عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین
رفتار او نظر کن و غنج و دلال بین
دل در هوای وصل تو صد بال و پرگشاد
شهباز همتش نگر و پر و بال بین
حال دلم ز شوق رخت سوز و زاریست
ای نور دیده رحم نما، سوی حال بین
اول قدم بلاست بعشق و دوم فنا
عاشق بحال ما نظری کن مآل بین
تا باتو هست هستی تو ره بوصل نیست
فانی شو از خودی و پس آنگه وصال بین
جانا کمال عشق طلب گر کنی، بیا
از عقل پرعقیله گذر کن کمال بین
برحال بیقراری جان اسیریم
آشفتگی زلف چو جیم تو دال بین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان
شد واله رویت ز همه رو دل حیران
در آینه جان بتوان دید کماهی
هر حسن و جمالی که نماید رخ جانان
در پرده اغیار رخ یار نهان شد
گر اهل عیانی بنماید بتو آسان
در کفر بود خلق و بایمان نبرد پی
گر دور نسازی ز رخت زلف پریشان
هرجای ز حسن تو نشان هست ولیکن
بنمود جمالت همه در صورت انسان
زاهداگرت دیده چو صاحب نظران هست
آیات جمالش ز همه صفحه روان خوان
بی پا و سر آمد بره عشق اسیری
عشاق ترانیست درین ره سروسامان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از جمله ذرات جهان مهر جمالت شد عیان
ای شاهد رویت نهان در پرده کون و مکان
از پرده گر نایی برون، بنمای روی لاله گون
کی کم شود سوز درون، ای سروقد دلستان
زآئینه روی نکو، عکس رخت بنمود رو
بینم جمال روی تو تابان ز روی نیکوان
هان ای طبیب عاشقان دلخسته ایم و ناتوان
بهر دوا ای جان جان می آی پیش خستگان
چون یار بنماید جمال، جان مرا نبود مجال
تا که کند او عرض حال در پیش آن جان جهان
بهر خدا ای تندخو با چشم جادویت بگو
کای ترک مست فتنه جو کم کن جفا با عاشقان
در پیچ زلف پرشکن جان اسیری کن وطن
تا وارهانی بی سخن خود را زقید این و آن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
آئینه جمال تو شد صورت حسن
هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان
خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
دل با خیال روی تو هرگز نمی کند
نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر
جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
جانم نبود بی غم عشق تو یک زمان
زیرا که عشق را دل عاشق بود وطن
دوری مجو زماکه مرابی تو صبر نیست
ای نور هر دو دیده و ای شمع انجمن
اغیار کاینات مرا یار گشته اند
زان دم که گفته که اسیری است یارمن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
جز دیدن دیدار تو ای سرو خرامان
درد دل ما را نبود مرهم و درمان
از نور تجلی دو جهان گشت منور
چون پرده برانداخت جمال رخ جانان
حسن تو بیک عشوه دل و دین مرا برد
گر حسن ازینست نه دل ماند و نه جان
دل مایل خوبان شد ازآن رو که عیان دید
حسن تو درآئینه رخساره خوبان
چون مهر جمال تو ز ذرات بتابید
هر ذره ازآن روی نماید مه تابان
گر وصل نجوید دل زاهد چه توان کرد
جوینده شاهی نبود طبع گدایان
چون جان اسیری همه ذرات جهانست
در پرتو خورشید رخت واله و حیران
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان
وز پرتو جمال تو تابان شده جهان
اندر نقاب شاهد رویت نهان هنوز
وصف جمال او بجهان گشاه داستان
بگشای دیده زاهد و بنگر که ظاهرست
عکس جمال دوست زمرآت جسم و جان
بویی ز عاشقی نشنیدست عاشقی
کاندر طریق عشق نبودست جان فشان
ازنام وصل یافت نشانی کسی که او
از خود ببزم وصل بکل گشت بی نشان
این طرفه بین که یار در آغوش و من چنین
در جست و جوی او بجهان گشته ام دوان
لذت ببین و عیش که عمری ز جور یار
هرگز ز دست غصه نبودم دمی امان
بیرون ز شرح جلوه روی تو دیده ام
زان رو ز وصف حسن تو کوتاه شد زبان
بنگر علو مرتبه از محض موهبت
دارد مکان همیشه اسیری بلامکان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
هر تار زلف سرکشت کفر دگر کرده عیان
در زیر کفر زلف تو ایمان رخسارت نهان
ایمان ز وجهی کفردان و ز روی کفر ایمان شمر
کو محرمی تا بشنود از باب معنی این بیان
ایمان و کفر زلف و رو پیوسته با یکدیگرند
زین طرفه تر نشنید کس ایمان و کفر توأمان
در ظلمت زلفت دلم تنگ امدست ای کاشکی
نور رخت پیدا شدی ظلمت نماندی درمیان
رسم بت و زنار را آورد زلفت در میان
کافر اگر فرصت دهی، نگذارد از ایمان نشان
کثرت خیال است و گمان، وحدت یقین جاودان
این بس عجب کان یارما دارد یقین را در گمان
در قید دام فتنه ام از زلف خم اندر خمت
جان اسیری زین بلا هرگز مبادا در امان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
ازمی شوق جمال روی جانان همچو من
مست و لایعقل بعالم کم توانی یافتن
میزند برجان و دل هر دم دو صد تیر جفا
ترک چشم مست خونخوار پرآشوب فتن
رخت جان و دین و دنیا را بغارت می برد
چون سپاه عشق در ملک دل آرد تاختن
ای دل ار معشوق جوئی دین و دنیا را بباز
شرط راه عشق باشد هرچه داری باختن
نور ایمان جهان افروز خورشید رخش
گشت پنهان در نقاب کفر زلف پرشکن
پرده از رخ برفکن بنما به مشتاقان جمال
در نقاب زلف تا کی روی پنهان داشتن
تا که بیند روی معشوق از پس پرده عیان
در شکن زلف باشد جان عاشق را وطن
پاو سرگم کرد عاشق از جفای عشق یار
در ره معشوق باید بی سر و بی پا شدن
تا اسیری گشته ام حیران حسن نوربخش
فارغ از فکر جهانم بیخبراز جان و تن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
مهر وصلت گر نتابد بر دلم ای ماه من
در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود بر من چو جنات نعیم
در قیامت گر تو باشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان به فرزین بند هجران مبتلا
گر به وصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز به سوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز به سویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز نار شوق تو ای جان جانان
به آهی سوزم این گردون گردان
بصحرای غمت آواره گشتم
نشد هرگز بپایان این بیابان
درانوار جمال مهر رویت
شدم چون ذره سرگشته حیران
ببحر وصل تو غرق است جانم
دلم شد فارغ از هجران جانان
شدم آزاده از قید اسیری
خلاصم از گمان چون اهل ایقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
الا ای ازمه رویت همه کون و مکان روشن
ز خورشید جمالت گشت منزلگاه جان روشن
الا ای آنکه در خوبی نداری هیچ همتائی
ز حسن روی تو بینم زمین و آسمان روشن
جهان در ظلمت نابود بودی مختفی دایم
گر انوار جمال تو نمی کردی جهان روشن
صفات عالم افروزت ز مرآت جهان پیدا
زعکس پرتو ذاتت همه دور و زمان روشن
بزیر پرده عالم بدیدم شاهد حسنت
بنور عارض زیبا دو چشمم شد چنان روشن
جمال نوربخشت شد زمرآت جهان ظاهر
ز نور روی تو باشد دو عالم جاودان روشن
چوشد از دیده سر اسیری نقش غیرت کم
ترا بینم ترا دانم ز پیدا و نهان روشن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
رب زدنی حیرة فیکم چه می خواهی بدان
یعنی هر دم جلوه دیگر نما بر عاشقان
گر نمائی با من بیدل دمی روی چو ماه
در سر اندازی بیندازم کله بر آسمان
در غم هجران تو زار و نزارم لیک اگر
یافتم وصل تو از شادی نگنجم در جهان
زآتش عشق تو جان و دل همی سوزد مرا
لطف فرما لحظه بنشین و آن آتش نشان
آه اگر گوید نگارم اشتیاقت عرضه کن
چون کنم چون شرح شوق من نیاید در بیان
زاهدا تو طالب حور و بهشتی لاجرم
ره بمطلوب حقیقی می نیابی جاودان
ای اسیری تا ز قید خود نمی یابی خلاص
کی توانی دید روی نوربخش انس و جان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
در خمار هجر تا کی جان من
از شراب وصل کن درمان من
برگدای مستمند بی نوا
رحمتی فرمای ای سلطان من
در میان آتش سوزان مسوز
جان ودل را بیش از این جانان من
آتش افتد در درون نه فلک
از فغان سینه سوزان من
سیل ریزد همچو ابر نوبهار
در فراقت دیده گریان من
چند ریزد خون ما تیغ فراق
رونما گر میکنی قربان من
نیست خالی یکدم از درد و غمش
در فراق او اسیری جان من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
جهانرا حسن رویت داد آئین
عدم را گنج هستی کرد خودبین
چو نور مهر عالم سوز رویت
عیان آمد، نهان شد ماه و پروین
به تعلیم غم عشق تو گشتم
بفن عاشقی مفتی در دین
چه عشق است این که در عمری ز شوقت
نیامد عاشقانرا سرببالین
چنان محوم در انوار جمالت
که نه تلوین میدانم نه تمکین
فراغت از دو عالم داد عشقم
کنون پروای آنم نیست یا این
اسیری شد چنان مست می عشق
که جز مستی ندارد هیچ آئین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
من بسودای تو فارغ گشتم از سودای کون
مرغ دل بی تو نخواهد یکدمی مأوای کون
با وجود لذت دیدار جان افروز تو
عاشق بیدل ندارد یک نفس پروای کون
لذت وصلت ندید و در خمار هجر ماند
هر دلی که باشد مست از صهبای کون
کی تواند باز کردن دیده بی دیدار تو
هر کسی کز حب مال و جاه شد شیدای کون
می نیابد گوهر عرفان و در سر عشق
هرکه غواصی کند از حرص در دریای کون
عاشق دیوانه را پروای ننگ و نام نیست
لاجرم در عشق دایم هست او رسوای کون
شاد باشد چون اسیری دایم از گنج لقا
هرکه از نقد غم تو دارد استغنای کون
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
وقت است کز وصال تو گردیم شادمان
تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو
واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان
وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست
این دولتی است در خور عشاق جان فشان
ره می نمود جانب هستی خرد ولی
عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان
چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز
دارم همیشه روی نیازی برآستان
زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای
تا روی جانفزاش نماید درو عیان
از جام عشق جان اسیری چو مست شد
فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
ای حسن تو ظاهر شده برصورت احسن
بنموده عیان عکس رخت ز آینه من
ذرات ز مهر رخ تو چون مه تابان
عالم همه از نور تجلی تو روشن
چون حسن تو در باغ جهان جلوه گری کرد
از نور و صفا کون و مکان گشت چو گلشن
از پرتو حسن تو بباغ رخ خوبان
بشکفته دو صد گونه بهار و گل و سوسن
از گلبن وصل تو عجب برگ و نوا یافت
چون بلبل جان گشت اسیر قفس تن
صافی چو شرابیم و مرا نشوه مستی است
زان دم که شدم معتکف میکده چون دن
سرخوش زمی وصل تو چون گشت اسیری
مستانه برقص آمد و گوید که تنن تن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ای دل بدرد عاشقی مردانه شو، مردانه شو
در عشق و در شوریدگی افسانه شو، افسانه شو
چون شهره و نام نکو آمد حجاب راه او
در کوی بدنامی درآ، رندانه شو، رندانه شو
درگرد خشکی تا بکی گردی تو از وهم و خیال
در قعر بحر عشق رو، دردانه شو، دردانه شو
خالی کن این جام و سبو از دردی هستی تو
آنگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
گر وصل او را طالبی رندانه در میخانه آ
از باده جام فنا مستانه شو، مستانه شو
نقش دویی از لوح دل رو عارفانه محو کن
در ملک یکتائی بیا، فرزانه شو، فرزانه شو
با دلبر یکتای ما خواهی که گردی آشنا
از نقش غیر او بکل بیگانه شو، بیگانه شو
این چار طاق زهد را برکن تمام از بیخ و بن
وانگه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
از منزل فقر و فنا بازآ باقلیم بقا
برتخت ملک سرمدی شاهانه شو، شاهانه شو
در عشق جانان برفشان جان و دل و روح و روان
اندر بقای جاودان جانانه شو،جانانه شو
خواهی اسیری در امان باشی ز طعن این و آن
بگذر ز عقل حیله جو دیوانه شو،دیوانه شو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
ما چون بعشق روی تو کردیم دل گرو
ای آرزوی جان و دل از ما جدامشو
بی درد عشق قیمت دل کی شود پدید
دل را که عشق نیست نیرزد به نیم جو
مطرب حدیث عشق سراید ببانگ ساز
ز آواز نی روایت سر خدا شنو
بی روی تو دمی دل ما را قرار نیست
ای دلنواز از براین بیدلان مرو
تشبیه آفتاب برویت نمود راست
کج بود نسبت خم ابرو بماه نو
با یاد دوست مونس و همراه عشق باش
اندر پی هوا و هوس بیش ازین مدو
مست است ورند جان اسیری و پاکباز
با هر که نرد عشق ببازد برد گرو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ای منور هر دو عالم ز آفتاب روی تو
وی معطر ملک جان از زلف عنبر بوی تو
کفر پنهان گشت و ایمان حقیقی شد عیان
تا نقاب زلف افتاد از جمال روی تو
هر کسی را میل دل باشد بسوی این و آن
میل جان ما بعالم نیست الا سوی تو
حاجیانرا دل طواف کعبه میخواهد ولی
وایه جانم نباشد غیر طوف کوی تو
می برد از عاشقان هر دم بطراری و فن
صبر و هوش و دین و دل آن نرگس جادوی تو
تا ز دست درد هجران جان برد جویای وصل
میرود بی پا و سر در راه جست و جوی تو
چون اسیری کی کند منزل بمأوای دو کون
گر بیابد جا دل دیوانه در پهلوی تو