عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
چو چشم تو من فتنه جویی ندارم
چو زلف تو آشفته خویی ندارم
چنان کرد عشقت مرا پیش مردم
که جز اشک خود آب رویی ندارم
ز اشکم به هر سو روان گشته جویی
جز آن سرو قد جست و جویی ندارم
ز سودای زلف تو دیوانه گشتم
جز آن زلف پروای مویی ندارم
بکش شاهدی را به زخمی به تیغت
که من غیر از این آرزویی ندارم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چون در صفت آن لب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از آن ساعت که روی آن بت پیمان شکن دیدم
نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم
ز لعلش خاتم پرسم بگفتا جان بدل باید
بدادم جان و لعلش را به کام خویشتن دیدم
ز برگ یاسمن گفتم شود پیراهن او را
ولی از برگ گل نازک تر آن مه را بدن دیدم
نماندم صبر در هجران و آتش شعله زد در دل
در آن جز چاره کار خود اندر سوختن دیدم
زدرد عشق او گر شاهدی را چهره چون زر شد
بحمدالله که این زردی بر آن سیم تن دیدم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
چرا ز درد غم یار خود بغم باشیم
خوشا دمی که به درد و غمش به هم باشیم
به تاج و تخت شهان سر فرو نمی آریم
اگر چه از سگ کویش به قدر کم باشیم
به مال و جاه جهان نیست احتشام ولیک
گدای کوی تو باشیم محتشم باشیم
نهاده ایم به راحت همیشه چشم امید
قدم به دیده ما نه که در قدم باشیم
چو شاهدی به در دوست می بریم نیاز
امید هست کزین باب محترم باشیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
خواهم که با تو قصه خود در میان نهم
چون بینمت ز شوق گره بر زبان نهم
بر لوح جان نماند گمان و خیال و وهم
از بس که داغ درد تو بر لوح جان نهم
دارم هوای آنکه شوم خاک پای تو
من کز شرف قدم به سر فرقدان نهم
نقش دهان تنگ تو چون آیدم به دل
مهر نگین ختم سلیمان بدان نهم
گر پسته دم زند ز دهان تو باک نیست
مغزش کنم ز غیرت و اندر دهان نهم
جانا بگو که شاهدی از خادمان ماست
کآیم رخ نیاز بر آن خاندان نهم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
مرا گر هجر دل بر آتش است و دیده دریا هم
کجا دل می کشد با باغ و با گل گشت و صحرا هم
سگانت را به روزعرض هر یک را نهی کامی
چه شد گر یاد آری در میان مردم از ما هم
مرا یک روز خالی نیست از دردت دلم یکدم
نمی خواهم که بی درد تو باشم روز فردا هم
به تشریف شهادت چون رسانی جان مشتاقان
بدین دولت مزین ساز از تیغ تو ما ر ا هم
بگو تا چون ننالد شاهدی تا صبح دم هر شب
که نبود مونسش غیر از غم و درد و بلا با هم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
تا دل به قید زلف دل آرام بسته ایم
بر دیده خواب و بر جگر آرام بسته ایم
سودای یار در سر و سر در کمند زلف
این عقده بین که ما به سرانجام بسته ایم
ما از مقام صدق سر کویش از صفا
با اشک غسل کرده و احرام بسته ایم
سودای وصل او که به دیگ دماغ ماست
در پختنش بسی طمع خام بسته ایم
کس در بلا به کام دل خویشتن نرفت
ما دل به درد و داغ به ناکام بسته ایم
ای شاهدی زدام دو زلفش مجو خلاص
تا انتهای عمر در این دام بسته ایم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
به پیش عارض او عرض آفتاب مکن
که آفتاب از او ذره ایست بی سر و بن
محبت من و دلدار سابق از ازل است
از آن زمان که قلم رفت بر صحیفه کن
به فکر آن دهن اندیشه کرده عقل بسی
نیافت در ره این نکته هیچ جای سخن
شراب کهنه بده ساقیا که هست لطیف
به نوبهار گل تازه و شراب کهن
چو شاهدی ز ره زهد و توبه باز آمد
به رغم مدعیان ساقیا قدح پرکن
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
گویا بگذشتی ز چمن با رخ گلگون
کز گونه تو لاله خجل گشت و دگرگون
زنجیر بود چاره دیوانه ولیکن
ماییم که گشتیم به زنجیر تو مجنون
خطت سپه زنگ چو می برد سوی روم
بر جان من سوخته آورد شبیخون
گفتم که بپوشم مگر این سوز درون را
با آه چه گویم که زند شعله به بیرون
این زرد رخ شاهدی داغ دل ما بود
هم سرخ شد ای شاهدی از دیده پرخون
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
آمد نگار بر در دل دیده باز کن
بنشین به عیش و در ز رقیبان فراز کن
با یار نازنین چو بیابی مقام امن
چندانکه ناز بیش کند تو نیاز کن
مطرب بیا که یار ندیم است و گل ببار
آهنگ عاشقانه در این پرده ساز کن
از سیر آن دهن که نیاید سخن چه سود
ای دل که گفت با تو که افشای راز کن
جانا چو عفو می کنی از جرم ما بگیر
ور می کشی به جانب ما دیده باز کن
ای شاهدی مراد دل از هیچ کس مجوی
روی نیاز را به در بی نیاز کن
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ما را درون پرآتش و غافل نگار از آن
لعلش شراب کوثر و ما را خمار از آن
گفتم به طول عمر شود کارم از تو راست
جانم رسید برلب و بگذشت کار از آن
روزی به عمر نسبت قد تو کرده ام
عمر دراز رفت و من شرمسار از آن
پیکانها که در دلم از ناوک تو بود
بردم به زیر خاک بسی یادگار از آن
عشقت چو در درون دل و جان قرار یافت
زین رفت عقل و دانش و صبر و قرار از آن
دوران چرخ چون نبود بر مراد خود
ای شاهدی مکن گله روزگار از آن
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عمر در صبر شد و وعدۀ دیدار همان
سوخت دل در غم و با داغ گرفتار همان
کار من نیست بجز عشق بتان ورزیدن
شدم اندر سر این کار و مرا کار همان
جز خیالت نبود مونس و غمخوار دلم
نیست غم چون بودم مونس غمخوار همان
گل به زیر قدم هر خس و خار شب و روز
بلبل دل شده در حسرت او زار همان
یار فارغ دل و آسوده آن پسته ناز
شاهدی واله و با دیده بیدار همان
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ای جان فدای جمله به شمشیر جنگ تو
کس در جهان ندید سواری به تنگ تو
تا زد کمان ابروی تو تیر غمزه را
این بس ولی که گشت نشان خدنگ تو
گر همچوعود سوزم و چون نی فغان کنم
نبود خلاص رشته جان را ز چنگ تو
فارغ شدی دماغ ز بوی گل و بوی گل وسمن
گر یار هر یکی نشدی آب و رنگ تو
چون شیشه ایست این دل پر خون شاهدی
او را کجاست تاب دل همچو سنگ تو
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا کی کنیم آتش دل را نهان از او
وین دود آه دمبدم آرد نشان از او
درد تو کرده است راحت جان و دوای دل
خالی مباد در دل و جانم مکان از او
رمزی به خنده لعل لبت زان دهان نمود
ما را به هیچ وجه نبود این گمان از او
تا خط سبزگی و گل عارضت دمید
بس فتنه ها رسید به دور زمان از او
تا بر رخ است شمع رخت در دلم چراغ
ما راست نور دیده و آرام جان از او
آه از کرشمه های دو چشمت که صد بلا
هر لحظه می رسد به دل ناتوان از او
چون شمع پیش یار بسوز و خموش باش
ای شاهدی مجوی دل مهربان از او
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دل و جگر به غم تو کباب شد هر دو
سرای دیده و دل هم خراب شد هر دو
شب فراق تو شد دیده‌ام چو دریایی
به رود و مردم چشمم حباب شد هر دو
علی الصباح به رویت چو دیده کردم باز
سواد دیده من آفتاب شد هر دو
ستون خیمه تن عشق گشت گیسویت
بگرد خیمه ز هر سو طناب شد هر دو
به قتل شاهدی آن غمزه بس تعلل کرد
مگر که نرگس مستت به خواب شد هر دو
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خوشا شب تا سحر با او نشسته
فروزان شمع و رو در رو نشسته
صلاح و عقل را یک سو نهاده
ز غیر عشق او یک سو نشسته
نظر بر قامت چون سرو نازش
به حیرت بر کنار جو نشسته
ز سوز هجر او هر لحظه داغیست
مرا اندر بن هر مو نشسته
نخوانم سوی جنت دیگر ای شیخ
چو بینی بر سر آن کو نشسته
به جان شاهدی چشمت چه ها کرد
به زیر طاق آن ابرو نشسته
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ماییم ز عشق مست رفته
فارغ ز هر آنچه هست رفته
بر درگه شاه ملک خوبی
با ذلت و با شکست رفته
از جمله علایق و عوایق
یکبار بشسته دست رفته
با قامت تو صنوبر و سرو
هر یک زده لاف و پست رفته
در زلف تو بسته شاهدی دل
بنگر چه بگیر و بست رفته
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
اگر از دهان تو زد لاف پسته
نرنجی که آید به خدمت شکسته
و گر دم زد از جعد زلفت بنفشه
بیارند پیش تواش دست بسته
به رقص ایم از شادمانی در آن دم
که بینم خدنگ تو در دل نشسته
هر آن تیر کآمد ز شست تو بر دل
درون دلم سرو نازیست رسته
به زیر قد همچو نخل است بس دل
ز شوق رطب زان لب تو نشسته
چو زلف تو دارد سر قید دلها
نیابی دلی را از آن قید رسته
مکن شاهدی دعوی شعر دیگر
که نظمت چو بیتیست اشکسته بسته
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای نسیم از دوست اعلامی بده
با دل افکار آرامی بده
در فراقت طاقت صبرم نماند
از ره الطاف پیغامی بده
از سگان کوی تو خوان بنده را
در میان مردمم نامی بده
عمر من جانی به ناکامی گذاشت
شاهدی را از لبت کامی بده