عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح ملک اتسز
ای تو بر آزادگان عصر خداوند
گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند
یک سخن مایه هزار سخن سنج
یک هنرت زیور هزار هنرمند
هست فلک را بوفق رأی تو پیمان
هست جهان را به خاک پای تو سوگند
دست مواقف ز اصطناع تو پر در
پای مخالف ز انتقام تو در بند
هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو برکند
نام نکو به ز مال و همت عالیت
نام نکو جمع کرد و مال پراکند
دست تو حساد را ز پای درآورد
پای تو افلاک را ز دست در افکند
داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هیجا زبان نیزهٔ تو پند
خنجر تو از برای حرمت قرآن
فایده زند برد و حرمت پا زدند
تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بیاگند
رستم سکزی نکرده است بعمری
آنچه تو یک لحظه کرده ای بسمرقند
بر در خیبر ندیده اند ز حیدر
آنچه ز باس تو دیده شد بدر چند
عمرو نکردهست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغیان بدشن نهاوند
نعرهٔ تو چون بگوش خصم در آید
از تن خصمت فرو گشاید پیوند
ای شه عادل ، چو بنده مدح سرایی
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند ؟
جور کشیدم ز روزگار فراوان
دهر تنم را اسیر حادثه مپسند
چرخ اگر چند زشت کرد بجابم
آخر، ای حضور در، جور تو تا چند؟
تا که نباشد شراب را هنر آب
چون برضای تو بوده، هستم خرسند
باد در اندوه و رنج خصم تو گریان
تو بطرب در نشاط و ناز همی خند
گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند
یک سخن مایه هزار سخن سنج
یک هنرت زیور هزار هنرمند
هست فلک را بوفق رأی تو پیمان
هست جهان را به خاک پای تو سوگند
دست مواقف ز اصطناع تو پر در
پای مخالف ز انتقام تو در بند
هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو برکند
نام نکو به ز مال و همت عالیت
نام نکو جمع کرد و مال پراکند
دست تو حساد را ز پای درآورد
پای تو افلاک را ز دست در افکند
داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هیجا زبان نیزهٔ تو پند
خنجر تو از برای حرمت قرآن
فایده زند برد و حرمت پا زدند
تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بیاگند
رستم سکزی نکرده است بعمری
آنچه تو یک لحظه کرده ای بسمرقند
بر در خیبر ندیده اند ز حیدر
آنچه ز باس تو دیده شد بدر چند
عمرو نکردهست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغیان بدشن نهاوند
نعرهٔ تو چون بگوش خصم در آید
از تن خصمت فرو گشاید پیوند
ای شه عادل ، چو بنده مدح سرایی
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند ؟
جور کشیدم ز روزگار فراوان
دهر تنم را اسیر حادثه مپسند
چرخ اگر چند زشت کرد بجابم
آخر، ای حضور در، جور تو تا چند؟
تا که نباشد شراب را هنر آب
چون برضای تو بوده، هستم خرسند
باد در اندوه و رنج خصم تو گریان
تو بطرب در نشاط و ناز همی خند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - و هم در ستایش اتسز گوید
ای آنکه در جهان ز تو سری نهان نماند
با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه هدف در نواحی عالم نشان نماند
از خسروان عرصهٔ عالم، بعلم و حلم
بر تخت خسروی چو تو صاحب قران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقین
آوازهٔ کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو بجان باختن خطر
در ششدر نهیب تو جز رایگان نماند
هر طیر و وحش گرسنه را در فضای دشت
چون تیغ بیدریغ تو یک میزان نماند
برخان جود تو شکم هیچ کس تهی
زیر سپهر، جز شکم و بحر و کان نماند
بر همت رفیع ترا در علو جاه
جز گنبد محیط شریک عیان نماند
بر حفظ جان و مال بشبها ز عمل تو
بر هیچ نقطه مشغلهٔ پاسبان نماند
در راههای مهلک بی خوف و بی رجا
جز عصمت تو بدرقهٔ کاروان نماند
ز آثار خنجر تو که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بد سگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خمیده بشکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بی شرح کرده های تو یک داستان نماند
ای خسرو جوان ، ز جفاهای بخت پیر
جز حضرت تو ملجأ پیر و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بی وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حریم دولت جاوید تو کسی
سر گشتهٔ حوادث آخر زمان نماند
یک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بی نام و نان نماند
ای در جهان یقین شده آثار خیر تو
اند خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان ، که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
ایشان نهان شدند در این جوف خاکدان
لیکن شعار کردهٔ ایشان نهان نماند
نوشین روان ، اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
عید آمدست ، باش بدو شادمان ، که خصم
از آفت و وعید قضاد شادمان نماند
ای عید مومنان ، بجهان جاودان بمان
ور چند هیچ کس بجهان جاودان نماند
با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه هدف در نواحی عالم نشان نماند
از خسروان عرصهٔ عالم، بعلم و حلم
بر تخت خسروی چو تو صاحب قران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقین
آوازهٔ کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو بجان باختن خطر
در ششدر نهیب تو جز رایگان نماند
هر طیر و وحش گرسنه را در فضای دشت
چون تیغ بیدریغ تو یک میزان نماند
برخان جود تو شکم هیچ کس تهی
زیر سپهر، جز شکم و بحر و کان نماند
بر همت رفیع ترا در علو جاه
جز گنبد محیط شریک عیان نماند
بر حفظ جان و مال بشبها ز عمل تو
بر هیچ نقطه مشغلهٔ پاسبان نماند
در راههای مهلک بی خوف و بی رجا
جز عصمت تو بدرقهٔ کاروان نماند
ز آثار خنجر تو که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بد سگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خمیده بشکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بی شرح کرده های تو یک داستان نماند
ای خسرو جوان ، ز جفاهای بخت پیر
جز حضرت تو ملجأ پیر و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بی وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حریم دولت جاوید تو کسی
سر گشتهٔ حوادث آخر زمان نماند
یک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بی نام و نان نماند
ای در جهان یقین شده آثار خیر تو
اند خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان ، که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
ایشان نهان شدند در این جوف خاکدان
لیکن شعار کردهٔ ایشان نهان نماند
نوشین روان ، اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
عید آمدست ، باش بدو شادمان ، که خصم
از آفت و وعید قضاد شادمان نماند
ای عید مومنان ، بجهان جاودان بمان
ور چند هیچ کس بجهان جاودان نماند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - هم در مدح اتسز
شاها ، ز زخم تیغ تو گردون حذر کند
در زیر رایت تو ظفر مستقر کند
دستت همان دهد که زمین و زمان دهد
تیغت همان کند که قضا و قدر کند
آن کس که دید لطف نسیم خصال تو
شرم آیدش که یاد نسیم سحر کند
با روضهٔ امید کند جود تو همانک
با کشت زار وقت بهاران مطر کند
علمت نشان ز مایهٔ علم علی دهد
علت خبر ز سایهٔ عدل عمر کند
بر دفتر قبول تو حشمت رقم کشد
در ساحت جناب تو دولت مقر کند
خاره هزار پاره شود در یکی زمان
گر چشم هیبت تو بخاره نظر کند
یک ذره کینهٔ تو جهانی کند خراب
زهر ، ارچه اندکست ، فراوان ضرر کند
گردون ز بهر عدت انصار ملک را
گه ماه را کمان کند و گه سپر کند
باد نهیب تو چو وطن های عادیان
اوطان دشمنان تو زیر و زبر کند
آن خطه را ، که نیزهٔ خطیب حافظست
احداث را چه زهره ؟ که آنجا گذر کند
ناز عدو مخالفت تو عنا کند
زهر ولی موافقت تو شکر کند
در رزم خسروان را تیغ تو سر برد
در بزم بندگان را جاه تو سر کند
وقتست ، شهریارا کز آتش فزع
شمشیر تو فضای جهان پر شرر کند
امروز نیست ، از همه گردافکنان ، کسی
کو دست با غلام تو اندر کمر کند
گردون هزار فخر کن ، گر بروز جنگ
با کمترینه بندهٔ تو سر بسر کند
تا تو همی متابعت دین حق کنی
در کارها متابعت تو ظفر کند
کاری بزرگ پیش گرفتی و نام تو
این کار در بسیطهٔ گیتس سمر کند
گر هست بد سگال تو زین کار بی خبر
اکنونش تیغ های یمانی خبر کند
هر قصهٔ دراز که گیرد عدوت پیش
آن حیله های خصم هبا و هدر کند
هستی سپهر عزت و خصمت زمین ذل
اندر سپهر فعل زمین کی اثر کند؟
تیغ تو دست مرگ شدست و عدوی تو
آخر ز دست مرگ چگونه حذر کند؟
از بد بتر بود مثلست این و هر زمان
کار عدو شکوه تو از بد بتر کند
شاها ، مرا سزاست ز ابنای روزگار
گر فخر هیچ کس بکمال و هنر کند
مدح شمایل تو و ذکر صفات تو
همچون صدف دهان مرا پر گهر کند
ای با خطر افاضل عالم ز جاه تو
دارم طمع که جاه توام با خطر کند
چون حال تو دگر شد از اقبال آسمان
باید که حال من کرم دگر کند
تا نو بهار در چمن از خاک گل دمد
تا آفتاب در جبل از خاره زر کند
تو شاد دل بزی ، که فلک هر زمانی همی
خصم ترا ز حادثه خسته جگر کند
در عید باده خور تو بشادی ، که خواهمی
بد خواه را نهیب تویی خواب و خور کند
در زیر رایت تو ظفر مستقر کند
دستت همان دهد که زمین و زمان دهد
تیغت همان کند که قضا و قدر کند
آن کس که دید لطف نسیم خصال تو
شرم آیدش که یاد نسیم سحر کند
با روضهٔ امید کند جود تو همانک
با کشت زار وقت بهاران مطر کند
علمت نشان ز مایهٔ علم علی دهد
علت خبر ز سایهٔ عدل عمر کند
بر دفتر قبول تو حشمت رقم کشد
در ساحت جناب تو دولت مقر کند
خاره هزار پاره شود در یکی زمان
گر چشم هیبت تو بخاره نظر کند
یک ذره کینهٔ تو جهانی کند خراب
زهر ، ارچه اندکست ، فراوان ضرر کند
گردون ز بهر عدت انصار ملک را
گه ماه را کمان کند و گه سپر کند
باد نهیب تو چو وطن های عادیان
اوطان دشمنان تو زیر و زبر کند
آن خطه را ، که نیزهٔ خطیب حافظست
احداث را چه زهره ؟ که آنجا گذر کند
ناز عدو مخالفت تو عنا کند
زهر ولی موافقت تو شکر کند
در رزم خسروان را تیغ تو سر برد
در بزم بندگان را جاه تو سر کند
وقتست ، شهریارا کز آتش فزع
شمشیر تو فضای جهان پر شرر کند
امروز نیست ، از همه گردافکنان ، کسی
کو دست با غلام تو اندر کمر کند
گردون هزار فخر کن ، گر بروز جنگ
با کمترینه بندهٔ تو سر بسر کند
تا تو همی متابعت دین حق کنی
در کارها متابعت تو ظفر کند
کاری بزرگ پیش گرفتی و نام تو
این کار در بسیطهٔ گیتس سمر کند
گر هست بد سگال تو زین کار بی خبر
اکنونش تیغ های یمانی خبر کند
هر قصهٔ دراز که گیرد عدوت پیش
آن حیله های خصم هبا و هدر کند
هستی سپهر عزت و خصمت زمین ذل
اندر سپهر فعل زمین کی اثر کند؟
تیغ تو دست مرگ شدست و عدوی تو
آخر ز دست مرگ چگونه حذر کند؟
از بد بتر بود مثلست این و هر زمان
کار عدو شکوه تو از بد بتر کند
شاها ، مرا سزاست ز ابنای روزگار
گر فخر هیچ کس بکمال و هنر کند
مدح شمایل تو و ذکر صفات تو
همچون صدف دهان مرا پر گهر کند
ای با خطر افاضل عالم ز جاه تو
دارم طمع که جاه توام با خطر کند
چون حال تو دگر شد از اقبال آسمان
باید که حال من کرم دگر کند
تا نو بهار در چمن از خاک گل دمد
تا آفتاب در جبل از خاره زر کند
تو شاد دل بزی ، که فلک هر زمانی همی
خصم ترا ز حادثه خسته جگر کند
در عید باده خور تو بشادی ، که خواهمی
بد خواه را نهیب تویی خواب و خور کند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - نیز در مدح اتسز
تویی که صبح عدو هیبت تو شام کند
امور ملک مثال تو با نظام کند
زصبح تیغ تو روشن ترست و هیبت او
حیات حاسد تو تیره تر زشام کند
عنایت فلکی نزد تو مقیم شود
سعادت ابدی پیش تو مقام کند
خطای محض بود ، هر که باعطای کفت
حکایت کرم از حر و از غمام کند
بعمر خویش نبیند بجز سلامت نفس
هرآنکه بر تو و انصار تو سلام کند
همی نداند گردون که از جواهر سعد
نثار فرق نکو خواه تو کدام کند ؟
زمانه زهر کند باده را بجام اندر
چو دست حاسد جاه تو کدام کند
کفایت تو بنظم جهان مثال دهد
عنایت تو بکار هدی قیام کند
قیاس نیست مر آن وقفه را که با اعدا کند
خیال خیل نهیب تو در منام کند
زخلق فایح تو مشک بوی تحفه برد
زعزم لایح تو صبح نور وام کند
معالی از قبل کسب مفخرت شب و روز
همی بحبل جوار تو اعتصام کند
چه فخر باشد ازین بیشتر معالی را؟
که خویشتن بجوار تو نیک نام کند
ستانهٔ تو مقام امانی و امنست
خنک تنی که مقام اندرین مقام کند!
بدین حریم اگر طیر و وحش امان گیرند
خدای عز و جل صیدشان حرام کند
بهرکجا که در اطراف عالم آزادیست
مکارم تو مرو را همی غلام کند
یقین شمر که فلک ناتمام نگذارد
بهر چه همت عالیت اهتمام کند
تو عزم کن بهمه کارهای معظم و بس
که چون تو عزم کنی آسمان تمام کند
بانتقام عدو ، شخص خویش رنجه مدار
که خود فلک ز عدوی تو انتقام کند
اگر چو مرغ بد اندیش تو بر آرد پر
برو فضای جهان هیبت تو دام کند
خدایگان ، آنی که چرخ توسن را
سیاس تو بیک تازیانه رام کند
یکی غلام تو تحویل صد پیام دهد
یکی پیام تو تأثیر صد حسام کند
چو دست عدل تو خنجر برآورد ز نیام
زمانه خنجر احداث در نیام کند
هر آن پیام که از صدر تو رود ، گردون
بجان متابعت حکم آن پیام کند
گذر بخاک در تو نکرد یارد اد
و گر کند گذر از راه احترام کند
همیشه تا که بهر ماه ، ماه یک باری
همه منازل گردون بزیر گام کند
قوام ملک تو بادی ، که کار عالم را
همین مهابت تو ملک با قوام کند
زبهر قهر شیاطین مه صیام رسید
که تا بدان دل اسلام شاد کام کند
بمان تو دایم و آن کن ز قهر با حساد
که بر سپاه شیاطین مه صیام کند
امور ملک مثال تو با نظام کند
زصبح تیغ تو روشن ترست و هیبت او
حیات حاسد تو تیره تر زشام کند
عنایت فلکی نزد تو مقیم شود
سعادت ابدی پیش تو مقام کند
خطای محض بود ، هر که باعطای کفت
حکایت کرم از حر و از غمام کند
بعمر خویش نبیند بجز سلامت نفس
هرآنکه بر تو و انصار تو سلام کند
همی نداند گردون که از جواهر سعد
نثار فرق نکو خواه تو کدام کند ؟
زمانه زهر کند باده را بجام اندر
چو دست حاسد جاه تو کدام کند
کفایت تو بنظم جهان مثال دهد
عنایت تو بکار هدی قیام کند
قیاس نیست مر آن وقفه را که با اعدا کند
خیال خیل نهیب تو در منام کند
زخلق فایح تو مشک بوی تحفه برد
زعزم لایح تو صبح نور وام کند
معالی از قبل کسب مفخرت شب و روز
همی بحبل جوار تو اعتصام کند
چه فخر باشد ازین بیشتر معالی را؟
که خویشتن بجوار تو نیک نام کند
ستانهٔ تو مقام امانی و امنست
خنک تنی که مقام اندرین مقام کند!
بدین حریم اگر طیر و وحش امان گیرند
خدای عز و جل صیدشان حرام کند
بهرکجا که در اطراف عالم آزادیست
مکارم تو مرو را همی غلام کند
یقین شمر که فلک ناتمام نگذارد
بهر چه همت عالیت اهتمام کند
تو عزم کن بهمه کارهای معظم و بس
که چون تو عزم کنی آسمان تمام کند
بانتقام عدو ، شخص خویش رنجه مدار
که خود فلک ز عدوی تو انتقام کند
اگر چو مرغ بد اندیش تو بر آرد پر
برو فضای جهان هیبت تو دام کند
خدایگان ، آنی که چرخ توسن را
سیاس تو بیک تازیانه رام کند
یکی غلام تو تحویل صد پیام دهد
یکی پیام تو تأثیر صد حسام کند
چو دست عدل تو خنجر برآورد ز نیام
زمانه خنجر احداث در نیام کند
هر آن پیام که از صدر تو رود ، گردون
بجان متابعت حکم آن پیام کند
گذر بخاک در تو نکرد یارد اد
و گر کند گذر از راه احترام کند
همیشه تا که بهر ماه ، ماه یک باری
همه منازل گردون بزیر گام کند
قوام ملک تو بادی ، که کار عالم را
همین مهابت تو ملک با قوام کند
زبهر قهر شیاطین مه صیام رسید
که تا بدان دل اسلام شاد کام کند
بمان تو دایم و آن کن ز قهر با حساد
که بر سپاه شیاطین مه صیام کند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - نیز در مدح اتسز گوید
شاها ، فلک عدوی ترا در عنا فگند
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح خاقان ارسلان خاقان کما الدین ابوالقاسم محمود و شکر کنیزکان که بوی داده
آفتاب جلال و عالم جود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً در مدح خاقان کمال الدین محمود
زهی ! جمال ترا آفتاب کرده سجود
نیامدست نظیر تو از عدم بوجود
رخ تو کعبهٔ حسنست و در شریعت نیست
جز آنکه روی بکعبه کنند وقت سجود
دل مرامی و مقصود در همه گیتی
دلی ندانم کو را تو نیستی مقصود
جمال حور تو داری و از جمال تو هست
همه جوانب آفاق چون جنان خلود
بزلف عود و برخسار آتشی و دلم
زعود و آتش تو هست چون بر آتش عود
ترا دو جعد چو عنقود و چشم مخمورست
مگر که چشم تو خردست دمعة العنقود؟
مرا زبان حسود از بر تو دور افگند
بریده باد بتیغ بلا زبان حسود!
زعاشقان چو منی نشد در زمین پیدا
زنیکوان چو تویی در جهان نشد موجود
ز من گزیدن مهرست سال و مه معتاد
ز تو شکستن عهدست روز و شب معهود
منم ، که پیشه من نیست جز وفا و طلب
تویی که عادت تو نیست جز جفا و صدود
جفا جزای و داد چون من کسی نبود
مکن ، که این نکند با ودود هیچ ودود
مرا قبول خداوند چون که حاصل شد
چه باک دارم اگر نزد تو شوم مرود
امیر عالم عادل ، کمال دین خدای
سپهر دانش و دین محمدت ، محمود
زمانه نرم شد اندر کف سیاست او
چنان که آهن و پولاد در کف داود
شده هنر بمعانی لفظ او مقرون
شده ظفر بنواصی خیل او معقود
ز عنف و لطفش زاید همی سموم و نسیم
ز کین مهرش خیزد همی نحوس و سعود
شدست تازه باخلاق او معالم مجد
شدست زنده بآثار او مراسم جود
در اطایب دنیا بجود او مفتوح
ره مصایب گیتی برای او مسدود
گزیده حضرت والای او محط رجال
ستوده مجلس عالی او مقر وفود
حسام تشنهٔ او را بکارزار درون
ورید گردان گشتست یسهل یسرود (!)
هر آنچه هست در آفاق جمله معدودست
مگر عطای کف او ، که هست نامعدود
اگر کنند بمیزان چرخ وزن عطاش
برو درست نماند نه کفه و نه عمود
شدست طایر ایمان بفر او میمون
شدست طالع تقوی بجاه او مسعود
زمانه را بارادت او فساد و صلاح
ستاره را باشارت او هبوط و صعود
ایا شده بوفاق تو دوستان مقبول
و یا شده بخلاف تو دشمنان مطرود
تویی بحشمت و نعمت ز سروران مغبوط
تویی بقدرت و قوت ز صفدران محسود
باجتهاد تو ایام را قوام امور
باعتقاد تو اسلام را نظام عقود
حسد برد ز خصال تو عمبر اشهب
خجل شود ز حریث تو لؤلؤ منضود
تراست وقت سخاوت مکارم مشهور
تراست روز شجاعت مواقف مشهود
لوای عز تو بر تارک فلک مرفوع
بساط عدل تو در عرصهٔ زمین ممدود
ز بهر تقویت حق ترا رضا و سخط
برای تربیت دین ترا قیام وقعود
نعیم را بریاض مواهب تو نزول
امید را بحیاض مکارم تو ورود
ببندگی جناب تو از دل صافی
زمانه داده مواثیق و چرخ بسته عهود
برون شدست ز روی بزرگواری و قدر
جلال تو ز قیاسات و جاه تو ز حدود
زبیم نیزهٔ دلدوز و تیر جان سوزت
برفت رسم مجوس و نماند نام یهود
غذا ز جود تو یابد نخورده شیر هنوز
در آن زمان که ز مادر جدا شود مولود
کنی گناه خدم را بحسن عفو عدم
بر از حقود نباشد دل کریم حقود
عمود رمح تو اشکال بدسگالان را
شکسته خرد عظام و دریده پاک جلود
همیشه تا که سپهرست رزق را منشا
همیشه تاکه خدایست خلق را معبود
مباد طبع جهان جز بمهر تو مسرور
مباد پشت هدی جز بعون تو مشدود
ز نایبات حریم تو مأمن الخائف
ز حادثات جناب تو عصرهٔ المسجود
تفقه فقها در جهان طریقت تست
مباد هرگز نام تو از جهان مفقود
بدی تو غایت مقصود از عنایت حق
که بذل کرد درو بیش غایة المجهود
عذاب عاد و ثمودست در زمانه مثل
عدوت بادا اندر عذاب عاد و ثمود
نیامدست نظیر تو از عدم بوجود
رخ تو کعبهٔ حسنست و در شریعت نیست
جز آنکه روی بکعبه کنند وقت سجود
دل مرامی و مقصود در همه گیتی
دلی ندانم کو را تو نیستی مقصود
جمال حور تو داری و از جمال تو هست
همه جوانب آفاق چون جنان خلود
بزلف عود و برخسار آتشی و دلم
زعود و آتش تو هست چون بر آتش عود
ترا دو جعد چو عنقود و چشم مخمورست
مگر که چشم تو خردست دمعة العنقود؟
مرا زبان حسود از بر تو دور افگند
بریده باد بتیغ بلا زبان حسود!
زعاشقان چو منی نشد در زمین پیدا
زنیکوان چو تویی در جهان نشد موجود
ز من گزیدن مهرست سال و مه معتاد
ز تو شکستن عهدست روز و شب معهود
منم ، که پیشه من نیست جز وفا و طلب
تویی که عادت تو نیست جز جفا و صدود
جفا جزای و داد چون من کسی نبود
مکن ، که این نکند با ودود هیچ ودود
مرا قبول خداوند چون که حاصل شد
چه باک دارم اگر نزد تو شوم مرود
امیر عالم عادل ، کمال دین خدای
سپهر دانش و دین محمدت ، محمود
زمانه نرم شد اندر کف سیاست او
چنان که آهن و پولاد در کف داود
شده هنر بمعانی لفظ او مقرون
شده ظفر بنواصی خیل او معقود
ز عنف و لطفش زاید همی سموم و نسیم
ز کین مهرش خیزد همی نحوس و سعود
شدست تازه باخلاق او معالم مجد
شدست زنده بآثار او مراسم جود
در اطایب دنیا بجود او مفتوح
ره مصایب گیتی برای او مسدود
گزیده حضرت والای او محط رجال
ستوده مجلس عالی او مقر وفود
حسام تشنهٔ او را بکارزار درون
ورید گردان گشتست یسهل یسرود (!)
هر آنچه هست در آفاق جمله معدودست
مگر عطای کف او ، که هست نامعدود
اگر کنند بمیزان چرخ وزن عطاش
برو درست نماند نه کفه و نه عمود
شدست طایر ایمان بفر او میمون
شدست طالع تقوی بجاه او مسعود
زمانه را بارادت او فساد و صلاح
ستاره را باشارت او هبوط و صعود
ایا شده بوفاق تو دوستان مقبول
و یا شده بخلاف تو دشمنان مطرود
تویی بحشمت و نعمت ز سروران مغبوط
تویی بقدرت و قوت ز صفدران محسود
باجتهاد تو ایام را قوام امور
باعتقاد تو اسلام را نظام عقود
حسد برد ز خصال تو عمبر اشهب
خجل شود ز حریث تو لؤلؤ منضود
تراست وقت سخاوت مکارم مشهور
تراست روز شجاعت مواقف مشهود
لوای عز تو بر تارک فلک مرفوع
بساط عدل تو در عرصهٔ زمین ممدود
ز بهر تقویت حق ترا رضا و سخط
برای تربیت دین ترا قیام وقعود
نعیم را بریاض مواهب تو نزول
امید را بحیاض مکارم تو ورود
ببندگی جناب تو از دل صافی
زمانه داده مواثیق و چرخ بسته عهود
برون شدست ز روی بزرگواری و قدر
جلال تو ز قیاسات و جاه تو ز حدود
زبیم نیزهٔ دلدوز و تیر جان سوزت
برفت رسم مجوس و نماند نام یهود
غذا ز جود تو یابد نخورده شیر هنوز
در آن زمان که ز مادر جدا شود مولود
کنی گناه خدم را بحسن عفو عدم
بر از حقود نباشد دل کریم حقود
عمود رمح تو اشکال بدسگالان را
شکسته خرد عظام و دریده پاک جلود
همیشه تا که سپهرست رزق را منشا
همیشه تاکه خدایست خلق را معبود
مباد طبع جهان جز بمهر تو مسرور
مباد پشت هدی جز بعون تو مشدود
ز نایبات حریم تو مأمن الخائف
ز حادثات جناب تو عصرهٔ المسجود
تفقه فقها در جهان طریقت تست
مباد هرگز نام تو از جهان مفقود
بدی تو غایت مقصود از عنایت حق
که بذل کرد درو بیش غایة المجهود
عذاب عاد و ثمودست در زمانه مثل
عدوت بادا اندر عذاب عاد و ثمود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - نیز در مدح خاقان کمال الدین محمود
کمال دولت و دین صورت شجاعت وجود
که شد شجاعت وجود از خصال او موجود
پناه دنیا ، خاقان ، که هست در دنیا
فریضهٔ طاعت او چون عبادت معبود
سر محامد ، محمود ، آنکه امرش را
همی برند بزرگان روزگار سجود
شریف صورت او همچو بخت او میمون
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
رضای او شده ارباب عقل را مقصود
جهان بدولت او دارد اتساق امور
هدی بحشمت او دارد انتظار ورود
عواطف ز طبع کریم اومعاد
مکارمست ز کف جواد او معهود
مساعدند ز ایام او تذویر و عقاب
موافقند بانصاف او ظبا و اسود
شدست روی معالی بجاه او روشن
شدست پشت ممالک بتیغ او مشدود
بر فضایل او فاسدست گوهر و در
بر شمایل او کاسدس عنبر و عود
خدایگانا ، هستی تو آفتاب جلال
ولیک سایهٔ عدل تو د رجهان ممدود
تویی ، که ملک ترا هر زمان ز گردون هست
بشارتی بدوام و اشارتی بخلود
عهود بست ز چرخ ثبات ملک تو چرخ
درین حدیث نباشد ز چرخ نقض عهود
تو در عهود ملوکی و زنده گشت بتو
همه مفاخر آبا ، مآثرات جدود
ز حکم انجم و افلاک حصه یافته اند
مخالف نحوس و موافق تو سعود
سؤال سایل اندر مسامعت بخوشی
بشبه لحن زبورست و نغمهٔ داود
چو قطرهای سحاب و چو ذرهای هوا
سخاوت نامحدود و عطات نامعدود
ببندگی دولت مقبول کی شود هرگز؟
هر آنکه شد ز جانب مبارکت مردود
ستاره وقف کند بر مراد تو تأثیر
زمانه بذل کند در رضای تو مجهود
نه هست ماه و جلال ترا خسوف و محاق
نه هست بحر نوال ترا قصور و جمود
ولی ببخش تو در حدایقست و ریاض
عدو ز کوشش تو در سلاسلست و قیود
چه آتشست که تیغت ز دست در اعدا؟
که نیست آنرا در آتش جحیم خمود
چو بفروخته گردد ز تف حمله سیوف
چو بر فراخته گردد بصف کینه طرود
فلک بسوزد از آتش طعان و ضراب
زمین بلرزد از جنبش خیول و جنود
شود معلم عیش مبارزان مدروس
شود طناب عمر محاربان مفقود
حسام را همه سوی دماغ رأی رحیل
خدنگ را همه سوی ورید قصد ورود
در ا جل شده بر شخص پردلان مفتوح
ره امل شده برجان سرکشان مسدود
سلاح روشن چون فکرت نبی و ولی
غبار تاری چون سینهٔ مجوس و جهود
در آن زمان ز حسام چو آب و آتش تو
بسان باد شود خاکسار جان حسود
گهی بدری چون پسته سینه شان بسنان
گهی بکویی چون گرز مغزشان بعمود
تو در قتال و ز تیغ تو لشکری مقتول
تو در طراد و ز پیش تو عالمی مطرود
شرف شده بمساعی چتر تو مقرون
ظفر شده بنواصی خیل تو معقود
همیشه تا که عداوت بود نقیض وداد
همیشه تا که زیادت بود خلاف صدود
ولیت باد اندر ثواب خلد و نعیم
عدوت باد اندر عذاب عاد و ثمود
همیشه گوش تو سوی نوای عود و فلک
مخالفان ترا گوشمال داده چو عود
ز بخت بوده ترا وعده ملک ترکستان
کنون در آمده وقت وفای آن موعود
که شد شجاعت وجود از خصال او موجود
پناه دنیا ، خاقان ، که هست در دنیا
فریضهٔ طاعت او چون عبادت معبود
سر محامد ، محمود ، آنکه امرش را
همی برند بزرگان روزگار سجود
شریف صورت او همچو بخت او میمون
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
بدیع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابنای ملک را مقصد
رضای او شده ارباب عقل را مقصود
جهان بدولت او دارد اتساق امور
هدی بحشمت او دارد انتظار ورود
عواطف ز طبع کریم اومعاد
مکارمست ز کف جواد او معهود
مساعدند ز ایام او تذویر و عقاب
موافقند بانصاف او ظبا و اسود
شدست روی معالی بجاه او روشن
شدست پشت ممالک بتیغ او مشدود
بر فضایل او فاسدست گوهر و در
بر شمایل او کاسدس عنبر و عود
خدایگانا ، هستی تو آفتاب جلال
ولیک سایهٔ عدل تو د رجهان ممدود
تویی ، که ملک ترا هر زمان ز گردون هست
بشارتی بدوام و اشارتی بخلود
عهود بست ز چرخ ثبات ملک تو چرخ
درین حدیث نباشد ز چرخ نقض عهود
تو در عهود ملوکی و زنده گشت بتو
همه مفاخر آبا ، مآثرات جدود
ز حکم انجم و افلاک حصه یافته اند
مخالف نحوس و موافق تو سعود
سؤال سایل اندر مسامعت بخوشی
بشبه لحن زبورست و نغمهٔ داود
چو قطرهای سحاب و چو ذرهای هوا
سخاوت نامحدود و عطات نامعدود
ببندگی دولت مقبول کی شود هرگز؟
هر آنکه شد ز جانب مبارکت مردود
ستاره وقف کند بر مراد تو تأثیر
زمانه بذل کند در رضای تو مجهود
نه هست ماه و جلال ترا خسوف و محاق
نه هست بحر نوال ترا قصور و جمود
ولی ببخش تو در حدایقست و ریاض
عدو ز کوشش تو در سلاسلست و قیود
چه آتشست که تیغت ز دست در اعدا؟
که نیست آنرا در آتش جحیم خمود
چو بفروخته گردد ز تف حمله سیوف
چو بر فراخته گردد بصف کینه طرود
فلک بسوزد از آتش طعان و ضراب
زمین بلرزد از جنبش خیول و جنود
شود معلم عیش مبارزان مدروس
شود طناب عمر محاربان مفقود
حسام را همه سوی دماغ رأی رحیل
خدنگ را همه سوی ورید قصد ورود
در ا جل شده بر شخص پردلان مفتوح
ره امل شده برجان سرکشان مسدود
سلاح روشن چون فکرت نبی و ولی
غبار تاری چون سینهٔ مجوس و جهود
در آن زمان ز حسام چو آب و آتش تو
بسان باد شود خاکسار جان حسود
گهی بدری چون پسته سینه شان بسنان
گهی بکویی چون گرز مغزشان بعمود
تو در قتال و ز تیغ تو لشکری مقتول
تو در طراد و ز پیش تو عالمی مطرود
شرف شده بمساعی چتر تو مقرون
ظفر شده بنواصی خیل تو معقود
همیشه تا که عداوت بود نقیض وداد
همیشه تا که زیادت بود خلاف صدود
ولیت باد اندر ثواب خلد و نعیم
عدوت باد اندر عذاب عاد و ثمود
همیشه گوش تو سوی نوای عود و فلک
مخالفان ترا گوشمال داده چو عود
ز بخت بوده ترا وعده ملک ترکستان
کنون در آمده وقت وفای آن موعود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح اتسز
ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود
بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود
طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی
زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود
در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع
دو چشم کس ندید که چون تو یکی نمود
دست سیادت تو عنان هدی گرفت
پای سعدت تو رکاب ظفر بسود
نی بحر باسخای تو کافی بود ، نه کان
نی در باحسام تو مانع بود ، نه خود
روز وغا سپاه تو بی سر چو مور و مار
وقت سخا عطای تو درهم چو تار و پود
بر دست تو سپهر ز بیداد توبه کرد
وانگه نشان توبه برو جامهٔ کبود
در رزمها رضای تو جویند چون ظفر
در بزمها ثنای تو گویند چون سرود
شاها ، خدایگانا ، تیغ تو آتشست
وزوی عدو گریخته سوی هوا چو دود
گویی مگر ز پیش عقاب خدنگ تو
او را عقاب مرگ بسوی هوا ربود
تیغ تو صعب زود فرود آردش بقهر
بر قلعه ای که هیچ نیامد همی فرود
راه حذر گرفت و بسنگ اندرون گریخت
لیکن کجا حذر کند از چنک مرگ سود ؟
با ناظران دولت بیدار تو بشب
مسکین مخالف تو نیارد همی غنود
آید بکینه از تو مکافات دیر دیر
و آید بمهر از تو مجازات زود زود
تا نزد عقل هست جواهر به از حجر
تا نزد شرع هست مسلمان به از یهود
بادا بجنب جاه تو گردون بقدر خاک
بادا بپیش کف تو دریا بشکل رود
ماه صیام آمد و از داعیان خیر
گوش جهان ندای بشارت حق شنود
پذیرفته باد صوم تو ، افزوده خیر تو
کز خیر تو مسرت ارباب دین فزود
یک مه بختم و صوم و نماز و دعا بخواه
یک سال عذر باده و عیش و سرود و رود
بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود
طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی
زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود
در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع
دو چشم کس ندید که چون تو یکی نمود
دست سیادت تو عنان هدی گرفت
پای سعدت تو رکاب ظفر بسود
نی بحر باسخای تو کافی بود ، نه کان
نی در باحسام تو مانع بود ، نه خود
روز وغا سپاه تو بی سر چو مور و مار
وقت سخا عطای تو درهم چو تار و پود
بر دست تو سپهر ز بیداد توبه کرد
وانگه نشان توبه برو جامهٔ کبود
در رزمها رضای تو جویند چون ظفر
در بزمها ثنای تو گویند چون سرود
شاها ، خدایگانا ، تیغ تو آتشست
وزوی عدو گریخته سوی هوا چو دود
گویی مگر ز پیش عقاب خدنگ تو
او را عقاب مرگ بسوی هوا ربود
تیغ تو صعب زود فرود آردش بقهر
بر قلعه ای که هیچ نیامد همی فرود
راه حذر گرفت و بسنگ اندرون گریخت
لیکن کجا حذر کند از چنک مرگ سود ؟
با ناظران دولت بیدار تو بشب
مسکین مخالف تو نیارد همی غنود
آید بکینه از تو مکافات دیر دیر
و آید بمهر از تو مجازات زود زود
تا نزد عقل هست جواهر به از حجر
تا نزد شرع هست مسلمان به از یهود
بادا بجنب جاه تو گردون بقدر خاک
بادا بپیش کف تو دریا بشکل رود
ماه صیام آمد و از داعیان خیر
گوش جهان ندای بشارت حق شنود
پذیرفته باد صوم تو ، افزوده خیر تو
کز خیر تو مسرت ارباب دین فزود
یک مه بختم و صوم و نماز و دعا بخواه
یک سال عذر باده و عیش و سرود و رود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - هم در مدح اتسز
تویی ، شها ، که نظیر تو در جهان نبود
ز چشم عقل تو را ز فلک نهان نبود
زبان بخت بشارت همی دهد هر روز
که جز تو تا با بد وارث جهان نبود
برون ز خط اشارات تو کواکب را
برین صحیفهٔ زنگارگون قران نبود
لوای تست پناهی ، که جز بعصمت او
ز دست حادثه اسلام را امان نبود
بسان کف همایون جود پرور تو
بوقت موج کرم بحر بیکران نبود
عطای دست تو سودیست در زمانه ، کزو
بجز نفایس گنج ترا زیان نبود
حسام تو بصفاهست چون روان لیکن
بروز معرکه جز آفت روان نبود
کجاست ملک ترا حاسدی؟که قامت او
ز بیم تیر تو چفته تر از کمان نبود
بگرد بیضهٔ تأیید و حوزهٔ اقبال
به از حمایت جاه تو پاسبان نبود
نظام روی زمین را حمایت تو بست
اگر عنایت اجرام آسمان نبود
خدایگانا ، آنی که تا بروز قضا
بجز ترا کمر ملک در میان نبود
سپاه دین هدی را بروز جنگ و نبرد
ز سرکشان جهان چون تو پهلوان نبود
تویی عیان وز رستم همی خبر گویند
خبر ، اگر چه بود راست ، چون عیان نبود
عزیمت تو چنان مسرعست وقت قضا
که جز قضای سمائیش هم غنان نبود
بزیر طارم ازرق ز حل و عقد جهان
هر آن چه خواهد رأی تو جز چنان نبود
بطیب رایحه هم چون مکارم خلقت
بوقت صبح ریاحین بوستان نبود
بجز زبان گهربار کلک فرخ تو
ز سر دایرهٔ چرخ ترجمان نبود
جهانیان رمهٔ مهملند و بر سرشان
به از عنایت انصاف تو شبان نبود
ز خون طایفهٔ فتنه صحن یک بقعه
ز تیغ فتنه نشان تو بی نشان نبود
قدیم تر بجلال و کریم تر بخصال
ز خاندان تو در ملک خاندان نبود
خدایگانا ، تا جان بود مرا در تن
بجز هوای توام در میان جان نبود
روان جان نفسی بی هوای مجلس تو
مرا ز گردش افلاک شادمان نبود
خدای داند از حال من که در همه حال
بجز ثنای توام هیچ بر زبان نبود
زبان من ، که ثنای ترا بیان نکند
روا بود اگرم در زبان بیان نبود
دهان من ، که زبان بی ثنای تو دارد
سزد مرا که زبان نیز در دهان نبود
مرا بنان ز پی نقش مدح تو باید
چو این نباشد آن به که خو بنان نبود
همی کنم سبکی در بزرگ مجلس تو
و لیکن آن ببر حلم تو گران نبود
ز روی لطف تو آن مهربان خداوندی
که کس بر اهل هنر چون تو مهربان نبود
ز تست نام من و نان هر که مثل منست
جز از تو او را تحصیل نام و نان نبود
من و مدیح تو ، زیرا که نزد اهل خرد
به از مدیح توام فخر جاودان نبود
همیشه تا چو زمین صورت فلک نشود
همیشه تا چو یقین قوت گمان نبود
بریده سر چو قلم باد ، هر چه که همچو قلم
ز بهر خدمت صدرت بسر دوان نبود
همیشه بادی در ملک کامران ، که بدهر
عدوی ملک تو یک لحظه کامران نبود
ز چشم عقل تو را ز فلک نهان نبود
زبان بخت بشارت همی دهد هر روز
که جز تو تا با بد وارث جهان نبود
برون ز خط اشارات تو کواکب را
برین صحیفهٔ زنگارگون قران نبود
لوای تست پناهی ، که جز بعصمت او
ز دست حادثه اسلام را امان نبود
بسان کف همایون جود پرور تو
بوقت موج کرم بحر بیکران نبود
عطای دست تو سودیست در زمانه ، کزو
بجز نفایس گنج ترا زیان نبود
حسام تو بصفاهست چون روان لیکن
بروز معرکه جز آفت روان نبود
کجاست ملک ترا حاسدی؟که قامت او
ز بیم تیر تو چفته تر از کمان نبود
بگرد بیضهٔ تأیید و حوزهٔ اقبال
به از حمایت جاه تو پاسبان نبود
نظام روی زمین را حمایت تو بست
اگر عنایت اجرام آسمان نبود
خدایگانا ، آنی که تا بروز قضا
بجز ترا کمر ملک در میان نبود
سپاه دین هدی را بروز جنگ و نبرد
ز سرکشان جهان چون تو پهلوان نبود
تویی عیان وز رستم همی خبر گویند
خبر ، اگر چه بود راست ، چون عیان نبود
عزیمت تو چنان مسرعست وقت قضا
که جز قضای سمائیش هم غنان نبود
بزیر طارم ازرق ز حل و عقد جهان
هر آن چه خواهد رأی تو جز چنان نبود
بطیب رایحه هم چون مکارم خلقت
بوقت صبح ریاحین بوستان نبود
بجز زبان گهربار کلک فرخ تو
ز سر دایرهٔ چرخ ترجمان نبود
جهانیان رمهٔ مهملند و بر سرشان
به از عنایت انصاف تو شبان نبود
ز خون طایفهٔ فتنه صحن یک بقعه
ز تیغ فتنه نشان تو بی نشان نبود
قدیم تر بجلال و کریم تر بخصال
ز خاندان تو در ملک خاندان نبود
خدایگانا ، تا جان بود مرا در تن
بجز هوای توام در میان جان نبود
روان جان نفسی بی هوای مجلس تو
مرا ز گردش افلاک شادمان نبود
خدای داند از حال من که در همه حال
بجز ثنای توام هیچ بر زبان نبود
زبان من ، که ثنای ترا بیان نکند
روا بود اگرم در زبان بیان نبود
دهان من ، که زبان بی ثنای تو دارد
سزد مرا که زبان نیز در دهان نبود
مرا بنان ز پی نقش مدح تو باید
چو این نباشد آن به که خو بنان نبود
همی کنم سبکی در بزرگ مجلس تو
و لیکن آن ببر حلم تو گران نبود
ز روی لطف تو آن مهربان خداوندی
که کس بر اهل هنر چون تو مهربان نبود
ز تست نام من و نان هر که مثل منست
جز از تو او را تحصیل نام و نان نبود
من و مدیح تو ، زیرا که نزد اهل خرد
به از مدیح توام فخر جاودان نبود
همیشه تا چو زمین صورت فلک نشود
همیشه تا چو یقین قوت گمان نبود
بریده سر چو قلم باد ، هر چه که همچو قلم
ز بهر خدمت صدرت بسر دوان نبود
همیشه بادی در ملک کامران ، که بدهر
عدوی ملک تو یک لحظه کامران نبود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - هم در مدح ملک اتسز گوید
جانا، دلم ز فرقت تو خون همی شود
و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود
خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم
کندر فراق تو دل او خون همی شود
لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو
دل بی قرار چون دل مجنون همی شود
رویم چو زر پخته شدست وز چشم من
سیم گداختست ، که بیرون همی شود
من مفلسم و لیک ز روی وز چشم من
آفاق پر خزاین قارون همی شود
با روی چون بهاری وزین روی چون بهار
هر لحظه ایت طبع دگرگون همی شود
مسکین تنم ز هجر تو محنت همی کشد
خرم دل ز جور تو محزون همی شود
آن طبع مهربان تو با من بدین صفت
نامهربان ندانم تا چون همی شود
ماو جناب شاه ، که بخت هنروران
از خاک آن جناب همایون همی شود
خورشید خسروان ملک اتسز ، که ملک او
در قاعده چو ملک فریدون همی شود
شاهی ، که روز حرب ز خون عدوی او
صحرای رزمگاه چو جیحون همی شود
دستش باصطناع چو دریا همی بود
قدرش بارتفاع چو گردون همی شود
ایام اهل دانش و اوقات اهل شرع
از دیدنش مبارک و میمون همی شود
ای خسروی، که روز ملاقات خاک دشت
از خون کشتگان تو معجون همی شود
تأیید با لوای تو وصلت همی کند
و اقبال با هوای تو مقرون همی شود
رأی تو نور زهرهٔ از هر همی دهد
لفظ تو لؤلؤ مکنون همی شود
از باد کینهٔ تو چو اوطان عادیان
اوطان دشمنان تو هامون همی شود
اسلام را بشرکت تیغ تو قوتست
موسی قوی بشرکت هارون همی شود
صد نکته از بدایع و صد بذله از علوم
در کمترینه لفظ تو مضمون همی شود
از فتنهٔ سپاه بلا در امان بود
آنکس که او بمهر تو مفتون همی شود
ایام را رسوم تو رونق همی دهد
و اسلام را علوم تو قانون همی شود
شاها، خدایگانا، بی جان تو تنم
مقهور کیده هر خس و هر دون همی شود
از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع
صدر تو چون رواق فلاطون همی شود
از دست حادثات زمانه دلم زبون
زین پیشتر نمی شد واکنون همی شود
ای لطف پادشاه ، نظری کن که بیگناه
جانم اسیر اختر وارون همی شود
وی طاهر حسن ، برون ران که بی سبب
جیش امین بکشتن مأمون همی شود
تا بی قلم بصنع الهی بر آسمان
شکل هلال بر صفت نون همی شود
بادی تو بر سریر جلالت ، که خصم تو
در خاک از حسام تو مدفون همی شود
و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود
خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم
کندر فراق تو دل او خون همی شود
لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو
دل بی قرار چون دل مجنون همی شود
رویم چو زر پخته شدست وز چشم من
سیم گداختست ، که بیرون همی شود
من مفلسم و لیک ز روی وز چشم من
آفاق پر خزاین قارون همی شود
با روی چون بهاری وزین روی چون بهار
هر لحظه ایت طبع دگرگون همی شود
مسکین تنم ز هجر تو محنت همی کشد
خرم دل ز جور تو محزون همی شود
آن طبع مهربان تو با من بدین صفت
نامهربان ندانم تا چون همی شود
ماو جناب شاه ، که بخت هنروران
از خاک آن جناب همایون همی شود
خورشید خسروان ملک اتسز ، که ملک او
در قاعده چو ملک فریدون همی شود
شاهی ، که روز حرب ز خون عدوی او
صحرای رزمگاه چو جیحون همی شود
دستش باصطناع چو دریا همی بود
قدرش بارتفاع چو گردون همی شود
ایام اهل دانش و اوقات اهل شرع
از دیدنش مبارک و میمون همی شود
ای خسروی، که روز ملاقات خاک دشت
از خون کشتگان تو معجون همی شود
تأیید با لوای تو وصلت همی کند
و اقبال با هوای تو مقرون همی شود
رأی تو نور زهرهٔ از هر همی دهد
لفظ تو لؤلؤ مکنون همی شود
از باد کینهٔ تو چو اوطان عادیان
اوطان دشمنان تو هامون همی شود
اسلام را بشرکت تیغ تو قوتست
موسی قوی بشرکت هارون همی شود
صد نکته از بدایع و صد بذله از علوم
در کمترینه لفظ تو مضمون همی شود
از فتنهٔ سپاه بلا در امان بود
آنکس که او بمهر تو مفتون همی شود
ایام را رسوم تو رونق همی دهد
و اسلام را علوم تو قانون همی شود
شاها، خدایگانا، بی جان تو تنم
مقهور کیده هر خس و هر دون همی شود
از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع
صدر تو چون رواق فلاطون همی شود
از دست حادثات زمانه دلم زبون
زین پیشتر نمی شد واکنون همی شود
ای لطف پادشاه ، نظری کن که بیگناه
جانم اسیر اختر وارون همی شود
وی طاهر حسن ، برون ران که بی سبب
جیش امین بکشتن مأمون همی شود
تا بی قلم بصنع الهی بر آسمان
شکل هلال بر صفت نون همی شود
بادی تو بر سریر جلالت ، که خصم تو
در خاک از حسام تو مدفون همی شود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - نیز در ستایش اتسز
شاهی، که قدر او ز ثریا نشان دهد
درگاه او ز گنبد جافی امان دهد
خوارزم شاه عالم و عادل، که خاک را
سم سمند او شرف آسمان دهد
آن شاه شیر دل ، ملک اتسز که عون او
روباه را مهابت شیر ژیان دهد
تیغش برزم یاری شرع هدی کند
دستش ببزم روزی پبر و جوان دهد
او پشت ملک و دین و ببخشد بیک زمان
هر چان بعمرها شکم بحر و کان دهد
ساقی باس او جگر بدسگال را
شربت همه ز چشمهٔ تیغ و سنان دهد
عنفش بجنگ فعل قضا و قدر کند
لطفش بصلح نظم زمین و زمان دهد
چون بشنود خصایص عدلش خجل شود
آن کس که شرح سیرت نوشیروان دهد
ای خسرو که تیغ تو چو نیلوفرت بحرب
اطراف خاک را صفت ارغوان دهد
هنگام کر و فر کنف آفتاب را
از گرد تیره مرکب تو طیلسان دهد
عفو تو از حدایق جنت خبر کند
خشم تو از صواعق دوزخ نشان دهد
هر روز بامداد جناب ترا به بفخر
خورشید بوسه در طرف آستان دهد
سرمایه مرگ را نبود جز خلاف تو
او را به جای سود زمانه زیان دهد
آن را که نام تو سبک آید بگوش او
دست تو گوشمال به گرز گران دهد
حسادت را سیاست سهم تو جان برد
و احباب را عنایت جاه تو جان دهد
تو بحر بی کرانی و موج نوال تو
اطراف دهر را گهر بیکران دهد
بی کارزار پشت عدوی ترا ز بیم
نقش خیال تیر تو نقش کمان دهد
کینت ز آب شعلهٔ آتش برآورد
قهرت بخاک خاصیت پرنیان دهد
شد وقت آن که مملکت شرق و غرب را
تأیید آسمان بکف تو عنان دهد
رایت نشاط بقعهٔ ما فارقین کند
امرت قرار خطهٔ مازندران دهد
صد پهلوان چو رستم داری و جاه تو
هر روز کشوری بیکی پهلوان دهد
شاها، تویی که دست جواد تو در و زر
چون ابر نوبهار و چو باد خزان دهد
در روشنی چو چشمهٔ خورشید بگذرد
هر علم را که لفظ شریفت بیان دهد
هر کس که سوی صدر تو آید، زاهل فضل
او را قبول مجلس تو نام و نان دهد
از بد چه باک باشد آنرا ؟ که بخت نیک
اندر پناه صدر رفیعت مکان دهد
داده بعدل زمانه سریر ملک
کس را زمانه ملک کجا رایگان دهد
علمست همنشینت و دانسته ای که علم
جان را لباس زندگی جاودان دهد
آنست پادشاه بحق، کندرین جهان
ترتیب کار مملکت آن جهان دهد
دانا چو یافته نعمت باقی، کجا بحرص
تن در حطام فانی این خاکدان دهد
عاقل نباشد آنکه تواند بعز رسید
آنگه زمام نفس بدست هوان دهد
مردم ز بهر کسب معالی کشد عنا
سگ باشد آن که دل بغم استخوان دهد
منت خدای را، که مرا لطف تو همی
هر چان صلاح هر دو جهانست آن دهد
گاهم عواید تو علاج بدن کند
گاهم فواید تو شفای روان دهد
ندهد بباغ و رواغ بصد سال ابر آنچ
در یک زمانه آن کف گوهر فشان دهد
تا جعد دلبران صفت از غالیه برد
تا روی عاشقان خبر از زعفران دهد
بادی تو شادمان ، که همی اهل فضل را
ایام دولت تو دلی شادمان دهد
افزونت باد زور و توان، زانکه در جهان
دین را همی جلال تو زور و توان دهد
درگاه او ز گنبد جافی امان دهد
خوارزم شاه عالم و عادل، که خاک را
سم سمند او شرف آسمان دهد
آن شاه شیر دل ، ملک اتسز که عون او
روباه را مهابت شیر ژیان دهد
تیغش برزم یاری شرع هدی کند
دستش ببزم روزی پبر و جوان دهد
او پشت ملک و دین و ببخشد بیک زمان
هر چان بعمرها شکم بحر و کان دهد
ساقی باس او جگر بدسگال را
شربت همه ز چشمهٔ تیغ و سنان دهد
عنفش بجنگ فعل قضا و قدر کند
لطفش بصلح نظم زمین و زمان دهد
چون بشنود خصایص عدلش خجل شود
آن کس که شرح سیرت نوشیروان دهد
ای خسرو که تیغ تو چو نیلوفرت بحرب
اطراف خاک را صفت ارغوان دهد
هنگام کر و فر کنف آفتاب را
از گرد تیره مرکب تو طیلسان دهد
عفو تو از حدایق جنت خبر کند
خشم تو از صواعق دوزخ نشان دهد
هر روز بامداد جناب ترا به بفخر
خورشید بوسه در طرف آستان دهد
سرمایه مرگ را نبود جز خلاف تو
او را به جای سود زمانه زیان دهد
آن را که نام تو سبک آید بگوش او
دست تو گوشمال به گرز گران دهد
حسادت را سیاست سهم تو جان برد
و احباب را عنایت جاه تو جان دهد
تو بحر بی کرانی و موج نوال تو
اطراف دهر را گهر بیکران دهد
بی کارزار پشت عدوی ترا ز بیم
نقش خیال تیر تو نقش کمان دهد
کینت ز آب شعلهٔ آتش برآورد
قهرت بخاک خاصیت پرنیان دهد
شد وقت آن که مملکت شرق و غرب را
تأیید آسمان بکف تو عنان دهد
رایت نشاط بقعهٔ ما فارقین کند
امرت قرار خطهٔ مازندران دهد
صد پهلوان چو رستم داری و جاه تو
هر روز کشوری بیکی پهلوان دهد
شاها، تویی که دست جواد تو در و زر
چون ابر نوبهار و چو باد خزان دهد
در روشنی چو چشمهٔ خورشید بگذرد
هر علم را که لفظ شریفت بیان دهد
هر کس که سوی صدر تو آید، زاهل فضل
او را قبول مجلس تو نام و نان دهد
از بد چه باک باشد آنرا ؟ که بخت نیک
اندر پناه صدر رفیعت مکان دهد
داده بعدل زمانه سریر ملک
کس را زمانه ملک کجا رایگان دهد
علمست همنشینت و دانسته ای که علم
جان را لباس زندگی جاودان دهد
آنست پادشاه بحق، کندرین جهان
ترتیب کار مملکت آن جهان دهد
دانا چو یافته نعمت باقی، کجا بحرص
تن در حطام فانی این خاکدان دهد
عاقل نباشد آنکه تواند بعز رسید
آنگه زمام نفس بدست هوان دهد
مردم ز بهر کسب معالی کشد عنا
سگ باشد آن که دل بغم استخوان دهد
منت خدای را، که مرا لطف تو همی
هر چان صلاح هر دو جهانست آن دهد
گاهم عواید تو علاج بدن کند
گاهم فواید تو شفای روان دهد
ندهد بباغ و رواغ بصد سال ابر آنچ
در یک زمانه آن کف گوهر فشان دهد
تا جعد دلبران صفت از غالیه برد
تا روی عاشقان خبر از زعفران دهد
بادی تو شادمان ، که همی اهل فضل را
ایام دولت تو دلی شادمان دهد
افزونت باد زور و توان، زانکه در جهان
دین را همی جلال تو زور و توان دهد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
بهار باز جهان را همی بیاراید
جمال چهرهٔ بستان همی بیفزاید
بسان جلوه گران گوش و گردن گیتی
بگونه گونه جواهر همی بیاراید
سحاب روی شکوفه همی بیفروزد
شمال جعد بنفشه همی بپیراید
یکی بکوه و بصحرا گلاب میریزد
یکی بباغ و بستان عبیر می ساید
بهار نایب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاین جنات عدن بگشاید ؟
گلست شاه و ریاحین همه سپاه ویند
چنین سپه را لابد چنان شهی باید
گلست آری شاه و بنام او اینک
ز خطبه کردن بلبل همی نیاساید
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شاید
گشاده نرگس چشم امید را همه شب
که صبح بردمد و گل جمال بنماید
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپای
مگر ببزم خودش گل شراب فرماید ؟
بنفشه پیش در افکنده سر مسخروار
ز خط طاعت گل نیم خطوه نگراید
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ور نی
چرا سپهر تن او بخون بیالاید
گل، گرچه هست قوی ، با سپاه خود هر روز
بپیش خدمت اخلاق شهریار آید
ابوالمظفر ، اتسز، که همت عالیش
بزیر پای فلک را همی بفرساید
ز طبع او همه انعام و محمدت خیزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زاید
حسام او چو درخشید، چذخ کی ماند؟
سپاه او چو بجنبید ، کوه کی پاید؟
بسان مهرهٔ مارست مهر او نافع
و لیک کینش چون زهر مار بگزاید
خدایگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بیک زمان همه آفاق را بپیماید
تویی که طبع تو با ظالمی نیامیزد
تویی که عدل تو بر ظالمان نبخشاید
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسراید
ز روی جود بنان تو گرد بنشاند
ز تیغ فصل بیان تو زنگ بزداید
ستاره پیمان با ناصح تو میبندد
زمانه انجام دندان با حاسد تو میخاید
که گشت یارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشید را که انداید؟
چو چنگ پیش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو نای ز تن خنجر تو برباید
همیشه تا که به بپیش محققان سخن
بقصد هیچ خردمند را بندراید
گزیده باد، هر آن کت بمهر بگزیند
ستوده باد، هرآن کت بطبع بستاید
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همی بپالاید
جمال چهرهٔ بستان همی بیفزاید
بسان جلوه گران گوش و گردن گیتی
بگونه گونه جواهر همی بیاراید
سحاب روی شکوفه همی بیفروزد
شمال جعد بنفشه همی بپیراید
یکی بکوه و بصحرا گلاب میریزد
یکی بباغ و بستان عبیر می ساید
بهار نایب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاین جنات عدن بگشاید ؟
گلست شاه و ریاحین همه سپاه ویند
چنین سپه را لابد چنان شهی باید
گلست آری شاه و بنام او اینک
ز خطبه کردن بلبل همی نیاساید
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شاید
گشاده نرگس چشم امید را همه شب
که صبح بردمد و گل جمال بنماید
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپای
مگر ببزم خودش گل شراب فرماید ؟
بنفشه پیش در افکنده سر مسخروار
ز خط طاعت گل نیم خطوه نگراید
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ور نی
چرا سپهر تن او بخون بیالاید
گل، گرچه هست قوی ، با سپاه خود هر روز
بپیش خدمت اخلاق شهریار آید
ابوالمظفر ، اتسز، که همت عالیش
بزیر پای فلک را همی بفرساید
ز طبع او همه انعام و محمدت خیزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زاید
حسام او چو درخشید، چذخ کی ماند؟
سپاه او چو بجنبید ، کوه کی پاید؟
بسان مهرهٔ مارست مهر او نافع
و لیک کینش چون زهر مار بگزاید
خدایگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بیک زمان همه آفاق را بپیماید
تویی که طبع تو با ظالمی نیامیزد
تویی که عدل تو بر ظالمان نبخشاید
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسراید
ز روی جود بنان تو گرد بنشاند
ز تیغ فصل بیان تو زنگ بزداید
ستاره پیمان با ناصح تو میبندد
زمانه انجام دندان با حاسد تو میخاید
که گشت یارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشید را که انداید؟
چو چنگ پیش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو نای ز تن خنجر تو برباید
همیشه تا که به بپیش محققان سخن
بقصد هیچ خردمند را بندراید
گزیده باد، هر آن کت بمهر بگزیند
ستوده باد، هرآن کت بطبع بستاید
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همی بپالاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شمسالدین وزیر
جز مکارم زشمس دین ناید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح اتسز
تویی ، شها ، که بتو چرخ را نیاز آید
ببارگاه تو اقبال در نماز آید
زطبع دشمن جاهت سموم غم خیزد
ز رشح خدمت صدرت نسیم ناز آید
ز عون تیغ تو ملت بانتظام رسد
ز حسن سعی تو دول در اهتزاز آید
مجاز گشت در ایام کار دشمن تو
وگر طلب کندش عکس هم مجاز آید
مگر که سالب کلی شدست کار عدوت؟
که عین سالب کلی بعکس باز آید
خدایگانا ، من بازگشتم از خدمت
حرام چه ضرورت بود چو آز آید؟
مرا ، شها، چو تو عزم ره دراز کنی
ز عاجزی بدل اندیشهٔ دراز آید
تنم در آب دو دیده شود فسرده و لیک
دلم در آتش اندوه در گداز آید
منم چو صعوه بعحز و تو بازی و هرگز
که دید صعوه کزو اقتدار باز آید؟
بسا که پیر کند دور چرخ ، تا ناگاه
بدست چرخ جوانی چو من فراز آید
روا بود که چو من کس برای عصمت جان
ز صحن مهلکه در حصن احتزاز آید؟
تویی ، شها ، که هزاران هزار مثل مرا
ز یک اشارت جاه تو برگ و ساز آید
ز تو سزد که چو من بنده ای بخدمت تو
برهنه روز زمستان بتر که تاز آید؟
ببارگاه تو اقبال در نماز آید
زطبع دشمن جاهت سموم غم خیزد
ز رشح خدمت صدرت نسیم ناز آید
ز عون تیغ تو ملت بانتظام رسد
ز حسن سعی تو دول در اهتزاز آید
مجاز گشت در ایام کار دشمن تو
وگر طلب کندش عکس هم مجاز آید
مگر که سالب کلی شدست کار عدوت؟
که عین سالب کلی بعکس باز آید
خدایگانا ، من بازگشتم از خدمت
حرام چه ضرورت بود چو آز آید؟
مرا ، شها، چو تو عزم ره دراز کنی
ز عاجزی بدل اندیشهٔ دراز آید
تنم در آب دو دیده شود فسرده و لیک
دلم در آتش اندوه در گداز آید
منم چو صعوه بعحز و تو بازی و هرگز
که دید صعوه کزو اقتدار باز آید؟
بسا که پیر کند دور چرخ ، تا ناگاه
بدست چرخ جوانی چو من فراز آید
روا بود که چو من کس برای عصمت جان
ز صحن مهلکه در حصن احتزاز آید؟
تویی ، شها ، که هزاران هزار مثل مرا
ز یک اشارت جاه تو برگ و ساز آید
ز تو سزد که چو من بنده ای بخدمت تو
برهنه روز زمستان بتر که تاز آید؟
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در ستایش مجد الدین علی بن جعفر رئیس شرق صدر خراسان
عجل مجد دین ، صدر آل پیمبر
نظام معالی ، علی بن جعفر
پیمبر خصالی ، که در خلد اعلی
ازو هست آسوده جان پیمبر
گزین سید شرق ، کندر سیادت
چو او نیست در شرق و در غرب دیگر
تفاخر نموده بدو نسل هاشم
تظاهر فزوده بدو آل حیدر
باجداد او عز بطحا و یثرب
باسلاف او فخر محراب و منبر
دل پاک او گشت فضل مجسم
کف راد او هست جود مصور
کشیده شقاوت بر اعدای اوصف
گشاده سعادت بر احباب او در
بنای صنایع بدو شد ممهد
لوای شریعت بدو شد مظفر
بآثار او گشته دولت مزین
چو اقطار گردون بانوار اختر
باوطان دشمن همان کرده سهمش
که شمشیر جدش باطلال خیبر
ستاره سپرده بپیمان او دل
زمانه نهاده بفرمان او سر
بحلمش قرار زمین مسطح
بامرش مدار سپهر مدور
خجل مانده از لفظ او در فاخر
حسد برده از خلق او مشک اذفر
نهیب موافق ز مهرش مصفا
حیات مخالف ز کینش مکدر
بگردون بر ، از بهر پیکار خصمش
میان بسته دارد همیشه دو پیکر
زهی ! باطن تو ستوده چو ظاهر
زهی ! مخبر تو گزیده چو منظر
بجاه تو آل پیمبر مکرم
بسعی تو شرع پیمبر مشهر
نه از تخمهٔ مصطفی چون تو سرکش
نه از دودهٔ مرتضی چون تو سرور
تویی روی آن خاندان مقدس
تویی پشت آن دودمان مطهر
بحیرت ز حسن خصال تو جنت
بغیرت ز فیض نوال تو کوثر
کنان از بنان تو گشته مرتب
هنر از بیان تو گشته مقرر
تو هستی پناه اکابر بگیتی
چو جدت شفیع کبایر بمحشر
نه بالای قدر ترا هیچ غایت
نه دریای فضل ترا هیچ معبر
گه رامشت گشته ناهید بنده
گه بخششت گشته خورشید چاکر
بتو قوتست اهل بیت نبی را
بود قوت لشکر از شاه لشکر
همه اختران همتت را متابع
همه سروران حشمتت را مسخر
ز انصاف تو سایهٔ پر شاهین
شده خوشترین خوابگاه کبوتر
بدری صف نیستی را ببخش
نیارد بجز صفدارن پشت حیدر
ایا سید شرق ، ای خاک پایت
شده بر سر انجم چرخ افسر
روان نبی را بخلق تو نازش
نژاد وصی را بجاه تو مفخر
نه فارق ز اخبار تو هیچ فرقه
نه خالی ز آثار تو هیچ کشور
کسی کو خلاف تو گوید بگیتی
برد از خلاف تو یکروز کیفر
بدام تو مأخوذ گردد بآخر
رسن را گذر کی بود جز بچنبر؟
اگر داشت یک چند اندر مضیقی
ترا حاسدات جهان ستمگر
از آن حال آشفته اندیشه کم کن
وزان روز شوریده اندوه کم خور
در غنچه کامل شود ، نکهت گل ؟
نه در بوته حاضر شود صفوت زر؟
ز احداث چرخست تهدید مردم
چو از زخم خالیست تزیین خنجر
خداوند را شکر کامروز آمد
درخت امان و امانیت در بر
نشاندت بصد نام ایام در عز
گرفتت بصد مهر اقبال در بر
بنعمت نوید آمدت چون فریدون
ز ظلمت نجات آمدت چون سکندر
برون آمدی از مضیق نوایب
چو از بحر لؤلؤ ، چو از کوه گوهر
باالطاف تو گشت گیتی مزین
باوصاف تو گشت عالم معطر
الا تا بتابد ز گردون ثریا
الا تا بروید ببستان صنوبر
ترا باد دولت هواجوی و مخلص
ترا باد ایزد نگهدار و یاور
ز گیتی غبار دواهی بیفشان
بعالم بساط معالی بگستر
نظام معالی ، علی بن جعفر
پیمبر خصالی ، که در خلد اعلی
ازو هست آسوده جان پیمبر
گزین سید شرق ، کندر سیادت
چو او نیست در شرق و در غرب دیگر
تفاخر نموده بدو نسل هاشم
تظاهر فزوده بدو آل حیدر
باجداد او عز بطحا و یثرب
باسلاف او فخر محراب و منبر
دل پاک او گشت فضل مجسم
کف راد او هست جود مصور
کشیده شقاوت بر اعدای اوصف
گشاده سعادت بر احباب او در
بنای صنایع بدو شد ممهد
لوای شریعت بدو شد مظفر
بآثار او گشته دولت مزین
چو اقطار گردون بانوار اختر
باوطان دشمن همان کرده سهمش
که شمشیر جدش باطلال خیبر
ستاره سپرده بپیمان او دل
زمانه نهاده بفرمان او سر
بحلمش قرار زمین مسطح
بامرش مدار سپهر مدور
خجل مانده از لفظ او در فاخر
حسد برده از خلق او مشک اذفر
نهیب موافق ز مهرش مصفا
حیات مخالف ز کینش مکدر
بگردون بر ، از بهر پیکار خصمش
میان بسته دارد همیشه دو پیکر
زهی ! باطن تو ستوده چو ظاهر
زهی ! مخبر تو گزیده چو منظر
بجاه تو آل پیمبر مکرم
بسعی تو شرع پیمبر مشهر
نه از تخمهٔ مصطفی چون تو سرکش
نه از دودهٔ مرتضی چون تو سرور
تویی روی آن خاندان مقدس
تویی پشت آن دودمان مطهر
بحیرت ز حسن خصال تو جنت
بغیرت ز فیض نوال تو کوثر
کنان از بنان تو گشته مرتب
هنر از بیان تو گشته مقرر
تو هستی پناه اکابر بگیتی
چو جدت شفیع کبایر بمحشر
نه بالای قدر ترا هیچ غایت
نه دریای فضل ترا هیچ معبر
گه رامشت گشته ناهید بنده
گه بخششت گشته خورشید چاکر
بتو قوتست اهل بیت نبی را
بود قوت لشکر از شاه لشکر
همه اختران همتت را متابع
همه سروران حشمتت را مسخر
ز انصاف تو سایهٔ پر شاهین
شده خوشترین خوابگاه کبوتر
بدری صف نیستی را ببخش
نیارد بجز صفدارن پشت حیدر
ایا سید شرق ، ای خاک پایت
شده بر سر انجم چرخ افسر
روان نبی را بخلق تو نازش
نژاد وصی را بجاه تو مفخر
نه فارق ز اخبار تو هیچ فرقه
نه خالی ز آثار تو هیچ کشور
کسی کو خلاف تو گوید بگیتی
برد از خلاف تو یکروز کیفر
بدام تو مأخوذ گردد بآخر
رسن را گذر کی بود جز بچنبر؟
اگر داشت یک چند اندر مضیقی
ترا حاسدات جهان ستمگر
از آن حال آشفته اندیشه کم کن
وزان روز شوریده اندوه کم خور
در غنچه کامل شود ، نکهت گل ؟
نه در بوته حاضر شود صفوت زر؟
ز احداث چرخست تهدید مردم
چو از زخم خالیست تزیین خنجر
خداوند را شکر کامروز آمد
درخت امان و امانیت در بر
نشاندت بصد نام ایام در عز
گرفتت بصد مهر اقبال در بر
بنعمت نوید آمدت چون فریدون
ز ظلمت نجات آمدت چون سکندر
برون آمدی از مضیق نوایب
چو از بحر لؤلؤ ، چو از کوه گوهر
باالطاف تو گشت گیتی مزین
باوصاف تو گشت عالم معطر
الا تا بتابد ز گردون ثریا
الا تا بروید ببستان صنوبر
ترا باد دولت هواجوی و مخلص
ترا باد ایزد نگهدار و یاور
ز گیتی غبار دواهی بیفشان
بعالم بساط معالی بگستر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - قصیدۀ ذو بحرین در مدح علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
ای در تو مقصد اهل هنر
بر در تو حادثه نکند گذر
منهزم از خلق تو خیل فساد
منتظم از نطق تو عقد گهر
خدمت تو پیشهٔ هر کامگار
حضرت تو کعبهٔ هر نامور
رایت ایمان بتو شد مرتفع
آیت احسان بتو شد مستقر
در دل تو مایهٔ علم علی
بر در تو سایهٔ عدل عمر
طبع تو در پیکر دانش روان
کف تو در دیدهٔ بخشش بصر
مجلس محروس تو کهف هدی
درگه مأنوس تو حصن بشر
صیت تو اندر همه عالم علم
نام تو اندر همه گیتی سمر
ای شده با قدر تو گردون زمین
وی شده با دست تو دریا شمر
طایع فرمان تو گشته قضا
تابع پیمان تو گشته قدر
همت والای تو رشک نجوم
نکتهٔ زیبای تو شرم درر
مکرمت از کف تو صافی زلال
مملکت از جاه تو عالی خطر
حشمت تو بیضهٔ حق را پناه
گفتهٔ تو روضهٔ دین را مطر
کوشش تو غارت جان و روان
بخشش تو آفت زر و گهر
از دل تو دانش و دین ملتمس
وز کف تو زر و گهر منتظر
خدمت تو منبع نامست و نان
حضرت تو معدن فخرست و فر
دولت احباب تو از به بهست
حالت اعدای تو از بد بتر
گنبد عالی بر تو منخفض
عالم کامل بر تو مختصر
تا بود اندر فلک اوج نجوم
تا بود اندر مدر اصل شجر
بهرهٔ احباب تو بادا طرب
قسمت اعدای تو بادا ضرر
قالب بد گوی تو زار و نزار
خانهٔ بد خواه تو زیر و زبر
بر در تو حادثه نکند گذر
منهزم از خلق تو خیل فساد
منتظم از نطق تو عقد گهر
خدمت تو پیشهٔ هر کامگار
حضرت تو کعبهٔ هر نامور
رایت ایمان بتو شد مرتفع
آیت احسان بتو شد مستقر
در دل تو مایهٔ علم علی
بر در تو سایهٔ عدل عمر
طبع تو در پیکر دانش روان
کف تو در دیدهٔ بخشش بصر
مجلس محروس تو کهف هدی
درگه مأنوس تو حصن بشر
صیت تو اندر همه عالم علم
نام تو اندر همه گیتی سمر
ای شده با قدر تو گردون زمین
وی شده با دست تو دریا شمر
طایع فرمان تو گشته قضا
تابع پیمان تو گشته قدر
همت والای تو رشک نجوم
نکتهٔ زیبای تو شرم درر
مکرمت از کف تو صافی زلال
مملکت از جاه تو عالی خطر
حشمت تو بیضهٔ حق را پناه
گفتهٔ تو روضهٔ دین را مطر
کوشش تو غارت جان و روان
بخشش تو آفت زر و گهر
از دل تو دانش و دین ملتمس
وز کف تو زر و گهر منتظر
خدمت تو منبع نامست و نان
حضرت تو معدن فخرست و فر
دولت احباب تو از به بهست
حالت اعدای تو از بد بتر
گنبد عالی بر تو منخفض
عالم کامل بر تو مختصر
تا بود اندر فلک اوج نجوم
تا بود اندر مدر اصل شجر
بهرهٔ احباب تو بادا طرب
قسمت اعدای تو بادا ضرر
قالب بد گوی تو زار و نزار
خانهٔ بد خواه تو زیر و زبر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح اتسز
ای رایت مبارک تو آیت ظفر
اقبال را جناب رفیع تو مستقر
مر ملک را سداد تو چون جسم را روان
مر شرع را رشاد تو چون چشم را بصر
آثار تو شدست بفرزانگی مثل
و اخبار تو شدست بمردانگی سمر
در امر و نهی تاع فرمان تو قضا
در حل و عقد طالع پیمان تو قدر
عزم ترا ز فتح مدد از پی مدد
رای ترا ز سعد حشر از پی حشر
چرخیست طبع تو که هنر باشدش نجوم
ابریست دست تو که گهر باشدش مطر
از کین تو رحیق مخالف شده حریق
وز مهر تو شرنگ موافق شده شکر
در قرب و بعد تو همه اسباب عز و ذل
در لطف و عنف تو همه ابواب خیر و شر
از شربت فریب تو افلاک در هراس
وز ضربت نهیب تو ایام بر حذر
اسلام را نظام همه از بقای تست
آری نظام تن بو اندر بقای سر
روز سخا و روز وغا پیش دست تو
نی مال را محل و نه بدخواه را خطر
چون بر گرفت دست تو شمشیر انتقام
از هیبت تو دست فلک بفگند سپر
آبست راحت جگر خلق و پس چرا
پیکان همچو آب تو شد آفت جگر؟
چون تو بسوی خطهٔ اعدا سفر کنی
ارواحشان ز خطهٔ ابدان کند سفر
از بهر آنکه تا کند ارواحشان نزول
مالک زند خیام عقوبات در سقر
ای تو بعقل و شرع شده داور جهان
وی تو باصل و فرع شده مفخر بشر
تا عدل تو بگشت در آفاق پاسبان
یک لحظه چشم فتنه نیاسود از سهر
نی مر گل سعادت جاه ترا ذبول
نی مر شب شقاوت خصم ترا سحر
در عقد خاندان تو ، ای شاه روزگار
افزود روزگار یکی قیمتی گهر
تو چرخ دولتی و جهان را همی زتو
هر ساعتی پدید شود کوکبی دگر
زین گل که شد شکفته ببستان ملک تو
زینت گرفت عرصهٔ آفاق سر بسر
افروخته چو چرخ شد اکناف شرق و غرب
آراسته چو خلد شد اطراف بحر و بر
در طالعش دلایل شاهی مبینست
آری ازین شجر نبود جز چنین ثمر
گردون سالخورده بدین دیدهای تیز
هرگز ندید چون تو پدر با چنین پسر
واجب چنان کند که سپارد سریر ملک
گیتی بران پسر که مرو را تویی پدر
در هر هنر سوار جهانی و بی خلاف
فرزند تو نظیر تو باشد بهر هنر
از پشت پیل چیست بجز پیل ملتمس؟
وز صلب شیر چیست بجز شیر منتظر؟
از جای در چه آید الا حصول در ؟
وز جان زر چه آید الا وجود زر؟
در حق خاندان تو حق را عنایتیس
خواهدکه انقراض نیابد بران گذر
هر ساعتی همی کند از بهر این سبب
اخوان تو فزونتر و اولاد بیشتر
این ملک ماند خواهد درخاندان تو
تا روز رستخیز و سخن گشت مختصر
در مدح خاندان تو ، شاها ضمیر من
هنگام نظم و نثر درختیست بارور
از نکتهای بکر مرو را همیشه برک
وز عقدهای سحر مرو را همیشه بر
ذکرم ببر و بحر عیانست ، همچو شمس
شعرم بشرق و غرب روانست چون قمر
از نسج طبع من همه گیتی پر از حلل
وز موج علم من همه عالم پر از درر
چون بی نظیر گشتم در مدح تو سزاست
در من اگر بچشم عنایت کنی نظر
آثار اهل ملک باشعار اهل نظم
باقی بماند کالنقش فی الحجر
از من بخر ثنا ، که بود دست تو مرا
ذکر علی الدوام بانعام ماحضر
معلوم رأی تست که : بودند بی قیاس
در روزگار دولت محمود دادگر
مردان با مهابت و گردان کامگار
میران با سیاست و شاهان نامور
جملهٔ بهینه وار برفتند از جهان
هم صیتشان هبا شد و هم ذکرشان هدر
کس نام هیچ مرد نداند از آن گروه
کس یاد هیچ شخص نیارد از آن نفر
از عنصری بماند وز امثال عنصری
تا روز حشر سیرت محمود مشتهر
والا امیر داد ، که در باب ملک بود
کردار او ستوده و گفتار معتبر
امداد مال او شده بیرون زشرح و وصف
و اعداد جیش او شده افزون ز حد و مر
چون انتقال کرد بسوی جوار حق
در حال از آن سپاه و خزاین نماند اثر
گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی
کی دادی از معالی او بعد ازو خبر؟
در جمله نام نیک بقای مخلدست
فانیست مال ، مال بده ، نام نیک خر
چندین هزار مال بجهان می دهند
تا خوش زنید یک دو نفس در جهان مگر
ارباب فضل را ز پی عمر جاودان
گر تربیت کنند ، نباشد در آن ضرر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
تا در هوا همی متطایر شود شرر
بادا بزیر رایت تو فتح را مکان
بادا بپیش درگه تو بخت را مقر
داده جهان ، بدانچه تو پیمان کنی ، رضا
بسته فلک ، در آنچه تو فرمان دهی ، کمر
اخوان تو بجاه تو در عز و در شرف
و اولاد تو بعون تو با فتح و با ظفر
پذیرفته از تو قربان ، فرخنده بر تو عید
تو در امان زآفت و بد خواه درخطر
اقبال را جناب رفیع تو مستقر
مر ملک را سداد تو چون جسم را روان
مر شرع را رشاد تو چون چشم را بصر
آثار تو شدست بفرزانگی مثل
و اخبار تو شدست بمردانگی سمر
در امر و نهی تاع فرمان تو قضا
در حل و عقد طالع پیمان تو قدر
عزم ترا ز فتح مدد از پی مدد
رای ترا ز سعد حشر از پی حشر
چرخیست طبع تو که هنر باشدش نجوم
ابریست دست تو که گهر باشدش مطر
از کین تو رحیق مخالف شده حریق
وز مهر تو شرنگ موافق شده شکر
در قرب و بعد تو همه اسباب عز و ذل
در لطف و عنف تو همه ابواب خیر و شر
از شربت فریب تو افلاک در هراس
وز ضربت نهیب تو ایام بر حذر
اسلام را نظام همه از بقای تست
آری نظام تن بو اندر بقای سر
روز سخا و روز وغا پیش دست تو
نی مال را محل و نه بدخواه را خطر
چون بر گرفت دست تو شمشیر انتقام
از هیبت تو دست فلک بفگند سپر
آبست راحت جگر خلق و پس چرا
پیکان همچو آب تو شد آفت جگر؟
چون تو بسوی خطهٔ اعدا سفر کنی
ارواحشان ز خطهٔ ابدان کند سفر
از بهر آنکه تا کند ارواحشان نزول
مالک زند خیام عقوبات در سقر
ای تو بعقل و شرع شده داور جهان
وی تو باصل و فرع شده مفخر بشر
تا عدل تو بگشت در آفاق پاسبان
یک لحظه چشم فتنه نیاسود از سهر
نی مر گل سعادت جاه ترا ذبول
نی مر شب شقاوت خصم ترا سحر
در عقد خاندان تو ، ای شاه روزگار
افزود روزگار یکی قیمتی گهر
تو چرخ دولتی و جهان را همی زتو
هر ساعتی پدید شود کوکبی دگر
زین گل که شد شکفته ببستان ملک تو
زینت گرفت عرصهٔ آفاق سر بسر
افروخته چو چرخ شد اکناف شرق و غرب
آراسته چو خلد شد اطراف بحر و بر
در طالعش دلایل شاهی مبینست
آری ازین شجر نبود جز چنین ثمر
گردون سالخورده بدین دیدهای تیز
هرگز ندید چون تو پدر با چنین پسر
واجب چنان کند که سپارد سریر ملک
گیتی بران پسر که مرو را تویی پدر
در هر هنر سوار جهانی و بی خلاف
فرزند تو نظیر تو باشد بهر هنر
از پشت پیل چیست بجز پیل ملتمس؟
وز صلب شیر چیست بجز شیر منتظر؟
از جای در چه آید الا حصول در ؟
وز جان زر چه آید الا وجود زر؟
در حق خاندان تو حق را عنایتیس
خواهدکه انقراض نیابد بران گذر
هر ساعتی همی کند از بهر این سبب
اخوان تو فزونتر و اولاد بیشتر
این ملک ماند خواهد درخاندان تو
تا روز رستخیز و سخن گشت مختصر
در مدح خاندان تو ، شاها ضمیر من
هنگام نظم و نثر درختیست بارور
از نکتهای بکر مرو را همیشه برک
وز عقدهای سحر مرو را همیشه بر
ذکرم ببر و بحر عیانست ، همچو شمس
شعرم بشرق و غرب روانست چون قمر
از نسج طبع من همه گیتی پر از حلل
وز موج علم من همه عالم پر از درر
چون بی نظیر گشتم در مدح تو سزاست
در من اگر بچشم عنایت کنی نظر
آثار اهل ملک باشعار اهل نظم
باقی بماند کالنقش فی الحجر
از من بخر ثنا ، که بود دست تو مرا
ذکر علی الدوام بانعام ماحضر
معلوم رأی تست که : بودند بی قیاس
در روزگار دولت محمود دادگر
مردان با مهابت و گردان کامگار
میران با سیاست و شاهان نامور
جملهٔ بهینه وار برفتند از جهان
هم صیتشان هبا شد و هم ذکرشان هدر
کس نام هیچ مرد نداند از آن گروه
کس یاد هیچ شخص نیارد از آن نفر
از عنصری بماند وز امثال عنصری
تا روز حشر سیرت محمود مشتهر
والا امیر داد ، که در باب ملک بود
کردار او ستوده و گفتار معتبر
امداد مال او شده بیرون زشرح و وصف
و اعداد جیش او شده افزون ز حد و مر
چون انتقال کرد بسوی جوار حق
در حال از آن سپاه و خزاین نماند اثر
گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی
کی دادی از معالی او بعد ازو خبر؟
در جمله نام نیک بقای مخلدست
فانیست مال ، مال بده ، نام نیک خر
چندین هزار مال بجهان می دهند
تا خوش زنید یک دو نفس در جهان مگر
ارباب فضل را ز پی عمر جاودان
گر تربیت کنند ، نباشد در آن ضرر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
تا در هوا همی متطایر شود شرر
بادا بزیر رایت تو فتح را مکان
بادا بپیش درگه تو بخت را مقر
داده جهان ، بدانچه تو پیمان کنی ، رضا
بسته فلک ، در آنچه تو فرمان دهی ، کمر
اخوان تو بجاه تو در عز و در شرف
و اولاد تو بعون تو با فتح و با ظفر
پذیرفته از تو قربان ، فرخنده بر تو عید
تو در امان زآفت و بد خواه درخطر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدیحه گوید
ای زگفتار تو پرداخته آیات هنر
وی زکردار تو افروخته رایات ظفر
گشته ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و جلال
صدرتو هست چو دریا بسخا و بهتر
از تو اسلام پر از یمن و ظفر شد جمله
وز تو ایام پر از حسن و بها شد یکسر
کمترین طایع فرمانت زمان گشت و زمین
کهترین تابع پیمانت قضا گشت و قدر
مانده در حیرت فرزانگیت هر سرور
مانده در غیرت مردانگیت هر صفدر
شده پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
شده آراسته از نامهٔ تو هر کشور
ای صفای سیرت جسم کرم را چو روان
وی ضیای هنرت چشم خرد را چو بصر
در معانی همه اقوال سدید تو مثل
در معالی همه اخلاق حمید تو سمر
از اطایب شده گویندهٔ مدحت دلشاد
وز مصایب شده جویندهٔ قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اختر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشتهٔ اوصاف تو سرمایهٔ اشراف جهان
گشتهٔ الطاف تو پیرایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع هممت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بیان تو همه حکمت و علم
سایلان را ز بیان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عیش
تا زمانست در و باد ترا حشمت و فر
وی زکردار تو افروخته رایات ظفر
گشته ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و جلال
صدرتو هست چو دریا بسخا و بهتر
از تو اسلام پر از یمن و ظفر شد جمله
وز تو ایام پر از حسن و بها شد یکسر
کمترین طایع فرمانت زمان گشت و زمین
کهترین تابع پیمانت قضا گشت و قدر
مانده در حیرت فرزانگیت هر سرور
مانده در غیرت مردانگیت هر صفدر
شده پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
شده آراسته از نامهٔ تو هر کشور
ای صفای سیرت جسم کرم را چو روان
وی ضیای هنرت چشم خرد را چو بصر
در معانی همه اقوال سدید تو مثل
در معالی همه اخلاق حمید تو سمر
از اطایب شده گویندهٔ مدحت دلشاد
وز مصایب شده جویندهٔ قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اختر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشتهٔ اوصاف تو سرمایهٔ اشراف جهان
گشتهٔ الطاف تو پیرایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع هممت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بیان تو همه حکمت و علم
سایلان را ز بیان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عیش
تا زمانست در و باد ترا حشمت و فر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ببرد از من بناگاهان هوای مهر آن دلبر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خود و رخ و خط وی و جز او کرا دیدی
خط از سنبل رخ از لاله خدا ز سوسن لب از شکر؟
بری پیدا دلی پنهان رخی زیبا قدی نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گویی
گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فر و عکس لون چهر او ناید
گل از گلبن در از دریا مه از گردون می از ساغر
تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او
خوی از خیری دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاق من
غم از رو زن بلا از کوی و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و امید اندر گیتی
امید از وصل و مهر از یار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور
ببزم و رزم و حزم و عزم گویی عاریت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بیژن دل از حیدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
بعهد و دهر و شهر و چرخ خالی کرد عهد او
زمین از رنج و دهر از جور و چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان بر از مغفر
شده ملکت بتو خوب و بدیع و دلکش و زیبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند
پلنگ از شخ هز بر از که نهنگ از بحر و شیر از بر
تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم
هم از همت هم از حشمت از هیبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خو بدیع و دلکش و روشن
چو شمع از شان کمان از شاخ و درع از حلقه تیر از پر
همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد
زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر
مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را
دل از شادی و لب از خنده کف از جام و سر از افسر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خود و رخ و خط وی و جز او کرا دیدی
خط از سنبل رخ از لاله خدا ز سوسن لب از شکر؟
بری پیدا دلی پنهان رخی زیبا قدی نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گویی
گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فر و عکس لون چهر او ناید
گل از گلبن در از دریا مه از گردون می از ساغر
تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او
خوی از خیری دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاق من
غم از رو زن بلا از کوی و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و امید اندر گیتی
امید از وصل و مهر از یار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور
ببزم و رزم و حزم و عزم گویی عاریت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بیژن دل از حیدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
بعهد و دهر و شهر و چرخ خالی کرد عهد او
زمین از رنج و دهر از جور و چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان بر از مغفر
شده ملکت بتو خوب و بدیع و دلکش و زیبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند
پلنگ از شخ هز بر از که نهنگ از بحر و شیر از بر
تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم
هم از همت هم از حشمت از هیبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خو بدیع و دلکش و روشن
چو شمع از شان کمان از شاخ و درع از حلقه تیر از پر
همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد
زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر
مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را
دل از شادی و لب از خنده کف از جام و سر از افسر