عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فواید خدمت
تا توانی ای پسر خدمت گزین
تا رود اسب مرادت زیر زین
بندهٔ چون خدمت یزدان کند
خدمت او گنبد گردان کند
بهر خدمت هر که بر بندد میان
باشد از آفات دنیا در امان
هر که پیش مقبلان خدمت کند
ایزدش با دولت و حرمت کند
خادمان را هست در جنت مآب
روز محشر بی حساب و بی عذاب
خادمان باشند اخوان را شفیع
جای ایشان درجهان باشد رفیع
گرچه خادم عاصی و مفسد بود
بهتر از صد عابد ممسک بود
می‌دهد هر خادمی را مستعان
اجر و مزد صایمان قایمان
بهر خدمت هر که بربندد کمر
از درخت معرفت یابد ثمر
هر که خادم شد جنانش می‌دهند
مر ثواب غازیانش می‌دهند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان قناعت
با قناعت ساز دایم ای پسر
گرچه هیچ از فقر نبود تلخ‌تر
هر سحر برخیز و استغفار کن
فرصتی اکنون که داری کار کن
همنشین خویش را غیبت مکن
غیر شیطان بر کسی لعنت مکن
چون شود هر روز در عالم جدید
از گناهان تو به می‌باید گزید
هر کرا ترسی نباشد از خدا
حق بترساند زهر چیزی ورا
تا توانی حاجت مسکین برآر
تا برآرد حاجتت را کردگار
هست مالت جمله در کف عاریت
گر بماند از تو باشد زاریت
عاریت را باز می‌باید سپرد
هیچ کس دیدی که زر با خود ببرد
حاصل از دنیا چه باشد ای امین
نه گزی کرباس و دو سه گز زمین
هرچه دادی در ره حق آن تست
هر که با اندک ز حق راضی شود
هر که با اندک ز حق راضی شود
حاجت او را خدا قاضی شود
هست دنیا بر مثال جیفهٔ
بگذر از وی گر تو خو مردانهٔ
هست دنیا بر مثال قطرهٔ
بگذر از وی زانکه داری بهرهٔ
هر که سازد بر سر پل خانهٔ
نیست عاقل او بود دیوانهٔ
از خدا نبود روا جستن غنا
هست مؤمن را غنا رنج و عنا
فقر و درویشی شفای مؤمن است
زانکه اندر وی صفای مؤمن است
مال و اولادت بمعنی دشمنند
گرچه نزدیک تو چشم روشنند
انما اولادکم را یاد گیر
مال و ملک این جهان را یادگیر
مرد ره را بود دنیا سود نیست
هرگزش اندیشهٔ نابود نیست
هر کرا از صدق دل صافی بود
خرقهٔ و لقمهٔ کافی بود
آنکه در بند زیادت می‌شود
دور از اهل سعادت می‌شود
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند
تا نبازی در ره حق آنچه هست
آنچه می‌باید کجا آید بدست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان سخاوت
در سخا کوش ای برادر در سخا
تا بیابی از پی شدت رخا
باش پیوسته جوانمرد ای اخی
زانکه نبود دوزخی مرد سخی
در رخ مرد سخی نور و صفاست
زانکه در جنت قرینش مصطفی است
اسخیا را با جهنم کار نیست
جای ممسک جز میان نار نیست
حق تعالی بر در جنت نوشت
این که جای اسخیا باشد بهشت
کار اهل بخل را تلبیس دان
در حجیمش همدم ابلیس دان
هیچ ممسک نگذرد سوی بهشت
بلکه او راکی رسد بوی بهشت
آنچه می‌خوانند مر وی را سقر
اهل کبر و بخل را باشد مقر
ای پسر در مردمی مشهور باش
از بخیلی و تکبر دور باش
با سخا باش و تواضع پیشه گیر
تا شود روی دلت بذر منیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چار خصلت که کارهای شیطان است
چار خصلت فعل شیطانی بود
داند اینها هر که رحمانی بود
عطسه مردم چو بگذشت از یکی
باشد آن از فعل شیطان بی شکی
خون بینی نیز از شیطان بود
آنکه ظاهر دشمن انسان بود
خامیازه فعل شیطان است وقی
ای پسر ایمن مباش از مکر وی
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای متقی
سه علامت باشد انرد متقی
کی شود نسبت تقی را با شقی
بر حذر باش ای تقی از یار بد
تا نیندازد ترا در کار بد
کم رود ذکر دروغش بر زبان
از طریق کذب باشد بر کران
از حلال پاک کم گیرند کام
تا نیفتند اهل تقوی در حرام
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن کس که دوستی را نشاید
دوست گر باشد زیانکار ای پسر
رو طمع زان دوست بردار ای پسر
هر که می‌گوید بدیهای تو فاش
دوست مشمارش بدو همدم مباش
دوستی هرگز مکن با باده خوار
از چنان کس خویشتن را دور دار
منعمی گر می‌کند منع زکات
دور از وی باش تا داری حیات
ای پسر از سود خواران دور باش
خصم ایشان شد خدای نور پاش
دورشو زان کس که خواهد از تو سود
گر سر خود بر قدمهای تو سود
آنکه از مردم همی گیرد ریا
زینها او را نکویی مرحبا
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان رعایت یتیم ونصایح دیگر
بر سر بالین بیماران گذر
زانکه هست این سنت خیرالبشر
تا توانی تشنه را سیراب کن
در مجالس خدمت اصحاب کن
خاطر ایتام را دریاب نیز
تا ترا پیوسته حق دارد عزیز
چون شود گریان یتیمی ناگهان
عرش حق در جنبش آید آن زمان
چون یتیمی را کسی گریان کند
مالک اندر دوزخش بریان کند
آنکه خنداند یتیمی خسته را
باز یابد جنت در بسته را
هر که اسرارت کند فاش ای پسر
از چنان کس دور می‌باش ای پسر
در جوانی دار پیران را عزیز
تا عزیز دیگران باشی تو نیز
بر ضعیفان گر ببخشای رواست
کین ز سیرتهای خوب اولیاست
بر سر سیری مخور هرگز طعام
تا نمیرد در برت دل ای غلام
علت مردم ز پر خواری بود
خوردن پر تخم بیماری بود
راحتی نبود حسود شوم را
کاذب بدبخت را نبود وفا
هر منافق را تو دشمن دار باش
از وی و از فعل او بیزار باش
توبهٔ بد خو کجا محکم بود
مر بخیلان را مروت کم بود
تا شود دین تو صافی چون زلال
باش دایم طالب قوت حلال
آنکه باشد در پی قوت حرام
در تن او دل همی میرد
عطار نیشابوری : پندنامه
خاتمه الکتاب
هر که آرد این نصیحتها بجای
در دو عالم رحمتش بخشد خدای
ور نیارد این وصیت را بجا
دور ماند بی شکی او از خدا
یا الهی رحم کن بر ما همه
عفو کن جمله گناه ما همه
عاجزیم و جرمها کرده بسی
نیست ما را غیر تو دیگر کسی
گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم
هرچه حکم تست از آن خرسنده‌ایم
رحمت حق باد بر روح آن کسی
کین نصایح را بخواند او بسی
عطار نیشابوری : اشترنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا برنام حی لایزال
صانع اشیاء و ابداع جلال
آن خردبخشی که آدم ذات اوست
جمله اشیا مصحف آیات اوست
خاک را بر روی آب او گسترید
عقل و جان و دین و دل زو شد پدید
کره چرخ فلک گردان بکرد
ماه و خورشید اندرو تابان بکرد
آفتاب روح را اطوار داد
چار را شش داد و نه را چار داد
جسم را از خاک و آب او آفرید
روح را از باد و آتش پرورید
روح پنهان گشت و تن پیدا نمود
از یداللّه اوید بیضا نمود
اول وآخر نبد غیری ورا
هرچه بینی اوست این بس مر ترا
آسمان شد خرقه پوش از شوق او
دایما گردان شده از ذوق او
هرچه بینی ذات یزدانست و بس
میدهد بر این گواهی هر نفس
اولین وآخرین ذات ویست
نحن اقرب گفت آیات ویست
هرچه آورد از عدم پیدا نمود
صورت جزوی همه اشیا نمود
آفتاب از نور او یک ذرّه دان
پرده دار از نور او شد آسمان
ماه گشته سالکی این نور را
میدهد هر روز نور او حور را
اندرین ره سالها بگداخته
محو گشته راز او نشناخته
هر زمان در منزلی دیگر رود
گاه بی پا و گهی بی سر رود
کوکبان چرخ حیران گشتهاند
با فلک در رقص گردان گشتهاند
چرخ میخواهد که این سر پی برد
لیک هرگز ره بصنعش کی برد
خاک را این سر مسلّم آمدست
زانکه اندر راه او کم آمدست
هرچه پنهان بود از وی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
قرب خاک از بعد آن کامل ترست
هر که او مهجورتر و اصل ترست
باد خدمتکار کوی خاک شد
روح مطلق گشت جان پاک شد
عقل آنجا چون نظر بر دل فکند
عشق پیدا شد ز جان دردمند
آب شد آئینه کلی بدید
علفو و سفل از یکدگر شد ناپدید
هر چهار آمد پدید از هر چهار
صدهزار آمد برون از صد هزار
عقل صورت بین بدو با عشق گفت
کاین چه نقشی بود ز اسرار نهفت
عشق گفتا آنچه من دیدم ز تو
تو ندیدی سرّو من دیدم ز تو
جمله ذرّات پیدا و نهان
نقطه من گشت در هر دو جهان
اولین و آخرین عشقست و بس
عقل سودا میپزد در هر نفس
عشق جانان دید، عقل اشیا نمود
عشق بر موسی ید بیضا نمود
جوهر عشقست پیدائی حق
راز پنهانست یکتائی حق
عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود
عقل بود امابرین واقف نبود
عشق جانان دید و جانان گشت کل
در عیان عشق پنهان گشت کل
عقل اندر قل تعالوا باز ماند
عشق سوی سرّ صاحب راز ماند
گر ترا عشقست یک ذره درای
تا درین ره بشنوی بانگ درای
چند خواهی ماند نه پخته نه خام
نه بد و نه نیک نه خاص ونه عام
اول آدم در فنای عشق بود
گشت پیدا ظاهرش بود و نبود
خواست تا خود را بداند از یقین
عقل او را رهنما آمد درین
اول آدم سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نتافت او ره نیافت
بی خبر از نور جان پاک بود
گرچه سر تا پای صورت خاک بود
کرد جانان مر ورا تعلیم اسم
تا عدو پیدا شود بر قسم قسم
سوی ظلمت آشیان نور کرد
بعد از آن رو در بهشت و حور کرد
از سوی دنیا سوی جنت فتاد
تاج بر فرق خدا دانی نهاد
نور عشق اندر رهش همراه بود
پس سوی جانان ورا راهی نمود
گفت ای آدم تو هستی جزو و کل
عزها کلی بدل کردی بذل
بندگی ما را تو مطلوب آمدی
در محبت عین محبوب آمدی
درید قدرت وجودت چل صباح
داد ترکیبی مرورا روح راح
هرچه بینی آن تویی خود را بدان
ظاهری و باطنی و جسم و جان
اولی بس بی نهایت گشتهٔ
پرتوی بی حدّ و غایت گشتهٔ
عرش با کرسی ز ذاتت خواستند
هر دو را از ذات تو آراستند
آسمان و عرش و عنصر ذات تست
هر دو عالم نقطه ذرّات تست
آفرینش از تو بگرفته نظام
اولین و آخرین را کن تمام
آدم آن دم گفت ای جان جهان
ای مرا نور دل و عین عیان
ای بتو پیدا شده جان و تنم
ای ز نور تو شده ره روشنم
ای مه و خورشید عکس نور تو
من ز تو میخواهم این منشور تو
تا مرا راهی نمایی از رهت
زانکه آدم هست خاک درگهت
جزو و کل ذات تو میبینم همه
در دم آدم فکندی دمدمه
هفت گردون نقطه پرگارتست
عرش و کرسی غرقه انوار تست
ای بتو روشن تمام کاینات
آدم مسکین شده گم در صفات
کمترین خاک کویت آدمست
نور پاکت روشنی عالمست
آدم از تو راه عزت یافته
از همه اشیا ترا دریافته
مر مرا راهی سوی جانان نمای
این گره از جسم آدم برگشای
نور پیغمبر یقین راه او
گشته پیوسته سوی درگاه او
دید آدم عالم از بهر فنا
انبیا و اولیا و اصفیا
گفت احمد کاین همه ذرّات تست
نقطهای صفحه آیات تست
از میان جمله مقصودش منم
زانکه من نور تمامت آمدم
انبیا از نسل تو پیدا شوند
هر یکی سر فتنهٔ غوغا شوند
آنچه اسرارست ماداناتریم
جمله از خود دیده بر دید آوریم
آنچه ما دانیم آن ظاهر کنیم
گاه مومن گاهشان کافر کنیم
آنچه ما دانیم پیدا آوریم
نیک و بدهاشان تمامت بنگریم
آنچه ما دانیم از نیک و بدی
حکم کرده در ازل الّا الذی
آنچه ما دانیم از اسرار کل
بگذرانیم از همه از عزّ و ذل
بر سر هر یک قضایی آوریم
بر تن هر یک بلایی آوریم
چرخ را دور شبانروزی دهم
شب برم روز آورم روزی دهم
یفعل اللّه ما یشاء از حکم ماست
هر که جز این بنگرد عین خطاست
چشم بگشای ای امین راه بر
کار عالم را تمامت در نگر
این همه بند ره سالک شدست
جملگی تقدیر از مالک شدست
هر که او در قید چندین پیچ پیچ
چون بمیرد در نیابد هیچ هیچ
انبیا بودند سر غوغای عشق
جان فدا کردند در سودای عشق
زانکه راه جمله پیچاپیچ بود
چون بدیدند آن همه بر هیچ بود
محو گشتند از صفات جسم و جان
تا یقین شان گشت بی شک جان جان
در ره توحید فانی آمدند
غرق آب زندگانی آمدند
در ملامتها که آمد جملهشان
از نشان جسم گشته بینشان
آنچه آمد از بلا بر انبیا
در ره معشوق از جور و جفا
اول آدم از عزازیل لعین
در گمان افتاد از راه یقین
نوح را بنگر که از طوفان چه دید
شد درون بحر عشقش ناپدید
دیگر ابراهیم را از تف نار
غرقه گشته در میان نور نار
باز در یعقوب نابینا نگر
یوسفش گم کرده گر گان پیش در
باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج
بستدند ازوی بکلی دیو داج
درنگر کایوب ابدال ضعیف
مانده اندر کرم تن زار و نحیف
باز بنگر چون زکریا بر درخت
کرده ارّه برو جودش لخت لخت
باز بنگر تا سر اسحاق را
کرد خونش بر سر عشّاق را
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایهاش فرعون و ازتابوت مهد
باز بنگر بر سر یحیی که چون
کرده جوشش بر سر عشّاق خون
باز بنگر تا که عیسی چند بار
آوریدند آن سگان در زیر دار
باز بنگر تا سر ختم رسل
چند دیده خویش را در عین ذل
این همه راه ملامت آمدست
تا بنزدیک قیامت آمدست
کس نداند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
جهد میکن تا ز صورت بگذری
بو که از معنی زمانی برخوری
جان خود را بر رخ جانان فشان
در ره مردان چو ایشان جان فشان
این طلسم از جسم و صورت برفکن
طیلسان از روی معنی برفکن
تا بگنج ذات مخفی در رسی
همرهان رفتند و تو مانده پسی
ذات تو در نیستی پیدا شود
وین دو بینی تو در یکتا بشود
ای شده کون و مکان از تو پدید
هر چه گفتم گوش جان ازتو شنید
ای درون جسم و جان پیدا شده
از دو عالم تا ابد یکتا شده
ای اناالحق گفته بی لفظ و زبان
در دلم پیدا و ازدیده نهان
اولین وآخرین را رهنمون
از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون
ای بذات خویش بیچون آمده
نه درون رفته نه بیرون آمده
آشکارا بر دل و برجان شده
از تمام دیدگان پنهان شده
ای شده بر جان و دلها آشکار
راحم و رحمان و حی و کردگار
ای جلال و قدر تو دانسته تو
در ازل هم قدر تو دانسته تو
ای کمال لایزالت نور پاک
ای شده جویای صنعت آب و خاک
آفتاب از شوق تو در تک و تاب
خیمه کرده بی ستون و بی طناب
ماه هر ماهی ز غم بگداخته
هم کمال نور تو نشناخته
آتش اندر آتش شوقت مدام
باد کرده راه پیمایی تمام
تا زجایی راه یابد سوی تو
در نفسها میزند اوهوی تو
آب از صنعت روان در مرغزار
در درون چشمه نالان زار زار
خاک خاک راه بر سر کرده است
کو میان صد هزاران پرده است
از پس پرده ترا جویان شده
اوفتاده در ره و حیران شده
کوه را کوه غم و اندوه و درد
در دل و پایش فرو رفته بگرد
میرند هر لحظه بحر از شوق جوش
تا کند درّ وصالت را بگوش
هر شجر کان از زمین آید برون
میشود در راه عشقت سرنگون
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
میکند هر سال از صنعت نثار
طالبان عشق در کار آمده
از پی حسنت ببازار آمده
جمله در اطوار و ادوار و خورش
عقل اینجا میکند زان پرورش
تا ز اسرار تو ای عقل فضول
میکند هر ذرّه تدبیر وصول
چند گویم چند جویم مر تورا
ای ز پنهانی شده پیدامرا
در سوی هر ذرّهٔ چون بنگرم
از هویدائیت آنجا ره برم
عشق راهم مینماید هر نفس
عقل میاندازدم در باز پس
چون یقینم شد که جانانم تویی
محو گشتم در تو، بردار این دویی
قل هواللّه احد یک بیش نیست
دیده بگشا زانکه او یک بیش نیست
خالقا بیچارهٔ راه توم
بنده و زندانی جاه توم
در درون نفس چندین پیچ پیچ
ماندهام جان پرخطر بر هیچ هیچ
از دو بینی دیدهام بگشای زود
سوی مقصودم رهی بنمای زود
حاضری یا رب ز زاریهای من
وارهان جانم ز دست خویشتن
سیر گشتم از جهان و خلق پاک
آرزویم میکند در زیر خاک
بی نیازا در نیاز من نگر
وارهان جانم ازین خوف و خطر
از سوی صورت سوی معنی برم
وز سوی معنی سوی عقبی برم
از لقای خود دلم پر نور کن
وز عزازیل لعینم دور کن
رحمتی کن بر من آشفته کار
از خداوندی به بخشش درگذار
گر نیامرزی تمامت جزو و کل
عزّها کلّی بدل گردد بذل
ای گناه آمرز مشتی پرگناه
هم ز تو سوی تو آوردم پناه
در دم آخر که خواهم آمدن
مر مرا امّید توخواهی بدن
شومی و بی شرمی ما در گذار
کرده ما پیش چشم ما میار


عطار نیشابوری : اشترنامه
نعت سید عالم علیه السلام
مهترین هر دو عالم مصطفاست
انبیاء و اولیا را رهنماست
خواجه ثقلین و سلطان جهان
ذرّهٔ از نور او کون و مکان
بهترین ومهترین جزو و کل
مهدی اسلام و هادی سبل
سایه حق رحمة للعالمین
نور شرعش در مکان و در مکین
جبرئیل از دست او شد خرقه پوش
راه بینانش شده حلقه بگوش
نور او مقصود موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
از تمام انبیا مقصود اوست
بود موجودات را موجود اوست
عرش و کرسی قبله گاه کوی اوست
هر دو عالم آفتاب روی اوست
سایه او بر زمین هرگز نتافت
هر دو عالم همچو او دیگر نیافت
چرخ سرگردان شرع او شدست
دایماً گردان برای او شدست
هیچ پیغمبر ندید این سروری
دعوت کل امم را رهبری
ای ورای جسم و جوهر جای تو
هر دوعالم هست خاک پای تو
موسی از عشق تو شد بر کوه طور
از کمال عشق تو در غرق نور
من رانی ذات خود را دیده باز
هم ز خود گفته ز خود بشنیده راز
بیت اسرایش شب معراج بود
جبرئیل اندر میان محتاج بود
یک شبی در تاخت جبریل امین
خازن حق پیک ربّ العالمین
گفت ای ختم همه پیغامبران
سوی حق امشب تو هستی میهمان
در گذر زین خاکدان تنگ نای
زانکه میخواند ترا امشب خدای
یک براق ازنور حق آورده بود
در میان صد هزاران پرده بود
روی او بر شکل روی آدمی
در ملاحت وز جلادت آن دمی
زیور کرّوبیان بسته ورا
از دو عالم جای او بد ماورا
گفت امشب آن شبست ای بحر دین
تا شود عین عیان عین یقین
از زمین و از زمان پرواز کن
دیدهٔ اسرار معنی باز کن
صد جهان پر فرشته حاضراند
انبیا استاده در ره ناظراند
غلغلی افتاده در کون و مکان
زانکه اینجا میرسد صدر جهان
هشت جنّت در گشاده در رهت
برتر از عرش آمده منزلگهت
حور و رضوان با طبقهای نثار
از برای تو ستاده بیقرار
آسمانها جمله در بگشادهاند
هرچه هست از بهر تو بنهادهاند
یک زمان در سوی آن حضرت خرام
تا شود کار همه عالم تمام
بر براق شاه برگشت او سوار
زود بیرون راند از پنج و چهار
در زمانی از مکان بگذشته بود
تا رسید آنجا که آنجایی نبود
هرچه پیش آمد ورا از کاینات
میگذشت ومحو میکرد از صفات
تا بنزد آدم پیر آمد او
گفت ای آدم رموز سر بگو
گفت ای آدم دل و جان در پناه
آدم بیچاره را از حق بخواه
بعد از آن مر نوح را تصدیق گفت
از کمال شوق او تحقیق گفت
موسی عمران ز شوق استاده بود
غرقه گشته در تجلّی مینمود
گفت امشب مر مرا از حق بخواه
امّت تو گشتم ای پشت و پناه
دید ایوب ستم کش را بزار
ایستاده تن ضعیف و سوگوار
گفت ای درد مرا گشته دوا
چشم امید منی جانم ترا
از بلای عشق جانم وارهان
امشب آور راز کلی در میان
بعد از آن دیدش سلیمان خدیو
باز رسته از تمام مکر دیو
گفت ای سالار جمله انبیا
بس بود خود دیدن رویت مرا
بعد از آن در پیش ابراهیم شد
گرچه جدّش بود هم تسلیم شد
گفت ای فرزند امشب مرتراست
از خداوند جهان شد کار راست
بعد از آن در نزد عیسی در رسید
صورت و معنی او پر نور دید
گفت زنهار ای رسول بحر و بر
تانیندازی تو هر سویی نظر
امشب این مسکین ز حق درخواست کن
کار خلق و انبیا را راست کن
گر بهر چیزی فرود آیی براه
کی توانی خورد جام ازدست شاه
چون صفات راه را بگذاشت او
هیچ چیزی درنظر نگذاشت او
پرتو نور تجلّی شد پدید
در زمان شد میم احمد ناپدید
تا نظر بر احمد رهبر فکند
برقع از روی حقیقی برفکند
ثمّ وجه اللّه ناگه شد عیان
لال میگردد ز شرح این زبان
در میان آن فنا دید او بقا
در میان بد ابتداو انتها
در میان آن فنا صد گونه راز
گفته با او سرّها هر گونه باز
در میان آن فنا صد گونه نور
شعله میزد در دلش اندر حضور
گفت با او سی هزار و شصت هزار
جمله از اسرار سرّش بی شمار
سی هزار اسرار گفتا این مگوی
سی هزار دیگرش گفتا بگوی
بر علی کن سی دیگر آشکار
خود درین اسرار ما را پاس دار
پس محمد چون وصال دوست دید
هر کمالی را که آن اوست دید
گفت یا رب امّتم آزاد کن
جمله رادر حشر تو دل شاد کن
گفت بخشیدم تمام امتت
بلکه جمله از کمال حرمتت
چون محمد باز جای خود رسید
هر دوعالم در درون خویش دید
محو گشته فانی مطلق شده
در جهان عشق مستغرق شده
سی هزار اسرار از سرّ کلام
در میان آورد از بهر نظام
سی هزار اسرار با حیدر بگفت
باز حیدر شد بچاه اندر نهفت
با ابوبکر و عمر و هم راز گفت
آن همه تمکین و با اعزاز گفت
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
یاوران مصطفی یکسان بدند
دوستدار خاندان از جان شدند
گر ابوبکرست صدیق آمدست
پای تا سر عین تحقیق آمدست
گر عمر یک درّه دارشرع بود
دائماً در زهد و شوق و ورع بود
بود صاحب شرع عثمان از حیا
از دو دختر کار ساز مصطفی
یک زمان بی خواندن قرآن نبود
سر آن دریافت تا قربان ببود
صاحب زوج بتولی مرتضاست
بر یقین او پیشوای اولیاست
در دل او بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جیب
راز خود با هیچکس هرگز نگفت
در شبانروزی یکی ساعت نخفت
موج میزد در دلش دریای راز
بود او سر حقیقت بی مجاز
گر نه او بودی نبودی ماه و خور
گرنه او بودی نبودی بحر و بر
گرنه او بوی کجا دریافتی
جوهر عطار کی دریافتی
گر نه او بودی نبودی و اصلی
کار ما بودی همه بی حاصلی
گفته است او لو کشف را از یقین
یک زمان بی خویشتن حق را ببین
در جوانمردی چو او دیگر نبود
همچو او در ملک یک صفدر نبود
گرنه او بودی درین ره پایدار
کی شدی مر دین احمد آشکار
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پیرو بتقلید آمدند
جان خود ایثار کردند از نخست
تا باول بود آخرشان درست
صد هزاران آفرین بر جانشان
پاک باشد تا ابد دیوانشان
سالک آن باشد که در یاران او
دوست دارد مر وفاداران او
نور چشم مصطفی و مرتضی
کشتهٔ زهر و شهید کربلا
میوه باغ نبوّت برقرار
عرش اعظم را مریشان گوشوار
آن یکی در زهر کرده جان نثار
این یکی در خاک و خون افتاده زار
جان خود ایثار کردند از یقین
در گذشتند از مکان و از مکین
یا رب این سر را تو میدانی و بس
خستگان عشق را فریاد رس
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت استاد ترك و پرده بازی او
پرده بازی بود استادی بزرگ
چابکی دانا ولی از اصل ترک
مثل خود در فن نقّاشی نداشت
هر کجا می رفت آنجا کار داشت
صورت الوان عجایب ساختی
دایماً با خویش بازی باختی
هر صور کان ساختی در روزگار
خرد کردی دیگر آوردی به کار
جمله صورت نقش رنگارنگ داشت
هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت
هفت پرده ساختی از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار
هفت پرده در صفت یک پرده بود
گل فشان آن جایگه زر کرده بود
بود نطعی مر ورا خوب و لطیف
آن همه صورت در آنجا بد خفیف
هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جمله شان خو کرده بود
آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او
روی بستی چون که بیرون آمدی
هر زمان نقشی دگرگون آمدی
لیک مزدوران دگر در کار او
می شدندی از پی رفتار او
آن چنان کاستاد صنعت می نمود
کار مزدوران در آنجا میفزود
هر دم از نوعی دگر خود ساختی
هر یک از لونی دگر پرداختی
در بسیط عالمش همتا نبود
در میان دهر سر غوغا ببود
خلق می گفتند مرد و زن ازو
می نمودند این عجایبها بدو
غافلان گفتند کاین استاد نیست
کس ندیدست این و کس را یاد نیست
این صورها صورت استاد اوست
از برون پرده این صورت نکوست
هر زمان رنگ دگر می آورد
اوستاد از هر صفت می آورد
می ندانستند کان استاد بود
کاین همه نقش عجایب مینمود
عاقبت استاد صورتها شکست
پرده ها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
یک زمان در خویشتن بنگر تو هم
تا نباشی صورت و پرده به هم
این رموز از سرّ دل بگشای تو
خویشتن را بیش ازین منمای تو
ترک این صورت گری و نقش کن
چند رانم بیش ازین باتو سخن
تا تویی از صورت خود در نیاز
هم تویی صورتگر و هم پرده باز
هست مزدور تو هفت اعضای تو
می‌پزند اینها چو تو، سودای تو
عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چندینی چرا خواهند گشت
پیشتر زان کاین حریفان بگذرند
بگذر از ایشان که با تو نسپرند
یک دمی در لامکان عشق شو
در پی این صورت حسی مرو
یک زمان این پرده ها را برگسل
این خیال جسم و صورت را بهل
کز تو بستاند به آخر داد خویش
پیشتر از وی تو بستان داد خویش
تو چه دانی تا کجایی مانده باز
سالها گردیده در شیب و فراز
چرخ کرده صورت تو بند بند
بازمانده در چنین جای گزند
تو چه دانی تا ترا صورت که کرد
اندرین میدان خاکی از چه کرد
تو چه دانی کز که باز افتاده ای
در چنین شیب از فراز افتاده ای
تو چه دانی تا تورا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بلعجب چه طرفه معجون ساختند
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کآتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قران از بهر کیست
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بی خبر
کز وجود خود نمی یابی اثر
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر نو
گشت گردان در میان شهر تو
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
تو چه دانی کوکبان سبع را
تا چه کاری کردهاند این طبع را
تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود
یخطف برق از کجا گوشت شنود
تو چه دانی تا که باران از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست
تو چه دانی تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست
تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود
نقش ابلیس اندر آن پیدا نمود
تو چه دانی تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست
تو چه دانی تا کجا خواهی شدن
چند سر گردان این سودا بدن
تو چه دانی تا ترا که گنج داد
لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد
تو چه دانی کان در گنج از کجاست
گر بیابی تو بدانی کان کجاست
هر کسی وصفی ازین در گفتهاند
درّ دانش از معانی سفتهاند
تو چه دانی تا که تو خود آن کسی
اولین و آخرین را در پسی
تو چه دانی ای گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر
تو چه دانی ای غرورت کرده بند
بر بروت خویشتن چندین مخند
تو چه دانی تاترا حیران که کرد
در میان چرخ سرگردان که کرد
تو چه دانی تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود
تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
تو چه دانی تا که آدم این دمست
روشن از این دم تمام عالمست
تو چه دانی نوح در دریای جسم
تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم
تو چه دانی تا که ابراهیم راد
از برای چه درین آتش فتاد
تو چه دانی تا که ایوب ضعیف
جسم خود در راه کرمان کرده ضیف
تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک
تو چه دانی تا که موسی دربحار
کرد فرعون طبیعی غرقه زار
تو چه دانی تا که جرجیس نبی
جان خود در راه او کرده فدی
تو چه دانی تا که عیسی در تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه دانی تا محمد در وجود
اولین و آخرین او بود و بود
این تمامت در که پیدا آمدست
مظهر اعیان و اشیا آمدست
دین خود را در ره باطل منه
این سخنها را ره باطل منه
کاین رموز من ز جایی دیگرست
سیر جانم از ورای دیگرست
آنچه من زین راه تنها یافتم
بود پنهان منش پیدا یافتم
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
راه پیغمبر همه اسرار بود
پای تا سر غرقه انوار بود
آنچه اسرار نهانی بُد نگفت
راز حق درجان پاک خود نهفت
سرّ اسرارش کجا داند کسی
او نگفت اسرار خود با هر خسی
یک شبی در خواب دیدم روی او
عاشق و بی خود دویدم سوی او
خاک پای او شدم در پای او
کز دو عالم برتر آمد جای او
خاک پایش قبلهٔ روح آمدست
انبیا را قبله گاه جان بدست
آنکه در معنی بعالم عالمست
ز آفرینش، آفرینش عالمست
دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان
گفت ای عطّار پر اسرار من
لایقی در دیدن انوار من
آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است
ماعیان کردیم این گنج ترا
دست مزدی دادم این رنج ترا
هر گهر کز بحر جان افشاندهٔ
رمزهای سرّ جانان راندهٔ
هیچ شاعر زین معانی در نیافت
سرّ اسرار نهانی در نیافت
بر دل تو جمله آسان کردهایم
گرچه پیدا بود پنهان کردهایم
در ازل این خرقهات پوشیدهایم
پس شراب صرف کل نوشیدهایم
هرچه میخواهی طلب کن تا ترا
روی بنمائیم بی ارض و سما
این بگفت و روی خود پنهان نمود
بعد از آن روی دلم با جان نمود
این همه من از محمد یافتم
زانکه سوی قرب او بشتافتم
عطار نیشابوری : اشترنامه
در علو مرتبه انسان
ای نموده جسم و جان از کاینات
هست در تاریکیت آب حیات
ای همه اسرار جانان کرده فاش
بیش ازین در صورت حسّی مباش
آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن
هم نموداری بکن فاش این سخن
آنچه هرگز آدمی نشنیده است
نه کسی دانسته و نه دیده است
در رموز سرّ سبحانی بخوان
سر این تفسیر ربّانی بدان
یک زمان بر منبر وحدت برآی
زنگ شرک از صورت حس بر زدای
حافظان عشق را آور بجوش
جملهٔ ذرّات آور در خروش
از زبور عشق سر آغاز کن
پرّ و بال مرغ معنی باز کن
همچو داود آیت عشّاق خوان
سر آن با مذهب عشّاق ران
از بحار عشق جوهر بار کن
این زمان دل را بهمّت یار کن
بر سر عشّاق جوهرها ببار
چون درآمد شاخ معنیّت ببار
هر زمان وصفی دگر آغاز کن
هر نفس سازی دگر برساز کن
این همه ذرّات پیدا و نهان
از وجود خویشتن گردان عیان
این همه اشجار معنی بربرست
جایشان بر خاک و باد و آذرست
قسمتی ده روح روحانی عشق
تا بگوید راز پنهانی عشق
پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف
کوه بر منقار معنی بر شکاف
از پس قاف وجودت رخ نمای
این معمّا را بمعنی برگشای
تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ
عاقبت افتی میان پیچ پیچ
گر درین صورت بمانی زار تو
در میان خاک افتی خوار تو
کارها در صورت و معنی فتاد
عقل را با عشق ازان دعوی فتاد
نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود
هر دو عالم در دلم یکتا نمود
عقل سودا کرد بیحد بر دلم
هر زمانی سخت تر شد مشکلم
هر زمانم از ره دیگر ببرد
تا مگر ما را نماید دست برد
گفت این نقش خیالست این مبین
راه من جوی و مراد من گزین
گفتمش گرراست میگوئی یقین
چیست پیدا نزد من راه این چنین
گفت سرگردان مشو تا بنگری
گرنه از دور زمانه بگذری
نه ترا صورت نه آن معنی بود
نه ترا دنیی و نه عقبی بود
هرکه او از عقل بگذشت از جنون
هر که او با عقل باشد ذوفنون
هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید
لیک یک میگشت در دو ناپدید
هیچکس او ترک جان و تن نگفت
هیچکس بر روی آتش خوش نخفت
هیچکس دیدی که او خود را بکشت
ور بکشت این هست کاری بس درشت
ناگهان عشق از کمین گاه ازل
روی خود بنمود بی مکر و حیل
هر دو عالم را بهم بر زد بکل
عقل سودایی شد اندر عین ذل
عقل چون عشق از برابر گاه دید
در زمان از پیش تن شد ناپدید
وهم، از گفتار عقل بوالفضول
همچو بادی بود بی رأی و اصول
عشق سیمرغیست کورا دام نیست
عشق را آغاز هست انجام نیست
عشق مغز کاینات آمد مدام
عشق هر چیزی کند صاحب مقام
عشق آدم یافت از جنّت فتاد
عشق شورش بر همه عالم نهاد
عشق آتش بود و عقل آب ای پسر
عشق خاکی و خرد باد ای پسر
عشق پنهان بود پیدا کرد کل
عشق معشوقیست اندر عین ذل
عقل میخواهد جهان را پایدار
عشق میخواهد که باشد پای دار
عشق بر منصور غالب گشته بود
بود هم مطلوب و طالب گشته بود
عشق او را بر سر دارش کشید
عشق او را کرد از جان ناپدید
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
از خود و هر دو جهان یکسر ببر
عشق لوح و عرش و کرسی بسترد
عشق هرگز غیر جانان ننگرد
عقل ابلیس لعین از ره فکند
عقل یوسف را درون چه فکند
جوهر عشقست بی ذات و صفت
برتر از ادراک و عقل و معرفت
جوهر عشقست پیدا ونهان
حادث عشقست این هر دو جهان
جوهر عشقست دریای عظیم
جوهر عشقست رحمان رحیم
ای دل از خون میکن از تن جام ساز
بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز
جان خود در راه عشق ایثار کن
جسم خود از عشق او بردار کن
بگذر از پنج و چهار و شش مبین
تا شود عین عیان عین یقین
هفت اختر را برون کن ازدماغ
از دوعالم کن تو جان و دل فراغ
چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی
هم ز پیدائی خود پنهان شوی
در میان آن فنا صد گونه راز
گفت با او لیک بی او گفته باز
محو گردی فانی مطلق شوی
در جهان عشق مستغرق شوی
کل یکی گردد نماند این دویی
نیست آنجا جای مائی و تویی
جمله یک ذاتست اما بی عدد
جمله یک چیزست کلّی در احد
چون نماند صورتت را جسم و جان
اول وآخر تو باشی جاودان
چون تو باشی اول وآخر تویی
جزو و کل را باطن و ظاهر تویی
از صفات و از مکان باشد خیال
جمله یک گردد نیاید در زوال
این سخنها زان محقّق آمدست
نه از آن جهل مطبّق آمدست
ازمعانی موحّد باشد این
گر ببیند هم مکان را در مکین
گر هزاران کاس بر آب آوری
آن زمان در اندرونش بنگری
هر یکی را آفتابی باشد آن
چون رود خورشید خوابی باشد آن
گر یکی شمع آوری تاریک جای
صد هزاران آینه داری بپای
روی هر آیینهٔ شمعی بود
آن همه از پرتو لمعی بود
در سوی باغی اگر آبی رود
هردرختی را از آن تابی بود
آب روی خود بهر کس وا نمود
هر درختی میوهٔ پیدا نمود
آن همه یک آب بود از روی طور
هر یکی اسمی نموده گشته دور
آب خود را صانع اشیا کرده است
میوههای رنگ رنگ آورده است
هر سحرکان میوهٔ پیدا شود
آن بقیمت عالمی یکتا شود
کوکبان سرگشته و خورشید و ماه
جمله حیران گشته بر صنع اله
این همه معنی چو در جان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر هزاران قرن گندم بدروی
آن همه یکی بود نبود دویی
چون همه یک گندست آن از عدد
جمله فانی میشود اندر احد
ذات گندم بود آدم بر صور
کی بیابد سرّ این هر بیخبر
گر نگفتی مرو را لاتقربا
کی شدی پیدا ولاد و اقربا
اندرین سر بود شیطان قضول
گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول
گندم آدم بند راه صورتست
پای تا سر غرق عین حسرتست
سرّ گندم مصطفی دریافتست
کو سر از کونین و عالم تافتست
آدم مسکین کجا دانست کو
کین چه بازی بود پرگفتگو
بود ابلیس لعین از نور ونار
آدم از روی حقیقت در غبار
نور در ظلمت توانی یافتن
ظلمت اندر نور شد نایافتن
چون عزازیل آدم خاکی بدید
بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
گفت یا رب من ز نور مطلقم
اینت خاک باطل و من بر حقم
هر که او خود را ببینند در میان
بر کنارست از صفای صوفیان
من که چندین سال بر درگاه تو
بودهام اندر سلوک راه تو
من به جز تو سجده کس را چون کنم
من ازین اندیشه دل پرخون کنم
بهترم از خاک من صدباره تر
سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر
علو و سفلم در بهشت جاودان
نور تحقیقم عیان اندر عیان
جنّت و حور و قصور، آن منست
جمله اندرحکم و فرمان منست
سالها گردیدهام شیب و فراز
تا قبولم در میان عزّ و ناز
من کجا و آدم خاکی کجا
این سخن با من بگو یا رب چرا
جز تو کس را سجده نکنم تا ابد
گر قبولم ور بخواهی کرد رد
حق تعالی گفت مرابلیس را
چند سازی این زمان تلبیس را
او بصد چیز از تو پیشم بهتر است
از هزاران همچو تو فاضلترست
سرّ خاکش آینهٔ کونین شد
از تو تا او قرنها ما بین شد
آدم از خاکست و تو از آتشی
او قبولی دارد و تو سرکشی
خاک صد باره به از آتش بود
زانکه جای سرکشان آتش بود
من نظر دارم درین خاک ضعیف
هست بر درگاه ما او بس شریف
انبیا زین خاک پیدا آورم
لون لون از وی بصحرا آورم
آنچه من دانم در این خاک ای لعین
سرّ اسرار هویدا و یقین
قرب خاک از آتش افزونتر بود
گرچه آتش ذات او بر تر بود
دانهٔ بر خاک بسپار و برو
بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو
هرچه آتش را سپاری گم کند
جمله را یکسر بسوزد نیک و بد
آدم خاکی کنون محبوب ماست
جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست
چون نیامد در نظر این خاک راه
کار خود کردی عزازیلا تباه
پس ندا آمد که ای کروّبیان
سجده پیش آدم آرید این زمان
جمله بنهادند سر را بر زمین
ایستاده بود ابلیس لعین
حق تعالی گفت ای جاسوس راه
چند خواهی کرد در آدم نگاه
سجده کن در پیش آدم ای لعین
بعد از آن اسرار کل در وی ببین
گفت ابلیس ای خداوند جهان
پادشاه آشکارا و نهان
جز تو من کس را نخواهم سجده کرد
من دویی هرگز نبینم جز که فرد
سالها من سجدهٔ تو کردهام
دایماً فرمان ذاتت بردهام
سجده غیر تو نخواهم کرد من
این سخن فرمان نخواهم برد من
حق تعالی گفت آدم غیر نیست
کور چشمی و ترا این سیر نیست
جسم آدم هم ز ما مشتق شدست
سرّ او بر من همه بر حق شدست
تو کجا دریابی این اسرار ما
گرچه سرگردان شدی در کار ما
لیک بر اسرار، ما داناتریم
عالم الاسرار در خشک و تریم
سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی
گر ز ما امیدوار رحمتی
سجده کن یا لعنتم کن اختیار
تا مکافاتت کنم در روزگار
گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست
آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذّاب خواهم زد رقم
تا بمانی تا قیامت متّهم
بعد از این ابلیس بود اندر کمین
سر بدید و شد ورا عین الیقین
گفت سرّ این همین دم کشف شد
زین همه مقصودم این امید بد
لعنت تو بهترم از رحمتست
این همه رحمت چه جای لعنتست
هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر
زانکه هستم از خطابت ناگزیر
لعنت آن تست و رحمت آن تو
بنده آن تست و قسمت آن تو
از خطاب تو دلم بیهوش گشت
تا ابد از شوق این مدهوش گشت
ای گریزان گشته از محبوب خود
پیش او یکسانست چه نیک و چه بد
گر طلب کاری تو چون ابلیس باش
دایماً بیمکر و بی تلبیس باش
گر تو مرد راه بینی،‌تن بنه
هر زمان بی صد قفا گردن بنه
هر که او خواری حق کرد اختیار
از میان جمله آمد اختیار
چند خواهی کرد این تلبیس تو
خود نیندیشی هم از ابلیس تو
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت آدم علیه السلام
جزو و کل با یکدگر جمع آمدند
پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند
از یقین نور تجلّی چون بتافت
خاک مرده روح روحانی بیافت
شد نفخت فیه من روحی، نثار
سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
چل صباح آن جهانی بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت
جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زین عجائب تر طلسم
جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پیدا راه عزّ و راه ذل
عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین
حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین
آدم آنگه چشم معنی باز کرد
روی جانان دید و آنگه ناز کرد
دید آنگه جنّت و حور و قصور
گشت از نور تجلّی پر زنور
آسمان دید وزمین و چرخ و ماه
کرد در اشیا یکایک او نگاه
بود تا بابود کلّی سیر کرد
آنگهی آهنگ کنج دیر کرد
دید خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلّی خاسته
عطسه آمد ورا، سوی دماغ
گفت او الحمدللّه از فراغ
در تماشای بهشت او باز ماند
حق تعالی از میان جان بخواند
گفت ای روشن بتو بود وجود
این بگفت و اوفتاد اندر سجود
سجده کرد و گفت ای دانای راز
کار این بیچاره بر کلّی بساز
این چه اسرارست و من خود کیستم
اندرین جا گاه بهر چیستم
از کدامین ره بدینجا آمدم
عاجز و بی دست و بی پا آمدم
خالقا بیچارهٔ را هم ترا
همچو موری لنگ در راهم ترا
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بیچاره را در بر گرفت
در خطاب آمد که دریاب آدمی
تا ابد چشم و چراغ عالمی
از دم حق آمدی آدم تویی
اصل کرّمنا بنی آدم تویی
خویش را بشناس در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل یکسر تراست
قبله گاه آفرینش آمدی
پای تا سر عین بینش آمدی
باز چون در راه حق بالغ شدی
تا ابد از جسم و جان فارغ شدی
آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی
خویش را بشناس صد چندان تویی
اولش اسما همه تعلیم داد
آنگه او را سلّموا تسلیم داد
گفت آدم ای کریم لایزال
حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال
ای دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در میان نار و نور
من بتو پیدا شدم پیدا بُدی
تو بگو تاتو بکه پیدا شدی
حق تعالی گفت گستاخی مکن
میندانی تا چه میگوئی سخن
راز ما هم ما بدانیم از نخست
هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست
تو بمن پیدا شدی و من بتو
گشته پیدا صنعهای من بتو
لیک مقصود من از تو یک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است
نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست
گرنه او بودی نبودی کاینات
گر نه او بودی نبودی این صفات
گرنه او بودی نبودی ماه و خور
گرنه او بودی نبودی بحر و بر
گرنه او بودی نبودی آسمان
گرنه او بودی نبودی جسم و جان
گرنه او بودی نبودی اسم تو
کی بدی هرگز نشان جسم تو
گرنه او بودی نبودی انبیا
گرنه او بودی نبودی اولیا
گرنه او بودی نبودی این زمین
عرش و کرسی با مکان و با مکین
گرنه او بودی نبودی این بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت
گرنه او بودی نبودی این جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
گرنه او بودی شفاعت خواه تو
کی شدی پیدا در این جا راه تو
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر ازو موجود نیست
وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد
یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد
گفت میخواهم که بینم روی او
تا شوم من گرد خاک کوی او
حق تعالی گفت نور او ببین
کان نهادم من ترا اندر جبین
لیک بنگر این زمان از دست راست
تا ببینی آنچه مقصود تراست
چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حق تعالی خواست کرد
دید آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم
شعلهٔ زد نور پاک مصطفی
کرد روشن هم زمین و هم سما
نور عالی هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت
چشم آدم شورشی آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد
ناخن آدم از آن روشن ببود
روی آدم همچو آئینه نمود
بر سر هر ناخنی دیدآدمی
بود پیدا هر یکی را عالمی
آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد
در نبود وبود، خاموش اوفتاد
گفت این فرزند خاص الخاص تست
ره نمای توبهٔ و اخلاص تست
آدم آنگه پس دعاآغاز کرد
هر دو کف بر روی خود او باز کرد
گفت آدم یا اله العالمین
راحم و رحمن و خیر النّاصرین
آدم بیچاره را توفیق بخش
دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش
رحمتی کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکین مگردان عین ذل
در موافق جملهٔ کروّبیان
جمله آمین گوی بودند آن زمان
چون دو دست خویش بر روی آورید
آدم آنگه سوی جنّت بنگرید
آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز میان پرده فوقش پرده بود
یک زمان در خواب شد بیهوش او
بود از آن مستی عجب مدهوش او
ناگهان در خواب اندر خواب دید
صورتی چون ماه و خور گشتی پدید
صورتی کاندر جهان مثلش نبود
روی خود را سوی آدم مینمود
صورتی مانندهٔ خورشید و ماه
آدم اندر وی همی کردی نگاه
چشم عالم همچنان دیگر ندید
کرد پیدا حق تعالی دید دید
رغبت او کرد آدم آن زمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان
خواست تا او را بگیرد در کنار
کرد ازوی ناگهان حوّا کنار
غیرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد
خالق آفاق من فوق الحجاب
بر ید قدرت چنین کرد انقلاب
آنچه آدم را بخوابش مینمود
در زمان از صنع او پیدا ببود
چون چراغی از چراغی برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت
آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خویش مالید او دو دست
دید آن محبوب و آن روح قلوب
گفت ای رحمن و ستّار العیوب
این چه سرّست این دگر با من بگوی
کز کجا پیدا شدست این ماهروی
حق تعالی گفت این هم جفت تست
هم سروهم راز تو،‌هم گفت تست
از تو و او خلق عالم سر بسر
میکنم پیدا، بدان ای بی خبر
از ره شرع رسول هاشمی
کرد ایشان را بباید همدمی
گفت ای آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتی بدر
این شجرزنهار تا تو ننگری
چون به بینی این شجر زو بگذری
جبرئیلش هر زمان رخ مینمود
قدر آدم لحظه لحظه میفزود
زان شجر میداد مر وی را خبر
زینهار ای آدم این گندم مخور
آدم از عزّت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد
هر زمان در منزلی و گوشهٔ
پیش او میرست هر جا خوشهٔ
بود با حوا چنان در عین راز
گاه در شیب و گهی اندر فراز
صورت حوا چنانش دوست بود
پای تا سر مغز بُد نه پوست بود
مانده حیران در رخ آن دلنواز
در حقیقت بود اندر عین راز
لیک ابلیس لعین در جست و جوی
خوار و ملعون گشته رفته آبروی
جان او در تفّ نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود
مکر بر تلبیس میکرد از حسد
تا کند آدم مثال خویش رد
سالها در ناله و در درد بود
در میان زندگان او فرد بود
بر در جنّت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها
مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ایشان گل انسی بکشت
در دهان مار بنشست آن لعین
رفت در سوی بهشت او پر ز کین
تا بر آدم میرسید آن نابکار
دید آدم را نشسته شاهوار
بود در پهلوی حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان
تخت هرجائی روان مانند آب
انگبین ناب با شیر و شراب
زیر آن تخت روان هر جای جوی
بود سرگردان عزازیلش چو گوی
هر کجا ابلیس میشد از نخست
یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت
پیش آدم رفت و گفتا این بخور
کاین همه از بهر تست ای نامور
چون شب تاریک لیل عسعسه
هر زمان میکرد بروی وسوسه
عاقبت اندر تن او راه یافت
هر دم از لونی دگر بیرون شتافت
خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون
آنچه تقدیر خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بی خلل
هرچه هست و بود و آید در وجود
شبنمی دان آن هم از دریای جود
یفعل اللّه ما یشا حق گفته است
درّ این اسرار معنی،‌سفته است
هر که او اسرار اول باز دید
خویشتن را برتر از اعزاز دید
هرچه حق خواهد بباشد در زمان
بی خبر زین راز آمد جسم و جان
هرچه حق خواهد بباشد بی شکی
این کسی داند که او بیند یکی
هرچه حق خواهد کند در قادری
این بدان ای بیخبر گر ناظری
هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی
چند گویی هیچ باشد گفت و گوی
در ازل او سر یکایک دیده است
این کسی داند که صاحب دیده است
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پیش و هم خود باز خواند
در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود
گر شوی در راه او، تسلیم او
درگذر زین شیوه و این گفتگو
هر که خواهد برگزیند از میان
جهد کن تا خود نه بینی در میان
بر سر هر کس قضائی میرود
برتن هر کس بلائی میرود
خون صدّیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
عشقبازی میکند با خویشتن
تو ندانی ای که دیدی خویشتن
نه قلم دارد ازین سر آگهی
لوح خود را شسته، بر دست تهی
عرش سرگردان این اسرار شد
از نمود خویشتن بیزار شد
در قضای خود رضا ده از یقین
خویشتن رادر میان یکجو مبین
از قضای رفته گر واقف شوی
در زمان و در مکان عارف شوی
از قضای رفته کس آگاه نیست
هیچ عاقل واقف این راه نیست
بر قضای رفته ای دل تن بنه
پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه
از قضای رفته، بسیاری مگوی
درد این اسرار را، درمان مجوی
از قضای رفته، آدم بی خبر
بود خوش بنشسته بی خوف و خطر
از قضای رفته، زد سیمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
عاقبت چون حکم ایزد کار کرد
آدم اندیشه در آن بسیار کرد
چون قضای رفته بُد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد
رفت حوا نیز اکلی کرد از آن
خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن
حُلّهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود
خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزدیکشان آمد گزند
جبرئیل آمد که حق فرموده است
کاین همه رنج شما بیهوده است
از بهشت عدن ما بیرون شوید
همچنان در نزد خاک و خون شوید
این همه گفتم شما را پیش ازین
عاقبت خود کار خود کرد آن لعین
از بهشت عدنشان بیرون فکند
بار دیگرشان میان خون فکند
حق تعالی گفت با آدم براز
کای خطا کرده، بمانده در نیاز
این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟
کو فتادی از بهشت ما بدر
آدم بیچاره زان خاموش شد
از خجالت یک زمان مدهوش شد
بار دیگر کرد حق، با او خطاب
تا چراخاموش کشتی در جواب
گفت آدم ربّنا بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
لیک شیطان لعین از ره ببرد
بر من مسکین بکرد این دست برد
ربّنا یا ربّنا یا ربّنا
ظلم کردم بعد ازینم ره نما
بعد از آن بادی برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از یکدگر
درنگر ای راه بین تاشان چه بود
حق تعالی بود با ایشان نمود
هست این تمثیل جسم و جان تو
یک دو روزی آمده مهمان تو
از بهشت عدن بیرون رفتهٔ
در میان خاک و در خون خفتهٔ
هست ابلیس لعینت رهنمای
باز میافتی دمادم از خدای
چون بلای قرب حق آدم بدید
خویشتن را در میان دردم بدید
سرّ گندم بود کورا خوار کرد
سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد
سرّ گندم در درون نطفه بین
تا شود جمله گمان تو یقین
گر نبودی جسم را، جانی بکار
کی شدی آدم خود آنجا آشکار
بند راه آدم آمد این شجر
بر سلوک آن فتادش این خطر
او بدو گندم،‌ بهشت عدن داد
این بلا و رنج را بر خود نهاد
گر بیک جو میتوانی، داد ده
نفس خود را یک زمانی،‌ داده ده
برگذر زین خاکدان خلق خوار
درگذر زین صورت ناپایدار
ورنه دنیا زود مردارت کند
گنده تر از خویش صد بارت کند
هست دنیا بر مثال آتشی
هر زمان خلقی بسوزاند خوشی
هست دنیا بر مثال کژدمی
میزند او نیشها در هر دمی
هست دنیا چون پلی بگذر ز وی
ورنه لرزان گرددت هم پا و پی
هست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز
هست دنیا گنده پیری گوژ پشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هست دنیا بی وفا و پر جفا
تو ازو امید میداری وفا
هست دنیا جای مرگ و دردو داغ
گر تو مردی زود گیری زو فراغ
هست دنیا کشتزار آن جهان
تو در اینجا نیز تخمی برفشان
هست دنیا همچو مرداری خسیس
کم مگردان اندرو جان نفیس
عطار نیشابوری : اشترنامه
جدا شدن آدم و حوا از یكدیگر
چون جدا شد آدم خاکی ز جفت
یک زمان از درد تنهائی نخفت
روز و شب در ناله و در گریه بود
او چو سرگردان میان پرده بود
در سر اندیب اوفتاده بیقرار
روز و شب گریان شده از عشق یار
زاب چشم او بسی دارو برست
ز آب چشم خود جهانی را بشست
حق تعالی ز آب چشمش کرد یاد
زنجبیل و سلسبیلش نام داد
بود حوّا نیز هم گریان شده
از فراق ودرد او بریان شده
بود سیصد سال آدم در گناه
ربّنا میزد میان خاک راه
یک شبی تاریک همچو پر زاغ
دید عالم را پر از نور چراغ
مصطفی در خواب او را، رخ نمود
میخرامید و برخ فرّخ نمود
رفت آدم نزد او کردش سلام
گفت ای فرزند، و ای صدرانام
ای شفاعت خواه مشتی تیره روز
لطف کن شمع دلم را بر فروز
جبرئیل اندر برش استاده بود
چشم بر روی نبی بگشاده بود
هر دو گیسو را بکف او بر نهاد
پس زبان را بر شفاعت برگشاد
گفت ای پروردگار بحر و بر
صانع لیل ونهار و ماه خور
کردهٔ آدم ببخش و در گذار
کردهٔ او پیش چشم او میار
در زمان آمد ندا کای صدر کل
مهدی اسلام وهادی سبل
از برای تو ببخشیدم همه
تو شبان خلق و عالم چون رمه
تو به آدم قبول آمد کنون
از برای نور تو ای رهنمون
در زمان آدم بجست از خوابگاه
دید حوا را عجب آن جایگاه
دست را در گردن او آورید
خونشان از هر دو دیده میچکید
از وصال یکدگر گریان شدند
زان فراق و زان بلا حیران شدند
کی بود تا جسم و جان در عین حال
از فراق آیند، در سوی وصال
یوسف گم گشته باز آید پدید
یک زمان این عین را ز آید پدید
چون تو آوردی تو هم بیرون بری
بی چگونه آمدی، بی چون بری
هرچه کردی حاکمی و کارساز
کار این درویش را نیکو بساز
اول و آخر توئی در کلّ حال
پادشاه مطلقی و بی زوال
رایگانم آفریدی در جهان
رایگانم هم بیامرزی عیان
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت عیسی علیه السلام با جهودان
چون جهودان از قضا عیسی پاک
خواستندش تا کنند او را هلاک
عزم کردند آن سگان نا بکار
تادرآویزند عیسی را ز دار
لفظ عیسی یک دو تن زان مردمان
فهم کردند از میان آن سگان
قول عیسی را بجان کردند قبول
زانکه عیسی بود بار ای و اصول
گفته بد عیسی که من پیغمبرم
از شما کلی بیکسر بهترم
من رسولم از خدای کردگار
کردگار و صانع پنج و چهار
در میان جمله من روح اللّهم
از کمال سرّ جانان آگهم
همچو من پیغمبری دیگر نبود
سرّ روح اللّه ما را در ربود
صورت من جان شده جانان بدید
همچو من دیگر کسی هرگز ندید
در نهان،‌سرّ هویدا یافتم
هرچه پنهان بود پیدا یافتم
من نیم باطل، که پیدا برحقم
صورت و معنی و روح مطلقم
جان من در قرب معنی راه یافت
اسم جان در جسم روح اللّه یافت
نطفه بودم دررحم گویا شدم
در ره جانان بکل بینا شدم
با شما ناطق شدم اندر شکم
گفتم اسرار نهانی در عدم
همچنان شرکست درجان شما
تا چه آید بر تن و جان شما
بُد در اسرائیل صاحب دانشی
پاکبازی بود با خوش خوانشی
چار صندوقی ز علمش یاد بود
از معانی جان او را داد بود
سالها تحصیل علمی کرده بود
نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
دایما آنجای خلوت داشتی
از بر آن قوم نفرت داشتی
در سلوک خویشتن در راز بود
عاشق جانان خوش آواز بود
نام او بد مصدر صاحب سلوک
دوستدار او بدی شاه و ملوک
زو بپرسیدند سرّ این سخن
تا مگر پیدا شود راز کهن
گفت ما را در بر عیسی برید
هرچه گوید باز دیگر بشنوید
پیش عیسی آمد و کردش سلام
کرد روح اللّه او را احترام
در زمان نزدیک عیسی خوش نشست
گشت خاموش و لبان خود به بست
ناگهان عیسی درآمد در سخن
گفت اینجاگاه خاموشی مکن
تو نمیدانی که تا من کیستم
اندرین جا از برای چیستم
گفت میدانم که تو پیغمبری
از همه خلق جهان تو بهتری
از کمال سرّجانان آگهی
من یقین دانم که تو روح اللّهی
هرچه گوئی راست باشد بی خلاف
روح روحانی توئی تو بی گزاف
دوست تر دارم ترا از جان خود
گر بود نزدیک من هر نیک و بد
بد کسی باشد که نشناسد ترا
این زمان هستی تو فخر انبیا
مرده را از خاک تو زنده کنی
ز آفتاب هر دو عالم روشنی
ساکن درگاه روح اللّه شدی
از خدا دانی بکل آگه شدی
گفت عیسی کای مرید راستی
این سخن خوب و لطیف آراستی
نیک گفتی از میان تو مهتری
در کمال عقل از اینها بهتری
درنگر تا این خسان از بهر من
چه همی جویند ازدل قهر من
تا چرا بر دین من مینگروند
این سخنهای خدائی نشنوند
قول حق از من ندارندی قبول
تو چه گوئی اندرین صاحب وصول
هرچه حق با من بگفت اندر نهان
بازگفتم از احادیث و بیان
قول حق از گفت من رد میکنند
هر چه کردند با تن خود میکنند
هرچه در انجیل آمد از خدا
سرّ اسرارست و گفتار خدای
هرکه او اسرار جانان گوش کرد
جامی از جام هویدا نوش کرد
هرکه او اسرار یزدان خوار داشت
گفت عیسی را بجان انکار داشت
جان ایشان از خدا نه آگه است
میندانند و بلاشان در رهت
قصد کشتن میکنندم این خسان
بی خبر از کردگار آسمان
هان بگو تاتوبهٔ از جان کنند
هرچه کردند اندر آن تاوان کنند
تا بلا زیشان بگرداند بکل
ورنه افتند این مکان در عین ذل
مرد رفت و این سخنها باز گفت
هرچه عیسی گفته بد او باز گفت
آن سگان گفتند ما این نشنویم
ما بدین و رای عیسی نگرویم
هرچه میگوید زخود میگوید او
اعتبار خویشتن میجوید او
گر چنانست این که او پیغمبرست
در میان ما کنون او رهبرست
معجزی از وی تمنّا میکنیم
این سؤالست و نه غوغا میکنیم
گر مراد ما بر آرد این زمان
قول او باور کنیم از جان جان
هست اندر شهر ما گوری کهن
نه سرش پیداست آن گور و نه بن
هست آن گوری کنون چون بیضهٔ
در میان گور دیگر رخنهٔ
کس نمیداند که این گور که است
لیک گوری سهمناک و بس مهست
کس نمیداند که این گور که بود
پیشتر زین شهر ما، این گور بود
گر بمعجز مر ورا زنده کنی
تو شوی شاه وهمه بنده کنی
گر بمعجز تو ورا پرسی سخن
او بگوید با تو ز اسرار کهن
اندر آییم آن زمان در دین تو
بس نباشیم آن زمان در کین تو
هرچه فرمائی بجان فرمان کنیم
هرچه گوئی تو دگر ما آن کنیم
راست گردد این زمان پیغمبری
از دگر پیغمبران تو سروری
گفت بنمائید آنجا گه مرا
زین سخن چون کرده شد آگه مرا
آن زمان رفتند تانزدیک گور
آن گروهی مردمان با شر و شور
دید عیسی سهمگین گوری عظیم
نزد آن استاد عیسی سلیم
منظر آن گور از سنگ رخام
روشن واسفید چون روی حسام
نقشهای خط عبری اندران
دید عیسی بس عجایب آن زمان
پیش آنجا رفت و آن خط را بخواند
وی عجب عیسی از آن گریان بماند
بود بنوشته که ای عیسی پاک
چون رسی ما را دمی در روی خاک
این نوشته بد که ای عیسی بخوان
راز ما را زین نوشته باز دان
تاترا معلوم گردد حال من
بازدانی سر بسر احوال من
تاترامعلوم گردد این زمان
باز دانی حال من ای راز دان
من بدم شاهی ز دور آفرین
راه جو و راه دان و راه بین
شصت پیغمبر بد اندر دور من
نام من افتون شاه انجمن
روی عالم بود در فرمان من
هرچه بد اندر جهان، بد آن من
ششصد و چل پادشه از هر دیار
بود در فرمان من، من شهریار
من وطن در ملک یونان داشتم
لشکر و گنج فراوان داشتم
همچو من شاهی نبد با فرو هوش
پادشاهانم شده حلقه بگوش
در بسیط کشور شادی و کام
بودهام اندر دو گیتی نیکنام
سی و شش قصر معظّم داشتم
سلطنت را بر تر از جم داشتم
نزد من بودند حکیمان جهان
جمله با گفتار وحکمت،‌خوش بیان
صد غلامم دایما همره بدند
جملگی از وقت من آگه بدند
هر زمانی من مکانی داشتم
عیش دنیا را خوشی بگذاشتم
سالها در دور گردون دم زدم
داد خود از چرخ گردون بستدم
مر مرا بد ماه رویان بیشمار
شاد میبودم در آن ملک و دیار
با حکیمان راز و صحبت داشتم
هرکه آمد پیش عزّت داشتم
هیچکس در دور من کشته نشد
خاک در خون هیچ آغشته نشد
هیچکس در دور من خود غم ندید
همچو من شاهی دگر عالم ندید
هیچکس در پیش چون من شه گله
مینکردی از کسی درولوله
نعمت دنیا نماند با کسان
عمرو شاهی هم نماند جاودان
بشنو این احوال تا آگه شوی
این رموز بس عجایب بشنوی
یک برادر زادیی بُد مرمرا
دوستر بودی ز جان ودل مرا
نو خطی با عارضی مانند ماه
نزد منبودی ورا بس عزّ و جاه
هرچه آن من بد آن وی بدی
مشکل من زو همه آسمان شدی
لشکر و گنجم همه در دست او
بود زان من ولی پیوست او
حکم ازان او بدی بر حکم من
هرچه کردی بودی اندر حکم من
گاه رزم و کین چو دستان بوداو
هر دم از نوعی بدستان بود او
هر دیاری را که بد دشمن مرا
پشت لشکر بود و جان و تن مرا
پیش من بودی چه در روز و چه شب
مرد حکمت بود بارای و ادب
در همه وقتی ورا کردم امین
مثل او دیگرنبود اندر زمین
اول کار او چو از مادر بزاد
بابش از دنیا برفت آن پر ز داد
باب او مردی بزرگ و کامکار
همچو من بود او شه و هم شهریار
ترک شاهی کرده بد با عزّ و ناز
از برای کردگار بی نیاز
خلوت از بهر خدا او کرده بود
روز و شب آنجایگه خو کرده بود
شب همه شب بود بیدار جهان
از خدا غافل نبودی یک زمان
اربعین آنجا بخلوت داشتی
هیچکس نزدیک خود نگذاشتی
جمله شب در نماز ایستاده بود
نه چو من دربند باغ و باده بود
هر حکیمی را که بودی در جهان
پیش او رفتی و پرسیدی نهان
کین چه فقرست و چه ترکست این بگو
ترک شاهی کردهٔ ای نیک خو
جملهٔ ملک و دیارت آن تست
کرده آن را ترک آنهم زان تست
خیز و بیرون آی و دیگر این مکن
از حکیمان پندگیر این یک سخن
حکمت مطلق، نه بیند رنج و غم
حکمت جانی برونست از عدم
چند سوزی اندرین جای دژم
اوفتاده در غم و رنج و الم
اندرین خلوت بگو احوال چیست
عاقبت اسرار گو این حال چیست
کشف چه کردی بگو اندر دلت
چه گشاده گشت راز مشکلت
این سخن با من بگو از بهر حق
کین شبت آخر چه باشد برسبق
گفت ایشان را که عمری در غمم
اندرین خلوت ز بهر ماتمم
آنچه من دانم حکیمان جهان
کی بدانند این زحکمت شد عیان
راز من کی خودبداند هر حکیم
راز ما میداند اللّه رحیم
آنچه من دانم درین خلوت سرای
حق مرا این جایگه شد رهنمای
ای حکیمان گوش دارید این سخن
کین عجب رمزیست ز اسرار کهن
ای حکیمان از دلم آگه شوید
جمله بر گفتار رازم بگروید
این برادر کاندرین عالم مراست
نور هر دو دیده وجانم مراست
این برادر صاحب عالم شدست
فارغ از اسرار ما هر دم شدست
این برادر کشتهٔ عشق منست
نزد من اسرار اعیان روشنست
خلوت اینجا بهر این میداشتم
خویشتن را در یقین میداشتم
اندرین دولت بدیدم آفتاب
یک شبی بیدار بودم من بخواب
ماهروئی آمد از دیوار و در
گفت با من رازهای بی شمر
قصّه و احوال من یکسر بگفت
گوش من این سرّپر معنی شنفت
گفت با من راز از فرزند من
از برادر قصّهٔ و پیوند من
گفت با من آنچه احوال منست
سینه پر از دانش و قال منست
حکم کرده مر خداوند جهان
کو بهر رازی که بودی غیب دان
لیک هر چیزی که خواهد آن بدن
آن هم از حکم ازل خواهد شدن
ای حکیمان ترک کردم جمله را
چون مرا گفتند اسرار خدا
یک دو روزی کاندرین روی جهان
باشم از حکم خدای آسمان
در سوی خیل و حشم خواهم شدن
پیش فرزندان وزن خواهم شدن
گفت با من راز حق آن ماه روی
لیک آخر گفت پیش شه بگوی
چون خبر داد او مرا برخاستم
شهر را از بهر او آراستم
بود یک سال تمام اندر حرم
بود اندر شهر شادی دمبدم
یک زنی بُد مر برادر را نکوی
بر صفت مانندهٔ مه خو بروی
راز دانی صاحب رمز و اصول
در میان قوم مانده او قبول
هرکه از وی حاجتی میخواستی
حق تعالی کار او آراستی
چشم عالم همچو آن زن پارسا
هم ندید و هم نه بیند سالها
گشت آبستن بحکم کردگار
بشنو این سرّ خدای کامکار
چون گذشت او را شبی از سر گذشت
مهر و ماه او همه غم در نوشت
زاد فرزندی چو ماه آسمان
کس چه میداند از اسرار نهان
ماهروئی سرو قدی نازنین
کرد پیدا صانع از ماء مهین
بعد یک ماهش پدر اندر گذشت
مادر از دنبال او هم در گذشت
این پسر نه ماهه شد از حکم حق
بر سر او بود ما را این سبق
گشت شش ساله ز حکم کردگار
کو خداوندیست مان پروردگار
بعد از آن کردم ورا اندر کتاب
بود سالش عین ایام شباب
سعی من کردم مر اورا بی حساب
تا برون آید بدیوان از کتاب
رای ملک و پادشاهی خواست کرد
هرچه بودش رای از من راست کرد
هرچه بُد از وی نکردم من دریغ
تا که شد او صاحب کوپال و تیغ
هر دمش کاری دگر در پیش بود
هر دم او را سلطنتها بیش بود
هر دم از نوعی دگر آمد برون
بود پیش لشکر من ذوفنون
لعبها و پیشهها دانسته کرد
هرچه او میکرد بس دانسته کرد
جان من از شوق او بد شاد کام
زانکه دنیا داشتم بس شاد کام
جان من از شوق او میسوختی
هر دم از شادی رخم افروختی
پهلوانی گشت همچون پور زال
بود اندر پهلوانی بی مثال
من ازو در امن و او در خون من
کس چه میداند که چونست این سخن
کس نبود اندر همه روی زمین
همچو او صاحب فران و آفرین
ملک من زو گشت یکسر پرخروش
دیک ملک من بدی از وی بجوش
ملک من زو گشت بس آراسته
گرچه بودم نعمت و هم خواسته
گرچه ما را این جهان پر کام بود
زو مرا پیوسته ننگ و نام بود
من چه دانستم که اویم دشمنست
در پی قصد من و خون منست
بد وزیری مر مرا مردی بزرگ
در همه کاری ابا هوش و سترگ
در همه فن خرده دان و خرده گیر
بود حاکم گرچه او بودی وزیر
حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس
در بزرگی بود او مردم شناس
با حکیمان دائما بودی مقیم
زیرک و دانا و خوش قول و حکیم
بس کتبها را که او برخوانده بود
رمزها از خویشتن بر رانده بود
بس کتب از خویش کردی پایدار
در علوم او بدی عالم نظار
ملک من زو بود با رای نظام
در همه کاری بدی با فرّ و کام
این برادر زاد من اندر حرم
دایما بودی نشسته در برم
مرمرا یک زن بدی چون آفتاب
قد او چون سرو، رو چون ماهتاب
مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی
روح افزائی، لطیفی، دلکشی
پارسائی مثل اودیگر نزاد
تا که بنیاد جهان ایزد نهاد
همسر و هم زاد من بودی مدام
کار و بارمن ازو با احترام
او نظر از روی او پنهان نکرد
عاقبت برجای او آن بد بکرد
بشنو ای عیسی تو این اسرار من
تا عجب مانی تواندر کار من
گشت عاشق بر زنم این سست پی
در فعالش بیخبر بودم ز وی
در حرم یک روز بود او با وزیر
پیش ایشان آمد آن بدر منیر
پیششان پنهان خوان آراسته
بود از هر نوع آن آراسته
پیششان بنهاد خوان و باز گشت
با وزیر آن بد قدم همراز گشت
گفت من رازی که دارم در دلم
با تو تقریری کنم زین مشکلم
زانکه تو مردی حکیمی راز دان
قصه درد دلم را باز دان
چارهٔ درد من بیچاره کن
راز من تو باز دان و چاره کن
عاشقم من این زمان از جور شاه
او نمیآرد سوی من سر براه
چند بفریبم ورا از هر صفت
با تو گفتم این زمان من معرفت
گفت باوی این چه رمزست این مگوی
آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی
حق شاه اینست با تو بی وفا
این مگو دیگر بترس از ماجرا
ورنه زین سر شاه خود آگه شود
این سخن را از کسی گر بشنود
کار افتد در خلل ناگه ترا
شه کند بیرون ازین جا گه ترا
در زمان برخواست او از جای خود
پس وزیر آورد زیر پای خود
کارد برحلق وزیر آنگه نهاد
چشمه خون پس ز حلقش برگشاد
چون زنم آمد بدید آن سرّ حال
اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال
دست زد تا زن در آرد پیش خود
زانکه عاشق گشته بود و بی خرد
پس کنیزان گرد او اندر شدند
جملگی در قصد خون او بُدند
پس زن اندر آن زمان فریاد گرد
زانکه آن سک از جفا بیداد کرد
سر برید از تن ورا اندر حرم
بر کنیزان تاخت با جور و ستم
او کنیزان را بسی سر زخم کرد
آنچنان کرد آن سگ و هم غم مینخورد
سوی من ناگاه آوردند خبر
جان من زان گشت حالی بر خطر
کردم آهنگ جدل در پیش او
پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو
با سپاهی بیعدد در پیش قصر
روی بنمودم که بودم شاه عصر
تا فصاص خود کنم زان شوم باز
در نهان گفتم که ای دانای راز
داد من بستان از این میشوم شوم
گرنه زو ویران شود این مرز و بوم
چون رسیدم لشکری دیدم عجب
هم از آن خود پر از مکر و تعب
مکر کرده بود زیر نردبان
تا مرا آنجا بگیرد ناگهان
ناگهان دیدم که آن بد اصل جست
در پس پشت و دودست من به بست
لشکر از هر سوی بر من تاختند
چون به بستندم به پشت انداختند
بر نشست و بانگ زد آنجا که بود
ناگهان لشکر از آنجا راند زود
بود صحرائی مرا در پیش شهر
آورید آنجا مرا از زهر و قهر
گفت لشکر را شمارا شاه کیست
اخترانید و شما را ماه کیست؟
جمله لشکر پیش بودندش سجود
چشم من حیران در آنجاگه ببود
در نهان گفتم که ای دانای راز
این عجب سرّیست کار من بساز
جمله گفتندش که شاه ما توئی
هرچه میخواهی چنان کن چون توئی
گفت با من لشکری همره شوید
تا کنون برراز من آگه شوید
بر نشست آنگاه ساز راه کرد
مرمرا با خویشتن همراه کرد
بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه
ناتمامت روی را آرد براه
پس منادی زد که هو کس نزد من
رفعت و منشور خواهد ز انجمن
پیش من آیند لشکر یک سوی
هرکه خواهد مهتری و بهتری
بود او تنها و لشکر سوی او
شاد میرفتند در پهلوی او
از تمامت لشکر و خیل و سپاه
هیچ کس با من نمیکردی نگاه
چون قضای حق درآید ناگهان
کس نداند راز و اسرار نهان
هرچه خواهد بود از دریای بود
آنچه پنهان بود پس پیدا ببود
چون قضای حق درآمد هر کسی
رنج بیهوده نمییابد بسی
از قضای حق کسی آگاه نیست
چون درآمد خواه هست و خواه نیست
چون قضای حق بدانی بر مپیچ
با قضای رفته چندین سر مپیچ
چون قضای حق درآید از کمین
کس نداند از گمان و از یقین
چون قضای حق درآید مرد را
چون نداند چاره آنکس کرد را
چون قضای حق شود پیدا بتو
گردد از هر سوی پر غوغا بتو
از قضا من خسته وزار ای عجب
میدویدم تن نحیف و خشک لب
بند اندر گردن من بسته بود
گرچه سر تا پای کلی خسته بود
راه او با جمله لشکر میبرید
بند او در گردن من میشید
بودم اندر پس دوان مانند سگ
میدویدم بند در کردن بتک
تن نزار و خسته و جان پر ز درد
عاقبت بشنو که تا با من چه کرد
آورید اینجا که این گور منست
خیمه و خرگاه در اینجا به بست
یک درختی بود بر رسته عجب
حق تعالی آفریده زین سبب
پس فرود آمد در اینجا شادمان
بشنو این حکم خدای غیب دان
مر مرا سر تا قدم اندر درخت
بر طنابی سخت بر پیچید سخت
ایستاد اندر برم پر خشم و کین
اوفکنده او گرهها بر جبین
گفت با من چون همی بینی تو خود
گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد
گفتم او را کین همه زاری من
چیست کاینجا میکنی خواری من
گفت میدانم که گر بخشم ترا
جان من از تن جدا خواهی مرا
من ترا اینجایگه خواهم بکشت
نیستم ایمن ازین کار درشت
گفت با من تیر بارانت سزد
آنگهی بر کل لشکر بانگ زد
پیش استاد و بگفت ای لشکری
بر شما هستم کنون من مهتری
هرکه میخواهد ز من گنج و خدم
تیر بارانی کند از بیش و کم
برعم من تیر بارانی کنید
گر شما خود دوستداران منید
تیر بنهادند لشکر در کمان
بشنو این سرّ خدای غیب دان
آن شجر بشکافت از تقدیر حق
کس نداند راه با تقدیر حق
از درخت آمد یکی پیری برون
سبزپوشی، پاک رایی رهنمون
جامهٔ سبز عجایب در برش
بود نورانی بکل پا و سرش
بودش اندر دست تیغ آبدار
پیش آن سم شد به گفتا گوش دار
بر میانش زد ز ناگه تیغ او
همچو برقی رفت زیر میغ او
در زمان او از میان دوپاره شد
از جهان جان ستان آواره شد
روی خود او کرد سوی لشکری
بشنو این سر تا عجایب بنگری
از نهان برخواند چیزی ناگهای
در دمید آنگاه او باد دهان
جمله لشکر سرنگون سار آمدند
پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند
جملگی یکسر فغان برداشتند
آنچه کشتند آن زمان برداشتند
روی کردند آنهمه در سوی پیر
کز برای حق تو ما را دستگیر
هرچه ما کردیم از نیک و بدی
حق تعلای کرد ما را برزدی
بد بکردستیم ما بر جان شاه
بعد از این بوسیم دست و پای شاه
گفت پیر سبزه پوش ای لشکری
ای خدا تو حاضری و ناظری
این بدی کردید شاه خویش را
همرهی کردی بد اندیش را
این زمان مر شاه را لشکر شوید
بعد ازآن برگفته کژمگروید
تا شما را حق شفای او کند
خالق خالقان دوای او کند
رو نهادند آن زمان بر روی خاک
کرد بخشایش برایشان حی پاک
جملگی در حال صحّت یافتند
بار دیگر عزّو قربت یافتند
پیر آمد هم مرا بگشود زود
جان من زان جان خود آگه نبود
در قدم افتادم او را بر نیاز
گفتم از بهر خدا کارم بساز
چارهٔ کن کار این افتاده را
تا شوم حالی زغم آزاده را
گفت ای شاه بزرگ نامور
کار عالم هست پر خوف و خطر
عم خود را در خوشی بگذاشتی
لاجرم این ناخوشی برداشتی
هر نشیبی را فرازی در پی است
فربهی را هم نزاری در پی است
روز باشد عاقبت دنبال شب
روز پیدا، کس نداند حال شب
هرچه بینی دشمنش اندر پی است
هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست
هر دوعالم دشمن یکدیگرند
عقل و جان از کار عالم بر ترند
دشمن شب روز باشد بی خلاف
عکس خورشیدست ابر پر گزاف
دشمن روزست ظلمت در میان
دشمن ارض است بیشک آسمان
دشمن چپ راست آمد راست دان
دشمن جنّت جهنم را بدان
دشمن جانست این اجسام تو
کز برای اوست ننگ و نام تو
دشمن خویش و تمام لشکری
ترک کل کن تاز دولت برخوری
هرکه او در ترک دنیا زد قدم
درگذشت از کفر و از اسلام هم
هر چه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
گر برون آئی ز یکیک پاک تو
خوش بخواب اندر شوی در خاک تو
پادشاهانی که پیش از تو بدند
صاحب گنج و سپاه وزر بدند
پادشاهان جهان پنهان شدند
جمله با خاک زمین یکسان شدند
پادشاهان جمله ناپیدا شدند
جمله با خاک زمین یکجا شدند
پادشاهان جهان را خاک بین
خاک را از درد سینه چاک بین
پادشاهان جهان در زیر خاک
جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک
پادشاه اول و آخر حقست
پادشاه پادشاهان مطلق است
پادشاه هر گدا و هر اسیر
پادشاه هر فقیر و هر امیر
پادشاه جمله مسکینان هم اوست
مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست
پادشاهان بر درش سر بر زمین
مینهند از بهر لطف راحمین
اوست باقی چه ازل چه در ابد
او یکی بس قل هواللّه احد
ترک شاهی گیر تا سلطان شوی
ورنه گرد چرخ سرگردان شوی
ترک شاهی گیر کو شاهست و بس
اوزراز هرکس آگاهست و بس
این دو روزه عمر ترک خویش گیر
در سلامت رو، صلاحی پیش گیر
تا ازین شاهی دگر شاهی دهد
از کمال صنعت آگاهی دهد
پادشاهی ذوق معنی آمدست
گرچه راهت سوی عقبی آمدست
ترک لشکر کن درآنجا باش تو
دانهٔ در این زمین میپاش تو
هرچه کاری اندر آنجا بدروی
گرتوقول پیر اینجا بشنوی
نیست عمرت بیش یکسال دگر
چون برفتی بشنوی حال دگر
بعد از این اینجای منزلگاه تست
قبرگاه گور و خاک و راه تست
یک دو روز اینجا قراری پیش گیر
در سلامت رو صلاحی پیش گیر
چون بمیری تو رهت آنجا بود
بعد از آنت مسکن و ماوا بود
چون گذشت از قرب حالت یک هزار
بعد از آن آیی دگر برروی کار
در زمان دور عیسی پاک تو
بار دیگر زنده گردد خاک تو
از برای زیر خاکی راز خاک
زنده گرداند ترا دانای باک
تو گواهی ده که او پیغمبرست
از دگر پیغمبران او مهترست
تو گواهی ده که عیسی بر حق است
هست روح اللّه وحی مطلقست
تو گواهی ده میان مردمان
کورسولست از خدای آسمان
تو گواهی ده که او روحست پاک
تو گواهی ده که نه آبست و خاک
تو گواهی ده که او از مریم است
همچو او در عرصه عالم کم است
هست او بر راستی ای مردمان
اوست از امر خدای جاودان
ترک دنیا گیر آنگه شاد باش
از همه رنج وغمان آزاد باش
این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم
درگذشت از نزد من دور از دو چشم
لشکری کردم بسی از هر کنار
عزّ خود در ذل کردم اختیار
چارکس با من موافق آمدند
همچو من زین حال صادق آمدند
بعد از آن این گور اینجا ساختم
خویش را از خلق وا پرداختم
در بن این گور می برم بسر
عاقبت چون عمر من آمد بسر
زین جهان بیوفا بیرون شدم
خاک گشتم در میان خون شدم
دفن کردندم دراینجا زیر خاک
تا چه آید بعد از این از حی پاک
السّلام ای پیغمبر حق السّلام
السّلام ای روح حق شمع انام
چون رسیدی اول این خط را بخوان
اولین احوال این بیچاره دان
چونکه عیسی خواند این خط را رموز
گفت ای جبّار، ای گیتی فروز
سر بسوی آسمان برداشت او
دیدهها بر سوی حق بگماشت او
در سوی حضرت درآمد در دعا
تادعایش گشت درحالی روا
پس عصا در گور زد گفتا که قم
روح گردای خاک پس از جابجم
ناگه از امر خدای آسمان
پادشاه آشکارا و نهان
نور او بر جزو و کل تابنده کرد
او بقدرت خاک مرده زنده کرد
گور و خاک از یکدیگر چون باز شد
زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد
کرد او بر روی رو ح اللّه سلام
گفت ای دانای جمله خاص و عام
ای زدم دم در دمیده خاک را
زنده کرده خاک روح پاک را
ای تمامت انبیا را دوست دار
کشتهٔ تو انبیا از کردگار
ای بتو زنده شده جان در تنم
ای بتو بینا دو چشم روشنم
جسم و جانم یافته باری دگر
دیده دل گشته، بی خوف و خطر
من ازین بار دگر جان یافتم
بار دیگر راز پنهان یافتم
زنده گردان مر مرا مقصود چیست
گفت بر گو تا ترا معبود کیست
گفت روح اللّه بر گو زین سخن
از رموز سرّ و اسرار کهن
تاترا آن پیر از اول چه گفت
گوش تو اول چه راز حق شنفت
پیر را زان حال دل آگه نبود
چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود
بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد
گفت غفلت دل شما را نوم کرد
سرّ من بینید زود آگه شوید
گرچه گمراهید اندر ره شوید
هست روح اللّه و ما را سرورست
بر یقین کل که او پیغمبرست
هرکه کرد اقرار بروی این زمان
رسته گردد از بلای جاودان
هرکه این معنی نداند از یقین
حقتعالی را نداند از یقین
هر که ایمان آورد بر موی او
رسته گردد از بلا و گفت و گو
هرکه بشناسد ورا این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
قصّه خود جمله با ایشان بگفت
بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت
آن سگان گفتند کاینها راست نیست
هرچه افزونست آنجا کاست نیست
معجزی دیگر طلب خواهیم کرد
آنگهی رسم ادب خواهیم کرد
این یقینست و گمانی میبریم
پارهٔ از اولین آگه تریم
گفت عیسی چیست دیگر راز را
تا نمایم با شما آن باز را
جمله گفتند این زمان در پیش کوه
چشمهای آری برون تو با شکوه
تا میان کوه ساران آمدند
همچو ابری سیل باران آمدند
بود کوهی سرخ هم مانند خون
جمله گفتند آوری زینجا برون
پیش کوه آمد بامر کردگار
بشنو این سرّدگر را گوش دار
گفت ایشان را زمانی این سخن
وحشتی پیداست از راز کهن
گفت حق رازی دگر فرموده است
این سخن بر قولتان بیهوده است
چون شما معجز نه بینید این دگر
پس بگوئید آن و آنگاه این دگر
حق بلا خواهد فرستد بر شما
جبرئیل آمد بگفت این از خدا
گفت مصدر آن زمان کان روح پاک
مینماید زین پس ایشان را هلاک
قول تو حقست ایشان باطلند
هرچه میگوئی ز حق بس غافلند
گفت عیسی کین دگر خود راست شد
از خدا فزون در ایشان کاست شد
پس عصا در دست خود محکم بداشت
هر دوچشم خویشتن بر که گماشت
گفت عیسی کای خدای بحر و بر
ای زهر رازی ضعیفی با خبر
اول و آخر توئی تو ظاهری
بر همه اشیاء عالم قادری
وارهان جانم ازین مشت خسان
زانکه کار من رسید اینجا بجان
چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان
ای خداوند زمین و آسمان
این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه
کوه درارزش درآمد با شکوه
سنگ از صنع خدا برهم شکافت
بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت
چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون
شد روان مانندهٔ عین شجون
بود آبی همچنان کاب حیات
هرکه خوردی یافتی از نو حیات
گوییا کز آب کوثر بود آن
از نبات و قند خوشتر بود آن
شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد
چشم جان زان آب معنی تازه کرد
شکر حق کرد و برو مالید دست
پیش آن قوم آنگهی شادان نشست
جمله بنشستند اندر پیش کوه
کرد عیسی روی سوی آن گروه
گفت ای خلقان ز دل باری دگر
کاین چنین چشمه ز صنع دادگر
آمدست این آب از جوی بهشت
از برای معجزم اینجا بهشت
حق تعالی صنع را آورده است
دیدن چشم شما این کرده است
هست این آب از بهشت جاودان
بر مثال آب حیوان درجهان
یادگاری از نمودار منست
بر مثال حالتان این روشنست
صورت حال شما زان شد پدید
هر کسی این دید نتواند شنید
چشم صورت کوه دانید این زمان
آب زاینده ز معنی شد روان
هست عیسی بر مثل جان شما
یک دو روزی هست مهمان شما
این دعای من کنید از جان قبول
تا مرادخود بیابید از اصول
این زمان دانید من روح اللّهم
از خدا وز خویشتن من آگهم
مرده را کردم بدم من زنده را
زنده گردانید جان بی ماجرا
از درون ظلمت خود وارهید
سنّت ایزد میان جان نهید
از عذاب جاودان ایمن شوید
در بهشت جاودان ساکن شوید
هرکه او مر حق شود دل دوست را
مغز گردد از یقین دل پوست را
هرکه او قول خدا را بشنود
از عذاب آن جهان ایمن شود
چند گویم با شما از کردگار
چون بدانستید باید کرد، کار
آورید اقرار بر من از نخست
تا ازین پس کارتان آید درست
آورید اقرار اللّه هم یکیست
بر همه دانا و بینائی شکیست
آورید اقرار کو اسرارتان
حق بداند ز اشکارا ونهان
آورید اقرار کز یک نطفه خون
کرد پیدامر شما بی چه و چون
آورید اقرار من پیغمبرم
وز دگر پیغمبران من بهترم
آورید اقرار اندر گور و مرگ
ملک ومال و جسم و جان گویند ترک
آورید اقرار اندر صنع او
روز و شب باشید اندر جستجو
آورید اقرار بر روز پسین
بازگشت سوی او چه کفر و دین
هرچه کردید و کنید اندر جهان
آورند آن روز پیش دیدتان
هرچه کردید از نکویی و بدی
جمله بنمایند تان اندر خودی
هرچه کردید آنگهی آگه شوید
گر شما این قول عیسی بشنوید
آورید اقرار بر هستی او
نیست گردید و بود هستی بدو
هرکه نیکی کرد نیکی دید باز
خرم انکو راه نیکی دید باز
جملگی گفتند اقرار آوریم
هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم
لیک ما را هست از تو یک سئوال
آن جواب ما بکو از حسب حال
گر جواب ما بگوئی یک بیک
آوریم اقرار ما بی هیچ شک
گر جواب ما بگوئی آگهی
آن زمان تو عیسی روح اللّهی
گفت عیسی آنگهی آن قوم را
چه سوالست اندرین قوم شما
بود دانشمند مردی زان میان
بس بزرگ و خرده بین و خرده دان
صاحب تفسیر و اسرار و قلم
در میان قوم گشته چون علم
سالها تحصیل حکمت کرده بود
نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
بود نام او سبیحون باحیا
بود او مرقوم خود را پیشوا
راز عیسی او یقین دانسته بود
گفت عیسی را بجان ودل شنود
خلق گفتند آن زمان در گفت و گو
هرچه میگوید جواب آن بگو
پیش عیسی آمد و کردش سلام
کرد روح اللّه ز جای خود مقام
عزّت آن مرد آورد او بجای
نزد خود بنشاندش آنگه او زپای
پرسشی با یکدیگر کردند خوش
دید عیسی جسم و جانی ماه وش
بود مردی پر ز علم آراسته
از سر دنیا بکل برخاسته
دید مردی خوش سؤال و خوش جواب
ره رو روشن دل و حاضر جواب
گفت ای مرد خدای راز بین
جمله اسرار کلی باز بین
گر سؤالی داری از من باز گوی
آنچه میدانی ز من پرس و مجوی
کرد عیسی او سؤال اولین
گفت ای روح خدا و راه بین
باز ده ما را جوابی از خرد
تا خداوندجهان فرد احد
آسمان را از چه پیدا کرده است
از چه این صورت هویدا کرده است
آسمان از چیست این اشجار چیست
بود ناپیدا و این پیدا ز چیست
روشنم گردان و با من باز گوی
در معنی برفشان وراز گوی
گفت عیسی کین معانی گوش کن
جان خود از شوق آن مدهوش کن
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت ابراهیم علیه السلام
چونکه ابراهیم در آتش فتاد
در میان آتش او بس خوش فتاد
آتش صورت بمعنی گشت باز
آنگهی بر رای دیگر کرد ساز
بود صورت آتشی بس سهمناک
شعله او گشت آنجا تفت ناک
چونکه ابراهیم اندر وی فتاد
راز خود بر لمعه آتش گشاد
هرکه او تسلیم شد در آتشش
گشت ریحان و گل آنجا آتشش
چونکه آتش آتش او را بدید
آتش صورت شد او را ناپدید
آتش روحانی از عزّت بتافت
آتش دیگر ز روحانی بیافت
آتش معنی عشق آمد پدید
معنی دیگر ز عشق آمد پدید
کل آتش چون خلیل کل پدید
بعد از آن گلها در آنجا بشکفید
آتش آنجا گاه یکسر کشت گل
چون نظر کرد و بدید او عکس کل
نقش کل هرجا که او حاصل شود
گر بود آتش از آن واصل شود
گفت حق یا نار کونی شو تو برد
آتش آنجا گاه کلّی گشت سرد
چون ندا آمد که آتش سرد شو
چون شنید آتش که ما را بردشو
گشت ریحان و گل آنجا آشکار
گشت ابراهیم آتش را نگار
هرکه او در آتش مطلق شود
در زمان آواز از آنجا بشنود
چون به بینی آتش عشقش دمی
چون توانی بود آنجا یک دمی
چون که آتش گشت واصل از ندا
چون ندا آید تو جانت کن فدا
از ندا تو جان خود ایثار کن
هر دوعالم را پر از انوار کن
آتشی واصل شد از عشق ندا
چون نداند کرد آتش جان فدا
آتشی چون میشود واصل ازو
چون نگردی یک دمی واصل ازو
آتش ابراهیم را چون روح گشت
تا که ابراهیم از وی برگذشت
تن فدا مانند ابراهیم کن
جان خود در راه او تسلیم کن
تن فدا کن هر زمان در راه حق
تا شود این جان توآگاه حق
آتش طبعی تو چون گل شود
آنگهی ذات تو تو کلّی کلّ شود
آتش طبع تو چون ریحان شود
جان تو خوش بوی و مشک افشان شود
آتش طبعی ز ره بردار تو
دیده عشق یقین بگمار تو
آتش طبعی بکش ای بی خبر
تا از آئینه بیابی تو اثر
هست آیینه دل و تو صورتی
تو بمثل بلغمی با قوتی
زود ناقورت ز صورت دور کن
آنگهی آئینه دل نور کن
دل ترا آئینه کون و مکان
این زمان در صورت حسی نهان
زنگ شرک آوردهٔ در وی بسی
کی نماید مر ترا زین سر بسی
آینه چون زنگ دارد پاک کن
بعد از آن آهنگ روح پاک کن
تا بدین آئینه تو راهی بری
در زمانی هر دو عالم بنگری
زود این کل را بکلی برزدای
تا شود پیدا دلیل و رهنمای
زود این آئینه از پرده برآر
تا شود کلّی ترا آن آشکار
زود آئینه برون کن از غلاف
تا شود پیداترا کل بی خلاف
زود آئینه بده بر صیقلی
تاکند صافی ترا بر مصقلی
زود آئینه برآور پیش خود
اندرو بنگر زمانی بی خرد
در درون پردهٔ ناموس بین
خویش را آئینه افسوس بین
چون دو آئینه که گردد روبهم
روشنی باشد ترا از بیش و کم
این رموز از آن بزرگ راه بین
یافتم اندر عیان عین الیقین
شرح این آیینه بسیاری بگفت
درّ این معنی عجایب او بسفت
عشق این آیینه را او آب داد
بعد از آن ترتیب این آئین نهاد
روی جانان اندر و پیدا شده
ای بسا کس کاندرین سودا شده
عقل هر دم بر خلاف آینه
میکند او مکرها هر آینه
گر تو این آینه داری صاف را
سرّ این آئینه گردد قاف را را
گر تو آئینه کنی دو روی را
جمله یک باشد ولی دو روی را
ثمّ وجه اللّه را از دیده دید
نقشها گردد ازو کل ناپدید
هست این آئینه آئین دو کون
مینماید رازهای لون لون
هست این آئینه کل معرفت
کی کند آئینه را آن جا صفت
پر صفت کردند این آئینه را
ره نبردند اندرین آئینه را
هرکسی عکسی ازین آئینه یافت
لیک هرگز هیچکس آئینه یافت؟
جز محمد سرّ این کس را نگشت
او بدانست این رموز هفت و هشت
لیک خود را کل کل در کل بیافت
گرچه در پرده بسی او ذل بیافت
سعی باید برد اگر میبشنوی
تو بدین گفتار کلّی بگروی
چون شود آئینه پیدا پیش تو
بد مبین و جمله نیک اندیش تو
چون ببینی روی خود آن جایگاه
یک زمانی تو نظر کن پیش گاه
تا ببینی آنچه با خود کردهٔ
زانکه هم آئینه و هم پردهٔ
هرچه کردی پیشت آید عاقبت
ای دریغا راه تو بر عاقبت
خیز تا رازی مگر بنمایدت
بی ره صورت رهی بگشایدت
چند سرگردان این پرده شوی
چند خود را راه گم کرده شوی
راه نزدیکست از تو دور شد
بود نزدیک ارچه از ره دور شد
نور عقشت گر رهی بنمایدت
در زمانی راز دل بگشایدت
نور عشق از عالم جان برترست
ذاتش از کون و مکان هم برترست
نور عشق از عالم تحقیق شد
لیک هر کس را نه این توفیق شد
گر ترا توفیق در کار افکند
راه این پرده تمامت بر درد
گر نباشد عشق تو بی رهبری
تو همی خواهی که برخود ره بری
گر نباشد عشق در کون و مکان
کی شود هرگز ترا عین عیان
گر نباشد عشق تو خود کی شوی
اندرین منزل کجا هرگز شوی
آینه است این عشق و دل شیدا نمود
هرچه بد در آینه پیدا نمود
آینه چون در درون پرده است
نور خود کلّی در آن گم کرده است
چون برون آید ز پرده آینه
رخ نماید هرچه هست هر آینه
چون به بینی کل تو آیینه است
خویشتن را بین که کل یک آینه است
چون ترا آئین نباشد زین سخن
کی توانی یافت این راز کهن
زود در آئین خود در ساز شو
یک دمی با آینه همراز شو
صیقل عشق از دلت پاکی کند
کی ترا آئینه اش خاکی کند
آینه اول بآتش در کنند
بعد از آن آن را بخاکستر کنند
صیقلی چون آینه دارد بدست
پس کند او رادر آن حالی بدست
اولش خاکستری ریزد درو
بعد از آن رویش دراندازد ازو
چند روز از یکدگر خالی کند
تا ورا روشن تن و صافی کند
چون شود صافی و بنماید جمال
همچنان خاکسترش ریزد ببال
تاکه او نیکو و صافی تر شود
روشنی او از آن خوشتر شود
عکس خود اول ببیند اندرو
بار دیگر در نهد صیقل درو
چند بارش هم چنین از روی رنگ
جمله بردارد از آنجا بی درنگ
سعی بی حد میبرد آن جایگاه
تاکه پیدا میشود آن جایگاه
روی عکس و هرچه پیش آید ورا
همچنان آن عکس بنماید ورا
آینه در پرده گر باشد مدام
کی ترا بنمایدت عکسی تمام
آینه چون زنگ باشد روی را
تف زنگ آرد در آنجا موی را
موی درآئینه تو هرگز مکن
تانگردد کم ترا سرّ سخن
این دل تو آینه است اندر نهان
لیکن اندر آن نهان عین عیان
هست این آئینه دل با هر کسی
اوفتاده در ره این گل بسی
آینه چون در گل و تاریک هست
لاجرم رخ را نه بینی درنشست
آینه چون از غلاف آید برون
در نمودن باشد اوعین فنون
آینه عشقست اندر دل نهان
در میان جان جمال حق عیان
آینه چون این زمان در پرده است
از تف آن راه جان گم کرده است
چون در آیی از درون پرده را
راه یابی بر معانی پرده را
هست این آیینه بر عکس خیال
هرچه بینی هست از عین محال
زنگ شرک از دل بکن خالی همی
اندرین آئینه بنگر یک دمی
روی دل صافی بکن تو بی خیال
معنی جان را ببین تو لامحال
معنی آئینه را تو باز بین
در درون دل تو صاحب راز بین
تن ترا از هر رهی برده خلاف
هست بگرفته در آئینه غلاف
پاک کن آئینه را در هر نفس
پیش او شو تا نمانی باز پس
هرکه او در راه استادست باز
همچنان کز راه افتادست باز
هرکه اندر پرده ره باز ماند
تاابد او بی دل و بی ساز ماند
راه بینا این بدان گفتم همی
تانهی بر این جراحت مرهمی
گر کسی در راه خواهد رفتن او
هم سخن در راه خواهد گفتن او
تاکه آن را نیز نزدیکش شود
راه بروی زود و آسان بسپرد
آن سخنها راه باشد راهبر
چند خواهی گفت اکنون راهبر
چند گویم راه تو بر پرده است
سالک دل راه خود گم کرده است
راه اونزدیک خواهد شد همی
اندرین ره پیر خواهدشد همی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
فیض نور خداست در دل ما
از دل ماست نور منزل ما
نقل ما نقل حرف شیرینش
یاد آن روی شمع محفل ما
در دل از دوست عقدهٔ مشکل
در کف اوست حلّ مشکل ما
تخم محنت بسینهٔ ما کشت
آنکه مهرش سرشته در گل ما
سالها در جوار او بودیم
سایهٔ دوست بود منزل ما
در محیط فراق افتادیم
نیست پیدا کجاست ساحل ما
مهر بود و وفا که میکشتیم
از چه جور و جفاست حاصل ما
دست و پا بس زدیم بیهوده
داغ دل گشت سعی باطل ما
دل بتیغ فراق شد بسمل
چند خواهد طپید بسمل ما
چونکه خواهد فکند در پایش
سر ما دستمزد قاتل ما
طپش دل زشوق دیدار است
به از این چیست فیض حاصل ما
در سفر تا بکی تپد دل ما
نیست پیداکجاست منزل ما
بوی جان میوزد در این وادی
ساربانا بدار محمل ما
هر کجا میرویم او با ماست
اوست در جان ما و در دل ما
جان چو هاروت و دل چو ماروتست
زاسمان اوفتاده در گل ما
زهرهٔ ماست زهرهٔ دنیا
شهواتست چاه بابل ها
از الم های این چه بابل
نیست واقف درون غافل ما
کچک درد تا بسر نخورد
نرود فیل نفس کاهل ما
فیض از نفس خویشتن ما را
نیست ره سوی شیخ کامل ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
عشق گسترده است خوانی بهر خاصان خدا
میزند هر دم صلائی سارعوا نحواللقا
بر سرخوانش نشسته قدسیان ساغر بکف
هین بیائید اهل دل اینجاست اکسیر بقا
یا عبادالله تعالوا اشربوا هذا الرحیق
یا عبادالله تعالوا مبتغاکم عندنا
سوی ماآئید مخموران صهبای الست
تا برون آریمتان از عهدهٔ قالوا بلی
دلگشا بزمی زاسباب طرب آراسته
بهرهر غمدیدهٔ اندوهگین مبتلا
باده و نقلست و مطرب ساقیان مهربان
ماه رویان جعد مویان نیکخویان خوشلقا
هر یکی از دیگری در دلبری چالاکتر
هر یکی بر دیگری سبقت گرفته در صفا
میکنند از جان باستقبال اهل دل قیام
خذ مداماً یا اخانا خیرمقدم مرحبا
هر که نوشد ساغر می از کف آن ساقیان
سیئّاتش میشودطاعات و طاعات ارتقا
هر که نوشد جرعهٔ زان زنده گردد جاودان
هر که گردد مست از آن یابد بقا اندرفنا
جاهلان گردند دانا مردگان گردند حی
عاقلان گردند مست و عارفان بی منتها
الصلا ای باده نوشان می ازاین ساغر کشید
تا بیک پیمانه بستاند شماه را از شما
می براق عاشقان مستی بود معراجشان
میبرد ارواحشان را از زمین سوی شما
الصلا ای عاقلان با عشق سودائی کنید
هر که نوشد باده اش گیرد زمستی سودها
الصلا ای طالبان معرفت عاشق شوید
تا بیاموزد شما را عشق حق اسرارها
الصلا ای غافلان عشق آیت هشیاریست
هر که خواند گردد او ذکر خدا سرتا بپا
الصلا ای سالک گم کرده ره اینست ره
الصلا ای کور گم کرده عصا اینک عصا
آید از غیب این ندا هر دم بروح خاکیان
سوی بزم عشق آید هر که میجوید خدا
نیست عیشی در جهان مانند عیش بزم عشق
فیض را یا رب ببزم عشق خود راهی نما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
زخود سری بدرآرم چه خوش بود بخدا
زپوست مغز برآرم چه خوش بود بخدا
فکنده ام دل و جانرا بقلزم غم عشق
اگر دری بکف آرم چه خوش بود بخدا
کنم زخویش تهی خویشرا ازخود برهم
زغم دمار بر آرم چه خوش بود بخدا
زدیم از رخ جان زنک نقش هر دو جهان
که روبروی توآرم چه خوش بود بخدا
کنم زصورت هر چیز رو بمعنی آن
عدد دگر نشمارم چه خوش بود بخدا
بنور عشق کنم روشن آینه رخ جان
مقابل تو بدارم چه خوش بود بخدا
زپای تا سرمن گر تمام دیده شود
بحسن دوست گمارم چه خوش بود بخدا
بر آن خیال کنم وقف دیده و دل جان
بجز تو یاد نیارم چه خوش بود بخدا
درون خانهٔ دل روبم از غبار سوی
بجز تو کس نگذارم چه خوش بود بخدا
بود که رحم کنی بر دل شکستهٔ من
بسوز سینه بزارم چه خوش بود به خدا
نهم چین مذلّت بخاک درگه دوست
زدیده اشک ببارم چه خوش بود بخدا
برای سوختن فیض آتش غم عشق
زجان خویش برآرم چه خوش بود بخدا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا
برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا
رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا
زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا
ولای آل پیغمبر بود معراج روح من
بجز این آسمانها آسمانی کرده ام پیدا
بحبل الله مهر اهل بیت است اعتصام من
برای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدا
زمهر حق شناسان هر چه خواهم میشود حاصل
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
سخنهای امیرالمومنین دل میبرد ازمن
ز اسرار حقایق دلستانی کرده ام پیدا
جمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشمم
جدیثش رازجان گوش و زبانی کرده ام پیدا
کلامش بوی حق بخشدمشام اهل معنی را
زگلزار الهی بوستانی کرده ام پیدا
قدم در مهر او خم شد عصای مهر محکم شد
برای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیدا
عصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر او
دو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدا
بخاک درگه آل نبی پی برده ام چون فیض
برای خود ز جنت آستانی کرده ام پیدا
ازایشان وافی و صافی فقیهانرا بود کانی
ازین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدا
بکوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدا
برای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدا
مرا از دولت دل شد میسر هر چه میخواهم
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
زعکس روی او در هر دلی مهریست تابنده
بکوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدا
مشام اهل معنی بوی گل مییابد از الفت
زیاران موافق بوستانی کرده ام پیدا
چو در الفت فزاید صحبت اخوان برد حق دل
میان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدا
اگرچه در غم جانان دل از جان و جهان کندم
ولی در دل زعکس او جهانی کرده ام پیدا
زداغ عشق گلها چیده ام پهلوی یکدیگر
درون سینهٔ خود گلستانی کرده ام پیدا
زخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادم
بکوی عشق لیکن خان و مانی کرده ام پیدا
اگر در پرده دارد یار طرز مهربانی را
من از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیدا
کنم تا خویشرا قربان از آن ابرووان مژگان
بدست آورده ام تیری کمانی کرده ام پیدا
اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد
زیمن عشق جان جاودانی کرده ام پیدا
نجات فیض تا گردد مسجل نزد اهل حق
ز داغ عشق بر جانم نشانی کرده ام پیدا