عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش اتسز
ای گوهر زمین ز وقار تو برده سنگ
گوهر بر مکارم تو خوار همچو سنگ
چندین هزار کوه ، که اوتاد گیتی اند
از حلم تو ربوده ثبات و گرفته سنگ
اعلام تو ز چهرهٔ نصرت فشانده گرد
آثار تو ز صفحهٔ دولت زدوده زنگ
هستی هزار حاتم طایی بوقت جود
هستی هزار رستم سگزی بروز جنگ
در زلزله ز حملهٔ جیش تو روم و ترک
پر ولوله ز نعرهٔ کوی تو هند و زنگ
گرگ از وفول عدل تو گشته عدیل میش
شیر از کمال رفق تو گشته رفیق رنگ
آنجا که لطف تست بود خار چون رطب
آنجا که عنق تست بود نوش چون شرنگ
از دست کوشش تو مخالف بروز رزم
بر سر خورد بلا رگ و در دل خورد خدنگ
از گنج بخشش تو موافق بگاه بزم
دیبا برد بتخت و جواهر برد بتنگ
شبدیز تست آنکه بود روز کر و فر
در پیش او بسیط جهات فراخ تنگ
بیشه نوردتر ، چو بتفسید ، از هزبر
دریا گزارتر ، چو بجوشید ، از نهنگ
بر باد صرصرت مقدم گه شتاب
چون کوه بابلست مسلم گه درنگ
ای تازیان عزم ترا وقت تاختن
دولت نهاده زین و سعادت کشیده تنگ
جاه تو هر نفس ز یکی گوشهٔ زمین
ملکی کند بدست و جهانی کند بجنگ
ملک جهان بچنگ تو و زهر رگ عدوت
برخاسته ز غصهٔ تو ناله ای چو چنگ
شاها منم که گویی مناقب ربوده ام
از اهل روزگار بمیدان نام و ننگ
بالای کوه فضل مرا مستقر شدست
بالای کوه را طلبت همت پلنگ
بانگست و لاف باده گران، علم با منست
کار کمینه باز نیاد ز صد کلنگ
نه هر که چون منست بصورت چون من بود
فرقست در میانهٔ انسان و استرنگ
اکنون که نوبهار بباغ و براغ در
فرشی بگسترید ز دیبای هفت رنگ
بزادی زنگ غم ز دل خلق و باده گیر
از دست ساقیان سمن ساق همچو رنگ
تا هست همچو عارض معشوق یاسمین
تا هست چهرهٔ عشاق باد رنگ
بادا ز بخت قسم ولی تو عاطفت
بادا ز چرخ بخش عدوی تو آذرنگ
دستی که نیست کاتب مدح تو باد شل
پایی که نیست راغب صدر تو باد لنگ
گردن کشان لشکر اعدات را بقهر
بسته رکابدار تو گردن بپالهنگ
گوهر بر مکارم تو خوار همچو سنگ
چندین هزار کوه ، که اوتاد گیتی اند
از حلم تو ربوده ثبات و گرفته سنگ
اعلام تو ز چهرهٔ نصرت فشانده گرد
آثار تو ز صفحهٔ دولت زدوده زنگ
هستی هزار حاتم طایی بوقت جود
هستی هزار رستم سگزی بروز جنگ
در زلزله ز حملهٔ جیش تو روم و ترک
پر ولوله ز نعرهٔ کوی تو هند و زنگ
گرگ از وفول عدل تو گشته عدیل میش
شیر از کمال رفق تو گشته رفیق رنگ
آنجا که لطف تست بود خار چون رطب
آنجا که عنق تست بود نوش چون شرنگ
از دست کوشش تو مخالف بروز رزم
بر سر خورد بلا رگ و در دل خورد خدنگ
از گنج بخشش تو موافق بگاه بزم
دیبا برد بتخت و جواهر برد بتنگ
شبدیز تست آنکه بود روز کر و فر
در پیش او بسیط جهات فراخ تنگ
بیشه نوردتر ، چو بتفسید ، از هزبر
دریا گزارتر ، چو بجوشید ، از نهنگ
بر باد صرصرت مقدم گه شتاب
چون کوه بابلست مسلم گه درنگ
ای تازیان عزم ترا وقت تاختن
دولت نهاده زین و سعادت کشیده تنگ
جاه تو هر نفس ز یکی گوشهٔ زمین
ملکی کند بدست و جهانی کند بجنگ
ملک جهان بچنگ تو و زهر رگ عدوت
برخاسته ز غصهٔ تو ناله ای چو چنگ
شاها منم که گویی مناقب ربوده ام
از اهل روزگار بمیدان نام و ننگ
بالای کوه فضل مرا مستقر شدست
بالای کوه را طلبت همت پلنگ
بانگست و لاف باده گران، علم با منست
کار کمینه باز نیاد ز صد کلنگ
نه هر که چون منست بصورت چون من بود
فرقست در میانهٔ انسان و استرنگ
اکنون که نوبهار بباغ و براغ در
فرشی بگسترید ز دیبای هفت رنگ
بزادی زنگ غم ز دل خلق و باده گیر
از دست ساقیان سمن ساق همچو رنگ
تا هست همچو عارض معشوق یاسمین
تا هست چهرهٔ عشاق باد رنگ
بادا ز بخت قسم ولی تو عاطفت
بادا ز چرخ بخش عدوی تو آذرنگ
دستی که نیست کاتب مدح تو باد شل
پایی که نیست راغب صدر تو باد لنگ
گردن کشان لشکر اعدات را بقهر
بسته رکابدار تو گردن بپالهنگ
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - نیز در ستایش اتسز
ای ز حکیمان شنوده علم اوایل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح علاءالدوله اتسز
تا شد دلم بمهر بتان مایل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بیخواب و بیقرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بیخواب و بیقرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - قصیدۀ ملمع در مدح جمال الدین وزیر
ای جمال دولت ، ای چرخ جلال
وی ز تو افزوده گیتی را جمال
ای سعادت را بصدرت انتما
وی سیادت را بقدرت اتصال
اختران از رای تو جویندنور
سروران از روی تو گیرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعی نیست طبعت را ستوه
وز ایادی نیست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دین و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نسیت الا سوی صدرت ارتحال
انت فی بدر المعالی کامل
صانک الرحمن عن عین الکمال
کفک الوطفاء ضیعت للندی
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفیحاء ماوی للعلی
رفقک المأمول مثوی للرجال
آلک الاخیار کانوا فی الهدی
باتفاق من بنیه خیر آل
ان عرتهم حظته ماز عز عوا
ان ریح ز عزمت شم الجبال
کلهم کانوا لیوثا للوغا
کلهم کانو عنوثا للنوال
کان فی ایدیهم اقلامهم
فاعلات للعدی فعل ال نصال
ای افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکی من نیز همچون دیگران
هستمی اندر پناه آل ظلال
هست دیدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه آب زلال
هست روزم بی لقای تو چو شب
هست ماهم بی جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نامردمی
نعمت دیدار را بر من زوال
کی تواند کرد جز چرخ لئیم
این چنین نامردمی را احتمال ؟
بادیا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال
وی ز تو افزوده گیتی را جمال
ای سعادت را بصدرت انتما
وی سیادت را بقدرت اتصال
اختران از رای تو جویندنور
سروران از روی تو گیرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعی نیست طبعت را ستوه
وز ایادی نیست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دین و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نسیت الا سوی صدرت ارتحال
انت فی بدر المعالی کامل
صانک الرحمن عن عین الکمال
کفک الوطفاء ضیعت للندی
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفیحاء ماوی للعلی
رفقک المأمول مثوی للرجال
آلک الاخیار کانوا فی الهدی
باتفاق من بنیه خیر آل
ان عرتهم حظته ماز عز عوا
ان ریح ز عزمت شم الجبال
کلهم کانوا لیوثا للوغا
کلهم کانو عنوثا للنوال
کان فی ایدیهم اقلامهم
فاعلات للعدی فعل ال نصال
ای افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکی من نیز همچون دیگران
هستمی اندر پناه آل ظلال
هست دیدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه آب زلال
هست روزم بی لقای تو چو شب
هست ماهم بی جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نامردمی
نعمت دیدار را بر من زوال
کی تواند کرد جز چرخ لئیم
این چنین نامردمی را احتمال ؟
بادیا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح کمال الدین ابوالقاسم محمد بن ابوبکر خال
ای جناب تو قبلهٔ اقبال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای ز نعل مرکبانت صحن عالم پر هلال
آفتابی در معالی ، آسمانی در جلال
تیغ تو روز وغا آباد کرده گنج فتح
وسعت تو روز سخا تاراج کرده گنج مال
نیست از مالیدن کفار تیغت را ستم
نیست از بخشیدن اموال دستت را ملال
پیشوایی گشت تیغت ، عون افلاکش تیغ
که خدایی گشت جودت، خلق آفاقش عیال
از برای عدت جودت وجود سیم و زر
وز برای مدت عمرت دوام ماه و سال
هست بر وفق تو اجرام فلک را اتفاق
هست از عدل تو احکام جهان را اعتدال
از ضمیر روشن تو اختران یابند نور
وز لقای فرخ تو خسروان گیرند فال
عیش بدگوی تو تیره همچو ایام فراق
عمر بدخواه تو کوته همچو ایام وصال
از هراس تو نهان کردند ماران دست و پا
در پناه تو برآوردند موران پر و بال
دیدهٔ تقوی ز نور عدل تو دارد بصر
چهرهٔ معنی ز حسن لفظ تو گیرد جمال
شد بحار از جود تو بی لؤلؤ ، ای ابر سخا
شد جبال از بر تو بی گوهر ، ای شمس نوال
گر تو ابری چون شد از جود تو بی لؤلؤ بحار ؟
ور تو شمسی چون شد از بر تو بی گوهر جبال؟
نیست از اولاد آدم چون تو مرضی السیر
نیست از ابنای عالم چون تو محمود الخصال
تو نهال دولتی در بوستان مملکت
اینت فرخ بوستان و اینت فرخنده نهال!
دولت فرخندهٔ تو فارغست از انقلاب
حشمت پایندهٔ تو ایمنست از انتقال
هر کمالی را بود خوف زوال اندر عقب
هست ملک را کمالی خالی از خوف زوال
تیغ تو در هر دماغی جای سازد چون هوس
خیل تو در هر مضیقی راه یابد چون خیال
رمح تو در عیبه های جوشن گردان شوب
سخت آسان ، همچو اندر فرجهٔ دندان خلال
شهریارا ، بابل و خوارزم جای سحر شد
سحر این عین رشاد و سحر آن عین ضلال
هست بر بابل تفاخرها بسی خوارزم را
کان فاخرها نباشد نزد دانایان محال
خطهٔ بابل اگر گشتست پر سحر حرام
شد ز شعرم خطهٔ خوارزم پر سحر حلال
نیست دریا معدن آب زلال و شد کنون
طبع من دریا ، و لیکن معدن آب زلال
نکتهای تو ز نثر من جدا کرد اضطراب
نقدهای تو ز نظم برون برد اختلال
تا بود جایز دو کوکب را بیک جا اقتران
تا شود حاصل دو اختر را بیک جا اتصال
کوکب احباب تو بادا همیشه در شرف
و اختر اعدای تو بادا همیشه در وبال
در جهان عین الکمالست آفت ملک و ملک
باد ملک تو مصون از آفت عین الکمال
تو نشسته کامران در پیشگاه مملکت
و ایستاده خسروان پیش تو در صف نعال
آفتابی در معالی ، آسمانی در جلال
تیغ تو روز وغا آباد کرده گنج فتح
وسعت تو روز سخا تاراج کرده گنج مال
نیست از مالیدن کفار تیغت را ستم
نیست از بخشیدن اموال دستت را ملال
پیشوایی گشت تیغت ، عون افلاکش تیغ
که خدایی گشت جودت، خلق آفاقش عیال
از برای عدت جودت وجود سیم و زر
وز برای مدت عمرت دوام ماه و سال
هست بر وفق تو اجرام فلک را اتفاق
هست از عدل تو احکام جهان را اعتدال
از ضمیر روشن تو اختران یابند نور
وز لقای فرخ تو خسروان گیرند فال
عیش بدگوی تو تیره همچو ایام فراق
عمر بدخواه تو کوته همچو ایام وصال
از هراس تو نهان کردند ماران دست و پا
در پناه تو برآوردند موران پر و بال
دیدهٔ تقوی ز نور عدل تو دارد بصر
چهرهٔ معنی ز حسن لفظ تو گیرد جمال
شد بحار از جود تو بی لؤلؤ ، ای ابر سخا
شد جبال از بر تو بی گوهر ، ای شمس نوال
گر تو ابری چون شد از جود تو بی لؤلؤ بحار ؟
ور تو شمسی چون شد از بر تو بی گوهر جبال؟
نیست از اولاد آدم چون تو مرضی السیر
نیست از ابنای عالم چون تو محمود الخصال
تو نهال دولتی در بوستان مملکت
اینت فرخ بوستان و اینت فرخنده نهال!
دولت فرخندهٔ تو فارغست از انقلاب
حشمت پایندهٔ تو ایمنست از انتقال
هر کمالی را بود خوف زوال اندر عقب
هست ملک را کمالی خالی از خوف زوال
تیغ تو در هر دماغی جای سازد چون هوس
خیل تو در هر مضیقی راه یابد چون خیال
رمح تو در عیبه های جوشن گردان شوب
سخت آسان ، همچو اندر فرجهٔ دندان خلال
شهریارا ، بابل و خوارزم جای سحر شد
سحر این عین رشاد و سحر آن عین ضلال
هست بر بابل تفاخرها بسی خوارزم را
کان فاخرها نباشد نزد دانایان محال
خطهٔ بابل اگر گشتست پر سحر حرام
شد ز شعرم خطهٔ خوارزم پر سحر حلال
نیست دریا معدن آب زلال و شد کنون
طبع من دریا ، و لیکن معدن آب زلال
نکتهای تو ز نثر من جدا کرد اضطراب
نقدهای تو ز نظم برون برد اختلال
تا بود جایز دو کوکب را بیک جا اقتران
تا شود حاصل دو اختر را بیک جا اتصال
کوکب احباب تو بادا همیشه در شرف
و اختر اعدای تو بادا همیشه در وبال
در جهان عین الکمالست آفت ملک و ملک
باد ملک تو مصون از آفت عین الکمال
تو نشسته کامران در پیشگاه مملکت
و ایستاده خسروان پیش تو در صف نعال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - قصیدۀ تمام مرصع در مدح علاء دوله اتسز
ای منور بتو نجوم جلال
وی مقرر بتو رسوم کمال
بوستان نیست صدر تو ز نعیم
و آسمان نیست قدر تو ز جلال
خدمت تو معول دولت
حضرت تو مقبل اقبال
تیره پیش فضایل تو نجوم
خیره پیش شمایل تو شمال
در کرامت ترا نبوده نظیر
در شهامت ترا نبوده همال
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال
همچو اسکندری بیمن لقا
همچو پیغمبری بحسن خصال
بخشش تو برون شده ز بیان
کوشش تو فزون شده ز مقال
بزمگاه تو منبع لذات
رزمگاه تو مجمع اهوال
نه ملک را ز طاعت تو ملام
نه فلک را ز خدمت تو ملال
عالم ری بر دهات غبی
حاتم طی بر سخات عیال
ناصح دولت تو در اعزاز
کاشح ملت تو در اذلال
از مصایب رکاب تست پناه
وز نوایب جناب تست مآل
نزد علمت محیط یک قطره
نزد حلمت بسیط یک مثقال
سیرت تو خزانهٔ الطاف
نعمت تو نشانهٔ آمال
بس فقیرست باعطای تو بحر
بس حقیرست با سخای تو مال
هست کردار بی رضات گناه
هست گفتار بی ثنات محال
مدحت تست ارفع الطاعات
خدمت تست انفع الاعمال
ای ثنای تو سروران را ورد
وی لقای تو اختران را فال
هم سعادت ز تو ربوده بها
هم سیادت بتو فزوده جمال
در مفاخر مسلمی چو جواب
بر اکابر مقدمی چو سؤال
شد مزین بتو مقام و محل
شد مبین بتو حرام و حلال
جسته سرمایه از صفت تأیید
بسته پیرایه از کفت افضال
از ستم سیرت تراست فراق
با کرم خصلت تراست وصال
کامگارست عزم تو چو ریاح
استوارست حزم تو چو جبال
برضای تو دایرست افلاک
بثنای تو سایرست امثال
چون شهابی بتابش و بمضا
چون سحابی ببخشش و بنوال
روزگارت همی دهد تعظیم
کردگارت همی دهد اجلال
نیست از نسل آدمت اکفا
نیست از اهل عالمت امثال
از تو ایام را حلاوت عیش
وز تو اسلام را طراوت حال
بر درت کار کردگان اجلاف
ببرد سال خوردگان اطفال
عنف تو وقت تاب سعیر
لطف تو وقت مهر آب زلال
اهل دین را رابتست استظهار
اهل کین رابتست استیصال
بتو آراسته همه آفاق
بتو پیراسته همه اشغال
موکبت را کمینه فعل ظفر
مرکبت را کهینه نعل هلال
بهنرمند چون تو وقت سخن
نه عدو بند چون تو وقت قتال
دولت تو مسرت فضلا
صولت تو مضرت جهال
هر چه شایسته تر ترا اخلاق
هر چه بایسته تر ترا افعال
از بنان تو دفع هر افلاس
وز بیان تو رفع هر اشکال
تا نباشد صلاح همچو فساد
تا نباشد رشاد همچو ضلال
مدتت را مباد وهم فنا
عدتت را مباد سهم زوال
تا جهانست بادیا همه وقت
تا زمانست بادیا همه سال
کامران فی العلو و البسطه
شادمان فی الغدو و الاصال
قصر محروس تو مقر کرام
صدر مأنوس تو مفر رجال
وی مقرر بتو رسوم کمال
بوستان نیست صدر تو ز نعیم
و آسمان نیست قدر تو ز جلال
خدمت تو معول دولت
حضرت تو مقبل اقبال
تیره پیش فضایل تو نجوم
خیره پیش شمایل تو شمال
در کرامت ترا نبوده نظیر
در شهامت ترا نبوده همال
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال
همچو اسکندری بیمن لقا
همچو پیغمبری بحسن خصال
بخشش تو برون شده ز بیان
کوشش تو فزون شده ز مقال
بزمگاه تو منبع لذات
رزمگاه تو مجمع اهوال
نه ملک را ز طاعت تو ملام
نه فلک را ز خدمت تو ملال
عالم ری بر دهات غبی
حاتم طی بر سخات عیال
ناصح دولت تو در اعزاز
کاشح ملت تو در اذلال
از مصایب رکاب تست پناه
وز نوایب جناب تست مآل
نزد علمت محیط یک قطره
نزد حلمت بسیط یک مثقال
سیرت تو خزانهٔ الطاف
نعمت تو نشانهٔ آمال
بس فقیرست باعطای تو بحر
بس حقیرست با سخای تو مال
هست کردار بی رضات گناه
هست گفتار بی ثنات محال
مدحت تست ارفع الطاعات
خدمت تست انفع الاعمال
ای ثنای تو سروران را ورد
وی لقای تو اختران را فال
هم سعادت ز تو ربوده بها
هم سیادت بتو فزوده جمال
در مفاخر مسلمی چو جواب
بر اکابر مقدمی چو سؤال
شد مزین بتو مقام و محل
شد مبین بتو حرام و حلال
جسته سرمایه از صفت تأیید
بسته پیرایه از کفت افضال
از ستم سیرت تراست فراق
با کرم خصلت تراست وصال
کامگارست عزم تو چو ریاح
استوارست حزم تو چو جبال
برضای تو دایرست افلاک
بثنای تو سایرست امثال
چون شهابی بتابش و بمضا
چون سحابی ببخشش و بنوال
روزگارت همی دهد تعظیم
کردگارت همی دهد اجلال
نیست از نسل آدمت اکفا
نیست از اهل عالمت امثال
از تو ایام را حلاوت عیش
وز تو اسلام را طراوت حال
بر درت کار کردگان اجلاف
ببرد سال خوردگان اطفال
عنف تو وقت تاب سعیر
لطف تو وقت مهر آب زلال
اهل دین را رابتست استظهار
اهل کین رابتست استیصال
بتو آراسته همه آفاق
بتو پیراسته همه اشغال
موکبت را کمینه فعل ظفر
مرکبت را کهینه نعل هلال
بهنرمند چون تو وقت سخن
نه عدو بند چون تو وقت قتال
دولت تو مسرت فضلا
صولت تو مضرت جهال
هر چه شایسته تر ترا اخلاق
هر چه بایسته تر ترا افعال
از بنان تو دفع هر افلاس
وز بیان تو رفع هر اشکال
تا نباشد صلاح همچو فساد
تا نباشد رشاد همچو ضلال
مدتت را مباد وهم فنا
عدتت را مباد سهم زوال
تا جهانست بادیا همه وقت
تا زمانست بادیا همه سال
کامران فی العلو و البسطه
شادمان فی الغدو و الاصال
قصر محروس تو مقر کرام
صدر مأنوس تو مفر رجال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - هم در مدح علاء دوله اتسز گوید
خدایگانا، بتو گرفت جمال
شکفته شد بخصال تو روضه های جلال
کمال یافت بمردانگیت دین هدی
که دور باد ز مردانگیت عین کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک نشاند
امیدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثیر
خجل شود بنسیم شمایل تو شمال
عمل که نیست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نیست در مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است برای تو رایت تأیید
فرورفته است به نام تو نامه اقبال
عقود ملک نیابد مگر برای تو نظم
سعود چرخ نگیرد مگر بروی تو فال
شکسته دل شده همه مال از تو ، هم دشمن
که گاه دشمن مالی و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهی
نوشته شد ز بسیط جهان بساط سؤال
عطای کف تو آنکه خداست در گیتی
که گشتهاند مرورا همه زمانه عیال
رجال فضل سوی صدر تو کنند رحیل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزائن اموال جمع شده بر تو
ز بس که تفرقه کردی خزائن اموال
عدو چو سوی دیار ولیت قصد کند
اجل دو اسبه رود پیش او باستقلال
همه حقیقت یمنی و مایهٔ ایمان
همه خلاصهٔ فضلی و صورت افضال
یپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادی بدست استیصال
چو ساقیان اجل باسماع نعرهٔ کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زینت اعلام
زمین بلرزد ز آشوب حملهٔ ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ایام دفتر آمال
ز عکس ابیض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب وادهم زمین هلال هلال
سیاه گشته ز حیرت خواطر اشباح
سفید گرچه ز هیبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بیم رمح چون مارت
حیات بر تن شیران کارزار وبال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب توجبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحت ارواح دشمنانت دوال
گزیده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بیژن گیو وز رخش رستم زال
گه مسیر مرو را شهاب گشته عدیل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پای او ، لکین
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دایم
بدان صفت که نجومش ز میخ های نعال
زهی بجاه تو ایام را سعادت عمر
خهی بملک تو اسلام را طراوت حال
تویی که نیست جهان را ز خدمت تو ملام
تویی که نیست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پیمان تو شده شب و روز
زمانه طایع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سرای تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنین و شیر گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سایل یابد مسامع تو نشاط
چنان که سمع نبی لذت از اذان بلال
کفایت تو کند مشکلات گیتی هل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
همیشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
همیشه تا نبود همچو سرو یازان نال
ز آسمان بزرگی بسان شمس بتاب
بوستان معالی بسان سرو ببال
بقای عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ایمن شده بیم زوال
فلک متابع تو بالعشی و الابکار
جهان مسخر تو بالغدو والآصال
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
شکفته شد بخصال تو روضه های جلال
کمال یافت بمردانگیت دین هدی
که دور باد ز مردانگیت عین کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک نشاند
امیدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثیر
خجل شود بنسیم شمایل تو شمال
عمل که نیست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نیست در مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است برای تو رایت تأیید
فرورفته است به نام تو نامه اقبال
عقود ملک نیابد مگر برای تو نظم
سعود چرخ نگیرد مگر بروی تو فال
شکسته دل شده همه مال از تو ، هم دشمن
که گاه دشمن مالی و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهی
نوشته شد ز بسیط جهان بساط سؤال
عطای کف تو آنکه خداست در گیتی
که گشتهاند مرورا همه زمانه عیال
رجال فضل سوی صدر تو کنند رحیل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزائن اموال جمع شده بر تو
ز بس که تفرقه کردی خزائن اموال
عدو چو سوی دیار ولیت قصد کند
اجل دو اسبه رود پیش او باستقلال
همه حقیقت یمنی و مایهٔ ایمان
همه خلاصهٔ فضلی و صورت افضال
یپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادی بدست استیصال
چو ساقیان اجل باسماع نعرهٔ کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زینت اعلام
زمین بلرزد ز آشوب حملهٔ ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ایام دفتر آمال
ز عکس ابیض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب وادهم زمین هلال هلال
سیاه گشته ز حیرت خواطر اشباح
سفید گرچه ز هیبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بیم رمح چون مارت
حیات بر تن شیران کارزار وبال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب توجبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحت ارواح دشمنانت دوال
گزیده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بیژن گیو وز رخش رستم زال
گه مسیر مرو را شهاب گشته عدیل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پای او ، لکین
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دایم
بدان صفت که نجومش ز میخ های نعال
زهی بجاه تو ایام را سعادت عمر
خهی بملک تو اسلام را طراوت حال
تویی که نیست جهان را ز خدمت تو ملام
تویی که نیست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پیمان تو شده شب و روز
زمانه طایع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سرای تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنین و شیر گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سایل یابد مسامع تو نشاط
چنان که سمع نبی لذت از اذان بلال
کفایت تو کند مشکلات گیتی هل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
همیشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
همیشه تا نبود همچو سرو یازان نال
ز آسمان بزرگی بسان شمس بتاب
بوستان معالی بسان سرو ببال
بقای عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ایمن شده بیم زوال
فلک متابع تو بالعشی و الابکار
جهان مسخر تو بالغدو والآصال
قصیده های من اندر ثنای حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - از زبان علاءالدوله اتسز خوارزمشاه گوید
منم ، که نیست مرا در جهان نظیر و همال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
بدیع شعر تو ، ای صابر بن اسمعیل
مرا بسوی امانی وامن گشت دلیل
بساحت تن و در جان من بهم کردند
قصیدهٔ تو نزول و سپاه رنج رحیل
قصیده ای همه الفاظ او نشاط حزین
قصیده ای همه ابیات او شفای علیل
جلیل مرتبه ، لیکن دقیق در معنی
کثیر فایده ، لیکن ز روی لفظ قلیل
چو سلسبیل بود لفظ تو لطیف ، مگر
که سلسبیل سخن بر تو کردن سبیل ؟
همی ریاحین خیزد ترا ز آتش طبع
مگر تو داری میراث معجزات خلیل ؟
جهان ز شعر تو پوشد ملابس زینت
فلک ز نطم تو سازد جواهر اکلیل
متانتیست ترا در هنر ، رفیع و منیع
ولایتیست ترا در سخن ، عریض و طویل
بعلم بر همه عالم بود ترا ترجیح
بفضل بر همه گیتی ترا تفضیل
ایا بلند ضمیری ، که در فنون هنر
شدست طبع تو آگاه از دقیق و جلیل
بزادن چو تو فحل و بدادن چو توشهم
زمانه گشت عقیم و ستاره گشت بخیل
تراست هرچه معالیست ، اندک و بسیار
تراست هر چه معانیست ، جمله و تفضیل
تویی امیر امور ولایت دانش
در آن ولایت جز تو همه غریب و دخیل
سواد خط تو کحلیست بر بیاض صحف
کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحیل
چگونه ای تو در اندوه حبس آن صدری
که در معالی و عقلست چون علی و عقیل ؟
چه عهد بود که در مجلس مقدس تو
بشعر جزیل همی یافتی عطای جزیل ؟
گهت رسیدی از جود دست او انعام
گهت رسیدی از سعی جاه او تبجیل
چگونه باشد در حبس ، آنکه بود او را
سرای پردهٔ حشمت کشید میل بمیل ؟
چگونه صبر کند از مکارم و افضال
کسی که بود با رزاق اهل فضل کفیل؟
اگر ز حبس بحبسش همی برند بقهر
چه شد ؟ نه برج ببر جست شمس را تحویل ؟
همی تواند در حبس دیدنش گردون ؟
کشیده بادا در دیدهای گردون میل ؟
رسیده شعر تو ، ای بی دلیل در هر باب
بلهو کرد همه انده مرا تبدیل
بجان خستهٔ من کرد نامهٔ تو ز لطف
چنانکه جامهٔ یوسف بچشم اسراییل
بدیع نیست چنان عهد و صدق و لطف و وفا
از آن خصال حمید و از آن جمال جمیل
تبارک الله ! هرگز بود بر غم فلک
مرا بصحن جوار تو در مبیت و مقیل ؟
رسیده از کنف جاه تو بحصن حصین
رسیده از لطف لطف تو بظل ظلیل
ثنای تست عدیل زبان من پیوست
اگر چه نیست مرا در زمانه هیچ عدیل
از آن نویسم کمتر ، که خدمتی دانم
نگاه داشتن مجلس تو از تثقیل
همیشه تا که بود در بسیطهٔ گیتی
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بتو مراسم ؟ آداب زنده باد و عدوت
بتیغ حادثهٔ روزگار باد قتیل
مرا بسوی امانی وامن گشت دلیل
بساحت تن و در جان من بهم کردند
قصیدهٔ تو نزول و سپاه رنج رحیل
قصیده ای همه الفاظ او نشاط حزین
قصیده ای همه ابیات او شفای علیل
جلیل مرتبه ، لیکن دقیق در معنی
کثیر فایده ، لیکن ز روی لفظ قلیل
چو سلسبیل بود لفظ تو لطیف ، مگر
که سلسبیل سخن بر تو کردن سبیل ؟
همی ریاحین خیزد ترا ز آتش طبع
مگر تو داری میراث معجزات خلیل ؟
جهان ز شعر تو پوشد ملابس زینت
فلک ز نطم تو سازد جواهر اکلیل
متانتیست ترا در هنر ، رفیع و منیع
ولایتیست ترا در سخن ، عریض و طویل
بعلم بر همه عالم بود ترا ترجیح
بفضل بر همه گیتی ترا تفضیل
ایا بلند ضمیری ، که در فنون هنر
شدست طبع تو آگاه از دقیق و جلیل
بزادن چو تو فحل و بدادن چو توشهم
زمانه گشت عقیم و ستاره گشت بخیل
تراست هرچه معالیست ، اندک و بسیار
تراست هر چه معانیست ، جمله و تفضیل
تویی امیر امور ولایت دانش
در آن ولایت جز تو همه غریب و دخیل
سواد خط تو کحلیست بر بیاض صحف
کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحیل
چگونه ای تو در اندوه حبس آن صدری
که در معالی و عقلست چون علی و عقیل ؟
چه عهد بود که در مجلس مقدس تو
بشعر جزیل همی یافتی عطای جزیل ؟
گهت رسیدی از جود دست او انعام
گهت رسیدی از سعی جاه او تبجیل
چگونه باشد در حبس ، آنکه بود او را
سرای پردهٔ حشمت کشید میل بمیل ؟
چگونه صبر کند از مکارم و افضال
کسی که بود با رزاق اهل فضل کفیل؟
اگر ز حبس بحبسش همی برند بقهر
چه شد ؟ نه برج ببر جست شمس را تحویل ؟
همی تواند در حبس دیدنش گردون ؟
کشیده بادا در دیدهای گردون میل ؟
رسیده شعر تو ، ای بی دلیل در هر باب
بلهو کرد همه انده مرا تبدیل
بجان خستهٔ من کرد نامهٔ تو ز لطف
چنانکه جامهٔ یوسف بچشم اسراییل
بدیع نیست چنان عهد و صدق و لطف و وفا
از آن خصال حمید و از آن جمال جمیل
تبارک الله ! هرگز بود بر غم فلک
مرا بصحن جوار تو در مبیت و مقیل ؟
رسیده از کنف جاه تو بحصن حصین
رسیده از لطف لطف تو بظل ظلیل
ثنای تست عدیل زبان من پیوست
اگر چه نیست مرا در زمانه هیچ عدیل
از آن نویسم کمتر ، که خدمتی دانم
نگاه داشتن مجلس تو از تثقیل
همیشه تا که بود در بسیطهٔ گیتی
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بتو مراسم ؟ آداب زنده باد و عدوت
بتیغ حادثهٔ روزگار باد قتیل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - نیز در مدیحه گوید
ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم
مردم و مردمیت بعالم شده علم
شکلی چو دولت تو بخوبی نیامده
در ساحت وجود ز کاشانهٔ عدم
گه فخر منتسب و آداب مکتسب
در عقد تست منتسب و مکتسب بهم
کل جهان با من و بحسن از وجود تو
چون بیضهٔ حرم شد و چون روضهٔ ارم
با نفع توتیا شد و با قدر کیمیا
آن خاک و آن گیا، که نهادی برو قدم
محض محامدت ترا یک بیک خصال
عین مکارمست ترا سر بسر شیم
آثار تو حدیقهٔ آمال را مطر
اخبار تو صحیفهٔ ایام را رقم
در بزمگه چنانی، چون نور در حمل
در رزمگه چنانی، چون شیر در اجم
خار موافقان ز وفاق تو گشته گل
نوش مخالفان ز خلاف تو گشته سم
افلاک برندارد بی خدمت تو گام
و ایام برندارد بیطاعت تو دم
اندر بیان حق همه الفاظ تو نکت
وندر زریق دین همه احکام تو حکم
ای ملت خدای بعون تو مشتهر
وی امت رسول بجاه تو محترم
این ملت از رشاد تو به شد اشرف الملل
وین امت از سداد تو شده افضل الامم
مشهور گشت رسم تو، زیرا که رسم تست
بخشودن خلایق و بخشودن نعم
درماندگان محنت افلاس را ز تو
آغوش پر نعم شده و گوش پر نغم
ز آنها نه ای که: مال گزینند و نام نی
وز ابرشان نبارد بر باغ نام نم
این اعتقاد وار کنند از برای مال
با جاهلان تلطف و با فاضلان ستم
اوباش برگزند ازیشان عدیل لهو
و ایتام مستمند ازیشان قرین غم
دلق طفل بدزدند از لحد
خون حرام حاج بریزند در حرم
و آنگه در آفتابه در مها نهان کنند
چونانکه آفتاب نتابد بر آن درم
یکروز آفتابه بماند بزیر خاک
و انوار آفتابه بقاشان شود ظلم
ایشان تهی شکم شده در خاک و خاک را
آگنده هم ز شخص و هم از مالشان شکم
اینجا ندیده هیچ از آن مال جز لقب
و آنجا نبرده هیچ از آن مال جز ندم
یابند از آب چشم یتیمان و خشم حق
روز جزا سزای بد خویش لاجرم
زان ناکسان دمار برآرند بیکسان
در مجمعی که ایزد بیچون بود حکم
عاقل بعرض خویش نماید چنین جفا؟
دانا بجان خویش چنین رساند الم ؟
درویش وار عیشی اینجا به نیک و بد
و آنجا توانگرند حسامی بپیش و کم
بر اهل بخل فاتحت و خاتمت بدست
ای کار تو بفاتحت و خاتمت کرم
تا نارواست بر سور ایزدی حدوث
تا ناسزاست بر صور آدمی قدم
اجرام چرخ باد بسیط ترا خیول
و اجسام دهر باد جناب ترا خدم
پیشت هر آنکه لاف ز چرخ فلک زند
بر درگه تو باد چو چرخ فلک پنجم
مردم و مردمیت بعالم شده علم
شکلی چو دولت تو بخوبی نیامده
در ساحت وجود ز کاشانهٔ عدم
گه فخر منتسب و آداب مکتسب
در عقد تست منتسب و مکتسب بهم
کل جهان با من و بحسن از وجود تو
چون بیضهٔ حرم شد و چون روضهٔ ارم
با نفع توتیا شد و با قدر کیمیا
آن خاک و آن گیا، که نهادی برو قدم
محض محامدت ترا یک بیک خصال
عین مکارمست ترا سر بسر شیم
آثار تو حدیقهٔ آمال را مطر
اخبار تو صحیفهٔ ایام را رقم
در بزمگه چنانی، چون نور در حمل
در رزمگه چنانی، چون شیر در اجم
خار موافقان ز وفاق تو گشته گل
نوش مخالفان ز خلاف تو گشته سم
افلاک برندارد بی خدمت تو گام
و ایام برندارد بیطاعت تو دم
اندر بیان حق همه الفاظ تو نکت
وندر زریق دین همه احکام تو حکم
ای ملت خدای بعون تو مشتهر
وی امت رسول بجاه تو محترم
این ملت از رشاد تو به شد اشرف الملل
وین امت از سداد تو شده افضل الامم
مشهور گشت رسم تو، زیرا که رسم تست
بخشودن خلایق و بخشودن نعم
درماندگان محنت افلاس را ز تو
آغوش پر نعم شده و گوش پر نغم
ز آنها نه ای که: مال گزینند و نام نی
وز ابرشان نبارد بر باغ نام نم
این اعتقاد وار کنند از برای مال
با جاهلان تلطف و با فاضلان ستم
اوباش برگزند ازیشان عدیل لهو
و ایتام مستمند ازیشان قرین غم
دلق طفل بدزدند از لحد
خون حرام حاج بریزند در حرم
و آنگه در آفتابه در مها نهان کنند
چونانکه آفتاب نتابد بر آن درم
یکروز آفتابه بماند بزیر خاک
و انوار آفتابه بقاشان شود ظلم
ایشان تهی شکم شده در خاک و خاک را
آگنده هم ز شخص و هم از مالشان شکم
اینجا ندیده هیچ از آن مال جز لقب
و آنجا نبرده هیچ از آن مال جز ندم
یابند از آب چشم یتیمان و خشم حق
روز جزا سزای بد خویش لاجرم
زان ناکسان دمار برآرند بیکسان
در مجمعی که ایزد بیچون بود حکم
عاقل بعرض خویش نماید چنین جفا؟
دانا بجان خویش چنین رساند الم ؟
درویش وار عیشی اینجا به نیک و بد
و آنجا توانگرند حسامی بپیش و کم
بر اهل بخل فاتحت و خاتمت بدست
ای کار تو بفاتحت و خاتمت کرم
تا نارواست بر سور ایزدی حدوث
تا ناسزاست بر صور آدمی قدم
اجرام چرخ باد بسیط ترا خیول
و اجسام دهر باد جناب ترا خدم
پیشت هر آنکه لاف ز چرخ فلک زند
بر درگه تو باد چو چرخ فلک پنجم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای حریم صدر تو ترسندگان را چون حرم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح اتسز
مفخر ملک عرصهٔ عالم
گوهر تاج گوهر آدم
شاه غازی علاء دولت و دین
آن فلک حشمت ستاره حشم
شهریاری ، که طبع بازل او
گردن فقر بشکند بکرم
کامگاری ، که دست فایض او
دامن آز پر کند ز درم
آن بهر جای پیشوای ملوک
و آن بهر وقت مقتدای امم
آنکه هستش فلک ز خیل عبید
و آنکه هستش ملک ز خیل خدم
حشمتش در زمانه بوده قدیم
همتش بر ستاره سوده قدم
بهمه چیز فعل اوست مشار
بهمه علم ذات اوست علم
ناصح از مهر او قرین نشاط
حاسد از کین او ندیم ندم
ای مطاعی ، که بهر خدمت تو
بسته زاد از زمین میان قلم
وی شجاعی تست کیمیای وجود
کوشش تست توتیای عدم
سد امن تو بسته راه بلا
تیر عدل تو خسته جان ستم
کرده مر علم را و علم را
طبع تو شاد و صنع تو خرم
داده مر دوست را و دشمن را
لطف تو سور و قهر تو ماتم
خاک در دست نیک خواه تو زر
نوش در کام بدسگال تو سهم
تا دلی را دهد زمانه سرور
تا رخی را کند ستاره دژم
نیک خواه تو باد یار نشاط
بدسگال تو باد جفت الم
شخص هر تو سنی ز سهم تو رام
پشت هر گردنی بپیش تو خم
با دل تو همیشه شادی جفت
با کف تو همیشه رادی ضم
دشمن تو غمین و طبع تو شاد
دولت تو فزون و خصم تو کم
چون زمان بندهٔ تو گیتی نیز
چون زمین چاکر تو گردون هم
گوهر تاج گوهر آدم
شاه غازی علاء دولت و دین
آن فلک حشمت ستاره حشم
شهریاری ، که طبع بازل او
گردن فقر بشکند بکرم
کامگاری ، که دست فایض او
دامن آز پر کند ز درم
آن بهر جای پیشوای ملوک
و آن بهر وقت مقتدای امم
آنکه هستش فلک ز خیل عبید
و آنکه هستش ملک ز خیل خدم
حشمتش در زمانه بوده قدیم
همتش بر ستاره سوده قدم
بهمه چیز فعل اوست مشار
بهمه علم ذات اوست علم
ناصح از مهر او قرین نشاط
حاسد از کین او ندیم ندم
ای مطاعی ، که بهر خدمت تو
بسته زاد از زمین میان قلم
وی شجاعی تست کیمیای وجود
کوشش تست توتیای عدم
سد امن تو بسته راه بلا
تیر عدل تو خسته جان ستم
کرده مر علم را و علم را
طبع تو شاد و صنع تو خرم
داده مر دوست را و دشمن را
لطف تو سور و قهر تو ماتم
خاک در دست نیک خواه تو زر
نوش در کام بدسگال تو سهم
تا دلی را دهد زمانه سرور
تا رخی را کند ستاره دژم
نیک خواه تو باد یار نشاط
بدسگال تو باد جفت الم
شخص هر تو سنی ز سهم تو رام
پشت هر گردنی بپیش تو خم
با دل تو همیشه شادی جفت
با کف تو همیشه رادی ضم
دشمن تو غمین و طبع تو شاد
دولت تو فزون و خصم تو کم
چون زمان بندهٔ تو گیتی نیز
چون زمین چاکر تو گردون هم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح اتسز
ای بحقل و عقد تو اسباب دولت را قوام
وی بامر و نهی تو احوال ملت را نظام
دست مکاران هراس تو فرو بسته ببند
پای جباران نهیب تو در آورده بدام
سایلان از جود تو هستند منفی الوطن
فاضلان در سایهٔ جاه تو مرضی المرام
زیر زین حشمت تو دهر سر کش بوده نرم
زیر ران هیبت تو چرخ تو سن گشته رام
بر در پیمان تو ابنای عالم را قرار
در کف اعمال تو فرمان گیتی را زمام
خسروان از خدمت فتراک تو جویند فخر
صفدران از طاعت درگاه تو گیرند نام
یک نشانه است از دل تو روز کوشیدن فلک
یک نمونه است از کف تو روز بخشیدن غمام
همچو شرع مصطفی آثار تو در ملک خوب
همچو فضل کردگار انعام تو بر خلق عام
یاور حقست تیغت در صباح و در مسا
داور خلقست رایت در حلال و در حرام
کی بردیک سوز حکم خط تو افلاک سر !
که نهد بیرون ز راه مهر تو ایام گام ؟
در دل پاک تو انواع هنر را اجتماع
در کف راد تو ارزاق بشر را انقسام
سعی تو اندر معانی همچو جان اندر بدن
عزم تو اندر روایی همچو ماه اندر ظلام
گشته اندر امر و نهی و حل و عقد و قبض و بسط
اخترت مامور و گیتی چاکر و گردون غلام
گر نبودی در جهان ذات بزرگ تو ، جهان
با وجود کل موجودات بودی ناتمام
از خجسته اهتمام تو شود سهل القیاد
هر مهمی کان بود در مملکت صعب المرام
جز بنفخ صور کی بیدار گردد حاسدت ؟
گر خیال تیغ تو بیند شبی اندر منام
بقعه ای کان جا خیام جیش تر منصور گشت
مستقر ملک گردد ، حبذا تلک الخیام؟
چون برون کردند گردان رمح را افزوده حرص
از برای خوردن خون تیغ را خاریده کام
در صباح رزم باطل کرده چشم فتنه خواب
باسماع کوس گردان کرده دست مرگ جام
گشته تا زنده سوار و گشته بارنده ریاح
گشته برنده سیوف و گشته درنده سهام
دولت آن ساعت برایات تو جوید التجا
نصرة آن لحظه باعلام تو سازد اعتصام
شرع را عونت نماید نقش روی مفخرت
شرک را تیغت چشاند طعم زهر انتقام
ای زده بر جملهٔ اعدای دین هنگام صبح
کرده بر اعدای دین صبح بقا مانند شام
از دماء و از لحوم سر کشان در معرکه
طیر را داده شراب و وحش را داده طعام
شرک را از صوت تو اضطراب و اضطرار
شرع را در دولت تو احترام و احتشام
مؤمنان و مشرکان را کرده حاصل تیغ تو
نعمتی بس با تواتر ، محنتی بس با دوام
در امان و در امانی گشته تا روز قضا
دار اسلام از مساعی تو چون دارالسلام
تا بود خورشید بر گردون بوقت شام و صبح
چون سبیکهٔ زر پخته بر صحیفهٔ سیم خام
باد در افضال و در اکرام دست و طبع تو
لذت عیش افاضل ، رونق عمر کرام
صدر تو اندر حوادث حیز حصن البشر
مدح تو اندر نوایب خیر خیر الانام
وی بامر و نهی تو احوال ملت را نظام
دست مکاران هراس تو فرو بسته ببند
پای جباران نهیب تو در آورده بدام
سایلان از جود تو هستند منفی الوطن
فاضلان در سایهٔ جاه تو مرضی المرام
زیر زین حشمت تو دهر سر کش بوده نرم
زیر ران هیبت تو چرخ تو سن گشته رام
بر در پیمان تو ابنای عالم را قرار
در کف اعمال تو فرمان گیتی را زمام
خسروان از خدمت فتراک تو جویند فخر
صفدران از طاعت درگاه تو گیرند نام
یک نشانه است از دل تو روز کوشیدن فلک
یک نمونه است از کف تو روز بخشیدن غمام
همچو شرع مصطفی آثار تو در ملک خوب
همچو فضل کردگار انعام تو بر خلق عام
یاور حقست تیغت در صباح و در مسا
داور خلقست رایت در حلال و در حرام
کی بردیک سوز حکم خط تو افلاک سر !
که نهد بیرون ز راه مهر تو ایام گام ؟
در دل پاک تو انواع هنر را اجتماع
در کف راد تو ارزاق بشر را انقسام
سعی تو اندر معانی همچو جان اندر بدن
عزم تو اندر روایی همچو ماه اندر ظلام
گشته اندر امر و نهی و حل و عقد و قبض و بسط
اخترت مامور و گیتی چاکر و گردون غلام
گر نبودی در جهان ذات بزرگ تو ، جهان
با وجود کل موجودات بودی ناتمام
از خجسته اهتمام تو شود سهل القیاد
هر مهمی کان بود در مملکت صعب المرام
جز بنفخ صور کی بیدار گردد حاسدت ؟
گر خیال تیغ تو بیند شبی اندر منام
بقعه ای کان جا خیام جیش تر منصور گشت
مستقر ملک گردد ، حبذا تلک الخیام؟
چون برون کردند گردان رمح را افزوده حرص
از برای خوردن خون تیغ را خاریده کام
در صباح رزم باطل کرده چشم فتنه خواب
باسماع کوس گردان کرده دست مرگ جام
گشته تا زنده سوار و گشته بارنده ریاح
گشته برنده سیوف و گشته درنده سهام
دولت آن ساعت برایات تو جوید التجا
نصرة آن لحظه باعلام تو سازد اعتصام
شرع را عونت نماید نقش روی مفخرت
شرک را تیغت چشاند طعم زهر انتقام
ای زده بر جملهٔ اعدای دین هنگام صبح
کرده بر اعدای دین صبح بقا مانند شام
از دماء و از لحوم سر کشان در معرکه
طیر را داده شراب و وحش را داده طعام
شرک را از صوت تو اضطراب و اضطرار
شرع را در دولت تو احترام و احتشام
مؤمنان و مشرکان را کرده حاصل تیغ تو
نعمتی بس با تواتر ، محنتی بس با دوام
در امان و در امانی گشته تا روز قضا
دار اسلام از مساعی تو چون دارالسلام
تا بود خورشید بر گردون بوقت شام و صبح
چون سبیکهٔ زر پخته بر صحیفهٔ سیم خام
باد در افضال و در اکرام دست و طبع تو
لذت عیش افاضل ، رونق عمر کرام
صدر تو اندر حوادث حیز حصن البشر
مدح تو اندر نوایب خیر خیر الانام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقتی اتسز بر لب جیحون جشن ساخته بود این قصیده بر بدیهه بگفت
ای بملک تو زینت ایام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - هم در مدح اتسز گوید
ای کفت بحر ایادی و دلت کان علوم
در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم
گشته از کف تو آثار مسایی مشهود
شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم
در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس
در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم
نیست با وجود تو در گرد جهان یک مسکین
نیست با عدل تو در روی زمین یک مظلوم
هر سمومی ، که نه از خشم تو ، آن هست نسیم
هر نسیمی ، که نه از عفو تو ، آن هست سموم
هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق
هر که جز مدح تو گوید بر عقلست ملوم
مادحان را نبود غیر تو هرگز ممدوح
خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم
تحفهٔ لفظ تو ماهیت آفاق و نفوس
سخرهٔ جان تو کیفیت افلاک و نجوم
هست از خنجر تو ولوله در بقعهٔ ترک
هست از نیزهٔ تو زلزله در خطهٔ روم
فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود
بحر از کف درر بار تو گشته معدوم
بنده ای گشته جهان ، جاه ترا، سخت مطیع
خادمی گشته فلک ، نیک خدوم
طلب غایت مرگست عداوت با تو
گفته اند اهل معانی : طلب الغایهٔ شوم
هر که با کینت و حرصست ز جان محرومست
اینت نیکو مثلی:« کل حریص محروم »
خسروا ، عید بخدمت سوی صدرت آمد
موسم عید تو بادا بسعادت مرسوم
باد پروانهٔ تو نافذ و هم اندر عید
مادحت را برسانند ز دیوان مرسوم
در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم
گشته از کف تو آثار مسایی مشهود
شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم
در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس
در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم
نیست با وجود تو در گرد جهان یک مسکین
نیست با عدل تو در روی زمین یک مظلوم
هر سمومی ، که نه از خشم تو ، آن هست نسیم
هر نسیمی ، که نه از عفو تو ، آن هست سموم
هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق
هر که جز مدح تو گوید بر عقلست ملوم
مادحان را نبود غیر تو هرگز ممدوح
خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم
تحفهٔ لفظ تو ماهیت آفاق و نفوس
سخرهٔ جان تو کیفیت افلاک و نجوم
هست از خنجر تو ولوله در بقعهٔ ترک
هست از نیزهٔ تو زلزله در خطهٔ روم
فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود
بحر از کف درر بار تو گشته معدوم
بنده ای گشته جهان ، جاه ترا، سخت مطیع
خادمی گشته فلک ، نیک خدوم
طلب غایت مرگست عداوت با تو
گفته اند اهل معانی : طلب الغایهٔ شوم
هر که با کینت و حرصست ز جان محرومست
اینت نیکو مثلی:« کل حریص محروم »
خسروا ، عید بخدمت سوی صدرت آمد
موسم عید تو بادا بسعادت مرسوم
باد پروانهٔ تو نافذ و هم اندر عید
مادحت را برسانند ز دیوان مرسوم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح اتسز
تویی که دل بتو کردند عاشقان تسلیم
سلیم باشد ، اگر جان بتو دهند ، سلیم
یکی منم ، که اگر صد هزار جان بودم
بجان تو که کنم جمله را بتو تسلیم
ز طلعت تو بخورشید داده اند فروغ
ز طرهٔ تو بفردوی برده اند نسیم
تراست حشمت جم در میان جمال
که زلف تست چو جیم و دهان تست چو میم
بر چراغ رخت تیره زهره و پروین
بر شراب لبت تیره کوثر و تسنیم
شدست در غم رخسارهٔ چو کوکب تو
ز خون دل رخ من پر ز جدول تقویم
یتیم گشت دل من ز صبر ، تا دیدم
در آن دو لعل توسی و دو دانه در یتیم
چو زر و سیم شد ستم بروی و موی و رواست
مگر فریفته گردی یکی بزر و سیم
ز ماه و ماهی بگذشت آه من ، پی آنک
برخ چو ماه تمامی ، ببر چو ماهی شیم
قدیم عهدم در دوستی ، وفای ترا
تبه مکن بجفا عهد دوستان قدیم
ندیم شاهم ، این کی روا بود ؟ که مرا
کند جفای تو با رنج روزگار ندیم
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان عجم
که در گذشت ز فضل و کرم ز معن و تمیم
بیک دقیقهٔ اقسام علم او نرسد
هزار صاحب قانون و واضح تفهیم
چنو حلیم نیاورد آسمان عجول
چنو کریم نپرورد روزگار لئیم
شده سعادت او دست فتح یاره
شده جلالت او فرق ملک را دهیم
ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزیل
ز خشم اوست بداندیش را عذاب علیم
فلک بدامن اشباه او شدست بخیل
جهان ز زادن امثال او شدست عقیم
سعدت ازلی با ولی اوست مدام
شقوت ابدی با عدوی اوست مقیم
ستاره حاسد او را همی کند تحقیر
زمانه ناصح او را همی کند تعظیم
خدایگانا ، آنی که آفرید مگر
ز بهر رحمت عالم ترا خدای رحیم ؟
بفایده شده جود تو چون دعای مسیح
بمعجزه شده رمح تو چون عصای کلیم
بلند قدری ور کن هدایت از تو بلند
عدیم مثلی و نام ضلالت از تو عدیم
درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر
جهان لطف ترا صد هزار نوع نعیم
تراست قدر بلند و تراست جاه رفیع
تراست اصل منیع و تراست فصل عمیم
نه مهر بانو بلند و نه چرخ با تو بزرگ
نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کریم
بنور رأی تو افروخته است هفت اختر
بفیض عدل تو آراسته است هفت اقلیم
کمینه فضل تو پیرایهٔ هزار فصیح
کهینه علم تو سرمایهٔ هزار حکیم
عزیز جانبی و ضد تو همیشه ذلیل
حمیده عادتی و خصم تو همیشه ذمیم
ز دولت تو در ایام نعمتیست بزرگ
ز خنجر تو بر اسلام منتیست عظیم
نه با غذای بنان تو جود گشته ضعیف
نه با علاج بیان تو فضل مانده سقیم
بپیش تو چو حدیث سخا و حلم رود
نه حاتمست سخی و نه احنفست حلیم
اگر چه هست مؤخر وجود تو بزمان
تراست بر همه اسلام در شرف تقدیم
بمدح جز تو هر آن کو سیاه کرد قلم
بود بنز همه علاقلان سیاه گلیم
کسی که گشت چو پرگار گرد کینهٔ تو
ز زخم تیغ تو پرگار ورا شد بدو نیم
نسیم لطف تو گر در مسام خاک شود
کند حیات ابد تحفهٔ عظام رمیم
در آن زمان که شود در مصاف گاه یلان
ز خون کشته ادیم زمین برنگ ادیم
بهار عمر دلیران شود بشبه خزان
بهشت عیش سواران شود بسان جحیم
بدل شود دل مردان مرد را از حول
عنا براحت وشادی و غم ، امید ببیم
در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان
حسام تو ملک الموت را کند تعلیم
گر آب و آتش گردد جهان ، نداری باک
ز آب و آتش چون موسی و چو ابراهیم
همیشه تا که همی جزو و کل عالم را
بدو محیط بود علم کردگار علیم
مباد پشت هدی جز بحشمت تو قوی
مباد دین نبی جز بدولت تو قویم
سپاه شرک ز بیم تو منهزم بادا
بدان صفت که ز بیم شهاب دیو رجیم
حریم تست خجسته بر اهل فضل و تمیز
گسسته باد حوادث ازین خجسته حریم
سلیم باشد ، اگر جان بتو دهند ، سلیم
یکی منم ، که اگر صد هزار جان بودم
بجان تو که کنم جمله را بتو تسلیم
ز طلعت تو بخورشید داده اند فروغ
ز طرهٔ تو بفردوی برده اند نسیم
تراست حشمت جم در میان جمال
که زلف تست چو جیم و دهان تست چو میم
بر چراغ رخت تیره زهره و پروین
بر شراب لبت تیره کوثر و تسنیم
شدست در غم رخسارهٔ چو کوکب تو
ز خون دل رخ من پر ز جدول تقویم
یتیم گشت دل من ز صبر ، تا دیدم
در آن دو لعل توسی و دو دانه در یتیم
چو زر و سیم شد ستم بروی و موی و رواست
مگر فریفته گردی یکی بزر و سیم
ز ماه و ماهی بگذشت آه من ، پی آنک
برخ چو ماه تمامی ، ببر چو ماهی شیم
قدیم عهدم در دوستی ، وفای ترا
تبه مکن بجفا عهد دوستان قدیم
ندیم شاهم ، این کی روا بود ؟ که مرا
کند جفای تو با رنج روزگار ندیم
ابوالمظفر ، اتسز ، خدایگان عجم
که در گذشت ز فضل و کرم ز معن و تمیم
بیک دقیقهٔ اقسام علم او نرسد
هزار صاحب قانون و واضح تفهیم
چنو حلیم نیاورد آسمان عجول
چنو کریم نپرورد روزگار لئیم
شده سعادت او دست فتح یاره
شده جلالت او فرق ملک را دهیم
ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزیل
ز خشم اوست بداندیش را عذاب علیم
فلک بدامن اشباه او شدست بخیل
جهان ز زادن امثال او شدست عقیم
سعدت ازلی با ولی اوست مدام
شقوت ابدی با عدوی اوست مقیم
ستاره حاسد او را همی کند تحقیر
زمانه ناصح او را همی کند تعظیم
خدایگانا ، آنی که آفرید مگر
ز بهر رحمت عالم ترا خدای رحیم ؟
بفایده شده جود تو چون دعای مسیح
بمعجزه شده رمح تو چون عصای کلیم
بلند قدری ور کن هدایت از تو بلند
عدیم مثلی و نام ضلالت از تو عدیم
درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر
جهان لطف ترا صد هزار نوع نعیم
تراست قدر بلند و تراست جاه رفیع
تراست اصل منیع و تراست فصل عمیم
نه مهر بانو بلند و نه چرخ با تو بزرگ
نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کریم
بنور رأی تو افروخته است هفت اختر
بفیض عدل تو آراسته است هفت اقلیم
کمینه فضل تو پیرایهٔ هزار فصیح
کهینه علم تو سرمایهٔ هزار حکیم
عزیز جانبی و ضد تو همیشه ذلیل
حمیده عادتی و خصم تو همیشه ذمیم
ز دولت تو در ایام نعمتیست بزرگ
ز خنجر تو بر اسلام منتیست عظیم
نه با غذای بنان تو جود گشته ضعیف
نه با علاج بیان تو فضل مانده سقیم
بپیش تو چو حدیث سخا و حلم رود
نه حاتمست سخی و نه احنفست حلیم
اگر چه هست مؤخر وجود تو بزمان
تراست بر همه اسلام در شرف تقدیم
بمدح جز تو هر آن کو سیاه کرد قلم
بود بنز همه علاقلان سیاه گلیم
کسی که گشت چو پرگار گرد کینهٔ تو
ز زخم تیغ تو پرگار ورا شد بدو نیم
نسیم لطف تو گر در مسام خاک شود
کند حیات ابد تحفهٔ عظام رمیم
در آن زمان که شود در مصاف گاه یلان
ز خون کشته ادیم زمین برنگ ادیم
بهار عمر دلیران شود بشبه خزان
بهشت عیش سواران شود بسان جحیم
بدل شود دل مردان مرد را از حول
عنا براحت وشادی و غم ، امید ببیم
در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان
حسام تو ملک الموت را کند تعلیم
گر آب و آتش گردد جهان ، نداری باک
ز آب و آتش چون موسی و چو ابراهیم
همیشه تا که همی جزو و کل عالم را
بدو محیط بود علم کردگار علیم
مباد پشت هدی جز بحشمت تو قوی
مباد دین نبی جز بدولت تو قویم
سپاه شرک ز بیم تو منهزم بادا
بدان صفت که ز بیم شهاب دیو رجیم
حریم تست خجسته بر اهل فضل و تمیز
گسسته باد حوادث ازین خجسته حریم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح اتسز
خلاف یافت زمین و زمان ز دست فتن
بپادشاه زمین و بشهریار زمن
علاء دولت خوارزمشاه فتنه نشان
که شد نهفته در ایام او نشان فتن
ابوالمظفر ، اتسز که همت عالیش
بر آسمان کشد از روی مفخرت دامن
شده حمایت او فرق شرع را مغفر
شده سیاست او شخص ملک را جوشن
ز بهر مدحش و امرش چو خامه و چو دوات
سپهر بسته میان و جهان گشاده دهن
حریم او شده ارباب فضل را منزل
جناب او شده اصحاب شرع را مسکن
ز رأی او سپهر جلال را خورشید
ز جود اوست چراغ امید را روغن
کشیده سایهٔ انصاف او ببحر و ببر
رسیده مایهٔ انعام او بمرد و بزن
ندای حاسد او از ستار « لاتفرح »
سماع ناصح او از زمانه « لاتحزن »
رود سنانش در درعهای داودی
بدان مثال که در پرنیان رود سوزن
مظفرا ، ملکا ، خسروا ، ز بیدادی
ببست عدل تو دست ستارهٔ ریمن
ز بیم تیغ تو ، کز آهنست پیکر او
بسنگ در متواریست پیکر آهن
کسی که حرز ثنای تو بر زبان راند
نگرددش نکبات زمانه پیرامن
خجسته سیرت تو همچو صورت تو جمیل
ستوده مخبر تو همچو منظر تو حسن
ز هیبت تو شجاعان کارزار جبان
بمجلس تو فصیحان روزگار الکن
ولی صدر ترا دهر ساخته اسباب
عدوی ملک ترا چرخ سوخته خرمن
بکوه از پی جود ترا زر و گوهر
بباغ از پی جشن ترا گل و سوسن
نموده صدر منیع ترا جهان طاعت
نهاده امر رفیع ترا فلک گردن
خدایگانا ، دانی : که بحر طبع مرا
بوقت نظم کمین بنده ایست در عدن
بدان صفت که ترا داده اند ملک جهان
یقین بدان که : مرا داده اند ملک سخن
مراست نظمی چون آسمان و بل اعلی
مراست نثری چون بوستان و بل احسن
من آن کسم که زمانه ز جنبش افلاک
بمثل من نشود تا قیامت آبستن
منم که بیت قصیده مراست از هر علم
منم که صدر جریده مراست در هر فن
خدای داند کندر هوای مجلس تو
نصیب من چو حضورست و سر من چو علن
ز بهر خدمت تو فرد گشته ام ز تبار
ز بهر حضرت تو دور مانده ام ز وطن
خدایگانا ، من بنده را ز قهر عدو
همی بسوزد جان و همی بکاهد تن
سیاه گشت مرا خاطر چو بدر منیر
خمیده گشت مرا قامت چو سرو چمن
مرا تنیست شده مبتلا بدست بلا
مرا دلیست شده ممتحن بدست محن
اگر بیزدان بدخواه من مقر بودی
ز انتقام نرفتی براه اهریمن
کلاه کبر نهادست خصم من بر سر
کلاه دار جهانی ، کلاه او بفگن
نهال فتنه نشاندست از ره کینه
بدست مقدرت خود نهال او برکن
گل ثنا و دعا را بخار رنج و عنا
نکرده اند ملوک زمانه پاداشن
کنم بخاطر روشن ثنای حضرت تو
که تا بود ز بد ناکسان مرا مأمن
چو مرگ خواهد کایام من کند تاریک
مرا چه فایده آنگه ز خاطر روشن ؟
ز ناز دوست همی گشتمی ملول و کنون
چگونه صبر کنم با شماتت دشمن ؟
مرا مباد فراموش حق نعمت تو
اگر تراست فراموش حق خدمت من
همیشه تا که مبرت بود خلاف جفا
همیشه تا که مسرت بود نقیض حزن
بطبع صید تو بادا زمانهٔ سرکش
بطوع رام تو بادا ستارهٔ روشن
علو جاه تو افزون تر از علو سما
بقای خصم تو اندک تر از بقای سمن
تو جاودانه بمان در میان سور و سرور
که بی عنایت تو گشت سور ما شیون
بپادشاه زمین و بشهریار زمن
علاء دولت خوارزمشاه فتنه نشان
که شد نهفته در ایام او نشان فتن
ابوالمظفر ، اتسز که همت عالیش
بر آسمان کشد از روی مفخرت دامن
شده حمایت او فرق شرع را مغفر
شده سیاست او شخص ملک را جوشن
ز بهر مدحش و امرش چو خامه و چو دوات
سپهر بسته میان و جهان گشاده دهن
حریم او شده ارباب فضل را منزل
جناب او شده اصحاب شرع را مسکن
ز رأی او سپهر جلال را خورشید
ز جود اوست چراغ امید را روغن
کشیده سایهٔ انصاف او ببحر و ببر
رسیده مایهٔ انعام او بمرد و بزن
ندای حاسد او از ستار « لاتفرح »
سماع ناصح او از زمانه « لاتحزن »
رود سنانش در درعهای داودی
بدان مثال که در پرنیان رود سوزن
مظفرا ، ملکا ، خسروا ، ز بیدادی
ببست عدل تو دست ستارهٔ ریمن
ز بیم تیغ تو ، کز آهنست پیکر او
بسنگ در متواریست پیکر آهن
کسی که حرز ثنای تو بر زبان راند
نگرددش نکبات زمانه پیرامن
خجسته سیرت تو همچو صورت تو جمیل
ستوده مخبر تو همچو منظر تو حسن
ز هیبت تو شجاعان کارزار جبان
بمجلس تو فصیحان روزگار الکن
ولی صدر ترا دهر ساخته اسباب
عدوی ملک ترا چرخ سوخته خرمن
بکوه از پی جود ترا زر و گوهر
بباغ از پی جشن ترا گل و سوسن
نموده صدر منیع ترا جهان طاعت
نهاده امر رفیع ترا فلک گردن
خدایگانا ، دانی : که بحر طبع مرا
بوقت نظم کمین بنده ایست در عدن
بدان صفت که ترا داده اند ملک جهان
یقین بدان که : مرا داده اند ملک سخن
مراست نظمی چون آسمان و بل اعلی
مراست نثری چون بوستان و بل احسن
من آن کسم که زمانه ز جنبش افلاک
بمثل من نشود تا قیامت آبستن
منم که بیت قصیده مراست از هر علم
منم که صدر جریده مراست در هر فن
خدای داند کندر هوای مجلس تو
نصیب من چو حضورست و سر من چو علن
ز بهر خدمت تو فرد گشته ام ز تبار
ز بهر حضرت تو دور مانده ام ز وطن
خدایگانا ، من بنده را ز قهر عدو
همی بسوزد جان و همی بکاهد تن
سیاه گشت مرا خاطر چو بدر منیر
خمیده گشت مرا قامت چو سرو چمن
مرا تنیست شده مبتلا بدست بلا
مرا دلیست شده ممتحن بدست محن
اگر بیزدان بدخواه من مقر بودی
ز انتقام نرفتی براه اهریمن
کلاه کبر نهادست خصم من بر سر
کلاه دار جهانی ، کلاه او بفگن
نهال فتنه نشاندست از ره کینه
بدست مقدرت خود نهال او برکن
گل ثنا و دعا را بخار رنج و عنا
نکرده اند ملوک زمانه پاداشن
کنم بخاطر روشن ثنای حضرت تو
که تا بود ز بد ناکسان مرا مأمن
چو مرگ خواهد کایام من کند تاریک
مرا چه فایده آنگه ز خاطر روشن ؟
ز ناز دوست همی گشتمی ملول و کنون
چگونه صبر کنم با شماتت دشمن ؟
مرا مباد فراموش حق نعمت تو
اگر تراست فراموش حق خدمت من
همیشه تا که مبرت بود خلاف جفا
همیشه تا که مسرت بود نقیض حزن
بطبع صید تو بادا زمانهٔ سرکش
بطوع رام تو بادا ستارهٔ روشن
علو جاه تو افزون تر از علو سما
بقای خصم تو اندک تر از بقای سمن
تو جاودانه بمان در میان سور و سرور
که بی عنایت تو گشت سور ما شیون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در ستایش اتسز
اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان
دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نیاورد چون او بصد قران
شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهی که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمایت او یافته قرار
اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان
امرش روان شده باقالیم شرق و غرب
وز بیم او شده تن بدخواه بی روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی
درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان
در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او
از سر جهان پیر دگر باره شده جوان
از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب
از خانمان خصم برآرد همی دخان
چون عزم او عنان بسوی کشور کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد
راندی و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف
آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان
هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین
هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان
کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک
بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن
گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت
بودند وحش طیر در آن سور میهمان
تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را
زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟
ای شرع را عنایت جاه تو کارساز
وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان
خورشیدوار جود ز انعام تو پدید
سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولیای تو در شیونند و سور
زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مایهٔ نوال تو آرایش زمین
در سایهٔ جلال تو آسایش زمان
آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر
و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان
شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس
از جور چرخ هست مرا رنج بیکران
جانم رسید از ستم جاهلان بلب
کارم رسید از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان
پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم
با هیچکس مخاصمت از را امتحان
چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟
چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟
والی دو زبانم ، خود را چه افگنم
در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟
از نظم من برند بهر خطه یادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان
ابریست طبع من ، که ز باران حلم او
آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان
قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندران میان
لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم
چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان
بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی
ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
ای طایفه نه بر سنن استقامتند
آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان
تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک
آن گوسفند را که چو موسی بود شبان
تا چون عیان نیاشد در راستی خبر
تا چون یقین نباشد در روشنی گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پایدار
عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان
دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
دست ظفر بقوت تیغ خدایگان
خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نیاورد چون او بصد قران
شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهی که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمایت او یافته قرار
اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان
امرش روان شده باقالیم شرق و غرب
وز بیم او شده تن بدخواه بی روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی
درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان
در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او
از سر جهان پیر دگر باره شده جوان
از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب
از خانمان خصم برآرد همی دخان
چون عزم او عنان بسوی کشور کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد
راندی و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف
آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان
هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین
هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان
کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک
بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن
گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت
بودند وحش طیر در آن سور میهمان
تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را
زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟
ای شرع را عنایت جاه تو کارساز
وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان
خورشیدوار جود ز انعام تو پدید
سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولیای تو در شیونند و سور
زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مایهٔ نوال تو آرایش زمین
در سایهٔ جلال تو آسایش زمان
آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر
و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان
شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس
از جور چرخ هست مرا رنج بیکران
جانم رسید از ستم جاهلان بلب
کارم رسید از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان
پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم
با هیچکس مخاصمت از را امتحان
چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟
چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟
والی دو زبانم ، خود را چه افگنم
در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟
از نظم من برند بهر خطه یادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم و هم صاحب ینان
ابریست طبع من ، که ز باران حلم او
آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان
قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندران میان
لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم
چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان
بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی
ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
ای طایفه نه بر سنن استقامتند
آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان
تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک
آن گوسفند را که چو موسی بود شبان
تا چون عیان نیاشد در راستی خبر
تا چون یقین نباشد در روشنی گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پایدار
عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان
دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هم در مدح اتسز گوید
ایا چرخ از حملهٔ تو جهان
غلام جناب رفیعت جهان
شده فتح را تیغ تو سازگار
شده عدل را ملک تو قهرمان
سپاه ترا گشته عصمت پناه
حسام ترا گشته نصرة فسان
کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه
کهین پایهٔ جود تو بحر و کان
ترا عالم محمدت زیر دست
ترا بارهٔ مفخرت زیر ران
نه ایام را از تو کاری نهفت
نه افلاک را از تو رازی نهان
جلال تو با چرخ گشته قرین
لوای تو با نصر کرده قران
براه امل جود تو بدرقه
ز سر ظفر تیغ تو ترجمان
شده بندهٔ صدر تو مرد و زن
سده سخرهٔ حکم تو انس و جان
چو بر بندی از بهر کوشش کمر
چو بگشایی از بهر بخشش بنان
زمین جمله رنگین کنی چون بهار
جهان جمله زرین کنی چون خزان
تویی آسمان و زبیم تو خصم
نداند زمین را همی زآسمان
ترا از حوادث زیان نیست هیچ
حوادث را فلک ندارد زیان
بنالد عدو چون کمان از فزع
چو تیر تو گردد قرین کمان
بشمشیر فتنه نشانت نماند
زفتنه در اطراف عالم نشان
وحوش و طیوری ، که در دشتهاست
شده جمله تیغ ترا میهمان
تو مهر سپهری وزین کرده ای
بروز و بروزی خلقان ضمان
چو گردد گران صفدران را رکاب
چو گردد سبک سر کشان را عنان
بتفسد زمین از فروغ ضراب
بجوشد جهان از نهیب طعان
چو صرصر برد حمله رخش و سمند
چو آتش زند شعله تیغ و سنان
زمین را ز خون سپه پیرهن
هوا را ز گرد سیه طیلسان
گوان پایها در نهاده بمرگ
یلان دستها برگرفته زجان
ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت
شود لعل مانندهٔ ارغوان
در آن لحظه باشی میان دو صف
چو پیل دمان و چو شیر ژیان
نه ایام یابد ز رمحت نجات
نه افلاک یابد ز تیغت امان
ز گرزت همه صفدران در خروش
ز تیرت همه سرکشان در فغان
بسا جان که از بدسگالان ملک
ستانی از آن خنجر جان ستان
خدنگ تو چون شد روان در مصاف
چو خاک زمین خوار گردد روان
تو شاه زمینی و ملک زمین
بخواهی گرفتن زمان تا زمان
بگیتی شود ملک تو مشتهر
بعالم شود جود تو داستان
بتیغ سرافشان بر آری دمار
هم از قصر قصیر ، هم از خان خان
هموای تو جویند خردو بزرگ
ثنای تو گویند پیرو جوان
همه پیشوایان دنیا و دین
بخدمت ببندند پیشت میان
زهی ! مشتری طلعتت را رهی
زهی ! آسمان همتت را مکان
تویی بر همه صفدران کامگار
تویی بر همه خسروان کامران
شد ز آتش تیغ چون آب تو
دل دشمنان پر شرار و دخان
چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟
گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان
ز باران لطف تو در ماه دی
بروید ز خارا همی ضیمران
جهان داشت آیین و سان ستم
ز خوف دگر کرده آیین و سان
شها ، حال بنده دانسته ای
که هستم بمدحت گشاده زبان
بمهر تو پرداخته جان و دل
ز بهر تو بگذاشته خانمان
بغیبت ترا بوده ام شکر گوی
بحضرت ترا بوده ام مدح خوان
تو دانی که : امروز از اهل فضل
منم بر سپاه سخن پهلوان
ز نثرم بخجلت نجوم سپهر
ز نظم بحیرت عقود جمان
نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت
نه چون طبع من ساحت بوستان
بنظم سخن دو زبانم ولیک
بنقل سخن نیستم دو زبان
نبینی در افعال من هیچ بد
اگر سیرت من کنی امتحان
منم بندهٔ مخلص تو بطبع
مرا بندهٔ مخلص خویش خوان
مشو بدگمان در چو من بنده ای
بتمویه این و بتزویر آن
بیک قصد صاحب غرض مدتی
فتادم بکنجی درون ناتوان
نه روح مرا راحت لهو و عیش
نه شخص مرا لذت آب و نان
ز مویه شدم همچو مویی نحیف
ز ناله شدم همچو نالی نوان
بحق معالی ، که بودی دریغ
اگر در عنا مردمی رایگان
چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟
که گشتم بدین سان اسیر هوان
نه با لذت و راحتم اتصال
نه با نعمت و حرمتم اقتران
در آنروزگاری که حاصل نبود
مرا عشر این نظم و نثر و بیان
باین طول مدت درین بارگاه
باین حق خدمت درین آستان
رسیدم هر ساله شش هفت بار
زصدر تو تشریفهای گران
گهی جامهایی چو باغ بهار
گهی بارهایی چو باد بزان
گهی بدرهایی پر از زر سرخ
گهی بردگانی چو حور جنان
چو شد بیکران خدمت و فضل من
چرا کم شد آن بخشش بیکران؟
همی تا نباشد عیان چون خبر
همی تا نباشد یقین چون گمان
ترا باد مجد و معالی مدام
ترا باد ملک بقا جاودان
ولی ترا روی چون لاله سرخ
عدوی ترا چهره چون زعفران
بماناد تا دامن رستخیز
همی پادشاهی در این خاندان
همایونت عید و ز خوف و وعید
عدو مانده غمگین و تو شادمان
غلام جناب رفیعت جهان
شده فتح را تیغ تو سازگار
شده عدل را ملک تو قهرمان
سپاه ترا گشته عصمت پناه
حسام ترا گشته نصرة فسان
کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه
کهین پایهٔ جود تو بحر و کان
ترا عالم محمدت زیر دست
ترا بارهٔ مفخرت زیر ران
نه ایام را از تو کاری نهفت
نه افلاک را از تو رازی نهان
جلال تو با چرخ گشته قرین
لوای تو با نصر کرده قران
براه امل جود تو بدرقه
ز سر ظفر تیغ تو ترجمان
شده بندهٔ صدر تو مرد و زن
سده سخرهٔ حکم تو انس و جان
چو بر بندی از بهر کوشش کمر
چو بگشایی از بهر بخشش بنان
زمین جمله رنگین کنی چون بهار
جهان جمله زرین کنی چون خزان
تویی آسمان و زبیم تو خصم
نداند زمین را همی زآسمان
ترا از حوادث زیان نیست هیچ
حوادث را فلک ندارد زیان
بنالد عدو چون کمان از فزع
چو تیر تو گردد قرین کمان
بشمشیر فتنه نشانت نماند
زفتنه در اطراف عالم نشان
وحوش و طیوری ، که در دشتهاست
شده جمله تیغ ترا میهمان
تو مهر سپهری وزین کرده ای
بروز و بروزی خلقان ضمان
چو گردد گران صفدران را رکاب
چو گردد سبک سر کشان را عنان
بتفسد زمین از فروغ ضراب
بجوشد جهان از نهیب طعان
چو صرصر برد حمله رخش و سمند
چو آتش زند شعله تیغ و سنان
زمین را ز خون سپه پیرهن
هوا را ز گرد سیه طیلسان
گوان پایها در نهاده بمرگ
یلان دستها برگرفته زجان
ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت
شود لعل مانندهٔ ارغوان
در آن لحظه باشی میان دو صف
چو پیل دمان و چو شیر ژیان
نه ایام یابد ز رمحت نجات
نه افلاک یابد ز تیغت امان
ز گرزت همه صفدران در خروش
ز تیرت همه سرکشان در فغان
بسا جان که از بدسگالان ملک
ستانی از آن خنجر جان ستان
خدنگ تو چون شد روان در مصاف
چو خاک زمین خوار گردد روان
تو شاه زمینی و ملک زمین
بخواهی گرفتن زمان تا زمان
بگیتی شود ملک تو مشتهر
بعالم شود جود تو داستان
بتیغ سرافشان بر آری دمار
هم از قصر قصیر ، هم از خان خان
هموای تو جویند خردو بزرگ
ثنای تو گویند پیرو جوان
همه پیشوایان دنیا و دین
بخدمت ببندند پیشت میان
زهی ! مشتری طلعتت را رهی
زهی ! آسمان همتت را مکان
تویی بر همه صفدران کامگار
تویی بر همه خسروان کامران
شد ز آتش تیغ چون آب تو
دل دشمنان پر شرار و دخان
چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟
گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان
ز باران لطف تو در ماه دی
بروید ز خارا همی ضیمران
جهان داشت آیین و سان ستم
ز خوف دگر کرده آیین و سان
شها ، حال بنده دانسته ای
که هستم بمدحت گشاده زبان
بمهر تو پرداخته جان و دل
ز بهر تو بگذاشته خانمان
بغیبت ترا بوده ام شکر گوی
بحضرت ترا بوده ام مدح خوان
تو دانی که : امروز از اهل فضل
منم بر سپاه سخن پهلوان
ز نثرم بخجلت نجوم سپهر
ز نظم بحیرت عقود جمان
نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت
نه چون طبع من ساحت بوستان
بنظم سخن دو زبانم ولیک
بنقل سخن نیستم دو زبان
نبینی در افعال من هیچ بد
اگر سیرت من کنی امتحان
منم بندهٔ مخلص تو بطبع
مرا بندهٔ مخلص خویش خوان
مشو بدگمان در چو من بنده ای
بتمویه این و بتزویر آن
بیک قصد صاحب غرض مدتی
فتادم بکنجی درون ناتوان
نه روح مرا راحت لهو و عیش
نه شخص مرا لذت آب و نان
ز مویه شدم همچو مویی نحیف
ز ناله شدم همچو نالی نوان
بحق معالی ، که بودی دریغ
اگر در عنا مردمی رایگان
چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟
که گشتم بدین سان اسیر هوان
نه با لذت و راحتم اتصال
نه با نعمت و حرمتم اقتران
در آنروزگاری که حاصل نبود
مرا عشر این نظم و نثر و بیان
باین طول مدت درین بارگاه
باین حق خدمت درین آستان
رسیدم هر ساله شش هفت بار
زصدر تو تشریفهای گران
گهی جامهایی چو باغ بهار
گهی بارهایی چو باد بزان
گهی بدرهایی پر از زر سرخ
گهی بردگانی چو حور جنان
چو شد بیکران خدمت و فضل من
چرا کم شد آن بخشش بیکران؟
همی تا نباشد عیان چون خبر
همی تا نباشد یقین چون گمان
ترا باد مجد و معالی مدام
ترا باد ملک بقا جاودان
ولی ترا روی چون لاله سرخ
عدوی ترا چهره چون زعفران
بماناد تا دامن رستخیز
همی پادشاهی در این خاندان
همایونت عید و ز خوف و وعید
عدو مانده غمگین و تو شادمان