عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در تهنیت ولادت دو فرزند ملک اتسز
بر آمد ز چرخ معالی دو اختر
فزون گشته در عقد شاهی دو گوهر
از این هر دو گوهر هدی شد مزین
وزین هر دو اختر جهان شد منور
بیفزود در نسل خوارزمشاهی
دو مقبل ، دو مقصد ، دو سرور ، دو اختر
دو بحر مکارم ، دو چرخ مناقب
دو گرد سپه کش ، دو شیر دلاور
دو شمع سعادت ، که از نور ایشان
زیاده شد آرایش هفت کشور
یکی را عنایات افلاک همره
یکی را سعادت ایام همبر
زمانه یکی را محب و موافق
ستاره یکی را مطیع و مسخر
یکی همچو شمس از قبایح منزه
یکی همچو عقل از معایب مطهر
از این عیش احباب گشته مصفا
وزان عمر حساد گشته مکدر
چو جد و پدر هر دو ملک و دولت
چو شمس و قمر هر دو در جاه و مفخر
از آن اصل طاهر چنین نسل زاید
که آید زپشت غضنفر غضنفر
بجز در نیابند از موضع در
بجز زر نبینند از معدن زر
دو فرزند از روی صورت و لیکن
ازیشان هراس عدو رادو لشکر
چنان گشت خواهند در صف کینه
زپیکان ایشان بترسد دو پیکر
نبودست زین رو ز موسی و هارون
بعالم درون مثل این دو برادر
ز اولاد خوارزمشه صحن گیتی
نخواهد تهی گشت تار و زمحشر
خداوند خوارزمشاهست شاهی
که از مردی و مردمی شد مصور
یکی عالمی گشت اندر بزرگی
که در جنب او هست عالم محقر
چهارند ابنای او هم بدان سان
که ارکان عالم چهارند یکسر
بحلم و بحیله ، بیمن و بکینه
چو خاکند و بادند و آبند و آذر
سرافراز ایل ارسلان و سلیمان
که هستد شاهنشه گاه و افسر
گزین تقل تز سن ، ستوده و طاحون
که این تخمه باشد بدیشان مطهر
همه ملک را مستحقند و لایق
همه تاج را مستحقن و در خور
بحیرت ز الفاظشان در و لؤلؤ
بغیرت ز اوصافشان تنگ شکر
برین چار صفدر ، کاندر معالی
چو ایشان نیاورد ایام دیگر
تفاخر نمایند دین الهی
تظاهر فزایند شرع پیمبر
کسی را که اولاد زین گونه باشد
بود ملک در خاندانشان مقدر
الا تا بود اجتماع دو مردم
الا تا بود اقتران دو اختر
باولاد او باد عالم مزین
باخبار او باد گیتی معطر
بماناد خوارزم شه تا قیامت
بر احباب میمون ، بر اعدا مظفر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح اتسز
جهان ظفر پادشا بو المظفر
که رایت اسلام ازو شد مظفر
سپهدار اسلام ، اتسز ، که نامش
بیافزود آرایش مهر و منبر
خداوند دین و خداوند دولت
خداوند فضل و خداوند گوهر
ستوده به باطن ، گزیده بظاهر
خجسته بمخبر ، همایون بمنظر
همه محض بخشش ، همه صرف دانش
همه نفس حکمت ، همه عین مفخر
شده پست بار رفعتش هفت گردون
شده تنگ بابسطتش هفت کشور
سپهر سیادت بجاهش مزین
جهان سعادت ز خلقش معطر
ز اوصاف او حیرت چرخ و گیتی
ز اخلاق او غیرت مشک و عنبر
کرامات گیتی به ذاتش مبین
مقامات تیغش بعالم مشهر
شده لعل از شادی روی او گل
شده زرد از هیبت جود او زر
کرم از کف راد او گشته پیدا
ظفر در سر تیغ او گشته مضمر
نماید از ایادی دست جوادش
نه در بحر لؤلؤ ، نه در کوه گوهر
سر نیزه نصرت افزای او را
سر سرکشان جهان گشته افسر
جهان گیر شاها ، عدو بند گردا
ترا چرخ و گیتی غلامست و چاکر
کشیدی ز بحر نظام ممالک
سوی قلعهٔ دشمن ملک لشکر
سپاهی ز هیبت چو امواج دریا
گروهی بکثرت چو اعداد اختر
بنیزه همه حافظ عهد رستم
بخنجر همه وارٍث رسم حیدر
در ایوان ریاحین عشرت یکایک
بمیدان شیاطین غیرت سراسر
گه وقفه باشند صفدار ، لیکن
چو در حمله آیند گردند صفدر
نجویند در عمر از صف هیجا
جدایی ز اعراض لازم چو جوهر
گهت بوده اقبال ایام همره
گهت بوده تأیید افلاک رهبر
شده همچو هامون اغبر بصورت
ز گرد سوارانت گردون اخضر
زدی بر حصاری ، که چرخ معظم
نماید ز بالاش چاهی مقعر
بن خندق او رسیده بمرکز
سر بارهٔ او گذشته ز محور
همه خاک اکناف او منشأ کین
همه سنگ اطراف او منبع شر
ز آسیب چنبر صفت چرخ گردون
برو دیدبان چفته رفته چو چنبر
در آن قلعه ای باک قومی ، که بودی
فنا و بقا نزد ایشان برابر
که طعنه نوک سنان را برغبت
و تن ساختندی چو معشوق در بر
همه تن بتن عاشق تیر و نیزه
همه سربسر آفت درع و مغفر
نه شیران ، و لیکن چو شیران بقوت
نه پیلان ، و لیکن چو پیلان بپیکر
حسد برده بر وقفه شان کوه بابل
خجل گشته از حمله شان باد صرصر
سوی مشرب مرگ تازان بهیجا
چو از موقف حشر مومن بمحشر
سر اندر زوایا کشیدند جمله
چو از چشم نامحرمان اهل معجر
ز نام تو کردند یکسر هزیمت
چو خیل شیاطین ز الله اکبر
بماند ندا ز خواب و خور همچو نقشی
که بر روی دیوار بینی مصور
همه از خیال قبول تو حیران
همه از نهیب نهاب تو مضطر
دماری برآوردی از حصن دشمن
بیک لحظه چون حیدر از حصن خیبر
بتازنده خیل و ببازنده نیزه
ببرنده تیغ و بدرنده خنجر
گرفتی بداندیش و بدکیش خود را
بخاری بی حد ، بزاری بی مر
ز کوهش بصحرا فگندی و آنگه
بخنجر بریدیش آنگاه حنجر
اگر کافر نعمتت گشت ، اینک
ز آسیب شمشیر تو برد کیفر
و گر کرد احمر بکین تو رخ را
بدید از سر تیغ تو موت احمر
و گر اصطناع ترا گشت منکر
عذابی کشید از جناب تو منکر
فگندیش در فرغر مرگ زیرا
که ماوی گه ماهیان گش فرغر
پلنگان حربند جیش تو و آن به
که سازند مسکن بکهسارها بر
ز مار و ز ماهی و کردار ایشان
مثلهاست مشهور در بحر و در بر
و لیکن ندانست دانا کزین دو
کدامین بود وقت کوشش فزونتر؟
یقین شد چو دشمن ز زخمت نگون شد
که در پیش مارست ماهی محقر
یکی نخوتی داشت در سر حسودت
که از کبر بر آسمان زد همی سر
بیک خطه قانع نگشت از ممالک
دو خطه شد اکنون مرو را میسر
سرش هست در دام یک خطه از تن
تنش هست بردار یک بقعه از سر
چو مخرج نبود از دیار تو او را
بگرد دیار تو برگشت یکسر
سری داشت ، او ، لیکن از کاه فربه
تنی داشت ، او ، لیکن از نیزه لاغر
ازین فتح خواهند کردن حکایت
بزرگان آفاق تا روز محشر
ترا باد هر لحظه فتحی بدین سان
که مؤمن نوازی و اسلام پرور
بجز تو چنین فتح را کیست لایق ؟
بجز تو چنین نام را کیست در خور؟
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر
بپرور تو در کار گیتی درختی
که در دار عقبی ثوابت دهد بر
الا تا بود در فلک ماه و زهره
الا تا بود در چمن سرو و عرعر
لوای تو بافتح بادا مقارن
نهاد تو در ملک بادا معمر
تن تو ز راحات پوشیده کسوت
لب تو ز لذات نوشیده ساغر
ز تأیید ایام و اقبال گردون
ترا باد هر لحظه ای فتح دیگر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - هم در مدح اتسز گوید
رایت شهریار دین گستر
سایه افگند بر جهان یکسر
مسرعات فلک رسانیدند
خبر فتح او بحر کشور
رونقی یافت ملت ایزد
قوتی یافت شرع پیغمبر
قلب فتنه گشت زار و نزار
خانهٔ بغی گشت زیر و زبر
بحسام علاء دولت و دین
شاه صفدر ، خدایگان بشر
بوالمظفر، پناه ملک ، اتسز
که بدو ملک را فزون خطر
آن سپهر جلال و مهر شرف
آن مکان نوال و کان هنر
آن ستوده بظاهر و باطن
و آن گزیده بمخبر و منظر
وانکه باغ سخاوت او را
نیست جز فتح و نصر هیچ ثمر
گردن دهر و گوش گیتی را
در آثار او شده زیور
تارک ماه و فرق فرقد را
خاک اقدام او شده افسر
متحلی بنام او سکه
متبهج بیاد او منبر
عنف و لطفش دلیل خوف و رجا
مهر و کینش نشان نفع و ضرر
لفظ او را رشک لؤلؤ لالا
رأی او شرم زهرهٔ ازهر
خیره مانده زخط او دیبا
طیره گشته ز خلق او عنبر
نایب کمترین او کسری
حاجب کمترین او قیصر
ای تو اندر میان چرخ و زمین
لیکن از چرخ و از زمین برتر
هست مر آش فروزان را
زبر و زیر دود و خاکستر
اصل مهر ترا سعادت فرع
شاخ کین ترا شقاوت بر
صدر فرخندهٔ تو چون جنت
دست بخشندهٔ تو چون کوثر
از تو رایات مملکت عالی
وز تو آیات مکرمت مظهر
دل اعدای تو شب تاریک
وندر آن شب سنان تو اختر
و آنکه آن اخترست رهبر مرک
اختر ، آری ، بشب بود رهبر
شهریارا، بعون حق بردی
بسوی کشور عدو لشکر
لشکری در نبات چون بابل
سپهی ؛ در نفاذ ، چون صرصر
همه قاهر تر از سپهر و نجوم
همه قادرتر از قضا و قدر
بگه وقفه یک بیک صف دار
بگه حمله سر بسر صفدر
جان ربایان نیزه چون رستم
دژ گشایان بتیغ چون حیدر
چرخ از زخم تیرشان بفزع
مرگ از نوک رمحشان بحذر
با هز بران بیشه هم بالین
با پلنگان بکوه هم بستر
زیر ران تو باره ای ، که ازو
وهم خیره شود بکر و بفر
مشتری جبهت و قمر رفتار
آسمان گردش و زمین پیکر
سوی بالا چو دعوت مظلوم
سوی پستی چو رحمت داور
چشم چرخ از غبار او شده کور
گوش دهر از صهیل او شده کر
ماهیان زو بحیرت اندر بحر
آهوان زو بعبرت اندر بر
در کفت خنجری چون بصفا
لیک زو جان صفدران بخطر
چرخ نی و چو چرخ پر زینت
بحرنی و چو بحر پر گهر
فتح بر صفحه های او پیدا
مرگ در چشمه های او مضمر
لاله روید بحر بگاه ازو
ورچه دارد نهاد نیلوفر
قاهر صد هزار تاج و کلاه
و آفت صد هزار خود و سپر
آب کردار و آتش از بیمش
مستقر گشته در صمیم حجر
راندی و پس بباره ای معروف
بر یکی قلعه ای زدی منکر
در بلندی برابر جودی
در حصینی برابر خیبر
گفته با اختران تابان سر
برده بر آسمان گردان سر
گرد آن قلعه باره ای محکم
در متانت چو صد اسکندر
پیش آن باره خندق معظم
در مهابت چو بحر بی معبر
معدن صد هزار کینه شور
موضوع صد هزار فتنه و شر
بگسلد شیر از شکوهش پی
بفگند مرغ از نهیبش پر
اندران قلعه شیر مردانی
همه هنگام حرب شیر شکر
همه در جسم پر دلی چو روان
همه در چشم صفدری چو بصیر
صورت کینه را شده مایه
عرض فتنه را شده جوهر
دل سیاهان بخشم چون لاله
شوخ چشمان بحرب چون عبهر
نیزه هاشان چو مار گرزهٔ بد
بارهاشان چو شیر شرزهٔ نر
کوششی کردی اندران موضوع
که از آن ماند آسمان بعبر
در زمانی کز آتش هیجا
همه روی هوا گرفت شرر
عرصهٔ حربگاه شد ز غریو
سهمگین تر ز عرصهٔ محشر
تیر بانده گشت چو باران
تیغ رخشنده گشت چو آذر
صحن هامون ز تیغ شد روشن
روی گردون ز گرد شد اعبر
یاس بر بست مرامل را راه
خوف بگشاد مراجل را در
مجتمع گشته نیزه و سینه
مقترن گشته خنجر و حنجر
گشته تا زنده ادهم و اشهب
گشته گسترده ارزق و احمر
وز علمهای مختلف اشکال
رزمگه شد چو گنبد اخضر
رفتی اندر مصاف وز هولت
جنت عدن خصم شد چو سقر
حمله بردی سوی یمن و یسار
وز پی تو ز یمن و یسر حشر
بر تن از سعی دولتت جوش
بر سر از حفظ ایزدت مغفر
چرخ از نعرهٔ تو شد ناله
دهر از حملهٔ تو شد مضطر
در فتادی بلکشر اعدا
همچو آتش بمرغزار اندر
لاجرمشان بسوختی چونانک
زان طوایف نه خشک ماند و نه تر
گاه کردی دو را یکی از رمح
گاه کردی یکی دو از خنجر
من شنیدم که : با محمد خان
از سران سپاه ترک و از خزر
بر در آن حصار جمع شدند
صد هزاران سوار جوشن ور
همه با تیغ های آتشبار
همه با نیزه های آهن در
مدتی کارزار کرد ولیک
هیچ گونه ندید روی ظفر
عاقبت بازگشت بی مقصود
مال و مردش شده هبا و هدر
بس غرورا! که از محمد خان
بودشان در دماغ کرده مقر
لیک امروز گرز تو نگذاشت
زان غرور اندران دماغ اثر
خسروا، الب سنغر غازی
یافت از خدمت تو هشمت و فر
منهزم گشته از برادر خویش
بسوی حضرت تو کرد گذر
از بلای زمانه گشته روان
وز جفای سپهر جسته مفر
جز بدین بارگاه فرخنده
ز حوادث نیافت هیچ مقر
مدتی بس مدید بود بطوع
چاکران ترا کمین چاکر
گاه بر درگه تو کرده سجود
گاه در خدمت تو بسته کمر
حال او را پس از خلل دریافت
چشم افضال تو بحسن نظر
تا بجایی رسید از رتبت
کز برادر فزون شد و ز پدر
راه کفران سپرد در عالم
خود ز کفران چه خصلتیست بتر؟
برد کیفر زتیغ تو ، لابد
هر که کافر شود برد کیفر
شد ز مادر جدا و لیک زمین
در کنارش کشید چون مادر
شاد باش ، ای ستاره را مقصد
دیر زی ، ای زمانه را مفخر
تویی آن سروری ، که هست امروز
در تو سجده گاه هر سرور
روز هیجا نهیب خنجر تو
مغفر سرکشان کند معجر
وندر اصلاب بدسگالانت
پسر از بیم تو شود دختر
گر پسر زاید از عدوت ، آید
روز عمرش ز خنجر تو به سر
باحسام تو دشمنان ترا
نیست جز ماتم از وجود پسر
ای شده ذات تو بعلم علم
وی شده نام تو بفضل سمر
بشنو این نظم را ، که هر بیتش
هست افزون ز صد خزانهٔ زر
در طراوت چو دسته های سمن
در حلاوت چو تنگهای شکر
وقت انشای او بسان صدف
پر شود گوش سامعان ز درر
تا که آیین شاعری آمد
هیچ شاعر چنین نگفت دگر
گر نداری کلام من مقبول
ورت ناید حدیث من باور
شو ز ابیات رفتگان بر خوان
یا در اشعار ماندگان بنگر
تا بدانی که: هیچ رونق نیست
اختران را بپیش چشمهٔ خور
تا بتابد بر آسمان خورشید
تا بروید ز بوستان عرعر
باد گیتی بعدل تو تازه
باد عالم بعلم تو انور
دولتت باد سال و مه تابع
ایزدت باد روز و شب یاور
در معالی و منقبت خوش باش
وز بزرگی و مملکت بر خور
مر جهان را بخرمی بگذار
لیک تا حشر از جهان مگذر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - هم در مدح اتسز گوید
علاء دولت خوارزمشاه دین پرور
که آفتاب جلالست و آسمان هنر
خدایگانی ، دریا دلی ، خداوندی
که هست گوهر دریای شرع پیغمبر
شده مسخر پیمان او شهور و سنین
شده متابع فرمان او قضا و قدر
بقا بدوست کرم را ، چو جسم را بروان
شرف بدوست خرد را، چو چشم را ببصر
بجنب قدر رفیعش ستاره را چه محل ؟
بپیش جاه عریضش زمانه را چه خطر؟
بخندد ار طرب مهر او همی خاتم
بنازد از شرف نام او همی منبر
نشاط مجلس او لعل کرده چهرهٔ گل
نهیب بخشش او زرد کرده چهرهٔ زر
نشانده لشکر او باد صولت خاقان
ببرده خنجر او آب دولت قیصر
خدایگانا ، امروز گرز تو کردست
همه مواطن اعدای شرع زیر و زبر
حذر ز تیغ تو خصم تو کی تواند کرد؟
چگونه کرد توان از قضای مرگ حذر ؟
کرم نگیرد هرگز نظام بی کف تو
عرض نیاید هرگز قوام بی جوهر
چو دور چرخ تویی اصل ناز و مایهٔ رنج
چو گشت دهر تویی عین نفع و صورت ضر
فرود قاعدهٔ قدر تو مدار فلک
میان دایرهٔ جاه تو مسیر قمر
ز بهر رزم تو غنچه بباغ چون پیکان
ز بهر بزم تو لاله براغ چون ساغر
علو قدر عدوی تویی خطر چو هبا
فروغ جاه حسود تویی بقا چو شرر
سپهر مهر ترا از سعادتست نجوم
درخت بخت ترا از سیادتست ثمر
جهان گشوده ثنای ترا چو تیر دهان
زمانه بسته رضای ترا چو نیزه کمر
بقهر خصم تو در سهم چرخ تیر و کمان
ز بهر عون تو در کف صبح تیغ و سپر
ز عدل تو حشر ظلم چون بر آتش موم
ز جود تو نفر آز چون در آب شکر
کشیده رأی تو در ساعد ظفر یاره
نهاده قدر تو بر تارک فلک افسر
هزار قاعده در نکتهای تو مدغم
هزار صاعقه در حملهای تو مضمر
ترا نخوانم نیک اختری نمونهٔ چرخ
که گردد اختر چرخ از هوایت نیک اختر
خدایگانا ، اقلیم ماوراء النهر
چو لاله کردی از تیغ همچو نیلوفر
تبارک الله ! ازان رزمگاه هایل تو
که داشت ساحت او هول عرصهٔ محشر
گشاده دست اجل از رخ فنا پرده
کشیده دست فنا بر رخ امل خنجر
ز گردد قبهٔ اخضر چو ساحت هامون
ز تیغ ساحت ساحت هامون چو قبهٔ اخضر
قبار موکب تو کرده چشم گردون تار
صهیل مرکب تو کرده گوش کیوان کر
ز هیبت تو شده قاهران همه عاجز
ز ضربت تو شده طاغیان همه مضطر
فکنده رمح تو ساعتی ازان مردم
ربوده تیغ تو در لحظه ای ازان لشکر
هزار جوشن و تن در میانهٔ جوشن
هزار مغفر و سر در میانهٔ مغفر
خدایگانا ، بر کشوری شدی غالب
که بود قسمت افراسیاب ازان کشور
همه نواحی او طرفگاه کینه و سوز
همه حوالی او خوفگاه فتنه و شر
چو عمر دهر زوالی بدو نگشته فراز
چو جرم چرخ فسادی برو نکرده گذر
گسسته شیر در اکناف او ز وحشت پی
فگنده مرغ بر اطراف او ز دهشت پر
بپیش روی درون صد هزار ناوک و شل
بزیر پای درون صد هزار وادی و جر
بگرد قلعه بصد شکل باره ای محکم
بپیش باره بصد نوعی خندقی منکر
گشاده گشت بتیغ تو قلعه ای ، که برو
ظفر نیافت کس از روزگار اسکندر
رسیده خندق او را بپشت ماهی قعر
گذشته بارهٔ او را ز برج ماهی سر
بحیله دیده ناظر جدا نداند کرد
بروج او و بروج فلک ز یکدیگر
بسطح او بر ، ز آسیب چنبر گردون
خمیده قد یلانش بگونهٔ چنبر
ز منجنیقش چون بر زمین فتادی سنگ
تو گفته ای که در افتاد چرخی از محور
چو ابر حصن و چو باران و برق تیر و حسام
علم چو قوس قزح ، بانگ کوس چون تندر
حصار خصم تو گفتی بهار بود و لیک
از آن بهار ترا شد شگفته باغ ظفر
خراب کردی آن قلعه در یکی ساعت
چنانکه شیر خداوند قلعهٔ خیبر
ز بیم تیغ تو مردان آن حصار همه
کشیده در سر مانندهٔ زنان معجر
وزان مبارزت تو مبشر دولت
فگنده در همه آفاق و شرق و غرب خبر
خدایگانا ، باز آمدی بمرکز عز
جهانت گشته مطیع و فلک شده چاکر
گرفته بیضهٔ ملک تو از دوام نشان
نموده صفحهٔ تیغ تو از نظام اثر
شعار را تو از چرخ تحفهای فلک
نثار فرق تو از ابر عقد های درر
فگنده در ره تو خاک مفرش دیبا
نشانده بر سر تو باد سودهٔ عنبر
اگر بسالی نزدیک شد که موکب تو
ز نقطهٔ شرف ملک رفت سوی سفر
تو آفتابی واز نقطهٔ حمل سالی
برد بسوی سفر قرص آفتاب حشر
اگر ملوک ز تیغت نهان شدند ، بلی
از آفتاب شوند اختران نهان یکسر
ترا بخلعت ، شاها ، چه مفخرت باشد؟
تو کعبه ای و بکعبه است جامه را مفخر
شد از جواد تو با قدر خلعت سلطان
کند مجاورت بحر قطره را گوهر
همیشه تا که فلک روشنست از خورشید
همیشه تا که چمن خرمست از عرعر
زمام دولت و ملت بدست جاه سپار
بساط حشمت و نعمت بپای قدر سپر
ز کردگار ترا باد بی غمی همراه
ز روزگار ترا باد خرمی همبر
فلک جناب ترا سال و مه شده بنده
ملک لوای ترا روز و شب شده چاکر
کشیده رفعت جاه تو بر ستاره علم
گرفته رتبت قدر تو بر سپهر مقر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - نیز در مدح اتسز
مایهٔ نصرت ، آفتاب ظفر
سایهٔ ایزد ، افتخار بشر
شاه غازی، علا، دولت و دین
آن مکان جلال و کان ظفر
کامگاری، که جز بفرمانش
بر فلک نیست سیر یک اختر
نامداری، که بی ثنا خوانش
بر زمین نیست عقد یک محضر
آنکه بر شارع دل شادش
نکشد بی غمی نفر ز نفر
و آنکه بر شهره کف رادش
بر زند مردمی حشر بحشر
بحر از طبع او مدد گیرد
زان کند قعر او ز قطره درر
مه از رای او ضیا یابد
زان دهد نور او بخاره گهر
بندهٔ جاه او زمان و زمین
سخرهٔ حکم او قضا و قدر
شرع را کلک او نموده شرف
ملک را تیغ او فزوده خطر
خادم پایگاه او کسری
حاجب بارگاه او قیصر
خسروی از کمال او پیدا
صفدری در خصال او مضمر
ای برادی قرینهٔ حاتم
وی بمردی نتیجهٔ حیدر
جسم دین را هدایت تو روان
چشم حق را کفایت تو بصر
بزمگاه تو ساحت فردوس
رزمگاه تو آیت محشر
خطبهٔ فرض و منبر حقست
در دیار تو خطبه و منبر
چشمهٔ مرگ و گوهر فتحست
بر حسام تو چشمه و گوهر
بسپرد یک نفس جهانی را
کوه تن بارهٔ تو چون صرصر
بخورد یک زمان سپاهی را
آبگون خنجر تو چون آذر
یک بنان تو و هزار کرم
یک بیان تو و هزار هنر
باطن تو ستوده چون ظاهر
مخبر تو گزیده چون منظر
لطف و قهر تو راحت و محنت
خشم و عفو تو دوزخ و کوثر
رفعت قدر تو بمهر و بماه
بسطت جاه تو ببحر و ببر
از پی چنگ بدسگال ترا
صبح هر روز بر کشد خنجر
وز پی تاج نیک خواه ترا
آسمان هر شبی نهد زیور
تا نباشد چو خار هیچ سمن
تا نباشد بحر هیچ شمر
آن چه خواهی ز کام نفس بیاب
و آنچه بینی ز نام نیک بخر
ملک عالم بدست جاه سپار
فرق گردون بزیر پای سپر
گه سر گرد نان چو گوز بکوب
گه دل دشمنان چو پسته بدر
تا شود بر سپهر هر ماهی
چون کمان و سپر نهاد قمر
باد در دست تو ز فتح کمان
باد در پیش تو ز بخت سپر
قامت نیک خواه ملک تو باد
بر شده همچو قامت عرعر
دیدهٔ بد سگال جاه تو باد
بی بصر همچو دیدهٔ عبهر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هم در مدح اتسز گوید
امروز شد صحیفهٔ اقبال پر نگار
و امروز شد طلیعهٔ اسلام کامگار
امروز عون دولت خوارزمشاه کرد
بر رغم شرک قاعدهٔ شرع استوار
در زد بروزگار عدو آتش فنا
شمشیر آبدار خداوند روزگار
عالی علاء دولت و دین ، خسروی که هست
ایام را بخدمت در گاهش افتخار
فخر ملوک ، اتسز غازی ، که تیغ او
از بقعه های شرک برآرد همی دمار
شاهی ، که شد بعهد وجود نبرد او
معدوم نام رستم و نام سفندیار
بر چرخ عون او قمر فتح را مسیر
بر قطب عدل او فلک ملک را مدار
آنجا که عزم او ، نبود چرخ را مضا
و آنجا که حزم او ، نبود کوه را وقار
مرحوم با جلالت او شیر آسمان
محموم از سیاست او مرغزار
دریا همه محاسن اخلاق و او گهر
حملان همه اکابر آفاق و او عیار
از قدر او کمینه نمونه است آسمان
وز حلم او کهینه نشانه است کوهسار
کین تو کرده طایفهٔ شرک را دو قسم
یک قسم گشته زار و دگر قسم مانده خوار
در معرکه فکنده نفر از پی نفر
در سلسله کشیده قطار از پس قطار
از آه بستگان همه اطراف ناله گاه
وز خون کشتگان همه اکناف لاله زار
ای بر سپهر مهر تو از خرمی نجوم
وی بر درخت بخت تو از بی غشی ثمار
کم کرده باد شرک بپیکان باد سیر
و افزوده آب شرع بشمشیر آبدار
تو کارزار کرده و بر دشمنان دین
گشته ز رستخیز حسام تو کارزار
بیکاره مانده پنجهٔ گردون کاردان
از بیم کارزار تو چون پنجهٔ چنار
آن کو ز کو کنار خلاف تو خفته بود
کرد استخوانش گر ز تو چون مغز کو کنار
اسلام در جوار تو آمد ، از آنکه یافت
از جور حادثات امان اندرین جوار
خوانند ناظران جهان تا بروز حشر
خطهای عز تو ز ورقهای روزگار
شد بختیار هر دو جهان هر که ز اعتقاد
یک لحظه کرد خدمت صدر تو اختیار
هرگز نبوده ای بجز از عار محترز
هرگز نکرده ای بجز از فخر افتخار
با اصطناع بر تو دریا بود سراب
با ارتفاع قلب تو گردون بود قفار
لطف تو وقت بزم شرابیست خوش مزه
عنف تو روز رزم طعامیست بدگوار
یک جود تست آفت صد گنج شایگان
یک عزم تست مایهٔ صد فتح شاهوار
اشراف را بحق یسارت بود یمین
و احرار را ز جود یمینت بود یسار
ناخورده جز بسعی یسارت فلک یمن
ناکرده جز بسعی یمینت جهان یسار
در خاتم کمال تو از محمدت نگین
بر مرکب جلال تو از مفخرت عذار
بنشانده جود را کف کافیت بر کتف
پرورده فضل را دل صافیت را در کنار
از رسم تو یقین شده آثار مرتضی
وز تیغ تو عیان شده اخبار ذوالفقار
بشکسته هیبت تو بیک حمله صد مصاف
بگشاده حشمت تو بیک نامه صد حصار
در ملک کرد های تو بی سهو و بی خطا
در شرع گفت های تو بی عیب و بی عوار
در دست ناصح تو شده خار همچو گل
در چشم حاسد تو شده نور همچو نار
از سهم ناصح تو شده همچو مار مور
در چشم حاسد تو شده همچو مور مار
زان تیر تو و زان کمان بیمست آسمان
جز سینهٔ مخالف تو کی شود فکار؟
و آن بی‌شمار گوهر فاخر، که چرخ راست
جز بر سر موافق تو کی کند نثار؟
چشرخ و بروج و اختروار کان بحکم تست
هر هشت و هر دوازده هر هفت و هر چهار
شاها، چنان‌که یار نداری بمکرمت
مداح حضرت تو ندارد بفضل یار
بختی نباشد اهل هنر را ز جاهلان
آه! ار نگشتمی بقبول تو بختیار
بر کامها منم ز عطای تو کامران
در صدرها منم بثنای تو نامدار
چندان نعیم دیده ام از تو، که تا بحشر
نتوان گزارد شکر یکی را ز صد هزار
و اکنون بقدر وسع ، نه مقدار واجبی
بر شکر مکرمات تو کرد ستم اختصار
جز مدح و جز ثنای توام نیست هیچ شغل
جز شکر و جز دعای توام نیست هیچ کار
ز آنهانیم ، که چون تو کنی بیشمار جود
ایشان جزا دهند بکفران بیشمار
کفارن نعمت تو درختیست ، کان بعمر
ناداده جز شقاوت و ادبار هیچ بار
توفیق طلعت تو بقا را بود دلیل
کفران نعمت تو فنا را بود شعار
مذمون شد چو زاهد مرتد بهر زبان
مردود شد چو شاهد فاسق بهر دیار
خوف تو خو نگر که چه لایق بود بعقل ؟
کفران نعمت چو تو مخدوم حق گزار
کفران نعمت تو هر آن کس که پیشه کرد
باد شقاوت فلکش کرد خاکسار
آخر کریم تر ز تو کی دید پادشاه ؟
و آخر حلیم تر ز تو کی دید شهریار ؟
نایت بجز تصلف و ناحق شناختن
از مردم مزور بی اصل و بی تبار
از روی عرف منکر احسان بر خرد
بی اصل تر ز منکر ایمان هزار بار
تاکش تر از شکوفه بود عارض صنم
تا خوش تر از بنفشه بود طرهٔ نگار
تا شب بنزد اهل بصر نیست همچو روز
تا گل بنزد اهل خرد نیست همچو خوار
تا قطره همچو مهرهٔ مارست روی حوض
گیرد ز قطره کوکبه چون پشت سوسمار
مشکن تو از عدو و عدو را همی شکن
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
یک بقعه را بپای تغلب همی سپر
یک خطه را بدست تقلب همی سپار
جز میوهٔ طرب تو بگیتی درون مچین
جز تخم مکرمت تو بعالم درون مکار
عید و خزان بخدمت تو آمدند باز
عید تو فر خجسته ، خزان تو نوبهار
گاهیت بوده قافلهٔ یمن بر یمین
گاهیت بوده قافلهٔ یسر بر یسار
بادا ز کردهای تو و گفتهای تو
هم آفریده راضی و هم آفریدگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - نیز در مدح اتسز گوید
ای بسته و گشاده بسی دشمن و حصار
در هر دو حال باد ترا کردگار یار
تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار
بر موجب رضای تو ایام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازی که نیست آن ز جناب تو هست رنج
فخری که نیست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخیل شد ، که نیاورد چو تو جواد
گیتی عقیم شد که نزاد چو تو سوار
شمعیست مهر تو ، که بقا باشدش فروغ
خمریست کین تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده اننتظار
نیز عقاب شکل تو در صیدگاه حرب
ارواح دشمنان شریعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامهٔ شرف
اوراق مکرمات و محامدت کند نگار
بنوشته دست عون الهی بخط فتح
بر صفحهٔ حسام تو آیات اعتبار
وقتی که بر زمین فتد از زلزله فزع
جایی که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه دیدهٔ گردان شور ضریر
وز تیر کینه سینهٔ شیران شود فگار
صحن جهان زشنهٔ باره پر از غریو
روی فلک زآتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گیر و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
ای بس بزرگ را ! که کند حملهٔ تو خرد
وی بس عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کار زار کرد
وز کار زار خویش مرا کرد کار زار
زین نا صبور دهر تنم گشت نا صبور
زین بی قرار چرخ دلم گشت بی قرار
اکنون مرا ز کل جهان ، در نجات جان
بر تست اعتماد ، پس از فضل کردگار
بگریخت در جوار تو جانم از آنکه نیست
از جور روزگار امان ، جز درین جوار
در سایهٔ رفیع جناب تو جان من
زین زینهار خوار فلک جست زینهار
جان نژند و شخص ضعیف مرا بفضل
در زینهار دار ، ازین زینهار خوار
تو شهریار عادل و در عهد تو بظلم
شاید که روزگار بر آرد ز من دمار ؟
با روزگار گر تو بگویی : مکن ، بست
داند صلاح خویش بدین مایه روزگار
شاها ، خدایگانا ، گردا ، مظفرا
چرخی و روزگار ، تو در قدر و اقتدار
بر دین و ملک آنکه ترا شهریار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نیز شهریار
آنم که هست خاطر من گنج شایگان
و آنم که هست گفتهٔ من در شاهوار
آرندهٔ نوادر گیتی ، سپهر پیر
گو : در فنون فضل جوانی چو من بیار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلاید اعناق افتخار
تا شب بپیش اهل هنر نیست همچو روز
تا گل بزند مرد خرد نیست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تیغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - هم در مدح اتسز و تهنیت ورود او به سرای کمال الدین گوید
ای زتیغ بی قرار تو ممالک را قرار
صفحهٔ دولت ز آثار حمیدت پر نگار
اختران کی بود جز بر هوای تو مسیر؟
و آسمان را کی بود جز بر مراد تو مدار؟
نه در ایوان سخاوت مثل تو بوده جواد
نه بمیدان شهامت شبه تو بوده سوار
تو بر اولاد زمان همچو زمانی چیره دست
تو بر ابنای جهان همچون جهانی کامگار
رایت عالی تو ، هر جا که شد افراشته
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار
در زمین سابعست از جنبش جیشت فزع
بر سپر تاسعست از آتش تیغت شرار
در لفظ تو شده عقد هنر را واسطه
نعل اسب تو شده گوش فلک را گوشوار
اختر اقبال تو دارد طلوع بی غروب
بادهٔ افضال تو دارد نشاط بی خمار
هم بگاه امر و نهی و هم بوقت حل و عقد
روزگارت پس روست و آسمانت پیشکار
جفت نعمایی و در نعما ترا کس نیست جفت
یار احسانی و در احسان ترا کس نیست یار
ای زده دست گهربار تو هنگام وغا
آتش اندر جان بدخواهان ز تیغ آبدار
هر زمینی را ، که اقدام شریفت بسپرد
باشد از روی شرف بر آسمانش افتخار
شد سرای فرخ عالی کمال دیدن حق
در خوشی از فر اقدام تو چون دارالقرار
او بدرگاه تو در ، اخلاص افزاید همی
لاجرم افزود اقبال تو او را کار و بار
خسروا ، هر یک ز اولاد و ز اخوان تو هست
آفتاب افتخار و آسمان اقتدار
شیر مردانی ، که همچو شیر شادروان بود
پیش ایشان وقت طعن و ضرب شیر مرغزار
دوستان را سورشان در بزم دارد شادمان
دشمنان را شورشان در رزم دارد سوگوار
آسمانی بود قطب الدین ، که در عالم ازو
گشت بی حد کوکب مجد و معالی آشکار
بی عدد اعقاب ، لیکن سر بسر با عدل و علم
از چنین طاهر درخت این چنین آید ثمار
تاز گشت روزگار اندر جهان باشد همی
گاه سور و گاه ماتم ، کار اهل روزگار
سور بادا ناصح ملک ترا همواره شغل
باد ماتم حاسد جاه ترا پیوسته کار
بخشش تویی نهایت ، کوشش تویی ملال
دولت تویی کرانه ، نعمت تو بی شمار
وین تبار تو که روی صد هزاران لشکرند
تا ابد در خدمتت بادند ، ای پشت تبار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش اتسز
ای زمان را پادشاه و ای زمین را شهریار
پادشاه نامداری ، شهریار کامگار
ملک و ملت را ز رأی و رایت تو انتظام
دین و دولت را ز نام و نامهٔ تو افتخار
مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم
هیچ ایوان را جواد و هیچ ایوان را سوار
چرخ را مانی ، بکوشیدن ، چو بر خیزی بجنگ
بحر را مانی ، ببخشیدن ، چو بنشینی ببار
چون تکبر در سر شاهان حسامت را مقام
چون تهور در دل گردان سنانت را قرار
صفدران را نیست الا طاعت تو اعتقاد
سروران را نیست الا خدمت تو اختیار
سال و ماه از جان و دل بر امتثال امر تو
روزگار خویشتن مقصور کرده روزگار
گشته عالی از مقامات تو دولت را نوا
مانده باقی از کرامات تو ملت را شعار
مشتمل جاه عریضت بر زمین و آسمان
مطلع رأی رفیعت بر نهان و آشکار
جز براقت صرصری هرگز نبوده کوه تن
جز حسامت آتشی هرگز نبوده آبدار
از فروغ تیغ تو ایام نصرت را فروغ
وز نگار کلک تو احوال دولت را نگار
محتجب آهن ز خوف تیغ تو اندر جبال
مختفی لؤلؤ زبیم جود تو اندر یحار
چشم نصرت را ز گرد موکب تو توتیا
گوش گردون را ز نعل مرکب تو گوشوار
روزگار از راه کین تو گزیده اجتناب
آسمان از زخم تیغ تو گرفته اعتبار
یار رب، آنساعت چه ساعت بود کندر دار حرب
تیغ چون نیلوفر تو کرد صحرا لاله زار؟
از غریو کوسها و از نهیب حملها
آسمان در اضطراب و اختران در اضطرار
غارها گشته ز شخص کشتگان مانند کوه
کوه ها گشته ز سم مرکبان مانند غار
عرصهٔ هامون شده روشن چو گردون از سلاح
چهرهٔ گردون شده تیره چو هامون از غبار
تو بحرب اندر خرامیده ، بکردگار علی
در کف میمون تو تیغی بسان ذوالفقار
رانده اندر کارزار و دشمنان شرع را
گشته اندر کارزار از خنجر تو کار زار
تو چو چرخ بامدار اندر صمیم معرکه
وز عدوی تو برآورده مدار تو دمار
رفته و کرده شکار اولاد یافث را بقهر
خود چنین باید که باشد چون تو شیری را شکار
آمده سوی مقر سلطنت با کام دل
یمن گیتی بر یمین و یسر گردون بر یسار
طلعت میمونت را بوده بدارالملک تو
عالمی در اشتیاق و امتی در انتظار
خسروا، صاحب قرانا ، در خلا و در ملا
هست کردار تو برونق رضای کردگار
نیستت جز علم روز شب بعالم هیچ شغل
نیستت جز عدل سال و مه بعالم هیچ کار
ملک عقبی را خواهی آوردن بدست علم و عدل
همت تو کی کند بر مال دنیا اختصار؟
تا نباشد در ضیا جسم سها همچو قمر
تا نباشد در خوشی فصل خزان همچون بهار
باد عزم صایبت را عون ایزد راهبر
باد بخت فرخت را سعد گردون پیشکار
ناصح ملک تو بادا تازه روی و شادمان
حاسد جاه تو بادا تیره روی و سوگوار
پای در دامن کشیده ظلم از انصاف تو
دامن عدلت گرفته دست گیتی استوار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - قصیدۀ مصنوعه در مدح قزل ارسلان (۱)
ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح ملک اتسز
بنشاند باد فتنه ز شمشیر آبدار
فرمانده ملوک ، خداوند روزگار
خورشید خسروان ، ملک اتسز، که تیغ او
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
شاهی ، کز و لوای ظفر گشت مرتفع
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
اسلام را بهشمت او هست اعتزاز
و ایام را بخدمت او هست افتخار
افراخته بقوت او شرع مصطفی
و افروخته برونق او دین کردگار
از فعل او حدیقهٔ احسان پر از نعیم
و ز قول او صحیفهٔ امکان پر از نگار
ملت ز رأی و رایت او گشته نورمند
دولت ز نام و نامهٔ او گشته نامدار
در طبع او قرار گرفتند علم و عدل
آری قرارگاه جواهر بود بحار
بارش جمال داد جهان را بعدل خویش
آری بود جمال جهان را ز نوبهار
ای خسروی ، که هست در اکناف شرق و غرب
از تیغ بی قرار تو اسلام را فرار
اوج معلی تو گشته زهر فلک
موج ایادی تو رسیده بهر دیار
خورشیدوار از تو منور شده سپهر
جمشید وار از تو مزین شده دیار
اندر عطا و منع تو آثار ناز و رنج
وندر قبول ورد تو آیات فخر و عار
شیر بساط تو، که تنش را حیات نیست
از حشمت تو شیر فلک را کند شکار
شاها ، خدایگانا ، راندی بقهر خصم
بختت قرین و چرخ معین و خدای یار
هم فتح باحسام تو ، هم نصر بالوا
هم یمن بر یمین تو ، هم یسر بر یسار
تو خود هزار لشکر و در زیر رایتت
گردان کار دیده، زیادت ز صد هزار
جیشی، که چون ز جای بجنبد بر زمین
گردد نهفته چهرهٔ افلاک از غبار
در یک زمان حسام تو هم نصر خواستست
خصمان باد سار ترا کرده خاکسار
ضحاک را ز عدت آد عدم نبود
چون درفگند باره فریدون بکارزار
رستم ، چو بر کمان شجاعت نهاد تیر
آنجا چقدر دارد چشم سفندیار؟
اکناف بیشها ز گرزان تهی شود
بر یوز چون نبیرهٔ گودرز شد سوار
از خسرو وز نایژه وز شیر او چو باک؟
چون در مصاف راند خداوند ذوالفقار
آثار حملهٔ تو بمازندران درون
تا حشر ماند خواهد در دهر یادگار
وقتست کز حوادث ایام ملک و شرع
یابند در حمایت جاه تو زینهار
تا خاک زیر گنبد اخضر کند مقام
تا بادگرد مرکز اغبر کند مدار
در بند غم مخالف تو باد مستمند
بر کام موافق تو باد کامگار
ایام را مباد بجز طاعت تو شغل
و افلاک را مباد بجز خدمت تو کار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در وصف قلم و خاتم و مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
چیست آن شکل آسمان کردار؟
کآفتاب اندرو گرفته قرار
دیده کس آفتاب ناسایر
دیده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
گه خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارها بی تدبیر
کاشف راز‌ها بی‌گفتار
زو یکی را بشارتست بتخت
زو یکی را اشارتست بدار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد تا چشیده شربت عشق
چفته شد نا کشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچک‌تر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر یابد
کنار آهن کند به موقف کار
هر چه یک باره موم او بندد
نگشایند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندری صد بار
اوست گردون و او را قطب
هست انگشت شاه گیتی دار
دوم خاتم سلیمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دلیل گرفت
همه ملک جهان سلیمان وار
شاه غازی، علاء دولت و دین
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر ، پناه دین، اتسز
که ظفر را ز تیغ اوست شعار
آن چو ایمان منزه از هر عیب
و آن چو تقوی مطهر از هر عار
فضل را در دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کین برانگیزد
عنفش از چشمهٔ حیات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جهیم شرار
طاعتش عادت شهور و سنین
خدمتش عدت صغار و کبار
قطره‌های عطای او گه رزم
مانده عاجز چو پنجه‌های چنار
ملک او بی‌زوال همچو روان
علم او بی‌کران همچو شمار
چرخ از آن زر همی زند هر شب
تا کند بر سر ولیش نثار
صبح از آن تیغ می‌کشد هر روز
تا کند سینهٔ عدوش فگار
طیره از حلم او همیشه جبال
خیره از علم او همیشه بحار
دست او قطب بخششت و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخای یمین گه بذل
بحر و کان را نماید هیچ یسار
ای ممالیک مجلس تو ملوک
وی عبید جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز تو عز موافقان بسیار
شیر فرش ترا ز حشمت تو
شیر ‌گردون شده کمینه شکار
تیغ تو هست در مواقف حرب
نایب تیغ حیدر کرار
قدرت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پیشهٔ اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالباب
تیز چون فکر اولوالابصار
حبل دین را بدوست استحکام
خیل حق را بدویت استظهار
عاشق فتح شد وزین باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دی کلید حصار اعدا بود
که گشایند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگهدارد این بلاد و دیار
آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم
همه در مشک باشد منقار
پیک عقلست و پیک دید کسی
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نماید همی ز معدن گل
در بر آرد همی ز چشمهٔ قار
هست زرد و نزار و شاید، از آنک
گل خورد وین چنین بود گلخوار
بسته دارد میان و بگشاید
نیک آسان و امور پس دشوار
هست نالان و نیستش اندوه
هست گریان و نیستش تیمار
علم نامی بدست اوست جماد
عقل فربه بدست اوست نزار
سر بریده است و کس بریده سری
مثل او دیده، ناقل اخبار ؟
دل دریده است و کس دریده دلی
شبه او دیده صاحب اسرار؟
رخ تاریک باشدش پیوست
تن بیمار باشدش هموار
حق منبرست از آن رخ تاریک
دین صحیحست از آن تن بیمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تیغ جان او بار
کرده‌اند از نهیب این دو گواه
همه عالم ببندگیت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خور
بر بدانیش در صف پیکار
تو بدین کلک و تیغ با اعجاز
معجز دین همی ‌کنی اظهار
کلک و تیغ تراست مکر و که دید
دو زبان یا دو روی جز مکار؟
ای شب دوستان ز مهر تو روز
وی گل دشمنان ز کین تو خار
از جهان زادی و بهی ز جهان
چون جواهر، که زاید از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاری و دوستان اشجار
دشمنت تا چسیده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل ندیده بچیده خار بلا
می نخورده کشیده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثیرپذیر دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر ریاض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طایعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشی والابکار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در مدح مجد‌الدین علی بن جعفر
زان زلف بی‌قرار دلم گشت بی‌قرار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوش تر و دل بی‌قرار به
زان چشم پر خمار وزان زلف بی‌قرار
چون تارهای زلف تو گشتست روز من
ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
اندر هلاک جان و دل من چرا کند
بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
یک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار
از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک
دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار
بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم
از جور بی‌شمار تو در موقف شمار
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم
آمد شد خیال تو ماندست یادگار
آید ز راه دور و زیارت کند مرا
الحق ندیده‌ام چو خیال تو غمگسار
زان سازم از دو دیده همی عقدهای در
تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار
در بارگاه سید شرق از خیال تو
شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار
صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین
آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پیمبر، که آسمان
جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار
در خطهٔ ارادت او ماه را میسر
بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار
عاقل همی بحق یسارش خورد یمین
سایل همی ز جود یمینش برد یسار
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار
ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی
وی محترم بحرمت تو شرع کردگار
فرزند حیدری تو و نوک کلک تو
یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار
در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب
و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتیا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار
شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر
باز ایادی تو محامد کند شکار
حکم ترا مضای قضا کرده پس روی
امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار
در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه
چون کوه پایداری و چون بحر کامگار
در یک زمان حریق حسام نهیب تو
کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار
دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار
مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار
ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر
کز من همی برآرد دست فلک دمار
مالیده گشت شخص من از پای امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
در زینهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همی‌خورد فلک سفله زینهار
جویم همی جوار تو، کز جور حادثات
امروز نیست هیچ امان جز در این دیار
تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست
ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت طوفان نایبات
اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار
تا از هوا همی منقاطر شود مطر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل
بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار
هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اتسز
زهی! خطهٔ ملک‌ را شهریار
خهی! از تو بنیاد دین استوار
چو تن را بجان و چو جان را بعلم
بجاه تو اسلام را افتخار
نه در بیضهٔ حشمت تو خلل
نه در صفحهٔ دولت تو غبار
جهان همچو اطفال را مادران
بپرورده ملک ترا در کنار
فلک بر مراد تو گشته روان
زمین بر رضای تو داده قرار
ز مهر تو واضح بشارات فخر
ز کین تو لایح اشارات عار
نه در مجلس بزم چون تو جواد
نه در عرصهٔ رزم چون تو سوار
چو پیدا شود آیت رستخیز
چو شعله زند آتش کارزار
ز خون تر شود دامن آسمان
ز غم خون شود زهرهٔ روزگار
بتفسد هوا از تیغ و تیر
بلرزد زمین از غو گیر ودار
شود باده عیش هم طعم زهر
شود چهرهٔ روز همرنگ قار
ز صف باره غرنده چون شر ز مشیر
بکف نیزه پیچنده چون گرزه مار
ز بس نیزه بیشه اطراف دشت
ز بس کشته چون پیشه اکناف غار
فرو بسته افواه مردا ز نطق
فرو مانده اعضای گردان ز کار
امل سرکشیده ز بهر امان
اجل پر گشاده بحرص شکار
در آن حال از تیغ جان‌سوز تر
نیابد بجان هیچ کس زینهار
بکوبی سر سرکشان را چو گوی
بدری دل گردنان را چو نار
هوا گردد از رمح تو ناله گاه
زمین گردد از تیغ تو لاله‌زار
بآیات تیغ و علامات رمح
کنی صفحهٔ فتح را پرنگار
زهی! یمن جیش ترا بر یمین
خهی! یسر خیل ترا بر یسار
ترا محمدتها فزون از قیاس
ترا مکرمتها برون از شمار
بهار عدو از تو همچون خزان
خزان ولی از تو همچون بهار
ز گردان ترانیست در حرب جفت
ز شاهان ترانیست در جنگ یار
همی تا ز افلاک تابد نجوم
همی تا ز اشجار آید ثمار
شب نیک‌خواه تو بادا چو روز
گل بدسکال تو بادا چو خار
همایونت عید و پذیرفته صوم
ولی کامگار و عدو خاکسار
ستوده خصال ترا آدمی
فزوده جلال ترا کردگار
برآورده‌ از دشمن مملکت
بتیغ چو آب و چو آتش دمار
ترا یادگارست از اسلاف فلک
و لیکن مبادا ز تو یادگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - رد العجز الی الصدر در مدح اتسز
قرار از دل من ربود آن نگار
بدان عنبرین طرهٔ بی قرار
نگارست رخسارهٔ من ربود آن نگار
ز هجران رخسارهٔ آن نگار
کنار من از دوست تا شد تهی
مرا پر شد از خون دیده کنار
خمارست در سر مرایی قیاس
در اندوه آن نرگس پر خمار
شمار غم او ندانم ، از آنک
غم او گذشته ز حد شمار
فگارست از غمزهٔ او دلم
بلی تبر ناوک کند دل فگار
نزارست شخص من از عشق او
بسا شخص کز عشق او شد نزار
چه کارم؟چو من کس بوده عاشقی ؟
مرا با غم عشق خوبان چه کار؟
مدار ، ای دل ، اندیشهٔ عشق نیز
جز اندیشهٔ مدح خسرو مدار
سوار جهان ، شاه اتسز، که هست
پیاده بمیدان او هر سوار
شراریست از تیغ او در جهان
که گردون بسوزد همی آن شرار
بهار عدو از خلافش خزان
خزان ولی از وفاقش بهار
قفار از نم جودا و چون ریاض
ریاض از تف تیغ او چون قفار
چنارست پنجه گشاده بباغ
مگر سایل جودا و شد چنار ؟
حصارست ، شاها ، جهان بر عدوت
چه لذت بود بسته را در حصار؟
صغار و کبارت ثنا خوان شدند
که هستی پناه صغار و کبار
غباری ، که بر خیزد از لشکرت
بود کیمیای ظفر آن غبار
تبار تواند افتخار هدی
و لیکن تویی افتخار تبار
یسار تو جامه دران از یمین
یمین تو حمله بران بر یسار
بحار از عطای تو گیرد مدد
از آنست جای جواهر بحار
نثار از پی فرق شاهان کنند
کند تیغ تو فرق شاهان نثار
جوار تو جویند اهل هنر
که هست از حوادث پناه آن جوار
شکارند در روز رزمت ملوک
ترا باد ارواح اعدا شکار
مدار فلک بر مراد تو باد
مبادش جز بر مرادت مدار
دمار از مخالف بر آورد بتیغ
بتیغ از مخالف بر آورد مار
فرار از تو جوید عدو بی گمان
و لیکن بجان در نهد آن فرار
مدار جهان بر چو تو شاه باد
که آباد ماند جهان زین مدار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - هم در ستایش ملک اتسز
منت خدای را، که باقبال شهریار
شد رکن ملک و قاعدهٔ ملت استوار
خوارزمشاه عالم عادل ، که در جهان
ناورد گشت چرخ چنو هیچ شهریار
خورشید خسروان ملک اتسز ، که کردهاش
فهرست آسمان شد و تاریخ روزگار
آن صورت جلالت و آن جوهر شرف
آن عنصر سیادت و آن مفخر تبار
شاهی ، که ملک را بیسارش بود یمین
شاهی، که خلق را بیمینش بود یسار
از عزم او نفاذ ربودست آسمان
وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار
نه دست بر نوال گشاده چنو جواد
نه پای در رکاب نهاده چنو سوار
از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم
وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار
ناهید هست ز آیت بزمش کمین اثر
بهرام هست ز آتش رزمش کهین شرار
کرده بدیده های کواکب ز سالها
ایام ملک او را افلاک انتظار
کار موافقان شده از سعی او تمام
جان مخالفان شده از تیر او فگار
ای چرخ را بقدر رفیع تو اقتدا
وی عدل بملک بسیط تو افتخار
از یمن طالع تو و اقبال بخت تو
شد سعد با سعادت و شد بخت بختیار
طبع ترا ز عصمت و مردانگی لباس
جان حکمت و فرزانگی شعار
باقیست طبع تو ، که معانی دهد ثمر
بازیست جود تو ، که محامد کند شکار
باعظم همت تو ، کم از ذره ای فلک
با فیض بخشش ، تو کم از قطره ای بحار
چون از فزع بلرزد میدان طعن و ضرب
چون از یلان بخیزد آواز گیرو دار
اوهام سرکشان شود حیران ز هول
اشخاص صفدارن همه عاجز شود ز کار
مطروح شخص فوجی در پای اضطراب
مجروح جان قومی از دست اضطرار
بر خوان فتنه مطعم آن سخت بی مزه
وز حوض مرگ مشرک او نیک بدگوار
از تو فلک نماند آن روز بی گزند
وز تو جهان نیابد آن لحظه زینهار
کوبد عمود تو سر ابنای کین چو گوز
دوزد خدنگ تو عدل اعدای دین چو نار
ای بس بلند را! که کند همت تو پست
وی بس از عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها ، خدایگانا ، در هر مراد هست
تدبیر تو موافق تقدیر کردگار
در عهد تست اختر تابنده را مسیر
در حکم تست انجم گردنده را مدار
رفتی ز دار ملک دو بار و هزار شهر
از حشمت تو گشت گشاده در این دیار
اول بلاد ترک گشادی و آمدند
در بند بندگی تو خانان نامدار
کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد
بردند سجده خاک درت را باختیار
افراسیاب را نه همانا بدست بود
ملکی ، که آن نهاد ترا چرخ در کنار
بار دگر بسوی خراسان شدی و بود
هم یمن بر یمینت و هم یسر بر یسار
گردونت مائده ده و دولت شراب ده
گیتیت غاشیه کش و نصرت سلاح دار
در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر
در هر دیار کز تو اثر گشت آشکار
جستند بندگیت و نمودند چاکریت
شاهان آن بلاد و بزرگان آن دیار
کردند جاه و مال باخلاص بندگی
در زیر پای مرکب میمون تو نصار
چون رایت مبارک تو رفت سوی مرو
تا کار مرو گیرد از قبال تو قرار
در اول انقیاد نمودند اهل مرو
بستند پیش تو کمر صدق بنده وار
تو نیز بر اذیت خلق حمید خویش
کردی بجای هر یک ایادی بی شمار
معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو
خود چیست در جهان بتراز عجب و اعتثار؟
پس عاقبت بدامن خلدان زدند دست
تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار
با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف
کردند باد ساری و گشتند خاکسار
یا رب! چه روز بود که نیلوفری حسام
از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟
در هیچ کار زار ندیدند هیچ خلق
تا در جهان پدید شد آیین کار زار
یک طایفه بسلسهٔ بند بسته سخت
یک طایفه بصاعقهٔ تیغ کشته زار
چندان هزار کشته گروه از پی گروه
چندان هزار بسته قطار از پس قطار
اینست چاشنی ز شراب حسام تو
هان ! ای ملوک عرصهٔ آفاق اعتبار!
آنگه شدی بخطهٔ آموی و در زمان
بگرفتی آن ولایت و بگشادی آن حصار
با حملهٔ تو قلعهٔ آموی را چه قدر ؟
خیبر چه پای دارد با مرد ذوالفقار ؟
امروز در نواحی عالم نماند کس
کورا بپیش تیغ تو قدرست و اقتدار
تو شیر شرزه ای و گوزنان عدم شوند
هر گه که شیر شرزه بجنبد ز مرغزار
باز آمدی بمرکز اقبال بر مراد
نصرة قرین و چرخ مطیع و خدای یار
از میوهٔ مطالب آمال بهره مند
در روضهٔ لطایف و لذات شاد خوار
بر عطف دولت تو جلالت بود ردا
در دست حشمت تو سعادت شود سوار
اکنون جهان ترا شده ، چونانکه خواستی
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
می نوش باده ای ، ز امانیش رنگ و بوی
می پوش جامه ای ، ز معالیش پود و تار
خوارزم بی مواکب تو بود چندگاه
ایام او شده بصف چون شبان تار
و اکنون بفر موکب و اقبال موردت
با خوشی ارم شد و با حسن قندهار
شاها، ز بنده یک دوسخن ، کز نفایسست
داننده یاد گیرد بر وجه یادگار
بی عدل نیست کنگرهٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعدهٔ عدل پایدار
هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام
هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار
چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان
آنرا بعلم و عدل همی باش حق گزار
اعلام عدل را بمساعی بلند کن
و ارباب علم را بایادی نگاه دار
از مخطیان مپوش رخ عفو و عاطفت
بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار
تو شاه بردباری و در حق مجرمان
جز عفو نیست عادت شاهان بردبار
خیر ملوک عصری و در خیر کوش ، از انک
پاداش خیر خیر دهد آفریدگار
تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان
تا راح و روح هست به از محنت و خمار
هرگز مباد موکب عمر ترا غروب
هرگز مباد مرکب عز ترا عثار
بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان
بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار
از گلبن سعادت و اقبال و خرمی
گل باد در کف تو در چشم خصم خار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ادیب صابر بن ایمعیل ترمذی
صابر، ای طبع تو جهان هنر
وی بتو تازه بوستان هنر
ظاهرت صاحب ردای سداد
باطنت مالک عنان هنر
هر زمان خامهٔ تو در دو زبان
عقل را گشته ترجمان هنر
در اصابت نجسته هیچ خدنگ
به ز نظم تو از کمان هنر
ناشر فصل تو بیان خرد
شاکر سعی تو زبان هنر
در محافل افاضل از تو زده
مثل علم و داستان هنر
یافته ز اهتمام و همت تو
قوت و قوت جسم و جان هنر
کف کافی تست بحر کرم
دل وافی تست کان هنر
نثر تو نثره ، شعر تو شعریست
اندر اقطار تو آسمان هنر
تا که در عرصهٔ جهان باقیست
اثر دانش و نشان هنر
باد رأی تو مقتدای صواب
باد طبع تو قهرمان هنر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح اتسز
ای بتو رایت هدی منصور
وی مقامات ملک تو مشهور
در جهان حکم های تو نافذ
در هدی سعی های تو مشکور
خرمی را هوای تو توقیع
بی غمی را رضای تو منشور
دولتت را غالی و جهان را مغلوب
همتت قاهر و فلک مقهور
شرع را از تو صد هزار فتوح
شرک را از تو صد هزار فتور
بمعالی نبوده ای معجب
ببزرگی نگشته ای مغرور
کمترین نایب تو صد قیصر
کم ترین حاجب تو صد فغفور
آیت عطلتست با جاهت
همه پیرایه سنین و شهور
صورت قلتست با جودت
همه سرمایهٔ جبال و بحور
لشکر شرع و رایت اسلام
بحسامت مظفر و منصور
پیکر مجد و خانهٔ اقبال
بجلالت معمر و معمور
چرخ پر کینه را به یک ضربت
کرده نعت قلیل تو مغمور
دهر پر فتنه را بیک جرعه
کرده جام نهیب تو مخمور
هست اعیان اهل عالم را
عنف و لطف تو عین ظلمت و نور
هست اعقاب نسل آدم را
کین و مهر تو اصل شیون وشور
روز رزم از فضالهٔ تیغت
جشنها ساخته وحوش و طیور
روز بزم از نتیجهٔ طبعت
مایها ساخته نشاط و سرور
ای به تو نازش صغار و کبار
وش ز تو روزی اناث و ذکور
با کرم کف تو همیشه الوف
وز ستم طبع تو همیشه نفور
گنه مجرمان هفت اقلیم
ببر عفو تو همه مغفور
تو چو موسی و نیزهٔ تو بشکل
همچو ثعبان و باره ات چون طور
کوه پیکر براق تو بادیست
که نگردد ز تاختن رنجور
در نشیبی چو آیت منزل
در فرازی چو طاعت مبرور
کوه با او بگاه وقفه عجول
باد با او به گاه حمله صبور
تگ او برده در مضاح و نفاذ
قصب السبق از صبا و دبور
گر بگردد همه بسیط زمین
همه بنزدیک او نباشد دور
ور ببرد همه مراحل و هم
هم بگردد بنزد تو معذور
آن حسامت ،که در قطیعت نسل
هست او را طبیعت کافور
آهنی ،کز نهیب آن آهن
در دل سنگ خاره شد محصور
شیون و سور اندران مضمر
و آتش و آب اندران مستور
مایلست او بسوی فتح چنانک
سوی معشوقه فکرت مهجور
آیت مرگ دشمنان خدای
هست بر صفحه های او مسطور
ای رکاب تو بوسه جای ملوک
وی جناب تو سجده گاه صدور
برمناقب شمایل تو حریص
وز معایب خصایل تو طهور
وصف عز تو در جهان ظاهر
شرح فتح تو در هدی مذکور
عرصهٔ حرب تو چو عرصه حشر
نعرهٔ کوس تو چو نفحه صور
نیزه تو بمعرکه کرده
شخص شیران چو خانه زنبور
پنجهٔ تو ز دوش بگسسته
سر گردان چو خوشه انگور
شده اندر صمیم بقعهٔ سام
آل یافث ز تیغ تو مقبور
وز غبار سپاه تو گشته
روز رخشنده چون شب دیجور
شده مخمور از سیاست تو
کافران ،ناکشیده جام غرور
بوده ابطالشان بگونه دیو
بوده اطفالشان بچهره حور
گشته جوقی بتیغ تو مقتول
مانده فوجی ببند تو مکسور
شده برنامه مبارک فتح
کلمات جهانیان مقصور
خسروا ،شد باول فطرت
طبع من بر مدیح تو محبور
هست لفظ من و مدایح تو
صوت داود و سوره های زبور
نظم من همچو گوهر منظوم
نثر من همچو لؤلؤ منثور
گشته در بیضهٔ ممالک فضل
عقل من شاه و ذهن من دستور
طبع من بحر فضل را غواص
دل من گنج علم را گنجور
مرد مردم بشدت و برخا
حر حرم بغیبت و بحضور
صد تطاول کشم بنظم ،از آنک
هست در ذات او هزار قصور
من الوفم چو گربه با اعدا
گرچه با من چو سگ شوند عقور
باوقارم بحمل ظلم لئام
شخص دیدی چنین حمول و وقور؟
گر مرا نیست عدتی وافر
ورمرا نیست مرا آلتی موفور
هم بکار آیمت،که چون طاوس
ملک حق رابکار شد عصفور
فاسق و فاجرم همی خواند
آنکه هست او اساس فسق و فجور
بجز از انبیا کرا باشد
همه خصلت منزه از محظور؟
شکر آنرا که حق مفوض کرد
عالمی را به دولت تو امور
که نسازی عبیر صدرت را
طعمهٔ یک جهان کلاب و نسور
ما عیال توایم و آن به شاه
که بود بر عیال خویش غیور
تا که بزم تو در مجالس انس
دل غمناک را کند مسرور
لحن چنگ و نوازش بر بط
نالهٔ نای و نغمهٔ طنبور
باد حاجات تو همی مقضی
باد طاعات تو همهٔ مأجور
حکمهای ترا جهان تابع
امرهای ترا فلک مأمور
دشمنان ترا لباس کفن
حاسدان ترا قصور قبور
دولتت جفت در صباح و مسا
ایزدت یار در رواح و بکور
بارگاه تو قبلهٔ آفاق
پایگاه تو کعبهٔ جمهور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
جهان سرای غرورست، نی سرای سرور
طمع مدار سرور اندرین سرای غرور
بعاقبت بحسام هوان شود مجروح
دلی که او بحطام جهان شود مسرور
فساد دین همه از جمع خواسته است و ترا
همیشه همت بر جمع خواسته مقصور
ز حال عقبی چون گمرهان مشو غافل
بمال دنیا چون ابلهان مشو مغرور
بریده کن طمع باطل از طعام خبیث
گر اعتقاد تو حقست در شراب طهور
مده بدنیی عقبی ،که عاقلان ندهند
بدین سفینهٔ ظلمت چنان حدیقهٔ نور
ترا دلیست بدام هوی شده مأخوذ
ترا سریست بجام هوس شده مخمور
نه هیچ رسم تو اندر سبیل حقی مرضی
نه هیچ سعی تو اندر طریق دین مشکور
تو در معاصی و حور و قصور داری چشم
بدین طریق نیابد بدست حور و قصور
بخیر کوش،که الا بخیر نتواند یافت
نعیم روضهٔ خلد ونسیم طرهٔ حور
بساز کار، که وقت رحیل شد نزدیک
مدار آنچه نه دورست از دل خود دور
زبارگاه الهی رسول این بست
که عارضین چو مشک تو گشت کافور
گناهکار، اگرچه جوان، نه معذورست
پس از طلایع پیری کجا بود معذور؟
بقهر خلق مشو شادمان ،که خواهی گشت
ز دست مرگ،اگرچند قاهری،مقهور
نگاه کن که شهنشاه شرق خانهٔ شرع
چگونه کرد باخلاق خوب خود معمور؟
ابوالمظفر، خورشید خسروان ،اتسز
که هست رایت ایمان بتیغ او منصور
خدایگانی ، کز جاه اوست در اسلام
همه نظام عقود و همه قوام امور
ز فیض مکرمت او نماند کس درویش
ز لطف عاطفت او نماند کس رنجور
رفیع همت او فرق ملک را افسر
شریف خاطر او گنج فضل را گنجور
نهان چرخ همه پیش علم او مکشوف
گناه خلق همه نزد او مغفور
بروز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه زنبور
گسسته در صف پیکار دست قدرت او
سر عدو زکنف همچو خوشه انگور
نه هیچ کار جهان در پناه او مشکل
نه هیچ راز فلک از ضمیر او مستور
هوای مجلس او را نسیم ساحت خلد
غریو موکب او را نهیب نفحهٔ صور
نموده چهره ظفر از غبار شبدیزش
چنان که روشنی صبح در شب دیجور
کمینه عامل او همچو کسری و دارا
کهینه حاجب او همچو قیصر و فغفور
زهی بعدل تو آسایش صغار و کبار
زهی بعهد تو آرامش سنین و شهور
ترا بنشر ایادی صنایع معروف
ترا بقهر اعادی وقایع مشهور
بعلم و عدل تو رونق گرفته دولت و دین
بنوح و موسی حرمت گرفت جودی و طور
مخالفان ترا و موافقان ترا
زکین تو همه ماتم،زمهر تو همه سور
بپیش حلم تو بس بادسار بوده جبال
بپیش علم تو بس خاکسار گشته بحور
برزمگاه تو از شخص بدسگالانت
شگرف مایده ای ساخته وحوش و طیور
خدایگانا ،سی ساله مدح خوان توام
ز مدحت تو شدم در همه جهان مذکور
بکامرانی دارم ز جاه تو توقیع
بشادمانی دارم ز جود تو منشور
گر آسیای بلا بر سرم بگردانند
ز بندگیت نگردم بغیبت و بحضور
منم که با صدمات بلا مرا دادند
تنی عظیم حمول و دلی عظیم صبور
نفور باد زمن راحت حیوة،اگر
شوم ز طاعت تو تا بوقت مرگ نفور
همیشه تا که سلامت بود ز صدق و سداد
همیشه تا که ملامت بود ز فسق و فجور
سرای عالی تو بادقبلهٔ اقبال
جناب فرخ تو کعبهٔ جمهور
ترا زمانه غلام و ترا جهان چاکر
ترا ستاره مطیع وترا فلک مأمور
بعید فطر صلوة و زکوة تو مقبول
بماه روزه صیام و قیام تو مبرور