عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت
چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت
آیت فضا و سخاشان تو را آینهدار
نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت
در مقامیکه شکوهت فشرد پای ثبات
کوه بازد کمر از سایهٔ استقلالت
روح اعدا همهگر همسر سیمرغ شود
نیست جز صعوهٔ شاهین قضا چنگالت
سرگردنشکنان دوختهٔ نقش قدم
تاج شاهان غیور آبلهٔ پامالت
صورت هیچکس آنجا به مقابل نرسد
برهرآیینهکه غیرت فکند تمثالت
عمرها شدکه به تفهیم شرف مینازد
سال و ماه همه در سایهٔ ماه و سالت
گر همه عقدهٔ دل بود نگاه توگشود
حق نیفکند سر وکار به هیچ اشکالت
نور ذاتی، دلت اندوه کدورت نکند
امر حقی، به تغیر نگراید حالت
یارب از ملک اجابت به دعای بیدل
کند اقبال ازل تا ابد استقبالت
چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت
آیت فضا و سخاشان تو را آینهدار
نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت
در مقامیکه شکوهت فشرد پای ثبات
کوه بازد کمر از سایهٔ استقلالت
روح اعدا همهگر همسر سیمرغ شود
نیست جز صعوهٔ شاهین قضا چنگالت
سرگردنشکنان دوختهٔ نقش قدم
تاج شاهان غیور آبلهٔ پامالت
صورت هیچکس آنجا به مقابل نرسد
برهرآیینهکه غیرت فکند تمثالت
عمرها شدکه به تفهیم شرف مینازد
سال و ماه همه در سایهٔ ماه و سالت
گر همه عقدهٔ دل بود نگاه توگشود
حق نیفکند سر وکار به هیچ اشکالت
نور ذاتی، دلت اندوه کدورت نکند
امر حقی، به تغیر نگراید حالت
یارب از ملک اجابت به دعای بیدل
کند اقبال ازل تا ابد استقبالت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت نظامالدوله هنگام آوردن خلعت شاهنشاه غازی در هنگام ولیعهدی
صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهانبینتر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز میگفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بینقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طرهات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیرانکاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوهگر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خندهیی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی کز شمال پارس بینی جلوهگر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجلگردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکهگفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسینخان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعیکه صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنانکامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچگویمگفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - مطلع ثانی
در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب
در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب
در مبارکتر دمیکز اتصالات سعود
تا ابد در عرصهٔ گیتی نبینی انقلاب
خلعتی آمدکهگوییکرده نساج ازل
تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب
گوهر آگین خلعتی کز نور گوهرهای او
نقش هر معنی توان دید از ضمایر بیحجاب
خلعتیگر فیالمثل آن را به دریا افکنند
تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب
آمد از ری کش خدا آباد دارد تا به حشر
جانب شیرازکشگردون نگرداند خراب
ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین
آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب
از برای افتخار میر ملک جم که هست
زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب
یارب آن تشریف ده را مملکت ده بیشمار
یارب این تشریف بر را مرتبت ده بیحساب
راستی گویم ندیدست و نه بیند آسمان
هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب
ملک او با انتظام و بخت او با احتشام
باس او با انتقام و عدل او با احتساب
با ولایش هیچکس را نیست پروای گنه
با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب
گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او
در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب
روزی اندر باغ گفتم از سخای او سخن
برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب
یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت
از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب
وز خیال جود او برکفگرفتم جام می
جام در دشمگهر شد می در آن لعل مذاب
روز بزمش خاک چون گردون بجنبد از طرب
گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب
نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین
یاد تیغش چون کنی الماس بارد از سحاب
التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان
گردش گردون نسازد پایمالشچون رکاب
خصم او گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر
رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب
بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد
هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب
بر سراب ار قطرهیی بارد سحاب جود او
تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب
روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد
بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب
رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج
پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب
گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر
روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب
خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس
عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب
تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب
تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب
بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان
رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب
در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب
در مبارکتر دمیکز اتصالات سعود
تا ابد در عرصهٔ گیتی نبینی انقلاب
خلعتی آمدکهگوییکرده نساج ازل
تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب
گوهر آگین خلعتی کز نور گوهرهای او
نقش هر معنی توان دید از ضمایر بیحجاب
خلعتیگر فیالمثل آن را به دریا افکنند
تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب
آمد از ری کش خدا آباد دارد تا به حشر
جانب شیرازکشگردون نگرداند خراب
ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین
آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب
از برای افتخار میر ملک جم که هست
زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب
یارب آن تشریف ده را مملکت ده بیشمار
یارب این تشریف بر را مرتبت ده بیحساب
راستی گویم ندیدست و نه بیند آسمان
هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب
ملک او با انتظام و بخت او با احتشام
باس او با انتقام و عدل او با احتساب
با ولایش هیچکس را نیست پروای گنه
با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب
گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او
در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب
روزی اندر باغ گفتم از سخای او سخن
برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب
یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت
از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب
وز خیال جود او برکفگرفتم جام می
جام در دشمگهر شد می در آن لعل مذاب
روز بزمش خاک چون گردون بجنبد از طرب
گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب
نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین
یاد تیغش چون کنی الماس بارد از سحاب
التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان
گردش گردون نسازد پایمالشچون رکاب
خصم او گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر
رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب
بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد
هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب
بر سراب ار قطرهیی بارد سحاب جود او
تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب
روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد
بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب
رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج
پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب
گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر
روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب
خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس
عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب
تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب
تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب
بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان
رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح مهد کبری و ستر عظمی و تخلص در مدح شاهنشاه غازی ناصرالدین شاه خلدلله ملکه
شنیده بودم بیمار را نگیرد خواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
همی بپیچد بر گرد خویش از تب و تاب
گزافه بود و دروغ این سخن که میگفتند
دروغ نزد حکیمان بتا ندارد آب
از آنکه چشم تو بیمار هست و در خوابست
به جای او همه زلف تراست پیچِشُ و تاب
دگر شنیدم در چین ز مشک ناید بوی
مشام عقلم از اینهم نیافت بوی صواب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها دیدم
که هست او را در چین شمیم عنبر ناب
دگر شنیدمکتان ز ماه میکاهد
ازینگزافه هم ای ماهروی روی بتاب
از آنکهکاهد سیمین تنت ز پیراهن
مگر نه پیراهن استت کتان و تن مهتاب
دگر شنیدم سیماب هست عاشق زر
هم این فسانهٔ محضست ای اولوالالباب
که زرد چهرهٔ من بر سپید عارض تو
عیان نمود که زر عاشق است بر سیماب
دگر شنیدم با آب دشمنست آتش
قسم به جان تو این هم نداشت رونق و آب
ز من نداری باور یکی در آینهبین
که چهرهٔ تو به یکجا هم آتشست و هم آب
دگر شنیدم عناب می نشاند خون
به هر که گوید این حرف لازم است عتاب
از آنکه دیدمکز دیدگان خونبارم
بخاست لجهٔ خون تا مزیدمت عناب
دگر شنیدم جای عذاب نیست بهشت
اگر چه نص حدیثست و دیدهام به کتاب
ولی جمال تو خرم بهشت را ماند
وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب
دگر شنیدم در ری کسی به قاآنی
نداده جایزه وینگفته هم نبود مصاب
از آنکه دیدم زان پیشتر که گوید مدح
بسی جوایز و تشریف یافت از نواب
خجسته مام ولیعهد آنکه قدرت او
سپهر اخضر سازد همی ز برگ سُداب
کفایت کرمش سنگ را کند گوهر
حلاوت سخنش زهر را کند جُلاّب
بدان رسید که از خویش هم شود پنهان
ز بس که عصمت او بسته بر رخش جلباب
بهشت وکوثر و طوبی به مهر اوگروند
زهی سعادتطوبی لَهم وِ حسنَ مآب
ز یمن معدلت آبادکرد عالم را
از آن سپسکه ز غوغای حسکرد خراب
کفش ببخشد هرچ آن زکانکند تاراج
هلا ندانم وهّاب هست یا نهّاب
مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد
که آفتاب چو شب شد رود به زیر حجاب
اگر چکد عرقی از رخش به بحر محیط
ز آبش آید تا روز حشر بوی گلاب
خلوص شاه جهان جای روح و خون شب و روز
دوان همی رودش در عروق و در اعصاب
شه ار سوالی از وی کند ز غایت شوق
یکان یکان همه اعضای او دهند جواب
به باده میل ندارد شه ار نه از سر مهر
ز پارهٔ جگر خویش ساختیشکباب
ز بسکه دلکشدش سوی شاه ینداری
فکنده شاه جهان در عروق او قلاب
زهی ز لطف تو در آب مستی باده
خهی ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سیماب
رسول دید چو هر نطفه و جنینی را
که تا به حشر در ارحام هست یا اصلاب
شعاع روی ترا دید در مشیّت حق
چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب
یقین نمود که بیپرده گر تو جلوه کنی
ز شرم تیره شود آفتاب عالمتاب
خللبهروز وشب افتدسپس فروض و سنن
نکرده ماند و مهمل شود ثواب و عقاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه در چهره افکنند نقاب
وگر به حکم پیمبر نمیشدی مستور
رخ تو قبلهٔ دین بود و ابرویت محراب
تو نیز چون ز رسول این چنین عطا دیدی
نثارکردی جان را بر آن خجسته جناب
ترا محبت زهرا چنانکشد سوی خویش
که گوییت رگ جان و به گردنست طناب
همت به مهر ولیعهد دلکشد چندان
که در بیابان ظهر تموز تشنه به آب
خجسته ناصر دین آنکه از سیاست او
چنان بلرزدگردون چوگوی در طبطاب
عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب
که روز رزم بود پر تیر او ز عقاب
غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان
که تیرهروی چو اعدای جاه اوست غراب
خدای یک صفت خود به جود او بخشید
از آن بود کف جودش مسبب الاسباب
اگر مجسم گشتی محیط همت او
سپهر و انجم بودی برآن محیط حباب
ز تیغگیهان سوزش بسی عجب دارم
که چون نسوزد کیمخت را به روی قراب
به روز محشر هر چیز در حساب آید
به غیر همت او کان برون بود ز حساب
به مدح او نرسی لب به بند قاآنی
که تیر با همه تندی نمیرسد به شهاب
مدار چرخ رونده است تا بهگرد زمین
همی به شکل رحا و حمایل و دولاب
شه جهان و ولیعهد و مام او را باد
خدا معین و ملک ناصر و فلک بواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح شاهزادهٔ کیوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
گرفت عرصهٔگیتی شمیم عنبر ناب
زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک
به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش
یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری
بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر
سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را
که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو
بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من
نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست
که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود
دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان
مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک
که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو
سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست
که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر
ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو
که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر
که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین
برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او
قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب
عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان
بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک
به بحر همت او چون سفینه درگرداب
بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش
یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
بهادری که ز تف شرار شمشیری
بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعی گیرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملکبخش کشورگیر
سحرگهان به من از روی لطفکرد خطاب
خجسته تهنیتیگوی عید اضحی را
که تا بهگوش نیایش نیوشی از احباب
جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو
بود معاینه چون آفتاب عالمتاب
دو روز پیش که پهلوی استراحت من
نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخرهکسی افکند به دجلهٔ آب
مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست
که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود
دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب
که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب
بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان
مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به کتاب
زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک
که با اسحاب کَفتساحت محیط سراب
تو آن شهیکه ز معماری عدالت تو
سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختی هست
که بار او نبود غیر روین و عناب
ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر
ز هر طرف متذکر به لیتکنت تراب
برای طوف حریم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پی قربانی توجیش عدو
که در شمار بهیمند زی اولواالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر
که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب
برافکنیم سراسر شکنجها به جبین
برآوریم یکایک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آریم لجهایکه در او
قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب
عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب
بود بهکام موالیت نیش نوش روان
بود بهجام اعادیت نوش نیش مذاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - ایضاً در ستایش شاهزاه رضوان و ساده شجاعلسلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
ای به از روز دگر هر روز کارت
باد بهروزی قرین روزگارت
روز بارتکت فتد در پرهگردون
گردنگردان بود در زیر بارت
آشکارا بر نهانی پرده پوشد
راز پنهان پیش رای آشکارت
رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده
چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
درگهت را چرخ باشد پردهداری
زان جدا از در نگردد پرده دارت
ابر و دریا در شمار قطره ناید
درکجا در پیش بذل بیشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت
آتشین فعل است تیغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوی ثمینت
فربهان لاغر ز شمشیر نزارت
خصمگردون زیرپای خویش خواهد
زان به پای خود رود بالای دارت
ای یسار خلقگیتی از یمینت
ای یمین اهل دوران از یسارت
بر تو چونان بر سلیمان پیمبر
کرده اقرار بزرگی مور و مارت
شیرگردون روبهی پیشت نماید
تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند
گر ببیند چاه ویل کارزارت
بسکه بر تیر گزین تحسین فرستد
گر به هیجا بنگرد اسفندیارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد
گر بیند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجیر غزال چرخ میکن
غُرم صحرایی نمیزیبد شکارت
زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش
تا نیاید آسمان در زینهارت
خواست میزان فلک فهمت بسنجد
دید چون پیر خرد کامل عیارت
آب تیغت آتش کین برفروزد
باد وش در جان خصم خاکسارت
در بنای لاجوردی سقفگردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبیب از جان سُراید
تا فتد مقبول رای کامکارت
لیک چون و صفت ندارد انحصاری
سازد اکنون از دعا رویین حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر
آسمانگوهری بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالی مبادا
ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت
باد بهروزی قرین روزگارت
روز بارتکت فتد در پرهگردون
گردنگردان بود در زیر بارت
آشکارا بر نهانی پرده پوشد
راز پنهان پیش رای آشکارت
رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده
چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
درگهت را چرخ باشد پردهداری
زان جدا از در نگردد پرده دارت
ابر و دریا در شمار قطره ناید
درکجا در پیش بذل بیشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت
آتشین فعل است تیغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوی ثمینت
فربهان لاغر ز شمشیر نزارت
خصمگردون زیرپای خویش خواهد
زان به پای خود رود بالای دارت
ای یسار خلقگیتی از یمینت
ای یمین اهل دوران از یسارت
بر تو چونان بر سلیمان پیمبر
کرده اقرار بزرگی مور و مارت
شیرگردون روبهی پیشت نماید
تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند
گر ببیند چاه ویل کارزارت
بسکه بر تیر گزین تحسین فرستد
گر به هیجا بنگرد اسفندیارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد
گر بیند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجیر غزال چرخ میکن
غُرم صحرایی نمیزیبد شکارت
زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش
تا نیاید آسمان در زینهارت
خواست میزان فلک فهمت بسنجد
دید چون پیر خرد کامل عیارت
آب تیغت آتش کین برفروزد
باد وش در جان خصم خاکسارت
در بنای لاجوردی سقفگردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبیب از جان سُراید
تا فتد مقبول رای کامکارت
لیک چون و صفت ندارد انحصاری
سازد اکنون از دعا رویین حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر
آسمانگوهری بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالی مبادا
ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - وله ایضاً فی مدحه
این خط بیخطا که به از نافهٔ ختاست
گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاهروست
دارد بهایگوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار
نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه
عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک
عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه
یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ
یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل
از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی که از نخست
دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم
هم عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی
در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع کند صدهزار جان
باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم
از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیعکه در شهربند او
لفظیکه نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسرویکه فتح و ظفر را به روزگار
بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب
زانرویش ان خطوط شعاعی بهکف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو
گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت کف راد تو کرد عقل
غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست
وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
یا در نهادکوه گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر
سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکتهسنج سراید که جای تو
بیرون بود ز جا همهگویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو
از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس که ملتجی به تو شد پایه اش فزود
جز بحر و کان کشان کف راد تو ملتجاست
کاری مکنکه جود تو برکس ستمکند
آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ شوی به دشمن و جنت شوی به دوست
کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح
در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بسگوهر ثمینکه ز جود تو بیثمن
بس در بیبهاکه ز بذل تو بیبهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان
شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامتگرهگشود
غیر از دو زلف خوبان کانهم گره گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی
گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو
در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست کز نخست
شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم
زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطهایکه سرخط تدویر دایره است
هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس که با تو چون خط پرگار کج رود
سرشبادارچه هی نیزا اقتضاست
گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاهروست
دارد بهایگوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار
نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه
عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک
عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه
یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ
یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل
از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی که از نخست
دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم
هم عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی
در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع کند صدهزار جان
باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم
از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیعکه در شهربند او
لفظیکه نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسرویکه فتح و ظفر را به روزگار
بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب
زانرویش ان خطوط شعاعی بهکف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو
گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت کف راد تو کرد عقل
غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست
وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
یا در نهادکوه گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر
سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکتهسنج سراید که جای تو
بیرون بود ز جا همهگویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو
از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس که ملتجی به تو شد پایه اش فزود
جز بحر و کان کشان کف راد تو ملتجاست
کاری مکنکه جود تو برکس ستمکند
آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ شوی به دشمن و جنت شوی به دوست
کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح
در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بسگوهر ثمینکه ز جود تو بیثمن
بس در بیبهاکه ز بذل تو بیبهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان
شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامتگرهگشود
غیر از دو زلف خوبان کانهم گره گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی
گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو
در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست کز نخست
شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم
زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطهایکه سرخط تدویر دایره است
هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس که با تو چون خط پرگار کج رود
سرشبادارچه هی نیزا اقتضاست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی فرماید
ایدل اقبال و سعادت نه به سعی و طلب است
اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب
کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست
خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان
حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است
دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او
هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب
کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بیهنریست
خردینیستوگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست کفافی به کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی گفتم و گفتیکه در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص بیچون راچونی به نیایش غلط است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر اینگونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
اینقدر بس به مدیحش که ز ابنای زمان
حضرتشه را فردی بههنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعفبینیکاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطفجانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشمجانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت از دَوحَه لطفش به مثل یک ورق است
دوزخ از آتش قهرش بهاثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش از ان در تعب است
بخت جاوید وی و دولت جانپرور او
هست فردی که ز دیوان بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شهمواجبکه ترا زینپساین مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچهاممحضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمتعاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قویتر سبب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت خطان و تطهیر شاهزاده آزاده عباس میرزا ثمره الفواد شهریار ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه فرماید
این چه جشنست کزو جان جهان در طرب است
در نُه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقن و زمی سرخوش ویتی سرمست
راست پرسی طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد و خلایق دلشاد
روح بیرنج و روان بیغم و تن بیتعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
کافرینش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عیش
راستگوییکه ازین سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست
روز از دود مجامر همه تاریک شب است
دلی ار نالد بیغم به محافل چنگست
تنی ار سوزد بیتب به مطابخ حطب است
دود زنبورهکه آمیخته با شعلهٔ سرخ
مشک شنگرف خور و زنگی چینی ضلب است
شمع روشن به شب تیره تو گویی به مثل
پرتو مهر پیمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع
جذبهٔ خواجه مگر این حرکت را سبب است
بس که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداری با چرخ برین در غضب است
از پی رقص به بزم اندر هرجا نگری
شوخ سیماب سرین و مه سیمین غبب است
کاخ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست
بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بینی گویی
بدر راکوه احد تعبیه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرینهاکه چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآید گویی
کاین همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم
ماه ذیحجه مگر تالی ماه رجب است
آتشین تیر و شب تیره عجایب ماریست
که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار دیدی که خورد نار و به ترکیب او را
دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار دیدی به هوا رقص کند وز تف او
چون دل دشمن شه روی هوا ملتهب است
ذو ذنب دایم از چرخ به خاک آون بود
واینک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که میداد جهان را سه طلاق
تر دماغ اینک در حجلهٔ بنتالعنب است
دهر بدشوی و طبیعت زن و غم نسل کنون
نسل غم نیست که آن عنین شد این عزب است
شب درین جشن فلک را ندهد راه قضا
زانکه از ثابت و سیاره تنش بر جرب است
نایب السلطنه را نوبت تطهیر رسید
زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و دیدهٔ خسرو عباس
که شهنشه را این استکه همنام اب است
گرچه او مردمک دیدهٔ شاهست ولی
نه چنان مردمکی کز نظرش محتجب است
تا همی زنده کند نام نیا را به جهان
نایبالسلطنه از شاه جهانش لقب است
شعراگرچه ز تطهیر تراندند سخن
من بگویم که بسی نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بیپرده سخنگفت ازان
شاعر ار نیز بگوید نه ز لهو و لعب است
باری استاد چو شد زی پسر شاه عجم
بهر تطهیرکه فرمودهٔ شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست
به دهان برد و گمان کرد که دانهٔ رطب است
خردشگفت ادب باشکه این عضو لطیف
بهر تولید ز اعضای دگر منتخب است
بوسه زد تیغش آنگه به همایون عضوی
که کلید درگنجینهٔ نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز
پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است
زادهی شه نخروشید و نجوشید ز درد
قامتشگویی نخلی استکه بارش ادب است
طفل نه ساله که دیدست که در پیکر او
مردمی خون و بزرگی رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنیدی که هنوز از دهنش
بوی شیر آید و زو در بدن شیر تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را میدید
چون دل مرد خدا جویکهگرم طلب است
از کرم بس که به درویش و توانگر زر داد
کاخ و شادروانگفتی همهکان ذهب است
نایبالسلطنه را کیست اتابک دانی
آنکه صدگنج لآلیش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدایتکه سراپای جهان
زآتش فکر فروزندهٔ او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازین سور نشان
که تهی زو همه آفاق ز رنج و کرب است
در نُه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقن و زمی سرخوش ویتی سرمست
راست پرسی طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد و خلایق دلشاد
روح بیرنج و روان بیغم و تن بیتعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
کافرینش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عیش
راستگوییکه ازین سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست
روز از دود مجامر همه تاریک شب است
دلی ار نالد بیغم به محافل چنگست
تنی ار سوزد بیتب به مطابخ حطب است
دود زنبورهکه آمیخته با شعلهٔ سرخ
مشک شنگرف خور و زنگی چینی ضلب است
شمع روشن به شب تیره تو گویی به مثل
پرتو مهر پیمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع
جذبهٔ خواجه مگر این حرکت را سبب است
بس که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداری با چرخ برین در غضب است
از پی رقص به بزم اندر هرجا نگری
شوخ سیماب سرین و مه سیمین غبب است
کاخ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست
بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بینی گویی
بدر راکوه احد تعبیه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرینهاکه چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآید گویی
کاین همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم
ماه ذیحجه مگر تالی ماه رجب است
آتشین تیر و شب تیره عجایب ماریست
که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار دیدی که خورد نار و به ترکیب او را
دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار دیدی به هوا رقص کند وز تف او
چون دل دشمن شه روی هوا ملتهب است
ذو ذنب دایم از چرخ به خاک آون بود
واینک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که میداد جهان را سه طلاق
تر دماغ اینک در حجلهٔ بنتالعنب است
دهر بدشوی و طبیعت زن و غم نسل کنون
نسل غم نیست که آن عنین شد این عزب است
شب درین جشن فلک را ندهد راه قضا
زانکه از ثابت و سیاره تنش بر جرب است
نایب السلطنه را نوبت تطهیر رسید
زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و دیدهٔ خسرو عباس
که شهنشه را این استکه همنام اب است
گرچه او مردمک دیدهٔ شاهست ولی
نه چنان مردمکی کز نظرش محتجب است
تا همی زنده کند نام نیا را به جهان
نایبالسلطنه از شاه جهانش لقب است
شعراگرچه ز تطهیر تراندند سخن
من بگویم که بسی نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بیپرده سخنگفت ازان
شاعر ار نیز بگوید نه ز لهو و لعب است
باری استاد چو شد زی پسر شاه عجم
بهر تطهیرکه فرمودهٔ شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست
به دهان برد و گمان کرد که دانهٔ رطب است
خردشگفت ادب باشکه این عضو لطیف
بهر تولید ز اعضای دگر منتخب است
بوسه زد تیغش آنگه به همایون عضوی
که کلید درگنجینهٔ نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز
پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است
زادهی شه نخروشید و نجوشید ز درد
قامتشگویی نخلی استکه بارش ادب است
طفل نه ساله که دیدست که در پیکر او
مردمی خون و بزرگی رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنیدی که هنوز از دهنش
بوی شیر آید و زو در بدن شیر تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را میدید
چون دل مرد خدا جویکهگرم طلب است
از کرم بس که به درویش و توانگر زر داد
کاخ و شادروانگفتی همهکان ذهب است
نایبالسلطنه را کیست اتابک دانی
آنکه صدگنج لآلیش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدایتکه سراپای جهان
زآتش فکر فروزندهٔ او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازین سور نشان
که تهی زو همه آفاق ز رنج و کرب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب الله ثراه فرماید
در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به گیسوی تو تاب است
دل بیتو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بیتو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل گذری این چه عتاب است
بی موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست که بی نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آنبیتو پر از آتش و این بیتو پر آب است
مهر من و جور تو و بیمهری گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسنشاهکهگردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتثن به چه ماند بسه بکس غمژمان تنا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همهگردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
نا خسته شکالیستکهدراز هژبر اس
پربستهحمامیستکه در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملکستاناز مَلَکالعرش خطاباست
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرتکاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکهکنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ تو نهنگ و تنبدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیشتو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالستکه طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بیطاعت تو هر چه ثوابست گناهست
با خدمت تو هرچهگناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسونکه بر چهرهام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی که ز مردیم عیانست به مردم
ریشیاستکه آننیز بهخوناب خضاب است
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندیکه ود بر زنخثثن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نههمسر نه خرر وخراب فرشه اس
وادم همهمحتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زنکشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبیگفت و نبیگفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهرهکه تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بیجنّت رویش که بود آتش بغداد
چشممهمهشب تا بهسحر دجلهٔآب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بیآتش رویش جگرم از چهکباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه بهغیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بیمهری تو با چو منی سخت عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همهدم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی که به تندی جهد از رگ
خونیجهد ازویکه نهخون نقرهٔناب است
دیوانه صفتکف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطنگریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوتشیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونهکه شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونهکه شاب است
در جسم منست آنچه به گیسوی تو تاب است
دل بیتو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بیتو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل گذری این چه عتاب است
بی موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست که بی نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آنبیتو پر از آتش و این بیتو پر آب است
مهر من و جور تو و بیمهری گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسنشاهکهگردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتثن به چه ماند بسه بکس غمژمان تنا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همهگردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
نا خسته شکالیستکهدراز هژبر اس
پربستهحمامیستکه در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملکستاناز مَلَکالعرش خطاباست
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرتکاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکهکنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ تو نهنگ و تنبدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیشتو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالستکه طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بیطاعت تو هر چه ثوابست گناهست
با خدمت تو هرچهگناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسونکه بر چهرهام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی که ز مردیم عیانست به مردم
ریشیاستکه آننیز بهخوناب خضاب است
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندیکه ود بر زنخثثن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نههمسر نه خرر وخراب فرشه اس
وادم همهمحتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زنکشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبیگفت و نبیگفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهرهکه تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بیجنّت رویش که بود آتش بغداد
چشممهمهشب تا بهسحر دجلهٔآب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بیآتش رویش جگرم از چهکباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه بهغیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بیمهری تو با چو منی سخت عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همهدم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی که به تندی جهد از رگ
خونیجهد ازویکه نهخون نقرهٔناب است
دیوانه صفتکف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطنگریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوتشیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونهکه شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونهکه شاب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - وله ایضاً مدحه
دارد اگرچه بر همهکس روزگار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای
وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند
چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای
وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند
چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - وله ایضاْ فی مدحه
باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من
روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو
با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من
روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو
با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در ستایش کهف الادانی ولاقاضی وزیر بینظیر حاجی آقاسی طاب ثراه
بر دلم صدهزار نیشترست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به گاه پویه درست
لاجرم گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال اینچنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزهاش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسردهام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بیثمرست
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راستگویی دکان شیشهگرست
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشهای که چون کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست
بسکه در وی حکیم چارهگرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامهاش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمیکاو برای و رو قمرست
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش بهگاه جود وکرم
غارتگنج و آفتگهرست
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روحبخش و روحافزا
قهر او جانستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گلهها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بیخبرست
هیچ گفتی کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچگفتیکه درکدام محل
به کدامین سراچهاش مقرست
جد پاک تو مصطفی که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خستهحال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوشگفتمکه پاکشم چندی
ز آستانتکه از سپهر برست
بازگفتمکه بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیرویگزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به گاه پویه درست
لاجرم گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال اینچنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزهاش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسردهام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بیثمرست
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راستگویی دکان شیشهگرست
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشهای که چون کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست
بسکه در وی حکیم چارهگرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامهاش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمیکاو برای و رو قمرست
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش بهگاه جود وکرم
غارتگنج و آفتگهرست
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روحبخش و روحافزا
قهر او جانستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گلهها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بیخبرست
هیچ گفتی کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچگفتیکه درکدام محل
به کدامین سراچهاش مقرست
جد پاک تو مصطفی که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خستهحال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوشگفتمکه پاکشم چندی
ز آستانتکه از سپهر برست
بازگفتمکه بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیرویگزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان ماضی محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی
هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی کلام که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صورت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقیتر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید
تا غایتیکه حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسانکامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است
انسان کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آنکش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه گفتهاند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهفالانام مرجع اسلامکش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر استکه روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همهکتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجهایکه بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهر است
مجد علی سمو سما عینکبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کینگذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان کمند او
دیریست تا که گردن گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و کین را مرگی مصور است
آشفتهیی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسودهیی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهر است
لیکن چنانم ایدونکم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خونم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم بهکام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچهگشتهام نبود هیچغم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی کلام که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صورت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقیتر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید
تا غایتیکه حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسانکامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است
انسان کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آنکش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه گفتهاند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهفالانام مرجع اسلامکش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر استکه روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همهکتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجهایکه بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهر است
مجد علی سمو سما عینکبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کینگذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان کمند او
دیریست تا که گردن گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و کین را مرگی مصور است
آشفتهیی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسودهیی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهر است
لیکن چنانم ایدونکم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خونم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم بهکام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچهگشتهام نبود هیچغم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در ستایش شاهزاده ی آزاده اعتضادالسلطنه علیقلی میرزا دام اقباله فرماید
تا لاله به باغ و گل به گلزارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن
عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست
بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست
مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست
بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی
دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی
میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی
مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترینکسوری اعشارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن
عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست
بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست
مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست
بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی
دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی
میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی
مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترینکسوری اعشارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در ستایش شاهزادهٔ علیین و ساده فرمانفرما فریدون میرزا طاب ثراه فرماید
گاه طرب و روز می و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل
کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل
کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید
ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادامکه اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوتکه اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و بهجد گوید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ایگل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نهگیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویختهمشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفهتر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژهاش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرا زنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هستکه اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغگفتی ز هوا بر سر سایه فکناست
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چهجای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
کهمرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینهگرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیتالحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هیهمی گفت که می داروی رنج ومحن است
مست چون گشت بهرخ خونجگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایتکه نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو میراند و خود میداند
که سخنهای تو پیرایهٔ درّ عدن است
حقگواهستکهگفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنستکه بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بسکهگزیدست جگر
عجبینیست گر ازمدحت آنممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاءالله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنهاند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاءالله
میتوان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظمکه بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اهر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهیکش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفتفضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفتکوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانتکه مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گلهام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صلهیی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علماللهکهکم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
اینمرض زادهماللههمه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقلبلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
باز با صعوه ندانم ز چه رو رام گرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرامگرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مهتاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آنکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرامگرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام گرفت
بر درش بانی گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بیحاصل اوهام گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب، ربود
درگه کینه سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام گرفت
ای که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مهکه ظف جای در ارحامکفت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام گرفت
قطرهٔ ابر چو دست گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلامگرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام تو سرسام گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام گرفت
از صفا معرفتکوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایامگرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نامگرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرامگرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مهتاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آنکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرامگرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام گرفت
بر درش بانی گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بیحاصل اوهام گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب، ربود
درگه کینه سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام گرفت
ای که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مهکه ظف جای در ارحامکفت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام گرفت
قطرهٔ ابر چو دست گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلامگرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام تو سرسام گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام گرفت
از صفا معرفتکوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایامگرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نامگرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش حاجی آقاسی رحمهالله فرماید
شب گذشته که آفاق را ظلام گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماهکمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بیجنایت معهود رنگ حامگرفت
چو یام گشت جدیغرقه چون طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان گرم بر فلک راندم
که توسنم را روحالقدس لجامگرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد روح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحرهان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک گرد مهرهای سپید
ز جرم خور به سر این طشت زردفام گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شامگرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلامگرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمامگرفت
سهیل گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔگلرنگ جابجامگرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب کرد که صوفی به ما حرام گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسهکامگرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهرهگشت و نامگرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش آمد و پیوند با کلام گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت دلست
چو آبکز خنکی معنی ژخامگرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام گرفت
به نظم دولت و دین کلک را چو بست کمر
حسام پادشهان جای در نیامگرفت
بلی چرا نرود تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جاننثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطرهیی به بحر چکد
بود ز فیضی کاول ازو غمام گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینشکز طاعت
ز خواجه خاتم لعل وز شه حسام گرفت
ایا فرشته گهر خواجهیی که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گرفت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک همت تو وامگرفت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ایران نظام یافت ز تر
که ملک روی زمین از تو انتظام گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک گهر نظمم انسجام گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوامگرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماهکمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بیجنایت معهود رنگ حامگرفت
چو یام گشت جدیغرقه چون طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان گرم بر فلک راندم
که توسنم را روحالقدس لجامگرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد روح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحرهان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک گرد مهرهای سپید
ز جرم خور به سر این طشت زردفام گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شامگرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلامگرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمامگرفت
سهیل گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔگلرنگ جابجامگرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب کرد که صوفی به ما حرام گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسهکامگرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهرهگشت و نامگرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش آمد و پیوند با کلام گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت دلست
چو آبکز خنکی معنی ژخامگرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام گرفت
به نظم دولت و دین کلک را چو بست کمر
حسام پادشهان جای در نیامگرفت
بلی چرا نرود تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جاننثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطرهیی به بحر چکد
بود ز فیضی کاول ازو غمام گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینشکز طاعت
ز خواجه خاتم لعل وز شه حسام گرفت
ایا فرشته گهر خواجهیی که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گرفت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک همت تو وامگرفت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ایران نظام یافت ز تر
که ملک روی زمین از تو انتظام گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک گهر نظمم انسجام گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوامگرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام گرفت