عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
بر دیده کشم سرمه ز خاک کف پایی
شاید که دهد اشک مرا رنگ حنایی
می در قدح و باد صبا بر سر لطف است
دارد چمن امروز عجب آب و هوایی
دولت طلبی، دامن دل را مده از دست
شاید که برون آید ازین بیضه همایی
نالیدن بلبل ز نو آموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی
کرده ست بهار عجبی خار بیابان
از دشت گذشته ست مگر آبله پایی
داده ست غمت، رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود را برسانید به یاران سبک پی
می آید ازین قافله آواز درایی
گلشن به نسیمی شکند عهد هزاران
در کشور خوبان نبود رسم وفایی
دور از گل رویت نفسی نیست حزین را
مانده ست به جا، بلبل بی برگ و نوایی
شاید که دهد اشک مرا رنگ حنایی
می در قدح و باد صبا بر سر لطف است
دارد چمن امروز عجب آب و هوایی
دولت طلبی، دامن دل را مده از دست
شاید که برون آید ازین بیضه همایی
نالیدن بلبل ز نو آموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی
کرده ست بهار عجبی خار بیابان
از دشت گذشته ست مگر آبله پایی
داده ست غمت، رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود را برسانید به یاران سبک پی
می آید ازین قافله آواز درایی
گلشن به نسیمی شکند عهد هزاران
در کشور خوبان نبود رسم وفایی
دور از گل رویت نفسی نیست حزین را
مانده ست به جا، بلبل بی برگ و نوایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ای کعبهٔ جان از تو کلیسای فرنگی
بی یاد تو دل را دو جهان سینهٔ تنگی
جان دیده از آن نرگس عیار فریبی
دل خورده از آن غمزهٔ خونخوار خدنگی
دیری ست که شرمنده ام از سبحه، چه سازم؟
زنّار به چنگی بود، آن طرّه به چنگی
یک زمزمه در پرده گشایی ست ولیکن
دل نغمه به رنگی زد وناقوس به رنگی
گوهر به دو کف می دهم و ناخن آن نیست
کز سینهٔ معدن بخراشم رگ سنگی
از عشق پرآشوب محال است نجاتم
هر قطره درین بحر بود کام نهنگی
رسوایی جاوید حزین ار طلبد عشق
صد نام نکو باد به گرد سر ننگی
بی یاد تو دل را دو جهان سینهٔ تنگی
جان دیده از آن نرگس عیار فریبی
دل خورده از آن غمزهٔ خونخوار خدنگی
دیری ست که شرمنده ام از سبحه، چه سازم؟
زنّار به چنگی بود، آن طرّه به چنگی
یک زمزمه در پرده گشایی ست ولیکن
دل نغمه به رنگی زد وناقوس به رنگی
گوهر به دو کف می دهم و ناخن آن نیست
کز سینهٔ معدن بخراشم رگ سنگی
از عشق پرآشوب محال است نجاتم
هر قطره درین بحر بود کام نهنگی
رسوایی جاوید حزین ار طلبد عشق
صد نام نکو باد به گرد سر ننگی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
کمند جذبه اش نگذاشت مجنونی به صحرایی
سواد شهر بند حلقهٔ زلف دلارایی
درین بستان سرا غیر از تو بی پروا نمی بینم
به رنگ و بوی گل در پرده ای بی پرده پیدایی
نمی دانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را؟
تجلی کرده در هر ذره ای حسن دلارایی
نمی باشد رهایی قسمت مرغ نگاه من
بود هر حلقهٔ زلف تو را دام تماشایی
حزین از مردم بی غم دل افسرده ای دارم
به قربان سری گردم که دارد شور سودایی
سواد شهر بند حلقهٔ زلف دلارایی
درین بستان سرا غیر از تو بی پروا نمی بینم
به رنگ و بوی گل در پرده ای بی پرده پیدایی
نمی دانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را؟
تجلی کرده در هر ذره ای حسن دلارایی
نمی باشد رهایی قسمت مرغ نگاه من
بود هر حلقهٔ زلف تو را دام تماشایی
حزین از مردم بی غم دل افسرده ای دارم
به قربان سری گردم که دارد شور سودایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ز کاوش مژه ى شوخ آتشین خویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
مرا دور از تو، گل در پیرهن خار است پنداری
رگ جان بی توام، پیوند زنّار است پنداری
ز مضراب غم نامهربان شوخی، فغان سازم
به شیون هر سر مویم، رگ تار است پنداری
کمند جذبهٔ هر ذرّه ام تسخیر می سازد
جهان یک سر، تجلّی گاه دیدار است پنداری
مرا نور نظر تا دامن مژگان نمی آید
نگاه عجزم از حسرت گرانبار است پنداری
حزین ، آماده کن بهر نثار مقدمش، جان را
دل از خود رفت، آمد آمدِ یار است پنداری
رگ جان بی توام، پیوند زنّار است پنداری
ز مضراب غم نامهربان شوخی، فغان سازم
به شیون هر سر مویم، رگ تار است پنداری
کمند جذبهٔ هر ذرّه ام تسخیر می سازد
جهان یک سر، تجلّی گاه دیدار است پنداری
مرا نور نظر تا دامن مژگان نمی آید
نگاه عجزم از حسرت گرانبار است پنداری
حزین ، آماده کن بهر نثار مقدمش، جان را
دل از خود رفت، آمد آمدِ یار است پنداری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
دل آشفته و دیده خونبار داری
مگر با محبت سر و کار داری؟
که نشتر فرو برده، در مغز و جانت
که رگهای مژگان گهربار داری؟
وصالت نصیب است، یا آنکه چون من
دلی حسرت آگین دیدار داری؟
گل ناز پرورد من، بی قراری
همانا که در پیرهن خار داری
بگو، عاشقان رازداران عشقند
چو خود بی وفا یا وفادار داری؟
وفا پیشه یاری ست، یا آنکه چون خود
ستمگر، جفاجو، دل آزار داری؟
دل فارغ خویش را، نامسلمان
ز زلف که در قید زنار داری؟
شکسته ست خاری به دل چون حزینت
که بلبل صفت، نالهٔ زار داری
مگر با محبت سر و کار داری؟
که نشتر فرو برده، در مغز و جانت
که رگهای مژگان گهربار داری؟
وصالت نصیب است، یا آنکه چون من
دلی حسرت آگین دیدار داری؟
گل ناز پرورد من، بی قراری
همانا که در پیرهن خار داری
بگو، عاشقان رازداران عشقند
چو خود بی وفا یا وفادار داری؟
وفا پیشه یاری ست، یا آنکه چون خود
ستمگر، جفاجو، دل آزار داری؟
دل فارغ خویش را، نامسلمان
ز زلف که در قید زنار داری؟
شکسته ست خاری به دل چون حزینت
که بلبل صفت، نالهٔ زار داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
منت نکشد همّتم از دست دعایی
زد غیرت من هر دو جهان را سرپایی
غم پرده در و صبر ز ما گوشه گرفته ست
ای مطرب کوته نفس آواز رسایی
گر زیر فلک تنگ شود دامن دل هست
از دل نفسی تا بکشم نیست فضایی
با عشق چه پاید خس و خاشاک وجودم؟
این شعله مبادا که کند نشو و نمایی
خوش خرقه ی سالوس به ما تنگ گرفته ست
ای چاک گریبان دل، امروز کجایی؟
در کوی تو چون شعله که از طور کشد سر
از نالهٔ عشّاق بلند است نوایی
داده ست غمت رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود کیست حزین تا که ازو رنجه کنی دل؟
دریوزه پرست نگهی، عشوه گدایی
زد غیرت من هر دو جهان را سرپایی
غم پرده در و صبر ز ما گوشه گرفته ست
ای مطرب کوته نفس آواز رسایی
گر زیر فلک تنگ شود دامن دل هست
از دل نفسی تا بکشم نیست فضایی
با عشق چه پاید خس و خاشاک وجودم؟
این شعله مبادا که کند نشو و نمایی
خوش خرقه ی سالوس به ما تنگ گرفته ست
ای چاک گریبان دل، امروز کجایی؟
در کوی تو چون شعله که از طور کشد سر
از نالهٔ عشّاق بلند است نوایی
داده ست غمت رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود کیست حزین تا که ازو رنجه کنی دل؟
دریوزه پرست نگهی، عشوه گدایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
تو گر ابر نقاب از روی آتشناک برداری
چو شبنم، عالم افسرده را از خاک برداری
چه کم خواهد شد از گیرایی مژگان چالاکت
زکات چشم، اگر افتاده ای از خاک برداری؟
صف محشر به هم خواهد زد آسان چون صف مژگان
اگر دست از عنان غمزهٔ بی باک برداری
صفای وقت، بر روی تو بگشاید در جنت
غبار جسم اگر، ز آیینهٔ ادراک برداری
میفشان تخم سعی از حرص، در دنیای بی حاصل
که ترسم دانه ی دل ریزی و خاشاک برداری
سلامت کی توانی در گریبان کفن بردن
سر تسلیم اگر، زان حلقه ی فتراک برداری
زمین در سینهٔ افلاک، می گردد تپان چون دل
مبادا سایه ی سنگین خویش از خاک برداری
حمایل سازمت، دست دعای می پرستان را
به بدمستی اگر خواهی، سری چون تاک برداری
بیا در سایهٔ داغ جنون و سرفرازی کن
چرا باید به گردن، منت افلاک برداری؟
نوای عشق را، در پرده سنجیدن اثر دارد
مبادا چون جرس، دست از دل صد چاک برداری
حزین ، از گریه ات صد کوچه خالی می کند طوفان
دمی گر آستین از دیدهٔ نمناک برداری
چو شبنم، عالم افسرده را از خاک برداری
چه کم خواهد شد از گیرایی مژگان چالاکت
زکات چشم، اگر افتاده ای از خاک برداری؟
صف محشر به هم خواهد زد آسان چون صف مژگان
اگر دست از عنان غمزهٔ بی باک برداری
صفای وقت، بر روی تو بگشاید در جنت
غبار جسم اگر، ز آیینهٔ ادراک برداری
میفشان تخم سعی از حرص، در دنیای بی حاصل
که ترسم دانه ی دل ریزی و خاشاک برداری
سلامت کی توانی در گریبان کفن بردن
سر تسلیم اگر، زان حلقه ی فتراک برداری
زمین در سینهٔ افلاک، می گردد تپان چون دل
مبادا سایه ی سنگین خویش از خاک برداری
حمایل سازمت، دست دعای می پرستان را
به بدمستی اگر خواهی، سری چون تاک برداری
بیا در سایهٔ داغ جنون و سرفرازی کن
چرا باید به گردن، منت افلاک برداری؟
نوای عشق را، در پرده سنجیدن اثر دارد
مبادا چون جرس، دست از دل صد چاک برداری
حزین ، از گریه ات صد کوچه خالی می کند طوفان
دمی گر آستین از دیدهٔ نمناک برداری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
چرا ازشام زلف آن صبح تابان بر نمی آری؟
دمار از روزگار کفر و ایمان برنمی آری؟
نمی سازی چرا آزاد، از قید خودی ما را؟
دل از امّید و بیم وصل و هجران برنمی آری
ز چشمت، موج بی پروا نگاهی، برنمی خیزد
چه دیدی کز نیام این تیغ عریان برنمی آری؟
نمی سوزی به خاک نامرادی، تخم امّیدی
که دود از خرمنم، ای برق جولان، برنمی آری
به شکر خنده، نگشایی لب زخم اسیران را
که شور محشر از خاک شهیدان برنمی آری
دو روزی مانده باقی ساقی، ایام بهاران را
ز قید توبه ام تاکی، پشیمان برنمی آری؟
شب وصل است ای دل، از جمالش دیده روشن کن
سری چون شمع، تا کی از گریبان بر نمی آری؟
نمی بخشی گشاد، از شست بی باکی، نگاهی را
که آهی از دل گبر و مسلمان برنمی آری
حزین از کهنه دیر جسم، جان را، خیمه بیرون زن
چرا این کعبه را از کافرستان برنمی آری؟
دمار از روزگار کفر و ایمان برنمی آری؟
نمی سازی چرا آزاد، از قید خودی ما را؟
دل از امّید و بیم وصل و هجران برنمی آری
ز چشمت، موج بی پروا نگاهی، برنمی خیزد
چه دیدی کز نیام این تیغ عریان برنمی آری؟
نمی سوزی به خاک نامرادی، تخم امّیدی
که دود از خرمنم، ای برق جولان، برنمی آری
به شکر خنده، نگشایی لب زخم اسیران را
که شور محشر از خاک شهیدان برنمی آری
دو روزی مانده باقی ساقی، ایام بهاران را
ز قید توبه ام تاکی، پشیمان برنمی آری؟
شب وصل است ای دل، از جمالش دیده روشن کن
سری چون شمع، تا کی از گریبان بر نمی آری؟
نمی بخشی گشاد، از شست بی باکی، نگاهی را
که آهی از دل گبر و مسلمان برنمی آری
حزین از کهنه دیر جسم، جان را، خیمه بیرون زن
چرا این کعبه را از کافرستان برنمی آری؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
خصم آسودگیم، ای غم جانان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
ز دام طره، شکنهای دلربا بنمای
نوازشی به من محنت آزما بنمای
حدیث نرگس مست تو می کنم، عمریست
ز یک نگه، گل صد گونه مرحبا، بنمای
هزار عقده فزون است، در رگ جانم
ز چین زلف، نسیم گره گشا، بنمای
ز زهد خشک، به تنگ است خاطرم، ساقی
هلال ابروی جام جهان نما، بنمای
به دور نرگس او، محتسب، مرنج از من
جهانیان همه مستند، پارسا بنمای
علاج درد من از پرسشی توان کردن
فسونی از لب لعل کرشمه زا بنمای
حزین ، چو غنچه، چرا مهر بر دهان زده ای؟
ترنمی به هزاران خوشنوا، بنمای
نوازشی به من محنت آزما بنمای
حدیث نرگس مست تو می کنم، عمریست
ز یک نگه، گل صد گونه مرحبا، بنمای
هزار عقده فزون است، در رگ جانم
ز چین زلف، نسیم گره گشا، بنمای
ز زهد خشک، به تنگ است خاطرم، ساقی
هلال ابروی جام جهان نما، بنمای
به دور نرگس او، محتسب، مرنج از من
جهانیان همه مستند، پارسا بنمای
علاج درد من از پرسشی توان کردن
فسونی از لب لعل کرشمه زا بنمای
حزین ، چو غنچه، چرا مهر بر دهان زده ای؟
ترنمی به هزاران خوشنوا، بنمای
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
تا شکن از دور روزگار نیابی
بار، در آن زلف تابدار نیابی
تا نظر از کاینات، بازنگیری
نشئهٔ آن چشم پرخمار نیابی
تا ندهی سینه را به داغ محبّت
روی دلی زان سمن عذار نیابی
گلبن عیشت، شکفتگی نپذیرد
تا به دل از عشق، خارخار نیابی
تا دلت از تیغ غمزه، چاک نگردد
بویی از آن زلف تابدار نیابی
تا نبرد شور عشق، تاب و شکیبت
راحت دلهای بی قرار نیابی
گر نکنی صرف می پرستی و شادی
نشئهٔ این عمر مستعار نیابی
صرصر غم گر به هم زند دو جهان را
در دل آزادگان، غبار نیابی
تا نفشانی به خاک، جام هوس را
ساغر عشق از کف نگار نیابی
تا قدم از سر چو آفتاب نسازی
سایهٔ آن سرو پایدار، نیابی
تا نکشی صد هزار ساغر خون را
چاشنی لعل میگسار نیابی
تا نکنی خویش، از میانه به یک سو
شاهد مقصود، در کنار نیابی
تا نخوری زخم تیغ ناز نکویان
لذت جان و دل فگار نیابی
گر کند آن شوخ، یک کرشمه به کارت
دست و دل خویش را به کار نیابی
گر نکشی خویش را به عالم مستی
مهلتی از دهر بی مدار نیابی
در خم چوگان فکنده، شحنهٔ عشقش
گر سر منصور را به دار نیابی
ای که طلبکار کعبه ای، به حقیقت
جز دل درویش حق شعار نیابی
ای که زدی راه خستگان محبت
دارم امیدی، که وصل یار نیابی
رفته حزین و ازو به صفحهٔ دوران
جز سخن عشق، یادگار نیابی
بار، در آن زلف تابدار نیابی
تا نظر از کاینات، بازنگیری
نشئهٔ آن چشم پرخمار نیابی
تا ندهی سینه را به داغ محبّت
روی دلی زان سمن عذار نیابی
گلبن عیشت، شکفتگی نپذیرد
تا به دل از عشق، خارخار نیابی
تا دلت از تیغ غمزه، چاک نگردد
بویی از آن زلف تابدار نیابی
تا نبرد شور عشق، تاب و شکیبت
راحت دلهای بی قرار نیابی
گر نکنی صرف می پرستی و شادی
نشئهٔ این عمر مستعار نیابی
صرصر غم گر به هم زند دو جهان را
در دل آزادگان، غبار نیابی
تا نفشانی به خاک، جام هوس را
ساغر عشق از کف نگار نیابی
تا قدم از سر چو آفتاب نسازی
سایهٔ آن سرو پایدار، نیابی
تا نکشی صد هزار ساغر خون را
چاشنی لعل میگسار نیابی
تا نکنی خویش، از میانه به یک سو
شاهد مقصود، در کنار نیابی
تا نخوری زخم تیغ ناز نکویان
لذت جان و دل فگار نیابی
گر کند آن شوخ، یک کرشمه به کارت
دست و دل خویش را به کار نیابی
گر نکشی خویش را به عالم مستی
مهلتی از دهر بی مدار نیابی
در خم چوگان فکنده، شحنهٔ عشقش
گر سر منصور را به دار نیابی
ای که طلبکار کعبه ای، به حقیقت
جز دل درویش حق شعار نیابی
ای که زدی راه خستگان محبت
دارم امیدی، که وصل یار نیابی
رفته حزین و ازو به صفحهٔ دوران
جز سخن عشق، یادگار نیابی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
بکش خون دلم تا مستی بی دردسر یابی
گل داغ مرا بو کن، که بوی عشق دریابی
عیار حسن را آیینهٔ حیران، کند کامل
مگردان از نگاهم رو، که اکسیر نظر یابی
نهان زخم دلم را در نمکزار تبسّم کن
که از تیمار حسرت پروران اجر دگر یابی
بیا در دیده تا بینی، رساییهای ضعفم را
سر نظّاره را، در دامن مژگان تر یابی
در آن وادی که من افشرده ام، پای تحمّل را
دل آواره، از ریگ بیابان بیشتر یابی
ره دور و دراز بیخودی، منزل نمی دارد
نشان را پی سپر بینی، خبر را بی خبر یابی
خیال زلف و رویی را، خلیل آتش دل کن
که نسرین تا گریبان، موج سنبل تا کمر یابی
رگ افسرده را با یاد مژگانی حوالت کن
که آب زندگی، از جویبار نیشتر یابی
اگر ای ابر، داری در نظر همراهی چشمم
بهارگریه ام را، در سمن زار سحر یابی
به مستی بی گزک منشین، بکن دستی به مژگانم
که در هر قطره اشک شور من، لخت جگر یابی
حزین از خود بیفشان دامنی، سیر دو عالم کن
سبکباری اگر چون بوی گل فیض سفر یابی
گل داغ مرا بو کن، که بوی عشق دریابی
عیار حسن را آیینهٔ حیران، کند کامل
مگردان از نگاهم رو، که اکسیر نظر یابی
نهان زخم دلم را در نمکزار تبسّم کن
که از تیمار حسرت پروران اجر دگر یابی
بیا در دیده تا بینی، رساییهای ضعفم را
سر نظّاره را، در دامن مژگان تر یابی
در آن وادی که من افشرده ام، پای تحمّل را
دل آواره، از ریگ بیابان بیشتر یابی
ره دور و دراز بیخودی، منزل نمی دارد
نشان را پی سپر بینی، خبر را بی خبر یابی
خیال زلف و رویی را، خلیل آتش دل کن
که نسرین تا گریبان، موج سنبل تا کمر یابی
رگ افسرده را با یاد مژگانی حوالت کن
که آب زندگی، از جویبار نیشتر یابی
اگر ای ابر، داری در نظر همراهی چشمم
بهارگریه ام را، در سمن زار سحر یابی
به مستی بی گزک منشین، بکن دستی به مژگانم
که در هر قطره اشک شور من، لخت جگر یابی
حزین از خود بیفشان دامنی، سیر دو عالم کن
سبکباری اگر چون بوی گل فیض سفر یابی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
خواست شاهد می پرستم، یللی
آنچه او می خواست هستم، یللی
دست رقصم آستینی بیش نیست
دست یار افشاند دستم، یللی
چون حباب از آه کارم شد درست
بحر گشتم، تا شکستم یلّلی
توبهٔ نشکسته نگذارم درست
عهد با پیمانه بستم یللی
سوز من سازد دماغ چرخ، ساز
عود این نه مجمرستم یللی
خضر می باید که تعمیرم کند
من همان دیوار پستم یللی
نغمهٔ مطرب چواز خویشم برد
آید آواز الستم، یللی
چشم ساقی می پیاپی می دهد
مست مست مست مستم یللی
این غزل از فیض مولانا، حزین
در گشاد بال بستم یلّلی
آنچه او می خواست هستم، یللی
دست رقصم آستینی بیش نیست
دست یار افشاند دستم، یللی
چون حباب از آه کارم شد درست
بحر گشتم، تا شکستم یلّلی
توبهٔ نشکسته نگذارم درست
عهد با پیمانه بستم یللی
سوز من سازد دماغ چرخ، ساز
عود این نه مجمرستم یللی
خضر می باید که تعمیرم کند
من همان دیوار پستم یللی
نغمهٔ مطرب چواز خویشم برد
آید آواز الستم، یللی
چشم ساقی می پیاپی می دهد
مست مست مست مستم یللی
این غزل از فیض مولانا، حزین
در گشاد بال بستم یلّلی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
ز دل غافلی یار جانی نباشی!
نداری وفا، زندگانی نباشی!
به من هوش نگذاشت، دشنام تلخت
به لب، بادهٔ ارغوانی نباشی!
به دیدارت، از عیش دنیا گذشتم
به رخ جنت جاودانی نباشی!
به بیگانگیها، که از من مپوشان
به چشم آشنایی، فلانی نباشی!
زگل بی بقاتر بود عهد سستت
نشاط بهار جوانی نباشی!
نشاندی به خون از نگاهی حزین را
تو ای بی وفا، یار جانی نباشی!
نداری وفا، زندگانی نباشی!
به من هوش نگذاشت، دشنام تلخت
به لب، بادهٔ ارغوانی نباشی!
به دیدارت، از عیش دنیا گذشتم
به رخ جنت جاودانی نباشی!
به بیگانگیها، که از من مپوشان
به چشم آشنایی، فلانی نباشی!
زگل بی بقاتر بود عهد سستت
نشاط بهار جوانی نباشی!
نشاندی به خون از نگاهی حزین را
تو ای بی وفا، یار جانی نباشی!
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
ای خستهٔ بی قرار چونی؟
بی مونس و غمگسار چونی؟
یاران چه شدند و دوستداران؟
بی یار، درین دیار چونی؟
درگریه نمک نمانده دیگر
ای سینهٔ داغدار، چونی؟
گردی نرسید از ره یار
ای دیدهٔ انتظار، چونی؟
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
بی برگ، درین بهار چونی؟
رفت آنکه طبیب خستگان بود
با درد دل فگار چونی؟
چون شمع، حزین در آتش دل
با دیدهٔ اشکبار، چونی؟
بی مونس و غمگسار چونی؟
یاران چه شدند و دوستداران؟
بی یار، درین دیار چونی؟
درگریه نمک نمانده دیگر
ای سینهٔ داغدار، چونی؟
گردی نرسید از ره یار
ای دیدهٔ انتظار، چونی؟
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
بی برگ، درین بهار چونی؟
رفت آنکه طبیب خستگان بود
با درد دل فگار چونی؟
چون شمع، حزین در آتش دل
با دیدهٔ اشکبار، چونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
حین طفت حول الحی اذ مررت بالجانی
رهزن دل و دین شد، چشم نامسلمانی
آفت مسلمانی، زلف دین براندازش
زیر هر شکنجش دل، دیر و پیر رهبانی
دیده ام به خونریزی، غمزه و نگاهش را
ترک سخت بازویی، شوخ سست پیمانی
شب که با هزار افغان، در فراق یوسف خویش
داشتم به سینه دلی، رشک پیرکنعانی
غیرتم صلا زد و گفت، دامنی بزن به میان
تا به کى فرومانده، در طلسم حیرانی؟
فکر زاد راه طلب، رسم ره نوردان نیست
بس بود شکسته دلی، با درست پیمانی
زین سروش فرخنده، هوش در سماع آمد
تن ز شوق جانان شد، پای تا به سر جانی
از ادب به جای قدم، دیده قطره زن کردم
ناگهان به پیش آمد، سهمگین بیابانی
خورد هرکف خاکش، مغز شرزه شیران را
جادهٔ خطرناکش، اژدهای پیچانی
حالتی غریب افتاد، حیرتی عجب، رو داد
کشتی تحمّل شد، لطمه سنج طوفانی
در تف تب و تابم، درد دوری، افکنده
نه رهی نه همراهی، نه دلی نه درمانی
موج خیز وحشت را، بی کرانه می دیدم
پهن دشت حیرت را، نه سری نه پایانی
داشتم در آن حیرت، برگ و ساز جمعیت
حسرت فراوانی، خاطر پریشانی
گشته شمع بالینم، تیره شام دیجوری
کرده اشک پروینم، پیش پا چراغانی
لاله داغ دیرینم، سینه سوزی آیینش
گل، کنار خونینم، غنچه اشک غلتانی
خانه سوز هستی شد، آه آتش آلودم
انما الحشی ذابت، من لهیب نیرانی
عاشقانه نالیدم، عاجزانه می گفتم
این جمع اصحابی، وین ربع خلّانی
خضر پی خجستهٔ من، وقت دستگیری هاست
هر طرف دد و دامی، هر قدم مغیلانی
ساکنی ربا نجد، این رکب ربعکم
کان شوق حضرتکم، سائقاً لأضعانی
دوری اختیاری نیست، عشق و دل گواه منند
ما طویت کشح القلب، عنکم بسلوانی
پر در عدن چشمم، کرده بود وادی را
اذ بدت خیام الحی، من اهیل عدنانی
بیخودی ز خاطر داشت، لوح وصل و هجران را
در سرم هوا نگذاشت، ذوق کفر و ایمانی
کاروان مصر آمد، بوی پیرهن کالا
قال لی لک البشری، یا بکیت احزانی
رایگان برافشانند، خسروان عطایا را
نقّلوا مطایاکم، یا کرامَ جیرانی
شب حزین لایعقل، شیخ و برهمن را گفت
اینما تولیتم، ثم وجه عرفانی
رهزن دل و دین شد، چشم نامسلمانی
آفت مسلمانی، زلف دین براندازش
زیر هر شکنجش دل، دیر و پیر رهبانی
دیده ام به خونریزی، غمزه و نگاهش را
ترک سخت بازویی، شوخ سست پیمانی
شب که با هزار افغان، در فراق یوسف خویش
داشتم به سینه دلی، رشک پیرکنعانی
غیرتم صلا زد و گفت، دامنی بزن به میان
تا به کى فرومانده، در طلسم حیرانی؟
فکر زاد راه طلب، رسم ره نوردان نیست
بس بود شکسته دلی، با درست پیمانی
زین سروش فرخنده، هوش در سماع آمد
تن ز شوق جانان شد، پای تا به سر جانی
از ادب به جای قدم، دیده قطره زن کردم
ناگهان به پیش آمد، سهمگین بیابانی
خورد هرکف خاکش، مغز شرزه شیران را
جادهٔ خطرناکش، اژدهای پیچانی
حالتی غریب افتاد، حیرتی عجب، رو داد
کشتی تحمّل شد، لطمه سنج طوفانی
در تف تب و تابم، درد دوری، افکنده
نه رهی نه همراهی، نه دلی نه درمانی
موج خیز وحشت را، بی کرانه می دیدم
پهن دشت حیرت را، نه سری نه پایانی
داشتم در آن حیرت، برگ و ساز جمعیت
حسرت فراوانی، خاطر پریشانی
گشته شمع بالینم، تیره شام دیجوری
کرده اشک پروینم، پیش پا چراغانی
لاله داغ دیرینم، سینه سوزی آیینش
گل، کنار خونینم، غنچه اشک غلتانی
خانه سوز هستی شد، آه آتش آلودم
انما الحشی ذابت، من لهیب نیرانی
عاشقانه نالیدم، عاجزانه می گفتم
این جمع اصحابی، وین ربع خلّانی
خضر پی خجستهٔ من، وقت دستگیری هاست
هر طرف دد و دامی، هر قدم مغیلانی
ساکنی ربا نجد، این رکب ربعکم
کان شوق حضرتکم، سائقاً لأضعانی
دوری اختیاری نیست، عشق و دل گواه منند
ما طویت کشح القلب، عنکم بسلوانی
پر در عدن چشمم، کرده بود وادی را
اذ بدت خیام الحی، من اهیل عدنانی
بیخودی ز خاطر داشت، لوح وصل و هجران را
در سرم هوا نگذاشت، ذوق کفر و ایمانی
کاروان مصر آمد، بوی پیرهن کالا
قال لی لک البشری، یا بکیت احزانی
رایگان برافشانند، خسروان عطایا را
نقّلوا مطایاکم، یا کرامَ جیرانی
شب حزین لایعقل، شیخ و برهمن را گفت
اینما تولیتم، ثم وجه عرفانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
برده ست غمت، دست و دل ازکار، کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدارکجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار، کجایی؟
نی بی من ونه با منی ازناز، چه حال است
ای عهدشکن یار وفادار کجایی؟
گل های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی خار کجایی؟
از قدّ و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه طراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بود جلوه گهت، کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار، کجایی؟
بر هم زده ام خانه ی دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دل ها
ای عقده گشایندهٔ هر کار کجایی؟
ای نور یقین، چشم جهان بین دو عالم
ای جان حزین ، ای دل و دلدار کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدارکجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار، کجایی؟
نی بی من ونه با منی ازناز، چه حال است
ای عهدشکن یار وفادار کجایی؟
گل های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی خار کجایی؟
از قدّ و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه طراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بود جلوه گهت، کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار، کجایی؟
بر هم زده ام خانه ی دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دل ها
ای عقده گشایندهٔ هر کار کجایی؟
ای نور یقین، چشم جهان بین دو عالم
ای جان حزین ، ای دل و دلدار کجایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟
دیری ست که دارم سر راه نگهی را
صیدی سر تیر آمده، صیّاد کجایی؟
بیرون وجود، امن و امان عجبی بود
هستی رهِ ما زد، عدم آباد کجایی؟
کو همنفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟
دیری ست که رفتیّ و ندارم خبر از تو
بازآ، دل آواره، خوشت باد، کجایی؟
ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل
می خواست تو را ناله به امداد کجایی؟
با آنکه نیاوردی، یک بار ز ما یاد
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
رسوای جهان می کندم، هند جگرخوار
غم پرده در افتاده، دل شاد، کجایی؟
می خواستی آزرده ببینی دل ما را
اکنون که غمت داد ستم داد، کجایی؟
هم دوشی آن سروقد، اندیشهٔ دوری ست
شرمی بکن، ای جلوهٔ شمشاد کجایی؟
در عشق به یک جلوه، حزین کار تمام است
من برق به خرمن زدم، ای باد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟
دیری ست که دارم سر راه نگهی را
صیدی سر تیر آمده، صیّاد کجایی؟
بیرون وجود، امن و امان عجبی بود
هستی رهِ ما زد، عدم آباد کجایی؟
کو همنفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟
دیری ست که رفتیّ و ندارم خبر از تو
بازآ، دل آواره، خوشت باد، کجایی؟
ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل
می خواست تو را ناله به امداد کجایی؟
با آنکه نیاوردی، یک بار ز ما یاد
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
رسوای جهان می کندم، هند جگرخوار
غم پرده در افتاده، دل شاد، کجایی؟
می خواستی آزرده ببینی دل ما را
اکنون که غمت داد ستم داد، کجایی؟
هم دوشی آن سروقد، اندیشهٔ دوری ست
شرمی بکن، ای جلوهٔ شمشاد کجایی؟
در عشق به یک جلوه، حزین کار تمام است
من برق به خرمن زدم، ای باد کجایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
خرابم از ادای شیوهٔ مستانهٔ چشمی
خمارآلوده ام، از گردش پیمانهٔ چشمی
شراب شوق هر کس جلوه در پیمانه ای دارد
که مجنون محو لیلی بود و من دیوانهٔ چشمی
چه کیفیّت بود در ساغر، این چشم سخن گو را؟
به خواب بیخودی، دل رفته از افسانهٔ چشمی
نگاه گرم ترسا زاده ای سرگشته ام دارد
که می آید سیه مستانه، از میخانه چشمی
حزین ، نبود چو من مستی، خرابات محبّت را
پیاپی می زنم پیمانه، از میخانهٔ چشمی
خمارآلوده ام، از گردش پیمانهٔ چشمی
شراب شوق هر کس جلوه در پیمانه ای دارد
که مجنون محو لیلی بود و من دیوانهٔ چشمی
چه کیفیّت بود در ساغر، این چشم سخن گو را؟
به خواب بیخودی، دل رفته از افسانهٔ چشمی
نگاه گرم ترسا زاده ای سرگشته ام دارد
که می آید سیه مستانه، از میخانه چشمی
حزین ، نبود چو من مستی، خرابات محبّت را
پیاپی می زنم پیمانه، از میخانهٔ چشمی