عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه
رونقی کان دین پیغامبر گرفت
از امیرمؤمنان حیدر گرفت
چون امیر نحل شیر فحل شد
ز‌آهن او سنگ موم نحل شد
میر نحل از دست و جان خویش بود
زانکه علمش نوش وتیغش نیش بود
گفت اگر در رویم آید صد سپاه
کس نبیند پشت من در حرب گاه
روستم گر اهل و گر نااهل بود
چون ز زالی یافت مردی سهل بود
مردی او از خدای لایزال
وان رستم یا ز دستان یا ز زال
شیر حق با تیغ حق دین پروری
همچو زال و رستم دستان گری
او دو مغز است از حسین و از حسن
بل دو مغز است او ازین هر دو سخن
لافتی الا علیش از مصطفاست
وز خداوند جهانش هل اتی است
ازدو دستش لافتی آمد پدید
وز سه قرصش هل اتی آمد پدید
آن سه قرص او چون بیرون شد براه
سرنگون آمد دو قرص مهر و ماه
چون نبی موسی علی هارون بود
گر برادرشان نگوئی چون بود
هر دو هم تخماند و هم دم آمده
موسی و هارون همدم آمده
او چو قلب آل یاسین آمدست
قلب قران یا و سین زین آمدست
قلب قرآن قلب پر قرآن اوست
وال من والاه اندر شأن اوست
ناقة اللّه بود در سنگ ای عجب
سنگ شق شد ناقه آمد در طلب
چون علی فزت و رب الکعبه گفت
ناقة اللّه شیر حق را بر گرفت
گر بحق میگوئی الحق بود خوش
اشتر حق شیر حق را بارکش
گر شتر شد ریسمانی در دهن
با حسین طفل از خلق حسن
آنکه اشتر گشت از بهر پسر
او فرستاد اشتر از بهر پدر
اشتر حق کشته اشقی الاولین
شیر حق را کشته اشقی الاخرین
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضائله
مصطفا گفتست چون آدم بعلم
نوح فهم آنگاه ابراهیم حلم
باز یحیی زهد و موسی بطش کیست
گر نمیدانی شجاع دین علیست
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة حسن رضی اللّه عنه
نور چشم مصطفی و مرتضی
شمع جمع انبیاء واولیا
جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ
در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید
جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی
این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد
زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة حسین رضی الله عنه
کیست حق را و پیمبر را ولی
آن حسن سیرت حسین بن علی
آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حیدر صفت
نه فلک را تا ابد مخدوم بود
زانکه او سلطان ده معصوم بود
قرة‌العین امام مجتبی
شاهد زهرا شهید کربلا
تشنه او را دشنه آغشته بخون
نیم کشته گشته سرگشته بخون
آن چنان سرخود که برد بی دریغ
کافتاب از درد آن شد زیر میغ
گیسوی او تا بخون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
کی کنند این کافران با این همه
کو محمد کو علی کو فاطمه
صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم بخاک کربلا
در تموز کربلا تشنه جگر
سر بریدندش چه باشد زین بتر
با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد ودین کنند
کفرم آید هرکه این را دین شمرد
قطع باد از بن زفانی کین شمرد
هرکه در روئی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ
کاشکی ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او
یا درآن تشویر آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی التعصب
ای تعصب بند بندت کرده بند
چند گوئی چند از هفتاد و اند
در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار
هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو
گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان
تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را
چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز
گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه
کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود
کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند
تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی
چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند
گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک
گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت
هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند
نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
آن امام دین چنین گفتست راست
کان چنان قربی که نزدیک خداست
اهل لطف و طبع را کس در جهان
آن نیابد آشکارا و نهان
از زفانها هر سخن بیرون رود
از زفان شاعران موزون رود
آنکه بود او سرور پیغامبران
گفت در زیر زفان شاعران
هست حق را گنجهای بیشمار
سر آن یک میندانند از هزار
هم قوافی کان خوش و یکسان بود
زان سخن بسیار در قرآن بود
گر قوافی را رواجی نیستی
بر سر هر خطبه تاجی نیستی
نظم ونثری کان میان امتست
از قوافی آن سخن را حرمتست
گر پیمبرمی نخواندی شعر راست
پادشا جولاهه گر نبود رواست
چون جهودان ساحرش میخواندند
بت پرستان شاعرش میخواندند
حق تعالی گفت این بس ظاهرست
کو بحق نه ساحر ونه شاعرست
شاعری در منصب پیغامبری
همچو حجامیست در اسکندری
آنکه باشد هر دو کونش ارزنی
خوشه چینی چون کند در خرمنی
حق چو گفتش نیست شاعر زان نبود
ورنه او را در سخن تاوان نبود
بود او هم در عرب هم در عجم
افصح الفصحاء فی کل الامم
شاعران را نطق او خاموش کرد
در لفظش حلقهشان در گوش کرد
هم فصیحان پیش او الکن شدند
هم ظریفان جهان کودن شدند
باز با جبریل گفت ای محترم
من نیم قاری نبود او لاجرم
هر دو عالم زیر پایش بود خاک
گر نبود او قاری و شاعر چه باک
شعر از طبع آید و پیغامبران
طبع کی دارند همچون دیگران
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
در سخن آمد بسی و اندکی
گر بسنجی وزن گیرد بیشکی
شعر گفتن همچو زر پختن بود
در عروض آوردنش سختن بود
لیکن آن کس را که زر باشد بسی
کی تواند سختن آن هرگز هر کسی
گر بسنجی زر زر موزون بود
ور بسی باشد ز وزن افزون بود
زر چو در میزان نمیگنجد بسی
پس زر بسیار چون سنجد کسی
زر بسی سختن نه بس کاری بود
چون توان سختن چو بسیاری بود
چون پیمبر خواجه اسرار بود
در خور سرش سخن بسیار بود
چون بسختن در نمیآید زرش
همچنان ناسخته میشد از برش
گر زر سخته دهد مرد کریم
گرچه موزون باشد آن باشد سلیم
چون زر ناسخته او پخته بود
سخت اگر گفتی سخن هم سخته بود
حاتم طی را ترازو کی نکوست
لیک فرش بخل را زوطی نکوست
پادشا را زور بازو بس بود
دست زر پاشش ترازو بس بود
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی
سالک آمد تا جناب جبرئیل
همچو موری مرده پیش زنده پیل
گفت ای سلطان اسرار علوم
نقش غیب الغیب را جان تو موم
ای برادر خواندهٔ خیل رسل
مهدی اسلام و هادی سبل
هم تو روح القدس و هم روح الامین
هم امین وحی رب العالمین
هم اولوالعزم از تو رفته پیش صف
هم گرفته مرسلین از تو شرف
حامل قرآن و تورات و زبور
صد کتاب آورده از حق جمله نور
خانهٔ خاص تو خدر کبریا
منزل پاک تو جان مصطفی
صد هزاران پر طاوسی تراست
در مقام قدس قدوسی تراست
انبیا را ترجمانی کردهٔ
شرح صد عالم معانی کردهٔ
عاجزم وز خان و مان افتادهام
بی سرو بن در جهان افتادهام
در دلم دردیست ار درمانش هست
چاره کن چون رگی باجانش هست
جبرئیلش گفت راه خویش گیر
در سلامت رو صلاحی پیش گیر
ما درین دردیم همچون تو مدام
تو برو خود درد ما ما را تمام
یک مقام خاص دارم از هزار
بیشتر زان نبودم یک ذره بار
گر به انگشتی کنم زانجا گذر
همچو انگشتم بسوزد بال و پر
این دمم سدره ست باری منتها
تا کیم آید خبر از مبتدا
بر من از هیبت که آید هر نفس
شرح نتوان داد آن با هیچکس
زانکه کس طاقت ندارد آن سماع
زان کند هر دوجهان جان را وداع
تا که حمال کلام او شدم
ذره ذره ز احترام او شدم
نه توانم بار آن هرگز کشید
نه توانم ذل بی آن عز کشید
زین همه هیبت که بر جان منست
آنچه بس پیداست پنهان منست
من نیم از خوف شاد او هنوز
می نیارم کرد یاد او هنوز
تو سر خود گیر کاینجا راه نیست
ورنه سر زن چون سرت آگاه نیست
سالک آمد پیش پیر راهبر
قصهٔ خود بازگفتش سر بسر
پیر گفتش هست جبریل امین
روح یعنی امر رب العالمین
ذرهٔ گر جبرئیلی بایدت
امر را جانی سبیلی بایدت
مدتی جبریل طاعت کرد و کار
سال آن هفتاد ره هر یک هزار
تا خدا را یاد کردن زهره داشت
پیش از آن دایم خموشی بهره داشت
باز همچندان که اول کرد کار
تا که حاجت خواه شد از کردگار
عمرها در طاعت و در راه شد
تا بنامش خواند و حاجت خواه شد
این همه اورا چو میبایست کرد
تو چه خواهی کرد ای فرتوت مرد
جبرئیل از بعد چندین ساله کار
یافت گنج یاد کرد کردگار
تو زننگ خویش نندیشی دمی
بر تهور نام او گوئی همی
یاد او مغز همه سرمایهاست
ذکر او ارواح را پیرایهاست
گر ملایک را نبودی یاد او
نیستندی بندهٔ آزاد او
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
مار افسایی یکی حربه بدست
کرده بد بر مار سوراخی نشست
هر زمان میساخت معجونی دگر
هر نفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی برانجا درگذشت
مار آمد پیش او در سر گذشت
گفت ای روح اللّه ای شمع انام
هست سیصد سال عمر من تمام
مرد سی ساله مرا افسون کند
تا زسوراخم مگر بیرون کند
رفت عیسی عاقبت زانجایگاه
چوندگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردی کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن از سرگرفت
گفت ای مار از چه طاعت داشتی
خاصه چندانی شجاعت داشتی
آن همه دعوی که کردی از نخست
از چه افتادی چنین در دام سست
گفت من نفریفتم ز افسون او
میتوانستم که ریزم خون او
لیک چون بسیار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فدای نام او
وصل همچون آتشی جان سوزدت
یاد باید تا جهان افروزدت
عطار نیشابوری : بخش دوم
المقالة الثانیه
سالک اسراف کرده در طلب
پیش اسرافیل آمد جان بلب
گفت ای در پرده همدم آمده
هم مکرم هم معظم آمده
ای بسر استاده قایم عرش را
عرش کرده خاک پایت فرش را
گه بمیرانی و گه زنده کنی
گاه برداری گه افکنده کنی
پرتو هفت آسمان از نور تست
زندگی جسم و جان از صور تست
صور اینست ازتو تنها نفخ نور
کز نفخت فیه من روحیست صور
چون دم رحمانست با صورت بهم
میتوانی زد خوشی را صور دم
چون در اول صبح صوری دردمی
دیگر از عالم نیاید عالمی
صعقهٔ در جان عالم افکنی
کل موجودات را بر هم زنی
کوه برگیری بدریا درکشی
گاو و ماهی را ببالا برکشی
مهر و مه را روی گردانی سیاه
اختران را افکنی در خاک راه
هر دو عالم را بدامن در نهی
در عدم افشانی و سر بر نهی
باز از صور دوم در هر دو کون
جامه پوشی یک بیک را لون لون
آنچه ازین صورت رود در کار وبار
میکند شرحش قیامت آشکار
ای بیک دم زنده کرده عالمی
پس مرا هم زنده گردان ازدمی
یا مرا از یکدم خود زنده کن
یا بمیران و بخاک افکنده کن
زین سخن تفتی بر اسرافیل زد
گفتی آن دم کرگدن بر پیل زد
گفت ای از خویشتن سیر آمده
همچو گربه در صف شیر آمده
این طلب کز پرده جان تو خاست
ای مخالف کی شود بر پرده راست
من که عالم خردلیم آید مقیم
هر نفس را خر دلی آیم ز بیم
تو که از عالم نباشی خردلی
چون رسی آخر تو در بی اولی
من که در پای دو کون افتادهام
صور بر لب منتظر استادهام
تا جهانی خلق را بی جان کنم
بیت معمور از نفس ویران کنم
این جهان و آن جهان با دم زنم
چون دو شیشه هر دو را برهم زنم
چون شوم فارغ ز چندان رستخیز
لرزه بر من افتد و من در گریز
تا چو چندین کار بر عالم گذشت
بر من عاجز چه خواهد هم گذشت
تو برو تا نوحهٔ فردا کنم
بهر جانها ماتم تنها کنم
سالک آمد پیش پیر پیشوا
باز گفتش آنچه بودش ماجرا
پیر گفتش هست اسرافیل پاک
پرتو ایجاد و اعلام هلاک
در عظیمی یک ملک همتاش نیست
از شگرفی پا و سر پیداش نیست
وی عجب هر روز از خوف اله
کمتر از مرغی شود در پیشگاه
ذرهٔ گر بیم او میبایدت
تا ابد تسلیم او میبایدت
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقالة الثالثه
سالک همچون موکل بر سری
پیش میکائیل شد چون مضطری
گفت ای فرمانده هر مخزنی
بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی
ای مفاتیح جهان در دست تو
حامل عرشی و کرسی پست تو
ابر و باران قطرهٔ عمان تست
رزق و روزی ریزه از خوان تست
هر شبی ازتودل افروزی رسد
باز هر روزی ز نو روزی رسد
گر ترا نبود بروزی هیچ برگ
کی نشیند شبنمی بر هیچ برگ
ور عنان باد پیچی یک دمی
کی نسیم خوش جهد در عالمی
تا ابد سرسبزی خلقان ز تست
رعد و برق و برف و هم باران ز تست
طفل بستان را چو از پستان میغ
تازه گردانی ز شیری بیدریغ
بر رخ بستانش از بهر فرح
برکشی آن طفل را قوس قزح
تا چو با این قوس بتواند نشست
قاب قوسینش مگر آید بدست
طفل عشقم تربیت کن هم مرا
تا برون آری ازین ماتم مرا
چون شنود القصه میکائیل راز
گفت ای بیچاره بر راهی دراز
من که میکائیلم اینجا برچه ام
شوق حق را عشق دین را خود که ام
گه بباران بازمانده گه ببرق
روز و شب مشغول کار غرب و شرق
رعد بانگیست از دل پر درد من
باد یک شمه ز باد سرد من
برف و باران اشک بسیار منست
برق از جان شرر بار منست
گه ز آهم میغ پرده میشود
گه زنومیدی فسرده میشود
سوز و جوش و اشک بسیارم نگر
سر برار آخر سر و کارم نگر
من چو خود سرگشتهٔ کار خودم
روز و شب در درد و تیمار خودم
تو برو کاین در ز من نگشایدت
جز درون خویشتن نگشایدت
سالک آمد پیش پیرو راز گفت
حال خود با پیر یک یک بازگفت
پیر گفتش آنکه میکائیل اوست
لطف را و رزق را دادن نکوست
هر دو عالم را مدد زو میرسد
رزق دادن تا ابد زو میرسد
رزق را از پادشاه دادگر
جان میکائیل میبینم ممر
هر که رزاقی ندید از پیشگاه
هست او در شرک نیست او مرد راه
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
کرد حاتم را سؤال آن مرد خام
کز کجا آری تو هر روزی طعام
گفت حاتم تا که جان دارم بجای
هست قوت من ز انبان خدای
مرد گفتش تو بسالوس و برنگ
میکنی مال مسلمانان بچنگ
روز و شب مال مسلمانان بری
چون بخوردی عاقبت را ننگری
حاتمش گفتا که ای مرد عزیز
خوردهام زان تو هرگز هیچ چیز
گفت نه گفتا مسلمان پس نهٔ
تن بزن چون این سخن را کس نهٔ
سایلش گفتا که حجت می میار
گفت حجت خواهد از ما کردگار
گفت میخواهی که چون کارت خطاست
کاین خطاها را سخن بنهی تو راست
گفت از هفت آسمان آمد سخن
از خدا هم با میان آمد سخن
مادرت چون شوهری کرد اختیار
شدحلال از یک سخن آغاز کار
سایلش گفتا تو کرده خوش نشست
زاسمان ناید ترا روزی بدست
گفت روزی همه خلق جهان
همچو روزی من آید زاسمان
کانکه او دارندهٔ جان و جهانست
گفت روزی همه در آسمانست
گفت دایم پای در دامن ترا
روزئی میناید از روزن ترا
گفت بودم درشکم نه ماه من
بردم از روزن بروزی راه من
سائلش گفتا بخسب اکنون ستان
تا درآید روزی تو در دهان
گفت من قرب دو سال ای کوربین
بودهام در گاهواره همچنین
من ستان خفته در آن مهد بزر
در دهانم شیر میریخت از زبر
سایلش گفتا که باید کشت زود
هیچکس ناکشته هرگز چون درود
حاتمش گفتا که ای سرگشته من
موی سر میبدروم ناکشته من
گفت ناپخته بخور تا بنگرم
گفت ناپخته چو مرغان هم خورم
گفت زیر آب شو روزی طلب
گفت چون ماهی شوم نبود عجب
مرد عاجز گشت ازو حیران بماند
زان سخن انگشت در دندان بماند
عاقبت بر دست حاتم بازگشت
توبه کرد و همدم و همراز گشت
لطف و رزق حق درین منزل طلب
حل این مشکل درون دل طلب
چون همه زانجایگه بینی مدام
کار تو زانجایگه گردد تمام
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست در راه خدای
هست بی حد رنجهای دلربای
وی عجب از هیبت این کار تو
میگریزی در پس دیوار تو
گر شراب لطف او خواهی بجام
قطع کن وادی قهر او تمام
زانکه تا این نبودت آن نبودت
بی بلا ودرد درمان نبودت
گر بلطفت یک نظر در میرسد
هر دمت جانی دگر در میرسد
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بیدلی را گفت آن پیر کهن
حق بود ظالم روا هست این سخن
گفت ظالم نیست اما دایم او
صد هزاران بنده دارد ظالم او
هرچه جمع آری بظلم این جایگاه
جمله برخیزد بیک ساعت ز راه
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم که بودی شاد او
چون زمرگ خویش کردی یاد او
با چنان بسطی که بودی حاصلش
آن چنان بیمی فتادی در دلش
کز عرق آغشته گشتی جای او
وان عرق خون بود سر تا پای او
عطار نیشابوری : بخش پنجم
المقالة الخامسه
سالک آمد پشت بر فرش آورید
حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید
گفت ای عرش خدا بر دوش تو
عرش روشن ازدل پرجوش تو
زیر بار عرش اعظم آمدی
بارکش تر از دو عالم آمدی
عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست
وی عجب در زیر پایت هیچ نیست
گر بخواهد گشت طی این هفت فرش
برنخواهی داشت رو از ساق عرش
تو بتن ساکن تری از کوه قاف
لیک از دل همچو بحری در طواف
تن ستاده دل رونده چون تو کیست
بال و پر بسته پرنده چون تو کیست
در ظهوری عرش را ظاهر شده
در بطون ذوالعرش را حاضر شده
هم مقیم و هم مسافر هردوی
غایبی از خویش و حاضر هر دوی
چون تو بار عرش اکبر میکشی
هم توانی بار من گر میکشی
روز عمر من نگر بیگه شده
رفته همراهان و من گمره شده
چون کنم گمره بیک کس بازگشت
پیش نتوان رفت و ز پس بازگشت
حملهٔ عرش این سخن چون گوش کرد
عرش را از دوش خود پرجوش کرد
گفت من در زیر بارم ماندهٔ
همچو تو در درد کارم ماندهٔ
عرش بر دوش است و پایم بر هواست
طاقت این در همه عالم کراست
بیم لرزش باشدم از نور عرش
ور بلرزم میفرو افتم بفرش
آنچنان باری زبردر زیر هیچ
چون توان استاد خوش بی پیچ پیچ
زیر بارم گر نه چالاک اوفتم
بیم آن باشد که بر خاک اوفتم
در چنین معرض که هستم من بپا
کژنشین و راست گو کو کیمیا
زیر بار عرش در جان باختن
کیمیای عشق نتوان ساختن
چون ملایک در زمین و آسمان
بسته دارند از پی مردم میان
جمله دل در خدمت او باختند
خویشتن را خادم او ساختند
عشق چون خاصیت انسان بود
گر ملک عاشق شود انس آن بود
انس انسان را بود از ما مخواه
آنچه اینجانیست زین جاوا مخواه
سالک آمد پیش پیر نامدار
قصهٔ خود کرد بروی آشکار
پیر گفتش حملهٔ و خیل ملک
عالم کارند وطاعت یک بیک
دایماً در طاعت حق حاضرند
بادلی پرخون و جانی ناظرند
چون شوند از شوق حضرت بیقرار
جان کنند آخر بران حضرت نثار
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
این سخن نقلست در قوت القلوب
زان بزرگ پای دین پاک از عیوب
گفت هر روز ازملایک عالمی
سوخته گردد ز نور حق همی
ز ابتداتا انتهای روزگار
چند دانی نسل آدم را شمار
راست هم چندان بهر روزی ملک
از سماک انگشت گردد تا سمک
میبسوزند این همه روحانیان
پس دگر میآید آنگه در میان
ای عجب هر روز چندین سوخته
خیل دیگر خویشتن بر دوخته
چون ملایک حاضر و جمع آمدند
سر بسر پروانهٔ شمع آمدند
این همه هر روز میسوزند پاک
دیگران در آرزوی آن هلاک
تاملک کردند آدم را سجود
عشقشان یک ذره آمد در وجود
ره بحق چون جان آدم یافتند
تا ابد در خدمتش بشتافتند
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
چون ز دنیا شد جنید پاک دین
پس جنازهش برگرفتند از زمین
پر زنان مرغی سپید از آسمان
بر جنازه او نشست اندر میان
خلق چندان کاستین افشاندند
مرغ را از نعش او میراندند
مرغ یک ذره از آنجا بر نخاست
لیک بگشاد او زفان در نطق راست
گفت ای ارباب ذوق و اهل دین
چند رنجانید خود را بیش ازین
زانکه شد مسمار عشقی آشکار
بر جنیدم دوخت تا روز شمار
قالب او حصه کروبیانست
لیک پای خلق این دم در میانست
گر نبودی زحمت و شور شما
قالبش با ما پریدی در هوا
قالبش ماراست قلبش آن دوست
مغز آن اوست وان ماست پوست
گر شود یک ذره از قلبش پدید
بس بود قفل دو عالم را کلید
صد جهان پر فرشته هر نفس
تشنهٔ بوئی شدند از پیش وپس
تشنه میمیرند در دریا همه
گوئیا دارند استسقا همه
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک در قعر چاه
هر دو تن را سرنگون آویختند
تادرون چاه خون میریختند
هر دو تن را تشنگی در جان فتاد
زانکه آتش در دل ایشان فتاد
تشنگی غالب چنان شد هر دو را
کز غم یک آب جانشد هردو را
هر دو تن از تشنگی میسوختند
همچوآتش تشنه میافروختند
بود ازآب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دویک انگشت راه
نه لب ایشان بر انجا میرسید
نه ز چاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته در تف و تاب
تشنه میمردند لب بر روی آب
تشنگیشان گر یکی بود از شمار
در بر آن آب میشد صد هزار
بر لب آب‌ آن دو تن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب آبی چنان در پیش بود
تشنگان عالم کون و فساد
پیش دارند ای عجب آب مراد
جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمیبینند یا خود راه نیست
عطار نیشابوری : بخش ششم
المقالة السادسه
سالک آمد پیش عرش صعبناک
گفت ای سر حد جسم و جان پاک
هفت گلشن نقطهٔ پرگار تو
هشت جنت غرقهٔ انوار تو
اولین بنیاد در عالم توئی
واپسین جسمی که ماند هم توئی
جسم و جان را کار پرداز آمدی
جزو و کل را قبهٔ راز آمدی
جملهٔ ارواح را مرجع توئی
جملهٔ اشباح را مقطع توئی
ای بقیومی حق قایم شده
قدسیان را کعبهٔدایم شده
صد هزاران جوهر کروبیند
در محبی اند و در محبوبیند
جمله ذاتت کعبهٔ خود ساخته
تاابد دل در طواف انداخته
صد هزاران عنصر روحانیند
در طواف تو بسر گردانیند
رحمت از هر دو جهان قسمت تراست
زانکه از رحمن همه رحمت تراست
آنکه با چندین جلالت آید او
میتواند گر رهی بنماید او
عرش اعظم زین سخن از جای شد
چون شفق از دیده خون پالای شد
گفت بر من زین سخن جز نام نیست
لاجرم یک ساعتم آرام نیست
نیست از رحمن به جز نامی مرا
چند الرحمن علی العرش استوی
همچو گرگی گرسنه فرسودهام
در شکم هیچ ودهان آلودهام
چون زموت سعد لرزیدم ز جای
چون توانم داشت طاقت با خدای
گر ز پیشان آب روشن میرود
تیره میگردد چو بر من میرود
هر دمم دولت رسد صد قافله
من نمیبینم یکی را حوصله
لست ساقی روز میثاق آن مراست
قصهٔ والتفت الساق آن مراست
هست اساس و اصل من برروی آب
من برآبی مضطرب همچون حباب
گرچه محراب ملایک گشتهام
منصبی نیست این نه مالک گشتهام
من از آن کرسی نهادم زیر پای
تا رسد خود دست من بر هیچ جای
خود ز زیر پای من کرسی برفت
وز دماغم آنچه میپرسی برفت
حال خود برگفتمت ای پاک مرد
همچو من در خون نشین بر خاک درد
سالک آمد پیش پیر خرده دان
برگشاد از حال او با او زفان
پیر گفتش هست عرش صعبناک
عالم رحمت جهان نور پاک
هرکجا در هر دو عالم رحمتست
جمله را از عرش رحمن قسمتست
منزل رحمت ز حق عرش آمدست
پس زراه عرش در فرش آمدست
هر که او امروز رحمت میکند
حق ز عرشش نور قسمت میکند
هرکه او بر زیردستان شد رحیم
گشت دایم ایمن از خوف جحیم
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
گفت چون تابوت موسی بر شتاب
دید فرعونش که میآورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان
جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت