عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - توسل
ای به تو برپای شهریاری
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - مدیح خواجه ابوالفتح
این دو شغل برید و عرض به تو
یافته خرمی و زیبایی
روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی
چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی
در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی
چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی
خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی
زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی
هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی
تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی
خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی
اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی
دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی
من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی
شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی
دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
یافته خرمی و زیبایی
روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی
چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی
در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی
چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی
خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی
زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی
هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی
تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی
خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی
اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی
دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی
من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی
شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی
دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - شکر مر او را که نه ای زشت روی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح سیف الدوله محمود
شها خورشید کیهانی چراغ آل محمودی
چو روی خویش مسعودی و چو رای خویش محمودی
به همت همچو خورشیدی به قدرت همچو گردونی
به سیرت همچو محمود به صورت همچو مسعودی
تو سیف دولت و دینی ابوالقاسم سرجودی
تو محمود بن ابراهیم مسعود بن محمودی
بپا اندر جهان دایم که کیهان را تو در خوردی
بزی شادان به عالم در که عالم را تو مقصودی
چو روی خویش مسعودی و چو رای خویش محمودی
به همت همچو خورشیدی به قدرت همچو گردونی
به سیرت همچو محمود به صورت همچو مسعودی
تو سیف دولت و دینی ابوالقاسم سرجودی
تو محمود بن ابراهیم مسعود بن محمودی
بپا اندر جهان دایم که کیهان را تو در خوردی
بزی شادان به عالم در که عالم را تو مقصودی
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ستایش سلطان مسعود
پدری کز همه ملوک جهان
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۵ - مدح خواجه ابونصر
خواجه بونصر پارسی که جهان
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۶ - مدح امیر بهمن
باز کس چون امیر بهمن نیست
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس
چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید
آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس
چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید
آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مدح امیر ماهو
ماهو آن سید ستوده خصال
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد
بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن
می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش
برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد
بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن
می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش
برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین طبیب
مشفق عمرها حسین طبیب
در همه فعلها بدیع و غریب
آنکه در علم طب کند افسوس
بر حکیم بزرگ جالینوس
جد او اصل نیکنامی هاست
هزل او اصل شادکامی هاست
پس به رسمست و نیک شایسته
شاه را بنده ایست بایسته
تندرستی چو در دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد
نکته گوید بسی چو بازد نرد
اینت زیبا و اینت خوشدل مرد
سیکی هفت و هشت چون بخورد
دست زی عشرت و نشاط برد
اندر آید برنج و بقره بقو
راست گویی که هست جنس لقو
زود یک پای چست بردارد
راه آیم روم به پیش آرد
در همه حال آشکار و نهان
علم ابدان شناسد و ادیان
خوش ندیمی ست راست باید گفت
همه علمست آشکار و نهفت
عادت او دروغ و بهتان نیست
به گه هزل و جد گران جان نیست
گاه و بیگاه چون طبیب شهست
ظاهر و باطنش حبیب شهست
پای غوری که او تواند کوفت
خرس هرگز چو او نداند کوفت
در همه فعلها بدیع و غریب
آنکه در علم طب کند افسوس
بر حکیم بزرگ جالینوس
جد او اصل نیکنامی هاست
هزل او اصل شادکامی هاست
پس به رسمست و نیک شایسته
شاه را بنده ایست بایسته
تندرستی چو در دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد
نکته گوید بسی چو بازد نرد
اینت زیبا و اینت خوشدل مرد
سیکی هفت و هشت چون بخورد
دست زی عشرت و نشاط برد
اندر آید برنج و بقره بقو
راست گویی که هست جنس لقو
زود یک پای چست بردارد
راه آیم روم به پیش آرد
در همه حال آشکار و نهان
علم ابدان شناسد و ادیان
خوش ندیمی ست راست باید گفت
همه علمست آشکار و نهفت
عادت او دروغ و بهتان نیست
به گه هزل و جد گران جان نیست
گاه و بیگاه چون طبیب شهست
ظاهر و باطنش حبیب شهست
پای غوری که او تواند کوفت
خرس هرگز چو او نداند کوفت
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - در حق خویش گوید
من که مسعود سعد سلمانم
کمتر و پستر از ندیمانم
شاه بی موجبی عزیزم کرد
وز همه بندگان پدید آورد
جای من پیش خویشتن فرمود
تا مکان و محل من بفزود
دان که من کس نیم گدایی ام
سست عقل و ضعیف رایی ام
ابلهی ناخوشی گرانی ام
همه ساله چو ناتوانی ام
گه سر از رنج دست می مالم
گه ز درد شکم همی نالم
پیش ساقی همی کنم زاری
تا بکم دادنم کند یاری
از من خام قلتبان گران
خدمتی بایدش به رسم خران
که به حالی بهانه ای جویم
حسب حالی ترانه ای گویم
چه کند این چنین ندیم برش
که ز دیدار او نگردد کش
لاجرم چون چنین گران جانم
ناخوش و ناترنگ و نادانم
رفتم اینک به سوی چالندر
تا کی آیم به شهر بار دگر
رنج بر خویشتن کنم کوتاه
تا ببینم رفیع مجلس شاه
مجلسی باشد آنکه خلد برین
گویی آید ز آسمان به زمین
مطربانی چو باربد زیبا
چنگ و بربط چغانه و عنقا
ارغنون با سماعشان ناخوش
ندما از لقای این شه کش
تا جهان را همی بود بنیاد
باد بر تخت شادمانی شاد
مسند و ملک و حشمت اندر وی
از همه نوع نعمت اندر وی
باده های لطیف نوشگوار
رودهایی به لحن موسیقار
کمتر و پستر از ندیمانم
شاه بی موجبی عزیزم کرد
وز همه بندگان پدید آورد
جای من پیش خویشتن فرمود
تا مکان و محل من بفزود
دان که من کس نیم گدایی ام
سست عقل و ضعیف رایی ام
ابلهی ناخوشی گرانی ام
همه ساله چو ناتوانی ام
گه سر از رنج دست می مالم
گه ز درد شکم همی نالم
پیش ساقی همی کنم زاری
تا بکم دادنم کند یاری
از من خام قلتبان گران
خدمتی بایدش به رسم خران
که به حالی بهانه ای جویم
حسب حالی ترانه ای گویم
چه کند این چنین ندیم برش
که ز دیدار او نگردد کش
لاجرم چون چنین گران جانم
ناخوش و ناترنگ و نادانم
رفتم اینک به سوی چالندر
تا کی آیم به شهر بار دگر
رنج بر خویشتن کنم کوتاه
تا ببینم رفیع مجلس شاه
مجلسی باشد آنکه خلد برین
گویی آید ز آسمان به زمین
مطربانی چو باربد زیبا
چنگ و بربط چغانه و عنقا
ارغنون با سماعشان ناخوش
ندما از لقای این شه کش
تا جهان را همی بود بنیاد
باد بر تخت شادمانی شاد
مسند و ملک و حشمت اندر وی
از همه نوع نعمت اندر وی
باده های لطیف نوشگوار
رودهایی به لحن موسیقار
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - طیبت
طیبتی می کنم معاذالله
از پی خرمی مجلس شاه
شاعر آری چنین بود گستاخ
که بگوید سخن به نظم فراخ
چون از آن مجلس بهشت آیین
دورم افکند روزگار چنین
من دگر چاره ای ندانم کرد
دل ازین نوع خوش توانم کرد
تا فلک را همی مدار بود
خاک را اندرو قرار بود
دولت شاه باد پاینده
نعمتش هر زمان فزاینده
مرکب جاه زیر رانش باد
جان دشمن فدای جانش باد
روزگارش شده مسخر باد
دولتش بنده باد و چاکر باد
باد سلطان و پادشاه زمن
از لقایش به دیدگان روشن
تا به دل در نشاط و شادی باشد
دولت و ملک شیرزادی باد
از پی خرمی مجلس شاه
شاعر آری چنین بود گستاخ
که بگوید سخن به نظم فراخ
چون از آن مجلس بهشت آیین
دورم افکند روزگار چنین
من دگر چاره ای ندانم کرد
دل ازین نوع خوش توانم کرد
تا فلک را همی مدار بود
خاک را اندرو قرار بود
دولت شاه باد پاینده
نعمتش هر زمان فزاینده
مرکب جاه زیر رانش باد
جان دشمن فدای جانش باد
روزگارش شده مسخر باد
دولتش بنده باد و چاکر باد
باد سلطان و پادشاه زمن
از لقایش به دیدگان روشن
تا به دل در نشاط و شادی باشد
دولت و ملک شیرزادی باد
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای نگارین چون تو از خوبان کجاست
نیست کس را آنچه از گیتی تراست
قد و روی و زلف سرو و ماه مشک
مشک پیچان ماه تابان سرو راست
تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر کس نخاست
ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گویی خدمت خسرو علاست
شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنکه بر شاهان گیتی پادشاست
از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست
خسروان را آب حوضش زمزم است
سرکشان را خاک قصرش کیمیاست
شاه گردون همت گردون محل
خسرو دریا دل دریا عطاست
از بقا و عز و دولت شاد باد
تا به گیتی دولت و عز و بقاست
نیست کس را آنچه از گیتی تراست
قد و روی و زلف سرو و ماه مشک
مشک پیچان ماه تابان سرو راست
تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر کس نخاست
ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گویی خدمت خسرو علاست
شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنکه بر شاهان گیتی پادشاست
از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست
خسروان را آب حوضش زمزم است
سرکشان را خاک قصرش کیمیاست
شاه گردون همت گردون محل
خسرو دریا دل دریا عطاست
از بقا و عز و دولت شاد باد
تا به گیتی دولت و عز و بقاست
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۷
مرا روی تو ای نازنین نگار
به دی ماه بسی خوشتر از نوبهار
من از روی تو چون زرد شد چمن
گل و لاله سوری چینم ز بار
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار
چه خوشتر به جهان از جمال تو
مگر مجلس سلطان کامگار
جهان داور مسعود تاجدار
زمین خسرو مسعود شهریار
بقای شرف از روزگار اوست
بقا بادش تا هست روزگار
به دی ماه بسی خوشتر از نوبهار
من از روی تو چون زرد شد چمن
گل و لاله سوری چینم ز بار
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار
چه خوشتر به جهان از جمال تو
مگر مجلس سلطان کامگار
جهان داور مسعود تاجدار
زمین خسرو مسعود شهریار
بقای شرف از روزگار اوست
بقا بادش تا هست روزگار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای گشته دل من به هوای تو گرفتار
دل بر تو زیان کرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران کرد
آن عنبر پر جوش بر آن اشهب پر بار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاکاری و من نیک وفاجو
من سخت کم آزارم و تو نیک دل آزار
هر چند که من بیش کنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مکن بر تن من جور
کز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد که من از جور تو در پیش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
تاج ملکان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
دل بر تو زیان کرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران کرد
آن عنبر پر جوش بر آن اشهب پر بار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاکاری و من نیک وفاجو
من سخت کم آزارم و تو نیک دل آزار
هر چند که من بیش کنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مکن بر تن من جور
کز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد که من از جور تو در پیش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
تاج ملکان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در بزم پادشا نگر این کاروبار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
به چشم دل همی بینم غم و تیمار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان
به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان
چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان
تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان
جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان
چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان
به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان
چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان
تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان
جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان
چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تابنده ماه باز برآراستی
بوینده مشک باز بپیراستی
برخواست نعره از دل لهو و نشاط
تا باده برگرفتی و برخاستی
جام بلور بر کف شاهانه دور
همچون بلور تابان آراستی
آراسته چو سرو فراز آمدی
باغ بساط شاه بیاراستی
شادی روی تو که همی بامداد
شادی طبع شاه جهان خواستی
مسعود شهریاری کز عدل او
پذرفت کار دولت و دین راستی
بوینده مشک باز بپیراستی
برخواست نعره از دل لهو و نشاط
تا باده برگرفتی و برخاستی
جام بلور بر کف شاهانه دور
همچون بلور تابان آراستی
آراسته چو سرو فراز آمدی
باغ بساط شاه بیاراستی
شادی روی تو که همی بامداد
شادی طبع شاه جهان خواستی
مسعود شهریاری کز عدل او
پذرفت کار دولت و دین راستی
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۲ - هم در مدح او
نه چو تو در زمانه ناموری
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو کین تو ظلم را زهری
نه چو مهر تو عدل را شکری
بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری
مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری
رعد کردار در هوا افتد
از هوای تو در زمان خبری
فلکی خیزد از تو هر نفسی
عالم باشد از تو هر نظری
یک صله مادح تو ناستده
اندر آید دمادمش دگری
پیش چشمت نعوذبالله ازو
نیست چرخ و زمانه را خطری
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بیرای تو مزین نیست
نیست آهن به بأس و همت تو
ورچه چیزی به بأس آهن نیست
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست
نیست از گفته تو یک نکته
که درو صد هزار مضمن نیست
خلق را با گشاد دشت قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نیست
به جز از کین و مهر تو به جهان
شب تاریک و روز روشن نیست
تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست
نیست یک شیر تند گردنکش
که تو را رام و نرم گردن نیست
کم ز کیخسرو نه ای زیراک
هر غلامیت کم ز بیژن نیست
سبب این بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نیست
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
تا تو را بندگی زمانه کند
خدمت چرخ بی بهانه کند
آسمان بلند رتبت را
رتبت قدرت آستانه کند
تیر امید کز کمان بجهد
مال و گنج تو را نشانه کند
هر دری را که همت تو زند
فلک از دولت آستانه کند
اختران فلک شرار شوند
کآتش خشم تو زبانه کند
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند
موکب عدل تو چو بخروشد
به هزیمت ستم روانه کند
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند
دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند
غور ایام در نیابد چرخ
گر جز از رای تو کمانه کند
خاص خسرو رشید باقی داد
که جهان را جمال باقی باد
سوی هر مقصدت که رای کشد
زین تو جاه چرخ سای کشد
فر تایید تو به گیتی بر
هر زمان سایه همای کشد
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد
به جلالت عنان دولت را
حکم جام جهان نمای کشد
لشکر نصرت نصیری را
گرد تو تیغ در سرای کشد
خلق بدخواه تو ز هیبت تو
دم و ناله بسان نای کشد
گردن دشمنت گرفته اجل
زین سرای اندر آن سرای کشد
هر زمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کشد
صد هزاران گل ثنات درو
فکرت من به چند جای کشد
به همه کامهات آهسته
صنع و توفیق یک خدای کشد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
ای سرشته به سیرت رادی
داد رادی به واجبی دادی
تازه در خسروی به حل و به عقد
صد طریق ستوده بنهادی
رنجها را برسم در بستی
عرصها را به قصد بگشادی
غرض مدح و محمدت بودی
وز پی جود و مکرمت زادی
عدل را نوربخش خورشیدی
ملک را آب داده پولادی
خلق را سودمند پیشگهی
شاه را استوار بنیادی
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر بر زدی به استادی
بودم آزاد زاده آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی
وز تو آزادیم نباید از آنک
بندگی تو به ز آزادی
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
بسته طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد
تا فلک را قران سعد بن است
بخت با دولت تو مقرون باد
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه دون باد
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد
حیله گوش و گردن مدحت
زر بی عدو در مکنون باد
دشمن تو از این جهان کم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد
هرکه اندر حساب تو ناید
از حساب زمانه بیرون باد
نار کردار حاسدت را دل
به حسد گفته باد و پر خون باد
جای نظاره گاه چشم تو را
زلف گلبوی و روی گلگون باد
فال شاهی به تو همایون شد
روی شادی به تو همایون باد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو کین تو ظلم را زهری
نه چو مهر تو عدل را شکری
بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری
مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری
رعد کردار در هوا افتد
از هوای تو در زمان خبری
فلکی خیزد از تو هر نفسی
عالم باشد از تو هر نظری
یک صله مادح تو ناستده
اندر آید دمادمش دگری
پیش چشمت نعوذبالله ازو
نیست چرخ و زمانه را خطری
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بیرای تو مزین نیست
نیست آهن به بأس و همت تو
ورچه چیزی به بأس آهن نیست
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست
نیست از گفته تو یک نکته
که درو صد هزار مضمن نیست
خلق را با گشاد دشت قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نیست
به جز از کین و مهر تو به جهان
شب تاریک و روز روشن نیست
تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست
نیست یک شیر تند گردنکش
که تو را رام و نرم گردن نیست
کم ز کیخسرو نه ای زیراک
هر غلامیت کم ز بیژن نیست
سبب این بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نیست
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
تا تو را بندگی زمانه کند
خدمت چرخ بی بهانه کند
آسمان بلند رتبت را
رتبت قدرت آستانه کند
تیر امید کز کمان بجهد
مال و گنج تو را نشانه کند
هر دری را که همت تو زند
فلک از دولت آستانه کند
اختران فلک شرار شوند
کآتش خشم تو زبانه کند
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند
موکب عدل تو چو بخروشد
به هزیمت ستم روانه کند
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند
دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند
غور ایام در نیابد چرخ
گر جز از رای تو کمانه کند
خاص خسرو رشید باقی داد
که جهان را جمال باقی باد
سوی هر مقصدت که رای کشد
زین تو جاه چرخ سای کشد
فر تایید تو به گیتی بر
هر زمان سایه همای کشد
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد
به جلالت عنان دولت را
حکم جام جهان نمای کشد
لشکر نصرت نصیری را
گرد تو تیغ در سرای کشد
خلق بدخواه تو ز هیبت تو
دم و ناله بسان نای کشد
گردن دشمنت گرفته اجل
زین سرای اندر آن سرای کشد
هر زمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کشد
صد هزاران گل ثنات درو
فکرت من به چند جای کشد
به همه کامهات آهسته
صنع و توفیق یک خدای کشد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
ای سرشته به سیرت رادی
داد رادی به واجبی دادی
تازه در خسروی به حل و به عقد
صد طریق ستوده بنهادی
رنجها را برسم در بستی
عرصها را به قصد بگشادی
غرض مدح و محمدت بودی
وز پی جود و مکرمت زادی
عدل را نوربخش خورشیدی
ملک را آب داده پولادی
خلق را سودمند پیشگهی
شاه را استوار بنیادی
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر بر زدی به استادی
بودم آزاد زاده آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی
وز تو آزادیم نباید از آنک
بندگی تو به ز آزادی
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
بسته طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد
تا فلک را قران سعد بن است
بخت با دولت تو مقرون باد
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه دون باد
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد
حیله گوش و گردن مدحت
زر بی عدو در مکنون باد
دشمن تو از این جهان کم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد
هرکه اندر حساب تو ناید
از حساب زمانه بیرون باد
نار کردار حاسدت را دل
به حسد گفته باد و پر خون باد
جای نظاره گاه چشم تو را
زلف گلبوی و روی گلگون باد
فال شاهی به تو همایون شد
روی شادی به تو همایون باد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد