عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
سخن سازی چو چشم یار در دنیا نمی باشد
بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن
کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد
چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد
ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را
نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد
به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد
بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد
شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد
که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد
فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد
بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن
کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد
چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد
ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را
نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد
به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد
بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد
شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد
که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد
فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
بی ذکر تو نیکو نبود پیشهٔ دیگر
بی فکر تو باطل بود اندیشهٔ دیگر
صهبای مجازم ندهد نشئه که باشد
کیفیت مستان تو از شیشهٔ دیگر
کی قطع نظر از تو توانم که دواندست
از هر مژه چشمت به دلم ریشهٔ دیگر
لبریز خیال تو ز بس گشته، نگنجد
در غمکدهٔ سینه ام اندیشهٔ دیگر
ناخن گره از کار تو جویا نگشاید
بر سینه قوی تر زن از این تیشهٔ دیگر
بی فکر تو باطل بود اندیشهٔ دیگر
صهبای مجازم ندهد نشئه که باشد
کیفیت مستان تو از شیشهٔ دیگر
کی قطع نظر از تو توانم که دواندست
از هر مژه چشمت به دلم ریشهٔ دیگر
لبریز خیال تو ز بس گشته، نگنجد
در غمکدهٔ سینه ام اندیشهٔ دیگر
ناخن گره از کار تو جویا نگشاید
بر سینه قوی تر زن از این تیشهٔ دیگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
از گل داغ جنون دارم بهاری در نظر
باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر
بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست
چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر
عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود
از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر
پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد
خواب می بینم که می آید غباری در نظر
قرة العین جهان از مردمی جویا تویی
همچو نور چشم داری اعتباری در نظر
باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر
بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست
چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر
عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود
از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر
پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد
خواب می بینم که می آید غباری در نظر
قرة العین جهان از مردمی جویا تویی
همچو نور چشم داری اعتباری در نظر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
اگر از سوز عشقت سوخت دل دیوانه ای کمتر
وگر بر باد شد خاکسترش پروانه ای کمتر
به پیش مستی چشمش که یارب باد روز افزون
بود سامان صد میخانه از پیمانه ای کمتر
نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری
ز همت دور باشد بودن از پروانه ای کمتر
ز جوش درد بی او خون دل در دیده اش گردد
تو ای بی درد تا کی باشی از پیمانه ای کمتر
به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگی
بود وسعت سرای عالم از ویرانه ای کمتر
ز بس لبریز درد عشق خوبان گشته ام جویا
به گوشم قصهٔ مجنون بود افسانه ای کمتر
وگر بر باد شد خاکسترش پروانه ای کمتر
به پیش مستی چشمش که یارب باد روز افزون
بود سامان صد میخانه از پیمانه ای کمتر
نثار دوست کن گر نیم جانی در بدن داری
ز همت دور باشد بودن از پروانه ای کمتر
ز جوش درد بی او خون دل در دیده اش گردد
تو ای بی درد تا کی باشی از پیمانه ای کمتر
به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگی
بود وسعت سرای عالم از ویرانه ای کمتر
ز بس لبریز درد عشق خوبان گشته ام جویا
به گوشم قصهٔ مجنون بود افسانه ای کمتر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
نیست جز افغان مرا در بزم آن مکار کار
همچو آن بلبل که نالان است در گلزار زار
آه کامشب مانع نظاره شد در بزم وصل
پردهٔ چشم از غبار خاطرم دیواروار
شور دارد شوخی و بیتابی و ناز و نیاز
خاصه عشق ساده لوح ار باشد و عیار یار
بی گل رویی نگه در دیده سنگینی کند
بی می صافست هر دل ابر گوهر بار بار
ساغر صهبا به رنگ گل بخندد قاه قاه
شیشهٔ می هر قدر گرید به محفل زار زار
شرح پیچ و تاب زلفش گر نویسد خامه ام
می نماید دور ازو در دیده ام طومار مار
بی تکلف ته قدم در محفلم جویا که هست
می مهیا و مغنی حاضر و تیار یار
همچو آن بلبل که نالان است در گلزار زار
آه کامشب مانع نظاره شد در بزم وصل
پردهٔ چشم از غبار خاطرم دیواروار
شور دارد شوخی و بیتابی و ناز و نیاز
خاصه عشق ساده لوح ار باشد و عیار یار
بی گل رویی نگه در دیده سنگینی کند
بی می صافست هر دل ابر گوهر بار بار
ساغر صهبا به رنگ گل بخندد قاه قاه
شیشهٔ می هر قدر گرید به محفل زار زار
شرح پیچ و تاب زلفش گر نویسد خامه ام
می نماید دور ازو در دیده ام طومار مار
بی تکلف ته قدم در محفلم جویا که هست
می مهیا و مغنی حاضر و تیار یار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
چون شود محو از دل خاکی سرشت ما غبار؟
کی به افشاندن رود از دامن صحرا غبار؟
ای نسیم از کوی او مگذر که می ترسم شود
در دلش بوی گل از نازک مزاجیها غبار
بسکه بیکس دشمنند ارباب دولت، می شود
گوهر از گرد یتیمی در دل دریا غبار
مهرهٔ گل ریزدم هر قطره اشک از چشم تر
دور ازو در خاطرم بگرفته از بس جا غبار
آمدی مستانه و غمها به شادی شد بدل
باد دامانت فشاند از چهرهٔ دلها غبار
من کی ام کز من توان رنجید آنکه بی سبب
کیست جویا؟ بنده، جویا؟ خاک ره، جویا؟ غبار!
کی به افشاندن رود از دامن صحرا غبار؟
ای نسیم از کوی او مگذر که می ترسم شود
در دلش بوی گل از نازک مزاجیها غبار
بسکه بیکس دشمنند ارباب دولت، می شود
گوهر از گرد یتیمی در دل دریا غبار
مهرهٔ گل ریزدم هر قطره اشک از چشم تر
دور ازو در خاطرم بگرفته از بس جا غبار
آمدی مستانه و غمها به شادی شد بدل
باد دامانت فشاند از چهرهٔ دلها غبار
من کی ام کز من توان رنجید آنکه بی سبب
کیست جویا؟ بنده، جویا؟ خاک ره، جویا؟ غبار!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
عمر رفت و هست ذوق آن بر و دوشم هنوز
تنگ دارد شوق آغوشش در آغوشم هنوز
بر زمین ناید غبار من ز دوش گردباد
بیقرار گردش آن چشم می نوشم هنوز
ای صبا مشت غبارم را به چشم کم مبین
از هواداران آن سرو قباپوشم هنوز
بر نمی خیزد غبارم ای نسیم از روی خاک
دست و پا گم کردهٔ آن چشم می نوشم هنوز
با وجود وصل ای جویا به رنگ زلف او
تیره روز از عشق آن صبح بناگوشم هنوز
نشکفته غنچه ای ز نسیم سحر هنوز
نگشاده است مرغ دلم بال و پر هنوز
صد منزل از قلمرو عنقا گذشته ایم
ناکرده نیم گام هم از خود سفر هنوز
گشتیم خاک راه و به بزمت ز آه ما
پیچیده است بوی کباب جگر هنوز
با آنکه سیل گریهٔ تلخم ز سر گذشت
لعلت بود زخندهٔ نهان در شکر هنوز
در خاک بیقرار چو مویی در آتشم
در پیچ و تاب داردم آن خوش کمر هنوز
تنگ دارد شوق آغوشش در آغوشم هنوز
بر زمین ناید غبار من ز دوش گردباد
بیقرار گردش آن چشم می نوشم هنوز
ای صبا مشت غبارم را به چشم کم مبین
از هواداران آن سرو قباپوشم هنوز
بر نمی خیزد غبارم ای نسیم از روی خاک
دست و پا گم کردهٔ آن چشم می نوشم هنوز
با وجود وصل ای جویا به رنگ زلف او
تیره روز از عشق آن صبح بناگوشم هنوز
نشکفته غنچه ای ز نسیم سحر هنوز
نگشاده است مرغ دلم بال و پر هنوز
صد منزل از قلمرو عنقا گذشته ایم
ناکرده نیم گام هم از خود سفر هنوز
گشتیم خاک راه و به بزمت ز آه ما
پیچیده است بوی کباب جگر هنوز
با آنکه سیل گریهٔ تلخم ز سر گذشت
لعلت بود زخندهٔ نهان در شکر هنوز
در خاک بیقرار چو مویی در آتشم
در پیچ و تاب داردم آن خوش کمر هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
صبح شد ساقی همان مستی شب دارم هنوز
خنده ها بر گریه های بی سبب دارم هنوز
غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگی چه باک
خندهٔ بی اختیار زیر لب دارم هنوز
می کند با عشق، دل زورآزماییها هنوز
می رود دست و بغل چون موج با دریا هنوز
ضعف پیری شوق عشق و عاشقی از دل نبرد
می گشاید شیشه ام آغوش بر خارا هنوز
رنگ رعنایی که سرو جنت از وی برده فیض
بر زمین از سایهٔ خود ریزد آن بالا هنوز
ساقی از جام می اش مشت گلابی برفشان
شوخی او خفته در آغوش استغنا هنوز
می زند با قامت آن شوخ لاف همسری
شرم ناید سرو را با آن قد و بالا هنوز
رفت جویا آن گل رو از نظر زان رو مراست
مردمک چون لاله داغ چشم خون بالا هنوز
خنده ها بر گریه های بی سبب دارم هنوز
غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگی چه باک
خندهٔ بی اختیار زیر لب دارم هنوز
می کند با عشق، دل زورآزماییها هنوز
می رود دست و بغل چون موج با دریا هنوز
ضعف پیری شوق عشق و عاشقی از دل نبرد
می گشاید شیشه ام آغوش بر خارا هنوز
رنگ رعنایی که سرو جنت از وی برده فیض
بر زمین از سایهٔ خود ریزد آن بالا هنوز
ساقی از جام می اش مشت گلابی برفشان
شوخی او خفته در آغوش استغنا هنوز
می زند با قامت آن شوخ لاف همسری
شرم ناید سرو را با آن قد و بالا هنوز
رفت جویا آن گل رو از نظر زان رو مراست
مردمک چون لاله داغ چشم خون بالا هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
نوبهار آمد هوا آیینه پرواز است باز
هر طرف خیل پری سرگرم پرواز است باز؟
از طپش، شریان شوقم پردهٔ دل می درد
چشم مخمور که در اندیشهٔ ناز است باز
آشنای ناله غیر از نغمه فهم درد نیست
صحبت دل با زبان بلبلان ساز است باز
محفل افروز دلم شد یاد شمع عارضی
رنگ رویم بر هوا پروانه پرواز است باز
در برم پیراهن اشک است مانند حباب
با دل غمدیده آه سرد دمساز است باز
در بهار عارضش از آمد و رفت نگاه
پنجهٔ مژگان جویا دست گلباز است باز
هر طرف خیل پری سرگرم پرواز است باز؟
از طپش، شریان شوقم پردهٔ دل می درد
چشم مخمور که در اندیشهٔ ناز است باز
آشنای ناله غیر از نغمه فهم درد نیست
صحبت دل با زبان بلبلان ساز است باز
محفل افروز دلم شد یاد شمع عارضی
رنگ رویم بر هوا پروانه پرواز است باز
در برم پیراهن اشک است مانند حباب
با دل غمدیده آه سرد دمساز است باز
در بهار عارضش از آمد و رفت نگاه
پنجهٔ مژگان جویا دست گلباز است باز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
فریاد چقدرها خورد افسوس بر امروز
آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز
از یاد بناگوش تو در باغ بهشتم
دارد نفسم فیض هوای سحر امروز
فریاد که از آتش عشق تو نمانده است
یک گوشهٔ چشم اشک مرا در جگر امروز
بر ناله من تنگ بود سینهٔ صحرا
از بار غمم کوه ببازد کمر امروز
پیداست که بسمل شدهٔ آرزوی کیست
از بال و پر افشانی مرغ سحر امروز
ساقی به نگاهی بفزا بی خودیم را
بی خویشتنم کن به دو جام دگر امروز
در خون تمنای سر کوی که غلطید
رنگین به خرام آمده باد سحر امروز
سهل است نپرسید اگر حال تو جویا
مستی که ز حالش نبود با خبر امروز
آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز
از یاد بناگوش تو در باغ بهشتم
دارد نفسم فیض هوای سحر امروز
فریاد که از آتش عشق تو نمانده است
یک گوشهٔ چشم اشک مرا در جگر امروز
بر ناله من تنگ بود سینهٔ صحرا
از بار غمم کوه ببازد کمر امروز
پیداست که بسمل شدهٔ آرزوی کیست
از بال و پر افشانی مرغ سحر امروز
ساقی به نگاهی بفزا بی خودیم را
بی خویشتنم کن به دو جام دگر امروز
در خون تمنای سر کوی که غلطید
رنگین به خرام آمده باد سحر امروز
سهل است نپرسید اگر حال تو جویا
مستی که ز حالش نبود با خبر امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
معنیی گر هست با رند می آشام است و بس
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس