عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
طبیب من، حرا از خسته جان خود نمی پرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
شکار خسته می داند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را
ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
شکار خسته می داند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را
ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
به دستم داده دستی، برده در خونم فرو، دستی
به چاک سینه دارد غمزه دستی، در رفو دستی
خوشا عهدی که با کوتاه دستان، لطفها بودش
حمایل داشتم در گردن آن تندخو دستی
کدامین دست، خالی داشتم تا سبحه گردانم؟
که دستی رهن ساغر بود و در دست سبو دستی
دل مجروح را، شور قیامت در گریبان کن
سرت گردم، بکش گاهی، به زلف مشکبو دستی
سراپا ناز من، از تربتم دامنکشان مگذر
مبادا غافل از خاکم، برآرد آرزو دستی
زکم ظرفی به یک ساغر، خمارم نشکند چون گل
بود در خم مرا پیوسته دستی، در کدو دستی
کفم را در دعا، وصل تمنّا مدعا نبود
حزین از شرم عصیان، می گذارم پیش رو دستی
به چاک سینه دارد غمزه دستی، در رفو دستی
خوشا عهدی که با کوتاه دستان، لطفها بودش
حمایل داشتم در گردن آن تندخو دستی
کدامین دست، خالی داشتم تا سبحه گردانم؟
که دستی رهن ساغر بود و در دست سبو دستی
دل مجروح را، شور قیامت در گریبان کن
سرت گردم، بکش گاهی، به زلف مشکبو دستی
سراپا ناز من، از تربتم دامنکشان مگذر
مبادا غافل از خاکم، برآرد آرزو دستی
زکم ظرفی به یک ساغر، خمارم نشکند چون گل
بود در خم مرا پیوسته دستی، در کدو دستی
کفم را در دعا، وصل تمنّا مدعا نبود
حزین از شرم عصیان، می گذارم پیش رو دستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بود می خانه ها، در چشم شهلای تو ای ساقی
هلال جام می گردد، به ایمان تو ای ساقی
ز رنگت آتشین شد گل، ز لعلت ارغوانی، مل
نگه را می کشد در خون، تماشای تو ای ساقی
شکر بفکن، قدح بشکن، به شیرین خنده لب بگشا
می و نقل است، با لعل شکرخای تو ای ساقی
تو چون در جلوه آیی، لنگر تمکین نمی ماند
دلم را می برد از جا، تماشای تو ای ساقی
بود آیین عشقت می کشی و کوچه گردیها
خرد را، سر به صحرا داده، سودای تو ای ساقی
نسیم پیرهن، صد پیرهن می بالد از بویت
قبای ناز میزیبد به بالای تو ای ساقی
حزین راگر به کف نامد، ز بخت نارسا، زلفت
نداد از دست، دامان تمنّای تو ای ساقی
هلال جام می گردد، به ایمان تو ای ساقی
ز رنگت آتشین شد گل، ز لعلت ارغوانی، مل
نگه را می کشد در خون، تماشای تو ای ساقی
شکر بفکن، قدح بشکن، به شیرین خنده لب بگشا
می و نقل است، با لعل شکرخای تو ای ساقی
تو چون در جلوه آیی، لنگر تمکین نمی ماند
دلم را می برد از جا، تماشای تو ای ساقی
بود آیین عشقت می کشی و کوچه گردیها
خرد را، سر به صحرا داده، سودای تو ای ساقی
نسیم پیرهن، صد پیرهن می بالد از بویت
قبای ناز میزیبد به بالای تو ای ساقی
حزین راگر به کف نامد، ز بخت نارسا، زلفت
نداد از دست، دامان تمنّای تو ای ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ابرکفت بنازم، فیضی ببار ساقی
گرد سرت بگردم، جامی بیار، ساقی
برخیز و جلوه سرکن، بگشای جعد مشکین
باد از دم بهاران، شد مشکبار، ساقی
ساغر بده که آید، آبی به روی کارم
از زهد خشک دارم، بر دل غبار، ساقی
از شیوهٔ نگاهت، وز جلوهٔ جمالت
می در پیاله دارم، گل در کنار ساقی
اوراق زهد و تقوا، بر باد ده حزین را
از خون توبهٔ ما، بشکن خمار، ساقی
گرد سرت بگردم، جامی بیار، ساقی
برخیز و جلوه سرکن، بگشای جعد مشکین
باد از دم بهاران، شد مشکبار، ساقی
ساغر بده که آید، آبی به روی کارم
از زهد خشک دارم، بر دل غبار، ساقی
از شیوهٔ نگاهت، وز جلوهٔ جمالت
می در پیاله دارم، گل در کنار ساقی
اوراق زهد و تقوا، بر باد ده حزین را
از خون توبهٔ ما، بشکن خمار، ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ابر، تر دامن و سرد است هوا ای ساقی
خوش بود بادهٔ خورشید لقا، ای ساقی
دردسر می کشی از نالهٔ مخمور، چرا؟
می توان بست به جامی، لب ما ای ساقی
به در میکده، از خشکی زهد آمده ایم
نشود تر نشود دامن ما ای ساقی
باطن پاک بزرگان همه جا یارت باد
به خم باده سپردیم تو را ای ساقی
ابر احسان تو دریا دل و ما سوخته جان
شرم بادت ز لب تشنهٔ ما، ای ساقی
گر چه با ابر کفت، دم زدن ما بیجاست
جام اگر می دهیم، هست به جا ای ساقی
عمرها شد که ز خونین جگران است حزین
به اسیران وفا، چند جفا ای ساقی؟
خوش بود بادهٔ خورشید لقا، ای ساقی
دردسر می کشی از نالهٔ مخمور، چرا؟
می توان بست به جامی، لب ما ای ساقی
به در میکده، از خشکی زهد آمده ایم
نشود تر نشود دامن ما ای ساقی
باطن پاک بزرگان همه جا یارت باد
به خم باده سپردیم تو را ای ساقی
ابر احسان تو دریا دل و ما سوخته جان
شرم بادت ز لب تشنهٔ ما، ای ساقی
گر چه با ابر کفت، دم زدن ما بیجاست
جام اگر می دهیم، هست به جا ای ساقی
عمرها شد که ز خونین جگران است حزین
به اسیران وفا، چند جفا ای ساقی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
بساط سرو گل، افسرده شد در گلشن ای قمری
خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری
به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران
چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری
تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم
ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری
چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟
که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری
به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی
جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری
صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت
من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری
مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم
گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری
جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را
به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری
میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان
که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری
هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن
نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری
حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن
نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری
خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری
به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران
چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری
تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم
ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری
چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟
که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری
به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی
جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری
صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت
من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری
مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم
گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری
جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را
به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری
میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان
که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری
هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن
نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری
حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن
نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
توکز رخ شمع طور و چشم جان، نور نظر باشی
چه خواهد شد سرت گردم، شب ما را سحر باشی؟
دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد
نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی
سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت
مرا ای هدهد جان زنده کردی، خوش خبر باش
برآ از خود، فضای بیخودی را هم تماشا کن
چرا چون برق، درقید حیات مختصر باشی؟
سَرِ پایی بزن مستانه، سامان دو عالم را
چرا از فکر صندل، در خمار دردسر باشی؟
پریشانی بود موج خطر، پرشور دریا را
کنی گردآوری گر قطرهٔ خود را، گهر باشی
حزین ، افشاندن دامن، ندارد این قدر کاری
برای خردهٔ جان، چند لرزان، چون شرر باشی؟
چه خواهد شد سرت گردم، شب ما را سحر باشی؟
دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد
نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی
سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت
مرا ای هدهد جان زنده کردی، خوش خبر باش
برآ از خود، فضای بیخودی را هم تماشا کن
چرا چون برق، درقید حیات مختصر باشی؟
سَرِ پایی بزن مستانه، سامان دو عالم را
چرا از فکر صندل، در خمار دردسر باشی؟
پریشانی بود موج خطر، پرشور دریا را
کنی گردآوری گر قطرهٔ خود را، گهر باشی
حزین ، افشاندن دامن، ندارد این قدر کاری
برای خردهٔ جان، چند لرزان، چون شرر باشی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
با یار گفتم از غم بسیار، اندکی
گفتا که هست حوصله درکار، اندکی
تاکی به ناز، دیده فروبستهای ز من؟
یکبار دامن مژه بردار، اندکی
گفتا نگه به خواب بهار تغافل است
از ما بپوش دیدهٔ خونبار اندکی
گفتم فغان من نگذارد تو را به خواب
گفتا گلوی ناله بیفشار اندکی
ای مطرب ستم، بزن آهسته زخمه را
نازکتر است دل، ز رگ تار، اندکی
ای ساقی صفا، به قدح ریز باده را
تا از خرد، شویم سبکبار اندکی
بستم کمر ز شوق تو در راه برهمن
ماند به تار زلف تو زنار، اندکی
ناز وکرشمه، در دل بلبل شکسته است
بو برده است تا ز تو، گلزار اندکی
بسیار دیده ام خم و پیچ زمانه را
مشکل فتاده با تو سر و کار، اندکی
باشد نخست مشکلم این کز فراق تو
طاقت نمانده در دل بیمار اندکی
حیرت ز خویش می بردم در وصال تو
گر وارهم ز حسرت دیدار اندکی
ما هم روانه ایم به دربای بی کنار
ای سیل اشک، پای نگهدار، اندکی
از راه دور آمده ام، در دیار تن
جان، پشت داده است به دیوار، اندکی
خوشتر حزین ، که در غم دیرینه تن زنم
بی صرفه گو بود لب اظهار، اندکی
گفتا که هست حوصله درکار، اندکی
تاکی به ناز، دیده فروبستهای ز من؟
یکبار دامن مژه بردار، اندکی
گفتا نگه به خواب بهار تغافل است
از ما بپوش دیدهٔ خونبار اندکی
گفتم فغان من نگذارد تو را به خواب
گفتا گلوی ناله بیفشار اندکی
ای مطرب ستم، بزن آهسته زخمه را
نازکتر است دل، ز رگ تار، اندکی
ای ساقی صفا، به قدح ریز باده را
تا از خرد، شویم سبکبار اندکی
بستم کمر ز شوق تو در راه برهمن
ماند به تار زلف تو زنار، اندکی
ناز وکرشمه، در دل بلبل شکسته است
بو برده است تا ز تو، گلزار اندکی
بسیار دیده ام خم و پیچ زمانه را
مشکل فتاده با تو سر و کار، اندکی
باشد نخست مشکلم این کز فراق تو
طاقت نمانده در دل بیمار اندکی
حیرت ز خویش می بردم در وصال تو
گر وارهم ز حسرت دیدار اندکی
ما هم روانه ایم به دربای بی کنار
ای سیل اشک، پای نگهدار، اندکی
از راه دور آمده ام، در دیار تن
جان، پشت داده است به دیوار، اندکی
خوشتر حزین ، که در غم دیرینه تن زنم
بی صرفه گو بود لب اظهار، اندکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
حیران لقایی شدم امروزکه دانی
باقی به بقایی شدم امروز که دانی
یار آمد و جان گشت فدای قدم او
قربان وفایی شدم امروز که دانی
فیض نظر پیر خرابات، بنازم
خاک کف پایی شدم امروز که دانی
زنگ تن، از آیینهٔ جان پاک زدودم
یعنی به صفایی شدم که امروز که دانی
بگرفت مرا از خود و خود را به عوض داد
ممنون عطایی شدم امروز که دانی
از شرک دویی، ترک خودی کرد خلاصم
از خود به خدایی شدم امروز که دانی
کوته نظری حلقهٔ بیرون درم داشت
محرم، به سرایی شدم امروز که دانی
فقر شب هستی، چو گدا دربدرم داشت
آسوده به جایی شدم امروز که دانی
از شیوهٔ آن حسن، خبردار نبودم
مفتون ادایی شدم امروز که دانی
هر پرده که نی راست، حزین از دم نایی ست
بیخود به نوایی شدم امروز که دانی
باقی به بقایی شدم امروز که دانی
یار آمد و جان گشت فدای قدم او
قربان وفایی شدم امروز که دانی
فیض نظر پیر خرابات، بنازم
خاک کف پایی شدم امروز که دانی
زنگ تن، از آیینهٔ جان پاک زدودم
یعنی به صفایی شدم که امروز که دانی
بگرفت مرا از خود و خود را به عوض داد
ممنون عطایی شدم امروز که دانی
از شرک دویی، ترک خودی کرد خلاصم
از خود به خدایی شدم امروز که دانی
کوته نظری حلقهٔ بیرون درم داشت
محرم، به سرایی شدم امروز که دانی
فقر شب هستی، چو گدا دربدرم داشت
آسوده به جایی شدم امروز که دانی
از شیوهٔ آن حسن، خبردار نبودم
مفتون ادایی شدم امروز که دانی
هر پرده که نی راست، حزین از دم نایی ست
بیخود به نوایی شدم امروز که دانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
هجر در دامن دل ریخته خار عجبی
گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است
زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
سودی از دولت همسایگی ماه نکرد
زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند
فلک انداخته ما را به دیار عجبی
شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین
دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است
زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
سودی از دولت همسایگی ماه نکرد
زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند
فلک انداخته ما را به دیار عجبی
شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین
دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون خود اگر عشوه گری داشتی
از دل زارم، خبری داشتی
پا به سر من ننهادی به ناز
گر ز من افتاده تری داشتی
مفت نرفتی زکفم زلف تو
گر شب بختم سحری داشتی
عمر به هجرت گذراندم، تمام
کاش به خاکم گذری داشتی
زخمی مژگان تو می شد، چو ما
گر دل زاهد، جگری داشتی
به شدی از لعل مسیحای تو
دردم اگر چاره گری داشتی
حنظل حرمان نشدی قسمتم
نخل وفاگر ثمری داشتی
قدر دل ما نشدی کم ز خاک
رحم به دل گر قدری داشتی
دیده نمی بود اگر باد دست
هر رگ مژگان، گهری داشتی
خوار نگشتی رگ ریحان، اگر
غالیه از خاک دری داشتی
داد دلم دادی، اگر یار هم
دلبر بیدادگری داشتی
کار، شدی بر دل دیوانه، تنگ
سینه اگر بام و دری داشتی
فصل چمن، غنچه نمی بود دل
در کف اگر مشت زری داشتی
سینه شدی جون جرس افغانکده
مرگ دل ار نوحه گری داشتی
ای دل افسرده، چه شد شورشت
آه قیامت اثری داشتی
مطلب پروانه، روا شد حزین
کاش تو هم بال و پری داشتی
از دل زارم، خبری داشتی
پا به سر من ننهادی به ناز
گر ز من افتاده تری داشتی
مفت نرفتی زکفم زلف تو
گر شب بختم سحری داشتی
عمر به هجرت گذراندم، تمام
کاش به خاکم گذری داشتی
زخمی مژگان تو می شد، چو ما
گر دل زاهد، جگری داشتی
به شدی از لعل مسیحای تو
دردم اگر چاره گری داشتی
حنظل حرمان نشدی قسمتم
نخل وفاگر ثمری داشتی
قدر دل ما نشدی کم ز خاک
رحم به دل گر قدری داشتی
دیده نمی بود اگر باد دست
هر رگ مژگان، گهری داشتی
خوار نگشتی رگ ریحان، اگر
غالیه از خاک دری داشتی
داد دلم دادی، اگر یار هم
دلبر بیدادگری داشتی
کار، شدی بر دل دیوانه، تنگ
سینه اگر بام و دری داشتی
فصل چمن، غنچه نمی بود دل
در کف اگر مشت زری داشتی
سینه شدی جون جرس افغانکده
مرگ دل ار نوحه گری داشتی
ای دل افسرده، چه شد شورشت
آه قیامت اثری داشتی
مطلب پروانه، روا شد حزین
کاش تو هم بال و پری داشتی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
کند گردآوری زلفش، دل شوریده بسیاری
که زندان را نباشد بهتر از زنجیر، دیواری
تغافل می کند تیغ تو تا کی با رگ جانم؟
ز کفر بی سرانجامم، به جا مانده ست زنّاری
خروشی دلخراش از رخنه های سینه می آید
صفیری می سراید در قفس، مرغ گرفتاری
غبار تربتم، در چشم شیران خاک می ریزد
خدنگی خورده ام از کیش مژگان ستمکاری
ز خورشید جهان آرای رخسار نگه سوزش
در آتشخانه ى دل، هر طرف گرم است بازاری
تپان درخاک و خون، چون نیم بسمل جان گسل دارد
دل آزرده را، بیماری چشم جگر داری
حزین ، آخر زیان عشقبازی، سود می گردد
که بازار نگه، گرم است، با خورشید رخساری
که زندان را نباشد بهتر از زنجیر، دیواری
تغافل می کند تیغ تو تا کی با رگ جانم؟
ز کفر بی سرانجامم، به جا مانده ست زنّاری
خروشی دلخراش از رخنه های سینه می آید
صفیری می سراید در قفس، مرغ گرفتاری
غبار تربتم، در چشم شیران خاک می ریزد
خدنگی خورده ام از کیش مژگان ستمکاری
ز خورشید جهان آرای رخسار نگه سوزش
در آتشخانه ى دل، هر طرف گرم است بازاری
تپان درخاک و خون، چون نیم بسمل جان گسل دارد
دل آزرده را، بیماری چشم جگر داری
حزین ، آخر زیان عشقبازی، سود می گردد
که بازار نگه، گرم است، با خورشید رخساری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
به افسونها، شنیدم بوالهوس را، شاد می کردی
چه می کردم، اگر با او مراهم یاد می کردی؟
خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت
به گرد دام، می گرداندی و آزاد می کردی
به گلشن رفتم و از نونهالان جلوهها دیدم
اگر می آمدی، خون در دل شمشاد می کردی
زرشک امشب نم دردیده سودی خواب شیرین را
مگر من مرده ام کافسانهٔ فرهاد می کردی؟
چه خاموشی حزین ! آن ناله های دلخراشت کو؟
که در دام و قفس، خون در دل صیاد می کردی
چه می کردم، اگر با او مراهم یاد می کردی؟
خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت
به گرد دام، می گرداندی و آزاد می کردی
به گلشن رفتم و از نونهالان جلوهها دیدم
اگر می آمدی، خون در دل شمشاد می کردی
زرشک امشب نم دردیده سودی خواب شیرین را
مگر من مرده ام کافسانهٔ فرهاد می کردی؟
چه خاموشی حزین ! آن ناله های دلخراشت کو؟
که در دام و قفس، خون در دل صیاد می کردی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
بدا ما قد بدا فی الحبّ من بیداءِ اشواقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دلا، به جبهه، در دوست را نشان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
در دیده و دل، از دل و از دیده جدایی
بی جایی و چون می نگرم در همه جایی
لب باده چکان، جلوه چمان، طرّه پریشان
آشفته چنین، بر سر بازار چرایی؟
گه در جگر گرمی و گه بر مژهٔ تر
گه در شکن آه منی، در چه هوایی؟
هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست
هم ساقی و هم نایی و هم نای و نوایی
بر تارک سر هوشی و در پردهٔ دل، راز
در دیدهٔ سر، نوری و در سینه، صفایی
نظّاره کنان از نظر عشق، به حسنی
رخساره نهان، در شکن زلف دوتایی
گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل
گه بارکش خرقه و گه زیر قبایی
در حدّ اشارات، تو هم مایی و هم من
در محو اضافات، برون از من و مایی
مست است حزین ، امشب از آن ساقی سرمست
مطرب، بزن این پرده، به آهنگ رسایی
بی جایی و چون می نگرم در همه جایی
لب باده چکان، جلوه چمان، طرّه پریشان
آشفته چنین، بر سر بازار چرایی؟
گه در جگر گرمی و گه بر مژهٔ تر
گه در شکن آه منی، در چه هوایی؟
هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست
هم ساقی و هم نایی و هم نای و نوایی
بر تارک سر هوشی و در پردهٔ دل، راز
در دیدهٔ سر، نوری و در سینه، صفایی
نظّاره کنان از نظر عشق، به حسنی
رخساره نهان، در شکن زلف دوتایی
گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل
گه بارکش خرقه و گه زیر قبایی
در حدّ اشارات، تو هم مایی و هم من
در محو اضافات، برون از من و مایی
مست است حزین ، امشب از آن ساقی سرمست
مطرب، بزن این پرده، به آهنگ رسایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
فریاد که از عاشق مسکین که تو داری
سر می کشد آن طرّهٔ مشکین که تو داری
در طاعت عشق تو، صنمخانه نشینم
کافرکند این ملّت اوا آیین که تو داری؟
چون شمعِ فروزنده، ز فانوس عیان است
در پیرهن، آن ساعد سیمین که تو داری
دشنامی، اگر تلخ برآید ز زبانت
شیرین کندش، آن لب شیرین که تو داری
در زیر سر خواب گران تو بود زلف
فریاد ازین نرمی بالین که تو داری
تهمت به حنا بسته ای و سختی دوران
افشرده دل، آن دست نگارین که تو داری
در می کشد و چاک زند خرقهٔ ما را
چون گل به بر، این حلهٔ رنگین که تو داری
در هالهٔ خط، روی تو از طالع حسن است
سعد است قران مه و پروین که تو داری
چون شمع، لبت سوخت حزین ، از نفس گرم
ای خسته، ندانم چه تن است این که تو داری
سر می کشد آن طرّهٔ مشکین که تو داری
در طاعت عشق تو، صنمخانه نشینم
کافرکند این ملّت اوا آیین که تو داری؟
چون شمعِ فروزنده، ز فانوس عیان است
در پیرهن، آن ساعد سیمین که تو داری
دشنامی، اگر تلخ برآید ز زبانت
شیرین کندش، آن لب شیرین که تو داری
در زیر سر خواب گران تو بود زلف
فریاد ازین نرمی بالین که تو داری
تهمت به حنا بسته ای و سختی دوران
افشرده دل، آن دست نگارین که تو داری
در می کشد و چاک زند خرقهٔ ما را
چون گل به بر، این حلهٔ رنگین که تو داری
در هالهٔ خط، روی تو از طالع حسن است
سعد است قران مه و پروین که تو داری
چون شمع، لبت سوخت حزین ، از نفس گرم
ای خسته، ندانم چه تن است این که تو داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ای ناله، خوشا بخت رسایی که تو داری
ما را نبود راه به جایی که تو داری
خواهی شدن ای دل، می صافی به خرابات
با دردکشان، صدق و صفایی که تو داری
از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را
ای بت، سر ما و کف پایی که تو داری
بی پرده به هر گوشه کند راز نهان را
ای نی، نفس پرده گشایی که تو داری
تا چند لب جام برد بوسه به تاراج
ساقی ز لب بوسه ربایی که تو داری؟
سنبل کده کرده ست گریبان سمن را
مشکینه خط غالیه سایی که تو داری
طالع نگذارد گِره بسته به کارم
گر باز شود بند قبایی که تو داری
چون آینه از دیدهٔ حیرت زده، شادم
از کف ندهم فیض لقایی که تو داری
در تیرگی، آیینهٔ دل را نگذارد
مطرب، نفس زنگ زدایی که تو داری
خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت
نطق از لب الهام سرایی که تو داری
بی ذوق سماع است حزین ، نالهٔ بلبل
شوریده مرا طرزِ نوایی که تو داری
ما را نبود راه به جایی که تو داری
خواهی شدن ای دل، می صافی به خرابات
با دردکشان، صدق و صفایی که تو داری
از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را
ای بت، سر ما و کف پایی که تو داری
بی پرده به هر گوشه کند راز نهان را
ای نی، نفس پرده گشایی که تو داری
تا چند لب جام برد بوسه به تاراج
ساقی ز لب بوسه ربایی که تو داری؟
سنبل کده کرده ست گریبان سمن را
مشکینه خط غالیه سایی که تو داری
طالع نگذارد گِره بسته به کارم
گر باز شود بند قبایی که تو داری
چون آینه از دیدهٔ حیرت زده، شادم
از کف ندهم فیض لقایی که تو داری
در تیرگی، آیینهٔ دل را نگذارد
مطرب، نفس زنگ زدایی که تو داری
خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت
نطق از لب الهام سرایی که تو داری
بی ذوق سماع است حزین ، نالهٔ بلبل
شوریده مرا طرزِ نوایی که تو داری