عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۵
حالم ز فرقت تو نیاید به نامه راست
کاین کارنامه یی ست نه این کار نامه است
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۶
مرا به طلعت تو اشتیاق چندانی است
که زائران حرم را به کعبه چندان نیست
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
هرگه که دلم ز ره بیفتد
نور رخ تو دلیل گردد
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
بفرست نسیمی که سلام تو رساند
وز دست فراقم به سلامت برهاند
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۷
ملول شد دل ما در شب دراز فراق
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۸
ای سواد نامه ات نور سواد دیده ام
تازه جانی یافتم تا نامه ات را دیده ام
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۲
هست امیدم که خاک پای تو گردم
بار خدایا بدین امید رسانم
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۳
نه ان پیوند دارم با تو جانم
که آید وصف آن اندر بیانم
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۶
فتنه عالمی شدی فتنه شدم چو دیدمت
فتنه نگر که می کند فتنه فتنه بین من
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۷
ناز ز حد ببرده ای بت نازنین من
راه جفا گزیده ای ای زجهان گزین من
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۸
ای دل من نگین تو مهر تو مهر آن نگین
عمر شد و نمی رود نقش تو از نگین من
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۱
زوصف اشتیاق او شدی الکن بیان من
به جای هر سر مویی مرا گر صد زبانستی
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۳
از دیده گرچه دوری از دور در حضوری
در جسم دل چو جانی در چشم چو نوری
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۴
می نویسم پیش جانان نامه یی
کاشکی من نامه خود بودمی
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۵
چون جان و دلم ز خدمتت نیست جدا
اندر نظرت چه قدر دارد بدنی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت رسول اکرم
پیوند بود با رگ جان خار ستم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان
دارد قدمم، درگره آبله یم را
ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح
ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
کوه دل خارا جگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
من باده کش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
شد خون دل از توبهٔ بی صرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را
از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم
خون در رگ اندیشه، زریر است بقم را
خونباری اشک مژه ام گر چه به یک دم
بی صرفه کند خرج دل فیض شیَم را
ار چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تنک حوصله، یم را؟
اشکم مژه را ریخت به امّید و ندانست
کز ناز، سر ما نبود خار ستم را
زد جاذبهٔ عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کرده ام از بی خبری دیر و حرم را
تا جان بود ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
کردیم درین دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
نازیم به افسردگی خویش که کرده ست
در عرصهٔ هستی سپری راه عدم را
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
شادمکه قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شان دگر افزوده رقم را و قلم را
آن در گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهٔ یم را
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
آن کعبهٔ امّید که تب لرزهٔ بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین اوا حکم را
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمرخشم و غضبش تخم ستم را
آن پرده نشین دل و جان کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
بخروش حزین کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
امّی لقبا، آمده ای تا به تکلّم
تقویم کهن ساخته ای معجز دم را
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
حیرت زدهٔ حوصلهٔ صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو، هم را
شوریده ام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را
در دل دهیم، گوشهٔ چشمی ز تو باید
تا جاذبهٔ شوق، نهد پیش قدم را
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بی طاقت من سوخته دم را
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را
با جود تو کش هر دو جهان صورت لایی است
نشنیده کسی از دهن آز، نعم را
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
از سابقهٔ ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بود لام قسم را
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
فریادرسا، شکوه فشرده ست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگرهٔ طارم افلاک علم را
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وانگه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
گر لایق دیدار نیم لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بود زنگ ظلم را
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد
هش دار و مدر پردهٔ ناموس همم را
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
شاها بود امّید دلم اینکه به محشر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
کرده ست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهٔ من ساز، نغم را
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باد دهم نکهت گلزار ارم را
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عرب زاده و شیرین عجم را
از لجّهٔ احسان تو دریوزهٔ لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمی ها، قلم غالیه دم را
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
کرده ست سخن، غاشیه داران کمیتم
فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را
صبح دوم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جان بخش مسیحای دو دم را
لیلی نسبان ماشطهٔ طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
در مکتب مدحتگریت داد به دستم
استاد سخن بخش ازل، لوح و قلم را
زبن رو که بود مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
می زیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
دعوی به حسب یا به نسب در همه عالم
سرمایهٔ عزت بود اصناف امم را
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراسته ام مصطبهٔ فضل و کرم را
لب را ز ستایش گری خویش گزیدم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم
خواندیم ریاض السّحر این تازه رقم را
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله
مرغ شب پیشتر از آنکه برآرد آواز
دل شوریده نوا، زمزمه ای کرد آغاز
می سرایید دل و کلفت آواز نبود
ایمن از فتنه گریهای زبان غمّاز
دادم از شور جنون بال و پر شوق به هوش
کردم از شوق درون، روزنهٔ گوش فراز
تا چه راز است که از پرده برون می آید؟
تا چه تار است که اندیشه، کشیده ست به ساز؟
از طرب صومعه دارانِ دماغ آوردند
سر برون از حجب عنصری کاخ مجاز
شوق در گرم عنانیّ و طلب در جستن
مژه در بال فشانی و نگه در پرواز
زخمه بر عود اثر زد دل و من سنجیدم
او سراینده و من پرده نیوشندهٔ راز
من ز عاشق سخنی، گوش برآواز خبر
او به جادو نفسی، عشوه فروش اعجاز
من به آتش جگری موسی مشتاق سروش
او به دلکش خبری شعلهٔ طور اعزاز
من به حسرت شکنی منتظر بوی یمن
او به شیرین دهنی، خسرو خوبان طراز
نکته سربسته تر از غنچه راز محمود
پرده پیچیده تر از طرّهٔ مُشکینِ ایاز
نمک اندوزتر از پسته ٔ شور لیلی
سینه پردازتر از ناله مجنون به گداز
حالتی بوالعجب آمد ز سماعم در پیش
بی خودی را نتوان کرد بیان با خود باز
ناگهان مرغ شباهنگ برآورد خروش
هم صفیران چمن سیر، کشیدند آواز
مست پیمانه اوا آتش، من و شمع سحری
می پرستان به می و قبله پرستان به نماز
دل مرا گفت که مستانه نوایی سر کن
تو هم آخر ز غم آن بت عشّاق نواز
پاسخش دادم ازین مصرع سنجیده خویش
آنچه انجام ندارد چه نمایم آغاز؟
باز دل گفت که مشتاق سخنهای توام
ای بلاغت ز کلام تو مطرّز به طراز
بکش ای بحر نوال، از رگ نیسان قلم
گهری چند به گوشم، چه حقیقت چه مجاز
الله الله که نتابی رخ ازین ملتمسم
ای صریر قلمت را به نواسنجان ناز
گفتم از عذر و تعلل نشماری ز رهی
تازه عهدی ست مرا با ملک بی انباز
که نگویم به جز از نعت رسول عربی
خواجهٔ هر دو سرا، دادرس بنده نواز
باعث خلقت کل، هادی ارباب سبل
سر و سرخیل رسل، محرم خلوتگه راز
بخششش عام چو احسان خداوند کریم
برنگردد تهی از درگه او دست نیاز
با ردای کرمش، قامت امّید قصیر
خلعت رحمت او بر قد تقصیر دراز
صیت شرعش، به ملاهی چو زند بانگ غضب
نغمه خون گردد و با زخمه چکد از رگ ساز
دولت از همّت او لطمه خور دست لئیم
سیر چشم از رشحات کف فیّاضش آز
دردم نزع به خاطر گذرد گر یادش
سوی تن جان به لب آمده، می گردد باز
آبرویی که مرا در دو جهان هست آن است
که به اقبال جبین سایی اویم ممتاز
سرو را از اثر معنی اخلاص است این
که گهر ریزدم از خامهٔ صورت پرداز
نفسم همسفر قافلهء بوی یمن
نالهٔ من حدی دشت نوردان حجاز
با دم پاک من افسانه گر آرند خسان
پورمریم نشود لعبتی لعبت باز
نکهت عنبر سارا نشود عالمگیر
گر برون بر ندهد بوی خود از پردهٔ ساز
گر بود بی خردی زادهٔ دربا گهران
نتواند به گرانمایه دلان شد انباز
رنج بی فایده از سعی نخواهد بردن
ماکیان گر نکند پرورش بیضهٔ غاز
جانگزا زهر شود نکتهٔ شیرین منش
نیشکر، عقرب جراره شود در اهواز
رَه خطیر است حزین، این همه بی باک مکن
به کمیت قلم ارجاع عنان در تک و تاز
وقت آن است که در بزم محبّت من و دل
برفروزیم به محراب دعا، شمع نیاز
شام احباب تو روشن، ز دل نورانی
دشمن جاه تو را سر بود اندر دم گاز
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت رسول اکرم(ص)
از چاک سینه چون جرس آوا برآورم
تا شهریان عقل به صحرا برآورم
کشتی دل فسرده به خشکی فکنده است
این قطره را فشرده و دریا برآورم
تا کار داغ عشق به سامان کنم تمام
چون شمع ز آستین ید طولا برآورم
نقد است نسیه های جهان پیش عارفان
امروز سر ز روزن فردا برآورم
احرام کوی دوست به پاکان میسر است
غسلی به خون دل، شفق آسا برآورم
قد خمیده، ناخن تدبیر عقده هاست
خار شکسته، با مژه از پا برآورم
مستی روا به معتکف خانقاه نیست
از رهن باده، دلق و مصلا برآورم
رهبان نیم، به سر چه کشم طیلسان شب؟
چون صبح، سر ز دلق مطرا برآورم
کو جذبه ای که از تپش خویش بال و پر
چون نیم بسمل، از همه اعضا برآورم
آشفته حال را سخن آشفته خوشتر است
دیوان دل خوش است، مجزا برآورم
سودای زلف، خانه خدای دلم شده ست
از کعبه بهتر آن که چلیپا برآورم
در بوتهٔ گداز نهم حرص و آز را
دودی ز آه سرد تمنا برآورم
کیخسروم چه زنده به گور جهان بود؟
سر زین نهفته دخمهٔ خضرا برآورم
بخت جوان نسازد با عجز کودکی
چون صبح شیرخواره، ثنایا برآورم
خفاش جهل عربده بنیاد کرده است
چون آفتاب تیغ به هیجا برآورم
آزرده است بس که دل از نقش آب و گل
دست ار دهد که دست به یغما برآورم
زین نقش هرزه، ساده کنم لوح جزو و کل
هر صورتی بود ، ز هیولا برآورم
ملک حوادث است به یغماییان حلال
گرد از نهاد مرکز غبرا برآورم
نصرت یدک بود علم کاویانیم
از نخل آه، رایت علیا برآورم
جان را ز چار میخ طبایع کنم رها
جبریل رابه عرش معلا برآورم
تا کی توان نهفت غم عشق را به دل؟
این آتش از شکنجهٔ خارا برآورم
خال لبی کجاست که از ذوق دعوتش
گلبانگ یا بلالِ آرحْنا برآورم؟
ای نازنین صنم به هوای تو سوختم
نبود عجب چو شعله، که غوغا برآورم
بفشان به صبر دامن ناز اوا کرشمه ای
تا شور محشر از دل شیدا برآورم
بگشا دهان چو غنچه به رنگین تبسمی
تا کام از آن لبان شکرخا برآورم
گویند اگر ز لطف تو، گردم زبان شکر
پرسند اگرزجورتو، حاشا برآورم
چون آفتاب، تیغ به فرقم اگر کشی
گردن نهم، زبان به اطعنا برآورم
دامن کشان اگر گذری بر مزار من
دستی زدل به عرض تمنا برآورم
گر دم زنم ز آتش جانسوز دوستی
آه از نهاد مؤمن و ترسا برآورم
حرف شب فراق اگر سرکنم چو شمع
دود از زبان خامه ی انشا برآورم
طوفان کنم ز دیده به درگاه مصطفی
دریا ز خاک یثرب و بطحا برآورم
از شش جهت ندا بک یا سید الرسل؟
بپذیر اگر خروش اغثنا برآورم
پای مجرّدان کشم از قید آب و گل
تحت الثری به اوج ثریا برآورم
عقل شریف در خور نفس خسیس نیست
چون اسم اعظمش ز معمّا برآورم
نفس یهود دشمن انفاس عیسویست
انجیل را ز دیر سکوبا برآورم
نور نظر ز طرّهٔ شب تیرگی گرفت
خورشیدرابه طلعت غرا برآورم
خوناب دل به جام سفالین زلال نیست
این دردی از شراب مهنّا برآورم
تا کی عزیز مصر به کنعان جفا کشد؟
یوسف ز حبس دار یهودا برآورم
آغشته در بخار دمن، نفخه ی یمن
این بوی گل زنکبت نکبا برآورم
شمس الضّحیٰ ز وادی مغرب علم کشید
شمّاس را ز صوم عذارا برآورم
هین سبطیان صلا که به اعجاز موسوی
سیل ازمسام صخرهٔ صمّا برآورم
خورشید سر ز شرم به جیب سحرکشد
از آستین اگر ید بیضا برآورم
جان بخش نغمه ای زنم از طبع پاک جیب
روح اللّهی ز مریم عذرا برآورم
حوری وشان ز خلوت مینو مثال دل
در حله های سندس و خارا برآورم
عنوان طرازنامه شوم چون ز نام تو
ازجیب خامه، عنبرسا را برآورم
خاکم سرشته است به آب ولای تو
تا باشدم نفس به تولّا برآورم
داغ غلامیت که بود بر جبین مرا
مهر مسلّمی ست که فردا برآورم
چشم حزین خسته به انعام عام توست
زین بحر فیض، کام تمنّا برآورم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح حضرت امیر مؤمنان
ای موی تو را غالیه سا عنبر سارا
چون نافه سیه روزم از آن زلف شب آسا
دیدار تو را چهره گشا دیده ی حق بین
رخسار تو را روی نما، نور تجلّا
هم روی تو پیرایهٔ صد مسأله حکمت
هم موی تو سرمایهٔ صد مرحله سودا
شیرازهٔ آرام، ز زلف تو مشوّش
سی پارهٔ ایام به عهد تو، مجزا
طرف سمنت داده نشان از گل سوری
دور نگهت گوشه نشین، بادهٔ حمرا
چون صبح دل افروز تو آید به تجلّی
خاموش شود، شمع شب افروز مسیحا
سوسن ز زبان نگهت نرگس الکن
روزن ز سنان مژهت سینهٔ خارا
ناهید بود بلبله دار تو به میزان
خورشید بود بسته نطاق تو به جوزا
چشم سیهت دست برآورده به غارت
ترک نگهت باره درافکنده به یغما
بنهاده ام ابروی سیه تاب تو را سر
افتاده ام از موی دلاویز تو در پا
درمانده ی پا درگلیم، آه سبک سیر
شرمندهٔ خارا دلیت صخرهٔ صمّا
تو قبلهٔ ایمانی و من جبههٔ تسلیم
تو یوسف کنعانی و من پیر کلیسا
مرغ دل من لخت کبابی ست بر آذر
یاد لب لعل تو، شرابی ست مصفا
تا ماه تو افروخت سحرگاه تجلّی
تا آه من افراخت سر رایت علیا
از شرم روان شد، قمر ناصیه سیمین
در زنگ نهان شد فلک آینه سیما
بی جرم مسوز این همه ای شعلهٔ سرکش
آشوب مساز این همه ای فتنه، به بالا
نیرنگ مباز این قدر ای گلشن خوبی
بر حسن مناز این همه ای گلبن زیبا
لعب است گر ایّام، چه داند کسی امروز
تا خود چه برون آورد از پردهٔ فردا ؟
هشیاردلان را نسزد این همه مستی
از ساغر هستی که حبابی ست به دریا
خاتم چه شد و تخت سلیمان به کجا رفت؟
کو اختر اسکندر و کو افسر دارا؟
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت
آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا