عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
من سیه بختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳
اگر نبیند سوی من ساقی چه سود ار می دهد
نشاء نظاره آن چشم را می کی دهد
چشم مستش هر دمم مست از نگاهی می کند
مست چون ساقی شود پیمانه پی در پی دهد
مدتی شد کز ضمیرش رفته ام دشمن کجاست
تا مرا بعد از فراموشی به یاد وی دهد
ای که گویی ناله کم کن لب به بندم من ولیک
چون کنم با آن که هربندم نوای نی دهد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی سوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمی سوزد
برگبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه می سوزم، دلش برمن نمی سوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمی سوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمی خون منست دامن نمی سوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
ناصحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کرده ام کار دگر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم
که گل ناچیده همچون گل ز دستم رفت دامانم
نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم
که نتواند ز بار سخت دل برخواست مژگانم
گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را
ز چنگ خویش آخر چون برون آید گریبانم
ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت
پشیمانی اگر سودی کند من خود پشیمانم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس
سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴
سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من
که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد
باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من
آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد
بو که آن آب برد تیرگی از اختر من
در غمش ضعف رسید است به جایی که مرا
مرده دانند اگر دل بطپد در بر من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
عقل می‌گوید به حرف عشق ترک دیدن مکن
عشق می‌گوید که حرف عقل را تمکین مکن
خواب بهتان است بر عشاق ای همدم مرا
چون نهی در خاک از خشت لحد بالین مکن
ای که داغم می‌نهی بر سینه دل را چاره کن
از قفس آزاد کن بلبل قفس رنگین مکن
گریه می‌گوید مکن وانگه دلم خون می‌کند
قدرتی کو تا بگویم آن بکن با این مکن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۷
تا به کی پنهان زما ای آب حیوان زیستن
گرچه رسم آب حیوان است پنهان زیستن
اتحادی هست با معشوق عاشق را به بین
از زلیخا عشق و از یوسف بزندان زیستن
بی تو رفتم در گلستان غنچه از من کسب کرد
در گلستان بودن و سر در گریبان زیستن
سوزم از غیرت که با جان ها غمت آمیخته
ورنه مردم از چه نتوانند بی جان زیستن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای
برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای
گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال
راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای
رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر
بیشتر می بینمت تا از مقابل رفته ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۱
خوشا دلی که اثیرش کند تمنایی
خوشا سری که توان کرد صرف سودایی
نبرد باد زکوی توام که خاکم کرد
به جستجوی تو هر ذره زو به صحرایی
ز چاک سینه درون دلش توانم دید
ادب نمیدهدم رخصت تماشایی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۳
باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را
آری آتش آب حیوان است شمع مرده را
از نگاهش دارم امید وصالی زان که گاه
میرود صیاد از پی پیکان خورده را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۵
رخت چون دیوانگان صحرا به صحرا می کشم
عشق میگوید سفر کن رخت هرجا می کشم
در میان محنت امروز از بس خو کردم
انتظار محنتی دارم که فردا می کشم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
زلف و رخ یار مبتلا داشت مرا
هر یک مفتون خویش پنداشت مرا
آخر زلفش درازدستی فرمود
وز سایه به آفتاب بگذاشت مرا
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
گویند کسان جمله چه هشیار و چه مست
پیوستن شیشه نیست ممکن چو شکست
حیرت دارم از شیشه دل که چرا
هرچند شکست باز با او پیوست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
حوری که به زعم او چو او نایاب است
زیباتر از آفتاب عالم تاب است
میگفت کسی چو غنچه دارم حق است
غنچه است ولیک غنچه سیراب است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
دل سیر شد از تو خوب رویی می خواست
بیهوده مرنج از تو نکویی می خواست
زنهار تو هم رقیب را نیکودار
حسن چو تویی عشق چو اویی می خواست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
گفتی چشمم از چه خضبال است ای دوست
بشنو اگرت میل جواب است ای دوست
از همت تست چشمم از خون رنگین
رنگینی ابر از آفتاب است ای دوست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
از دلبر من حدیث گرمی سخنی ست
ورهست دمی بهر فریب چو منی ست
گر میش چو گرمی نگاه است که نیست
ورهست به قدر چشم بر هم زدنی ست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ما را در دل جز آن گل رعنا نیست
آن دل که این چنین بود از ما نیست
ترسم که دلم بگیرد از تنگی جا
دلتنگیم از تنگی دل بی جا نیست