عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
داغ پنهان دلم هر دیده مشکل بنگرد
تاچه صاحب دیده یی باشد که در دل بنگرد
هرکه شمع خلوت جانش تو باشی در خیال
کور بادا دیده اش گر شمع محفل بنگرد
دل بیک نظاره از جا رفت و کی ماند بجا
دره یی کو آفتابی در مقابل بنگرد
چشم مجنون دیدن لیلی صلاح حال اوست
در صلاح حال عالم چشم عاقل بنگرد
چشم من بر حاصل وصل است اگر پاشم سرشک
هرکه پاشد دانه یی اول بحاصل بنگرد
مدعی با بت پرست از خودپرستی بد بود
عیب اهلی کی کند کو حق ز باطل بنگرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
تا پری را چون تو خواندم دوری از مردم کند
لاجرم تعریف بیش از حد کسان را گم کند
وه چه شوق است اینکه میخواهم جهان بین مرا
توسنت با خاک ره یکسان بزیرسم کند
وقت نیک و بد چه باشد جام می در گردش آر
تنک عیش آنکس که کار از گردش انجم کند
عمر من در پای خم بگذشت و گر وقتم رسد
دوستی خواهم که خاکم هم بپای خم کند
از سگان کوی او اهلی چو قدر خود شناخت
شرم میدارد که خود را داخل مردم کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
چه سود کوشش اگر دوست کام ما ندهد
بسعی خود چه توان کرد اگر خدا ندهد
جلای آینه سینه از خراش دل است
که بی خراش دل عاشقی صفا ندهد
در آنکه سوز دلی نیست یادم گرمی
کسش نصیحت خود همچو شمع جا ندهد
چو مرغ وحشی ام از باغ دهر بیگانه
که نوبهار جهان بوی آشنا ندهد
بغیر سنگ جفا از بتان مجو اهلی
که نخل باغ بتان میوه وفا ندهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
سر من اگر نشانی ز در کنشت دارد
چکنم کسی چه داند که چه سرنوشت دارد
بصلاح و پند مردم تن من چگونه چون خم
نشود سرشته می که چنین سرشت دارد
نرسد بدرد نوشان المی ز سیل فتنه
که سراچه محبت نه بنای خشت دارد
چو قدح کشیم رنجد چو کنیم توبه گوید
که هنوز عاشق ما غم خوب و زشت دارد
چو شراب خورد اهلی ز کف حبیب امشب
که حواله صبوحی به می بهشت دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید
زهر پنهان در می عشق است اما دلکش است
کشته هم گر میشوم زین می دمی خواهم کشید
چشم خونریز تو گر مردم کشی زین سان کند
در سر کوی تو هر دم ماتمی خواهم کشید
آتش محرومیم تیزست و نتوان باتو گفت
این سخن باری بگوش محرمی خواهم کشید
چاک شد زان لب دلم اهلی کمال شوق بین
کاین چنین زخمی بیاد مرهمی خواهم کشید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
صید آن شوخم که هرگه بزم عشرت مینهد
زلف بر رخ میگشاید دام صحبت می نهد
آفتاب من که میل کس ندارد ذره یی
گرم مهری گر نماید داغ حسرت می نهد
برخسان گل میفشاند از گلستانش صبا
دره اهل محبت خار محنت می نهد
پا به چشمم کی نهد با اینهمه خار مژه
او که بر برگ گل تر پا بزحمت می نهد
بار عشق او که کس را برگ کاهی تاب نیست
می نهد بر جان من صد کوه و منت می نهد
گر چو شمع آنماه رویم داغ پیشانی کشد
داغ جورش بر سر من تاج عزت می نهد
هرکجا اهلی نشان پای او بر خاک یافت
سر بجای پایش از روی محبت می نهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
سر بجای پای در میخانه میباید نهاد
جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شیوه خوبی لیلی همه کس چون داند؟
حالتی هست جز از حسن که مجنون داند
آنچه در جان خراب و دل پرخون من است
هم مگر جان خراب و دل پرخون داند
من بحسن از همه افزون مه خود را دانم
او مرا نیز بعشق از همه افزون داند
با شهیدان محبت دم عیسی چه کند
چاره کشته عشق آن لب میگون داند
جز غم دل سخن از اهلی شوریده مپرس
در همه عمر چه دانست که اکنون داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هرکه شد سامان طلب پیوسته دردسر کشد
وقت آن دیوانه خوش کش دردسر کمتر کشد
ساربان گرم ازچه رانی محمل لیلی چنین
نرم ران چندانکه مجنون خاری از پا درکشد
ساقیا غافل مباش از حال خاموشی که او
پرکند ساغر ز خون دیده و دم در کشد
چون مرا از دیدن آن شوخ بیم مردن است
آه اگر روزی بقصد کشتنم خنجر کشد
تنک میبیند جهان بر خویشتن اهلی بسی
رخت ازین عالم مگر در عالم دیگر کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
عجب که شمع شبی در سرای من سوزد
من آن نیم که کسی از برای من سوزد
مجال خواب چو شمعم بهیچ پهلو نیست
ز بسکه داغ تو سر تا بپای من سوزد
چنین که آتش آهم زبانه زد ترسم
که آه من دگری را بجای من سوزد
اگر فرو نخورم ناله در جگر بیم است
که همدمان مرا ناله های من سوزد
شرار سینه نه تنها بلای من اهلی است
که هرکه مینگرم در بلای من سوزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
گر مست تو آهی ز سر درد برآرد
از خاک تن مدعیان گرد برآرد
گر بر دمد از خاک من خسته گیاهی
بی باد خزانی ورق زرد برآرد
صد خانه بفریاد شب از من که درین کوی
تا چند فغان این سگ شبگرد برآرد
خامست دل صومعه پرورد و خوش آن دل
کش پیر مغان میکده پرورد برآرد
مرد از غم یوسف چو زلیخا نزند آه
افغان ز محبت دل نامرد برآرد
مشکل که نسوزد دل آزاده اهلی
کاین آه تو دود از دل بیدرد برآرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
بهر جان قصد تو گر بر دل مجروح بود
جان به شکرانه دهد هر که سبکروح بود
مردم ای مرهم دل عاقبت انصاف بده
دل من تا بکی از داغ تو مجروح بود
در چنین بحر بلا مردمک دیده بس است
که بطوفان غم آسوده تر از نوح بود
در مسجد همه وقتی نگشایند به خلق
در میخانه عشق است که مفتوح بود
جان من با تو توان نسبت شخصی کردن
که سرا پای وجودش همه از روح بود
حال اهلی که چه شمع از غم دل میسوزد
گر نیاید بزبان پیش تو مشروح بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
عشق گنجینه اسرار الهی باشد
گر بدین گنج رسی هر چه تو خواهی باشد
نسبت عاشق و معشوق ز یکرنگی خاست
کهر با میل کهش از رخ کاهی باشد
هر که از نامه دل حرف غم غیر بشست
تا قیامت خجل از نامه سیاهی باشد
از فلک پایه معراج جمال تو گذشت
این کجا مرتبه یوسف چاهی باشد
خون ما کز مژه ریزی اگر انکار کنی
هر سر موی زبانی به گواهی باشد
همه از بحر غمت جان بسلامت بردند
کشتی ماست که مایل به تباهی باشد
دایم از عکس رخش در دل اهلی نور است
شمع من نور الهی است الهی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یار برخاست برقص آن قد و قامت نگرید
رستخیز است درین خانه قیامت نگرید
زد علم آتشم از سینه و صد خانه بسوخت
علم داد ببینید و علامت نگرید
اگر این گلشن حسن است چه حاجت گل و سرو
رخ ببینید خدا را قد و قامت نگرید
نه چنان نامه سیاهم ز خطش کرد رقم
که ز لوح دل من حرف سلامت نگرید
آتشی در جگر افکنده ام از عشق چو شمع
داغها بر رخم از اشک ندامت نگرید
کوهکن بر دل او گرد ملامت بار است
گرد من کوه غم از سنگ ملامت نگرید
نیست در میکده اهلی نفسی بی می و جام
کرم پیر به بینید و کرامت نگرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای تازه گل که بوی خوشت دم ز روح زد
خرم کسی که با تو شراب صبوح زد
در حیرتم که خاک درت از چه گل نساخت
اشکم که تخته بر سر طوفان نوح زد
ای میفروش در بگشا جرعه یی ببخش
کاین در کسی که زد بامید فتوح زد
ناصح برو که دست بهر کس نمیدهد
کوی قبول توبه که دست نصوح زد
اهلی که مرده بود زغم زنده شد که باز
راه کهن بتازه جوانی چو روح زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
وجود ما زغمت تا عدم نخواهد شد
غم تو از دل ما هیچ کم نخواهد شد
کسیکه سیر نگشت از غم تو در همه عمر
بیک دو روز دگر سیر غم نخواهد شد
به کوی مغبچه محرم کن ای فلک ما را
که کار ما بطواف حرم نخواهد شد
به هرزه چند گدازد دل رقیب از عشق
یقین که سنگ سیه جام جم نخواهد شد
چنان نهاد برین آستانه سر اهلی
که گر سرش برود یکقدم نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مایه خوبی غم بیچارگان خوردن بود
خوبی خورشید هم از ذره پروردن بود
ایکه عاشق میشوی از خون دل خوردن منال
عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود
عاشقی هرچند افروزد چراغ دل چو شمع
اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود
ای خوش آن جنگی که افتد در میان دوستان
آخر از صلح و صفاشان دست در گردن بود
نیستش پروای کس آنشوخ و کس را دل نماند
وای اگر آن بیوفا در قصد دل بردن بود
یار اگر افزون ز خورشیدست ما از ذره کم
با ضعیفان خشم و بدمهری ستم کردن بود
گر چو شمعت عشق سوزد اهلی از مردن به است
سوختن دلگرمی و مردن دل افسردن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
چشم مجنون هرچه بیند صورت لیلی بود
خوش بود صورت پرستی گر بدین معنی بود
من ز آب و رنگ حسن ساقی خود یافتم
آنچه فیض آب خضر و آتش موسی بود
گو بمیر افسرده دل کاین نکته با من شمع گفت
هر که از داغی نسوزد مردنش اولی بود
زان خوشم با کنج غم کز رشک غیر آسوده ام
دوزخی کاسوده باشم جنت اعلی بود
هر که با مشکین غزالان همچو مجنون خو گرفت
میرمد ز آنجا که بوی مردم دنیی بود
چاک دل نتواندم بی غمزه یی زلف تو دوخت
رشته مریم اگر با سوزن عیسی بود
در دو عالم گر نباشد مایه شادی غمت
خاطر اهلی ملول از دنیی و عقبی بود