عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : منظومهها
خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد
ای فراهم کرده از شیران خراج
گشته ئی روبه مزاج از احتیاج
خستگی های تو از ناداری است
اصل درد تو همین بیماری است
می رباید رفعت از فکر بلند
می کشد شمع خیال ارجمند
از خم هستی می گلفام گیر
نقد خود از کیسه ی ایام گیر
خود فرود آ از شتر مثل عمر
الحذر از منت غیر الحذر
تابکی دریوزهٔ منصب کنی
صورت طفلان ز نی مرکب کنی
فطرتی کو بر فلک بندد نظر
پست می گردد ز احسان دگر
از سؤال ، افلاس گردد خوار تر
از گدائی گدیه گر نادار تر
از سؤال آشفته اجزای خودی
بی تجلی نخل سینای خودی
مشت خاک خویش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلو تراش
گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت
در ره سیل بلا افکنده رخت
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمه ی خاور مجو
تا نباشی پیش پیغمبر خجل
روز فردائی که باشد جان گسل
ماه را روزی رسد از خوان مهر
داغ بر دل دارد از احسان مهر
همت از حق خواه و با گردون ستیز
آبروی ملت بیضا مریز
آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت
مرد کاسب را «حبیب الله» گفت
وای بر منت پذیر خوان غیر
گردنش خم گشته ی احسان غیر
خویش را از برق لطف غیر سوخت
با پشیزی مایه ی غیرت فروخت
ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب
می نخواهد از خضر یک جام آب
تر جبین از خجلت سائل نشد
شکل آدم ماند و مشت گل نشد
زیر گردون آن جوان ارجمند
می رود مثل صنوبر سر بلند
در تهی دستی شود خود دار تر
بخت او خوابیده ، او بیدار تر
قلزم زنبیل سیل آتش است
گر ز دست خود رسد شبنم ، خوشست
چون حباب از غیرت مردانه باش
هم به بحر اندر نگون پیمانه باش
گشته ئی روبه مزاج از احتیاج
خستگی های تو از ناداری است
اصل درد تو همین بیماری است
می رباید رفعت از فکر بلند
می کشد شمع خیال ارجمند
از خم هستی می گلفام گیر
نقد خود از کیسه ی ایام گیر
خود فرود آ از شتر مثل عمر
الحذر از منت غیر الحذر
تابکی دریوزهٔ منصب کنی
صورت طفلان ز نی مرکب کنی
فطرتی کو بر فلک بندد نظر
پست می گردد ز احسان دگر
از سؤال ، افلاس گردد خوار تر
از گدائی گدیه گر نادار تر
از سؤال آشفته اجزای خودی
بی تجلی نخل سینای خودی
مشت خاک خویش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلو تراش
گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت
در ره سیل بلا افکنده رخت
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمه ی خاور مجو
تا نباشی پیش پیغمبر خجل
روز فردائی که باشد جان گسل
ماه را روزی رسد از خوان مهر
داغ بر دل دارد از احسان مهر
همت از حق خواه و با گردون ستیز
آبروی ملت بیضا مریز
آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت
مرد کاسب را «حبیب الله» گفت
وای بر منت پذیر خوان غیر
گردنش خم گشته ی احسان غیر
خویش را از برق لطف غیر سوخت
با پشیزی مایه ی غیرت فروخت
ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب
می نخواهد از خضر یک جام آب
تر جبین از خجلت سائل نشد
شکل آدم ماند و مشت گل نشد
زیر گردون آن جوان ارجمند
می رود مثل صنوبر سر بلند
در تهی دستی شود خود دار تر
بخت او خوابیده ، او بیدار تر
قلزم زنبیل سیل آتش است
گر ز دست خود رسد شبنم ، خوشست
چون حباب از غیرت مردانه باش
هم به بحر اندر نگون پیمانه باش
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است
قلب را از صبغة الله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است
تابع حق دیدنش نا دیدنش
خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش
در رضایش مرضی حق گم شود
«این سخن کی باور مردم شود»
خیمه در میدان الا الله زدست
در جهان شاهد علی الناس آمدست
شاهد حالش نبی انس و جان
شاهدی صادق ترین شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قرب حق از هر عمل مقصود دار
تا ز تو گردد جلالش آشکار
صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر
گر خدا باشد غرض جنگ است خیر
گر نگردد حق ز تیغ ما بلند
جنگ باشد قوم را ناارجمند
حضرت شیخ میانمیر ولی
هر خفی از نور جان او جلی
بر طریق مصطفی محکم پئی
نغمه ی عشق و محبت را نئی
تربتش ایمان خاک شهر ما
مشعل نور هدایت بهر ما
بر در او جبه فرسا آسمان
از مریدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتی
قصد تسخیر ممالک داشتی
از هوس آتش بجان افروختی
تیغ را «هل من مزید» آموختی
در دکن هنگامه ها بسیار بود
لشکرش در عرصه ی پیکار بود
رفت پیش شیخ گردون پایه ئی
تا بگیرد از دعا سرمایه ئی
مسلم از دنیا سوی حق رم کند
از دعا تدبیر را محکم کند
شیخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درویشان سراپا گوش ماند
تا مریدی سکه سیمین بدست
لب گشود و مهر خاموشی شکست
گفت این نذر حقیر از من پذیر
ای ز حق آوارگان را دستگیر
غوطه ها زد در خوی محنت تنم
تا گره زد درهمی را دامنم
گفت شیخ این زر حق سلطان ماست
آنکه در پیراهن شاهی گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلس ترین مردم است
دیده بر خوان اجانب دوخت است
آتش جوعش جهانی سوخت است
قحط و طاعون تابع شمشیر او
عالمی ویرانه از تعمیر او
خلق در فریاد از ناداریش
از تهیدستی ضعیف آزاریش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان کاروان ، او رهزن است
از خیال خود فریب و فکر خام
می کند تاراج را تسخیر نام
عسکر شاهی و افواج غنیم
هر دو از شمشیر جوع او دو نیم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملک و ملت را فناست
هر که خنجر بهر غیر الله کشید
تیغ او در سینه ی او آرمید
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است
تابع حق دیدنش نا دیدنش
خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش
در رضایش مرضی حق گم شود
«این سخن کی باور مردم شود»
خیمه در میدان الا الله زدست
در جهان شاهد علی الناس آمدست
شاهد حالش نبی انس و جان
شاهدی صادق ترین شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قرب حق از هر عمل مقصود دار
تا ز تو گردد جلالش آشکار
صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر
گر خدا باشد غرض جنگ است خیر
گر نگردد حق ز تیغ ما بلند
جنگ باشد قوم را ناارجمند
حضرت شیخ میانمیر ولی
هر خفی از نور جان او جلی
بر طریق مصطفی محکم پئی
نغمه ی عشق و محبت را نئی
تربتش ایمان خاک شهر ما
مشعل نور هدایت بهر ما
بر در او جبه فرسا آسمان
از مریدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتی
قصد تسخیر ممالک داشتی
از هوس آتش بجان افروختی
تیغ را «هل من مزید» آموختی
در دکن هنگامه ها بسیار بود
لشکرش در عرصه ی پیکار بود
رفت پیش شیخ گردون پایه ئی
تا بگیرد از دعا سرمایه ئی
مسلم از دنیا سوی حق رم کند
از دعا تدبیر را محکم کند
شیخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درویشان سراپا گوش ماند
تا مریدی سکه سیمین بدست
لب گشود و مهر خاموشی شکست
گفت این نذر حقیر از من پذیر
ای ز حق آوارگان را دستگیر
غوطه ها زد در خوی محنت تنم
تا گره زد درهمی را دامنم
گفت شیخ این زر حق سلطان ماست
آنکه در پیراهن شاهی گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلس ترین مردم است
دیده بر خوان اجانب دوخت است
آتش جوعش جهانی سوخت است
قحط و طاعون تابع شمشیر او
عالمی ویرانه از تعمیر او
خلق در فریاد از ناداریش
از تهیدستی ضعیف آزاریش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان کاروان ، او رهزن است
از خیال خود فریب و فکر خام
می کند تاراج را تسخیر نام
عسکر شاهی و افواج غنیم
هر دو از شمشیر جوع او دو نیم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملک و ملت را فناست
هر که خنجر بهر غیر الله کشید
تیغ او در سینه ی او آرمید
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است
ای که مثل گل ز گل بالیدهای
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابندهای
گر خودی محکم کنی پایندهای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم غلط فهمیدهای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعلهای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمهای
واقف از چشم سیاه خود نهای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بستهای
از حدود حس برون نا جستهای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعلهای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزهای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانهای
از صنم های هوس بتخانهای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابندهای
گر خودی محکم کنی پایندهای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم غلط فهمیدهای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعلهای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمهای
واقف از چشم سیاه خود نهای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بستهای
از حدود حس برون نا جستهای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعلهای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزهای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانهای
از صنم های هوس بتخانهای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
تمهید : در معنی ربط فرد و ملت
فرد را ربط جماعت رحمت است
جوهر او را کمال از ملت است
تاتوانی با جماعت یار باش
رونق هنگامه ی احرار باش
حرز جان کن گفته ی خیرالبشر
هست شیطان از جماعت دور تر
فرد و قوم آئینه ی یک دیگرند
سلک و گوهر کهکشان و اخترند
فرد می گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد می یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره ی وسعت طلب قلزم شود
مایه دار سیرت دیرینه او
رفته و آینده را آئینه او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گویا می شود
بر ره اسلاف پویا می شود
پخته تر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد هم ملت شود
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوهر مضمون بجیب خود شکست
برگ سبزی کز نهال خویش ریخت
از بهاران تار امیدش گسیخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعله های نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسیر حلقه ی آئین شود
آهوی رم خوی او مشکین شود
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوهر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوه ی ادراک تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زنده ئی از انقلاب هر دمش
واحدستو بر نمی تابد دوئی
من ز تاب او من استم تو توئی
خویش دار و خویش باز و خویش ساز
نازها می پرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعله اندازد کمند
فطرتش آزاد و هم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیهم دیدمش
هم خودی هم زندگی نامیدش
چون ز خلوت خویش را بیرون دهد
پای در هنگامه ی جلوت نهد
نقش گیر اندر دلش «او» می شود
«من» ز هم می ریزد و «تو» می شود
جبر ، قطع اختیارش می کند
از محبت مایه دارش می کند
ناز تا ناز است کم خیزد نیاز
ناز ها سازد بهم خیزد نیاز
در جماعت خود شکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
«نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نمی فهمی ز پیش ما گریز»
جوهر او را کمال از ملت است
تاتوانی با جماعت یار باش
رونق هنگامه ی احرار باش
حرز جان کن گفته ی خیرالبشر
هست شیطان از جماعت دور تر
فرد و قوم آئینه ی یک دیگرند
سلک و گوهر کهکشان و اخترند
فرد می گیرد ز ملت احترام
ملت از افراد می یابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره ی وسعت طلب قلزم شود
مایه دار سیرت دیرینه او
رفته و آینده را آئینه او
وصل استقبال و ماضی ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گویا می شود
بر ره اسلاف پویا می شود
پخته تر از گرمی صحبت شود
تا بمعنی فرد هم ملت شود
وحدت او مستقیم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بیت خود بیرون نشست
گوهر مضمون بجیب خود شکست
برگ سبزی کز نهال خویش ریخت
از بهاران تار امیدش گسیخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعله های نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگی را مایل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسیر حلقه ی آئین شود
آهوی رم خوی او مشکین شود
تو خودی از بیخودی نشناختی
خویش را اندر گمان انداختی
جوهر نوریست اندر خاک تو
یک شعاعش جلوه ی ادراک تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش
زنده ئی از انقلاب هر دمش
واحدستو بر نمی تابد دوئی
من ز تاب او من استم تو توئی
خویش دار و خویش باز و خویش ساز
نازها می پرورد اندر نیاز
آتشی از سوز او گردد بلند
این شرر بر شعله اندازد کمند
فطرتش آزاد و هم زنجیری است
جزو او را قوت کل گیری است
خوگر پیکار پیهم دیدمش
هم خودی هم زندگی نامیدش
چون ز خلوت خویش را بیرون دهد
پای در هنگامه ی جلوت نهد
نقش گیر اندر دلش «او» می شود
«من» ز هم می ریزد و «تو» می شود
جبر ، قطع اختیارش می کند
از محبت مایه دارش می کند
ناز تا ناز است کم خیزد نیاز
ناز ها سازد بهم خیزد نیاز
در جماعت خود شکن گردد خودی
تا ز گلبرگی چمن گردد خودی
«نکته ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نمی فهمی ز پیش ما گریز»
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه ملت از اختلاط افراد پیدا میشود و تکمیل تربیت او از نبوت است
از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
رکن دوم: رسالت
تارک آفل براهیم خلیل
انبیا را نقش پای او دلیل
آن خدای لم یزل را آیتی
داشت در دل آرزوی ملتی
جوی اشک از چشم بیخوابش چکید
تا پیام «طهرابیتی» شنید
بهر ما ویرانه ئی آباد کرد
طائفان را خانه ئی بنیاد کرد
تا نهال «تب علینا» غنچه بست
صورت کار بهار ما نشست
حق تعالی پیکر ما آفرید
وز رسالت در تن ما جان دمید
حرف بی صوت اندرین عالم بدیم
از رسالت مصرع موزون شدیم
از رسالت در جهان تکوین ما
از رسالت دین ما آئین ما
از رسالت صد هزار ما یک است
جزو ما از جزو «مالاینفک» است
آن که شان اوست «یهدی من یرید»
از رسالت حلقه گرد ما کشید
حلقه ی ملت محیط افزاستی
مرکز او وادی بطحا ستی
ما ز حکم نسبت او ملتیم
اهل عالم را پیام رحمتیم
از میان بحر او خیزیم ما
مثل موج از هم نمیریزیم ما
امتش در حرز دیوار حرم
نعره زن مانند شیران در اجم
معنی حرفم کنی تحقیق اگر
بنگری با دیده ی صدیق اگر
قوت قلب و جگر گردد نبی
از خدا محبوب تر گردد نبی
قلب مؤمن را کتابش قوت است
حکمتش حبل الورید ملت است
دامنش از دست دادن ، مردن است
چون گل از باد خزان افسردن است
زندگی قوم از دم او یافت است
این سحر از آفتابش تافت است
فرد از حق ، ملت از وی زنده است
از شعاع مهر او تابنده است
از رسالت هم نوا گشتیم ما
هم نفس هم مدعا گشتیم ما
کثرت هم مدعا وحدت شود
پخته چون وحدت شود ملت شود
زنده هر کثرت ز بند وحدت است
وحدت مسلم ز دین فطرت است
دین فطرت از نبی آموختیم
در ره حق مشعلی افروختیم
این گهر از بحر بی پایان اوست
ما که یک جانیم از احسان اوست
تا نه این وحدت ز دست ما رود
هستی ما با ابد همدم شود
پس خدا بر ما شریعت ختم کرد
بر رسول ما رسالت ختم کرد
رونق از ما محفل ایام را
او رسل را ختم و ما اقوام را
خدمت ساقی گری با ما گذاشت
داد ما را آخرین جامی که داشت
«لا نبی بعدی» ز احسان خداست
پرده ی ناموس دین مصطفی است
قوم را سرمایه ی قوت ازو
حفظ سر وحدت ملت ازو
حق تعالی نقش هر دعوی شکست
تا ابد اسلام را شیرازه بست
دل ز غیر الله مسلمان بر کند
نعره ی لا قوم بعدی می زند
انبیا را نقش پای او دلیل
آن خدای لم یزل را آیتی
داشت در دل آرزوی ملتی
جوی اشک از چشم بیخوابش چکید
تا پیام «طهرابیتی» شنید
بهر ما ویرانه ئی آباد کرد
طائفان را خانه ئی بنیاد کرد
تا نهال «تب علینا» غنچه بست
صورت کار بهار ما نشست
حق تعالی پیکر ما آفرید
وز رسالت در تن ما جان دمید
حرف بی صوت اندرین عالم بدیم
از رسالت مصرع موزون شدیم
از رسالت در جهان تکوین ما
از رسالت دین ما آئین ما
از رسالت صد هزار ما یک است
جزو ما از جزو «مالاینفک» است
آن که شان اوست «یهدی من یرید»
از رسالت حلقه گرد ما کشید
حلقه ی ملت محیط افزاستی
مرکز او وادی بطحا ستی
ما ز حکم نسبت او ملتیم
اهل عالم را پیام رحمتیم
از میان بحر او خیزیم ما
مثل موج از هم نمیریزیم ما
امتش در حرز دیوار حرم
نعره زن مانند شیران در اجم
معنی حرفم کنی تحقیق اگر
بنگری با دیده ی صدیق اگر
قوت قلب و جگر گردد نبی
از خدا محبوب تر گردد نبی
قلب مؤمن را کتابش قوت است
حکمتش حبل الورید ملت است
دامنش از دست دادن ، مردن است
چون گل از باد خزان افسردن است
زندگی قوم از دم او یافت است
این سحر از آفتابش تافت است
فرد از حق ، ملت از وی زنده است
از شعاع مهر او تابنده است
از رسالت هم نوا گشتیم ما
هم نفس هم مدعا گشتیم ما
کثرت هم مدعا وحدت شود
پخته چون وحدت شود ملت شود
زنده هر کثرت ز بند وحدت است
وحدت مسلم ز دین فطرت است
دین فطرت از نبی آموختیم
در ره حق مشعلی افروختیم
این گهر از بحر بی پایان اوست
ما که یک جانیم از احسان اوست
تا نه این وحدت ز دست ما رود
هستی ما با ابد همدم شود
پس خدا بر ما شریعت ختم کرد
بر رسول ما رسالت ختم کرد
رونق از ما محفل ایام را
او رسل را ختم و ما اقوام را
خدمت ساقی گری با ما گذاشت
داد ما را آخرین جامی که داشت
«لا نبی بعدی» ز احسان خداست
پرده ی ناموس دین مصطفی است
قوم را سرمایه ی قوت ازو
حفظ سر وحدت ملت ازو
حق تعالی نقش هر دعوی شکست
تا ابد اسلام را شیرازه بست
دل ز غیر الله مسلمان بر کند
نعره ی لا قوم بعدی می زند
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است
بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
حکایت سلطان مراد و معمار در معنی مساوات اسلامیه
بود معماری ز اقلیم خجند
در فن تعمیر نام او بلند
ساخت آن صنعت گر فرهاد زاد
مسجدی از حکم سلطان مراد
خوش نیامد شاه را تعمیر او
خشمگین گردید از تقصیر او
آتش سوزنده از چشمش چکید
دست آن بیچاره از خنجر برید
جوی خون از ساعد معمار رفت
پیش قاضی ناتوان و زار رفت
آن هنرمندی که دستش سنگ سفت
داستان جور سلطان باز گفت
گفت ای پیغام حق گفتار تو
حفظ آئین محمد کار تو
سفته گوش سطوت شاهان نیم
قطع کن از روی قرآن دعویم
قاضی عادل بدندان خسته لب
کرد شه را در حضور خود طلب
رنگ شه از هیبت قرآن پرید
پیش قاضی چون خطاکاران رسید
از خجالت دیده بر پا دوخته
عارض او لاله ها اندوخته
یک طرف فریادی دعوی گری
یک طرف شاهنشه گردون فری
گفت شه از کرده خجلت برده ام
اعتراف از جرم خود آورده ام
گفت قاضی فی القصاص آمد حیوة
زندگی گیرد باین قانون ثبات
عبد مسلم کمتر از احرار نیست
خون شه رنگین تر از معمار نیست
چون مراد این آیه ی محکم شنید
دست خویش از آستین بیرون کشید
مدعی را تاب خاموشی نماند
آیه ی «بالعدل و الاحسان» خواند
گفت از بهر خدا بخشیدمش
از برای مصطفی بخشیدمش
یافت موری بر سلیمانی ظفر
سطوت آئین پیغمبر نگر
پیش قرآن بنده و مولا یکی است
بوریا و مسند دیبا یکی است
در فن تعمیر نام او بلند
ساخت آن صنعت گر فرهاد زاد
مسجدی از حکم سلطان مراد
خوش نیامد شاه را تعمیر او
خشمگین گردید از تقصیر او
آتش سوزنده از چشمش چکید
دست آن بیچاره از خنجر برید
جوی خون از ساعد معمار رفت
پیش قاضی ناتوان و زار رفت
آن هنرمندی که دستش سنگ سفت
داستان جور سلطان باز گفت
گفت ای پیغام حق گفتار تو
حفظ آئین محمد کار تو
سفته گوش سطوت شاهان نیم
قطع کن از روی قرآن دعویم
قاضی عادل بدندان خسته لب
کرد شه را در حضور خود طلب
رنگ شه از هیبت قرآن پرید
پیش قاضی چون خطاکاران رسید
از خجالت دیده بر پا دوخته
عارض او لاله ها اندوخته
یک طرف فریادی دعوی گری
یک طرف شاهنشه گردون فری
گفت شه از کرده خجلت برده ام
اعتراف از جرم خود آورده ام
گفت قاضی فی القصاص آمد حیوة
زندگی گیرد باین قانون ثبات
عبد مسلم کمتر از احرار نیست
خون شه رنگین تر از معمار نیست
چون مراد این آیه ی محکم شنید
دست خویش از آستین بیرون کشید
مدعی را تاب خاموشی نماند
آیه ی «بالعدل و الاحسان» خواند
گفت از بهر خدا بخشیدمش
از برای مصطفی بخشیدمش
یافت موری بر سلیمانی ظفر
سطوت آئین پیغمبر نگر
پیش قرآن بنده و مولا یکی است
بوریا و مسند دیبا یکی است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه وطن اساس ملت نیست
آنچنان قطع اخوت کرده اند
بر وطن تعمیر ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتی جستند در بئس القرار
تا «احلوا قومهم دار البوار»
این شجر جنت ز عالم برده است
تلخی پیکار بار آورده است
مردمی اندر جهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدمیت گم شد و اقوام ماند
تا سیاست مسند مذهب گرفت
این شجر در گلشن مغرب گرفت
قصه ی دین مسیحائی فسرد
شعله ی شمع کلیسائی فسرد
اسقف از بی طاقتی در مانده ئی
مهره ها از کف برون افشانده ئی
قوم عیسی بر کلیسا پازده
نقد آئین چلیپا وازده
دهریت چون جامه ی مذهب درید
مرسلی از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوی باطل پرست
سرمه ی او دیده ی مردم شکست
نسخه ئی بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه ی پیکار کشت
فطرت او سوی ظلمت برده رخت
حق ز تیغ خامه ی او لخت لخت
بتگری مانند آزر پیشه اش
بست نقش تازه ئی اندیشه اش
مملکت را دین او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پای این معبود زد
نقد حق را بر عیار سود زد
باطل از تعلیم او بالیده است
حیله اندازی فنی گردیده است
طرح تدبیر زبون فرجام ریخت
این خسک در جاده ی ایام ریخت
شب بچشم اهل عالم چیده است
مصلحت تزویر را نامیده است
بر وطن تعمیر ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتی جستند در بئس القرار
تا «احلوا قومهم دار البوار»
این شجر جنت ز عالم برده است
تلخی پیکار بار آورده است
مردمی اندر جهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدمیت گم شد و اقوام ماند
تا سیاست مسند مذهب گرفت
این شجر در گلشن مغرب گرفت
قصه ی دین مسیحائی فسرد
شعله ی شمع کلیسائی فسرد
اسقف از بی طاقتی در مانده ئی
مهره ها از کف برون افشانده ئی
قوم عیسی بر کلیسا پازده
نقد آئین چلیپا وازده
دهریت چون جامه ی مذهب درید
مرسلی از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوی باطل پرست
سرمه ی او دیده ی مردم شکست
نسخه ئی بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه ی پیکار کشت
فطرت او سوی ظلمت برده رخت
حق ز تیغ خامه ی او لخت لخت
بتگری مانند آزر پیشه اش
بست نقش تازه ئی اندیشه اش
مملکت را دین او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پای این معبود زد
نقد حق را بر عیار سود زد
باطل از تعلیم او بالیده است
حیله اندازی فنی گردیده است
طرح تدبیر زبون فرجام ریخت
این خسک در جاده ی ایام ریخت
شب بچشم اهل عالم چیده است
مصلحت تزویر را نامیده است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه نظام ملت غیر از آئین صورت نبندد و آئین ملت محمدیه قرآن است
ملتی را رفت چون آئین ز دست
مثل خاک اجزای او از هم شکست
هستی مسلم ز آئین است و بس
باطن دین نبی این است و بس
برگ گل شد چون ز آئین بسته شد
گل ز آئین بسته شد گلدسته شد
نغمه از ضبط صدا پیداستی
ضبط چون رفت از صدا غوغاستی
در گلوی ما نفس موج هواست
چون هوا پابند نی گردد ، نواست
تو همی دانی که آئین تو چیست؟
زیر گردون سر تمکین تو چیست؟
آن کتاب زنده قرآن حکیم
حکمت او لایزال است و قدیم
نسخه ی اسرار تکوین حیات
بی ثبات از قوتش گیرد ثبات
حرف او را ریب نی تبدیل نی
آیه اش شرمنده ی تأویل نی
پخته تر سودای خام از زور او
در فتد با سنگ ، جام از زور او
می برد پابند و آزاد آورد
صید بندان را بفریاد آورد
نوع انسان را پیام آخرین
حامل او رحمة للعالمین
ارج می گیرد ازو ناارجمند
بنده را از سجده سازد سر بلند
رهزنان از حفظ او رهبر شدند
از کتابی صاحب دفتر شدند
دشت پیمایان ز تاب یک چراغ
صد تجلی از علوم اندر دماغ
آنکه دوش کوه بارش بر نتافت
سطوت او زهره ی گردون شکافت
بنگر آن سرمایه ی آمال ما
گنجد اندر سینه ی اطفال ما
آن جگر تاب بیابان کم آب
چشم او احمر ز سوز آفتاب
خوشتر از آهو رم جمازه اش
گرم چون آتش دم جمازه اش
رخت خواب افکنده در زیر نخیل
صبحدم بیدار از بانگ رحیل
دشت سیر از بام و در ناآشنا
هرزه گردد از حضر ناآشنا
تا دلش از گرمی قرآن تپید
موج بیتابش چو گوهر آرمید
خواند ز آیات مبین او سبق
بنده آمد ‘ خواجه رفت از پیش حق
از جهانبانی نوازد ساز او
مسند جم گشت پا انداز او
شهر ها از گرد پایش ریختند
صد چمن از یک گلش انگیختند
ای گرفتار رسوم ایمان تو
شیوه های کافری زندان تو
قطع کردی امر خود را در زبر
جاده پیمای الی «شئی نکر»
گر تو میخواهی مسلمان زیستن
نیست ممکن جز بقرآن زیستن
صوفی پشمینه پوش حال مست
از شراب نغمه ی قوال مست
آتش از شعر عراقی در دلش
در نمی سازد بقرآن محفلش
از کلاه و بوریا تاج و سریر
فقر او از خانقاهان باج گیر
واعظ دستان زن افسانه بند
معنی او پست و حرف او بلند
از خطیب و دیلمی گفتار او
با ضعیف و شاذ و مرسل کار او
از تلاوت بر تو حق دارد کتاب
تو ازو کامی که میخواهی بیاب
مثل خاک اجزای او از هم شکست
هستی مسلم ز آئین است و بس
باطن دین نبی این است و بس
برگ گل شد چون ز آئین بسته شد
گل ز آئین بسته شد گلدسته شد
نغمه از ضبط صدا پیداستی
ضبط چون رفت از صدا غوغاستی
در گلوی ما نفس موج هواست
چون هوا پابند نی گردد ، نواست
تو همی دانی که آئین تو چیست؟
زیر گردون سر تمکین تو چیست؟
آن کتاب زنده قرآن حکیم
حکمت او لایزال است و قدیم
نسخه ی اسرار تکوین حیات
بی ثبات از قوتش گیرد ثبات
حرف او را ریب نی تبدیل نی
آیه اش شرمنده ی تأویل نی
پخته تر سودای خام از زور او
در فتد با سنگ ، جام از زور او
می برد پابند و آزاد آورد
صید بندان را بفریاد آورد
نوع انسان را پیام آخرین
حامل او رحمة للعالمین
ارج می گیرد ازو ناارجمند
بنده را از سجده سازد سر بلند
رهزنان از حفظ او رهبر شدند
از کتابی صاحب دفتر شدند
دشت پیمایان ز تاب یک چراغ
صد تجلی از علوم اندر دماغ
آنکه دوش کوه بارش بر نتافت
سطوت او زهره ی گردون شکافت
بنگر آن سرمایه ی آمال ما
گنجد اندر سینه ی اطفال ما
آن جگر تاب بیابان کم آب
چشم او احمر ز سوز آفتاب
خوشتر از آهو رم جمازه اش
گرم چون آتش دم جمازه اش
رخت خواب افکنده در زیر نخیل
صبحدم بیدار از بانگ رحیل
دشت سیر از بام و در ناآشنا
هرزه گردد از حضر ناآشنا
تا دلش از گرمی قرآن تپید
موج بیتابش چو گوهر آرمید
خواند ز آیات مبین او سبق
بنده آمد ‘ خواجه رفت از پیش حق
از جهانبانی نوازد ساز او
مسند جم گشت پا انداز او
شهر ها از گرد پایش ریختند
صد چمن از یک گلش انگیختند
ای گرفتار رسوم ایمان تو
شیوه های کافری زندان تو
قطع کردی امر خود را در زبر
جاده پیمای الی «شئی نکر»
گر تو میخواهی مسلمان زیستن
نیست ممکن جز بقرآن زیستن
صوفی پشمینه پوش حال مست
از شراب نغمه ی قوال مست
آتش از شعر عراقی در دلش
در نمی سازد بقرآن محفلش
از کلاه و بوریا تاج و سریر
فقر او از خانقاهان باج گیر
واعظ دستان زن افسانه بند
معنی او پست و حرف او بلند
از خطیب و دیلمی گفتار او
با ضعیف و شاذ و مرسل کار او
از تلاوت بر تو حق دارد کتاب
تو ازو کامی که میخواهی بیاب
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه در زمانه انحطاط تقلید از اجتهاد اولی تر است
عهد حاضر فتنه ها زیر سر است
طبع ناپروای او آفت گر است
بزم اقوام کهن برهم ازو
شاخسار زندگی بی نم ازو
جلوه اش ما را ز ما بیگانه کرد
ساز ما را از نوا بیگانه کرد
از دل ما آتش دیرینه برد
نور و نار لااله از سینه برد
مضمحل گردد چو تقویم حیات
ملت از تقلید می گیرد ثبات
راه آبا رو که این جمعیت است
معنی تقلید ضبط ملت است
در خزان ای بی نصیب از برگ و بار
از شجر مگسل به امید بهار
بحر گم کردی زیان اندیش باش
حافظ جوی کم آب خویش باش
شاید از سیل قهستان برخوری
باز در آغوش طوفان پروری
پیکرت دارد اگر جان بصیر
عبرت از احوال اسرائیل گیر
گرم و سرد روزگار او نگر
سختی جان نزار او نگر
خون گران سیر است در رگهای او
سنگ صد دهلیز و یک سیمای او
پنجه ی گردون چو انگورش فشرد
یادگار موسی و هارون نمرد
از نوای آتشینش رفت سوز
لیکن اندر سینه دم دارد هنوز
زانکه چون جمعیتش ازهم شکست
جز براه رفتگان محمل نبست
ای پریشان محفل دیرینه ات
مرد شمع زندگی در سینه ات
نقش بر دل معنی توحید کن
چاره ی کار خود از تقلید کن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتهاد عالمان کم نظر
اقتدا بر رفتگان محفوظ تر
عقل آبایت هوس فرسوده نیست
کار پاکان از غرض آلوده نیست
فکر شان ریسد همی باریک تر
ورعشان با مصطفی نزدیک تر
ذوق جعفر کاوش رازی نماند
آبروی ملت تازی نماند
تنگ بر ما رهگذار دین شد است
هر لئیمی راز دار دین شد است
ای که از اسرار دین بیگانه ئی
با یک آئین ساز اگر فرزانه ئی
من شنیدستم ز نباض حیات
اختلاف تست مقراض حیات
از یک آئینی مسلمان زنده است
پیکر ملت ز قرآن زنده است
ما همه خاک و دل آگاه اوست
اعتصامش کن که حبل الله اوست
چون گهر در رشته ی او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو
طبع ناپروای او آفت گر است
بزم اقوام کهن برهم ازو
شاخسار زندگی بی نم ازو
جلوه اش ما را ز ما بیگانه کرد
ساز ما را از نوا بیگانه کرد
از دل ما آتش دیرینه برد
نور و نار لااله از سینه برد
مضمحل گردد چو تقویم حیات
ملت از تقلید می گیرد ثبات
راه آبا رو که این جمعیت است
معنی تقلید ضبط ملت است
در خزان ای بی نصیب از برگ و بار
از شجر مگسل به امید بهار
بحر گم کردی زیان اندیش باش
حافظ جوی کم آب خویش باش
شاید از سیل قهستان برخوری
باز در آغوش طوفان پروری
پیکرت دارد اگر جان بصیر
عبرت از احوال اسرائیل گیر
گرم و سرد روزگار او نگر
سختی جان نزار او نگر
خون گران سیر است در رگهای او
سنگ صد دهلیز و یک سیمای او
پنجه ی گردون چو انگورش فشرد
یادگار موسی و هارون نمرد
از نوای آتشینش رفت سوز
لیکن اندر سینه دم دارد هنوز
زانکه چون جمعیتش ازهم شکست
جز براه رفتگان محمل نبست
ای پریشان محفل دیرینه ات
مرد شمع زندگی در سینه ات
نقش بر دل معنی توحید کن
چاره ی کار خود از تقلید کن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتهاد عالمان کم نظر
اقتدا بر رفتگان محفوظ تر
عقل آبایت هوس فرسوده نیست
کار پاکان از غرض آلوده نیست
فکر شان ریسد همی باریک تر
ورعشان با مصطفی نزدیک تر
ذوق جعفر کاوش رازی نماند
آبروی ملت تازی نماند
تنگ بر ما رهگذار دین شد است
هر لئیمی راز دار دین شد است
ای که از اسرار دین بیگانه ئی
با یک آئین ساز اگر فرزانه ئی
من شنیدستم ز نباض حیات
اختلاف تست مقراض حیات
از یک آئینی مسلمان زنده است
پیکر ملت ز قرآن زنده است
ما همه خاک و دل آگاه اوست
اعتصامش کن که حبل الله اوست
چون گهر در رشته ی او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه حیات ملیه مرکز محسوس میخواهد و مرکز ملت اسلامیه بیت الحرام است
می گشایم عقده از کار حیات
سازمت آگاه اسرار حیات
چون خیال از خود رمیدن پیشه اش
از جهت دامن کشیدن پیشه اش
در جهان دیر و زود آید چسان
وقت او فردا و دی زاید چسان
گر نظرداری یکی بر خود نگر
جز رم پیهم نه ئی ای بیخبر
تا نماید تاب نامشهود خویش
شعله ی او پرده بند از دود خویش
سیر او را تا سکون بیند نظر
موج جویش بسته آمد در گهر
آتش او دم بخویش اندر کشید
لاله گردید و ز شاخی بر دمید
فکر خام تو گران خیز است و لنگ
تهمت گل بست بر پرواز رنگ
زندگی مرغ نشیمن ساز نیست
طایر رنگ است و جز پرواز نیست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها می زند فریاد هم
از پرش پرواز شوید دمبدم
چاره ی خود کرده جوید دمبدم
عقده ها خود می زند در کار خویش
باز آسان می کند دشوار خویش
پا بگل گردد حیات تیزگام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابیده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ی امروز او
دمبدم مشکل گر و آسان گذار
دمبدم نو آفرین و تازه کار
گرچه مثل بو سراپایش رم است
چون وطن در سینه ئی گیرد دم است
رشته های خویش را بر خود تند
تکمه ئی گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود وا کند گردد شجر
خلعتی از آب و گل پیدا کند
دست و پا و چشم و دل پیدا کند
خلوت اندر تن گزیند زندگی
انجمن ها آفریند زندگی
همچنان آئین میلاد امم
زندگی بر مرکزی آید بهم
حلقه را مرکز چو جان در پیکر است
خط او در نقطه ی او مضمر است
قوم را ربط و نظام از مرکزی
روزگارش را دوام از مرکزی
راز دار و راز ما بیت الحرم
سوز ما هم ساز ما بیت الحرم
چون نفس در سینه او را پروریم
جان شیرین است او ما پیکریم
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گیر از زمزمش
تاب دار از ذره هایش آفتاب
غوطه زن اندر فضایش آفتاب
دعوی او را دلیل استیم ما
از براهین خلیل استیم ما
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شیرازه کرد
ملت بیضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
از حساب او یکی بسیاریت
پخته از بند یکی خودداریت
تو ز پیوند حریمی زنده ئی
تا طواف او کنی پاینده ئی
در جهان جان امم جمعیت است
در نگر سر حرم جمعیت است
عبرتی ای مسلم روشن ضمیر
از مآل امت موسی بگیر
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ی جمعیت ملت شکست
آنکه بالید اندر آغوش رسل
جزو او داننده ی اسرار کل
دهر سیلی بر بنا گوشش کشید
زندگی خون گشت و از چشمش چکید
رفت نم از ریشه های تاک او
بید مجنون هم نروید خاک او
از گل غربت زبان گم کرده ئی
هم نوا هم آشیان گم کرده ئی
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
ای ز تیغ جور گردون خسته تن
ای اسیر التباس و وهم و ظن
پیرهن را جامه احرام کن
صبح پیدا از غبار شام کن
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که یکسر سجده شو
مسلم پیشین نیازی آفرید
تا به ناز عالم آشوبی رسید
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه ی دستار بست
سازمت آگاه اسرار حیات
چون خیال از خود رمیدن پیشه اش
از جهت دامن کشیدن پیشه اش
در جهان دیر و زود آید چسان
وقت او فردا و دی زاید چسان
گر نظرداری یکی بر خود نگر
جز رم پیهم نه ئی ای بیخبر
تا نماید تاب نامشهود خویش
شعله ی او پرده بند از دود خویش
سیر او را تا سکون بیند نظر
موج جویش بسته آمد در گهر
آتش او دم بخویش اندر کشید
لاله گردید و ز شاخی بر دمید
فکر خام تو گران خیز است و لنگ
تهمت گل بست بر پرواز رنگ
زندگی مرغ نشیمن ساز نیست
طایر رنگ است و جز پرواز نیست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها می زند فریاد هم
از پرش پرواز شوید دمبدم
چاره ی خود کرده جوید دمبدم
عقده ها خود می زند در کار خویش
باز آسان می کند دشوار خویش
پا بگل گردد حیات تیزگام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابیده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ی امروز او
دمبدم مشکل گر و آسان گذار
دمبدم نو آفرین و تازه کار
گرچه مثل بو سراپایش رم است
چون وطن در سینه ئی گیرد دم است
رشته های خویش را بر خود تند
تکمه ئی گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود وا کند گردد شجر
خلعتی از آب و گل پیدا کند
دست و پا و چشم و دل پیدا کند
خلوت اندر تن گزیند زندگی
انجمن ها آفریند زندگی
همچنان آئین میلاد امم
زندگی بر مرکزی آید بهم
حلقه را مرکز چو جان در پیکر است
خط او در نقطه ی او مضمر است
قوم را ربط و نظام از مرکزی
روزگارش را دوام از مرکزی
راز دار و راز ما بیت الحرم
سوز ما هم ساز ما بیت الحرم
چون نفس در سینه او را پروریم
جان شیرین است او ما پیکریم
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گیر از زمزمش
تاب دار از ذره هایش آفتاب
غوطه زن اندر فضایش آفتاب
دعوی او را دلیل استیم ما
از براهین خلیل استیم ما
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شیرازه کرد
ملت بیضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
از حساب او یکی بسیاریت
پخته از بند یکی خودداریت
تو ز پیوند حریمی زنده ئی
تا طواف او کنی پاینده ئی
در جهان جان امم جمعیت است
در نگر سر حرم جمعیت است
عبرتی ای مسلم روشن ضمیر
از مآل امت موسی بگیر
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ی جمعیت ملت شکست
آنکه بالید اندر آغوش رسل
جزو او داننده ی اسرار کل
دهر سیلی بر بنا گوشش کشید
زندگی خون گشت و از چشمش چکید
رفت نم از ریشه های تاک او
بید مجنون هم نروید خاک او
از گل غربت زبان گم کرده ئی
هم نوا هم آشیان گم کرده ئی
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
ای ز تیغ جور گردون خسته تن
ای اسیر التباس و وهم و ظن
پیرهن را جامه احرام کن
صبح پیدا از غبار شام کن
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که یکسر سجده شو
مسلم پیشین نیازی آفرید
تا به ناز عالم آشوبی رسید
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه ی دستار بست
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
خطاب به مخدرات اسلام
ای ردایت پردهٔ ناموس ما
تاب تو سرمایهٔ فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شست
لااله آموختی او را نخست
می تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما گفتار ما کردار ما
برق ما کو در سحابت آرمید
بر جبل رخشید و در صحرا تپید
ای امین نعمت آئین حق
در نفسهای تو سوز دین حق
دور حاضر تر فروش و پر فن است
کاروانش نقد دین را رهزن است
کور و یزدان ناشناس ادراک او
ناکسان زنجیری پیچاک او
چشم او بیباک و ناپرواستی
پنجهٔ مژگان او گیراستی
صید او آزاد خواند خویش را
کشتهٔ او زنده داند خویش را
آب بند نخل جمعیت توئی
حافظ سرمایهٔ ملت توئی
از سر سود و زیان سودا مزن
گام جز بر جادهٔ آبا مزن
هوشیار از دستبرد روزگار
گیر فرزندان خود را در کنار
این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوهٔ زهرا مبند
تا حسینی شاخ تو بار آورد
موسم پیشین بگلزار آورد
تاب تو سرمایهٔ فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شست
لااله آموختی او را نخست
می تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما گفتار ما کردار ما
برق ما کو در سحابت آرمید
بر جبل رخشید و در صحرا تپید
ای امین نعمت آئین حق
در نفسهای تو سوز دین حق
دور حاضر تر فروش و پر فن است
کاروانش نقد دین را رهزن است
کور و یزدان ناشناس ادراک او
ناکسان زنجیری پیچاک او
چشم او بیباک و ناپرواستی
پنجهٔ مژگان او گیراستی
صید او آزاد خواند خویش را
کشتهٔ او زنده داند خویش را
آب بند نخل جمعیت توئی
حافظ سرمایهٔ ملت توئی
از سر سود و زیان سودا مزن
گام جز بر جادهٔ آبا مزن
هوشیار از دستبرد روزگار
گیر فرزندان خود را در کنار
این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوهٔ زهرا مبند
تا حسینی شاخ تو بار آورد
موسم پیشین بگلزار آورد
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
لم یلد و لم یولد
قوم تو از رنگ و خون بالاتر است
قیمت یک اسودش صد احمر است
قطرهٔ آب وضوی قنبری
در بها برتر ز خون قیصری
فارغ از باب و ام و اعمام باش
همچو سلمان زادهٔ اسلام باش
نکته ئی ای همدم فرزانه بین
شهد را در خانه های لانه بین
قطره ئی از لالهٔ حمراستی
قطره ئی از نرگس شهلاستی
این نمی گوید که من از عبهرم
آن نمی گوید من از نیلوفرم
ملت ما شان ابراهیمی است
شهد ما ایمان ابراهیمی است
گر نسب را جزو ملت کرده ئی
رخنه در کار اخوت کرده ئی
در زمین ما نگیرد ریشه ات
هست نا مسلم هنوز اندیشه ات
ابن مسعود آن چراغ افروز عشق
جسم و جان او سراپا سوز عشق
سوخت از مرگ برادر سینه اش
آب گردید از گداز آئینه اش
گریه های خویش را پایان ندید
در غمش چون مادران شیون کشید
« ای دریغا آن سبق خوان نیاز
یار من اندر دبستان نیاز»
«آه آن سرو سهی بالای من
در ره عشق نبی همپای من»
«حیف او محروم دربار نبی
چشم من روشن ز دیدار نبی»
نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
دل به محبوب حجازی بسته ایم
زین جهت با یکدگر پیوسته ایم
رشتهٔ ما یک تولایش بس است
چشم ما را کیف صهبایش بس است
مستی او تا بخون ما دوید
کهنه را آتش زد و نو آفرید
عشق او سرمایهٔ جمعیت است
همچو خون اندر عروق ملت است
عشق در جان و نسب در پیکر است
رشتهٔ عشق از نسب محکم تر است
عشق ورزی از نسب باید گذشت
هم ز ایران و عرب باید گذشت
امت او مثل او نور حق است
هستی ما از وجودش مشتق است
«نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود»
هر که پا در بند اقلیم و جد است
بی خبر از لم یلد لم یولد است
قیمت یک اسودش صد احمر است
قطرهٔ آب وضوی قنبری
در بها برتر ز خون قیصری
فارغ از باب و ام و اعمام باش
همچو سلمان زادهٔ اسلام باش
نکته ئی ای همدم فرزانه بین
شهد را در خانه های لانه بین
قطره ئی از لالهٔ حمراستی
قطره ئی از نرگس شهلاستی
این نمی گوید که من از عبهرم
آن نمی گوید من از نیلوفرم
ملت ما شان ابراهیمی است
شهد ما ایمان ابراهیمی است
گر نسب را جزو ملت کرده ئی
رخنه در کار اخوت کرده ئی
در زمین ما نگیرد ریشه ات
هست نا مسلم هنوز اندیشه ات
ابن مسعود آن چراغ افروز عشق
جسم و جان او سراپا سوز عشق
سوخت از مرگ برادر سینه اش
آب گردید از گداز آئینه اش
گریه های خویش را پایان ندید
در غمش چون مادران شیون کشید
« ای دریغا آن سبق خوان نیاز
یار من اندر دبستان نیاز»
«آه آن سرو سهی بالای من
در ره عشق نبی همپای من»
«حیف او محروم دربار نبی
چشم من روشن ز دیدار نبی»
نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
دل به محبوب حجازی بسته ایم
زین جهت با یکدگر پیوسته ایم
رشتهٔ ما یک تولایش بس است
چشم ما را کیف صهبایش بس است
مستی او تا بخون ما دوید
کهنه را آتش زد و نو آفرید
عشق او سرمایهٔ جمعیت است
همچو خون اندر عروق ملت است
عشق در جان و نسب در پیکر است
رشتهٔ عشق از نسب محکم تر است
عشق ورزی از نسب باید گذشت
هم ز ایران و عرب باید گذشت
امت او مثل او نور حق است
هستی ما از وجودش مشتق است
«نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود»
هر که پا در بند اقلیم و جد است
بی خبر از لم یلد لم یولد است
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
عرض حال مصنف بحضور رحمة للعالمین
ای ظهور تو شباب زندگی
جلوه ات تعبیر خواب زندگی
ای زمین از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسهٔ بامت بلند
شش جهت روشن ز تاب روی تو
ترک و تاجیک و عرب هندوی تو
از تو بالا پایهٔ این کائنات
فقر تو سرمایهٔ این کائنات
در جهان شمع حیات افروختی
بندگان را خواجگی آموختی
بی تو از نابودمندیها خجل
پیکران این سرای آب و گل
تا دم تو آتشی از گل گشود
توده های خاک را آدم نمود
ذره دامن گیر مهر و ماه شد
یعنی از نیروی خویش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رویت نظر
از اب و ام گشتهٔ ئی محبوب تر
عشق در من آتشی افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
ناله ئی مانند نی سامان من
آن چراغ خانهٔ ویران من
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده در مینا نهفتن مشکل است
مسلم از سر نبی بیگانه شد
باز این بیت الحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزی و هبل
هر یکی دارد بتی اندر بغل
شیخ ما از برهمن کافر تر است
زانکه او را سومنات اندر سر است
رخت هستی از عرب برچیده ئی
در خمستان عجم خوابیده ئی
شل ز برفاب عجم اعضای او
سرد تر از اشک او صهبای او
همچو کافر از اجل ترسنده ئی
سینه اش فارغ ز قلب زنده ئی
نعشش از پیش طبیبان برده ام
در حضور مصطفی آورده ام
مرده بود از آب حیوان گفتمش
سری از اسرار قرآن گفتمش
داستانی گفتم از یاران نجد
نکهتی آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حیات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغایش ز قانون فرنگ
ای بصیری را ردا بخشنده ئی
بربط سلما مرا بخشنده ئی
ذوق حق ده این خطا اندیش را
اینکه نشناسد متاع خویش را
گر دلم آئینهٔ بی جوهر است
ور بحرفم غیر قرآن مضمر است
ای فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بینندهٔ ما فی الصدور
پردهٔ ناموس فکرم چاک کن
این خیابان را ز خارم پاک کن
تنگ کن رخت حیات اندر برم
اهل ملت را نگهدار از شرم
سبز کشت نابسامانم مکن
بهره گیر از ابر نیسانم مکن
خشک گردان باده در انگور من
زهر ریز اندر می کافور من
روز محشر خوار و رسوا کن مرا
بی نصیب از بوسهٔ پا کن مرا
گر در اسرار قرآن سفته ام
با مسلمانان اگر حق گفته ام
ایکه از احسان تو ناکس ، کس است
یک دعایت مزد گفتارم بس است
عرض کن پیش خدای عزوجل
عشق من گردد هم آغوش عمل
دولت جان حزین بخشیده ئی
بهره ئی از علم دین بخشیده ئی
در عمل پاینده تر گردان مرا
آب نیسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا در جهان آورده ام
آرزوی دیگری پرورده ام
همچو دل در سینه ام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
تا فلک دیرینه تر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوان تر می شود
این کهن صهبا گران تر می شود
این تمنا زیر خاکم گوهر است
در شبم تاب همین یک اختر است
مدتی با لاله رویان ساختم
عشق با مرغوله مویان باختم
باده ها با ماه سیمایان زدم
بر چراغ عافیت دامان زدم
برقها رقصید گرد حاصلم
رهزنان بردند کالای دلم
این شراب از شیشهٔ جانم نریخت
این زر سارا ز دامانم نریخت
عقل آزر پیشه ام زنار بست
نقش او در کشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شکی
از دماغ خشک من لاینفکی
حرفی از علم الیقین ناخوانده ئی
در گمان آباد حکمت مانده ئی
ظلمتم از تاب حق بیگانه بود
شامم از نور شفق بیگانه بود
این تمنا در دلم خوابیده ماند
در صدف مثل گهر پوشیده ماند
آخر از پیمانهٔ چشمم چکید
در ضمیر من نواها آفرید
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
مسلمی از ماسوا بیگانه ئی
تا کجا زناری بتخانه ئی
حیف چون او را سرآید روزگار
پیکرش را دیر گیرد در کنار
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرخا شهری که تو بودی در آن
ای خنک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهٔ بیدار بخش
مرقدی در سایهٔ دیوار بخش
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیده ئی آغازم ، انجامم نگر
جلوه ات تعبیر خواب زندگی
ای زمین از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسهٔ بامت بلند
شش جهت روشن ز تاب روی تو
ترک و تاجیک و عرب هندوی تو
از تو بالا پایهٔ این کائنات
فقر تو سرمایهٔ این کائنات
در جهان شمع حیات افروختی
بندگان را خواجگی آموختی
بی تو از نابودمندیها خجل
پیکران این سرای آب و گل
تا دم تو آتشی از گل گشود
توده های خاک را آدم نمود
ذره دامن گیر مهر و ماه شد
یعنی از نیروی خویش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رویت نظر
از اب و ام گشتهٔ ئی محبوب تر
عشق در من آتشی افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
ناله ئی مانند نی سامان من
آن چراغ خانهٔ ویران من
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده در مینا نهفتن مشکل است
مسلم از سر نبی بیگانه شد
باز این بیت الحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزی و هبل
هر یکی دارد بتی اندر بغل
شیخ ما از برهمن کافر تر است
زانکه او را سومنات اندر سر است
رخت هستی از عرب برچیده ئی
در خمستان عجم خوابیده ئی
شل ز برفاب عجم اعضای او
سرد تر از اشک او صهبای او
همچو کافر از اجل ترسنده ئی
سینه اش فارغ ز قلب زنده ئی
نعشش از پیش طبیبان برده ام
در حضور مصطفی آورده ام
مرده بود از آب حیوان گفتمش
سری از اسرار قرآن گفتمش
داستانی گفتم از یاران نجد
نکهتی آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حیات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغایش ز قانون فرنگ
ای بصیری را ردا بخشنده ئی
بربط سلما مرا بخشنده ئی
ذوق حق ده این خطا اندیش را
اینکه نشناسد متاع خویش را
گر دلم آئینهٔ بی جوهر است
ور بحرفم غیر قرآن مضمر است
ای فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بینندهٔ ما فی الصدور
پردهٔ ناموس فکرم چاک کن
این خیابان را ز خارم پاک کن
تنگ کن رخت حیات اندر برم
اهل ملت را نگهدار از شرم
سبز کشت نابسامانم مکن
بهره گیر از ابر نیسانم مکن
خشک گردان باده در انگور من
زهر ریز اندر می کافور من
روز محشر خوار و رسوا کن مرا
بی نصیب از بوسهٔ پا کن مرا
گر در اسرار قرآن سفته ام
با مسلمانان اگر حق گفته ام
ایکه از احسان تو ناکس ، کس است
یک دعایت مزد گفتارم بس است
عرض کن پیش خدای عزوجل
عشق من گردد هم آغوش عمل
دولت جان حزین بخشیده ئی
بهره ئی از علم دین بخشیده ئی
در عمل پاینده تر گردان مرا
آب نیسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا در جهان آورده ام
آرزوی دیگری پرورده ام
همچو دل در سینه ام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
تا فلک دیرینه تر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوان تر می شود
این کهن صهبا گران تر می شود
این تمنا زیر خاکم گوهر است
در شبم تاب همین یک اختر است
مدتی با لاله رویان ساختم
عشق با مرغوله مویان باختم
باده ها با ماه سیمایان زدم
بر چراغ عافیت دامان زدم
برقها رقصید گرد حاصلم
رهزنان بردند کالای دلم
این شراب از شیشهٔ جانم نریخت
این زر سارا ز دامانم نریخت
عقل آزر پیشه ام زنار بست
نقش او در کشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شکی
از دماغ خشک من لاینفکی
حرفی از علم الیقین ناخوانده ئی
در گمان آباد حکمت مانده ئی
ظلمتم از تاب حق بیگانه بود
شامم از نور شفق بیگانه بود
این تمنا در دلم خوابیده ماند
در صدف مثل گهر پوشیده ماند
آخر از پیمانهٔ چشمم چکید
در ضمیر من نواها آفرید
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
مسلمی از ماسوا بیگانه ئی
تا کجا زناری بتخانه ئی
حیف چون او را سرآید روزگار
پیکرش را دیر گیرد در کنار
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرخا شهری که تو بودی در آن
ای خنک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهٔ بیدار بخش
مرقدی در سایهٔ دیوار بخش
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیده ئی آغازم ، انجامم نگر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله
ای امیر کامگار ای شهریار
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد زنجیری امروز و دوش است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سراپا معنی سر بسته ام من