عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱ - تمرد شیطان از سجده آدم
من همه نور و ضیاء آن تیره رو
پس چرا من سجده آرم نزد او
من ز نارم نار نورانی بود
او ز خاک و خاک ظلمانی بود
کی برای ظلمت آرد سجده نور
واثبور و واثبور و واثبور
خاک بر فرق وی و بر نور او
ای تفو بر او و چشم کور او
نی ز آتش هرچه زاید خوش بود
دود دوده دوده ی آتش بود
گر نبودی دیده ی آن کور کور
دیدی از آدم همه اشراق نور
گر نبودی کور دیدی جان او
جان ظلمت سوز نورافشان او
جان آن دیدی که نور مطلق است
زاده ی قدس است و پرورد حق است
جسم خاکی نیست آدم ای پسر
جان قدسی آدم است و بوالبشر
نیست آدم غیر جان در پیکرش
نیست غیر از جامه ای اندر برش
چون بیندازد ز خود آن جامه دور
گردد از نورش خجل تابنده هور
جان اگر از چهره بردارد حجاب
در حجاب آرد رخ خویش آفتاب
جان اگر بی پرده در گلخن رود
گلخن آن دم رشک صد گلشن شود
گر کند جان جلوه در کون و مکان
بر وی آید تنگ پهنای جهان
اندر این نه قبه او را جای نیست
عرصه ی گردون ورا گنجای نیست
جان اگر یک بانگ بر ابلق زند
بر فراز نه فلک بیدق زند
بال و پر بگشاید از سیمرغ جان
آشیان گیرد به قاف لامکان
لامکانی برتر از فهم شما
برتر از افلاک و از وهم شما
لامکانی اندر آن کون و مکان
هم شده پیدا و هم گشته نهان
هرچه گویم شرح جان را ای عمو
چون بخویش آیم خجل باشم ازو
دیده ی شیطان بسی بی نور بود
لاجرم از دیدن جان کور بود
کور بود و جان آدم را ندید
پس زامر اسجدوا گردن کشید
سر ز امر حق چه پیچید آن لعین
گردنش را طوق لعنت شد قرین
گفت حق او را که ای مست غرور
لعنت من بر تو تا روز نشور
از میان خیل پاکان دور شو
دور از درگاهم ای مغرور شو
پس به سنگ قهر راندند آن زمان
آن لعین را از صف روحانیان
با رخی از ظلمت و عصیان سیاه
با قدی خم گشته از بار گناه
این سزای آنکه شد مغرور خویش
آن شد آن کو غره شد از زور خویش
هر که پا از حد خود برتر نهاد
سرنگون آخر به چاهی درفتاد
بنده باید پیش خواجه خوار و زار
بنده را با خویشتن بینی چکار
چونکه بیند خویش را مردود شد
از در مولای خود مطرود شد
آری آری هر کسی را پیشه ایست
هر دلی اندر خور اندیشه ایست
شغل پالانگر بود پالانگری
کی تواند دوخت دیبا و زری
گلخنی را پیشه گلخن سوختن
آتش اندر کوره اش افروختن
گر به کشتیبانی آرد رو یقین
هم شود خود غرق هم کشتی نشین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸ - قرار گرفتن دل در جانب چپ
سینه ات را روشنی بینی ز راست
هم گشادش را از آنجا ابتداست
وسعتی در سینه بینی از یمین
کاندران هفت آسمان باشد دفین
در یمین سینه ات این انبساط
بنگری چپ را بود سم الخیاط
ظلمت چپ آن زمان نی بیش شد
تنگیش نی بیشتر از پیش شد
لیک پیش صحت و نور یمین
تنگی ظلمت شود چپ را قرین
چون مقابل با یمین آمد یسار
زین سبب دل را یسار آمد قرار
تا بود آیینه ی دل رو برو
یا نگارستان آن ملک نکو
هین نکویی چونکه مظهر دل بود
باید اول سوی دل روشن بود
همچنانکه صورت خوب نکو
می نماید از سوی آیینه رو
زانکه آیینه خود از دیده جداست
آینه مردیدها را رهنماست
دل ولی هم آینه هم دیده است
نقشها را سربسر خود دیده است
دل بود چون آینه چشم ای همام
نقشها را روبرو بیند تمام
هرچه بینی مظهرش باشد بصر
بینیش لیکن مقابل ای پسر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴ - بیان نکوهش دنیا و مذمت اهل دنیا
سوی دنیا بنگر و احوال آن
وان غم و اندوه مالامال آن
هم فلک پیوسته در رنج دوار
هم زمین دایم ذلیل و خاکسار
آتشش پیوسته در سوز و گداز
باد آن در اضطراب و در حماز
آب را تا خود چه باشد اینچنین
نالد و دایم زند سر بر زمین
ابر گریان برق سوزان صبح و شام
رعد در افغان و فریاد مدام
آفتابش را کسوف است و زوال
کوکبش گه در هبوط و گه وبال
آسمان گر پرستاره روشن است
هر ستاره دشمن تیرافکن است
ماه آن را رنج خسف است و محاق
اختورانش را بلای احتوراق
روزهایش را ز پی شبهای تار
شادیش را در عقب ماتم هزار
دوستانش جمله با هم در نفاق
هم زنان با شوهران اندر شقاق
گل در آن پژمرده لاله داغدار
غنچه دلتنگ و بنفشه سوگوار
عطرهایش مایه ی رنج و زکام
شهدهایش را صداع از پس مدام
شمع آن سوزان و گریان تا سحر
سوخته پروانه را هم بال و پر
روز آن هنگام رنج و محنت است
شب در آن هنگام بیم و وحشت است
آفت و محنت در آنجا قهرمان
مرگ سلطان و مرضها پاسبان
کینه و ظلم و ستم آنجا شعار
فتنه و یغما و غارت آشکار
باغ و بستانش پر از زاغ و زغن
در میان جمله دیو و اهرمن
کوههایش مسکن گرگ و پلنگ
بیشه ها پر شیر و دریا پر نهنگ
اهل آبادی همه عیار و دزد
یا ستمگر یا دورو یا زن بمزد
چون تبرخون اشک را دان اندران
جمله ترخانی شده ترخونیان
بازی آن چشم بازان دوخته
کرکسان مردارها اندوخته
شیرمردان اندر آن در سلسله
قحبگان اندر نشاط و چلچله
ساکنانش را دمی آرام نی
هیچ گامی بر مراد و کام نی
ساعتی خالی نه از اندوه و غم
گاه در تشویش و گاهی در ندم
گه ملول از کرده ی بیزار خود
گه ملالت از جفای یار خود
من چرا کردم چنان گفتم چنین
می نبود آن کاش و بودی کاش این
روز و شب را سر برد در کاش کاش
کاش کاش روز و شب هرگز مباش
هرکه را بینی گرفتار غمی است
روز در اندوه و شب در ماتمی است
آن یکی در فکر کشور داشتن
مملکت بگرفتن و بگذاشتن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۵ - بیان در رنج سلاطین و حکام
روز و شب مشغول پاس خویشتن
در حذر از خویش و از فرزند و زن
تخت زرینی که بینی جای اوست
تخته بندی محکم اندر پای اوست
دارد اندر دل هوای سیر و گشت
گشت بازار و دکان و باغ و دشت
لیک پایش تخته بند است ای رفیق
می نه بتواند برآید از مضیق
بندیان در بند زندانش اسیر
شاه خود محبوس بر تخت و سریر
هرچه بندت کرد سجن است ای پسر
خواه زندان باش خواهی تخت زر
سوی فرزندان نه بگشاید نظر
جز که بیند تیغ برانشان بسر
می نبیند دختوران پردگی
جز که یاد آرد ز روز بردگی
یا بود در کار جنگ و دار و گیر
در دویدن گه به بالا گه به زیر
گه بود دنبال خصم نابکار
گاه دیگر می دود بهر فرار
یا گرفتار تقاضای سپاه
هین بده مرسوم ما ای پادشاه
بام و شامی می گذارد در تعب
دردسرها می کشد بهر طلب
این همی خواند وظیفه آن عمل
این قصیده گفته و آن یک غزل
آن یکی جوید سیور قالی زنو
آید آن از بهر اسب این بهر جو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۹ - گرفتار شدن پادشاه به دست زنگیان
پادشاهی بود در مغرب زمین
جملگی مغرب زمینش در نگین
کشورش معمور و گنجش بیکران
حکم او نافذ بر اقطار جهان
روز و شب در فکر صهبا و سرود
فارغ از بازیچه ی چرخ کبود
نوبتی آن پادشاه کامکار
راند لشکر سوی ملک زنگبار
ساحت آن ملک را تاراج کرد
باج گیران را به زیر باج کرد
هم ز سرداران ایشان سرگرفت
هم ز بی پا و سرانشان زر گرفت
ساخت آنجا پشته ها از کشته ها
برد از آنجا هم ز زرها پشتها
زان سفر چون شد مظفر بازگشت
باز با عیش و طرب انباز گشت
ساغر مینا وشاقان را بکف
می شدندی با شهنشه هر طرف
گه کنار جویباران گه به باغ
گه به طرف کوهساران گه به راغ
داشت باغی رشک فردوس برین
در کنار شهر آن شاه گزین
یکشبی از شهر آمد سوی باغ
تا ز غوغا لحظه ای یابد فراغ
بزم عشرت را در آنجا ساز کرد
مرغ غم از باغ دل پرواز کرد
ساقیان از هر طرف ساغر بکف
مولیان در رقص بازی هر طرف
مطربان در نغمه پردازی همه
شاهدان در ناز و طنازی همه
هر طرف صد مشعله افروختند
پرنیان اندر مشاعل سوختند
از فروغ مشعل و نور چراغ
روزوش گردیده روشن صبح باغ
شه در آن شب باده چندان نوش کرد
کز خود و عقل و خرد فرموش کرد
وانگه از شور شراب آن کیقباد
مست و لایعقل در آن محفل فتاد
دیگران هم جمله کردند آن سلوک
آری الناس علی دین ملوک
حاجب و دربان ندیم و شیخ و شاب
جمله افتادند مدهوش و خراب
چون ز شب پاسی گذشت آن شاه مست
بر درختی تکیه فرمود و نشست
دیده بر اطراف باغ افکند و دید
نخل و شمشاد و صنوبر سرو بید
غنچه و گل یاسمین و نسترن
لاله زار و سنبلستان و چمن
پرتو شمع و فروغ مشعله
طلعت جام و صفای هلهله
شوق گشت و سیر باغ و گلستان
شاه را از جا برآورد آن زمان
مست و لایعقل برآمد شه ز جای
فارغ از کید سپهر دیرپای
پس خرامان شد به طرف بوستان
شد بر اطراف چمن دامن کشان
یاورانش جمله مدهوش از مدام
شد به طرف باغ تنها در خرام
می خرامید اینچنین آن شاه راد
تا گذارش بر در باغ اوفتاد
در گشاده حاجب و دربان بخواب
هم بخواب و هم ز شور می خراب
شه در آمد مست از باغ ارم
نه از خدم با او کسی نی از حشم
سوی صحرا شد روان بیهوش و مست
گاه می رفت و زمانی می نشست
دشت بی پایان و بی اندازه راه
راه او بیخویش و شب تار و سیاه
ره همی پویید و مقصودی نبود
مایه می داد از کف و سودی نبود
مرد دنیا جوی ای مرد گزین
هست حالش بی تفاوت اینچنین
یادها از حب دنیا کرده نوش
حب دنیا برده از وی عقل و هوش
راه دنیا روز و شب بگرفته پیش
می رود آگه نه از کس نی ز خویش
مست و بیخود در تکاپو سال و ماه
فرق نشناسد میان راه و چاه
می نوردد روز و شب این راه ژول
می نگردد یکدم از رفتن ملول
می رود مستانه این ره را همی
می نیاساید از این رفتن دمی
گر نه مستی ای رفیق خوبروی
مقصدت باشد کجا با من بگوی
بازگو با من که مقصودت کجاست
اینرهت را در چه منزل انتهاست
هیچ عاقل دیده استی ای رفیق
کو نداند مقصد و پوید طریق
مقصد از آمد شد هر روزه ات
از در شاه و گدا دریوزه ات
این دویدنهای صبح و شام تو
ره نوردیهای بی انجام تو
سعی بی اندازه ی سال و مهت
رنج بی پایان گاه و بیگهت
هیچ می دانی چه باشد ای فتی
کی فراغت یابی از رنج و عنا
طی شود ره در کدامین مرحله
کی به منزل می رسد این قافله
تا بکی در روز و شب خواهی دوید
کی به مقصد زین سفر خواهی رسید
آخرین منزل کدام است ای پسر
ای مسافر کی سرآید این سفر
تا چه منزل راه پیمایی بگو
راه بی منزل نباشد ای عمو
گر بگویی مقصدم باشد معاش
می کنم بهر معاش اینجا تلاش
این بدن هر روزه روزی بایدش
هر دم از نو احتیاجی زایدش
بام و ایوان بایدش مرداد و تیر
نی بدی از کاخ کانونش گزیر
در تموزش توری و کتان خرم
پوستینش بهر بهمن آورم
در سفر از اسب و استر چاره نیست
در وطن بیگاه و بستر کس نزیست
گویمت ای آنکه عشر هفت و هشت
اندرین الاحق از عمرت گذشت
دیگرت امید چندان زیست نیست
خود امیدت غیر ده یا بیست نیست
باشدت در هر طرف صد مزرعه
گله ها هم مرتعه در مرتعه
باغ و بستان بیحساب از هر کنار
درهم و دینار افزون از شمار
گر کنی سرمایه صرف ای مرد صاف
سالهای بیحدت باشد کفاف
روز و شب دیگر چرا جان می کنی
گرد خود چون عنکبوتان می تنی
ور بگویی می کنم من احتیاط
می فریبی خویش را از احتیاط
آخر این احتیاطت را بگوی
منزل آخر بجوی و ره بپوی
در چه منزل می شوی فارغ ز بیم
تاکجا همراهت آید این عزیم
چند گردد مایه ات یابد ثبات
کی رهد از دستبرد حادثات
ای برادر آنچه می ترسی از آن
بیش و کم در پیش آن یکسان بدان
چونکه افتد سیل آن وادی به راه
نمی بماند کوه در راهش نه کاه
چون بجنبد صرصر این کوهسار
برکند هم برج از جا هم حصار
بهر فرزند ار ذخیره مینهی
مغز خر پس خورده ای و ابلهی
تا چه حد از بهر فرزند ای عمو
می روی این راه را با من بگوی
هیچ پایان دارد آیا این سفر
هرگز آیا این سفر آید بسر
دارد ار پایانی این راه دراز
بازگو با مخلص ای مخلص نواز
گر نباشد این سفر را آخری
پس روی اندر کجا گر نه خری
دشت بی پایان و راه بیکران
شام تاریک و تو لایعقل در آن
بیدلیل و رهنما و بی رفیق
کورکورانه همی پویی طریق
سخت می بینم که چون آن پادشاه
روزگارت عاقبت گردد تباه
هیچ دانی حال شاه مستطاب
کو همی می رفت بیهوش و خراب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۶ - در بیان آنکه جمیع آفات و آلام از خودبینی می باشد
دوزخی دان این خودی را ای رفیق
دوزخی در وی مضیق اندر مضیق
دوزخی پرکژدم و پر اژدها
دوزخی کان را نباشد انتها
چون خودی مر کافران را شد قرین
شد جهنم هم محیط کافرین
این سخن را گر همی خواهی بیان
از نبی رو ما اصابک را بخوان
آری آری جمله آلام ای پسر
از خودی و خودپرستیها نگر
آن یکی را رنج و اندوه از حسد
تا چرا نعمت بجز من می رسد
آن یکی از کبر خودبینی ملول
گرچه از من برتر آمد آن فضول
آن یکی در محنت و بحث و جدال
یعنی از من چون فزونی در کمال
آن یکی در فکر دشمن روز و شب
تا چه آید بر من از آن زن جلب
آن یکی از جاه و منصب در الم
تا مباد از من شود این مایه کم
آن یکی از حرص خود در دردسر
تا که این و آن ز من باشد مگر
آن یکی در غصه ی فرزند و زن
کاین مبادا کم شود یا آن ز من
آن یکی با سوز و محنت شد قرین
من چرا کردم چنان گفتم چنین
آن ز من شاد است آیا یا ملول
آن مرا رد کرده یا رب یا قبول
مرجعی غیر از من و من الغرض
می نیابی بهر رنجی یا مرض
ای خودی را مصدر هر رنج دان
با دمی از بیخودی صد گنج دان
زین خودیها بگذرید ای دوستان
تا چمنها بنگرید و بوستان
ای خنک آنکس که از خود شد جدا
گشت فارغ از غم و رنج و عنا
ای خنک آن کو ز دام خود بجست
در فضای بیخودی فارغ نشست
آری آری چون نظر می افکنی
غیر امکان نیست مایی و منی
چیست امکان جان بابا جز عدم
جز سیه رویی و فقر و هم و غم
آن عدم چون با قدم مربوط شد
نور با ظلمت بهم مخلوط شد
حالتی پیدا شدش زین ارتباط
روزنی گردید آن سم الخیاط
حالتی بالاتر از محض عدم
بینهایت دور لیکن از قدم
از عدم آمد فروتر یک دو گام
از وجود آمد ندیده غیر نام
آری از وی یک نظر گر بی حجاب
بر وی افکندی وجود مستطاب
رشته ی پندار خود بگسیختی
آنطرفتر از عدم بگریختی
از یساوولان سلطان وجود
دور باشی را اگر او می شنود
می شدی صد قرن پایین عدم
نی حجاب الامتناع ام کنم
دورتر از امتناع ار یافتی
جایگاهی سوی آن بشتافتی
پس ز فیض ارتباطش با وجود
چون قدم بنهاد در ملک شهود
یک نظر در طول و عرض خویش کرد
خویشتن را دید ژفت شیر مرد
پهلوانی را شنیده در جهان
فرض کرده خویشتن را پهلوان
هستی بشنیده از مام و پدر
لیک او را نیست از هستی خبر
هستی خود را همان پنداشته
بود خود را آن وجود انگاشته
آن ضریری گشت روشن دید حال
آن چراغ کور کور پیره زال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۷ - پندار و خودبینی موری که پر درآورده
گفت اینست آنچه گویند آفتاب
این همان خورشید با صد آب و تاب
دیده ی آن مور کایام بهار
می برآرد بال و پر روزی سه چار
لیک بال ناتوان سست و مست
کان نبتواند پریدن زان درست
با پر خود لحظه ای یا ساعتی
اوج می گیرد بقدر قامتی
پر برآورد آن یکی مور ضعیف
یک دو روزی در بهاری تا خریف
کرد پرواز و به دیواری نشست
پس بخود نازید چون طاوس مست
گفت اینک من عقاب راستین
می پرم سر راست تا چرخ برین
هین منم شاهین برج اقتدار
کرکسانم صید و بازانم شکار
شاهباز سامه ی سلطان منم
پادشاه جمله ی مرغان منم
هم منم طاووس فردوس برین
هم پرم رشک نگارستان چین
هم منم سیمرغ قاف لامکان
کنگر ایوان عرشم آشیان
هم منم آن هدهد شهر سبا
هم منم فرخنده بال و پر هما
ما خود آن موریم ای یار عزیز
بل فزونتر از هزاران پایه نیز
در بهارستان فیض لم یزل
از نسیم لطف فیاض ازل
دیده بگشودیم از خواب عدم
شد عیان مجذور را جذر اصم
پس ز سوراخ عدم سر بر زدیم
تا سر دیوار دنیا پر زدیم
بر پریدیم از عدم گامی سه چار
تا سر دیوار پست روزگار
نی خبرمان جز ازین دیوار پست
نی گذرمان در تماشاگاه هست
نی خبرمان از زمینهای سترگ
نی ز دریاهای ذخار بزرگ
نی از این خاک مطبق مان خبر
نی بر این چرخ معلق مان گذر
نی خبرمان هم ز مهر و اختوران
نی از این آمد شد هفت آسمان
نی گذر افکنده در اقلیم جان
نی خبر از عالم روحانیان
نی ز شهبازان اوج عزوشان
نی ز سیمرغان قاف لامکان
نی بجز نامی شنیده از وجود
نی ز آتش دیده چیزی غیر دود
چون زکار خویش آگه نیستم
نیستم آگه من خود چیستم
چون نه از هستی هستان آگهیم
نام هستی را همی بر خود نهیم
دیدنیها گر بدیدیم ای سعید
گر شنیدیم آنچه بایدمان شنید
بسته بودیم از وجود خود نظر
از سماع نام خود بودیم کر
هستی خود را کجا پنداشتیم
نام هستی کی بخود بگذاشتیم
چون خبر از بودنیهامان نبود
دیدنیها از نظرمان دور بود
هستی خود را گمان کردیم بود
رو به آن کردیم از هر سوی زود
پس به خود از خود چو ما پرداختیم
با عدم نرد محبت باختیم
این منی و مایی آید در میان
صدهزاران فتنه شد پیدا از آن
آری آری چون نباشد این منی
غیر نازیدن به معدومی دنی
از عدم جز فتنه و نقص و وبال
چیست حاصل ای رفیق بی همال
این بدی و فتنه و ویل و ندم
سربسر هستند از نسل عدم
خود نزاید از وجود مستطاب
جز صلاح و نیکی و خیر و صواب
هر فسادی سر برآورد از عدم
لیته فی الامتناع و العدم
گر نمی سازد به شوی خویش زن
یا ز فقر او بود یا از عنن
شوی اگر با زن نسازد در جهان
یا ز زشتی یا ز خوی زشت دان
آن یکی در شرمساری از عیال
وان دگر از قرض خواهان در وبال
آن یکی از ناتوانی در زبول
وان یکی از جهل و نادانی ملول
آن دو را از ملک کشور شد نزاع
کی نزاعی بود اگر بود اتساع
بازگشت جمله اینها ای پسر
جز عدم نبود نبین چیز دگر
اینچنین سهل است جانا سربه سر
پیش آنچه آیدت آخر به سر
زانکه چون رو در عدم انداختی
رو به او از غیر او پرداختی
می کشد زان سوی خود هر دم تورا
میل آری می کند جذب اقتضا
نمی کمندت سوی نابودی کشد
تاکند بودت ز سوی خویش رد
آن کشد خود نیز اشیائی بجد
آن کشش را این شتاب آمد مجد
با دو دست او را بسوی خود کشان
با دو پا تو خود بسوی او دوان
آری آری چون تو خاکستی و خاک
طالب سفل است و ادبار و هلاک
از عدم سافلتری چون می ندید
لاجرم بیخود بسوی آن دوید
آن کشان و خود دوان و از عقب
لشکر ابلیس با شور و شغب
یک گروهش روز و شب در راندنت
یک گروه دیگر اندر خواندنت
آن بخواند هی بیا سوی عدم
این براند ناتمامی یک قدم
هم کشش از آن و هم کوشش ز خود
خواندن و راندن ز فوج دیو و دد
چون زگودال عدم آیی به در
گر برآرد جان هزاران بال و پر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۹ - حکایت در سیر و سلوک بسوی حق
آن یکی را داد سلطان عزیز
دست جلادی که خونش را بریز
هین بریزش خون به تیغ آبدار
هم سرش را زود نزدیک من آر
جست از جا ترک جلاد و دوید
دست او بگرفت بیرونش کشید
ترک می رفت آن اسیرش از عقب
هر طرف می دید از بهر هرب
ناگهانش چاهی آمد در گذار
خویش را افکند در چه بیقرار
کورهای بیحد اندر چاه بود
هریکی را سوی چاهی راه بود
مردک بیچاره در آن چه خزید
از جفای ترک بی پروا رهید
ترکک آمد بر سر آن چه نشست
از ندم می سود دست خود بدست
نی توانایی که اندر چه رود
ور رود او را کجا پیدا کند
سر فرو کرد اندر آن چاه و بگفت
ای برادر باش با انصاف جفت
این چه انصافست کز بهر سری
آبرویم نزد سلطان می بری
بهر یک اشکنبه ای مرد گزین
پیش شه مپسند ما را شرمگین
از برای جرعه ای خون عفن
چون پسندی بر من آن گفت خشن
هی بیا بیرون بریزم خون تو
باشم آنگه تا ابد ممنون تو
راست ماند این حکایت ای گزین
با حدیث نفس و نفس خویش بین
خویش بینی چشم عقلت کور کرد
خودپرستی از خدایت دور کرد
جنبه ی خود چون نباشد از عدم
می کند دور از خدایت دمبدم
جنبه ی دیگر تورا گفتم که هست
جنبه ی ربطت به سلطان الست
بگذر از خود مرتبط با ربط شو
فارغ از هر لغزش و هر خبط شو
می کشد ربطت به مربوط الیه
ان هذا الربط موقوف علیه
چون به او پیوستی ای تابنده چهر
سوی خویشت می کشد هردم به مهر
گرگ بازی می کند آن دلنواز
جان فدای آن نگار گرگ باز
رشته گرداند دراز از امتحان
از برای آزمودن گرگ جان
گر ز سویش شد به خاک اندازدش
ور به سویش شد بجان بنوازدش
رو بسویی تا کشاند سوی خویش
پس ببخشاید تورا هم خوی خویش
ای برادر خوی او دانی که چیست
آن بقایی کز قفایش نیست نیست
چون بسوی او شوم هردم تورا
باز می آید که هان بالاتورا
ادن منی هر قدم آید خطاب
مر تورا از آن جناب مستطاب
چون نهی یک گام بالا ای پسر
زاید از آن مرتبه گام دگر
گام دیگر گام دیگر را سبب
می شود بی رنج و اندوه و تعب
همچنین پیوسته باشی در صعود
جانب باغ و گلستان وجود
از عدم هر لحظه گردی دورتر
هم ملالت می شود پرنورتر
تا ابد پیوسته در این نردبان
می رود بالا بسوی لامکان
لیک تا پاتخت سلطان وجود
چون نهایت نیست ره را با صعود
از ازل پویی اگر ره تا ابد
می نیابی راه را پایان و حد
هر قدم لیکن از آن ره مقصدیست
کاندران عیش و نشاط بیحدیست
راه بینی گلستان در گلستان
گلستانها غیرت باغ جنان
راه نبود گلشن اندر گلشن است
هر قدم از گل هزاران خرمنست
زیر هر برگ گلی زان عالمی
هر گلش را هفت دریا شبنمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۰ - در بیان اینکه مکث در دنیا بر هرکس محال است
هان نپنداری که چون آید بسر
عمر تو انجام یابد این سفر
تا در این وادی تو هستی گام زن
آخرین گامت در آن باشد وطن
نی فزاید بعد از آنت مایه ای
نی فزون گردد تورا پیرایه ای
این سخن نزدیک دانایان خطاست
نزد دانا این سفر بی انتهاست
می روی منزل به منزل تا ابد
در دو عالم لیس للسیر الاحد
هم به دنیا هم به عقبا ای قوی
می روی و می روی و می روی
آنچه گردد منتهی در این جهان
آن عمل باشد عمل باشد بدان
این عمل لیک ای عمو آبستن است
پس نژاد پاکش اندر مخزن است
می نشاند ای برادر هر عمل
کودکان ماه رویت در بغل
همچنین هر کودکی که در شکم
طفل دیگر هست زاید بی الم
پس در این عالم دواسبه می روی
سوی مقصد زان دو مرکب می دودی
آن یکی باشد عملهای درست
وان دگر نسل عملهای نخست
لیک در عقبی عمل شد چون تمام
نامه ی اعمال را آمد ختام
زاده ی اعمال دنیا اندران
نسلها دارد پیاپی بیکران
فرق این دان ای رفیق نکته دان
در میان این جهان و آن جهان
فرق دیگر هست بین العالمین
کان بود از مقتضای نشأتین
وان همینستی که چون نبود روا
در سرای آخرت مرگ و فنا
زاده ی اعمال دنیا گر بماند
تا که رخت خود به آن عالم کشاند
از برای آن دگر نبود زوال
هست با هم نسل آن را اتصال
از پی همزادگانش می رسد
هست نسلا بعد نسل تا ابد
لیک دنیا جای مرگست و نفاد
هم در آنجا کون باشد هم فساد
زاده ی اعمال چون دیگر نژاد
هست اندر معرض کون و فساد
تربیت کردی گر آن را روز و شب
هم نگهبانیش از کسر و عطب
تا بماند سالم از چشم بداک
تا نیابد ره بدان حبط و هلاک
گردد آبستن به نسلی خوبتر
یک سلاله آورد محبوبتر
لیک گر غافل شدی زان نیکزاد
تا دمیدی هر زمانش مینماد
گرد او گیرند واغولان و دیو
تاکشندش سوی خود از مکر و ریو
پس نمایندش هلاک اینست حبط
پس بسر زن دستها کاینست حبط
هین نگویی چون سفر بی انتهاست
هم مسافر را به رنج و هم عناست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۳ - جواب دادن مرد عارف زن خود را
گفت زن را مرد عارف در جواب
تو کجا و فهم آیات و کتاب
زن نداند جز کلافه چرخ و دوک
کی تواند گفت اسرار ملوک
زن ز پهلوی چپ آمد در نخست
راست فهمی از چپ آمد کی درست
عالمان در فهم قرآن ابلهند
فیلسوفان عاجزند و گمرهند
ره به تأویلش نیابد هیچکس
جز خدا و راسخون در علم و بس
هست قرآن را بطون اندر بطون
بطنها از حد تقریرم فزون
هست در هر بطنی از آن صد سبیل
وان سبیل از دودمان آن خلیل
چیست دانی بطنهای معتبر
معنی است و سر و سر سر و سر
هم چنین بالا رود تا سر غیب
سر پاک و خالی از هر نقص و عیب
سر پنهان در ظهور خویشتن
مختفی در غیب نور خویشتن
مختفی آمد به دریای ظهور
محتجب اندر حجب اما ز نور
تو ز قرآن نقش صورت دیده ای
سوره ای و آیه ای بشنیده ای
محملی می بینی از دور ای قرین
بیخبر لیک ار نه ای محمل نشین
آیدت بانگ جرس در گوش جان
کاروانی را ندانی کیست آن
آن یکی گوید که هست آن کاروان
ای رفیقان بی سخن از اصفهان
آنکه آید در مشامم بوی سیب
بوی سیب اصفهانی ای حبیب
آن دگر گوید که هست این از تتار
برد بوی مشک تاتارم ز کار
آن سیم گفتا که نی از اصفهان
باشد و نی از تتار این کاروان
این بود بانگ درای اهل روم
کاروان می یاید از آن مرز و بوم
هست قرآن همچو خورشید جهان
سر هرکس می شود پیدا از آن
چونکه تابد مهر روشن بر چمن
زان بروید یاسمین و نسترن
چون به گلبن افکند عکس آفتاب
غنچه ها آرد برون با آب و تاب
بر زمین شوره چون تابید هور
می نبینی اندران جز خاک شور
بر کثیفی چون شود پرتوفکن
پر تنن گردد از آن صد انجمن
هرکسی چون زد بفهم خویش لاف
زین سبب گردید پیدا اختلاف
جمله این اختلافات جهان
ز اختلاف فهم باشد ای فلان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۴ - حکایت آمدن عرب شترسوار به شهر ری و سؤال اهل شهراز او و احوال کاروان آن عرب
آن عرب آمد به سوی شهر ری
از بنی قعقاع یا از اهل طی
کاروان ری سوی حج رفته بود
رازیان را آگهی زیشان نبود
رازیان بودند اندر روز و شب
هر طرف در جستجو و در طلب
چونکه دیدند آن عرب را بر جمل
جمله سوی او دویدند از عجل
کی برید خوش لقای نیکخوی
حال اهل قافله با ما بگوی
تو برید کاروان ماستی
هم بکار و بارشان داناستی
بازگو احوال دورافتادگان
وارهان جان از غم و لب از فغان
بازگو از محفل و یاران ما
گلرخان سرو بالایان ما
بازگو احوال ایشان ای بشیر
مژدگانی هرچه می خواهی بگیر
بازگو از نوجوانان چمن
وز گل و شمشاد و سرو و نسترن
شرح حال یثرب و بطحا بگوی
قصه یاران ما با ما بگوی
وز صفا و مروه با ما گو سخن
دل ز غم خالی کن و جان از محن
ای برید آخر خدا را همتی
زنده کن از مژده ی خود آیتی
ای تو با عیسای مریم همنفس
مرده ایم از بهر حق فریاد رس
زنده گردان این گروه مرده را
روح بخش این قالب افسرده را
الغرض بگرفته دورش اهل ری
زین نمط در گفتگو هریک به وی
این یکی پرسید احوال پدر
وان دگر حال برادر وان پسر
آن یکی از خال آن یک از عموی
وان ز مولی وان یکی دیگر ز شوی
مانده در حیرت عرب اندر میان
گه سوی این دید گاهی سوی آن
نی سخنشان فهم کردی آن غریب
نی در آنجا ترجمانی هم لبیب
نی خبر او را ز حال کاروان
نه از منی او را نه از مشعر نشان
گفت ما ادری و خلاق الجمیل
ما تقولون اذهبوا خل السبیل
چون شنیدند این سخن را آنهمه
در میانشان گشت پیدا همهمه
کاین سخن را چیست معنی و بیان
این خبر باشد یقین از کاروان
گفت آن یک از رفیقان عرب
مژدگانی از شما خواهد ذهب
اذهبوا یعنی ذهب آرید زود
تا بگویم حال شرح آن حدود
وان دگر گفت اذهبوا هست از ذهاب
رو بره آرید یعنی باشتاب
ره بپردازید از دزد و دغل
تا بیاید کاروانتان بی وحل
رهزنان بگرفته گرد کاروان
کاروان حیران میان رهزنان
گرد آرید میهمان هرجا هرو
سوی دزد کاروان آرید رو
گفت سیم اذهبوا یعنی رسید
کاروان اینک سوی ایشان روید
رو به استقبالشان آرید شاد
کاروانتان آمد اینک نیوراد
چارمین گفتا که یاویل و کرب
ما تقولون گوید این مرد عرب
مات از موتوست نزد ما زبان
موت مرگ آمد یقین ای رازیان
جامه ی ماتم کنون در بر کنید
موزه بردارید و مویه سر کنید
اهل ری بگرفته هریک مسلکی
هر گروهی تابع هم هم یکی
یک گروهی سوی دکانها روان
گشته تا آرند نقد شایگان
از برای مژدگانی بی حذر
بوته ها را جمله بگشودند در
آنچه از همرس که بدشان دست رس
جمله آوردند بی حیف مگس
وان گروه دیگر از جا خاستند
بر تن خود اسلحه آراستند
جمع شد فیلانی از نیوان ری
پر شده آن دشت و کوه از های و هی
بر فلک منجوقها افراختند
هایم و هامی به هامون تاختند
تا برآرند از همه دزدان دمار
خوار سازند آن گروه خارکار
جمع دیگر خانه ها آراستند
کوچه ها از خار و خس پیراستند
حلقه و دهلیز و برزن روفتند
طبل و کوس و دف بشادی کوفتند
مشعل و شمع و چراغ افروختند
هم به مجمر عود و عنبر سوختند
نوعروسان کرده هر هفت از شعف
جلوه گر از بام و از در هر طرف
کان عرب گفت آید امشب کاروان
نوجوانان کاروان را در میان
جوق دیگر کرده بر تن جامه چاک
کی دریغا کاروانشان شد هلاک
الغرض گردید برپا هایهوی
از حقیقت هیچکس نابرده بوی
اعتماد جملگی بر فهم خویش
مانده در قید خیال وهم خویش
کرده واقع را مطابق با خیال
جز خیال خود سگالیده محال
بر هوای خود کشد تأویل را
پشه سوی خود کشاند پیل را
مصحف و توریة و انجیل و زبور
حیث دارو همه کلایدور
وهم این یا وحی ربانی ست این
فهم این با مصحف ثانی ست این
جز سگاله نیستت آخر سگال
بر سگال خویشتن چندان مبال
ساختی تأویل واقع را طباق
با هوای خود نباشد جز نفاق
زاید از آن صد خلاف و صد خلل
رخنه ها یابد به ادیان و ملل
هان اگر مردی تو ای مسندنشین
فهم خود را ساز با واقع قرین
گر تو با واقع مطابق ساختی
فهم خود منجوق علم افراختی
پاک سازد آینه خاطر ز زنگ
تا حقیقت رخ نماید بیدرنگ
نیست فهمت غیر پندار و گمان
هان ز پندار از حقیقت وا ممان
این علومت نیست جز افسانه ای
رو بخوان افسانه بر دیوانه ای
این خیالاتت همه طیف المنام
دیده بگشایی نبینی غیر نام
کار فرما چونکه شد بیم و گمان
از حقیقت کی کسی یابد نشان
چون تورا استاد باشد غنجموش
کی توانی یافت سر تنکلوش
زین کمانها نزد ارباب خرد
لب مجنبان کابرویت می برد
می فریبی عامه را زاوهام خود
خویش را ز اضغاث و از احلام خود
هین نگر با خاصه این پندارها
دم مزن ز احلام با بیدارها
نزد موسی دم ز سحاری مزن
عنکبوتی گرد شهبازی متن
چون نشسته عیسی اندر بزمگاه
نبض قاروره تو از مرضی مخواه
برکشد داود چون نغمات را
سر مده این انکرالاصوات را
ای اصولی پیش جعفر دم مزن
از قیاس و رأی و استحسان و ظن
پرده برخیزد اگر از کارها
می شوی رسوا از این پندارها
سالها باشد که من هم ای رفیق
چون تو در دریای پندارم غریق
دفتری را گر ببینی ای همام
وهم در وهم است اول تا ختام
اندر او راقم بجز پندار نیست
راست می گویم مرا انکار نیست
کی حقیقت را ورق گنجا بود
صفحه اش را گر جهان پهنا بود
کی زبان خامه باشد آشنا
تا دهد شرح از حقیقت با شما
محرم این رازها نبود دو دل
آن دلی کان نیست جنس آب و گل
در خور این رازها هرگوش نیست
محرم این هوش جز بیهوش نیست
طوطیان فهمند سر هندیان
ماکیان را راز هندویان مخوان
با زنان میگو سخن از میل و خال
نی زآب و نیزه و جنگ و جدال
با حقیقت از حقیقت گو سخن
پیش اهل و هم از ایشان دم مزن
ای شکرها را به طوطی بخش و بس
طعم شکر را نداند جز مگس
ای خدا فریاد از این پندارها
زین گمان و وهم جان آزارها
پرده ی پندار ما صدپاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
باز گویم گفته ام هم بارها
دل بتنگ آمد از این پندارها
عمر در افسانه بگذشت ای دریغ
وقت زرع و دانه بگذشت ای دریغ
مانده ام تنها خدایا همدمی
سینه تنگی می کند کو محرمی
محرمی کو تا بگویم درد خویش
درد جان زار غم پردرد خویش
محرمی کو تا که با او ساعتی
خالی از اغیار سازم خلوتی
دامن خود زاب چشمان تر کنم
قصه ی پر غصه ی خود سر کنم
گویم او گرید به حال زار من
وانچه بر من آید از پندار من
ای حریفان کو بت طناز من
دوستان دل ز غم پرداز من
همتی شاید دل از غم واخریم
ره به کوی دلبر زیبا بریم
دل فدای آن بت نیکو کنیم
جان نثار افشان پای او کنیم
آنچه از خود جمله را یکسو نهیم
از خود و از هستی خود وارهیم
ساقیا برخیز و می در جام کن
فارغم از قید این اوهام کن
محفلی امشب ز نور آراستم
قدسیان را وعده آنجا خواستم
اهل محفل سربسر کروبیان
پیشکارانش همه روحانیان
ساقیا صهبای روحانی بده
می بیاد آنکه می دانی بده
می به جام من به یاد یار کن
فارغم زین عالم پندار کن
جرعه ای زان لعل ربانی بده
گر نخواهی فاش پنهانی بده
نیست فرصت تا بریزم خم به جام
رحمتی فرما بریزم خم به کام
خم هم از دل برنمی دارد غمی
ای دریغا گر ز می بودم یمی
ساقیا می در قدح کن بی درنگ
شیشه ی تقوای ما را زن به سنگ
ساقیا امشب مبارک محفلی ست
رحم بر ما کن نه ما را هم دلی ست
محفل خاص است در وی اهل راز
فرصتوست در دست شبهای دراز
باده پیمایی بیا آغاز کن
هم گره از زلف جانان باز کن
طره اش را مشک عنبر برفشان
عود و صندل هم به مجمر برفشان
مطربا امشب نوایی ساز کن
نغمه ای بر یاد او آغاز کن
نغمه ای برکش بیاد دلبران
تا نثار آریم جان و دل بران
امشب ای ساقی بدور انداز جام
مثل ذاک اللیل ما جازالمنام
ای بسی شبها که ما خواهیم خفت
زشت و زیبا ای بسی خواهیم گفت
گو یک امشب چشم ما بیدار باش
امشبی محو جمال یار باش
ای صفایی تو در این بزم و خیال
آن زن زاهد گرسنه در جدال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۵ - تتمه جواب مرد عارف زن را
گو به زن آخر چه گفت آن مؤتمن
گفت قرآن می نفهمی دم مزن
گرچه سعی و کسب آمد در کتاب
هم توکل بندگان را در خطاب
هریکی تکلیف قومی دیگر است
هریکی را سوی راهی رهبر است
هرچه پنداری به قرآن اختلاف
جمله باشد زین نمط ای موشکاف
کسب باشد ز اهل بازار و دکان
قسمت این شد از توکل زادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد
خاصه گان را حکم آمد اعتماد
چون تو آزادی توکل پیشه کن
ترک فکر و حیله و اندیشه کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۶ - جواب دادن زن مرد را
گفت آن زن ای قرین دیرباز
ای که داری دعوی فهم دراز
گر چنین است آنچه گفتی پس چرا
لیس للانسان الا ماسعی
گفت آری آن توکل و اعتماد
هم بود نوعی ز سعی و اجتهاد
خود توکل هست نزد بندگان
بندگان را سعی می باید در آن
هم حصولش سعی خواهد هم بقا
هم بجا آوردنش ای خوش لقا
زن جوابش داد گفت این اجتهاد
گر بدی مخصوص عامه از عناد
پس چه بود این جد و جهد اولیاء
وانهمه اندیشه های انبیاء
نوح کاندر عهد خود افلاک را
بود لنگر هم بسیط خاک را
ساخت کشتی با هزاران اجتهاد
وقت توفان رفت در کشتی فتاد
موسی عمران پی تحصیل زاد
چوب چوپانی به گردن بر نهاد
آن زره سازی روان آغاز کرد
وان دگر زنبیل بافی ساز کرد
آن سر سرکرده ی خیل رسل
پیشوای جمله و سالار کل
آنکه کردش هفت اختر چاکری
هم شبانی کرد و هم سوداگری
شیر یزدان شهسوار ملک دین
کش دو عالم بود در زیر نگین
باغها از دست خود آباد کرد
بندها از کسب خود آزاد کرد
او همی با بیل کاویدی زمین
رشک بردی بر زمین چرخ برین
جمله ی اینها که خاصان حقند
چارسوق دین حق را رونقند
نانشان از مزد دست خویش بود
دستشان از آبله پرریش بود
وه تو اکنون طعنه بر کل می زنی
پیش من دم از توکل می زنی
گر نبود از تنبلی ای بی هنر
شیر می دوشیدی از گاوان نر
گر نبودی از تکاهل ای فتی
خایه از مرغان گرفتی در هوا
چونکه در تیه کسالت مانده ای
آیه ی زهد و توکل خوانده ای
چون زنان چون باز پشت پرده ای
از توکل آیه ای بر کرده ای
آیه ی دیگر نخواندستی چرا
نی حدیث انبیاء و اولیاء
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۳ - تتمه حکایت مرد عارف و زن خود
گفت عارف در جواب جفت خویش
کی تو مغرور خیالات پریش
سعی کسب انبیا و مرسلین
آنچه گفتی جمله حق است و یقین
لیک در آن سعی و کسب اجتهاد
نی سبب کارد نه مطلب نی وراد
آنکه آب از هیبتش خشک ایستاد
کی شتابی می نمود از بهر زاد
آنکه از انگشت قرص مه شکافت
کی بهر در بهر قرصی می شتافت
آنکه خاک از یک نظر اکسیر کرد
سعی کسب او را کجا توقیر کرد
بلکه مقصدشان از آن ارشاد بود
کسبشان چون خواندن استاد بود
گرچه ابجد ورد سازد اوستاد
ورد وردان باشدش لیکن مراد
خواند او ابجد پی فر سمین
هم بخواندن کودکان اینک چنین
مرغ در پیش کریشک بر زمین
نوک زد یعنی از اینسان دانه چین
زن جوابش داد کی فرمند راد
اوستاد این جهان را اوستاد
آنچه فرمودی تو دانستم همه
لیک سودی می نکرد این دمدمه
زانکه با من گو تو هستی از کدام
ز انبیا و اولیائی یا عوام
اهل ارشادی برو ارشاد کن
ورنه از ارشاد استرشاد کن
گر فرخ شوری تو علم آموز باش
ورنه فرسندوج علم اندوز باش
گر تو هم پیغمبری استاد باش
کسب کن گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر
کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
آن یکی را ناقه در بیدا شکست
ناقه مرد و بار او در گل نشست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۶ - در بیان حدیث من عرف نفسه فقد عرف ربه
گفت زین ره لؤلؤ این نه صدف
من عرف نفسه فقد ربه عرف
هرکسی کو عارف نفس خود است
عارف پروردگار سرمد است
می شناسد هست بیجا و مکان
هم نشان یابد ز بود بی نشان
هم شناسد هستی دور از هواس
آفتابی را ز شمع آرد قیاس
هان چه گویی این زمان آزرم کن
آفتاب و شمع چبود شرم کن
خاک بر فرق قیاسات تو باد
زین قیاساتت خدا کیفر دهاد
پیش خورشید ازل صد آفتاب
ذره ی خوردی نیاید در حساب
روح را کی شمع گفتی می توان
پیش آن خورشید بیمانند دان
هست کمتر از پر پروانه ای
بلکه آنهم نیست جز افسانه ای
پیش فهم دانش ما کودکان
می دهد نفس از خداوندش نشان
نزد فهم ما و تو شد این نشان
معرفت حق را وگرنه ای فلان
ما کجا و درک ذات پاک او
نیست کس را رتبه ی ادراک او
آنکه کور از مام زایید ای همام
کی تواند یافتن نور از ظلام
این وجودی کو نگنجد در جهان
کی درآید در نهاد این و آن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۷ - در بیان کل مامیز تموه با رهامکم فهو مخلوق مثلکم و مردود الیکم
علم تو جانا بجز تصویر نیست
خود ببین تصویر جز تأثیر چیست
خود خیالت می توراشد صورتی
سازد آن را بهر فهمت آلتی
خود توراشیده کجا یزدان بود
خاک عالم بر سر نادان بود
غیر صورت نیست فهمت ای ظریف
چیست صورت غیر مخلوقی ضعیف
هیچ در خارج تو دیدی جان من
صاحب آن صورت جانان من
چون ندیدی آن اثر را وهم دان
کار دست وهم را خالق مخوان
آنچه در ذهن تو آید ای فتی
هست مخلوقی چو تو بیدست و پا
بلکه از تو پست تر صد مرحله
هیچکس را او نگیرد چلمله
چون نه او را کردی از کس انتزاع
بلکه خود کردیش از وهم اختوراع
نیست او را بازگشتی در برون
بازگشتش هست وهم واژگون
خاک را نسبت کجا با روح پاک
بر سر ادراک اهل خاک خاک
آنکه در دانایی خود عاجز است
فکر او در درک حق ناجایز است
آنکه خود را می نداند چیست آن
کی شناسد پاک یزدان کیست آن
جمله فرسادان در اینجا ابلهند
عارفان سرگشته اند و والهند
دوربینان جمله کورند و ضریر
تیزهوشان ابلهند و در زحیر
زمره ی کروبیان ماندند مات
فرقه ی روحانیان اندر ثبات
قلعه ی این قاف را عنقا ندید
نی نهنگی قعر این یم را رسید
بر زمین افکند این بار گران
ناقه ها از جمله ی گنج تتان
اندرین ره یکقدم چون تاختند
توسنان تنها به خاک انداختند
بحر ناپیدا کنار است ای رفیق
هین مران کشتی که می گردی غریق
دشت ناپیدا کرانست ای پسر
هان مران مرکب که می آید به سر
ما عرفناک از دلیل ره شنو
پس عصا دورافکن و دیگر مرو
چون نشان از هستی خود یافتی
آنچه شاید یافت ای جان یافتی
آسمان علم را این محور است
آفتابش این و اینش اختر است
میوه ی بستان علم این است این
لؤلؤ عمان علم اینست این
ای خوش آن تاجر که آن لؤلؤ خرید
ای خنک کامی که از این میوه چشید
هستی ما هست مطلق شد برآن
منکشف از راه تحقیق و عیان
نی ز تقلید نیا و مام خویش
داخل اسلام کرده نام خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۸ - در مذمت تقلید و نکوهش ارباب آن
جهل باشد علم تقلید ای عمو
ای بر این تقلید بادا صد تفو
بنده ی تقلید میدان خاص و عام
جملگی تقلید را گشته غلام
جمله را آورده گردن در کمند
پایشان و دستشان را کرده بند
آن یکی در قید تقلید علوم
وان دگر محبوس تقلید رسوم
این شنیده یک قضیه ز اوستاد
یا دو نکته از پدر بگرفته یاد
گفته جایی لانسلم نیست این
وحی یا الهام ربانیست این
صد نتیجه آورد از آن برون
عالمی گردد به عالم ذوفنون
زان قضیه هیچ نه آگاهیش
نی مقدم داند و نی تالیش
گر ز اصل آن ازو پرسی بجد
یا عنودی خواندت یا مستبد
یا تورا گوید که سوفسطائیی
یا جهول خالی از دانائیی
منشأ آن را نداند از چه خواست
مبدأش چه منتهای آن کجاست
چون قضایایش نبود از اجتهاد
آن نتایج جمله از تقلید زاد
پس بود تقلید یکسر علم او
کی ز گربه شیر زاید ای عمو
چون بنای کار بر تقلید بود
کی ز حق او قابل تأیید بود
زمره ی دیگر بتقلید و گمان
گشته محبوس رسوم باستان
اختیاری نیست خورد و خوابشان
اجتهادی نه یکی زاداب شان
آمد و شدشان نه اندر دست خویش
بسته قانونها دهانشان را لویش
جمله در تقلید آبا و نیا
جملگی محبوس ریبند و ریا
خانه قانونست زینسان ساختن
کنگر ایوان آن افراختن
صحن آن کردن چنین ایوان چین
گرچه از همسایه دزدیدن زمین
جامه قانون است ببریدن چنان
جبه زنگاری و دستار ارغوان
جامه ی کعبه اگر باید ربود
جامه بر قانون بباید دوخت زود
هست قانون خواندن این میهمان
با فلان و با فلان و با فلان
کاسه قانون نیست در خوان کم زبیست
وام کن ده بیست شب آمد بایست
رسم نبود چونکه در صف نعال
حمله آور سوی صد رای ذوالجلال
چون تویی قانون نباشد در طریق
فرد و تنها راه رفتن بی رفیق
یا کشیدن آب و نان بهر عیال
باره کوری کومکش ای ریش مال
خویش را عادل شمارد آن حقیر
ور عدالت پیشه ای و بی نظیر
مال مظلومان ستاند بیدریغ
با شکنجه زیر چوب و زیر تیغ
گوییش کی با عدالت این رواست
گوید اما این نه از دوران ماست
هست این قانون سلطان هریش
ای هزاران خنده ات بادا بریش
کی کند قانون ستم را عدل و داد
آفرین بر این عدالتهات باد
ویلکم یا قوم من تقلید کم
و هو حبل من مسد فی جیدکم
رشته تقلید از پا باز کن
پیش خود رسمی ز نو آغاز کن
تا تو در تقلید هستی ای پسر
بنده ی قانونچیان را ای پسر
رشته را بگسل ز بند آزاد باش
مصلحت بین دل ناشاد باش
ترک این تقلید پرتشویش گیر
مصلحت بینی خود را پیش گیر
هان و هان ای جان من آزاد زی
خواجه ی خود باش از غم شاد زی
بنده ی تقلیند این و آن مباش
خواجه ای تو بنده ی دونان مباش
این رسوم کهنه را بر باد ده
هم گناهان را همی بر باد ده
اختیار خود به دست خویش ده
دست شرع و عقل دوراندیش ده
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۹ - در بیان حدیث العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان
عقل می دانی چه باشد ای پسر
آنکه باشد سوی جنت راهبر
عقل می دانی چه باشد ای رفیق
آنکه برهاند تورا از هر مضیق
عقل همراهی بود سلطان شناس
می شناسد شاه را در هر لباس
عقل را باشد دوچشمی دوربین
وز هزاران میل چشم دوربین
دیده ای دارد حجب سوراخ کن
پرده ها را بر درد از بیخ و بن
دیده ی بس تیزبین دیدار جوی
در شب دیجور نقش پای جوی
دیدهای عقل باشد شاه بین
شاه را بی پرده اندرگاه بین
پایگاهش را در ایوان جلال
عرش در ایوان او صف نعال
شاه را بیند به حکمت حکمران
بر مکان و لامکان حکمش روان
در حریمش ذره ای بی یار نیست
ذره ای از کار او بیکار نیست
چرخ را بیند کمر بسته وشاق
مهر و مه را هم دو مشعل در رواق
بر در او شب یکی زنگی غلام
صبح رومی بچه ای کافور فام
شاه را با هر گدا بیند عیان
می نبیند هیچ تن را بی روان
عقل را باشد دو گوش حق نیوش
گوشها دارد به آواز سروش
می نیوشد گوش او ذکر ملک
هم نوای نغمه ی سوق فلک
سر ما من شیئی الا یافته
حمد و تسبیح حصارا یافته
عقل را باشد زبانی راست گوی
هر سخن را بی کم و بی کاست گوی
حکمتش از لب فرو ریزد جواب
فهو عین الصدق ینبوع الصواب
عقل را پایی بود گردون نورد
پیش پایش پست سقف لاژورد
پایهای عقل باشد عرش پوی
عرش را در یک قدم تا فرش پوی
عقل جان را سوی جانان می برد
قطره ها را سوی عمان می برد
عقل جانت را رها سازد ز غم
هم دل از اندوه و هم تن از سقم
هم بود در روز وحدت یار تو
هم بود در شام غم غمخوار تو
هرکه را عقل و خرد انباز شد
بر رخش درهای شادی باز شد
هرکه را در خورد اینها داده اند
هرچه او را داد باید داده اند
گر تورا همت شکم پروردن است
جمع آن و این برای خوردن است
هم مزاج گاو و خر باشی یقین
پیش و بالایی برای خود گزین
آخوری از بهر او بنیاد کن
وز علف زاران هم او را یاد کن
هرکجا بینی خری در آخوری
یاد او کن کز جوانی برخوری
ور تورا همت به خلق آزاری است
حمله ی دریدن خونخواری است
خویش را بشناس هستی از سباع
انما الاجناس یعرف بالطباع
سوی مردم حمله چون آری سگی
ور زنی زخمی سگی پس بدرگی
عفعف سگ دان همه دشنام خود
حک کن از دیوان مردم نام خود
ور بدرّی یا تو گرگی یا پلنگ
هست انسان را ز هم نامیت ننگ
همچنان خود را از اینسان کن قیاس
خویش را از طبع و خوی خود شناس
نزد دانایان بود این آشکار
ای صفایی این سخن را واگذار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۱ - حکایت شخصی که به چاه رفت و در ته چاه اژدها دید
سخت ماند داستانت ای عمو
قصه ی آن را که در چه شد فرو
در بیابان آن یکی می رفت فرد
شیر مستی دید او را حمله کرد
هرکه او تنها سفر کرد ای رفیق
صد خطر پیش آمد او را در طریق
کی تواند دید او جز یک جهت
از جهان دیگرش آید سمت
آن جوان بگریخت از شیر غرین
با دل صد بیم وحشت را قرین
رشته امید او بگسیخته
دید در چاهی رسن آویخته
آن رسن بگرفت و اندر چاه شد
تا لب چه شیرش از همراه شد
بر سر چه شیر نر بنشست و او
قطره آسا اندر آن چه شد فرو
نیم راه چه چو طی کرد آن پسر
بر نشیب چاه افتادش نظر
اژدهایی دید بگشوده دهان
منتظر تا طعمه سازد آن جوان
هوشش از سر رفت و رنگ از رخ پرید
خون دل از دیده اش بر رخ دوید
ناگهانش آمد آوازی به گوش
سوی بالا دید و دید آنجا دو موش
از پی قطع رسن اندر جدل
تقطعان الحبل جذه بالعجل
ریسمان را می بریدند ای ودود
رشته عمرش همی برند زود
آه تا بینی رسن بگسیخته
خون این بیچاره در چه ریخته
آه تا بینی فتد در قعر چاه
طعمه گردد اژدها را آه آه
چونکه دید آن ماجرا را آن جوان
ماند مسکین زار و حیران در میان
داد از حیرت خدایا داد داد
حیرتم زنجیرها بر دل نهاد
حیرتوست آن کو جگرها خون کند
عقل را حیرت ز سر بیرون کند
آنکه شد تا سوی مقصد شاد شد
آنکه شد مأیوس هم آزاد شد
آن یکی بیمار و او رست از مرض
جان او شد شاد و حاصل شد غرض
وان دگر مردش مریض آزاد شد
شد دو روزی هم غمش از یاد شد
ماتم آن دارد که اندر حیرت است
نی مریضش را اجل نی صحت است
زین سبب بیمار داری ای پسر
نزد دانا شد ز بیماری بتر
وان یکی فهمید معنی را درست
لاله های شادیش از سینه رست
وان دگر مأیوس از فهمیدن است
فارغ است و در پی خوابیدن است
آنکه نی فهمید و نی مأیوس شد
سینه اش زندان صد مفروس شد
نی مزه از خواب بیند نی ز خور
خون خورد از اول شب تا سحر
آن یکی بگرفت تخت و شاه شد
بی تحیر بر فراز کاه شد
وان دگر یک ترک تاج و تخت کرد
فکر کار آب و نان و رخت کرد
هریکی را بهره ای از راحت است
وان آن مسکین که اندر حیرت است
زین سبب آن افتخار عالمین
قال ان الیأس احدی الراحتین
هرکه باشد در میان خوف و بیم
باشدش پیوسته دل از غم دونیم
همچو آن مسکین که اندر چاه شد
ز اژدها و موشها آگاه شد
مانده مسکین واله اندر کار خویش
با دلی صد چاک و جانی ریش ریش
در میان چه نگون آویخته
جای اشک از دیده ها خون ریخته
دید ناگه خیل زنبور عسل
در کمرگاه چه ایشان را محل