلب کن که مزاحمتی از برای آن نیست و لذتی را بجوی که کدورتی به آن نهمالی را تحصیل کن که از تصرف دزدان مأمون، و منصبی بگیر که از عزل، مصون باشد.
خیز و وداعی بکن ایام را
از پی دانه مکش این دام را
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره، دری باز کن
و آن نعمت، نعمت معرفت خداست و محبت و انس به آن مولی و انقطاع به جناب مقدس او و تسلیم و رضا به مشیت و اراده او.
پس اگر این لذت، از برای تو نباشد، و مشتاق رسیدن به آن نباشی، و لذت تو منحصر باشد به نعمتهای حسیه خسیسه دنیویه، که همه محض وهم و خیال، و عاقبت آن وبال و نکال است، پس بدان که جوهر ذات تو معیوب، و از عالم نور و بهجت، محجوب است شیطان لعین تو را با خود قرین ساخته و تو را فریب داده است و تو را چون خود از مشاهده انوار عالم قدس محروم ساخته است و عن قریب با بهایم و شیاطین محشور خواهی گشت، و در اسفل سافلین با آنها در غل و زنجیر خواهی بود همچنان که در این دنیا نیز به این لذتها پست گرفتار گشته ای.
رو مگس می گیر تا هستی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا
و تو را مرتبه ادراک بهجت و سرور معرفت پروردگار، و محبت و انس به او نیست و مثال تو چون فرد «عنین» است که ادراک لذت جماع را ننموده اند پس همچنان که فهمیدن این لذت، مخصوص مردان صحیح المزاج است، همچنین ادراک لذت معرفت خدا مخصوص به مردانی است که «لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله» یعنی «مشغول نمی سازد ایشان را هیچ گونه داد و ستدی از یاد خدا».
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می ریخته
اهل کام و ناز را، در کوی رندان راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه ستمکاری و تحصیل ملکه عدالت
بدان که مکرر مذکور شد که معالجه امراض نفسانیه، به معجون مرکب از علم و عمل است پس دفع صفت خبیثه ظلم، و کسب فضیلت عدالت، به علم و عمل می شود.
اما علاج علمی، آن است که در آنچه مذکور شد از مفاسد دنیویه و دینیه ظلم، و فواید عدل تأمل کند، و همه را در دل خود جای دهد.
و بدان که عدالت، موجب نام نیک و محبت دور و نزدیک، و دوام دولت، و قوام سلطنت، و آمرزش آخرت می گردد.
بلکه از اخبار مستفاد می شود که «بدن سلطان عادل، در قبر از هم نمی ریزد» و یاد آورد بدنامی ظلم و ستم، و نفور طبع مردم از ظالم را و بداند که ظلم، باعث تباهی دولت، و ویرانی آن می شود و دعای دعاکنندگان در حق او تأثیری نمی بخشد.
ببایست عذر خطا خواستن
پس از شیخ و صالح دعا خواستن
دعای ویت کی بود سودمند
اسیران محتاج در چاه و بند
کجا دست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت
و تأمل کند اگر کسی بر او ظلم کند و کسی به داد او نرسد، از برای او چه حالت خواهد بود، آن بیچاره مظلوم نیز همین حال را دارد.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
و از روز درماندگی خود یاد آورد، و به خاطر گذراند زمانی را که دسترسی به تلافی آن نداشته باشد.
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی
و به نظر عبرت بر دنیا و دولت آن بنگرد و احوال گذشتگان را یاد آورد و به تحقیق بداند که ظلم و ستم خواهد گذشت و بجز مظلمه و وبال و بدنامی و نکال از برای او نخواهد ماند و سراپای جهان را سیر کند و بی وفائی دنیا را مشاهده نماید.
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم
نه آن شوکت و پادشاهی بماند
نه آن ظلم بر روستائی بماند
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیای وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه شام
سریر سلیمان علیه السلام
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
نکوئی کن امروز چون ده تو راست
که سال دگر دیگری کدخداست
هان، هان به دولت و جاه، مغرور نشوی و به قوت و جاه، فریب نخوری چند روز دنیا را قابلیت نیست که به سبب آن، مرتکب ظلم و ستم باید شد و لذت این عاریت سرا آن قدر نه که به جهت آن دل بیچارگان را توان افسرد.
مکن تکیه بر مسند و تخت خویش
که هر تخت را تخته ای هست پیش
به بازوی بهمن برآسوده مار
ز روئین دژ افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر طرف برده باد
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون و فرهنگ و جمشید و جام
زمین خورد و از خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
که را رخت این خانه بر در نهند
که را تاراج اقبال بر سر نهند
اما علاج عملی آنکه پیوسته مطالعه اخبار و آثاری که در ذم ظلم و مفاسد آن، و مدح عدل و فواید آن، رسیده بکند و آثار و حکایت سلاطین عادل، و کیفیات عدالت ایشان را مرور نماید و با اهل علم و فضل مجالست نماید و خود را خواهی نخواهی از ظلم و ستم منع نماید و دادرسی فقرای مظلومین کند، تا لذت عدالت را بیابد و شیرینی شهد عدل در کامش درآید، و این صفت فاضله، ملکه او گردد.
اما علاج علمی، آن است که در آنچه مذکور شد از مفاسد دنیویه و دینیه ظلم، و فواید عدل تأمل کند، و همه را در دل خود جای دهد.
و بدان که عدالت، موجب نام نیک و محبت دور و نزدیک، و دوام دولت، و قوام سلطنت، و آمرزش آخرت می گردد.
بلکه از اخبار مستفاد می شود که «بدن سلطان عادل، در قبر از هم نمی ریزد» و یاد آورد بدنامی ظلم و ستم، و نفور طبع مردم از ظالم را و بداند که ظلم، باعث تباهی دولت، و ویرانی آن می شود و دعای دعاکنندگان در حق او تأثیری نمی بخشد.
ببایست عذر خطا خواستن
پس از شیخ و صالح دعا خواستن
دعای ویت کی بود سودمند
اسیران محتاج در چاه و بند
کجا دست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت
و تأمل کند اگر کسی بر او ظلم کند و کسی به داد او نرسد، از برای او چه حالت خواهد بود، آن بیچاره مظلوم نیز همین حال را دارد.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
و از روز درماندگی خود یاد آورد، و به خاطر گذراند زمانی را که دسترسی به تلافی آن نداشته باشد.
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی
و به نظر عبرت بر دنیا و دولت آن بنگرد و احوال گذشتگان را یاد آورد و به تحقیق بداند که ظلم و ستم خواهد گذشت و بجز مظلمه و وبال و بدنامی و نکال از برای او نخواهد ماند و سراپای جهان را سیر کند و بی وفائی دنیا را مشاهده نماید.
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم
نه آن شوکت و پادشاهی بماند
نه آن ظلم بر روستائی بماند
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیای وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه شام
سریر سلیمان علیه السلام
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
نکوئی کن امروز چون ده تو راست
که سال دگر دیگری کدخداست
هان، هان به دولت و جاه، مغرور نشوی و به قوت و جاه، فریب نخوری چند روز دنیا را قابلیت نیست که به سبب آن، مرتکب ظلم و ستم باید شد و لذت این عاریت سرا آن قدر نه که به جهت آن دل بیچارگان را توان افسرد.
مکن تکیه بر مسند و تخت خویش
که هر تخت را تخته ای هست پیش
به بازوی بهمن برآسوده مار
ز روئین دژ افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر طرف برده باد
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون و فرهنگ و جمشید و جام
زمین خورد و از خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
که را رخت این خانه بر در نهند
که را تاراج اقبال بر سر نهند
اما علاج عملی آنکه پیوسته مطالعه اخبار و آثاری که در ذم ظلم و مفاسد آن، و مدح عدل و فواید آن، رسیده بکند و آثار و حکایت سلاطین عادل، و کیفیات عدالت ایشان را مرور نماید و با اهل علم و فضل مجالست نماید و خود را خواهی نخواهی از ظلم و ستم منع نماید و دادرسی فقرای مظلومین کند، تا لذت عدالت را بیابد و شیرینی شهد عدل در کامش درآید، و این صفت فاضله، ملکه او گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت نوزدهم - حب جاه، شهرت، و ریاست
و حقیقت «جاه»، تسخیر قلوب مردم و مالک شدن دلهای ایشان است همچنان که مالداری، تسخیر اعیان و درهم و دینار و ضیاع و عقار و غلام و کنیز و امثال آنها است و در وقتی که دلها مسخر کسی می گردند که اعتقاد صفت کمالی در حق آن کس نماید، خواه آن صفت کمال واقعی باشد چون علم و عبادت و تقوی و زهد و شجاعت و سخاوت و امثال اینها یا اینکه به اعتقاد مردم و خیال ایشان آن را کمال تصور نموده باشند چون: سلطنت و ولایت و منصب و ریاست پو غنا و مال و حسن و جمال و امثال اینها.
پس هر شخصی که مردم او را متصف به صفتی دانند که به گمان ایشان از صفت کمال باشد به قدر آنچه آن صفت در دل ایشان قدر و عظمت داشته باشد دلهای ایشان مسخر او می شود و به آن قدر اطاعت و متابعت او می کنند، زیرا مردم پیوسته تابع گمان و اعتقاد خود هستند، پس به این سبب، چنانچه صاحب مال، مالک غلام و کنیز می شود، صاحب جاه نیز مالک مردم آزاد می شود، چون با تسخیر دلهای ایشان، همه به منزله بندگان، مطیع فرمان آدمی می باشند بلکه اطاعت آزادگان تمام تر و بهتر است، زیرا که اطاعت بندگان به قهر و غلبه، و اطاعت آزادگان به تسلیم و رضا است و از این جهت است که محبت جاه، بالاتر و بیشتر است از محبت مال علاوه بر این، از برای جاه، فوایدی دیگر هست که از برای مال نیست چون به سبب جاه، شخصی عظیم گردد، و آوازه کمالات او منتشر شود، و مدح و ثنای او بر زبانها افتد، غالبا قدر مال در نظر او حقیر می گردد و مال را فدای جاه می کند، مگر مردی که بسیار لئیم الطبع و خسیس النفس باشد.
پس هر شخصی که مردم او را متصف به صفتی دانند که به گمان ایشان از صفت کمال باشد به قدر آنچه آن صفت در دل ایشان قدر و عظمت داشته باشد دلهای ایشان مسخر او می شود و به آن قدر اطاعت و متابعت او می کنند، زیرا مردم پیوسته تابع گمان و اعتقاد خود هستند، پس به این سبب، چنانچه صاحب مال، مالک غلام و کنیز می شود، صاحب جاه نیز مالک مردم آزاد می شود، چون با تسخیر دلهای ایشان، همه به منزله بندگان، مطیع فرمان آدمی می باشند بلکه اطاعت آزادگان تمام تر و بهتر است، زیرا که اطاعت بندگان به قهر و غلبه، و اطاعت آزادگان به تسلیم و رضا است و از این جهت است که محبت جاه، بالاتر و بیشتر است از محبت مال علاوه بر این، از برای جاه، فوایدی دیگر هست که از برای مال نیست چون به سبب جاه، شخصی عظیم گردد، و آوازه کمالات او منتشر شود، و مدح و ثنای او بر زبانها افتد، غالبا قدر مال در نظر او حقیر می گردد و مال را فدای جاه می کند، مگر مردی که بسیار لئیم الطبع و خسیس النفس باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - ریاست بی ضرر و ممدوح
بدان که اگر چه حب جاه و شهرت از مهلکات عظیمه است و لیکن نه چنین است که جمیع اقسام بدین مثابه باشند و تفصیل این اجمال آنکه: چون دنیا مزرعه آخرت است و همچنان که از مال و منال دنیوی تحصیل توشه آخرت می توان نمود، همچنین فی الجمله جاهی نیز معین تحصیل کمالات اخرویه می توان شد، زیرا آدمی را در تعمیر خانه آخرت همچنان که فی الجمله مأکول و ملبوس و مسکن احتیاج است، همچنین ناچار است او را از خادمی که خدمت او کند و رفیقی که اعانت او نماید و صاحب تسلطی که دفع ظلم اشرار از او کند.
پس اگر دوست داشته باشد که در نزد خادم و رفیق، یا سلطان و حاکم، بلکه سایر مردمان، قدر و منزلتی داشته باشد تا معین و یار او باشند و در زندگانی و تحصیل سعادت جاودانی و از مفاسد جاه، چون کبر و عجب و ظلم و تفاخر و نحو اینها اجتناب کند، محبت این قدر از جاه، موجب هلاکت نمی گردد، بلکه شرعا محمود و از جمله اسباب آخرت است و دوستی چنین شخصی این قدر از جاه را، نظیر آن است که کسی دوست داشته باشد که در خانه او بیت الخلائی باشد تا قضای حاجت او شود و اگر احتیاج به آن نداشته باشد از بودن آن در خانه متنفر باشد.
و اگر کسی محبت جاه و شهرت داشته باشد نه به جهت تحصیل آخرت و لیکن مقصود از جاه، توسل به لذات دنیویه و تمتع از شهوات نفسانیه نباشد به امری خلاف شرع متوسل نگردد، بلکه فی ذاته جاه و برتری و اشتهار و سروری را دوست داشته باشد و طالب قدر و منزلت خود در دلهای مردمان باشد، چنین شخصی اگر چه صاحب صفت مرجوعی است و لیکن مادامی که حب جاه، او را بر معصیتی واندارد فاسق وعاصی نخواهد بود.
و همچنین هرگاه کسی طلب قدر و منزلت در دلها کند به نشر صفتی ازصفات کمالیه خود که به آن متصف باشد، یا به پوشیدن عیبی از عیوب خود که به آن مبتلا شده باشد، یا انکار معصیتی که از او سرزده باشد جایز است بلکه پرده خود را دریدن و قبایح اعمال خود را فاش کردن، شرعا محرم و مذموم، و کسی که مرتکب آن گردد در نزد عقل، معاقب و ملوم است.
هان، تا چنان گمان نکنی که حب جاه و بلندی و سرافرازی و ارجمندی نیست مگر از برای تحصیل کمالات اخرویه یا وصول به لذات و شهوات دنیویه، زیرا که آن گمان، ناشی از غفلت از حقیقت انسان است زیرا جزو اعظم انسان بلکه تمام حقیقت آن روح ربانی است که از عالم امر به امر پروردگار نزول اجلال فرموده و سر مصاحبت به این بدن خاکی فرود آورده.
بالای فلک ولایت اوست
هستی همه در حمایت اوست
و به این سبب، بالطبع مایل به صفات ربوبیت و کبریا، و طالب تفرد در جمیع کمالات و استعلا، و خواهان قهر و غلبه و استیلاء، و راغب به علم و قدرت و تجبر و عزت است.
پس محبت جاه و برتری به قدر امکان مقتضای حقیقت انسان، و بالطبع مجبول به آن است، اگر وسیله وصول به مطلب دیگر نسازد و لیکن، ابلیس پرتلبیس چون به واسطه سرکشی از سجده پدر این نوع بنی آدم، از مرتبه ارجمند قرب، مهجور، و از عالم قدس و عزت مردود گردید، در مقام عداوت و دشمنی فرزندان او برآمده، و حسد، او را بر آن داشت که انسان را از کمال حقیقی و بزرگی و جاه واقعی محروم سازد پس غایت سعی خود را به کار برده و در مکر و حیله پای خود را فشرده تا امر را بر اکثر آن بیچارگان مشتبه نموده و راه ایشان را زده و کمالات موهومه چند را در نظر ایشان جلوه داده و جاه و مناصب فانیه خسیسه چند را که عین خسران و وبال است در دل ایشان محبوب ساخته تا ایشان را نیز چون خود در وادی ضلالت و هلاکت افکنده و از مراتب ارجمند و منازل بلند و مشارکت ملا اعلی و وصول به سلطنت کبری محروم ساخته زیرا شک نیست در اینکه: دو سه روز فانی فی الجمله تصرفی در خزف پاره چند از اموال این عاریت سرا با تسخیر قلوب عوامی چند از ابنای دنیا یا برتری یافتن بر ایشان به غلبه و استیلا در چند صباحی نه آدمی را کمال، و نه باعث کبریا و جلال است و شیطان لعین آن را در نظر ایشان کمال و جلال نموده تا اینکه بالمره از باده غفلت بیهوش، و از یاد مناصب رفیعه و مراتب منیعه فراموش گردند و خود را مشغول بازیچه دنیا نمودند و از اهل این آیه گردیدند که: «اولئک الذین اشتروا الحیوه الدنیا بالاخره فلا یخفف عنهم العذاب و لا هم ینصرون» یعنی «ایشانند که خریدند زندگانی دنیا را به آخرت، پس عذاب ایشان هرگز تخفیف داده نخواهد شد».
رو به اندر حیله پای خود فشرد
ریش خود بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کوته که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت
پس اگر دوست داشته باشد که در نزد خادم و رفیق، یا سلطان و حاکم، بلکه سایر مردمان، قدر و منزلتی داشته باشد تا معین و یار او باشند و در زندگانی و تحصیل سعادت جاودانی و از مفاسد جاه، چون کبر و عجب و ظلم و تفاخر و نحو اینها اجتناب کند، محبت این قدر از جاه، موجب هلاکت نمی گردد، بلکه شرعا محمود و از جمله اسباب آخرت است و دوستی چنین شخصی این قدر از جاه را، نظیر آن است که کسی دوست داشته باشد که در خانه او بیت الخلائی باشد تا قضای حاجت او شود و اگر احتیاج به آن نداشته باشد از بودن آن در خانه متنفر باشد.
و اگر کسی محبت جاه و شهرت داشته باشد نه به جهت تحصیل آخرت و لیکن مقصود از جاه، توسل به لذات دنیویه و تمتع از شهوات نفسانیه نباشد به امری خلاف شرع متوسل نگردد، بلکه فی ذاته جاه و برتری و اشتهار و سروری را دوست داشته باشد و طالب قدر و منزلت خود در دلهای مردمان باشد، چنین شخصی اگر چه صاحب صفت مرجوعی است و لیکن مادامی که حب جاه، او را بر معصیتی واندارد فاسق وعاصی نخواهد بود.
و همچنین هرگاه کسی طلب قدر و منزلت در دلها کند به نشر صفتی ازصفات کمالیه خود که به آن متصف باشد، یا به پوشیدن عیبی از عیوب خود که به آن مبتلا شده باشد، یا انکار معصیتی که از او سرزده باشد جایز است بلکه پرده خود را دریدن و قبایح اعمال خود را فاش کردن، شرعا محرم و مذموم، و کسی که مرتکب آن گردد در نزد عقل، معاقب و ملوم است.
هان، تا چنان گمان نکنی که حب جاه و بلندی و سرافرازی و ارجمندی نیست مگر از برای تحصیل کمالات اخرویه یا وصول به لذات و شهوات دنیویه، زیرا که آن گمان، ناشی از غفلت از حقیقت انسان است زیرا جزو اعظم انسان بلکه تمام حقیقت آن روح ربانی است که از عالم امر به امر پروردگار نزول اجلال فرموده و سر مصاحبت به این بدن خاکی فرود آورده.
بالای فلک ولایت اوست
هستی همه در حمایت اوست
و به این سبب، بالطبع مایل به صفات ربوبیت و کبریا، و طالب تفرد در جمیع کمالات و استعلا، و خواهان قهر و غلبه و استیلاء، و راغب به علم و قدرت و تجبر و عزت است.
پس محبت جاه و برتری به قدر امکان مقتضای حقیقت انسان، و بالطبع مجبول به آن است، اگر وسیله وصول به مطلب دیگر نسازد و لیکن، ابلیس پرتلبیس چون به واسطه سرکشی از سجده پدر این نوع بنی آدم، از مرتبه ارجمند قرب، مهجور، و از عالم قدس و عزت مردود گردید، در مقام عداوت و دشمنی فرزندان او برآمده، و حسد، او را بر آن داشت که انسان را از کمال حقیقی و بزرگی و جاه واقعی محروم سازد پس غایت سعی خود را به کار برده و در مکر و حیله پای خود را فشرده تا امر را بر اکثر آن بیچارگان مشتبه نموده و راه ایشان را زده و کمالات موهومه چند را در نظر ایشان جلوه داده و جاه و مناصب فانیه خسیسه چند را که عین خسران و وبال است در دل ایشان محبوب ساخته تا ایشان را نیز چون خود در وادی ضلالت و هلاکت افکنده و از مراتب ارجمند و منازل بلند و مشارکت ملا اعلی و وصول به سلطنت کبری محروم ساخته زیرا شک نیست در اینکه: دو سه روز فانی فی الجمله تصرفی در خزف پاره چند از اموال این عاریت سرا با تسخیر قلوب عوامی چند از ابنای دنیا یا برتری یافتن بر ایشان به غلبه و استیلا در چند صباحی نه آدمی را کمال، و نه باعث کبریا و جلال است و شیطان لعین آن را در نظر ایشان کمال و جلال نموده تا اینکه بالمره از باده غفلت بیهوش، و از یاد مناصب رفیعه و مراتب منیعه فراموش گردند و خود را مشغول بازیچه دنیا نمودند و از اهل این آیه گردیدند که: «اولئک الذین اشتروا الحیوه الدنیا بالاخره فلا یخفف عنهم العذاب و لا هم ینصرون» یعنی «ایشانند که خریدند زندگانی دنیا را به آخرت، پس عذاب ایشان هرگز تخفیف داده نخواهد شد».
رو به اندر حیله پای خود فشرد
ریش خود بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کوته که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - علاج علمی و عملی مرض حب جاه و ریاست
بدان که آوازه شهرت و علاج آن چون معالجه سایر امراض نفسانیه مرکب است از علمی و عملی اما معالجه علمی آن است که اولا بدان که استحقاق بزرگی و حکومت و فرمانفرمایی و سلطنت و اجلال و سروری و علو و برتری، مختص ذات پاک مالک الملوک است که نقص و زوال را در ساحت جلال و کبریائیش راه نه، و هیچ پادشاه ذوی الاقتدار را از اقتفاء فرمانش مجال تمرد نیست.
خیال نظر خالی از راه او
ز گردندگی دور خرگاه او
نبارد هوا تا نگوید ببار
زمین ناورد تا نگوید بیار
که را زهره آنکه از بیم او
گشاید زبان جز به تسلیم او
واحدی از بندگان را در این صفت حقی و نصیبی نه، و بنده را جز ذلت و فروتنی، سزاوار و لایق نیست آری: کسی را که ابتدای او نطفه قذره و آخر او جیفه گندیده است، با جاه و ریاست چکار، و او را با سروری و برتری چه رجوع؟
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد
بی مراد تو شود ریشت سفید
شرم دار از ریش خود ای کج امید
پس تفکر کن که نهایت فایده جاه و ریاست، و ثمره اقتدا و شهرت در صورتی که از همه آفات خالی باشد تا هنگام مردن است و به واسطه مرگ، همه ریاستها زایل، و همه منصب ها منقطع می گردد و خود ظاهر است که جاه و ریاستی که در اندک زمانی به باد فنا رود عاقل به آن خرسند نمی گردد.
ملک را تو ملک غرب و شرق گیر
چون نمی ماند تو آن را برق گیر
مملکت کان می نماند جاودان
ای دلت خفته تو آن را خواب دان
پس اگر فی المثل، اسکندر زمان و پادشاه ملک جهان باشی از کران تا کران حکمت جاری، و به ایران و تران، امرت نافذ و ساری باشد، کلاه سروریت بر سپهر ساید و قبه خرگاهت با مهر و ماه برابری نماید کوکبه عزتت دیده کواکب افلاک را خیره سازد و طنین طنطنه حشمتت در نه گنبد سپهر دوار پیچد چون آفتاب حیاتت به مغرب ممات رسد و خار نیستی به دامن هستیت درآویزد و برگ بقا از نخل عمرت به تندباد فنا فرو ریزد منادی پروردگار ندای «الرحیل» دردهد مسافر روح عزیزت بار سفر آخرت ببندد و ناله حسرت از دل پر دردت برآید و عرق سرد از جبینت فرو ریزد و دل پرحسرتت همه علایق را ترک گوید خواهی نخواهی رشته الفت میان تو و فرزندانت گسیخته گردد و تخت دولت به تخته تابوت مبدل شود بستر خاکت عوض جامه خواب مخمل گردد و از ایوان زر اندودت به تنگنای لحد درآورند و نیم خشتی به جای بالش زرتار در زیر سرت نهند آن همه جبروت و عظمت و جاه و حشمت چه فایده به حالت خواهد رسانید؟
مشهور است که اسکندر ذوالقرنین در هنگام رحیل، وصیت کرد تا دو دست او را از تابوت بیرون گذارند تا عالمیان بالعیان ببینند که با آن همه ملک و مال با دست تهی از کوچگاه دنیا به منزلگاه آخرت رفت.
منه دل بر جهان کاین یار ناکس
وفاداری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مر تو را این سفله ایام
که از تو باز بستانند سرانجام
ببین قارون چه دید از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
بسا پیکر که گفتی آهنین اند
به صد خواری کنون زیر زمین اند
گر اندام زمین را بازجوئی
همه اندام خوبان است گوئی
که می داند که این دیر کهن سال
چو مدت دارد و چون بودش احوال
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لباست را چنان بر گاو بندد
که گرید چشمی و چشمیت خندد
روزی هارون الرشید بهلول عاقل دیوانه نما را در رهگذری دید که بر اسب نی سوار شده و با کودکان بازی می کرد هارون پیش رفته سلام کرد و التماس پندی نمود بهلول گفت: «ایها الامیر هذه قصورهم و هذه قبورهم» یعنی ملاحظه قصرها و عمارتهای پادشاهان گذشته و دیدن قبرهای ایشان تو را پندی است کافی، در آنها نظر کن و عبرت گیر که ایشان هم از ابنای جنس تو بوده اند وعمری در این قصرها بساط عیش و عشرت گسترده اکنون در این گورهای پرمار و مور خفته و خاک حسرت و ندامت برسر کرده اند، فرداست که بر تو نیز این ماجرا خواهد رفت.
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز پس خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند ما ای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم ازایشان اعتبار
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بی شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز باد
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
پس ای جان برادر، ساعتی در پیش آمد احوال خود تأمی کن و زمانی بر احوال گذشتگان نظری افکن، از عینک دورنمای هر استخوان پژمرده، پیش آمد احوال خود توانی دید و انگشت بر لب هر کله پوسیده زنی سرنوشت خود را خواهی شنید فرض کن که همه عالم سر بر خط فرمان تو نهاده و دست اطاعت و فرمانبری به تو داده، تأمل کن که بعد از چند سال، دیگر نه از تو اثری خواهد بود و نه از ایشان خبری، و حال تو چون حال کسانی خواهد بود که پنجاه سال پیش از این بودند امرا و وزرا بر در ایشان صفت اطاعت زده، و رعایا و زیردستان سر بر خط فرمان ایشان نهاده بودند، و حال، اصلا از ایشان نشانی نیست و تو از ایشان جز حکایت نمی شنوی پس چنان تصور کن که پنجاه سال دیگر از زمان تو گذشت، حال تو نیز چون حال ایشان خواهد بود، و آیندگان حکایات تو را خواهند گفت و شنود تا چشم بر هم زنی این پنجاه سال رفته و ایام تو سرآمده و نام و نشانت از صفحه روزگار برافتاده.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانیکه از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همی گل دهد بوستان
نشینند با همدگر دوستان
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
و چون از تفکر احوال آینده صاحبان جاه و منصب پرداختی لحظه ای تأمل کن در گرفتاری آنها در عین عزت، و به غم و غصه ایشان در حال ریاست نظر نمای و ببین که: ارباب جاه و اقتدار در اغلب اوقات خالی از همی و غمی نیستند، دایم هدف تیر آزار معاندان، و از ذلت و عزل خود هراسان بلکه پر ظاهر است که عیش و فراغت و خوشدلی و استراحت، با مشغله و دردسر ریاست جمع نمی شود صاحب منصب بیچاره هر لحظه دامن خاطرش در چنگ فکر باطلی، و هر ساعتی گربیان حواسش گرفتار پنجه امر مشکلی هر دمی با دشمنی در «جوال»، و هر نفسی از زخم ناکسی سینه او از غصه مالامال گاهی در فکر مواجب نوکر و غلام، و زمانی در پختن سوداهای خام روزگارش به تملق و خوش آمد گویی بی سر پایان به سر می رسد و عمرش به نفاق با این و آن به انجام می آید نه او را در شب خواب، و نه در روز، عیش و استراحت.
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود روی و نان جوی از یهود وام کنی، هزار بار از آن بهتر پی خدمت کمر ببندی و بر ناکسی سلام کنی و خود این معنی ظاهر و روشن است که کسی را که روزگار به این نحو باید گذشت چه گل شادمانی از شاخسار زندگانی تواند چید؟ و چه میوه عیش و طرب از درخت جاه و منصب تواند چشید؟ آری: چنان که من می دانم او هر نفس عشرتش با چندین غبار کدورت برانگیخته، و هر قهقهه خنده اش با های های گریه آمیخته ای جان من خود بگوی که با این همه پاس منصب داشتن، خواب راحت چون میسر شود؟ و انصاف بده با این همه بر سر جاه و دولت لرزیدن، قرار و آرام چگونه دست دهد؟ خود مکرر از کسانی که در نهایت مرتبه بزرگی و جاه بوده اند و بر دیگران به آن رشک می برده اند که به یک لقمه نان جوی و جامه کهنه یا نوی و کلبه فقیرانه و عیش درویشانه حسرت می برده اند و از تمنای او آه سرد از دل پر درد می کشیده اند دیده و شنیده ام آری:
دو قرص نان، اگر از گندم است یا از جو
دوتای جامه، گراز کهنه است یا از نو
چهار گوشه دیوار خود به خاطر جمع
که کس نگوید از اینجای خیز و آنجا رو
هزار بار نکوتر به نزد دانایان
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو
القصه، تا مهم منصب برقرار است، به این همه محنت و بلا گرفتار است، و چون اوضاع روزگارش منقلب گردید و دست حادثات زمانه از سریر دولتش فروکشید چه ناخوشیها که از ابنای زمان نمی بیند و چه گلهای مکافات که از خارستان اعمال خود نمی چیند، به جهت دو دینار حرامی که در ایام منصب گرفته با فرومایه دست و گریبان می شود و زمانی به پاداش رنجانیدن بیچاره ای دل سیاهش به خار دشنام اراذل و اوباش، مجروح می گردد و نقد و جنس به سالهای اندوخته اش در دو سه روز به تاراج حادثات می رود و خانه و املاک از مال حرام پرداخته اش در اندک وقتی به دیگران منتقل می شود.
آنچه دیدی برقرار خود نماند
و آنچه بینی هم نماند برقرار
مجملا طالب جاه و جلال و شیفته مناصب سریع الزوال را در هیچ حالی از احوال، آسایشی نیست، زیرا تا به مطلب نرسیده و هنوز پای به مسند منصب ننهاده چه جانها که در طلبش می کند و چه رنجها که در جستجویش می برد و چون مقصود به حصول پیوست و در پیشگاه جاه و منصب نشست، روز و شب به دردسرهای جانکاه درکار، و صبح و شام در چهار موجه شغلهای بی حاصل، مضطرب و بی قرار دل ویرانش هر لحظه در کشاکش آزاری، و خاطر پریشانش هر دم در زیر باری هر صدای حلقه که به گوشش می رسد هوش از سرش می رباید و از شنیدن آواز پای هر چوبدار بی اعتباری دل در برش می تپد و چون قلم معزولی بر رقم منصبش کشیده شد و هایو هوی جلال و عزتش فرو نشست، به مرگ خود راضی، و ملازم خانه ملا و قاضی می گردد تا زنده است به این جان کندن، و چون دست و پایش به رسن اجل بسته شد اول حساب و ابتدای سوال و جواب است نمی دانم این بیچاره، از غم و محنت، کی آسوده خواهد گردید و سرشوریده اش چه وقت به بالین استراحت خواهد رسید؟ زنده است ولی ز زندگانیش مپرس و این همه مفاسد از محبت جاه و منصب حاصل است آری:
جان که از دنباله زاغان رود
زاغ، او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
گو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
و بعد از این همه، تأمل کن در آنچه به سبب جاه و منصب چند روزه دنیای فانی از آن محروم می مانی از سعادت ابدی و پادشاهی سرمدی و نعمتهایی که هیچ گوشی نشنیده و هیچ چشمی ندیده و به هیچ خاطری خطور نکرده.
سلیمان ابن داود علیه السلام که پیغمبر جلیل الشأن و از معصیت و گناه معصوم بود و ذره ای از فرمان الهی تجاوز نکرد و طرفه العینی غبار معصیت به خاطر مبارکش ننشست و با وجود سلطنت کذایی، از رنج دست خویش معاش خود را گذرانید و کام خود را به لذات دنیا نیالود، با وجود این، در اخبار رسیده است که پانصد سال آن عالم که هر روزی از آن مقابل هزار سال این دنیا است بعد از سایر پیغمبران قدم در بهشت خواهد گذاشت پس چگونه خواهد بود حال کسانی که مایه جاه و منصبشان عصیان پروردگار، و ثمره ریاستشان آزردن دلهای بندگان آفریدگار است؟ پس، زهی احمق و نادان کسی که به جهت ریاست وهمیه دو سه روزه دنیای ناپایدار و دولت این خسیسه سرای ناهنجار و سست، از سلطنت عظمی و دولت کبری دست برداشته، نفس قدسیه خود را که زاده عالم قدس و پرورده دایه انس عزیز مصر و یوسف کنعان و سعادت است در چاه ظلمانی هوا و هوس، خاک نشین سازد و او را در زندان الم به صد هزار غصه و غم مبتلا سازد آری: از حقیقت خود غافلی و به مرتبه خود جاهل.
مانده تو محبوس در این قعر چاه
و اندرون تو سلیمان با سپاه
گر نیایی از پی شکر و گله
در زمین و چرخ افتد زلزله
هر دمت صد نامه صد پیک از خدا
یا رب از تو شصت لبیک از خدا
زنهار، زنهار، چنین عزیزی را به بازیچه ذلیل مکن و چنین یوسفی را به هرزه در زندان میفکن.
تیر را مشکن که این تیر شهی است
نیست پرتاب او ز شستت آگهی است
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون آلود از خون تو تر
دریغ، اگر دیده هوشت بینا بودی، غفلت از پیشت برداشته شدی، به حقیقت خود آگاه گشتی و مرغ روح خود را شناختی در گرفتاری او چه ناله های زار که از افکار برآوردی و در ماتم او چه اشکهای حسرت از دیده بازدیدی آستین بر کون و مکان افشاندی، و گریبان خود چاک زدی و با من دست به دست دادی، و در کنج حسرت با هم می نشستیم و به این ترانه دردناک، آواز به آواز هم می دادیم:
کای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و هم راز من
ای دریغا مرغ خوش الحان من
راح روح و روضه رضوان من
ای دریغا مرغ گریزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای دریغا نور ظلمت سوز من
ای دریغا صبح روزافزون من
ای دریغا مرغ خوش پرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
طوطی من مرغ زیرک ساز من
ترجمان فکرت و اسرار من
طوطی ای کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کاین چنین ماهی نهان شد زیر میغ
چه شبیه است احوال این گروه، به حال آن پادشاه زاده ای که پدر خواست او را داماد کند، عروسی زیبا چهره از دودمان اعاظم به حباله نکاحش درآورد چون تهیه اسباب عروس سرانجام شد خاص و عام را به دربار سلطنت «صلا» زدند و در احسان و انعام بر روی عالمیان گشودند و بزرگ و کوچک، صف در صف زدند وضیع و شریف در عیش و عشرت نشستند شهر و بازار را آئین بستند و در و دیوار را چراغان کردند و آن عروس خورشید سیما را به صد آراستگی به حجله خاص آوردند و کس به طلب داماد فرستادند از قضا داماد آن شب شراب بسیاری خورده چراغ عقل و هوشش مرده بود در عالم مستی تنها از آن جمع بیرون رفته گذارش به گورستان مجوس افتاد، قانون مجوسان آن بود که مردگان خود را در دخمه نهادندی و چراغی در پیش او گذاردندی شاهزاده با لباس سلطنت به در دخمه رسیده، روشنی چراغی دید در عالم مستی آن دخمه را حجله عروس تصور کرده به اندرون رفت اتفاقا پیرزالی مجوسی در آن نزدیکی بود و هنوز جسدش از هم نپاشیده بود و آن پیر زال را در آن دخمه نهاده بودند شاهزاده آن را عروس گمان کرده، بلا تأمل او را در آغوش کشید و به رغبت تمام لب بر لبش نهاد و در آن وقت بدن او از هم متلاشی شده چرک و خونی که در اندرون او مانده بود ظاهر شد شاهزاده آن را عنبر و گلاب تصور کرده سر و صورت خود را به آن می آلود و زمانی گونه خود را بر روی آن پیرزال می نهاد و تمام آن شب را به عیش چنین بسر برد أمرا و بزرگان و «حاجبان»، در طلبش به هر سو می شتافتند چون صبح روشن شد و از نسیم صبا از مستی به هوش آمد خود را در چنان مقامی با گنده پیری هم آغوش یافت و لباسهای فاخره خود را به چرک و خون آلوده دید از غایت نفرت نزدیک به هلاکت رسیده و از شدت خجلت راضی بود که به زمین فرو رود در این اندیشه بود که مبادا کسی بر حال او مطلع شود که ناگاه پدر او با أمراء و وزرا در رسیدند و او را در آن حال قبیح دیدند.
خیال نظر خالی از راه او
ز گردندگی دور خرگاه او
نبارد هوا تا نگوید ببار
زمین ناورد تا نگوید بیار
که را زهره آنکه از بیم او
گشاید زبان جز به تسلیم او
واحدی از بندگان را در این صفت حقی و نصیبی نه، و بنده را جز ذلت و فروتنی، سزاوار و لایق نیست آری: کسی را که ابتدای او نطفه قذره و آخر او جیفه گندیده است، با جاه و ریاست چکار، و او را با سروری و برتری چه رجوع؟
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد
بی مراد تو شود ریشت سفید
شرم دار از ریش خود ای کج امید
پس تفکر کن که نهایت فایده جاه و ریاست، و ثمره اقتدا و شهرت در صورتی که از همه آفات خالی باشد تا هنگام مردن است و به واسطه مرگ، همه ریاستها زایل، و همه منصب ها منقطع می گردد و خود ظاهر است که جاه و ریاستی که در اندک زمانی به باد فنا رود عاقل به آن خرسند نمی گردد.
ملک را تو ملک غرب و شرق گیر
چون نمی ماند تو آن را برق گیر
مملکت کان می نماند جاودان
ای دلت خفته تو آن را خواب دان
پس اگر فی المثل، اسکندر زمان و پادشاه ملک جهان باشی از کران تا کران حکمت جاری، و به ایران و تران، امرت نافذ و ساری باشد، کلاه سروریت بر سپهر ساید و قبه خرگاهت با مهر و ماه برابری نماید کوکبه عزتت دیده کواکب افلاک را خیره سازد و طنین طنطنه حشمتت در نه گنبد سپهر دوار پیچد چون آفتاب حیاتت به مغرب ممات رسد و خار نیستی به دامن هستیت درآویزد و برگ بقا از نخل عمرت به تندباد فنا فرو ریزد منادی پروردگار ندای «الرحیل» دردهد مسافر روح عزیزت بار سفر آخرت ببندد و ناله حسرت از دل پر دردت برآید و عرق سرد از جبینت فرو ریزد و دل پرحسرتت همه علایق را ترک گوید خواهی نخواهی رشته الفت میان تو و فرزندانت گسیخته گردد و تخت دولت به تخته تابوت مبدل شود بستر خاکت عوض جامه خواب مخمل گردد و از ایوان زر اندودت به تنگنای لحد درآورند و نیم خشتی به جای بالش زرتار در زیر سرت نهند آن همه جبروت و عظمت و جاه و حشمت چه فایده به حالت خواهد رسانید؟
مشهور است که اسکندر ذوالقرنین در هنگام رحیل، وصیت کرد تا دو دست او را از تابوت بیرون گذارند تا عالمیان بالعیان ببینند که با آن همه ملک و مال با دست تهی از کوچگاه دنیا به منزلگاه آخرت رفت.
منه دل بر جهان کاین یار ناکس
وفاداری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مر تو را این سفله ایام
که از تو باز بستانند سرانجام
ببین قارون چه دید از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
بسا پیکر که گفتی آهنین اند
به صد خواری کنون زیر زمین اند
گر اندام زمین را بازجوئی
همه اندام خوبان است گوئی
که می داند که این دیر کهن سال
چو مدت دارد و چون بودش احوال
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لباست را چنان بر گاو بندد
که گرید چشمی و چشمیت خندد
روزی هارون الرشید بهلول عاقل دیوانه نما را در رهگذری دید که بر اسب نی سوار شده و با کودکان بازی می کرد هارون پیش رفته سلام کرد و التماس پندی نمود بهلول گفت: «ایها الامیر هذه قصورهم و هذه قبورهم» یعنی ملاحظه قصرها و عمارتهای پادشاهان گذشته و دیدن قبرهای ایشان تو را پندی است کافی، در آنها نظر کن و عبرت گیر که ایشان هم از ابنای جنس تو بوده اند وعمری در این قصرها بساط عیش و عشرت گسترده اکنون در این گورهای پرمار و مور خفته و خاک حسرت و ندامت برسر کرده اند، فرداست که بر تو نیز این ماجرا خواهد رفت.
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز پس خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند ما ای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم ازایشان اعتبار
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بی شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز باد
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
پس ای جان برادر، ساعتی در پیش آمد احوال خود تأمی کن و زمانی بر احوال گذشتگان نظری افکن، از عینک دورنمای هر استخوان پژمرده، پیش آمد احوال خود توانی دید و انگشت بر لب هر کله پوسیده زنی سرنوشت خود را خواهی شنید فرض کن که همه عالم سر بر خط فرمان تو نهاده و دست اطاعت و فرمانبری به تو داده، تأمل کن که بعد از چند سال، دیگر نه از تو اثری خواهد بود و نه از ایشان خبری، و حال تو چون حال کسانی خواهد بود که پنجاه سال پیش از این بودند امرا و وزرا بر در ایشان صفت اطاعت زده، و رعایا و زیردستان سر بر خط فرمان ایشان نهاده بودند، و حال، اصلا از ایشان نشانی نیست و تو از ایشان جز حکایت نمی شنوی پس چنان تصور کن که پنجاه سال دیگر از زمان تو گذشت، حال تو نیز چون حال ایشان خواهد بود، و آیندگان حکایات تو را خواهند گفت و شنود تا چشم بر هم زنی این پنجاه سال رفته و ایام تو سرآمده و نام و نشانت از صفحه روزگار برافتاده.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانیکه از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همی گل دهد بوستان
نشینند با همدگر دوستان
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
و چون از تفکر احوال آینده صاحبان جاه و منصب پرداختی لحظه ای تأمل کن در گرفتاری آنها در عین عزت، و به غم و غصه ایشان در حال ریاست نظر نمای و ببین که: ارباب جاه و اقتدار در اغلب اوقات خالی از همی و غمی نیستند، دایم هدف تیر آزار معاندان، و از ذلت و عزل خود هراسان بلکه پر ظاهر است که عیش و فراغت و خوشدلی و استراحت، با مشغله و دردسر ریاست جمع نمی شود صاحب منصب بیچاره هر لحظه دامن خاطرش در چنگ فکر باطلی، و هر ساعتی گربیان حواسش گرفتار پنجه امر مشکلی هر دمی با دشمنی در «جوال»، و هر نفسی از زخم ناکسی سینه او از غصه مالامال گاهی در فکر مواجب نوکر و غلام، و زمانی در پختن سوداهای خام روزگارش به تملق و خوش آمد گویی بی سر پایان به سر می رسد و عمرش به نفاق با این و آن به انجام می آید نه او را در شب خواب، و نه در روز، عیش و استراحت.
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود روی و نان جوی از یهود وام کنی، هزار بار از آن بهتر پی خدمت کمر ببندی و بر ناکسی سلام کنی و خود این معنی ظاهر و روشن است که کسی را که روزگار به این نحو باید گذشت چه گل شادمانی از شاخسار زندگانی تواند چید؟ و چه میوه عیش و طرب از درخت جاه و منصب تواند چشید؟ آری: چنان که من می دانم او هر نفس عشرتش با چندین غبار کدورت برانگیخته، و هر قهقهه خنده اش با های های گریه آمیخته ای جان من خود بگوی که با این همه پاس منصب داشتن، خواب راحت چون میسر شود؟ و انصاف بده با این همه بر سر جاه و دولت لرزیدن، قرار و آرام چگونه دست دهد؟ خود مکرر از کسانی که در نهایت مرتبه بزرگی و جاه بوده اند و بر دیگران به آن رشک می برده اند که به یک لقمه نان جوی و جامه کهنه یا نوی و کلبه فقیرانه و عیش درویشانه حسرت می برده اند و از تمنای او آه سرد از دل پر درد می کشیده اند دیده و شنیده ام آری:
دو قرص نان، اگر از گندم است یا از جو
دوتای جامه، گراز کهنه است یا از نو
چهار گوشه دیوار خود به خاطر جمع
که کس نگوید از اینجای خیز و آنجا رو
هزار بار نکوتر به نزد دانایان
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو
القصه، تا مهم منصب برقرار است، به این همه محنت و بلا گرفتار است، و چون اوضاع روزگارش منقلب گردید و دست حادثات زمانه از سریر دولتش فروکشید چه ناخوشیها که از ابنای زمان نمی بیند و چه گلهای مکافات که از خارستان اعمال خود نمی چیند، به جهت دو دینار حرامی که در ایام منصب گرفته با فرومایه دست و گریبان می شود و زمانی به پاداش رنجانیدن بیچاره ای دل سیاهش به خار دشنام اراذل و اوباش، مجروح می گردد و نقد و جنس به سالهای اندوخته اش در دو سه روز به تاراج حادثات می رود و خانه و املاک از مال حرام پرداخته اش در اندک وقتی به دیگران منتقل می شود.
آنچه دیدی برقرار خود نماند
و آنچه بینی هم نماند برقرار
مجملا طالب جاه و جلال و شیفته مناصب سریع الزوال را در هیچ حالی از احوال، آسایشی نیست، زیرا تا به مطلب نرسیده و هنوز پای به مسند منصب ننهاده چه جانها که در طلبش می کند و چه رنجها که در جستجویش می برد و چون مقصود به حصول پیوست و در پیشگاه جاه و منصب نشست، روز و شب به دردسرهای جانکاه درکار، و صبح و شام در چهار موجه شغلهای بی حاصل، مضطرب و بی قرار دل ویرانش هر لحظه در کشاکش آزاری، و خاطر پریشانش هر دم در زیر باری هر صدای حلقه که به گوشش می رسد هوش از سرش می رباید و از شنیدن آواز پای هر چوبدار بی اعتباری دل در برش می تپد و چون قلم معزولی بر رقم منصبش کشیده شد و هایو هوی جلال و عزتش فرو نشست، به مرگ خود راضی، و ملازم خانه ملا و قاضی می گردد تا زنده است به این جان کندن، و چون دست و پایش به رسن اجل بسته شد اول حساب و ابتدای سوال و جواب است نمی دانم این بیچاره، از غم و محنت، کی آسوده خواهد گردید و سرشوریده اش چه وقت به بالین استراحت خواهد رسید؟ زنده است ولی ز زندگانیش مپرس و این همه مفاسد از محبت جاه و منصب حاصل است آری:
جان که از دنباله زاغان رود
زاغ، او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
گو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
و بعد از این همه، تأمل کن در آنچه به سبب جاه و منصب چند روزه دنیای فانی از آن محروم می مانی از سعادت ابدی و پادشاهی سرمدی و نعمتهایی که هیچ گوشی نشنیده و هیچ چشمی ندیده و به هیچ خاطری خطور نکرده.
سلیمان ابن داود علیه السلام که پیغمبر جلیل الشأن و از معصیت و گناه معصوم بود و ذره ای از فرمان الهی تجاوز نکرد و طرفه العینی غبار معصیت به خاطر مبارکش ننشست و با وجود سلطنت کذایی، از رنج دست خویش معاش خود را گذرانید و کام خود را به لذات دنیا نیالود، با وجود این، در اخبار رسیده است که پانصد سال آن عالم که هر روزی از آن مقابل هزار سال این دنیا است بعد از سایر پیغمبران قدم در بهشت خواهد گذاشت پس چگونه خواهد بود حال کسانی که مایه جاه و منصبشان عصیان پروردگار، و ثمره ریاستشان آزردن دلهای بندگان آفریدگار است؟ پس، زهی احمق و نادان کسی که به جهت ریاست وهمیه دو سه روزه دنیای ناپایدار و دولت این خسیسه سرای ناهنجار و سست، از سلطنت عظمی و دولت کبری دست برداشته، نفس قدسیه خود را که زاده عالم قدس و پرورده دایه انس عزیز مصر و یوسف کنعان و سعادت است در چاه ظلمانی هوا و هوس، خاک نشین سازد و او را در زندان الم به صد هزار غصه و غم مبتلا سازد آری: از حقیقت خود غافلی و به مرتبه خود جاهل.
مانده تو محبوس در این قعر چاه
و اندرون تو سلیمان با سپاه
گر نیایی از پی شکر و گله
در زمین و چرخ افتد زلزله
هر دمت صد نامه صد پیک از خدا
یا رب از تو شصت لبیک از خدا
زنهار، زنهار، چنین عزیزی را به بازیچه ذلیل مکن و چنین یوسفی را به هرزه در زندان میفکن.
تیر را مشکن که این تیر شهی است
نیست پرتاب او ز شستت آگهی است
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون آلود از خون تو تر
دریغ، اگر دیده هوشت بینا بودی، غفلت از پیشت برداشته شدی، به حقیقت خود آگاه گشتی و مرغ روح خود را شناختی در گرفتاری او چه ناله های زار که از افکار برآوردی و در ماتم او چه اشکهای حسرت از دیده بازدیدی آستین بر کون و مکان افشاندی، و گریبان خود چاک زدی و با من دست به دست دادی، و در کنج حسرت با هم می نشستیم و به این ترانه دردناک، آواز به آواز هم می دادیم:
کای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و هم راز من
ای دریغا مرغ خوش الحان من
راح روح و روضه رضوان من
ای دریغا مرغ گریزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای دریغا نور ظلمت سوز من
ای دریغا صبح روزافزون من
ای دریغا مرغ خوش پرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
طوطی من مرغ زیرک ساز من
ترجمان فکرت و اسرار من
طوطی ای کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کاین چنین ماهی نهان شد زیر میغ
چه شبیه است احوال این گروه، به حال آن پادشاه زاده ای که پدر خواست او را داماد کند، عروسی زیبا چهره از دودمان اعاظم به حباله نکاحش درآورد چون تهیه اسباب عروس سرانجام شد خاص و عام را به دربار سلطنت «صلا» زدند و در احسان و انعام بر روی عالمیان گشودند و بزرگ و کوچک، صف در صف زدند وضیع و شریف در عیش و عشرت نشستند شهر و بازار را آئین بستند و در و دیوار را چراغان کردند و آن عروس خورشید سیما را به صد آراستگی به حجله خاص آوردند و کس به طلب داماد فرستادند از قضا داماد آن شب شراب بسیاری خورده چراغ عقل و هوشش مرده بود در عالم مستی تنها از آن جمع بیرون رفته گذارش به گورستان مجوس افتاد، قانون مجوسان آن بود که مردگان خود را در دخمه نهادندی و چراغی در پیش او گذاردندی شاهزاده با لباس سلطنت به در دخمه رسیده، روشنی چراغی دید در عالم مستی آن دخمه را حجله عروس تصور کرده به اندرون رفت اتفاقا پیرزالی مجوسی در آن نزدیکی بود و هنوز جسدش از هم نپاشیده بود و آن پیر زال را در آن دخمه نهاده بودند شاهزاده آن را عروس گمان کرده، بلا تأمل او را در آغوش کشید و به رغبت تمام لب بر لبش نهاد و در آن وقت بدن او از هم متلاشی شده چرک و خونی که در اندرون او مانده بود ظاهر شد شاهزاده آن را عنبر و گلاب تصور کرده سر و صورت خود را به آن می آلود و زمانی گونه خود را بر روی آن پیرزال می نهاد و تمام آن شب را به عیش چنین بسر برد أمرا و بزرگان و «حاجبان»، در طلبش به هر سو می شتافتند چون صبح روشن شد و از نسیم صبا از مستی به هوش آمد خود را در چنان مقامی با گنده پیری هم آغوش یافت و لباسهای فاخره خود را به چرک و خون آلوده دید از غایت نفرت نزدیک به هلاکت رسیده و از شدت خجلت راضی بود که به زمین فرو رود در این اندیشه بود که مبادا کسی بر حال او مطلع شود که ناگاه پدر او با أمراء و وزرا در رسیدند و او را در آن حال قبیح دیدند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اسباب مدح و خوش آمدگویی
و بدان که از برای حب مدح و خوش آمدگویی چند سبب است:
اول: برخوردن به کمال خود، زیرا مرتبه کمال در نزد هر کسی محبوب، و فی نفسه کمال از برای هر نفسی مطلوب است پس هرگاه کسی به کمالی از خود برمی خورد و لذت می برد و به نشاط می آید، و مدح و ثنای مردم باعث آن می شود که آن شخص به کمالی از خود برمی خورد و به این جهت اگر این مدح از شخصی خبیر دانا که حراف و لاف زن نباشد صادر شده باشد لذت آن اعظم و ابتهاج به آن بیشتر است و اگر آن مدح، صادر از شخص نادان حراف چرب گوئی باشد این قدر لذت نمی بخشد و بسا باشد که آدمی به کمال خود برخورد باشد و لیکن به آن ملتفت نباشد و از مدح دیگران به آن ملتفت شود به این جهت لذت یابد و از این قبیل است مدح به صفاتی که ظاهر و محسوس است، چون سفیدی رخسار و اعتدال قامت و حسن صورت و نسبت بلند و امثال اینها.
دوم: آن است که مدح و ثنا، دلالت می کند بر اینکه دل آن شخص ثناگوی، مسخر و مایل ممدوح شده و مرید و معتقد او گردیده و تسخیر قلوب، موجب لذت و نشاط و سرور و انبساط است و از این جهت هرگاه شخص عظیم الشأن و صاحب اقتداری که تسخیر دل او باعث حصول فواید شود مدح کسی را گوید از آن نشاط عظیم حاصل می شود، به خلاف مدح گفتن کسی که بی اعتبار و حقیر باشد.
سوم: آن است که ذکر اوصاف حمیده و مدح کردن کسی باعث صید دلهای دیگران نیز می شود، خصوصا هرگاه ثناگو کسی باشد که مردم به قول او اعتماد داشته باشند.
چهارم: آن است که مدح کردن کسی تو را دلالت می کند بر اینکه از برای تو در نزد او حشمت و هیبتی، و تو را در دل او وقع و مهابتی است که بی اختیار زبان او به مدح تو جاری است و این است سبب در لذت بردن از خوش آمد گویی کسانی که آدمی می داند که آنچه ایشان می گویند اعتقاد ندارند و کسی هم از ایشان قبول نمی کند و از آنچه گفتیم اسباب کراهت از مذمت نیز معلوم شد و خوش آمدن از مدح و ثنا به جهت هر یک از این اسباب که بوده باشد از امراض نفس انسانی و علامت نقصان است مگر اینکه نشاط و سرور از مدح و ثنا به سبب اول بوده باشد که آدمی به واسطه مدح دیگری برخورد به اتصاف خود به کمالی که مشکوک فیه از برای او بود، و به جهت اتصاف خود به این کمال، و حصول چنین صفتی از حضرت ذوالجلال شاد گردد، زیرا این لذت و سرور مذموم نیست ولیکن فی الحقیقه این لذت از مدح و ثنا نیست، بلکه از کمال خود است و به این جهت است که اکثر علمای اخلاق همه اقسام محبت مدح و ثنا را از صفات رذیله گرفته اند و هیچ قسمی را استثناء نکرده اند علاوه بر این، نشاط به کمالی که خاتمه آن معلوم نیست و آدمی نمی داند که آیا آن واسطه نجات خواهد بود یا واسطه هلاک، نیست مگر از جهل و نادانی.
اول: برخوردن به کمال خود، زیرا مرتبه کمال در نزد هر کسی محبوب، و فی نفسه کمال از برای هر نفسی مطلوب است پس هرگاه کسی به کمالی از خود برمی خورد و لذت می برد و به نشاط می آید، و مدح و ثنای مردم باعث آن می شود که آن شخص به کمالی از خود برمی خورد و به این جهت اگر این مدح از شخصی خبیر دانا که حراف و لاف زن نباشد صادر شده باشد لذت آن اعظم و ابتهاج به آن بیشتر است و اگر آن مدح، صادر از شخص نادان حراف چرب گوئی باشد این قدر لذت نمی بخشد و بسا باشد که آدمی به کمال خود برخورد باشد و لیکن به آن ملتفت نباشد و از مدح دیگران به آن ملتفت شود به این جهت لذت یابد و از این قبیل است مدح به صفاتی که ظاهر و محسوس است، چون سفیدی رخسار و اعتدال قامت و حسن صورت و نسبت بلند و امثال اینها.
دوم: آن است که مدح و ثنا، دلالت می کند بر اینکه دل آن شخص ثناگوی، مسخر و مایل ممدوح شده و مرید و معتقد او گردیده و تسخیر قلوب، موجب لذت و نشاط و سرور و انبساط است و از این جهت هرگاه شخص عظیم الشأن و صاحب اقتداری که تسخیر دل او باعث حصول فواید شود مدح کسی را گوید از آن نشاط عظیم حاصل می شود، به خلاف مدح گفتن کسی که بی اعتبار و حقیر باشد.
سوم: آن است که ذکر اوصاف حمیده و مدح کردن کسی باعث صید دلهای دیگران نیز می شود، خصوصا هرگاه ثناگو کسی باشد که مردم به قول او اعتماد داشته باشند.
چهارم: آن است که مدح کردن کسی تو را دلالت می کند بر اینکه از برای تو در نزد او حشمت و هیبتی، و تو را در دل او وقع و مهابتی است که بی اختیار زبان او به مدح تو جاری است و این است سبب در لذت بردن از خوش آمد گویی کسانی که آدمی می داند که آنچه ایشان می گویند اعتقاد ندارند و کسی هم از ایشان قبول نمی کند و از آنچه گفتیم اسباب کراهت از مذمت نیز معلوم شد و خوش آمدن از مدح و ثنا به جهت هر یک از این اسباب که بوده باشد از امراض نفس انسانی و علامت نقصان است مگر اینکه نشاط و سرور از مدح و ثنا به سبب اول بوده باشد که آدمی به واسطه مدح دیگری برخورد به اتصاف خود به کمالی که مشکوک فیه از برای او بود، و به جهت اتصاف خود به این کمال، و حصول چنین صفتی از حضرت ذوالجلال شاد گردد، زیرا این لذت و سرور مذموم نیست ولیکن فی الحقیقه این لذت از مدح و ثنا نیست، بلکه از کمال خود است و به این جهت است که اکثر علمای اخلاق همه اقسام محبت مدح و ثنا را از صفات رذیله گرفته اند و هیچ قسمی را استثناء نکرده اند علاوه بر این، نشاط به کمالی که خاتمه آن معلوم نیست و آدمی نمی داند که آیا آن واسطه نجات خواهد بود یا واسطه هلاک، نیست مگر از جهل و نادانی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
معالجه کراهت از مذمت
و اما علاج کراهت از مذمت نیز از آنچه مذکور شد، معلوم می شود و خلاصه آن، آنکه آن شخص که تو را مذمت می کند اگر در آن مذمت صادق است، و غرض او پند و نصیحت است، پس چه جای کراهت و دشمنی است بلکه سزاوار آن است که از مذمت او شاد شوی و او را دوست خود دانی و سعی کنی در ازاله آن صفت مذمومه از خود و چه قبیح است که کسی عداوت کند با کسی که او را هدایت و نصیحت می کند.
به نزد من آن کس نکو خواه توست
که گوید فلان چاه در راه توست
چه خوش گفت آن مرد دارو فروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
و اگر قصد او ایذا و نکوهش تو است باز سزاوار نیست که تو آن را مکروه شماری و بغض آن شخص را به خود راه دهی، زیرا اگر تو به آن عیب جاهل بودی او تو را آگاهانید و اگر غافل بودی تو را متذکر ساخت و اگر متذکر آن بودی، قبح آن را به تو نموده به هر تقدیر نفع او به تو رسیده نه ضرر و اگر در آن مذمتی که کرده دروغ گفته باشد و تو از آن بری باشی، پس اولا، بدان که مذمت و افترای او کفاره گناهان تو است و به عوض آن ثوابهای او از نامه اعمالش به دیوان تو نقل می شود، و چه از این بهتر که بی آنکه زحمتی کشی گناهان تو ساقط، و ثواب از برای تو حاصل می شود، و آنکه مذمت تو را کرده مورد غضب الهی گردد علاوه بر این، به تجربه ثابت، و اخبار و آثار شاهد است بر اینکه هر که میان خود و خدا از عیبی خالی باشد، به عیب گوئی دیگران مرتبه او ساقط نمی شود و مذمت کسی به او ضرر نمی رساند چنان که مشهور است که: «سر بی گناه، به پای دار نمی رود» بلکه، غالب آن است که آن عیب گو در نظرها بی وقع، و در میان مردم رسوا می گردد.
آری، کسی که خداوند عالم او را پاک داند، به عیب گفتن ناپاکی، معیوب نمی شود و از مذمت دیگران پست و مذموم نمی گردد و آن ذم و پستی به مذمت کننده راجع می شود.
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
ای بریده آن لب و حلق و دهان
کان کند پف سوی ماه آسمان
تف به رویش بازگردد بی شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
و آنچه مذکور شد معالجه علمی است.
اما علاج عملی آنکه چون کسی مدح او را گوید روی از آن گرداند و سخن او را قطع کند، بلکه با او درشتی و نکوهش کند، و آنچه مقصود او است به عمل نیاورد و در خصوص مذمت کننده، بر خلاف این، رفتار کند تا به تدریج این صفت نقص، از او زایل شود و مدح و ذم در نظر او مساوی گردد به این معنی که از راه قوت نفس، و بصیرت در دین، هیچ یک از مدح و ذم و نیک و بد در وی تأثیر نکند، نه از راه جهل و حماقت و بی دینی و بی حمیتی، چنانچه بعضی از اجلاف و اوباش و اجامره بازار هستند و چنین شخصی در این ازمنه، وجود «عنقا» دارد و بسا باشد که کسی دعوی این حالت کند و از روی ریا و تدلیس، عوام الناس را بفریبد و چنان نماید که مدح و ذم در نظر او مساوی است، و حال اینکه چنین نیست، بلکه گاه باشد که بر خود آن شخص مشتبه شود و صاحب این حالت را علاماتی است، مانند اینکه: همنشینی و اختلاط با مرد بدگوی، بر وی گرانتر نباشد از اختلاط و همنشینی با مرد مدح گوی و سعی و نشاطاش در قضای حوائج ثانی بیشتر نباشد از سعی در قضای حوائج اول و ذلت و عزت هیچ یک در نظر او تفاوت نداشته باشد و بالجمله در جمیع جهات مساوی باشند و بسا باشد که آدمی از این مرتبه ترقی کند و مدح و ثنا را مکروه، و مذمت خود را دوست داشته باشی و این صفت، اگر چه نادر الوجود است و لیکن تحصیل آن ممکن است، زیرا کسی که عاقل، و بر نفس خود مهربان باشد و بداند که مدح گوئی، دین او را تباه می کند و پشت او را می شکند البته آن را مکروه دارد و مدح گو را دشمن می گردد و چون دانست که مذمت او، او را به عیوبش آگاه می کند و باعث رفع درجات، و محو سیئات او می گردد، لامحاله مذمت خود را راغب، و بدگو را دوست می دارد.
به نزد من آن کس نکو خواه توست
که گوید فلان چاه در راه توست
چه خوش گفت آن مرد دارو فروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
و اگر قصد او ایذا و نکوهش تو است باز سزاوار نیست که تو آن را مکروه شماری و بغض آن شخص را به خود راه دهی، زیرا اگر تو به آن عیب جاهل بودی او تو را آگاهانید و اگر غافل بودی تو را متذکر ساخت و اگر متذکر آن بودی، قبح آن را به تو نموده به هر تقدیر نفع او به تو رسیده نه ضرر و اگر در آن مذمتی که کرده دروغ گفته باشد و تو از آن بری باشی، پس اولا، بدان که مذمت و افترای او کفاره گناهان تو است و به عوض آن ثوابهای او از نامه اعمالش به دیوان تو نقل می شود، و چه از این بهتر که بی آنکه زحمتی کشی گناهان تو ساقط، و ثواب از برای تو حاصل می شود، و آنکه مذمت تو را کرده مورد غضب الهی گردد علاوه بر این، به تجربه ثابت، و اخبار و آثار شاهد است بر اینکه هر که میان خود و خدا از عیبی خالی باشد، به عیب گوئی دیگران مرتبه او ساقط نمی شود و مذمت کسی به او ضرر نمی رساند چنان که مشهور است که: «سر بی گناه، به پای دار نمی رود» بلکه، غالب آن است که آن عیب گو در نظرها بی وقع، و در میان مردم رسوا می گردد.
آری، کسی که خداوند عالم او را پاک داند، به عیب گفتن ناپاکی، معیوب نمی شود و از مذمت دیگران پست و مذموم نمی گردد و آن ذم و پستی به مذمت کننده راجع می شود.
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
ای بریده آن لب و حلق و دهان
کان کند پف سوی ماه آسمان
تف به رویش بازگردد بی شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
و آنچه مذکور شد معالجه علمی است.
اما علاج عملی آنکه چون کسی مدح او را گوید روی از آن گرداند و سخن او را قطع کند، بلکه با او درشتی و نکوهش کند، و آنچه مقصود او است به عمل نیاورد و در خصوص مذمت کننده، بر خلاف این، رفتار کند تا به تدریج این صفت نقص، از او زایل شود و مدح و ذم در نظر او مساوی گردد به این معنی که از راه قوت نفس، و بصیرت در دین، هیچ یک از مدح و ذم و نیک و بد در وی تأثیر نکند، نه از راه جهل و حماقت و بی دینی و بی حمیتی، چنانچه بعضی از اجلاف و اوباش و اجامره بازار هستند و چنین شخصی در این ازمنه، وجود «عنقا» دارد و بسا باشد که کسی دعوی این حالت کند و از روی ریا و تدلیس، عوام الناس را بفریبد و چنان نماید که مدح و ذم در نظر او مساوی است، و حال اینکه چنین نیست، بلکه گاه باشد که بر خود آن شخص مشتبه شود و صاحب این حالت را علاماتی است، مانند اینکه: همنشینی و اختلاط با مرد بدگوی، بر وی گرانتر نباشد از اختلاط و همنشینی با مرد مدح گوی و سعی و نشاطاش در قضای حوائج ثانی بیشتر نباشد از سعی در قضای حوائج اول و ذلت و عزت هیچ یک در نظر او تفاوت نداشته باشد و بالجمله در جمیع جهات مساوی باشند و بسا باشد که آدمی از این مرتبه ترقی کند و مدح و ثنا را مکروه، و مذمت خود را دوست داشته باشی و این صفت، اگر چه نادر الوجود است و لیکن تحصیل آن ممکن است، زیرا کسی که عاقل، و بر نفس خود مهربان باشد و بداند که مدح گوئی، دین او را تباه می کند و پشت او را می شکند البته آن را مکروه دارد و مدح گو را دشمن می گردد و چون دانست که مذمت او، او را به عیوبش آگاه می کند و باعث رفع درجات، و محو سیئات او می گردد، لامحاله مذمت خود را راغب، و بدگو را دوست می دارد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
کفاره و صاحبان مذاهب فاسد
طایفه اول: کفار و صاحبان مذاهب فاسده اند، که شیطان ایشان را به غفلت انداخته و به شبهات واهیه ایشان را از راه حق بیرون کرده، و آنها به فریب او از راه رفته و خود را محق پنداشته اند.
و معالجه این غرور، آن است که هر کسی باید تأمل کند، و بداند که انسان، محل سهو و خطاست و شیطان در کمین او نشسته است و بسا اموری که آدمی یقین به آن داشته، سپس خلاف آن ظاهر گشته پس بعد از این تأمل، در صدد تفحص از مذاهب برآید، و به قدر قوه و طاقت، سعی در تحصیل حق نماید، تا اینکه از آن غرور و غفلت برآید و اگر در هنگام فحص و سعی، أجل او در رسد، و قبل از ظهور حق بر او، بمیرد، امید آن است که خدا بر او رحمت نماید «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» یعنی «هیچ کس را خدا زیاده از قدر طاقت، تکلیف نمی فرماید».
و معالجه این غرور، آن است که هر کسی باید تأمل کند، و بداند که انسان، محل سهو و خطاست و شیطان در کمین او نشسته است و بسا اموری که آدمی یقین به آن داشته، سپس خلاف آن ظاهر گشته پس بعد از این تأمل، در صدد تفحص از مذاهب برآید، و به قدر قوه و طاقت، سعی در تحصیل حق نماید، تا اینکه از آن غرور و غفلت برآید و اگر در هنگام فحص و سعی، أجل او در رسد، و قبل از ظهور حق بر او، بمیرد، امید آن است که خدا بر او رحمت نماید «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» یعنی «هیچ کس را خدا زیاده از قدر طاقت، تکلیف نمی فرماید».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و چهارم - طول امل و اسباب آن
طول امل عبارت است از امیدهای بسیار در دنیا، و آرزوهای دراز، و توقع زندگانی دنیا، و بقای در آن.
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
به فکر باش که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه، عروس هزار داماد است
و سبب این صفت خبیثه دو چیز است: یکی جهل و نادانی است، چون جاهل، اعتماد می کند بر جوانی خود و با وجود عهد شباب، مرگ خود را بعید می شمارد و بیچاره مسکین ملاحظه نمی نماید که اگر اهل شهرش را بشمارن صد یک آن پیر نیستند و پیش از آمدن زمان پیری به چنگ گرگ أجل گرفتار گشته اند تا یک نفر پیر می میرد هزار کودک و جوان مرده و یا تکیه بر صحت مزاج و قوت طبیعت خود می نماید و دور می داند که فجئه مرگ، گریبان او را بگیرد و غافل می شود از اینکه مرگ مفاجات چه استبعاد دارد و بسی ارباب بمزاج قوی که به مفاجات از دنیا رفتند گو مرگ مفاجات بعید باشد اما بیماری مفاجات که بعید نیست، و هر مرضی ناگاه عارض می شود و چون مرض بر بدن رسید، مرگ استبعاد ندارد.
پیوند عمر بسته به موئی است هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
مرگ، پیری و جوانی نمی شناسد شب و روز نمی داند و سفر و حضر نزد او یکسان است بهار و خزان و زمستان و تابستان، او را تفاوت نمی کند نه آن را وقتی است خاص، و نه زمانی است مخصوص «ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد».
و جاهل از اینها غافل، هر روز چندین تابوت طفل و جوان را می برند و به تشییع جنازه دوستان و آشنایان می روند و جنازه خود را هیچ به خاطر نمی گذرانند.
و سبب دوم از برای طول أمل، محبت دنیای دنیه و انس به لذات فانیه است، زیرا آدمی چون انس به شهوات و لذات گرفت و در دل او دوستی مال و منال و أولاد و عیال و خانه و مسکن و املاک و مراکب و غیراینها جایگیر شد، و مفارقت از آنها بر او گران گردید دل او به زیر بار فکر مردن نمی رود و از تصور مرگ خود، نفرت می کند و اگر گاهی به خاطر او خطور کند خود را به فکر دیگر می اندازد و از مشاهده کفن و کافور کراهت می دارد بلکه دل خود را پیوسته به فکر زندگانی دنیا می اندازد و خود را به امید و آرزو تسلی می دهد و از یاد مرگ غفلت می ورزد و تصور نزدیک رسیدن آن را نمی کند و اگر احیانا یاد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصور نمود، نفس أماره و شیطان او را به وعده فریب می دهد پس می گوید که امر پروردگار دراز است و هنوز تو در او عمری، حال چندی به کامرانی و جمع اسباب دنیوی مشغول باش تا بزرگ شوی در آن وقت توبه کن و مهیای کار آخرت شو چون بزرگ شد گوید: حال جوانی، هنوز کجاست تا وقت پیری، چون پیر شوی توبه خواهی کرد و به اعمال صالحه خواهی پرداخت و اگر به مرتبه پیری رسید با خود گوید: ان شاء الله این خانه را تمام کنم، یا این مزرعه را آباد نمایم، یا این پسر را داماد کنم، یا آن دختر را جهازگیری نمایم بعد از آن دست از دنیا می کشم و در گوشه ای به عبادت مشغول می شوم و هر شغلی که تمام می شود باز شغلی دیگر روی می دهد و همچنین هر روز را امروز و فردا می کند تا ناگاه مرگ، گلوی او را بی گمان می گیرد و وقت کار می گذرد.
روزگارت رفت زینگون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها
سال بی گه گشت و وقتت گشت طی
جز سیه روئی و فعل زشت نی
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
هین وهین ای راهرو بی گاه شد
آفتاب عمرت اندر چاه شد
این قدر عمری که ماندستت بتاز
تا بزاید زین دو دم عمر دراز
تا نمرده است این چراغ باگهر
هین فتیله اش ساز و روغن زودتر
و این بیچاره که هر روز به خود وعده فردا می دهد و به تأخیر می گذراند غافل است از اینکه آنکه او را وعده می دهد فردا هم با او است و دست فریب او دراز است بلکه هر روز قوت او بیشتر می شود و امید این، افزون می گردد، زیرا اهل دنیا را هرگز فراغت از شغل حاصل نمی شود و فارغ از دنیا کسی است که به یکبارگی دست از آن بردارد و آستین بر او افشاند.
و چون دانستی که منشأ طول أمل، محبت دنیا و جهل و نادانی است می دانی که خلاصی از این مرض ممکن نیست مگر به دفع این دو سبب به آنچه گذشت در معالجه حب دنیا، و به ملاحظه احوال این عاریت سرا، و استماع مواعظ و نصایح از ارباب نفوس مقدسه طاهره و تفکر در احوال خود، و تدبر در روزگار خود پس باید گاهی سری بر زانو نهد و آینده خود را به نظر درآورد و ببیند که یقین تر از مرگ از برای او چه چیز است و فکر کند که البته روزی جنازه او را بر دوش خواهند کشید و فرزندان و برادرانش گریبان در مرگش خواهند درید و زن و عیالش گیسو پریشان خواهند نمود و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به میان مال و اسباب اندوخته او خواهند افتاد.
این سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
تأمل کند که شاید تخته تابوت او امروز در دست نجار باشد یا کفن او از دست گازر برآمده باشد و خشت لحد او از قالب درآمده باشد پس چاره در کار خود کند و با خود گوید:
کاروان رفت و تو درخواب و بیابان در پیش کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی .
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
به فکر باش که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه، عروس هزار داماد است
و سبب این صفت خبیثه دو چیز است: یکی جهل و نادانی است، چون جاهل، اعتماد می کند بر جوانی خود و با وجود عهد شباب، مرگ خود را بعید می شمارد و بیچاره مسکین ملاحظه نمی نماید که اگر اهل شهرش را بشمارن صد یک آن پیر نیستند و پیش از آمدن زمان پیری به چنگ گرگ أجل گرفتار گشته اند تا یک نفر پیر می میرد هزار کودک و جوان مرده و یا تکیه بر صحت مزاج و قوت طبیعت خود می نماید و دور می داند که فجئه مرگ، گریبان او را بگیرد و غافل می شود از اینکه مرگ مفاجات چه استبعاد دارد و بسی ارباب بمزاج قوی که به مفاجات از دنیا رفتند گو مرگ مفاجات بعید باشد اما بیماری مفاجات که بعید نیست، و هر مرضی ناگاه عارض می شود و چون مرض بر بدن رسید، مرگ استبعاد ندارد.
پیوند عمر بسته به موئی است هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
مرگ، پیری و جوانی نمی شناسد شب و روز نمی داند و سفر و حضر نزد او یکسان است بهار و خزان و زمستان و تابستان، او را تفاوت نمی کند نه آن را وقتی است خاص، و نه زمانی است مخصوص «ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد».
و جاهل از اینها غافل، هر روز چندین تابوت طفل و جوان را می برند و به تشییع جنازه دوستان و آشنایان می روند و جنازه خود را هیچ به خاطر نمی گذرانند.
و سبب دوم از برای طول أمل، محبت دنیای دنیه و انس به لذات فانیه است، زیرا آدمی چون انس به شهوات و لذات گرفت و در دل او دوستی مال و منال و أولاد و عیال و خانه و مسکن و املاک و مراکب و غیراینها جایگیر شد، و مفارقت از آنها بر او گران گردید دل او به زیر بار فکر مردن نمی رود و از تصور مرگ خود، نفرت می کند و اگر گاهی به خاطر او خطور کند خود را به فکر دیگر می اندازد و از مشاهده کفن و کافور کراهت می دارد بلکه دل خود را پیوسته به فکر زندگانی دنیا می اندازد و خود را به امید و آرزو تسلی می دهد و از یاد مرگ غفلت می ورزد و تصور نزدیک رسیدن آن را نمی کند و اگر احیانا یاد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصور نمود، نفس أماره و شیطان او را به وعده فریب می دهد پس می گوید که امر پروردگار دراز است و هنوز تو در او عمری، حال چندی به کامرانی و جمع اسباب دنیوی مشغول باش تا بزرگ شوی در آن وقت توبه کن و مهیای کار آخرت شو چون بزرگ شد گوید: حال جوانی، هنوز کجاست تا وقت پیری، چون پیر شوی توبه خواهی کرد و به اعمال صالحه خواهی پرداخت و اگر به مرتبه پیری رسید با خود گوید: ان شاء الله این خانه را تمام کنم، یا این مزرعه را آباد نمایم، یا این پسر را داماد کنم، یا آن دختر را جهازگیری نمایم بعد از آن دست از دنیا می کشم و در گوشه ای به عبادت مشغول می شوم و هر شغلی که تمام می شود باز شغلی دیگر روی می دهد و همچنین هر روز را امروز و فردا می کند تا ناگاه مرگ، گلوی او را بی گمان می گیرد و وقت کار می گذرد.
روزگارت رفت زینگون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها
سال بی گه گشت و وقتت گشت طی
جز سیه روئی و فعل زشت نی
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
هین وهین ای راهرو بی گاه شد
آفتاب عمرت اندر چاه شد
این قدر عمری که ماندستت بتاز
تا بزاید زین دو دم عمر دراز
تا نمرده است این چراغ باگهر
هین فتیله اش ساز و روغن زودتر
و این بیچاره که هر روز به خود وعده فردا می دهد و به تأخیر می گذراند غافل است از اینکه آنکه او را وعده می دهد فردا هم با او است و دست فریب او دراز است بلکه هر روز قوت او بیشتر می شود و امید این، افزون می گردد، زیرا اهل دنیا را هرگز فراغت از شغل حاصل نمی شود و فارغ از دنیا کسی است که به یکبارگی دست از آن بردارد و آستین بر او افشاند.
و چون دانستی که منشأ طول أمل، محبت دنیا و جهل و نادانی است می دانی که خلاصی از این مرض ممکن نیست مگر به دفع این دو سبب به آنچه گذشت در معالجه حب دنیا، و به ملاحظه احوال این عاریت سرا، و استماع مواعظ و نصایح از ارباب نفوس مقدسه طاهره و تفکر در احوال خود، و تدبر در روزگار خود پس باید گاهی سری بر زانو نهد و آینده خود را به نظر درآورد و ببیند که یقین تر از مرگ از برای او چه چیز است و فکر کند که البته روزی جنازه او را بر دوش خواهند کشید و فرزندان و برادرانش گریبان در مرگش خواهند درید و زن و عیالش گیسو پریشان خواهند نمود و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به میان مال و اسباب اندوخته او خواهند افتاد.
این سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
تأمل کند که شاید تخته تابوت او امروز در دست نجار باشد یا کفن او از دست گازر برآمده باشد و خشت لحد او از قالب درآمده باشد پس چاره در کار خود کند و با خود گوید:
کاروان رفت و تو درخواب و بیابان در پیش کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی .
ملا احمد نراقی : باب چهارم
طوایف مختلف مردم در رابطه با طول و قصر أمل
و مخفی نماند که مردمان در طول أمل و قصر أمل مختلفند گروهی هرگز خیال مرگ به خود نمی کنند و تصور مردن پیرامون خاطرشان نمی گردد و چنان در شهوات دنیویه فرو رفته اند که گویا هرگز مرگی از برای ایشان نیست و تهیه اسباب زندگانی دائمی می بینند و آرزوی ایشان به جایی منقطع نمی گردد.
و طایفه ای دیگر هستند که گاهی خیال مردن می کنند اما امید زندگانی تا سن طبیعی را دارند و در کمتر از آن، مرگ را از برای خود تصور نمی نمایند و به تحصیل اسباب معیشت صد سال و دویست سال می پردازند بلکه گاه است که با وجود اینکه می دانند آنچه دارند کفایت گذران عمر طبیعی را می کند باز در صدد جمع زیادتر هستند غافل از اینکه:
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
و قومی دیگر این قدر از عمر را به خود توقع ندارند بلکه امید زیاده از عمری که بسیاری از مردم می کنند ندارند و همچنین تا به کسی می رسد که فکر زیاده از یکسال را نمی کند و امید سال آینده را به خود ندارد و چنین کسی در زمستان تدارک تابستان خود می بیند و در تابستان فکر زمستان می کند و چون از تحصیل قوت سال خود فارغ شد به عبادت می پردازد و از آن بهتر کسی است که در فکر بیش از یک شبانه روز نیست و هرگز فکر فردای خود نمی کند و از این بالاتر آن است که همیشه اوقات مرگ در نظر او حاضر است و چنین کسی هر نمازی که می کند نماز وداع کنندگان دنیاست «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از حقیقت ایمان از یکی از صحابه سوال کرد عرض کرد که هرگز قدمی بر نمی دارم که امید برداشتن قدمی دیگر داشته باشم» و اکثر مردمان، خاصه در این زمان، طول أمل بر ایشان غالب شده و چنان از فکر مردن بیرون رفته اند که هرگز آن را از برای خود گمان نمی کنند و عجب تر آنکه هر چه سن ایشان زیادتر می شود و به سفر آخرت نزدیکتر می گردند حرص و طول أمل ایشان زیادتر می شود، همچنان که در اکثر پیران عصر مشاهده می کنیم.
مار بودی اژدها گشتی دگر
یک سرت بود این زمان هفت سر
و از این غافلند که انسان چون از مادر متولد شد هر نفسی که می کشد قدمی به قبر نزدیک می شود و چون ایام جوانی گذشت هر روز چشم او ضعیف، و قوای او به تحلیل می رود پس کسی که سن او به حدود چهل سالگی رسید دیگر فکر دنیا کردن او از غفلت و فریب شیطان است، زیرا ایام لذت و کامرانی گذشت و روزگار نشاط و شادمانی سرآمد هر روز عضوی از او کوچ می کند، و هر سالی قوتی از او بار سفر نیستی می بندد، و آن بیچاره از این غافل و در فکر باطل است.
چون دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سرگذشت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
نزیبد تو را با جوانان چمید
که بر عارضت صبح پیری دمید
نشاط آنکه از تو رمیدن گرفت
که شامت سپیده دمیدن گرفت
تو را برف بارید بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
تو را تکیه، ای جان من برعصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
دریغا که فصل جوانی گذشت
به لهو و لعب زندگانی گذشت
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان کو همان چون جوانی نماند
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
چو تاریخ پنجه برآمد به سال
دگر گونه شد بر شتابنده حال
گهی دل به رفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
و هان تا نگویی که من از طول أمل خالیم و فریب شیطان نخوری بدان که هر که زیادتر از آنچه ضروری یک سال است جمع می کند طول أمل دارد و همچنین هر که أمور او متفرق و با مردم معامله و محاسبه دارد که زمان آن طول می کشد و دادنی و گرفتنی دارد و با وجود این، مضطرب نیست طویل الأمل است.
و علامت قصر أمل آن است که أمور خود را جمع آوری نماید، مانند: کسی که إراده سفری دارد و باید سعی ازبرای جمع قوت زیادتر از یک سال بلکه چهل روز خود را نکند و سایر اوقات خود را صرف تعمیر خانه آخرت، و طاعت و عبادت نماید و بار خود را سنگین ننماید که در وقت رفتن، دست و پای خود را گم کند.
بار چندان بر این ستور آویز
که نمانی در این گریوه تیز
چنان بساط أمل پهن کن در این وادی
که دست و پا نکنی گم، به وقت برچیدن
و طایفه ای دیگر هستند که گاهی خیال مردن می کنند اما امید زندگانی تا سن طبیعی را دارند و در کمتر از آن، مرگ را از برای خود تصور نمی نمایند و به تحصیل اسباب معیشت صد سال و دویست سال می پردازند بلکه گاه است که با وجود اینکه می دانند آنچه دارند کفایت گذران عمر طبیعی را می کند باز در صدد جمع زیادتر هستند غافل از اینکه:
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
و قومی دیگر این قدر از عمر را به خود توقع ندارند بلکه امید زیاده از عمری که بسیاری از مردم می کنند ندارند و همچنین تا به کسی می رسد که فکر زیاده از یکسال را نمی کند و امید سال آینده را به خود ندارد و چنین کسی در زمستان تدارک تابستان خود می بیند و در تابستان فکر زمستان می کند و چون از تحصیل قوت سال خود فارغ شد به عبادت می پردازد و از آن بهتر کسی است که در فکر بیش از یک شبانه روز نیست و هرگز فکر فردای خود نمی کند و از این بالاتر آن است که همیشه اوقات مرگ در نظر او حاضر است و چنین کسی هر نمازی که می کند نماز وداع کنندگان دنیاست «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از حقیقت ایمان از یکی از صحابه سوال کرد عرض کرد که هرگز قدمی بر نمی دارم که امید برداشتن قدمی دیگر داشته باشم» و اکثر مردمان، خاصه در این زمان، طول أمل بر ایشان غالب شده و چنان از فکر مردن بیرون رفته اند که هرگز آن را از برای خود گمان نمی کنند و عجب تر آنکه هر چه سن ایشان زیادتر می شود و به سفر آخرت نزدیکتر می گردند حرص و طول أمل ایشان زیادتر می شود، همچنان که در اکثر پیران عصر مشاهده می کنیم.
مار بودی اژدها گشتی دگر
یک سرت بود این زمان هفت سر
و از این غافلند که انسان چون از مادر متولد شد هر نفسی که می کشد قدمی به قبر نزدیک می شود و چون ایام جوانی گذشت هر روز چشم او ضعیف، و قوای او به تحلیل می رود پس کسی که سن او به حدود چهل سالگی رسید دیگر فکر دنیا کردن او از غفلت و فریب شیطان است، زیرا ایام لذت و کامرانی گذشت و روزگار نشاط و شادمانی سرآمد هر روز عضوی از او کوچ می کند، و هر سالی قوتی از او بار سفر نیستی می بندد، و آن بیچاره از این غافل و در فکر باطل است.
چون دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سرگذشت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
نزیبد تو را با جوانان چمید
که بر عارضت صبح پیری دمید
نشاط آنکه از تو رمیدن گرفت
که شامت سپیده دمیدن گرفت
تو را برف بارید بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
تو را تکیه، ای جان من برعصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
دریغا که فصل جوانی گذشت
به لهو و لعب زندگانی گذشت
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان کو همان چون جوانی نماند
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
چو تاریخ پنجه برآمد به سال
دگر گونه شد بر شتابنده حال
گهی دل به رفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
و هان تا نگویی که من از طول أمل خالیم و فریب شیطان نخوری بدان که هر که زیادتر از آنچه ضروری یک سال است جمع می کند طول أمل دارد و همچنین هر که أمور او متفرق و با مردم معامله و محاسبه دارد که زمان آن طول می کشد و دادنی و گرفتنی دارد و با وجود این، مضطرب نیست طویل الأمل است.
و علامت قصر أمل آن است که أمور خود را جمع آوری نماید، مانند: کسی که إراده سفری دارد و باید سعی ازبرای جمع قوت زیادتر از یک سال بلکه چهل روز خود را نکند و سایر اوقات خود را صرف تعمیر خانه آخرت، و طاعت و عبادت نماید و بار خود را سنگین ننماید که در وقت رفتن، دست و پای خود را گم کند.
بار چندان بر این ستور آویز
که نمانی در این گریوه تیز
چنان بساط أمل پهن کن در این وادی
که دست و پا نکنی گم، به وقت برچیدن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
کراهت و تنفر طبع
صفت بیست و هفتم: کراهت است که عبارت است از تنفر طبع از چیزی که دریافتن آن، سبب المی و تعبی گردد و چون کراهت، قوت گیرد آن را مشقت گویند و کراهت، یا از چیزی است که میل و شوق و محبت به آن شرعا و عقلا ممدوح و مستحسن است یا از چیزی است که چنین نیست و آنچه از اخلاق است قسم اول است نه دوم بلکه بعضی از اقسام دوم از صفات فاضله است.
و ضد کراهت، محبت است و آن عبارت است از میل و رغبت طبع به چیزی که دریافتن آن سبب لذت و راحت باشد پس کراهت و محبت هر چیزی لازم دارد معرفت و ادراک آن چیز را و بدون معرفت آن، اگر چه فی الجمله باشد کراهت و محبت متصور نیست از این جهت است که صفت محبت و کراهت در جمادات، چون سنگ و کلوخ و در و دیوار نیست، زیرا که آنها را ادراک نیست.
پس هر چیزی که ادراک آن مخالف طبع باشد و طبع را از آن المی باشد آن چیز را مکروه می گویند و هر چیزی که در ادراک آن لذتی و راحتی باشد آن چیز را محبوب نامند و چیزی که در آن هیچ تأثیری نکند و موجب هیچ یک از الم و راحت نگردد آن نه محبوب است و نه مکروه و چون دانستی که هر یک از کراهت و محبت، فرع ادارک و فهمیدن، و تابع آنند.
پس بدان که ادراک آدمی بر چند وجه است: زیرا که موجودات یا محسوساتند یا غیر محسوسات و محسوسات بر پنج نوعند: اول: آنچه به چشم ادراک می شود، چون صورتهای حسنه و آب روان و سبزه و روشنایی و لذت و راحت آدمی از ادراک اینها نه دیدن است.
دوم: آنچه به گوش ادراک می شود، چون آوازهای خوب و نغمه های موزون لذت و راحت یافتن از اینها به شنیدن است سوم: آنچه به قوه شامه ادراک می شود، چون بویهای خوش و نسیمهای معطر و لذت از اینها به بوییدن است چهارم: آنچه به قوه ذائقه فهمیده می شود، چون طعامهای لذیذه و راحت از اینها به چشیدن حاصل می شود پنجم: آنچه ادراک آن به قوه لامسه تحقق می یابد، چون نرمی و نازکی و لذت از اینها به ملامست و مباشرت هم می رسد.
و حصول الم و تعب نیز از این پنج قوه به ادراک خلاف آنچه مذکور شد، متحقق می شود.
و اما غیر محسوسات بر دو نوعند: یکی آنکه به حواس باطنه ادراک می شود، چون صور جزئیه خیالیه و وهمیه دیگری آنکه به قوه عاقله و نفس باطنه تعقل آنها می شود، مثل ادراک معانی کلیه و ذوات مجرده و معارف حقه.
و از قبیل غیر محسوسات است ادراک اخلاق و صفات پسندیده و آداب حسنه که انسان از آنها لذتی می یابد و صاحب آنها را دوست می دارد و به این سبب است محبت بنده، خدا را، زیرا به قوه عقل، ادراک وجود و صفات کمال و نعوت جلال او را می نماید و آن ادراک، موجب لذت و فرح و سرور می گردد.
و شکی نیست که لذات خیالیه و وهمیه، اشد و اعلی از لذات حسیه هستند و به این جهت است لذتی که آدمی از صورت جمیلی که در خواب دید اقوی است از آنکه مثل آن را در بیداری ببیند و به این سبب، لذت ریاست و شهرت از سایر حسیه اقوی است و آدمی بسیاری از لذات حسیه را به جهت وصول به ریاست، ترک می کند.
و اما لذات عقلیه به مراتب شتی از لذات حسیه و خیالیه و وهمیه بالاترند و نظر به اینکه هر چه لذت و راحت در آن بیشتر، آن چیز محبوبتر است لهذا محبت عقلیه بسیار از سایر انواع محبت شدیدتر و بالاتر می شود و همچنین است کراهت:
و ضد کراهت، محبت است و آن عبارت است از میل و رغبت طبع به چیزی که دریافتن آن سبب لذت و راحت باشد پس کراهت و محبت هر چیزی لازم دارد معرفت و ادراک آن چیز را و بدون معرفت آن، اگر چه فی الجمله باشد کراهت و محبت متصور نیست از این جهت است که صفت محبت و کراهت در جمادات، چون سنگ و کلوخ و در و دیوار نیست، زیرا که آنها را ادراک نیست.
پس هر چیزی که ادراک آن مخالف طبع باشد و طبع را از آن المی باشد آن چیز را مکروه می گویند و هر چیزی که در ادراک آن لذتی و راحتی باشد آن چیز را محبوب نامند و چیزی که در آن هیچ تأثیری نکند و موجب هیچ یک از الم و راحت نگردد آن نه محبوب است و نه مکروه و چون دانستی که هر یک از کراهت و محبت، فرع ادارک و فهمیدن، و تابع آنند.
پس بدان که ادراک آدمی بر چند وجه است: زیرا که موجودات یا محسوساتند یا غیر محسوسات و محسوسات بر پنج نوعند: اول: آنچه به چشم ادراک می شود، چون صورتهای حسنه و آب روان و سبزه و روشنایی و لذت و راحت آدمی از ادراک اینها نه دیدن است.
دوم: آنچه به گوش ادراک می شود، چون آوازهای خوب و نغمه های موزون لذت و راحت یافتن از اینها به شنیدن است سوم: آنچه به قوه شامه ادراک می شود، چون بویهای خوش و نسیمهای معطر و لذت از اینها به بوییدن است چهارم: آنچه به قوه ذائقه فهمیده می شود، چون طعامهای لذیذه و راحت از اینها به چشیدن حاصل می شود پنجم: آنچه ادراک آن به قوه لامسه تحقق می یابد، چون نرمی و نازکی و لذت از اینها به ملامست و مباشرت هم می رسد.
و حصول الم و تعب نیز از این پنج قوه به ادراک خلاف آنچه مذکور شد، متحقق می شود.
و اما غیر محسوسات بر دو نوعند: یکی آنکه به حواس باطنه ادراک می شود، چون صور جزئیه خیالیه و وهمیه دیگری آنکه به قوه عاقله و نفس باطنه تعقل آنها می شود، مثل ادراک معانی کلیه و ذوات مجرده و معارف حقه.
و از قبیل غیر محسوسات است ادراک اخلاق و صفات پسندیده و آداب حسنه که انسان از آنها لذتی می یابد و صاحب آنها را دوست می دارد و به این سبب است محبت بنده، خدا را، زیرا به قوه عقل، ادراک وجود و صفات کمال و نعوت جلال او را می نماید و آن ادراک، موجب لذت و فرح و سرور می گردد.
و شکی نیست که لذات خیالیه و وهمیه، اشد و اعلی از لذات حسیه هستند و به این جهت است لذتی که آدمی از صورت جمیلی که در خواب دید اقوی است از آنکه مثل آن را در بیداری ببیند و به این سبب، لذت ریاست و شهرت از سایر حسیه اقوی است و آدمی بسیاری از لذات حسیه را به جهت وصول به ریاست، ترک می کند.
و اما لذات عقلیه به مراتب شتی از لذات حسیه و خیالیه و وهمیه بالاترند و نظر به اینکه هر چه لذت و راحت در آن بیشتر، آن چیز محبوبتر است لهذا محبت عقلیه بسیار از سایر انواع محبت شدیدتر و بالاتر می شود و همچنین است کراهت:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اسباب محبت و اقسام آن
بدان که محبت ممکن نمی شود مگر به سببی از اسباب، و نظر به اینکه از برای آن، اسباب بسیار و علتهای مختلفه است، پس به این جهت دوستی نیز به اقسام بسیار منقسم می شود:
اول: محبت انسان وجود و بقای خود را و آن اشد اقسام محبت و اقوای همه است، زیرا محبت چیزی، حاصل نمی شود مگر به سبب ملایمت آن چیز با طبع، و معرفت آن، و اتحاد میان محب و محبوب و شکی نیست که هیچ چیز ملایم و موافق تر به کسی از خود او نیست و معرفت او به هیچ چیز اقوای از معرفت خود نیست.
و اتحاد میان هیچ دو چیز بیشتر از اتحاد میان آدمی و خودش نیست پس به این جهت، هر کسی خود را از همه چیز دوست تر دارد و معنی دوستی خود و دوستی دوام وجود خود کراهت تلف آن است و به این جهت، هر کسی که غافل از حقیقت مرگ است، مرگ را دشمن دارد اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردن هم المی به او نرسد مثل اینکه در خواب بمیرد، زیرا که گمان می کند که مرگ موجب معدوم شدن اوست، یا معدوم شدن بعضی از او و همچنان که دوام وجود خود در نزد هر کسی محبوب است، همچنین کمال وجود نیز مطلوب است و حقیقت آن نیز راجع به محبت خود او است، زیرا فقد کمال، نوعی نقص است در وجود و هر نقصی عدم است پس فقد کمال، عدم نوعی از وجود خود است بلکه تحقیق آن است که محبوب در هیچ موضعی نیست مگر وجود و همه صفات کمالیه راجع اند به وجود، همچنان که صفات نقایص راجع اند به عدم و چون هر فردی از افراد موجودات را نحو خاصی است از وجود، و تمامیت نحو وجودش به وجود بعض صفات کمالیه است، از برای آنکه آنها نیز از مراتب وجوداتند.
پس وجود هر موجودی مرکب است از وجودات متعدده و اگر یکی از آنها مفقود شود گویا بعضی از أجزای وجود او مفقود شده و از اینجا روشن می شود که هر موجودی که در وجود اقوی و نحو وجود آن اتم و اکمل است، مراتب وجود آن از حیثیت عدد و شدت و قوت بیشتر است و صفات کمالیه آن اقوی و اکثر است چون وجود واجب اتم و اکمل همه موجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفس خود، و باعث قیام سایر وجودات است پس جامع همه مراتب وجود است و محیط به کل خواهد بود.
و مخفی نماند که یک سبب محبت اولاد نیز راجع به این قسم است یعنی: به جهت محبت بقای خود است، زیرا می بینیم که آدمی فرزند خود را دوست دارد و به جهت او متحمل مشقتهای بی حد می شود، اگر چه نفعی و لذتی از آن فرزند به او نرسد و این به جهت آن است که هر کسی فرزند را خلیفه و جانشین خود در وجود می داند و چنین می داند که بقای فرزند، نوع بقایی است از برای خود او پس به جهت محبت مفرطی که به بقای خود دارد و از بقای دائمی خود قطع طمع کرده است آن کسی را که قائم مقام بقای خود است نیز دوست دارد و همچنین یک باعث محبت خویشان و اقربا و قبیله و عشیره نیز محبت کمال خود است، چون خود را به واسطه ایشان عزیز و قوی می یابد، زیرا که عشیره آدمی به منزله بال و پر اوست.
دوم: محبت داشتن به غیر خود است به سبب حصول لذت جسمیه حیوانیه از آن مثل دوستی زن و مرد یکدیگر را به جهت جماع و مباشرت و دوستی انسان اطعمه لذیذه، و لباسهای فاخره و امثال اینها را و ضابطه در این قسم حصول لذت جسمیه است و این نوع از محبت، زود هم می رسد و زود هم تمام می شود، زیرا به استیفای آن لذت، محبت زایل می گردد، و پست ترین و ضعیف ترین مراتب محبت است.
سوم: محبت آدمی به غیر است به جهت احسان و نفعی که از او عاید می شود، چون انسان بنده احسان است و طبع هر کسی بر این مجبول است که هر که احسان به او می کند او را دوست داشته باشد و با هر که بدی به او می نماید او را دشمن داشته باشد.
و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایا مگردان از برای فاجری بر من احسان و نعمتی که به این سبب دل من او را دوست داشته باشد» و ضابطه کلیه در این قسم، حصول نفع و احسان است و محبوب در این قسم و در قسم ثانی فی الحقیقه منتهی می شود به قسم اول، زیرا که محبت کمال خود، سبب محبت لذتهای خود می شود، چون آن را باعث کمال وجود خود تصور می نماید و محبت به لذت، سبب محبت احسان می گردد، چون انسان موجب وصول و لذات خود می شود، و محبت احسان سبب محبت آن شخص که احسان می کند می گردد و به این جهت به کم شدن احسان او، محبت کم می شود و به زوال او، زایل می گردد.
چهارم: کسی چیزی را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چیز و خود آن، بدون اینکه به سوای ذات او منظوری داشته بلکه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس .
و این محبت حقیقی است که اعتماد به او می شاید مثل محبت جمال و حسن، زیرا حسن و جمال به خودی خود محبوبند و ادراک آنها عین لذت است و چنین گمان نکنی که دوستی صورتهای جمیله نیست مگر از روی شهوت و قصد مجامعت و مقدمات آن، زیرا که اگر چه گاهی آدمی صورت جمیله را به این جهت محبت می دارد و لیکن خود ادراک نفس جمال نیز لذتی است روحانی که به خودی خود محبوب است و از این جهت است که آدمی محبت به سبزه، و آب روان می دارد نه به جهت اینکه سبزه را بخورد و آب را بیاشامد، یا به غیر از مجرد دیدن و تماشا حظی دیگر خواهد از آنها بردارد.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را شکفتگی و نشاط از دیدن سبزه و آب جاری روی می داد و هر طبع مستقیم و قلب سلیمی از تماشای گل و غنچه و لاله و شکوفه و مرغان خوش رنگ و آب، لذت می یابد و آنها را دوست دارد بلکه بسا باشد که غمهای خود را به آنها تسلی می دهد بدون اینکه قصد حظی دیگر از اینها داشته باشد.
و بدان که حسن و جمال، تخصیص ندارد به چیزی که به چشم دیده شود، زیرا می بینیم که می گویند: این آواز حسن است و حال آنکه آن را به چشم نمی توان دید و همچنین اختصاص ندارد به چیزی که به حواس ظاهره ادراک آن توان کرد بلکه می گویند: فلان خلق، حسن است و فلان علم حسن است و هیچ یک را به حس ظاهره درک نمی توان نمود بلکه حسن اینها و امثال اینها به عقل ادراک می شود و آدمی بالطبع به آنها و صاحب آنها محبت دارد و از این جهت است که قلوب سلیمه مجبولند بر محبت انبیا و اولیا و ائمه هدی علیه السلام اگر چه به شرف لقای ایشان مشرف نگشته باشند و بسا باشد که محبت آدمی به صاحب مذهب و دین خود، به جایی رسد که جمیع اموال خود را در یاری مذهب او صرف کند بلکه اگر کسی در مقام طعن صاحب مذهب او برآید از تن و جان خود می گذرد و در برابر او جان خود را به خطر می اندازد و حال اینکه گاه است هرگز مشاهده صورت آن صاحب مذهب را نکرده و کلام او را نشنیده بلکه سبب حب او امری که عقل او فهمیده از کمالات نفسانیه و صفات قدسیه او و نشر خیرات و افاضه او در عالم و به این سبب که چون صفت شجاعت علی علیه السلام در اقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها مذکور و عدالت انوشیروان در کتب مسطور، دلها بی اختیار ایشان را دوست دارند و حال اینکه نه صورت ایشان را دیده اند و نه لذتی از ایشان فهمیده اند و قاعده کلیه آن است که هر که را دیده باطن از دیده ظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حیوانیتش غالب است لذت محبت او به محاسن عقلیه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراک می شود.
بلی چقدر تفاوت است میان کسی که نقش دیواری را به جهت حسن ظاهری او دوست داشته باشد و کسی که سید انبیا و مرسلین را به جهت جمال باطنی محبت داشته باشد.
پنجم: محبت میان دو نفر که مناسبت معنویه پنهانی با یکدیگر داشته باشند گو هیچ یک به وجه مناسبت برنخورند و بسیار می شود که دو کس یکدیگر را به نهایت دوست می دارند بدون ملاحظه جمالی یا طمع جاه و مالی، بلکه به مجرد مناسبت ارواح ایشان است.
چنانکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
ششم: محبت کسی با دیگری که میان ایشان در بعضی مواضع اجتماع و الفت حاصل شده مثل سفرهای دور و دراز و کشتی نشستن و امثال اینها و این یکی از حکمتهای امر به نماز جمعه و جماعت و عید است، زیرا الفت و اجتماع در این مواقع با نیت خالص، سبب حصول انس و محبت با یکدیگر می گردد.
هفتم: محبت آدمی با یکدیگر که مناسبت ظاهریه در میان ایشان است، چون محبت طفل با طفل و پیر با پیر و تاجر با تاجر و امثال اینها.
هشتم: محبت هرعلتی از برای معلول خود و محبت هر صانعی از برای مصنوع خود و محبت معلول و مصنوع از برای علت و صانع خود و باعث این محبت آن است که چون هر معلول و مصنوعی رشحه ای است از علت و صانع، و نمونه ای است که از او تراوش نموده و مناسبت به او دارد و از جنس و سنخ اوست پس معلول و مصنوع، علت و صانع را دوست دارد، از آنجا که آن را اصل خود و به منزله کل خود می بیند و هر چه علیت و معلولیت او اقوی، و درک ایشان بیشتر شده باشد، دوستی و محبت ایشان اشد است.
پس بالاترین اقسام محبت، محبتی است که خداوند عالم نسبت به بندگان خود دارد و بعد از آن محبتی است که اهل معرفت از بندگان او نسبت به آن جناب دارند و آن نیز یک سبب است در محبت پدر و مادر از برای فرزند، و محبت فرزند از برای پدر و مادر، زیرا ایشان سبب ظاهری وجود فرزندند و پدر و مادر را به منزله خود می بیند، و او را نسخه خود می پندارند که طبیعت از صورت او به صورت فرزند نقل نموده و از این جهت هر کمالی که از برای خود می خواهد بالاتر از آن را از برای فرزند خود می طلبد و از ترجیح فرزند بر خود شاد می گردد و همچنین یک سبب محبت میان معلم و شاگرد همین است، زیرا معلم سبب حیات روحانی تعلم است و صورت انسانیه حقیقیه را معلم به او افاضه نموده همچنان که پدر صورت انسانیه ظاهریه را باعث شده است پس معلم، والد روحانی متعلم است و به قدری که روح بر جسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است و بنابراین، باید محبت معلم کمتر از محبت موجد حقیقی که پروردگار است بوده باشد و بالاتر از محبت پدر.
و در حدیث وارد است که «پدران تو سه نفرند: یکی آنکه تو را متولد کرده و آنکه و را تعلیم داده و آنکه دخترش را به تو تزویج کرده و بهترین این سه پدر، آن است که تو را تعلیم نموده».
«از اسکندر ذوالقرنین پرسیدند که پدرت را دوست تر داری یا معلمت را؟ گفت: معلم را، زیرا که سبب حیات.
باقی من است و پدر سبب حیات فانی» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «هر که تعلیم حرفی به من نمود مرا بنده خود کرده است» و از آنجا که معلم اول و استاد اکمل، سید رسل و خلفاء راشدین آن جنابند، پس باید محبت آنها از جمیع اقسام محبت، سوای محبت پروردگار بالاتر و شدیدتر باشد.
و از این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «مومن نیست هیچ یک از شما تا من در نزد او دوست تر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم».
نهم: محبت دو نفر است که با هم در یک علت شریک اند و معلول یک علت، و مصنوع یک صانع اند، مثل محبت برادران با یکدیگر، و محبت شاگردان یک معلم با هم .
و این، سبب محبت خویشان است با یکدیگر و هر چه نزدیکتر است محبت بیشتر است و از این جهت محبت برادران بیشتر است از محبت عموزادگان و هر که خدا را شناخت و همه موجودات محبت می رساند از جهت شرکت در آفرینش.
و بسا باشد که در میان دو نفر بیشتر اسباب محبت هم رسد و به این سبب، محبت زیاد می شود و گاه است در یک طرف، بعضی اسباب محبت هست و در یک طرف دیگر نیست و به این جهت دوستی از یک طرف است.
و مخفی نماند که اکثر اقسام محبت که مذکور شد فطری و طبیعی است و به اختیار آدمی نیست و احتیاج به کسب و تحصیل ندارد، مثل محبت دو نفر که میان ایشان مناسب است و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عکس آن، و محبت جمال و کمال، و محبت خود و غیر اینها پس هر که در این اقسام محبت، ناقص باشد به همان قدر فطرت او معیوب، و جبلت او فاسد است و محبت به اختیار و کسب، کم و نادرست، مثل محبت به احسان و انعام و بعضی محبت معلم و متعلم را کسبی گرفته اند و فی الحقیقه، آن نیز راجع به فطری و طبیعی است و بعد از آنکه محبت، طبیعی شد اتحادی که میان محب و محبوب است و از مقتضیات محبت است نیز طبیعی خواهد بود.
اول: محبت انسان وجود و بقای خود را و آن اشد اقسام محبت و اقوای همه است، زیرا محبت چیزی، حاصل نمی شود مگر به سبب ملایمت آن چیز با طبع، و معرفت آن، و اتحاد میان محب و محبوب و شکی نیست که هیچ چیز ملایم و موافق تر به کسی از خود او نیست و معرفت او به هیچ چیز اقوای از معرفت خود نیست.
و اتحاد میان هیچ دو چیز بیشتر از اتحاد میان آدمی و خودش نیست پس به این جهت، هر کسی خود را از همه چیز دوست تر دارد و معنی دوستی خود و دوستی دوام وجود خود کراهت تلف آن است و به این جهت، هر کسی که غافل از حقیقت مرگ است، مرگ را دشمن دارد اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردن هم المی به او نرسد مثل اینکه در خواب بمیرد، زیرا که گمان می کند که مرگ موجب معدوم شدن اوست، یا معدوم شدن بعضی از او و همچنان که دوام وجود خود در نزد هر کسی محبوب است، همچنین کمال وجود نیز مطلوب است و حقیقت آن نیز راجع به محبت خود او است، زیرا فقد کمال، نوعی نقص است در وجود و هر نقصی عدم است پس فقد کمال، عدم نوعی از وجود خود است بلکه تحقیق آن است که محبوب در هیچ موضعی نیست مگر وجود و همه صفات کمالیه راجع اند به وجود، همچنان که صفات نقایص راجع اند به عدم و چون هر فردی از افراد موجودات را نحو خاصی است از وجود، و تمامیت نحو وجودش به وجود بعض صفات کمالیه است، از برای آنکه آنها نیز از مراتب وجوداتند.
پس وجود هر موجودی مرکب است از وجودات متعدده و اگر یکی از آنها مفقود شود گویا بعضی از أجزای وجود او مفقود شده و از اینجا روشن می شود که هر موجودی که در وجود اقوی و نحو وجود آن اتم و اکمل است، مراتب وجود آن از حیثیت عدد و شدت و قوت بیشتر است و صفات کمالیه آن اقوی و اکثر است چون وجود واجب اتم و اکمل همه موجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفس خود، و باعث قیام سایر وجودات است پس جامع همه مراتب وجود است و محیط به کل خواهد بود.
و مخفی نماند که یک سبب محبت اولاد نیز راجع به این قسم است یعنی: به جهت محبت بقای خود است، زیرا می بینیم که آدمی فرزند خود را دوست دارد و به جهت او متحمل مشقتهای بی حد می شود، اگر چه نفعی و لذتی از آن فرزند به او نرسد و این به جهت آن است که هر کسی فرزند را خلیفه و جانشین خود در وجود می داند و چنین می داند که بقای فرزند، نوع بقایی است از برای خود او پس به جهت محبت مفرطی که به بقای خود دارد و از بقای دائمی خود قطع طمع کرده است آن کسی را که قائم مقام بقای خود است نیز دوست دارد و همچنین یک باعث محبت خویشان و اقربا و قبیله و عشیره نیز محبت کمال خود است، چون خود را به واسطه ایشان عزیز و قوی می یابد، زیرا که عشیره آدمی به منزله بال و پر اوست.
دوم: محبت داشتن به غیر خود است به سبب حصول لذت جسمیه حیوانیه از آن مثل دوستی زن و مرد یکدیگر را به جهت جماع و مباشرت و دوستی انسان اطعمه لذیذه، و لباسهای فاخره و امثال اینها را و ضابطه در این قسم حصول لذت جسمیه است و این نوع از محبت، زود هم می رسد و زود هم تمام می شود، زیرا به استیفای آن لذت، محبت زایل می گردد، و پست ترین و ضعیف ترین مراتب محبت است.
سوم: محبت آدمی به غیر است به جهت احسان و نفعی که از او عاید می شود، چون انسان بنده احسان است و طبع هر کسی بر این مجبول است که هر که احسان به او می کند او را دوست داشته باشد و با هر که بدی به او می نماید او را دشمن داشته باشد.
و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایا مگردان از برای فاجری بر من احسان و نعمتی که به این سبب دل من او را دوست داشته باشد» و ضابطه کلیه در این قسم، حصول نفع و احسان است و محبوب در این قسم و در قسم ثانی فی الحقیقه منتهی می شود به قسم اول، زیرا که محبت کمال خود، سبب محبت لذتهای خود می شود، چون آن را باعث کمال وجود خود تصور می نماید و محبت به لذت، سبب محبت احسان می گردد، چون انسان موجب وصول و لذات خود می شود، و محبت احسان سبب محبت آن شخص که احسان می کند می گردد و به این جهت به کم شدن احسان او، محبت کم می شود و به زوال او، زایل می گردد.
چهارم: کسی چیزی را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چیز و خود آن، بدون اینکه به سوای ذات او منظوری داشته بلکه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس .
و این محبت حقیقی است که اعتماد به او می شاید مثل محبت جمال و حسن، زیرا حسن و جمال به خودی خود محبوبند و ادراک آنها عین لذت است و چنین گمان نکنی که دوستی صورتهای جمیله نیست مگر از روی شهوت و قصد مجامعت و مقدمات آن، زیرا که اگر چه گاهی آدمی صورت جمیله را به این جهت محبت می دارد و لیکن خود ادراک نفس جمال نیز لذتی است روحانی که به خودی خود محبوب است و از این جهت است که آدمی محبت به سبزه، و آب روان می دارد نه به جهت اینکه سبزه را بخورد و آب را بیاشامد، یا به غیر از مجرد دیدن و تماشا حظی دیگر خواهد از آنها بردارد.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را شکفتگی و نشاط از دیدن سبزه و آب جاری روی می داد و هر طبع مستقیم و قلب سلیمی از تماشای گل و غنچه و لاله و شکوفه و مرغان خوش رنگ و آب، لذت می یابد و آنها را دوست دارد بلکه بسا باشد که غمهای خود را به آنها تسلی می دهد بدون اینکه قصد حظی دیگر از اینها داشته باشد.
و بدان که حسن و جمال، تخصیص ندارد به چیزی که به چشم دیده شود، زیرا می بینیم که می گویند: این آواز حسن است و حال آنکه آن را به چشم نمی توان دید و همچنین اختصاص ندارد به چیزی که به حواس ظاهره ادراک آن توان کرد بلکه می گویند: فلان خلق، حسن است و فلان علم حسن است و هیچ یک را به حس ظاهره درک نمی توان نمود بلکه حسن اینها و امثال اینها به عقل ادراک می شود و آدمی بالطبع به آنها و صاحب آنها محبت دارد و از این جهت است که قلوب سلیمه مجبولند بر محبت انبیا و اولیا و ائمه هدی علیه السلام اگر چه به شرف لقای ایشان مشرف نگشته باشند و بسا باشد که محبت آدمی به صاحب مذهب و دین خود، به جایی رسد که جمیع اموال خود را در یاری مذهب او صرف کند بلکه اگر کسی در مقام طعن صاحب مذهب او برآید از تن و جان خود می گذرد و در برابر او جان خود را به خطر می اندازد و حال اینکه گاه است هرگز مشاهده صورت آن صاحب مذهب را نکرده و کلام او را نشنیده بلکه سبب حب او امری که عقل او فهمیده از کمالات نفسانیه و صفات قدسیه او و نشر خیرات و افاضه او در عالم و به این سبب که چون صفت شجاعت علی علیه السلام در اقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها مذکور و عدالت انوشیروان در کتب مسطور، دلها بی اختیار ایشان را دوست دارند و حال اینکه نه صورت ایشان را دیده اند و نه لذتی از ایشان فهمیده اند و قاعده کلیه آن است که هر که را دیده باطن از دیده ظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حیوانیتش غالب است لذت محبت او به محاسن عقلیه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراک می شود.
بلی چقدر تفاوت است میان کسی که نقش دیواری را به جهت حسن ظاهری او دوست داشته باشد و کسی که سید انبیا و مرسلین را به جهت جمال باطنی محبت داشته باشد.
پنجم: محبت میان دو نفر که مناسبت معنویه پنهانی با یکدیگر داشته باشند گو هیچ یک به وجه مناسبت برنخورند و بسیار می شود که دو کس یکدیگر را به نهایت دوست می دارند بدون ملاحظه جمالی یا طمع جاه و مالی، بلکه به مجرد مناسبت ارواح ایشان است.
چنانکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
ششم: محبت کسی با دیگری که میان ایشان در بعضی مواضع اجتماع و الفت حاصل شده مثل سفرهای دور و دراز و کشتی نشستن و امثال اینها و این یکی از حکمتهای امر به نماز جمعه و جماعت و عید است، زیرا الفت و اجتماع در این مواقع با نیت خالص، سبب حصول انس و محبت با یکدیگر می گردد.
هفتم: محبت آدمی با یکدیگر که مناسبت ظاهریه در میان ایشان است، چون محبت طفل با طفل و پیر با پیر و تاجر با تاجر و امثال اینها.
هشتم: محبت هرعلتی از برای معلول خود و محبت هر صانعی از برای مصنوع خود و محبت معلول و مصنوع از برای علت و صانع خود و باعث این محبت آن است که چون هر معلول و مصنوعی رشحه ای است از علت و صانع، و نمونه ای است که از او تراوش نموده و مناسبت به او دارد و از جنس و سنخ اوست پس معلول و مصنوع، علت و صانع را دوست دارد، از آنجا که آن را اصل خود و به منزله کل خود می بیند و هر چه علیت و معلولیت او اقوی، و درک ایشان بیشتر شده باشد، دوستی و محبت ایشان اشد است.
پس بالاترین اقسام محبت، محبتی است که خداوند عالم نسبت به بندگان خود دارد و بعد از آن محبتی است که اهل معرفت از بندگان او نسبت به آن جناب دارند و آن نیز یک سبب است در محبت پدر و مادر از برای فرزند، و محبت فرزند از برای پدر و مادر، زیرا ایشان سبب ظاهری وجود فرزندند و پدر و مادر را به منزله خود می بیند، و او را نسخه خود می پندارند که طبیعت از صورت او به صورت فرزند نقل نموده و از این جهت هر کمالی که از برای خود می خواهد بالاتر از آن را از برای فرزند خود می طلبد و از ترجیح فرزند بر خود شاد می گردد و همچنین یک سبب محبت میان معلم و شاگرد همین است، زیرا معلم سبب حیات روحانی تعلم است و صورت انسانیه حقیقیه را معلم به او افاضه نموده همچنان که پدر صورت انسانیه ظاهریه را باعث شده است پس معلم، والد روحانی متعلم است و به قدری که روح بر جسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است و بنابراین، باید محبت معلم کمتر از محبت موجد حقیقی که پروردگار است بوده باشد و بالاتر از محبت پدر.
و در حدیث وارد است که «پدران تو سه نفرند: یکی آنکه تو را متولد کرده و آنکه و را تعلیم داده و آنکه دخترش را به تو تزویج کرده و بهترین این سه پدر، آن است که تو را تعلیم نموده».
«از اسکندر ذوالقرنین پرسیدند که پدرت را دوست تر داری یا معلمت را؟ گفت: معلم را، زیرا که سبب حیات.
باقی من است و پدر سبب حیات فانی» و حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «هر که تعلیم حرفی به من نمود مرا بنده خود کرده است» و از آنجا که معلم اول و استاد اکمل، سید رسل و خلفاء راشدین آن جنابند، پس باید محبت آنها از جمیع اقسام محبت، سوای محبت پروردگار بالاتر و شدیدتر باشد.
و از این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «مومن نیست هیچ یک از شما تا من در نزد او دوست تر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم».
نهم: محبت دو نفر است که با هم در یک علت شریک اند و معلول یک علت، و مصنوع یک صانع اند، مثل محبت برادران با یکدیگر، و محبت شاگردان یک معلم با هم .
و این، سبب محبت خویشان است با یکدیگر و هر چه نزدیکتر است محبت بیشتر است و از این جهت محبت برادران بیشتر است از محبت عموزادگان و هر که خدا را شناخت و همه موجودات محبت می رساند از جهت شرکت در آفرینش.
و بسا باشد که در میان دو نفر بیشتر اسباب محبت هم رسد و به این سبب، محبت زیاد می شود و گاه است در یک طرف، بعضی اسباب محبت هست و در یک طرف دیگر نیست و به این جهت دوستی از یک طرف است.
و مخفی نماند که اکثر اقسام محبت که مذکور شد فطری و طبیعی است و به اختیار آدمی نیست و احتیاج به کسب و تحصیل ندارد، مثل محبت دو نفر که میان ایشان مناسب است و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عکس آن، و محبت جمال و کمال، و محبت خود و غیر اینها پس هر که در این اقسام محبت، ناقص باشد به همان قدر فطرت او معیوب، و جبلت او فاسد است و محبت به اختیار و کسب، کم و نادرست، مثل محبت به احسان و انعام و بعضی محبت معلم و متعلم را کسبی گرفته اند و فی الحقیقه، آن نیز راجع به فطری و طبیعی است و بعد از آنکه محبت، طبیعی شد اتحادی که میان محب و محبوب است و از مقتضیات محبت است نیز طبیعی خواهد بود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - هیچ دلی از محبت خالی نیست
بدان که همچنان که قدمای اهل حکمت تصریح کرده اند، قوام همه موجودات به محبت منوط، و انتظام سلسله ممکنات بدان مربوط است و هیچ دلی نیست که از لمعه محبت در آن نوری نه، و هیچ سری نیست که از شئه آن در او شوری نه نشاط و رقص افلاک از شور صهبای محبت است و مستی و بیهوشی مرکز خاک از سکر باده مودت «بسم الله مجریها و مرسیها».
ز عشق است آمد شد ماه و مهر
درنگ زمین و شتاب سپهر
اگر محبت نبودی امهات سفلیه تن به ازدواج آباء علویه ندادی و از مزاوجت ایشان، موالید ثلثه نزادی الفت اجزای مرکبات از اثر آن است و استقرار عناصر اربع، در مواضع خود به واسطه آن.
سر حب ازلی در همه اشیا ساری است
ورنه بر گل نزدی بلبل بیدل فریاد
نطفه های قطرات امطار از شوق مرکز بر رحم زمین فرو می رود و بنات نبات از جنبش محبت سر از مشیمه خاک بیرون می کنند.
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
ز عشق است آمد شد ماه و مهر
درنگ زمین و شتاب سپهر
اگر محبت نبودی امهات سفلیه تن به ازدواج آباء علویه ندادی و از مزاوجت ایشان، موالید ثلثه نزادی الفت اجزای مرکبات از اثر آن است و استقرار عناصر اربع، در مواضع خود به واسطه آن.
سر حب ازلی در همه اشیا ساری است
ورنه بر گل نزدی بلبل بیدل فریاد
نطفه های قطرات امطار از شوق مرکز بر رحم زمین فرو می رود و بنات نبات از جنبش محبت سر از مشیمه خاک بیرون می کنند.
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محبت خدا بالاترین محبت ها
مذکور شد که این محبتی که از جمله صفات حسنه و اوصاف پسندیده است چیزی است که محبت به آن شرعا ممدوح و مستحسن باشد و آن محبتی است که ما در این مقام گفتگو از آن می کنیم و آن محبت به خداست و آنچه به او منسوب است.
و بالاترین همه محبتها آن است که محبت به خدا باشد بلکه بجز او کسی سزاوار محبت نیست و کسی که شایسته محبوبیت باشد بجز او نه و اگر چیزی دیگر هم دوستی را شاید به واسطه انتسابش به او است و اگر کسی چیزی را نه از این جهت دوست داشته باشد ازجهل و قصورش است در معرفت خداست پس سزاوار آن است که آدمی با تمامی ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه که جملگی آنها از آثار قدرت حق و پرتوی از انوار وجود مطلق است و محبت خالص او نسبت به بعضی به جهت خصوصیت نسبتی که با او دارند باشد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و بیان این مطلب آن است که دانستی که از برای محبت، اسبابی چند است و هر جا که محبتی است البته به جهت یکی از آن سببهاست و همه آن اسباب در حق پروردگار عالم مجتمعند.
اما سبب اول: که محبت آدمی به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است که وجود هر موجودی بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودی خود وجودی، و فی حد ذاته بودی نیست، اگر وجود است از اوست و اگر بقای وجود است به اوست کمال هر وجودی به انتساب به او حاصل، و هر ناقصی به واسطه قرب به او کامل می شود پس در کارخانه هستی وجودی نیست که به خودی خود ثباتی داشته باشد مگر قیوم مطلق که قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه کاینات منوط به بود اوست.
اگر طرفه العینی چشم التفات از کاینات بپوشد در عرصه هستی کسی صاحب وجودی نبیند و اگر لحظه ای دامن بی نیازی از کون و مکان برچیند گرد نیستی بر فرق عالمیان نشیند و چگونه تصور می شود که کسی خود را دوست داشته باشد و آنکه قوام هستی و وجود او فرع هستی و وجود اوست دوست نداشته باشد.
و اما سبب دوم و سوم: پس بسی واضح و پیداست که هیچ لذتی نیست که نه از ثمره شجره نعمت او باشد و هیچ احسانی نیست که نه از خوان احسان و عطیت او بود هر نعمتی از دریای بی انتهای نعمت او قطره ای است و هر راحتی از بحر بی کران آلاء او جرعه ای و اسباب عیش و شادی از او آماده، و خوان نشاط و خرمی او نهاده.
کدام مور، دانه کشید که نه از خرمن احسان او است و کدام مگس نوشی چشید که نه از شهد شکرستان او.
ادیم زمین سفره عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد
ز ابر برافکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم
از آن قطره لولوی، لالا کند
وز این صورتی سرو بالا کند
و اما سبب چهارم: که حسن و جمال و تمامیت و کمال باشد پس حاجت به بیان نیست که جمال خالص، و کمال مطلق منحصر در ذات پاک حق است و هر جمالی در پیش آئینه جمال ازلی زشت و زبون، و هر کمالی نسبت به کمال لم یزلی پست و دون است هر جمالی نگری به صد نقص گرفتار، و هر حسنی بینی عیب آن پیش از هزار، جمال جمیل مطلق است که از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست که از جمله عیوب و قصور معرا است نه بالاتر از جمالش جمالی تصور توان کرد، و نه بهتر از حسنش به حسنی توان پی برد پس اگر جمالی مشوب به چندین هزار نقص، سزاوار محبت باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق که بالاتر از آن متصور نباشد.
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
با وجود اینکه هر جا جمال زیبایی است شاهدی است از دست مشاطه عنایت او آراسته و هر جا قامت رعنایی است سروی است که از چمن قدرتش برخاسته غمزه غماز ترکان ختائی را بجز او، که خون ریزی آموخت و عشوه دلفریب شوخان عراقی را به غیر از او، که شیوه دلبری یاد داد.
گر غالیه خوشبو شد، در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش شد، در ابروی او پیوست
صورت هر محبوبی رشحه ای از رشحات جمال بی عیب اوست و چهره هر مطلوبی نمونه ای از عکس حسن بی نقص او.
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان، سبوح جویان
شدند از بی خودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
و اما کمال، پس غایت کمال مخلوق که به آن سزاوار محبت و دوستی می شود معرفت خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنایع افعال اوست معراج کمال انسان قرب به درگاه سبحانی است و نهایت مرتبه تمامیت، راه یافتن به درگاه رب العزه است پس کسی که اندک معرفت او غایت مرتبه کمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت و اقبال باشد، ظاهر است که کمال در خود او منحصر، و هر کمالی در جنب کمال او ناقص و قاصر است و اگر کمال، شایسته محبت است، شایستگی به او مخصوص خواهد بود.
و اما سبب پنجم: که مناسبت معنویه و مرابطه خفیه باشد پس شکی نیست که نفس ناطقه انسانی شعله ای از مشعل جلال حق، و پرتوی است از اشعه جمال مطلق، گلی است از گلزار عالم قدس، و سبزه ای است از جویبار چمن انس و از این جهت بود که چون از روح انسانی سوال شد خطاب رسید که «قل الروح من امر ربی» یعنی «بگو روح از عالم امر پروردگار من است» و در حق آدم علیه السلام فرمود: «انی جاعل فی الأرض خلیفه» یعنی «به درستی که من از برای خود در زمین خلیفه قرار می دهم» و ظاهر است که آدم، مستحق افسر خلافت نگردید مگر به واسطه این مناسبت و به سبب این مناسبت است که بندگان چون به مصیبتی گرفتار شدند بی اختیار منقطع و متوسل به پروردگار خود می شوند و او را می شناسند و میل به جانب او می نمایند.
و این مناسبت، ظهور تام به هم نمی رساند مگر اینکه بعد از ادای واجبات، مواظبت بر نوافل و مستحبات شود.
چنان که در حدیث قدسی وارد شده است که «بنده به تدریج به واسطه نوافل و مستحبات، تقرب به من می جوید تا به جایی می رسد که من او را دوست می دارم و چون به مرتبه دوستی من رسید شنیدن او به من می شود و دیدن و گفتن او به من».
و اما مناسبت ظاهریه که یکی از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتی که میان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است که نمونه بسیاری از اخلاق الهیه و صفات ربوبیت در بندگان موجود است، چون: علم و نیکی و احسان و لطف و رحمت بر خلق و ارشاد ایشان به حق و امثال اینها و اگر علیت و معلولیت و صانعیت و مصنوعیت باشد پس امر در آن ظاهر است و از بیان مستغنی است و باقی، اسباب ضعیفه نادره ای است که در حق سبحانه و تعالی نقص و قصور است و از آنچه مذکور شد معلوم شد که اسباب محبت همه در حق حضرت رب العزه به عنوان حقیقت و اعلی مراتب، متحقق است و با وجود اینکه هر که مخلوقی را به سبب یکی از این اسباب دوست دارد می تواند که دیگران را دوست داشته باشد و هیچ یک از مخلوقات به وصف محبوبی متصف نمی گردد مگر اینکه از برای او از این جهت شریکی یافت می شود.
و شکی نیست که اشتراک، موجب نقصان محبت است، و اوصاف کمال و جمال ایزد متعال از مزاحمت شریک و انباز، ممتاز و به این جهت راه شرکت در نحو محبت او مسدود است پس مستحق محبتی بجز او نه بلکه به دیده تحقیق اگر نظر کنی غیر از او متعلق محبتی نیست و لیکن این مرتبه ای است که نمی رسد به آن مگر اهل معرفت از اولیا و دوستان خدا و اما نابینایان بیغوله جهالت که دیده بصیرت ایشان معیوب است، از ادراک این مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانیه و علفزار لذات حسیه مانند بهایم بچریدن مشغولند «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون» و «قل الحمد لله بل اکثرهم لا یعقلون».
مدعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
و چگونه چنین نباشد و حال اینکه وصول به مرتبه محبت با کسی از نوع اتصالی به عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبت حقیقی محال است و پای بستگان قیود شهوات و فرورفتگان لجه کثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چکار.
دیگ لیسی کاسه لیسی را بجو
ای خداوند و ولی نعمت بگو
خانمان جغد، ویرانه است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
ای که اندر چشمه شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات
بلی: چون نفس انسانی از کدورات عالم طبیعت پاک و مصفا، و از خباثت جسمانیت طاهر و مبرا گردید، و از محبت شهوات و قید علایق فارغ شد، به حکم مناسبت به عالم قدس متصل می گردد و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم در او پیدا می شود و به مرافقت ایشان شوق و میل او از آن عالم تجاوز می کند و محبت او پا بالاتر می گذارد و شوق به مبدأ کل و منبع جمیع خیرات به هم می رساند تا می رسد به جایی که مستغرق مشاهده جمال حقیقی، و محو مطالعه جلال خیر محض می شود و در این هنگام در انوار تجلیات قاهره، فانی می گردد، چنانکه در هنگام طلوع خورشید همه ستارگان معدوم می شوند و به مقام توحید، که نهایت مقامات است می رسد و از انوار وجود مطلق بر او افاضه می شود آنچه را که نه هیچ چشمی دیده و نه هیچ گوشی شنیده و نه به خاطری خطور کرده و بهجت و لذتی از برای او حاصل می شود که همه بهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل می گردند و چون نفس به این مقام رسید در حال تعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنیا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتی نمی کند و سعاداتی که از برای دیگران در آن عالم حاصل می شود از برای او در این نشأه، حاصل شود.
امروز در آن کوش که بینا باشی
حیران جمال آن دل آرا باشی
شرمت بادا چو کودکان در شبها
تا چند در انتظار فردا باشی
بلی شهود تام و بهجت خالی از جمیع شوائب، موقوف بر تجرد کلی است از بدن، زیرا چنین نفسی اگر چه به نور بصیرت در نشأه دنیویه ملاحظه جمال وحدت صرفه را نماید و لیکن باز ملاحظه او خالی از کدورت طبیعیه نیست و صفای تام بسته به حصول تجرد از بدن است و از این جهت پیوسته مشتاق مرگ است تا این حجاب از میان برداشته شود و می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین فقس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم
و این محبتی که از برای چنین نفسی حاصل می شود نهایت درجات عشق، و غایت کمالی است که از برای نوع انسان متصور است اوج روح مقامات واصلین و «ذروه مراتب کاملین است و هیچ مقامی بعد از آن نیست مگر اینکه ثمره این مقام است و هیچ مقامی پیش از آن نیست مگر آنکه مقدمه ای از مقدمات آن است و این عشقی است که عرفا افراط در مدح آن نموده اند و اهل ذوق، مبالغه در ستایش آن کرده اند و به نثر و نظم در ثنای آن کوشیده اند، و تصریح نموده اند که آن، مقصود از ایجاد کائنات، و مطلوب از آفرینش مخلوقات است کمال مطلق آن است و بجز آن، کمالی نیست و سعادت به واسطه آن است، و به غیر از آن، سعادتی نه همچنان که یکی گفته:
عشق است هر چه هست بگفتیم و گفته اند
عشقت به وصل دوست رساند به ضرب دست
و دیگری گفته:
جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرضه کردم کس به چیزی برنداشت
و بالاترین همه محبتها آن است که محبت به خدا باشد بلکه بجز او کسی سزاوار محبت نیست و کسی که شایسته محبوبیت باشد بجز او نه و اگر چیزی دیگر هم دوستی را شاید به واسطه انتسابش به او است و اگر کسی چیزی را نه از این جهت دوست داشته باشد ازجهل و قصورش است در معرفت خداست پس سزاوار آن است که آدمی با تمامی ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه که جملگی آنها از آثار قدرت حق و پرتوی از انوار وجود مطلق است و محبت خالص او نسبت به بعضی به جهت خصوصیت نسبتی که با او دارند باشد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و بیان این مطلب آن است که دانستی که از برای محبت، اسبابی چند است و هر جا که محبتی است البته به جهت یکی از آن سببهاست و همه آن اسباب در حق پروردگار عالم مجتمعند.
اما سبب اول: که محبت آدمی به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است که وجود هر موجودی بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودی خود وجودی، و فی حد ذاته بودی نیست، اگر وجود است از اوست و اگر بقای وجود است به اوست کمال هر وجودی به انتساب به او حاصل، و هر ناقصی به واسطه قرب به او کامل می شود پس در کارخانه هستی وجودی نیست که به خودی خود ثباتی داشته باشد مگر قیوم مطلق که قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه کاینات منوط به بود اوست.
اگر طرفه العینی چشم التفات از کاینات بپوشد در عرصه هستی کسی صاحب وجودی نبیند و اگر لحظه ای دامن بی نیازی از کون و مکان برچیند گرد نیستی بر فرق عالمیان نشیند و چگونه تصور می شود که کسی خود را دوست داشته باشد و آنکه قوام هستی و وجود او فرع هستی و وجود اوست دوست نداشته باشد.
و اما سبب دوم و سوم: پس بسی واضح و پیداست که هیچ لذتی نیست که نه از ثمره شجره نعمت او باشد و هیچ احسانی نیست که نه از خوان احسان و عطیت او بود هر نعمتی از دریای بی انتهای نعمت او قطره ای است و هر راحتی از بحر بی کران آلاء او جرعه ای و اسباب عیش و شادی از او آماده، و خوان نشاط و خرمی او نهاده.
کدام مور، دانه کشید که نه از خرمن احسان او است و کدام مگس نوشی چشید که نه از شهد شکرستان او.
ادیم زمین سفره عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد
ز ابر برافکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم
از آن قطره لولوی، لالا کند
وز این صورتی سرو بالا کند
و اما سبب چهارم: که حسن و جمال و تمامیت و کمال باشد پس حاجت به بیان نیست که جمال خالص، و کمال مطلق منحصر در ذات پاک حق است و هر جمالی در پیش آئینه جمال ازلی زشت و زبون، و هر کمالی نسبت به کمال لم یزلی پست و دون است هر جمالی نگری به صد نقص گرفتار، و هر حسنی بینی عیب آن پیش از هزار، جمال جمیل مطلق است که از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست که از جمله عیوب و قصور معرا است نه بالاتر از جمالش جمالی تصور توان کرد، و نه بهتر از حسنش به حسنی توان پی برد پس اگر جمالی مشوب به چندین هزار نقص، سزاوار محبت باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق که بالاتر از آن متصور نباشد.
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
با وجود اینکه هر جا جمال زیبایی است شاهدی است از دست مشاطه عنایت او آراسته و هر جا قامت رعنایی است سروی است که از چمن قدرتش برخاسته غمزه غماز ترکان ختائی را بجز او، که خون ریزی آموخت و عشوه دلفریب شوخان عراقی را به غیر از او، که شیوه دلبری یاد داد.
گر غالیه خوشبو شد، در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش شد، در ابروی او پیوست
صورت هر محبوبی رشحه ای از رشحات جمال بی عیب اوست و چهره هر مطلوبی نمونه ای از عکس حسن بی نقص او.
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان، سبوح جویان
شدند از بی خودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
و اما کمال، پس غایت کمال مخلوق که به آن سزاوار محبت و دوستی می شود معرفت خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنایع افعال اوست معراج کمال انسان قرب به درگاه سبحانی است و نهایت مرتبه تمامیت، راه یافتن به درگاه رب العزه است پس کسی که اندک معرفت او غایت مرتبه کمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت و اقبال باشد، ظاهر است که کمال در خود او منحصر، و هر کمالی در جنب کمال او ناقص و قاصر است و اگر کمال، شایسته محبت است، شایستگی به او مخصوص خواهد بود.
و اما سبب پنجم: که مناسبت معنویه و مرابطه خفیه باشد پس شکی نیست که نفس ناطقه انسانی شعله ای از مشعل جلال حق، و پرتوی است از اشعه جمال مطلق، گلی است از گلزار عالم قدس، و سبزه ای است از جویبار چمن انس و از این جهت بود که چون از روح انسانی سوال شد خطاب رسید که «قل الروح من امر ربی» یعنی «بگو روح از عالم امر پروردگار من است» و در حق آدم علیه السلام فرمود: «انی جاعل فی الأرض خلیفه» یعنی «به درستی که من از برای خود در زمین خلیفه قرار می دهم» و ظاهر است که آدم، مستحق افسر خلافت نگردید مگر به واسطه این مناسبت و به سبب این مناسبت است که بندگان چون به مصیبتی گرفتار شدند بی اختیار منقطع و متوسل به پروردگار خود می شوند و او را می شناسند و میل به جانب او می نمایند.
و این مناسبت، ظهور تام به هم نمی رساند مگر اینکه بعد از ادای واجبات، مواظبت بر نوافل و مستحبات شود.
چنان که در حدیث قدسی وارد شده است که «بنده به تدریج به واسطه نوافل و مستحبات، تقرب به من می جوید تا به جایی می رسد که من او را دوست می دارم و چون به مرتبه دوستی من رسید شنیدن او به من می شود و دیدن و گفتن او به من».
و اما مناسبت ظاهریه که یکی از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتی که میان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است که نمونه بسیاری از اخلاق الهیه و صفات ربوبیت در بندگان موجود است، چون: علم و نیکی و احسان و لطف و رحمت بر خلق و ارشاد ایشان به حق و امثال اینها و اگر علیت و معلولیت و صانعیت و مصنوعیت باشد پس امر در آن ظاهر است و از بیان مستغنی است و باقی، اسباب ضعیفه نادره ای است که در حق سبحانه و تعالی نقص و قصور است و از آنچه مذکور شد معلوم شد که اسباب محبت همه در حق حضرت رب العزه به عنوان حقیقت و اعلی مراتب، متحقق است و با وجود اینکه هر که مخلوقی را به سبب یکی از این اسباب دوست دارد می تواند که دیگران را دوست داشته باشد و هیچ یک از مخلوقات به وصف محبوبی متصف نمی گردد مگر اینکه از برای او از این جهت شریکی یافت می شود.
و شکی نیست که اشتراک، موجب نقصان محبت است، و اوصاف کمال و جمال ایزد متعال از مزاحمت شریک و انباز، ممتاز و به این جهت راه شرکت در نحو محبت او مسدود است پس مستحق محبتی بجز او نه بلکه به دیده تحقیق اگر نظر کنی غیر از او متعلق محبتی نیست و لیکن این مرتبه ای است که نمی رسد به آن مگر اهل معرفت از اولیا و دوستان خدا و اما نابینایان بیغوله جهالت که دیده بصیرت ایشان معیوب است، از ادراک این مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانیه و علفزار لذات حسیه مانند بهایم بچریدن مشغولند «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون» و «قل الحمد لله بل اکثرهم لا یعقلون».
مدعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
و چگونه چنین نباشد و حال اینکه وصول به مرتبه محبت با کسی از نوع اتصالی به عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبت حقیقی محال است و پای بستگان قیود شهوات و فرورفتگان لجه کثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چکار.
دیگ لیسی کاسه لیسی را بجو
ای خداوند و ولی نعمت بگو
خانمان جغد، ویرانه است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
ای که اندر چشمه شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات
بلی: چون نفس انسانی از کدورات عالم طبیعت پاک و مصفا، و از خباثت جسمانیت طاهر و مبرا گردید، و از محبت شهوات و قید علایق فارغ شد، به حکم مناسبت به عالم قدس متصل می گردد و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم در او پیدا می شود و به مرافقت ایشان شوق و میل او از آن عالم تجاوز می کند و محبت او پا بالاتر می گذارد و شوق به مبدأ کل و منبع جمیع خیرات به هم می رساند تا می رسد به جایی که مستغرق مشاهده جمال حقیقی، و محو مطالعه جلال خیر محض می شود و در این هنگام در انوار تجلیات قاهره، فانی می گردد، چنانکه در هنگام طلوع خورشید همه ستارگان معدوم می شوند و به مقام توحید، که نهایت مقامات است می رسد و از انوار وجود مطلق بر او افاضه می شود آنچه را که نه هیچ چشمی دیده و نه هیچ گوشی شنیده و نه به خاطری خطور کرده و بهجت و لذتی از برای او حاصل می شود که همه بهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل می گردند و چون نفس به این مقام رسید در حال تعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنیا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتی نمی کند و سعاداتی که از برای دیگران در آن عالم حاصل می شود از برای او در این نشأه، حاصل شود.
امروز در آن کوش که بینا باشی
حیران جمال آن دل آرا باشی
شرمت بادا چو کودکان در شبها
تا چند در انتظار فردا باشی
بلی شهود تام و بهجت خالی از جمیع شوائب، موقوف بر تجرد کلی است از بدن، زیرا چنین نفسی اگر چه به نور بصیرت در نشأه دنیویه ملاحظه جمال وحدت صرفه را نماید و لیکن باز ملاحظه او خالی از کدورت طبیعیه نیست و صفای تام بسته به حصول تجرد از بدن است و از این جهت پیوسته مشتاق مرگ است تا این حجاب از میان برداشته شود و می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین فقس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم
و این محبتی که از برای چنین نفسی حاصل می شود نهایت درجات عشق، و غایت کمالی است که از برای نوع انسان متصور است اوج روح مقامات واصلین و «ذروه مراتب کاملین است و هیچ مقامی بعد از آن نیست مگر اینکه ثمره این مقام است و هیچ مقامی پیش از آن نیست مگر آنکه مقدمه ای از مقدمات آن است و این عشقی است که عرفا افراط در مدح آن نموده اند و اهل ذوق، مبالغه در ستایش آن کرده اند و به نثر و نظم در ثنای آن کوشیده اند، و تصریح نموده اند که آن، مقصود از ایجاد کائنات، و مطلوب از آفرینش مخلوقات است کمال مطلق آن است و بجز آن، کمالی نیست و سعادت به واسطه آن است، و به غیر از آن، سعادتی نه همچنان که یکی گفته:
عشق است هر چه هست بگفتیم و گفته اند
عشقت به وصل دوست رساند به ضرب دست
و دیگری گفته:
جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرضه کردم کس به چیزی برنداشت
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محبت خدا کامل ترین لذتهاست
چون دانستی که محبت خدا در حق بندگان ممکن، و رأس همه فضایل و سرمایه جمله سعادات است بدان که الذ همه لذات، و بالاترین جمله ابتهاجات نیز هست و بیان این مطلب آن است که آنچه سابقا اشاره به آن شد معلوم شد که محبت، میل و رغبت طبع است به چیزی که ادراک آن ملایم طبع باشد یا بهجت و سرور به ادراک ملایم و لذت آن، خود ادراک ملائم و رسیدن به آن است پس لذات، تابع ادراکاتند، و انسان جامع قوای چند هست و از برای هر قوه، لذتی است که عبارت است از رسیدن و ادراک آن قوه به مقتضای طبع خود و چون مقتضای قوه غضبیه، انتقام و برتری است، پس لذت آن در تسلط و غلبه است و قوه شهویه که مقتضای آن تحصیل غذا و حصول مباشرت و امثال آن است پس لذت آن در رسیدن به آنها است و همچنین لذت قوه سامعه در شنیدن الحان و نغمه ها و لذت باصره در دیدن آب ها و سبزه ها و صور جمیله و شامه در بوییدن عطرهای طیبه و قوه عاقله که آن را بصیرت باطنه گویند، مقتضای آن معرفت حقایق اشیاء و احاطه علمی به موجودات است پس التذاذ آن در علم و معرفت است و نظر به اینکه منتهای کمال انسانی، بلکه اخص اوصاف الهیه و اشرف صفات ربوبیه، علم است، پس آن، اقوای لذات و اکمل ابتهاجات خواهد بود و از این جهت هرگاه کسی بشنود که او را به زیرکی و دانایی و کثرت علم ستایش می کنند، به نشاط می آید، زیرا از این ستایش کردن و ثنا نمودن، کمال ذات و جمال علم خود را استباط می نماید پس بر خود می بالد و لذت می یابد، بلکه اگر به نظر حقیقت و تحقیق بنگری، ادراکی که کمال است، نیست مگر علم و معرفت، و سایر ادراکات و رسیدن به مقتضیات سایر قوا، مثل حصول غلبه و تحصیل غذا و وصول به وقاع و سماع و امثال اینها، هیچ یک از جمله کمال شمرده نمی شود پس، کمال منحصر درعلم است و چون اقوای لذات، وصول به کمالات است، پس علم، لامحاله اقوای لذات است و شک نیست که لذت جمیع بر یک نسق نیست، چون لذت علم به خیاطی و جولائی، هرگز مانند لذت علم به سیاست مدن و تدبیر مملکت و نظم امور خلایق نیست و همچنین لذت علم نحو و صرف و شعر و تواریخ، چون لذت علم به خدا و اوصاف جلال و جمال او، و معرفت ملک و ملکوت و عجایب خلقت آسمان و زمینها نیست بلکه لذت هر علمی به قدر شرف آن علم است و شرف هر علمی به قدر شرافت معلوم است پس اگر در معلومات، چیزی باشد که اشرف و اجل و اعظم از همه باشد، علم به آن، الذ همه علوم، و اشرف و اکمل آنها خواهد بود.
و این خود، ظاهر و روشن است که در کشور هستی و اقلیم وجود، هیچ چیز اعلی و اشرف و اکمل و اجل از خالق کل و قیوم همه و مربی کاینات و مدبر آنها نیست، و چگونه تصور می شود که احدی در ملک و کمال عظمت و جلال و قدرت و جمال و کبریا و بها بالاتر باشد از کسی که ذات مقدس او در صفات کمال و اوصاف جلال و جمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملکت او غیرمتناهی است.
و بعد از آنکه این مراتب را یقین داشته باشی، تشکیکی باقی نمی ماند اگر دیده بصیرت باطنیه کور نباشد، لذت به خدا اقوای لذات است و توهم نکنی که همه معارف و ادراکات در لذت تفاوتی ندارند، زیرا همچنان که لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند، همچنین لذاتی که از یک نوعند نیز در ضعف و قوت، نهایت اختلاف از برای ایشان هست چنان که می بینی که لذات جوان قوی الشهوه صاحب شبق در جماع اقوی است، از لذت پیر سست شهوت و لذت نظر به صورت جمیل، اضعف است از لذت نظر به صورتی که از آن بهتر باشد و لذت علم به لغت، پست تر است از لذت علم به احوال سماوات و ستارگان.
و همچنین ضابطه در شناختن اینکه کدام لذت اقوی از دیگری است، آن است که او را اختیار بر دیگری کند چنان که می بینیم که اگر کسی مسرور بشود میان بوییدن بوی خوشی، یا مشاهده جمال دلکشی، اگر دوم را اختیار کند می دانیم که لذت ملاحظه جمال نزد او بیشتر است از لذت بوی خوش و شکی نیست که امور نفسانیه و لذات باطنیه در نزد ارباب کمال، به مراتب بسیار از لذات ظاهریه جسمانیه بالاتر و بهتر است، زیرا اگر مردی را مخیر سازی میان خوردن طعام لذیذی و لذت یافتن از آن، و میان سروری و ریاست و استیلای بر خلایق، لامحاله دوم را اختیار می کند، و روزهای بسیار گرسنگی را تحمل می کند مگر اینکه شخص رذلی، دون همتی، دل مرده ای، ناقص عقلی باشد، مانند طفلان، و عمل چنین شخصی حجت نیست.
و همچنان که لذت ریاست و کرامت، و سایر امور معنویه در نزد کسانی که از مرتبه سفاهت طفلی ترقی کرده اند، بالاتر است از لذات ظاهریه جسمیه، همچنین لذت معرفت حضرت رب العزه، و مشاهده جمال حضرت ربوبیت به مراتب غیر متناهیه برتر و بالاتر است، از لذت سروری و خسروی و ریاست و سلطنت، در نزد کسی که هر دو لذت را چشیده باشد و طعم هر دو را یافته باشد.
اما کسی که به لذت معرفت خدا، و مطالعه جمال و جلال کبریا نرسیده باشد، قابلیت ترجیح دادن ندارد و کلام ما در چنین شخصی نیست و ممکن نیست که تا خود به آن لذت نرسد، بتوان کیفیت آن را و ترجیح آن را به او بفهمانید همچنان که لذت نگاه به صورت جمیلی را حالی کور مادرزاد نمی توان نمود و لذت جماع را به عنین نمی توان فهمانید طفل شیرخواره را که بجز پستان مادر ندیده، کیفیت لذت فرمانفرمایی را بر او ثابت نتوان کرد.
پس، همچنین کسی که بجز لذت محسوسات را ادراک نکرده، چگونه ایمان می آورد به لذت معرفت خدا؟ و ترجیح آن بر همه لذتها؟ و حال اینکه نه از برای خدا شبیه است تا تشبیه کنند، و نه شکل و صورتی است تا تمثیل زنند.
پس حقیقت حال همان است که گفته اند: «من ذاق، عرف» یعنی «هر که چشید فهمید».
پس هر که این دو لذت را ادراک کرد، البته ترک لذت ریاست می کند و آستین بر ملک و سلطنت می افشاند و ارباب این لذت را خوار و حقیر می شمارد، زیرا این لذات به انواع کدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است و از پی معرفت خدای و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال او می رود، که از همه کدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بی رگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم وار، سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی درنگ
ملک را بر هم زن ادهم وار زود
تا بیابی جان من ملک خلود
و لذت ریاست همه تنگی و مزاحمت است، زیرا هر کسی او را طالب، و اجتماع همگی بر یک ریاست غیر ممکن خلاف لذت غیر معرفت و ابتهاج قرب بارگاه رب العزه، که به کثرت طالبین و اجتماع متواردین مزاحم و تنگی در آن نیست و از برای عرض و طول آن نهایتی متصور نه بلکه هر یک از اهل معرفت به مشاهده بهشت غیر متناهی، که نه او را مبدئی و نه منتهایی فایز، هر لحظه از گلستانی گل تازه می چیند، و مردم از سرچشمه جامی لبریز می نوشند هر نفسی از درختی میوه می چینند نه آن بساتین را از پی خزانی، و نه آن گل چینان را بیم از باغبانی «لا مقطوعه و لا ممنوعه».
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
پس جمیع اقطار سماوات و ارضین، بلکه همه آفاق عالم ربوبیت که غیر متناهی است، میدان اهل محبت و ارباب معرفت است هر جا که خواهند سیر می کنند و مقام می سازند، بی آنکه احتیاج به حرکت بدن داشته باشند، یا بعضی جا بر بعضی دیگر تنگ نمایند.
بلی، ایشان در وسعت میدان مختلفند «و لکل درجات مما عملوا» و تفاوت درجات ایشان، به حیز حصر و عالم احاطه نمی آید و هر که به این بهجت رسید، و این لذت را چشید، همه غمهای او زایل، و جمله خواهشها و شهوتهای او باطل می گردد و دل او مستغرق لجه عظمت و معرفت می شود نه دل او به اندیشه جهنم مشغول، و نه خاطر او به امید بهشت مشعوف زیرا به جای لذات کثیفه خسیسه دنیا، و علایق آن در دنیا و آخرت، دل او به یاد یک کس بسته، و از همه یادها و فکرها رسته اگر او را در آتش اندازند، ألمش را نیابد، و اگر به بهشتش درآورند به نعیمش التفات ننماید.
و شاید که اشاره به همین لذت، یعنی لذت مشاهده جمال ربوبیت باشد، آنچه را سید رسل از پروردگار حکایت فرمود که «از برای نیکان بندگان خود آماده ساخته ایم آنچه را هیچ چشمی ندیده، و هیچ گوشی نشنیده، و به خاطر هیچ کس نگذشته و این لذت است که خدای تعالی فرموده: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند که چه ذخیره شده از برای ایشان، از آنچه دیده ها را روشن می کند».
و وصول به نهایت این لذت، و حصول غایت این بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه روح از بدن می شود، و لیکن اگر در دنیا صفای تام از برای دلی حاصل شود بسا باشد که به بعضی از این لذات برسد، اما به جهت حجب عالم طبیعت، رسیدن به کنه آن، موقوف به خلع بدن عنصری و رفع علایق دنیوی است.
و مخفی نماند که کسی که خدا را شناخت و به حقیقت این لذت رسید، می داند که جمیع لذتهای مختلفه و خواهشهای متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه لذات و مرادات و خواهشهاست.
کانت لقلبی أهواء مفرقه
فاستجمعت اذا رأتک القلب أهوایی
یعنی دل مرا خواهشهای بسیار و هواهای بی حد و شمار بود، چون تو را دید همه خواهشها و هواهای آن یکی گردید، و در یک جا مجتمع گردیده شد.
فصار یحسدنی من کنت احسده
و صرت مولی الوری اذ صرت مولایی
یعنی رسیدم به جایی که محسود کسانی شدم که پیش از این به ایشان حسد می بردم، و چون تو مولی و سرور من شدی، سرور مولای همه عالم گردیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
ترکت للناس دنیاهم و دینهم
شغلا بذکرک یا دینی و دنیای
دین و دنیای مردم را به ایشان واگذاردم، و یاد تو مرا از همه آنها باز داشت تویی دنیای من و دین من، و تویی حیات من و آخرت من.
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
و بدان که همچنان که مذکور شد، آنچه در دنیا حاصل می شود، از معرفت خدای خالی از کدورات و تیرگی عالم طبیعت نیست ولیکن، بعد از آنکه اصل آن را تحصیل نمود، در عالم آخرت جلا و انکشاف می یابد و به تفاوت صفای دلها و تجرد آنها از علایق، ظهور و جلای آن زیاد می شود تا به حدی که به مراتب بسیار از مشاهده روشن تر می گردد.
پس تفاوت معرفت در دنیا و آنچه در آخرت رو می دهد، از مشاهده و لقاء به زیادتی ظهور و جلاست و این مثل کسی است که شخصی را ببیند، و چشم بر هم نهد، که در این وقت صورت او در خیالش هست حاضر و لیکن چون دیده بگشاید، تفاوتی میان صورت خیالی و صورتی که می بیند می یابد و شکی نیست که این تفاوت در صورت نیست، بلکه از زیادتی کشف و ظهور است و از این جهت، او را دیدن می نامند پس معنی دیدن، حصول غایت کشف و جلاست، خواه به چشم باشد یا به غیر آن پس اگر فرض شود تفاوتی که بعد از گشودن چشم از برای آن صورت خیالی حاصل شود، ادراک آن از عضوی دیگر چون سینه یا جبهه می شد، آن را دیدن می گفتند پس همچنین آنچه به خیال در نمی آید، و از برای آن صورتی نیست، چون ذات اقدس باری از برای ادراک و معرفت آنها دو مرتبه است:
یکی به منزله آن صورتی است که در خیال بود، و آن معرفتی است که در دنیا حاصل می شود.
و یکی دیگر به منزله صورتی است که بعد از گشودن چشم مشاهده می گردد و آن است که در آخرت به آن می رسد و تفاوت اینها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است و از این جهت مرتبه اخرویه را نسبت به مرتبه دنیایی، لقاء و مشاهده و رویت گویند و این گفتن صحیح است، زیرا رویت را رویت گویند از آن جهت که موجب غایت ظهور است.
پس مادامی که آدمی گرفتار علایق بدنیه است در معرفت عقلیات مانند کسی است که دیده بر هم گذارده باشد در دیدن محسوسات و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شد و نفس قدسی از چنگال جسم عنصری مستخلص گردید مانند آن است که دیده گشوده شود، و لیکن نه آن است که هر که چشم بگشاید صورتهای حسیه را می بیند چون بعضی چشمها از حلیه دیدن عاری است و اصلا نوری ندارند و بعضی تیرگی دارند، که می بینند و لیکن در غبار، تاریک می بینند و بعضی در نهایت نورانیت اند.
پس همچنین نفوس انسانیه بعضی چندان زنگ شهوات و چرک عالم طبیعت بر آن نشسته که جوهر آن فاسد شده و دیگر قابل اصلاح نیست و این نفس، أبدا الآباد از لقای پروردگار به مشاهده نعیم دار القرار محجوب، و در درکات عذاب مخلد می ماند و بعضی دیگر اگر چه زنگ گرفته و لیکن به این حد نرسیده و جوهر آن فاسد نشده و قابل صفا و تطهیر هست و چون از برای غرق شهوات و کثافات جسمانیه عرض عریضی است لهذا از برای این قسم از نفوس، درجات و مراتب بی حد است و این نفوس، محتاج به تطهیر و پاک ساختن هستند تا قابلیت و استعداد مشاهده و لقاء هم رسانند و پاک شدن آنها به نوعی از عقوبت و عذاب اخرویه خواهد شد و مراتب عقوبت نیز چون درجات نفوس، بی حد و نهایت است، اول آنها سکرات مرگ است و آخر سوختن به آتش جهنم، و در میان این دو گرفتاریهای عالم برزخ و انواع أهوال و شداید عرصه قیامت است.
پس هر نفسی که صفای تام از برای او در دنیا حاصل شده باشد و اصلا زنگ و کدورتی نداشته باشد بی حساب به نعیم ابدی فایز می گردد و سایر نفوس لامحاله به یکی از این عقوبات تطهیر خواهند شد، بعضی به مجرد سکرات مرگ و شدت جان کندن پاک و از زنگ خلاص می شوند و بعضی به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده می شود و بعضی پاکی آن موقوف است به اینکه الم عقوبت آخرت را بچشد و بعضی دیگر پاک نمی شود مگر به آتش دوزخ، که باید به شدت آن چرکهای او سوخته شود و خباثت او برطرف گردد بلکه گاه باشد که لحظه ای در آتش پاک شوند و گاه باشد که هفت هزار سال این عالم، در جهنم گداخته شوند و بعضی بیشتر از این و برخی کمتر، و تفصیل آن را بجز علام الغیوب کسی نمی داند و آنهایی که زنگ شهوات، نفس ایشان را فاسد کرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان به این مغرور نشوی که من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زیرا که از خاتمه امور، هیچ کس آگاه نیست.
و بعد از آنکه به واسطه شهوات نفسانیه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ایمان ظاهری سلب می شود و به کفر از دنیا می رود نعوذ بالله منه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که رسیدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است به تحصیل معرفت در دار دنیا و معرفت در دنیا حکم تخم دارد که چون به زمین دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده از آن سر بر می کشد و کسی که تخم ندارد چگونه صاحب درخت می شود پس کسی که در دنیا خدا را شناخت چگونه در آخرت او را می بیند؟ و کسی که در این عالم، لذت معرفت را نیافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق می رسد؟ زیرا حشر هر کس به نحوی است که بر آن مرده و مردن هر کسی به طریقی است که بر آن زیسته: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا» و چون از برای معرفت در دنیا مراتب بسیار است پس تجلی نور حق نیز در آخرت درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان که زرع به اختلاف تخم آن مختلف می شود و هر قدر که تجلی و مشاهده اقوی باشد محبت و أنس به خدا بیشتر می گردد و هر قدر که محبت و انس بیشتر شد ثمره آن که بهجت و لذت باشد بالاتر می شود تا به جایی می رسد که جمیع لذات اخرویه و نعمتهای بهشت در جنب آن مضمحل می شود بلکه بسا باشد به حدی منتهی می شود که از هر نعمت و لذتی به غیر از لذت لقای حق و مشاهده جمال مطلق، متأذی گردد و گوید:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
و از اینجا روشن شد که اصل جمله سعادات، و مایه همه ابتهاجات، معرفت خداست، که در شریعت مقدسه از آن به ایمان تعبیر می شود و آن است که ثمره آن بهجت و لذتی است که چون آدمی در عالم آخرت به آن رسید همه لذتهای بهشت را حقیر می شمارد بلکه از برای ارباب معرفت در دنیا در حالت ذکر و فکر و یاد خدا و مناجات پروردگار و لذتهایی حاصل می شود و نعیم آن را در دنیا به عوض آنها دهند راضی نمی شوند و می گویند:
ریزند اگر در دامنت
نقد دو کون، و در عوض
خواهند کالای غمش
زنهار این سودا مکن
و معذلک این لذت را اصلا نسبتی نیست به لذت لقا و مشاهده که بعد از قطع علاقه بدن حاصل می شود و همچنان که نسبتی نیست میان لذت خیال معشوق و رسیدن به وصال او .
و بیان این مطلب آن است که هر کسی را که لذت به معشوق و رسیدن به وصال او و مشاهده جمال او از چندین راه مختلف می شود:
و این خود، ظاهر و روشن است که در کشور هستی و اقلیم وجود، هیچ چیز اعلی و اشرف و اکمل و اجل از خالق کل و قیوم همه و مربی کاینات و مدبر آنها نیست، و چگونه تصور می شود که احدی در ملک و کمال عظمت و جلال و قدرت و جمال و کبریا و بها بالاتر باشد از کسی که ذات مقدس او در صفات کمال و اوصاف جلال و جمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملکت او غیرمتناهی است.
و بعد از آنکه این مراتب را یقین داشته باشی، تشکیکی باقی نمی ماند اگر دیده بصیرت باطنیه کور نباشد، لذت به خدا اقوای لذات است و توهم نکنی که همه معارف و ادراکات در لذت تفاوتی ندارند، زیرا همچنان که لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند، همچنین لذاتی که از یک نوعند نیز در ضعف و قوت، نهایت اختلاف از برای ایشان هست چنان که می بینی که لذات جوان قوی الشهوه صاحب شبق در جماع اقوی است، از لذت پیر سست شهوت و لذت نظر به صورت جمیل، اضعف است از لذت نظر به صورتی که از آن بهتر باشد و لذت علم به لغت، پست تر است از لذت علم به احوال سماوات و ستارگان.
و همچنین ضابطه در شناختن اینکه کدام لذت اقوی از دیگری است، آن است که او را اختیار بر دیگری کند چنان که می بینیم که اگر کسی مسرور بشود میان بوییدن بوی خوشی، یا مشاهده جمال دلکشی، اگر دوم را اختیار کند می دانیم که لذت ملاحظه جمال نزد او بیشتر است از لذت بوی خوش و شکی نیست که امور نفسانیه و لذات باطنیه در نزد ارباب کمال، به مراتب بسیار از لذات ظاهریه جسمانیه بالاتر و بهتر است، زیرا اگر مردی را مخیر سازی میان خوردن طعام لذیذی و لذت یافتن از آن، و میان سروری و ریاست و استیلای بر خلایق، لامحاله دوم را اختیار می کند، و روزهای بسیار گرسنگی را تحمل می کند مگر اینکه شخص رذلی، دون همتی، دل مرده ای، ناقص عقلی باشد، مانند طفلان، و عمل چنین شخصی حجت نیست.
و همچنان که لذت ریاست و کرامت، و سایر امور معنویه در نزد کسانی که از مرتبه سفاهت طفلی ترقی کرده اند، بالاتر است از لذات ظاهریه جسمیه، همچنین لذت معرفت حضرت رب العزه، و مشاهده جمال حضرت ربوبیت به مراتب غیر متناهیه برتر و بالاتر است، از لذت سروری و خسروی و ریاست و سلطنت، در نزد کسی که هر دو لذت را چشیده باشد و طعم هر دو را یافته باشد.
اما کسی که به لذت معرفت خدا، و مطالعه جمال و جلال کبریا نرسیده باشد، قابلیت ترجیح دادن ندارد و کلام ما در چنین شخصی نیست و ممکن نیست که تا خود به آن لذت نرسد، بتوان کیفیت آن را و ترجیح آن را به او بفهمانید همچنان که لذت نگاه به صورت جمیلی را حالی کور مادرزاد نمی توان نمود و لذت جماع را به عنین نمی توان فهمانید طفل شیرخواره را که بجز پستان مادر ندیده، کیفیت لذت فرمانفرمایی را بر او ثابت نتوان کرد.
پس، همچنین کسی که بجز لذت محسوسات را ادراک نکرده، چگونه ایمان می آورد به لذت معرفت خدا؟ و ترجیح آن بر همه لذتها؟ و حال اینکه نه از برای خدا شبیه است تا تشبیه کنند، و نه شکل و صورتی است تا تمثیل زنند.
پس حقیقت حال همان است که گفته اند: «من ذاق، عرف» یعنی «هر که چشید فهمید».
پس هر که این دو لذت را ادراک کرد، البته ترک لذت ریاست می کند و آستین بر ملک و سلطنت می افشاند و ارباب این لذت را خوار و حقیر می شمارد، زیرا این لذات به انواع کدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است و از پی معرفت خدای و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال او می رود، که از همه کدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بی رگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم وار، سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی درنگ
ملک را بر هم زن ادهم وار زود
تا بیابی جان من ملک خلود
و لذت ریاست همه تنگی و مزاحمت است، زیرا هر کسی او را طالب، و اجتماع همگی بر یک ریاست غیر ممکن خلاف لذت غیر معرفت و ابتهاج قرب بارگاه رب العزه، که به کثرت طالبین و اجتماع متواردین مزاحم و تنگی در آن نیست و از برای عرض و طول آن نهایتی متصور نه بلکه هر یک از اهل معرفت به مشاهده بهشت غیر متناهی، که نه او را مبدئی و نه منتهایی فایز، هر لحظه از گلستانی گل تازه می چیند، و مردم از سرچشمه جامی لبریز می نوشند هر نفسی از درختی میوه می چینند نه آن بساتین را از پی خزانی، و نه آن گل چینان را بیم از باغبانی «لا مقطوعه و لا ممنوعه».
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
پس جمیع اقطار سماوات و ارضین، بلکه همه آفاق عالم ربوبیت که غیر متناهی است، میدان اهل محبت و ارباب معرفت است هر جا که خواهند سیر می کنند و مقام می سازند، بی آنکه احتیاج به حرکت بدن داشته باشند، یا بعضی جا بر بعضی دیگر تنگ نمایند.
بلی، ایشان در وسعت میدان مختلفند «و لکل درجات مما عملوا» و تفاوت درجات ایشان، به حیز حصر و عالم احاطه نمی آید و هر که به این بهجت رسید، و این لذت را چشید، همه غمهای او زایل، و جمله خواهشها و شهوتهای او باطل می گردد و دل او مستغرق لجه عظمت و معرفت می شود نه دل او به اندیشه جهنم مشغول، و نه خاطر او به امید بهشت مشعوف زیرا به جای لذات کثیفه خسیسه دنیا، و علایق آن در دنیا و آخرت، دل او به یاد یک کس بسته، و از همه یادها و فکرها رسته اگر او را در آتش اندازند، ألمش را نیابد، و اگر به بهشتش درآورند به نعیمش التفات ننماید.
و شاید که اشاره به همین لذت، یعنی لذت مشاهده جمال ربوبیت باشد، آنچه را سید رسل از پروردگار حکایت فرمود که «از برای نیکان بندگان خود آماده ساخته ایم آنچه را هیچ چشمی ندیده، و هیچ گوشی نشنیده، و به خاطر هیچ کس نگذشته و این لذت است که خدای تعالی فرموده: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند که چه ذخیره شده از برای ایشان، از آنچه دیده ها را روشن می کند».
و وصول به نهایت این لذت، و حصول غایت این بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه روح از بدن می شود، و لیکن اگر در دنیا صفای تام از برای دلی حاصل شود بسا باشد که به بعضی از این لذات برسد، اما به جهت حجب عالم طبیعت، رسیدن به کنه آن، موقوف به خلع بدن عنصری و رفع علایق دنیوی است.
و مخفی نماند که کسی که خدا را شناخت و به حقیقت این لذت رسید، می داند که جمیع لذتهای مختلفه و خواهشهای متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه لذات و مرادات و خواهشهاست.
کانت لقلبی أهواء مفرقه
فاستجمعت اذا رأتک القلب أهوایی
یعنی دل مرا خواهشهای بسیار و هواهای بی حد و شمار بود، چون تو را دید همه خواهشها و هواهای آن یکی گردید، و در یک جا مجتمع گردیده شد.
فصار یحسدنی من کنت احسده
و صرت مولی الوری اذ صرت مولایی
یعنی رسیدم به جایی که محسود کسانی شدم که پیش از این به ایشان حسد می بردم، و چون تو مولی و سرور من شدی، سرور مولای همه عالم گردیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
ترکت للناس دنیاهم و دینهم
شغلا بذکرک یا دینی و دنیای
دین و دنیای مردم را به ایشان واگذاردم، و یاد تو مرا از همه آنها باز داشت تویی دنیای من و دین من، و تویی حیات من و آخرت من.
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
و بدان که همچنان که مذکور شد، آنچه در دنیا حاصل می شود، از معرفت خدای خالی از کدورات و تیرگی عالم طبیعت نیست ولیکن، بعد از آنکه اصل آن را تحصیل نمود، در عالم آخرت جلا و انکشاف می یابد و به تفاوت صفای دلها و تجرد آنها از علایق، ظهور و جلای آن زیاد می شود تا به حدی که به مراتب بسیار از مشاهده روشن تر می گردد.
پس تفاوت معرفت در دنیا و آنچه در آخرت رو می دهد، از مشاهده و لقاء به زیادتی ظهور و جلاست و این مثل کسی است که شخصی را ببیند، و چشم بر هم نهد، که در این وقت صورت او در خیالش هست حاضر و لیکن چون دیده بگشاید، تفاوتی میان صورت خیالی و صورتی که می بیند می یابد و شکی نیست که این تفاوت در صورت نیست، بلکه از زیادتی کشف و ظهور است و از این جهت، او را دیدن می نامند پس معنی دیدن، حصول غایت کشف و جلاست، خواه به چشم باشد یا به غیر آن پس اگر فرض شود تفاوتی که بعد از گشودن چشم از برای آن صورت خیالی حاصل شود، ادراک آن از عضوی دیگر چون سینه یا جبهه می شد، آن را دیدن می گفتند پس همچنین آنچه به خیال در نمی آید، و از برای آن صورتی نیست، چون ذات اقدس باری از برای ادراک و معرفت آنها دو مرتبه است:
یکی به منزله آن صورتی است که در خیال بود، و آن معرفتی است که در دنیا حاصل می شود.
و یکی دیگر به منزله صورتی است که بعد از گشودن چشم مشاهده می گردد و آن است که در آخرت به آن می رسد و تفاوت اینها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است و از این جهت مرتبه اخرویه را نسبت به مرتبه دنیایی، لقاء و مشاهده و رویت گویند و این گفتن صحیح است، زیرا رویت را رویت گویند از آن جهت که موجب غایت ظهور است.
پس مادامی که آدمی گرفتار علایق بدنیه است در معرفت عقلیات مانند کسی است که دیده بر هم گذارده باشد در دیدن محسوسات و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شد و نفس قدسی از چنگال جسم عنصری مستخلص گردید مانند آن است که دیده گشوده شود، و لیکن نه آن است که هر که چشم بگشاید صورتهای حسیه را می بیند چون بعضی چشمها از حلیه دیدن عاری است و اصلا نوری ندارند و بعضی تیرگی دارند، که می بینند و لیکن در غبار، تاریک می بینند و بعضی در نهایت نورانیت اند.
پس همچنین نفوس انسانیه بعضی چندان زنگ شهوات و چرک عالم طبیعت بر آن نشسته که جوهر آن فاسد شده و دیگر قابل اصلاح نیست و این نفس، أبدا الآباد از لقای پروردگار به مشاهده نعیم دار القرار محجوب، و در درکات عذاب مخلد می ماند و بعضی دیگر اگر چه زنگ گرفته و لیکن به این حد نرسیده و جوهر آن فاسد نشده و قابل صفا و تطهیر هست و چون از برای غرق شهوات و کثافات جسمانیه عرض عریضی است لهذا از برای این قسم از نفوس، درجات و مراتب بی حد است و این نفوس، محتاج به تطهیر و پاک ساختن هستند تا قابلیت و استعداد مشاهده و لقاء هم رسانند و پاک شدن آنها به نوعی از عقوبت و عذاب اخرویه خواهد شد و مراتب عقوبت نیز چون درجات نفوس، بی حد و نهایت است، اول آنها سکرات مرگ است و آخر سوختن به آتش جهنم، و در میان این دو گرفتاریهای عالم برزخ و انواع أهوال و شداید عرصه قیامت است.
پس هر نفسی که صفای تام از برای او در دنیا حاصل شده باشد و اصلا زنگ و کدورتی نداشته باشد بی حساب به نعیم ابدی فایز می گردد و سایر نفوس لامحاله به یکی از این عقوبات تطهیر خواهند شد، بعضی به مجرد سکرات مرگ و شدت جان کندن پاک و از زنگ خلاص می شوند و بعضی به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده می شود و بعضی پاکی آن موقوف است به اینکه الم عقوبت آخرت را بچشد و بعضی دیگر پاک نمی شود مگر به آتش دوزخ، که باید به شدت آن چرکهای او سوخته شود و خباثت او برطرف گردد بلکه گاه باشد که لحظه ای در آتش پاک شوند و گاه باشد که هفت هزار سال این عالم، در جهنم گداخته شوند و بعضی بیشتر از این و برخی کمتر، و تفصیل آن را بجز علام الغیوب کسی نمی داند و آنهایی که زنگ شهوات، نفس ایشان را فاسد کرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان به این مغرور نشوی که من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زیرا که از خاتمه امور، هیچ کس آگاه نیست.
و بعد از آنکه به واسطه شهوات نفسانیه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ایمان ظاهری سلب می شود و به کفر از دنیا می رود نعوذ بالله منه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که رسیدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است به تحصیل معرفت در دار دنیا و معرفت در دنیا حکم تخم دارد که چون به زمین دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده از آن سر بر می کشد و کسی که تخم ندارد چگونه صاحب درخت می شود پس کسی که در دنیا خدا را شناخت چگونه در آخرت او را می بیند؟ و کسی که در این عالم، لذت معرفت را نیافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق می رسد؟ زیرا حشر هر کس به نحوی است که بر آن مرده و مردن هر کسی به طریقی است که بر آن زیسته: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا» و چون از برای معرفت در دنیا مراتب بسیار است پس تجلی نور حق نیز در آخرت درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان که زرع به اختلاف تخم آن مختلف می شود و هر قدر که تجلی و مشاهده اقوی باشد محبت و أنس به خدا بیشتر می گردد و هر قدر که محبت و انس بیشتر شد ثمره آن که بهجت و لذت باشد بالاتر می شود تا به جایی می رسد که جمیع لذات اخرویه و نعمتهای بهشت در جنب آن مضمحل می شود بلکه بسا باشد به حدی منتهی می شود که از هر نعمت و لذتی به غیر از لذت لقای حق و مشاهده جمال مطلق، متأذی گردد و گوید:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
و از اینجا روشن شد که اصل جمله سعادات، و مایه همه ابتهاجات، معرفت خداست، که در شریعت مقدسه از آن به ایمان تعبیر می شود و آن است که ثمره آن بهجت و لذتی است که چون آدمی در عالم آخرت به آن رسید همه لذتهای بهشت را حقیر می شمارد بلکه از برای ارباب معرفت در دنیا در حالت ذکر و فکر و یاد خدا و مناجات پروردگار و لذتهایی حاصل می شود و نعیم آن را در دنیا به عوض آنها دهند راضی نمی شوند و می گویند:
ریزند اگر در دامنت
نقد دو کون، و در عوض
خواهند کالای غمش
زنهار این سودا مکن
و معذلک این لذت را اصلا نسبتی نیست به لذت لقا و مشاهده که بعد از قطع علاقه بدن حاصل می شود و همچنان که نسبتی نیست میان لذت خیال معشوق و رسیدن به وصال او .
و بیان این مطلب آن است که هر کسی را که لذت به معشوق و رسیدن به وصال او و مشاهده جمال او از چندین راه مختلف می شود:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
راههای لقاء و مشاهده و وصال حضرت حق
اول: جمال او، زیرا هر چه کمال جمال او بیشتر، لذت نظر به او بالاتر است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریق تحصیل محبت و معرفت خدا
چون فضیلت صفت محبت و شرافت آن را یافتی پس هان، هان، سعی کن تا این گوی از میدان بربایی و به این افسر کرامت مکرم گردی.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
بدان که طریق تحصیل محبت خدا و تقویت آن دو چیز است:
اول: دوام فکر و ذکر، و مداومت بر یاد خدا، و تفکر در عجایب صنع و غرایب ملک او و در صفات کمالیه و نعوت جمالیه و جلالیه و در آنچه آماده و مهیا نموده است از نعمای غیر متناهیه در دنیا و آخرت و در آنچه عطا کرده است از وجود جمیع ضروریات و لوازم آن و مناجات با او در خلوت و مواظبت نمودن بر عبادات و طاعات به شرطی که اینها بعد از کم کردن علایق دنیویه و پاک ساختن خانه دل از مشاغل بوده باشد و سعی در پرداختن دل از محبت غیر او، زیر دل، حکم ظرفی دارد و زیاده از یک چیز در آن نمی گنجد «ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه» یعنی «خدا از برای هیچ کس در اندورن او دو دل قرار نداده است» «قل الله ثم ذرهم» یعنی «بگو خدا، و همه کس را ترک کن».
دوم: به تحصیل معرفت خدا و تقویت آن و مسلط ساختن معرفت آن بر خزانه دل، و تحصیل معرفت نیز به مواظبت بر طاعات و عبادت و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال می شود.
«و اعبد ربک حتی یأتیک الیقین» یعنی «عبادت خدا را کن تا آن سبب شود که یقین از برای تو حاصل گردد» «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبنا» یعنی «هر گاه کسی در راه ما سعی و کوشش نماید ما راه را به او می نماییم».
و طریقه دیگر از برای حصول معرفت، پی بردن از مصنوعات است به او و این طریق در غایت وضوح و نهایت ظهور است، زیرا هیچ ذره نیست از ثریا تا ثری مگر اینکه مشتمل است بر بعضی عجایب آیات و غرایب بینات که دلالت می کند بر وجود واجب الوجود و کمال قدرت و غایت حکمت و نهایت جلال و عظمت او و این دریایی است بی پایان، زیرا که عجایب ملکوت سماوات و ارضین به قدری است که احاطه عقول و افهام به آن ممکن نیست و قدری که عقول قاصره ما به آن می رسد به حدی است که اگر عمرها در بیان آن صرف شود به انجام نمی رسد و حال اینکه آن نسبتی ندارد به آنچه علم علما و فهم حکما به آن رسیده و آن را نیز نسبتی نیست به آنچه علم انبیا به آن احاطه نموده و آنچه را علم جمیع مخلوقات محیط شده مطلقا نسبتی ندارد به آنچه از علوم که مخصوص پروردگار است بلکه علم تمام عالم در جنب علم او مستحق نام علم نیست «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مددا» یعنی بگو اگر دریاها برای «نوشتن» کلمات پروردگار مرکب شوند، دریاها پایان می گیرند پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان یابد هر چند همانند آن «دریاها» را به آن اضافه کنیم.
و تحصیل معرفت به این طریق از برای همه کس مقدور است و نرسیدن بعضی افهام به آن به جهت کوتاهی در تفکر و تدبر و اشتغال به شهوات دنیا و لذات نفسانیه است.
و عجب است از کسانی که دلهای ایشان از معرفت الهی کور گشته و حال آنکه او اظهر موجودات و واضح ترین آنهاست و حکم عقل به وجود موجودی که قایم به ذات که صرف وجود باشد بدیهی و ضروری است و اگر چنین موجودی نبودی هیچ صاحب وجودی یافت نشدی و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اینکه هر موجودی که غیر از او است هستی او دانسته نمی شود مگر به قلیلی از آثار، چنانچه حیات زید را به حرکت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او می فهمیم، و موجودی دیگر دلالت بر وجود او نمی کند و همچنین وجود آسمان را نمی دانیم مگر از حرکت او و جسم او.
و اما وجود واجب، پس هر چیزی دلیلی است واضح بر هستی او و هیچ موجودی نیست از محسوسات و معقولات و حاضر و غایب مگر اینکه شاهدی است صدق در وجود او پس شدت ظهور و جلای او سبب خفای از بعضی دیده های ضعیفه گشته.
چنان که دیده خفاش به جهت شدت ظهور آفتاب از درک آن عاجز است و بجز در شب چیزی نمی بیند، زیرا دیده عقول ما ضعیف و جمال حضرت الهیه در نهایت نورانیت و اشراق است بلکه از شدت ظهور، همه چیز را فرو گرفته، پس به این جهت از بعضی عقول پنهان شده.
جلوه گر بی پرده روی او ولی
دید کس را طاقت دیدار نیست
علاوه بر اینکه همچنان که ظاهر است شناختن اشیا به اضداد آنهاست و چیزی که ضدی از برای آن نیست، ادراک آن متعسر است پس اگر اشیای موجوده در دلالت بر وجود واجب مختلف بودی و بعضی بر وجود او دلالت کردی و بعضی نکردی شناختن وجود او آسان بودی همچنان که اگر آفتاب هرگز غروب نکردی و همیشه روز بودی ما چنان می دانستیم که هیئت زمین این چنین است و آفتاب را جداگانه نمی شناختیم و لیکن چون شمس غروب می کند و ظلمت عالم را فرو می گیرد دانستیم که روشنی روی زمین به چیزی دیگر است که در وقت غروب برمی خیزد و به این سبب وجود آفتاب را فهمیدیم و اگر عدم این نمی بود شناختن آن از برای همه کس مشکل بودی پس نور خورشید که اظهر اعراض کونیه است و از شدت ظهور باعث ظهور سایر محسوسات است بدون عدم آن شناخته نمی شود و همچنین واجب الوجود که اظهر همه اشیا، و سبب وضوح کل است اگر از برای او نیستی یا پنهان شدنی می بود هر آینه آسمان و زمین خراب و ویران گشتی و ملک و ملکوت یکسره از هم پاشیدی بر همه کس وجود واجبی، ظاهر و روشن بودی.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
بدان که طریق تحصیل محبت خدا و تقویت آن دو چیز است:
اول: دوام فکر و ذکر، و مداومت بر یاد خدا، و تفکر در عجایب صنع و غرایب ملک او و در صفات کمالیه و نعوت جمالیه و جلالیه و در آنچه آماده و مهیا نموده است از نعمای غیر متناهیه در دنیا و آخرت و در آنچه عطا کرده است از وجود جمیع ضروریات و لوازم آن و مناجات با او در خلوت و مواظبت نمودن بر عبادات و طاعات به شرطی که اینها بعد از کم کردن علایق دنیویه و پاک ساختن خانه دل از مشاغل بوده باشد و سعی در پرداختن دل از محبت غیر او، زیر دل، حکم ظرفی دارد و زیاده از یک چیز در آن نمی گنجد «ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه» یعنی «خدا از برای هیچ کس در اندورن او دو دل قرار نداده است» «قل الله ثم ذرهم» یعنی «بگو خدا، و همه کس را ترک کن».
دوم: به تحصیل معرفت خدا و تقویت آن و مسلط ساختن معرفت آن بر خزانه دل، و تحصیل معرفت نیز به مواظبت بر طاعات و عبادت و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال می شود.
«و اعبد ربک حتی یأتیک الیقین» یعنی «عبادت خدا را کن تا آن سبب شود که یقین از برای تو حاصل گردد» «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبنا» یعنی «هر گاه کسی در راه ما سعی و کوشش نماید ما راه را به او می نماییم».
و طریقه دیگر از برای حصول معرفت، پی بردن از مصنوعات است به او و این طریق در غایت وضوح و نهایت ظهور است، زیرا هیچ ذره نیست از ثریا تا ثری مگر اینکه مشتمل است بر بعضی عجایب آیات و غرایب بینات که دلالت می کند بر وجود واجب الوجود و کمال قدرت و غایت حکمت و نهایت جلال و عظمت او و این دریایی است بی پایان، زیرا که عجایب ملکوت سماوات و ارضین به قدری است که احاطه عقول و افهام به آن ممکن نیست و قدری که عقول قاصره ما به آن می رسد به حدی است که اگر عمرها در بیان آن صرف شود به انجام نمی رسد و حال اینکه آن نسبتی ندارد به آنچه علم علما و فهم حکما به آن رسیده و آن را نیز نسبتی نیست به آنچه علم انبیا به آن احاطه نموده و آنچه را علم جمیع مخلوقات محیط شده مطلقا نسبتی ندارد به آنچه از علوم که مخصوص پروردگار است بلکه علم تمام عالم در جنب علم او مستحق نام علم نیست «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مددا» یعنی بگو اگر دریاها برای «نوشتن» کلمات پروردگار مرکب شوند، دریاها پایان می گیرند پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان یابد هر چند همانند آن «دریاها» را به آن اضافه کنیم.
و تحصیل معرفت به این طریق از برای همه کس مقدور است و نرسیدن بعضی افهام به آن به جهت کوتاهی در تفکر و تدبر و اشتغال به شهوات دنیا و لذات نفسانیه است.
و عجب است از کسانی که دلهای ایشان از معرفت الهی کور گشته و حال آنکه او اظهر موجودات و واضح ترین آنهاست و حکم عقل به وجود موجودی که قایم به ذات که صرف وجود باشد بدیهی و ضروری است و اگر چنین موجودی نبودی هیچ صاحب وجودی یافت نشدی و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اینکه هر موجودی که غیر از او است هستی او دانسته نمی شود مگر به قلیلی از آثار، چنانچه حیات زید را به حرکت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او می فهمیم، و موجودی دیگر دلالت بر وجود او نمی کند و همچنین وجود آسمان را نمی دانیم مگر از حرکت او و جسم او.
و اما وجود واجب، پس هر چیزی دلیلی است واضح بر هستی او و هیچ موجودی نیست از محسوسات و معقولات و حاضر و غایب مگر اینکه شاهدی است صدق در وجود او پس شدت ظهور و جلای او سبب خفای از بعضی دیده های ضعیفه گشته.
چنان که دیده خفاش به جهت شدت ظهور آفتاب از درک آن عاجز است و بجز در شب چیزی نمی بیند، زیرا دیده عقول ما ضعیف و جمال حضرت الهیه در نهایت نورانیت و اشراق است بلکه از شدت ظهور، همه چیز را فرو گرفته، پس به این جهت از بعضی عقول پنهان شده.
جلوه گر بی پرده روی او ولی
دید کس را طاقت دیدار نیست
علاوه بر اینکه همچنان که ظاهر است شناختن اشیا به اضداد آنهاست و چیزی که ضدی از برای آن نیست، ادراک آن متعسر است پس اگر اشیای موجوده در دلالت بر وجود واجب مختلف بودی و بعضی بر وجود او دلالت کردی و بعضی نکردی شناختن وجود او آسان بودی همچنان که اگر آفتاب هرگز غروب نکردی و همیشه روز بودی ما چنان می دانستیم که هیئت زمین این چنین است و آفتاب را جداگانه نمی شناختیم و لیکن چون شمس غروب می کند و ظلمت عالم را فرو می گیرد دانستیم که روشنی روی زمین به چیزی دیگر است که در وقت غروب برمی خیزد و به این سبب وجود آفتاب را فهمیدیم و اگر عدم این نمی بود شناختن آن از برای همه کس مشکل بودی پس نور خورشید که اظهر اعراض کونیه است و از شدت ظهور باعث ظهور سایر محسوسات است بدون عدم آن شناخته نمی شود و همچنین واجب الوجود که اظهر همه اشیا، و سبب وضوح کل است اگر از برای او نیستی یا پنهان شدنی می بود هر آینه آسمان و زمین خراب و ویران گشتی و ملک و ملکوت یکسره از هم پاشیدی بر همه کس وجود واجبی، ظاهر و روشن بودی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - خلوت و عزلت و فواید آن
اشاره شد به اینکه کسی که به مقام انس رسید طالب خلوت و عزلت می گردد و دوری از مردم را می خواهد، زیرا مصاحبت مردمان، دل او را از توجه تام به خدا مشغول می سازد و گاه باشد که بعضی از علما، مخالطه با مردمان را بر گوشه گیری و خلوت ترجیح دهند به سبب اخباری که در مدح الفت با مردمان و آمد و شد با ایشان رسیده و تفصیل این مقام آن است که ظاهر جمعی از علما آن است که عزلت و گوشه گیری افضل است از مصاحبت و الفت با مردم، به جهت اخباری که در مدح عزلت رسیده و به سبب فوایدی که بر آن مترتب می گردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت شده است که «خدا دوست دارد بنده پرهیزگار پنهان را» و فرمود: «بهترین مردمان مومنی است که با مال و جان خود در راه خدا جهاد نماید و بعد از او مردی است که در بیشه ای از بیشه ها گوشه نشینی اختیار کند» از راه نجات از آن حضرت پرسیدند، فرمود: «در خانه خود بنشینید و دین خود را نگاهدارید و بر گناه خود گریه کنید» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «روزگار فاسد شد و احوال برادران دگرگون شد و تنهایی دل و اطمینان خاطر بهتر شد» «و فرمود که کم کن آشنایان و شناسندگان خود را و بیگانه شو از آنهای که می شناسی» و نیز از آن حضرت منقول است که فرمود: «گوشه نشین در حصن خدا متحصن است و در حفظ و حمایت او محفوظ است پس خوشا به حال او اگر در ظاهر و باطن از همه کس جدا و بیگانه باشد» عیسی بن مریم علیه السلام فرمود: «زبان خود را نگاهدار از برای تعمیر دل خود و در خانه خود بنشین و بگریز از ریاکاری و فضول معاش و گریه کن بر گناه خود و فرار کن از مردم همچنان که از شیر واقعی فرار می کنی به درستی که پیش از این، مردم دوا بودند و حال مرض و دردند».
ربیع بن خثیم گوید که «اگر توانی در موضعی باشی که تو کسی را نشناسی و کسی هم تو را نشناسد چنان کن و در گوشه نشینی محافظت اعضا و جوارح است از معاصی و استراحت دل است و سلامتی زندگانی است و شکستن اسلحه شیطان است و دوری از هر بدی است و فراغت خاطر است و هیچ پیغمبری و وصی پیغمبری نیست مگر اینکه در زمانی گوشه نشینی و عزلت اختیار کرده، یا در ابتدای زمان خود، یا در آخر آن».
و اما فواید عزلت: پس بسیار است، چون فراغت از برای عبادت و ذکر خدا و یاد او و انس به مناجات خدا و سیر در ملکوت آسمان ها و زمین و خلاصی از کثرت معاصی و آموختن اخلاق بد از مردم و مسامحه در امر به معروف و نهی از منکر و استخلاص از فتنه و فساد مردم و مخاصمه و شر و ایذای ایشان و قطع طمع مردم از او و خلاصی از نگاه کردن به اهل ظلم و فسق و جهال و احمقان و غیر اینها.
و از بعضی دیگر از علما ظاهر می شود که مخالطه با مردم و آمد و شد با ایشان از عزلت افضل است و آن نیز به جهت اخباری است که علی الظاهر دلالت بر آن می کند و فوایدی که بر آن مترتب می گردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از پیغمبر رسیده که «مومن با مردم الفت می گیرد و مردم با او الفت می گیرند و خیری نیست در کسی که الفت با مردم نمی گیرد» و اینکه فرمود: «حذر کنید از بیشه ها و کوهستانها، و با مردم عامه بنشینید و در مساجد حاضر شوید» و همچنین اخباری که وارد شده است در مذمت مهاجرت و دوری از اخوان.
و اما اخبار، مثل آنچه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت شده است که «خدا دوست دارد بنده پرهیزگار پنهان را» و فرمود: «بهترین مردمان مومنی است که با مال و جان خود در راه خدا جهاد نماید و بعد از او مردی است که در بیشه ای از بیشه ها گوشه نشینی اختیار کند» از راه نجات از آن حضرت پرسیدند، فرمود: «در خانه خود بنشینید و دین خود را نگاهدارید و بر گناه خود گریه کنید» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «روزگار فاسد شد و احوال برادران دگرگون شد و تنهایی دل و اطمینان خاطر بهتر شد» «و فرمود که کم کن آشنایان و شناسندگان خود را و بیگانه شو از آنهای که می شناسی» و نیز از آن حضرت منقول است که فرمود: «گوشه نشین در حصن خدا متحصن است و در حفظ و حمایت او محفوظ است پس خوشا به حال او اگر در ظاهر و باطن از همه کس جدا و بیگانه باشد» عیسی بن مریم علیه السلام فرمود: «زبان خود را نگاهدار از برای تعمیر دل خود و در خانه خود بنشین و بگریز از ریاکاری و فضول معاش و گریه کن بر گناه خود و فرار کن از مردم همچنان که از شیر واقعی فرار می کنی به درستی که پیش از این، مردم دوا بودند و حال مرض و دردند».
ربیع بن خثیم گوید که «اگر توانی در موضعی باشی که تو کسی را نشناسی و کسی هم تو را نشناسد چنان کن و در گوشه نشینی محافظت اعضا و جوارح است از معاصی و استراحت دل است و سلامتی زندگانی است و شکستن اسلحه شیطان است و دوری از هر بدی است و فراغت خاطر است و هیچ پیغمبری و وصی پیغمبری نیست مگر اینکه در زمانی گوشه نشینی و عزلت اختیار کرده، یا در ابتدای زمان خود، یا در آخر آن».
و اما فواید عزلت: پس بسیار است، چون فراغت از برای عبادت و ذکر خدا و یاد او و انس به مناجات خدا و سیر در ملکوت آسمان ها و زمین و خلاصی از کثرت معاصی و آموختن اخلاق بد از مردم و مسامحه در امر به معروف و نهی از منکر و استخلاص از فتنه و فساد مردم و مخاصمه و شر و ایذای ایشان و قطع طمع مردم از او و خلاصی از نگاه کردن به اهل ظلم و فسق و جهال و احمقان و غیر اینها.
و از بعضی دیگر از علما ظاهر می شود که مخالطه با مردم و آمد و شد با ایشان از عزلت افضل است و آن نیز به جهت اخباری است که علی الظاهر دلالت بر آن می کند و فوایدی که بر آن مترتب می گردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از پیغمبر رسیده که «مومن با مردم الفت می گیرد و مردم با او الفت می گیرند و خیری نیست در کسی که الفت با مردم نمی گیرد» و اینکه فرمود: «حذر کنید از بیشه ها و کوهستانها، و با مردم عامه بنشینید و در مساجد حاضر شوید» و همچنین اخباری که وارد شده است در مذمت مهاجرت و دوری از اخوان.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عدم منافات رضا با دعا
آنچه مذکور شد از شرف مرتبه رضا منافاتی به دعا ندارد، زیرا از جانب شریعت به دعا مأموریم و خداوند عالم از ما دعا خواسته است و آن را مفتاح سعادات و کلید حاجات ساخته و باران لطف و احسان از آن متواتر، و خیرات و برکات به واسطه آن متکاثر نفس انسانی از آن روشن و منور، و آئینه دل از زنگ کدورات، مطهر و گفتن اینکه دعا منافی رضاست، از جهل ربط مسببات به اسباب، و غفلت از تربیت بعضی موجودات نسبت به بعضی دیگر است و اگر آشامیدن آب به جهت رفع تشنگی، و خوردن غذا به جهت سد گرسنگی با مرتبه رضا مخالفت داشته باشد دعا هم با رضا مخالفت خواهد داشت و» همچنین امر به معروف و نهی از منکر، و کراهت معاصی و بغض اهل معصیت با مقام رضا منافات ندارد و به قدر مقدور بر طالب سعادت دوری از ارباب معصیت و فرار از شهری که در آن معصیت شایع است لازم زیرا آنچه در فضیلت رضا و شرف آن وارد شده دخل به امور تکلیفیه ندارد چنانچه سابق بر این مذکور شد حکیم علی الإطلاق به جهت مصالح خفیه که عقل ما از آن قاصر است در این امور ما را فی الجمله اختیاری داده و زمام آن را به وجهی در قبضه اختیار ما نهاده است و رضا در اموری است که از دیار الهی وارد، و به امر پادشاهی برابر بندگان نازل می گردد.