عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - سوگندنامه در مدح اتسز
زهی بجود تو ایام مکرمت مشهور
خهی بسعی تو اعلام محمدت معمور
بهر بلاد علامات عدل تو پیدا
بهر دیار مقامات تو مشهور
ستاره قدر بلند ترا شده بنده
زمانه صدر بزرگ ترا شده مأمور
ببارگاه تو درصف بندگان قیصر
بپایگاه تو در جمع چاکران فغفور
شده متابعت تو زمانه را توقیع
شده مبایعت تو حیوة را منشور
نتیجه ای ز خلاف تو در دم کژدم
لطیفه ای ز وفاق تو در دم زنبور
فضایل تو بر اکرام طالبان موقوف
شمایل تو بر انعام سایلان مقصور
همه نهاد تو مجد و بمجد نامعجب
همه سرشت تو جاه و بجاه نامغرور
بزیر پایهٔ قدر تو ساحت جنت
بزیر سایهٔ صدر تو راحت رنجور
زدام کین تو نادیده هیچکس مخلص
زجام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور
بحسن سعی تودر شرع صدهزار فتوح
زحد تیغ تو در شرک صدهزار فتور
چو باحسام شود دست سروران موصول
چو از نیام شود تیغ سرکشان مهجور
زخون کشته شود عرصهٔ زمین غرقه
زگرد تیره شود چهرهٔ فلک مستور
سر سروران گردد تهی ز هوش و خرد
دل دلیران ماند جدا ز لهو و سرور
زباد کینه چراغ رجا شود کشته
ز تف حمله مزاج هوا شود محرور
دریده رمح تو دلها چو قرطهٔ لاله
گسسته تیغ تو سرها چو خوشهٔ انگور
حسام تو کند آن لحظه بر زمین پیدا
زشخص کشته جبال وزخون کشته بحور
گرفته فایدهٔ فتح تو زمین و زمان
نهاده مایدهٔ تیغ تو وحوش و طیور
زهی بجود تو آسایش صغار و کبار
زهی بجاه تو آرایش سنین و شهور
تویی که هست جناب تو سجده گاه ملوک
تویی که هست رکاب تو بوسه جای صدور
هوای تو شده سرمایهٔ وضیع و شریف
ثنای تو شده پیرایهٔ اناث و ذکور
منم ،که صیت من از خدمت تو شد شایع
منم ،که نام من ازمدحت تو شد مذکور
شدم بسعی تو مقبول منتظم احوال
شدم بفیض عطای تو مستقیم امور
همه هوای تو جویم بشدت و برخا
همه دعای تو گویم بغیبت و بحضور
خدایگانا، گفتند حاسدان بغرض
که: شد هوای دل من ز خدمت تو نفور
بحق صانع هفت آسمان وهفت زمین
که نیست عقل در انکار صنع او معذور
بقدر دعوت مسموع و قبهٔ مرفوع
بجاه آیت مسطور و خانهٔ معمور
باعتقاد سؤالات عیسی اندر مهد
باختصاص مناجات موسی اندر طور
باشک دیدهٔ یعقوب در غم یوسف
بصدق سجدهٔ داود در شب دیجور
بنفس پاک شهیدان اهل بیت نبی
که در خزاین قدسند و در حدایق نور
بموقف عرفات و بجمع عرصات
بحشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور
برزق واهب رزق و بجان قابض جان
بوحی حامل وحی و بصور نافح صور
بساکنان صوامع، بطالبان علوم
بوافقان مناسک بحافظان نفور
بعرش و کرسی و حوض و صراط و لوح و قلم
بحشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور
بجان آنکه شود خلق را شفیع بهشت
بذات آنکه را دهد بنده را شراب طهور
بقدس و کعبه و جودی و یثرب و عرفات
بصورة انجیل و بحرفهای زبور
بعدل تو ،که ازو گشت ظالمی منسوخ
بقضل تو ، که ازو هست نیستی مقهور
که تا نیاید نزدیکم اضطرار فنا
زصدر تو نشوم، جز باختیار تو ،دور
همیشه تا قلم روزگار خوبان را
کشد ز مشک رقم بر صحیفهٔ کافور
ز لطف و عنف تو بادا نهاد راحت و رنج
ز قهر و کین تو بادا اساس شیون و سور
خجسته خاک جناب تو قبلهٔ آفاق
ستوده صدر رفیع تو کعبهٔ جمهور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - نیز در مدح مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالتی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست ترا ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکر ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صائب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر تا تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گرچه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
همه لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هرچه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من بر آنم که ملک عالم را
بود خواهد بمجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در زمانه ز عدل تو و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عقیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - نیز در مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست تست ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سیاست تو نفیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکرت ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صایب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر با تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گر چه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
هست لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هر چه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من برآنم که ملک عالم را
بود خواهد بجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در رمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عتیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - این قصیده در مدح خداوند عالم ملک اعظم ناج الدنیا والدین بردالله مضجعه گوید
ای دولت جوان ترا بنده چرخ پیر
در قبضهٔ ارادت تو آسمان اسیر
گردون گرفته بر خط پیمان تو مدار
و اختر گزیده بر ره فرمان تو مسیر
آن عالمی بجاه ، که از روی منقبت
در جنب تو صغیر بود عالم کبیر
پشت ولی ز کلک ضعیف تو شد قوی
عمر عدو ز رمح طویلت شده قصیر
گر دستم ستور تو هنگام کر و فر
اندر دماغ فتح و ظفر خوشتر از عبیر
از رنج تف خنجر چون آفتاب تو
در سایهٔ سپهر وطن ساخته اثیر
جود تو داعیان رجا را شده مجیب
جاه تو خایفان بلا را شده مجیر
فرزند خصم تو ، که ز مادر جدا شود
گردونش جام مرگ چشاند بجای شپیر
طبع ولیت مایهٔ شادیست همچو زر
شخص عدوت صورت زاریست همچو زیر
چون بر سریر شرع برد نام تو خطیب
از فخر بر ستاره رسد پایهٔ سریر
احباب را وفاق تو سازنده چون نعیم
حساد را خلاف تو سوزنده چون سعیر
گیتی ز سهم گرز تو در نوحه و خروش
گردون ز بیم تیغ تو در ناله و نفیر
بیرون کشیده خصم ترا از میان ماز
انگشت اقتدار تو چون موی از خمیر
از هیبت حسام چو نیلوفرت عدو
با رنگ همچو لاله و با روی چون زریر
ای در سخا بنان تو بحری شده محیط
وی در ضیا ضمیر تو بدری شده منیر
گردون بخدمت تو و گیتی بمدح تو
بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر
تو یک تنی که خیر دو عالم زذات تست
وان دیگران ، کثیر ، که لاخیر فی کثیر
پیش یمین تو ، که یمانی قرین اوست
وقت سخا بسا که جزا میبرد یسیر
در عهد تو کمینه ثنا خوان صدر تو
ممدوح صد فرزدق و مخدوم صد جریر
شاها ، خدایگانا ، دانی که من رهی
در نظم بی همالم و در نثر بی نظیر
باغی شکفته دارم از سحر در بنان
گنجی نهفته دارم از فضل در ضمیر
من وصف علم خویش چه گویم ترا؟ که تو
هم عالمی خبیری و هم ناقدی بصیر
سی سال و پنج سال بمانند بلبلان
در باغ مدح خسرو ماضی زدم صفیر
اندر فنون فضل منش بودمی امام
وندر امور ملک منش بودمی مشیر
او رفت و تا بقا بودم در ثنای تو
گوهر فشاند خواهم زین خاطر خطیر
مدح ترا نشاید الا چو من فصیح
ملک ترا نشاید الا چو من دبیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در ستایش مجیر الدین
ای مجیر دین ایزد ، کایزدت بادا مجیر
در معالی بی عدیلی ، در مکارم بی نظیر
داعی اعمال را کف جواد تو مجیب
خایف ایام را سعی جمیل تو مجیر
بدسگالان را خلاف امر تو بئس القرین
نیک خواهان را وفاق صدر تو نعم النصیر
از ضیای رأی تست آرایش بالا و صدر
در پناه جاه تست آسایش برنا و پیر
رایت السلام را تأیید تو دارد بلند
روضهٔ امید را انعام تو دارد نضیر
روز و روزی نیستی ، لیکن بشرق و غرب نیست
هم چنان کز روز و روزی خلق را از تو گزیر
در بد و نیک امور و در کم و بیش علوم
ناقدیی بس بصیر و عالمیی بس خبیر
آسمان را بر مراد رأی تو باشد مدار
اختران را بر وفاق حکم و باشد مسیر
در عقود ملک و دولت لفظ تو در ثمین
بر سپهر دین و دولت رأی تو بدر منیر
سینهای پر عطا یابد زگفتارت نشاط
دید های بی بصر گردد ز دیدارت بصیر
نعمت هر هفت کشور پیش جود تو قلیل
رتبت هر هفت اختر نزد جاه تو قصیر
حشمت تو در دهان نایبه بشکست ناب
هیبت تو از کمان حادثه بربود تیر
ناید از غیر تو نیکو ضبط کار مملکت
هیچ گونه دیدبانی خوب ناید از ضریر
آخری اندر وجود و اولی اندر شرف
همچو از الوان سواد و همچو از ارکان اثیر
ناشر فضل تو بوده هم وضیع و هم شریف
شاکر بر تو گشته هم صغیر و هم کبیر
وقت تحریر رسایل خامه گوید مدح تو
صوت مدح تست در خامه که خوانندی صغیر
گر بدریا و بصحرا بگذرت خلقت ، شود
آب دریا چون گلاب و خاک صحرا چون عبیر
چرخ اعظم با علو قدر تو باشد زمین
بحر قلزم با عطای دست تو باشد غدیر
با جلال تو محل مهر و مه باشد محال
با یمین تو یسار بحر و کان باشد یسیر
ای ترا جاه و عریض وای ترا قدر رفیع
ای ترا عز منیع و ای ترا فضل غریر
لفظ تو آب زلال و خط تو سحر حلال
طبع تو بحر قعیر و دست تو ابر مطیر
یک نمونه است از وفاق تو نعیم اندر بهشت
یک نتیجه است از خلاف تو عذاب اندر سعیر
در مضا عزم تو گشته چون صبا و چون دبور
در سکون حزم تو گشته چون جز او چون زهیر
از فضالات نوالت امتی گشته غنی
وز عنایات جلالت عالمی گشته خطیر
سرورا، آنچ آید از احداث گردون بر سرم
گر بگویم شرح آن کس را نیاید دلپذیر
بوده در دام عنا جان نژند من رهین
مانده در بند بلا شخص نوان من اسیر
رنگ شیر و قیر دارد دهر و از بیداد او
موی من گشته چو شیر و روی من گشته چو قیر
اهتمام صادق و سعی نجیح تو مرا
زانچنان ورطه برون آورد چو نموی از خمیر
گشتمی در زیر پای خیل محنت پایمال
گر مرا دست جلال تو نگشتی دستگیر
در پناه تو قوی گشتم اگر بودم ضعیف
وز عطای تو غنی گشتم ، اگر بودم فقیر
این چنین سعیی که فرمودی ندارد هیچکس
بر مکافات تو قدرت جز خداوند قدیر
لیک من بنده بقدر وسع طاقت بعد ازین
در ثنا و مدح تو نارم زدل در سر سریر
از ثنای تو نخواهم داشتن فارغ زبان
وز هوای تو نخواهم داشتن خالی ضمیر
در میان بوستان مدح تو چون بلبلان
هر زمانی بر فلک خواهم رسانیدن صغیر
تا بتلخی شیر و شیره نیست مانند شرنگ
تا بنرمی خار و خاره نیست مانند حریر
سال و مه بادا ولی صدر تو اندر طرب
روز و شب بادا عدوی جاه تو اندر زحیر
دولت باقیت را بر گوشهٔ کیوان لوا
همه عالیت را بر تارک گردون سریر
دوستان مجلس تو لعل و خندان همچو گل
دشمنان حضرت تو زرد و نالان چون زریر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - قصیدۀ مخذوف الالف در مدح علاء الدوله اتسز
خسرو ملک بخش کشور گیر
که ز خلقش بعدل نیست نظیر
خسرو شرق ، کز سر تیغش
هست دشمن همیشه جفت نفیر
قصر مجد و شرف بدوست رفیع
چشم فضل و هنر بدوست قریر
خدمتش عهده وضیع و شریف
حضرتش کعبهٔ صغیر و کبیر
نه چو قدرش علو شمس و قمر
نه چو خلقش نصیب مشک و عبیر
همتش هست همچو چرخ بلند
فکرتش هست همچو بدر منیر
نیست جز عین صدق و صورت حق
هر چه لفظش همی کند تقریر
نیست جز عقد درو عقدهٔ سحر
هر چه دستش همی کند تحریر
زرد روی و نحیف تن گشته
دشمن دولتش چو زر و زریر
خسرو حق تویی ، که نیست ز خلق
مثل تو جمله بخش و حمله پذیر
هر چه بخشند بحر و کان در عمر
هست در جنب بخشش تو حقیر
بیضهٔ مملکت ز تست مصون
روضهٔ مکرمت ز تست نضیر
طبع بیندهٔ تو وقت خطر
مطلع گشته بر قلیل و کثیر
همت تو ز روی رفعت قدر
برده بر گوشهٔ سپهر سریر
وقت بخشش ز دست مکرم تو
بحر قلزم همی خور تشویر
شرع گشته بحشمت تو قوی
ملک گشته بصحبت تو خطیر
جز بحکم تو در بروج فلک
هیچ کوکب نکرده عزم مسیر
چرخ در بند قدر تو چو زمین
بحر در پیش قدر تو چو غدیر
هر چه تدبیر تو بود در ملک
پس تدبیر تو رود تقدیر
چون ز تف خدنگ و شعلهٔ تیغ
عرصهٔ حربگه شود چو سعیر
عیش هر صفدری شود چو شرنگ
روی هر پردلی شود چو زریر
تیغ هندی بسوی مرگ دلیل
رمح خطی بصوب حرب صفیر
در چنین حربگه بدوزی تو
دل دشمن بنوک نیزه و تیر
بحمیم و نعیم دشمن و دوست
کین و مهرت شود نذیر و بشیر
روزه بگذشت و روز عید رسید
قصد عشرت کن و نبیذ بگیر
تو قرین سرور و لهو و زرشک
دشمن تو قرین کرم و زحیر
بندهٔ حضرت تو خرد و بزرگ
سفرهٔ خدمت تو میر و وزیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - همه در مدح اتسز گویند
ای در نظم گشته از تو فراز
در عدل تو بر خلایق باز
عالمی را بخدمت تو پناه
امتی را بحضرت تو نیاز
قدر تو بر سپهر جوید سبق
رأی تو با ستاره گوید راز
بدسگال تو در مضایق رنج
نیک خواه تو در حدایق ناز
کعبه ای گشته صدر تو ز شرف
کاسمانش برد بمعجز نماز
طایر بخت باز کرده جناح
گرد ایوان تو کند پرواز
کین تو سوی محنتست دلیل
مهر تو سوی دولتست جواز
یافته جامهٔ معلی و مجد
از صفات ستودهٔ تو تراز
یک شکوه تو و هزار عدو
یک عدد شیر و صد هزار گراز
بر کند کوشش تو دیدهٔ شرک
پر کند بخشش تو معدهٔ آز
گر تو در مشکلی کنی اطناب
ور تو در نکته ای کنی ایجاز
جز بفرخندگی نینجامد
هر چه اقبال تو کند آغاز
قدرت تو مجاور رحمت
وعدهٔ تو مقارن انجاز
گشته دشمن اسیر صولت تو
چون کبوتر اثیر مخلب باز
بارهٔ تست آن که از صرصر
بیکی تاختن نماند باز
چون خضای خدای سوی نشیب
چون دعای رسول سوی فراز
این جهان با مسیر بارهٔ تو
نیک تنگست ، باره تیز متاز
این هنر را بصدق تو رونق
وی هدی را بجاه تو اعزاز
زود بینی رسیده بی تعبی
ملک از خطهٔ ختا بحجاز
رایت تو کشیده در طمغاج
نایب تو رسیده در شیراز
یک غلام تو والی بلغار
یک وکیل تو عامل اهواز
گشته فرمان بر تو خان ختن
شده خدمت گر تو شاه طراز
هر کجاست مجمعست و مداحی
بر کشیده بمدح تو آواز
در جهان تا سعدتست و شفا
در سخن تا حقیقتست و مجاز
عدت حشمت تو باد تمام
مدت دولت تو باد دراز
عید آمد، بعید شادی کن
دل روشن بتف غم بگداز
گاه بر گاه صفدری بنشین
گاه بر تخت خسروی بگراز
چهرهٔ جود و مکرمت بفروز
رایت فضل و محمدت بفراز
همه چون جان بدسگال بسوز
همه چون کار نیک خواه بساز
من ز تو یافته هزار ضیاع
ز بذمینیه ، ز نوژ اباز
می سزم ارتفاعهای شگرف
بی غم جوی کند و رنج کراز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح شمی الدین وزیر
هست ایام شمس دین نوروز
هست بر کامها دلش فیروز
روز حاسد ز کین او چون شب
شب ناصح ز مهر او چون روز
چرخ بیدادگر ز هیبت او
کرده جامه کبود و قامت کوز
سروری با طبیعتش مقرون
مهتری در جبلتش مر کوز
پشت و روی مخالفان گشته
چفته و زرد چون کمان و چو توز
ای بقدر آسمان مهر آرای
وی برای آفتاب مهر افروز
از نسیم شمایل تو شده
همچو فصل بهار عهد تموز
نیست با علم تو بعالم در
راز مستور و نکتهٔ مرموز
یافتی هر چه خواستی از بخت
صبر کن ، کین نمونه ایست هنوز
سرورا، در مصاف باره بتاز
از بداندیش ملک کینه بتوز
سینهٔ دشمنان بنیزه بدر
دیدهٔ حاسدان بتیر بدوز
گاه کار ولی چو عدو بساز
گاه جان عدو چو عدو بسوز
تا بسعی بهار هر سالی
نو عروسی شود جهان عجوز
باد بختت همیشه راه نمای
باد چرخت همیشه نیک آموز
زیر سنگ صواعق گیتی
کوفته فرق دشمن تو چو گروز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح اتسز
ای شاه، جهانی شده‌ای تو ز بدایع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خون‌خوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بی‌شرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح تاج‌الدین ابوالغنایم رافع
هست اعلام علم را رافع
تاج دین، سید عرب رافع
بوالغنایم ، که همچو طاعت حق
خدمت اوست خلق را نافع
نیست جز جوشن حمایت او
تیر احداث چرخ را دافع
حکم او فلک را شده منقاد
امر او را جهان شده تابع
مخلصان را جوار او حافظ
مشرکان را حسام او قامع
بر خلایق عطای او فایض
در زمانه ثنای او شایع
هر نفس کان نه بهر او باطل
هر سخن کان نه مدح او ضایع
همه گردن کشان و جباران
پیش او گشته خاشع و خاضع
سجده برده ضیای رأیش را
مهر تابان ز قبهٔ رابع
بوسه داده بساط صدرش را
جرم کیوان ز طارم سابع
طلعت اوست راحت ناظر
نکته اوست لذت سامع
تیغ او را، چو نور انجم را
نشود جرم آسمان مانع
اوست خورشید مهتری و شدست
نور او در همه جهان ساطع
هست از بهر صادر و وارد
خوان جودش نهاده بر شارع
شارع شرع جود گشت و مباد
مندرس شرع این چنین شارع
هست صید همای همت او
بر فلک نسر طایر و واقع
هست در من یزید گاه عطا
مشتری او و عالمی بایع
هست در کشف مشکلات علوم
حجت او چو تیغ او قاطع
نیست علمی، که نیست طبعش را
سر آن علم تابع طایع
نظم او هست معجب و معجز
نثر او هست رایق و رایع
از طریق نجوم دانسته
همه اسرار گنبد تاسع
علم ادیان و علم ابدان را
هست چون شافعی و چون شافع
ای خجسته بصورت و سیرت
وی همایون بطلعت و طالع
از تو شده قصر سروری عالی
بتو شد مصر مهتری جامع
پر ز باران خون شود گیتی
چون شود برق تیغ تو لامع
صدر تو قبلهٔ امانی و خلق
سوی آن قبله ساجد و راکع
کی‌شود، هر که کرد خدمت تو
از پس آن بمملکتی قانع؟
تا که معلول را بود علت
تا که مضنوع را بود صانع
درگهت باد مشرب عطشان
حضرتت باد مطعم جایع
هر ‌زمان باد بر تن و جانت
از خداوند رحمت واسع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - نیز در مدیحه گوید
ای چو چرخ بیستون رفیع
وی چو کوه بیستون صدرت منیع
چو زمانه دولتی داری عزیز
چون ستاره همتی داری رفیع
در مساعی کرده ‌های تو جمیل
در محامد گفته‌های تو بدیع
همچو صبر بخردان حزمت متین
همچو وهم زیرکان عزمت سریع
صدر محروس ترا گیتی غلام
رأی میمون ترا گردون مطیع
مجرمان آز را وقت عطا
لفظ و اخلاق تو بس باشد شفیع
ارتکاب کین تو بئس العمل
اکتساب مهر تو نعم الصنیع
تا بود اظهار دین شغلی شریف
تا بود انکار حق کاری شنیع
باد تا یوم الجزا نامت بلند
باد تا روز قضا جاهت وسیع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح اتسز
ای ز اخلاف تو تازه گشته آثار سلف
مملکت را چون تو نآمد از سلف هرگز خلف
زان خلف ماندی ز شاهان سلف ایام را
کز تو در فردوس آسودست ارواح سلف
پایگاه شرع را از احترام تو علو
پیشگاه ملک را از احتشام تو شرف
سایلان را مجلس والای تو گشته مآل
خایفان را حضرت میمون تو گشته کنف
کسب کرده راعی انعام تو در هر مکان
نصب کرده داعی انصاف تو در هر طرف
در سخن هستت هزاران در فاخر در دو لب
در سخا هستت هزاران بحر زاخر در دو کف
دانشی گویی، که جهان را امانی از عذاب
رامشی گویی، که دل‌ها را نجات از لهف
بنده بودن صدر والای ترا خیرالامور
مدح گفتن ذات میمون ترا خیرالاحرف
نیست یک جان کو بصدر تو ندارد صد هوا
نیست یک دل کو بمدح تو ندارد صد شعف
هست از نور بیان تو معانی مقتبس
هست از بحر بنان تو ایادی معترف
چون دلیران بر کشند از بهر گیر و دار غو
چون سواران بر کشند از بهر ننگ و نام صف
نیزه‌های مار شکل از سینه‌ها سازد غلاف
گرزهای گاو سار از مغزها یابد غلف
از سحاب تیغ ها آفاق گردد پر زنم
وز نهیب حمله ها ایام گردد پر ز تف
چرخ چون از سهم قوس فتنه بگشاید خدنگ
از سوید ای دل اعدای تو سازد هدف
گردد آن ساعت کام نکوخواهان روا
گردد آن لحظه ز تو عمر بداندیشان تلف
ظلمت گردد کند ایام قهاران چو قار
شعله تیغت کند خفتان جباران چو خف
ای بسا رخها، که بفشانی برو خاک هوان
وی بسا سرها، که بنشانی ازو باد صلف
ای ز اصناف هنر کان زمینت را گهر
وی ز انواع شرف قصر جلالت را شرف
نگسلد همچون ضیا از مهر و رفعت از سپهر
از خصال تو لطایف و وز حدیث تو لطف
هر طرف از نکتهٔ تو درجها اندر حسد
درجهای هر طرف زان درجهای پر طرف
از نهیب گرز گرزه شکل آتش بار تو
سرکشیده آتش اندر سنگ مانند کشف
قدر تو با آسمان همچون ثریا باثری
رأی تو با مشتری همچون زمرد با خزف
حاسدان مانده در رنج و شکنجه همچو چنگ
دشمنانت مانده در زخم و تپانچه همچو دف
هر که آمد سوی صدر تو بحاجت کی بود
مقدمش را جز بانواع امانی منصرف؟
تا بود لاف حکیم از هندسه و ز فلسفه
تا بود فخر فقیه از متفق و ز مختلف
اختران را باد باصدر تو پیمان و عهود
و آسمان را باد از قدرت تو ایوان و غرف
ناظر رأی ترا از چشمهٔ خورشید چشم
خانهٔ جاه ترا از رفرف فردوس رف
سوی درگاهت ز گنج سعد گردون بر دوام
هم هدایا در هدایا، هم تحف اندر تحف
حاسدان بارگاه و دشمنان حضرتت
مانده از در تکلیف احداث فلک اندر کلف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالفضل نصر بن خلف پادشاه نیمروز
پادشاهی کوست ایمان را کنف
پادشاهان را به جاه او شرف
تاج دین، بوالفضل ، شاه نیمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آن خلف اندر هدی
کز خصالش زنده شده نام سلف
قدر او نجم معالی را فلک
طبع او در معانی را صدف
ای ز تف آتش شمشیر تو
گشته خفتنان دلیران همچو خف
گنجی اموال تو هنگام عطا
تیر آمال خلایق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظری از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست
صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
از عنا تا دیده ای باشد بنم
وز اسف تا سینه ای ‌باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح شمس‌الدین وزیر
ایا بفضل و کرم در جهان شده معروف
ضمیر پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس دینی، لیکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال و مباد بیم کسوف
جوار تو سپر صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بیان اهل هنر بر ثنای تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعای تو موقوف
نه چون وفاق تو شغلیست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاریست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلت از دلت مألوف
ز صدمت تو ‌شود منهدم بنای ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دین کلمات ترا ضیای نجوم
بصف کین عزمات ترا مضای سیوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسی که به رغم عدو رسانیدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطیر خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
همیشه تا که مکرم بود زبان بسخن
همیشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - نیز در ستایش شمس‌الدین وزیر
ای صدر سروران زمانه باتفاق
جود تویی نهایت و بر تویی نفاق
تو شمسی و ز نور تو حساد محترق
آری ستاره را بود از شمس احتراق
ایام با مخالف تو هست در خلاف
اقبال با موافق تو هست در وفاق
مهر مناقب تو شده ایمن از زوال
ماه فضایل تو شده فارغ از محاق
با هر نشاط ناصح جاه تو گشته جفت
وز هر مراد حاسد صدر تو مانده طاق
در پیش رأی تو ز سعادت بود دلیل
در زیر زین تو ز سیادت بود براق
ای آفتاب حشمت تو دایم الضیا
وی بارگاه دولت تو عالی الرواق
تو ساکنی بخطهٔ خوارزم وصیت تو
چون صبح منتشر شده در بغهٔ عراق
عقد معالی ار تو فزونست اتظام
کار ممالک از تو گرفتست اتساق
کرده دل ولی تو لذات را نکاح
داده تن عدوی تو راحات و اطلاق
انصاف ملک را بجناب تو اجتماع
اعدای شرع راز نهیبت تو افتراق
تابر سپهر پیکر جوزا کند طلوع
تا بر میان پیکر جوزا بود نطاق
بادا منازعان ترا باعنا وصال
بادا معاندان ترا از طرب فراق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح اتسز
شبی که هست کف او خزانهٔ ارزاق
ز طبع اوست وجود مکارم الاخلاق
ابوالمظفر ، شاه مظفر ، اتسز ، کوست
خدایگان همه خسروان علی الاطلاق
بنام اوست کمال صحیهٔ آداب
بجاه اوست جمال بسیطهٔ آفاق
محبت در او نقش گشته در ارواح
عطیهٔ کف او طوق گشته در اعناق
بر آسمان شرف مهر و ماه دولت او
نرفته سوی غروب و ندیده روی محاق
جریدهای سخن را بنقش مدحت اوست
تفاخر صفحات و تظاهر اوراق
خدایگانا ، چند از وغا؟که عاجز گشت
ز زخم حد حسام وز حمله گام براق
بجام جام گساران شدست وقت وصال
ز تیغ تیغ گزاران شدست گاه فراق
هزار بار سپردی بگام نصرة و فتح
همه بلاد حجاز و همه دیار عراق
هزار قلعه گشادی ، که هیچ قلعه نبود
کم از حصار سمرقند و حصن منقشلاق
بگیر آخر ، یک باده ، بی هزار مصاف
ز ساقیان سمن ساعدین و سیمین ساق
بلند باد بتو نام خنجر و خامه
که مرد خجر و خامه تویی باستحقاق
بطبع با تو جهان را بچاکری پیمان
بطوع با تو فلک را ببندگی میثاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - نیز در مدح اتسز
ای کرم را کف نهاده طریق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - هم در مدح اتسز گوید
ای ز حلم تو ساکنی در خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک