عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
آتش طور و طوی را قبسم
نار موسی کف عیسی نفسم
خاکم و نیست کن آب هوی
آبم و مطفی نار هوسم
باز سلطانم با رشته و بند
چند روزیست اسیر قفسم
بشکنم این قفس از قوت پر
گر بود فر تو فریاد رسم
دوش در قافله آواز رحیل
خورد بر گوش ز بانگ جرسم
گر توئی قائد من دوش بدوش
میروم با تو نه پیش و نه پسم
لنگ لنگانه ز دنبال رسید
تاخت تا غایه قصوی فرسم
نشود یار کسی در دل من
خانه کردست که من هیچکسم
شبروم ولیک نیم رهزن کس
که سر راه بگیرد عسسم
دل من رای ضلالت نکند
که ز انوار هدی مقتبسم
تاب عشقست نه تب عقل حکیم
گشت مات از حرکات مجسم
دل من درج ل آلیست مبین
خسته لطمه دریاست خسم
زافتاب رخ معشوق دمید
غره صبح امید از غلسم
منکر وحدت سلطانی تست
گر چه بازست اسیر مگسم
تو بپرواز بیکتائی خویش
من درویش بکونین بسم
از تو ای کوی تو مقصود صفا
نیست جز فقر و فنا ملتمسم
نار موسی کف عیسی نفسم
خاکم و نیست کن آب هوی
آبم و مطفی نار هوسم
باز سلطانم با رشته و بند
چند روزیست اسیر قفسم
بشکنم این قفس از قوت پر
گر بود فر تو فریاد رسم
دوش در قافله آواز رحیل
خورد بر گوش ز بانگ جرسم
گر توئی قائد من دوش بدوش
میروم با تو نه پیش و نه پسم
لنگ لنگانه ز دنبال رسید
تاخت تا غایه قصوی فرسم
نشود یار کسی در دل من
خانه کردست که من هیچکسم
شبروم ولیک نیم رهزن کس
که سر راه بگیرد عسسم
دل من رای ضلالت نکند
که ز انوار هدی مقتبسم
تاب عشقست نه تب عقل حکیم
گشت مات از حرکات مجسم
دل من درج ل آلیست مبین
خسته لطمه دریاست خسم
زافتاب رخ معشوق دمید
غره صبح امید از غلسم
منکر وحدت سلطانی تست
گر چه بازست اسیر مگسم
تو بپرواز بیکتائی خویش
من درویش بکونین بسم
از تو ای کوی تو مقصود صفا
نیست جز فقر و فنا ملتمسم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ما جهانجوی و جهانبان دلیم
رسته از مملکت آب و گلیم
هستی خویش بغم داده و باز
از عنایات غم دل خجلیم
از ازل آمده و دهر مدار
تا ابد دمبدم و متصلیم
چه گلست اینکه ازو طینت ماست
ما به از لعبت چین و چگلیم
رسته از هستی و پیوند هوا
بسته با آن بت پیمان گسلیم
هدیه ئی نیست که مقبول شود
جان، ز جانانه خود منفعلیم
من بدل دارم و پروانه بپر
هر دو از آتش او مشتعلیم
آن سفر کرده که دل همره اوست
غیر ما نیست که دنبال دلیم
بنده مالک و مسجود ملک
آدم منتظم معتدلیم
همره ماست دو صد قافله دل
همگی بر همگی مشتملیم
همه مستغرق توحید صفا
فانی و باقی لاینفصلیم
رسته از مملکت آب و گلیم
هستی خویش بغم داده و باز
از عنایات غم دل خجلیم
از ازل آمده و دهر مدار
تا ابد دمبدم و متصلیم
چه گلست اینکه ازو طینت ماست
ما به از لعبت چین و چگلیم
رسته از هستی و پیوند هوا
بسته با آن بت پیمان گسلیم
هدیه ئی نیست که مقبول شود
جان، ز جانانه خود منفعلیم
من بدل دارم و پروانه بپر
هر دو از آتش او مشتعلیم
آن سفر کرده که دل همره اوست
غیر ما نیست که دنبال دلیم
بنده مالک و مسجود ملک
آدم منتظم معتدلیم
همره ماست دو صد قافله دل
همگی بر همگی مشتملیم
همه مستغرق توحید صفا
فانی و باقی لاینفصلیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
عشقم چنان ربود که از جان و از تنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کفر آئین منست ار عشق را تمکین کنم
کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم
سیر باطن را گذارم بر فراز عرش پای
خاک خذلان بر سر معراج ظاهر بین کنم
در هوای دوست می پرند با هم کبک و باز
کبک را فرخنده خوانم باز را تحسین کنم
پر دهم گر صعوه را از عشق عنقای قدم
قاف را تا قاف پر سیمرغ و پر شاهین کنم
کی گذارم طائر تقدیس را آلوده بال
من که مرغ خانه را شهباز علیین کنم
سر عشق دوست را گر سیر انسانی کند
در مقام قلب بر روح القدس تلقین کنم
بگذرم از هفت خوان تن گر از تن بگذرم
ور نه بر جان کی رسم گر جسم را روئین کنم
در هواهای تن این حیوان اصطبل و علف
جان نکاهم رفرف معراج دل را زین کنم
پرده امکان فرو گیرم ز رخسار وجوب
کون را یکباره بی امکان و بی تکوین کنم
روی وحدت را کنم بی پرده چونان آفتاب
خاکیان را بی نیاز از ماه و از پروین کنم
عرصه توحید را پردازم از صف نفاق
دست حق در ذوالفقار صفدر صفین کنم
زنگ خودبینی کند مرآت دل را بی صفا
من صفایم نیستی را پیشوای دین کنم
کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم
سیر باطن را گذارم بر فراز عرش پای
خاک خذلان بر سر معراج ظاهر بین کنم
در هوای دوست می پرند با هم کبک و باز
کبک را فرخنده خوانم باز را تحسین کنم
پر دهم گر صعوه را از عشق عنقای قدم
قاف را تا قاف پر سیمرغ و پر شاهین کنم
کی گذارم طائر تقدیس را آلوده بال
من که مرغ خانه را شهباز علیین کنم
سر عشق دوست را گر سیر انسانی کند
در مقام قلب بر روح القدس تلقین کنم
بگذرم از هفت خوان تن گر از تن بگذرم
ور نه بر جان کی رسم گر جسم را روئین کنم
در هواهای تن این حیوان اصطبل و علف
جان نکاهم رفرف معراج دل را زین کنم
پرده امکان فرو گیرم ز رخسار وجوب
کون را یکباره بی امکان و بی تکوین کنم
روی وحدت را کنم بی پرده چونان آفتاب
خاکیان را بی نیاز از ماه و از پروین کنم
عرصه توحید را پردازم از صف نفاق
دست حق در ذوالفقار صفدر صفین کنم
زنگ خودبینی کند مرآت دل را بی صفا
من صفایم نیستی را پیشوای دین کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
زین سپس بر هر چه غیر از وجه باقی پا زنم
تشنه ام زین پس بدریا گر رسم دریا زنم
باده وحدت تنی را نیست اندر خورد جام
جام وحدت گر زنم من با تن تنها زنم
نیستم منصور و منصورم که در این دار پست
کوس سبحانی بدار عالم بالا زنم
چون کنم پنهان که پنهانیش از پیدائی است
من شراب عشق گر پنهان و گر پیدا زنم
کی زنم جائی علم کش مقطع و مبداستی
من علم در عالم بی مقطع و مبدا زنم
لن ترانی چیست من خود طبل ارنی را دوال
بی حجاب موسوی بر سینه سینا زنم
آب وحدت جوشم از سر چشمه اثناعشر
گر عصای موسوی بر صخره صما زنم
نوگل بی خار توحید از بهار دل دمید
خار زین نورسته گل بر چشم نابینا زنم
تشنه کی مانم من ار در آب یا در آتشم
آب سرد سلسبیل از آتش مینا زنم
سرنهم از بندگی بر آستان می فروش
بر سر از این پادشاهی تاج کرمنا زنم
پیر عقل و پادشاه شهر بودن ابلهیست
زین سپس دیوانه گردم خیمه بر صحرا زنم
باسر زلف تو عقل و عشق و عرفان صفا
هر چه دارم سود خواهم برد اگر سودا زنم
تشنه ام زین پس بدریا گر رسم دریا زنم
باده وحدت تنی را نیست اندر خورد جام
جام وحدت گر زنم من با تن تنها زنم
نیستم منصور و منصورم که در این دار پست
کوس سبحانی بدار عالم بالا زنم
چون کنم پنهان که پنهانیش از پیدائی است
من شراب عشق گر پنهان و گر پیدا زنم
کی زنم جائی علم کش مقطع و مبداستی
من علم در عالم بی مقطع و مبدا زنم
لن ترانی چیست من خود طبل ارنی را دوال
بی حجاب موسوی بر سینه سینا زنم
آب وحدت جوشم از سر چشمه اثناعشر
گر عصای موسوی بر صخره صما زنم
نوگل بی خار توحید از بهار دل دمید
خار زین نورسته گل بر چشم نابینا زنم
تشنه کی مانم من ار در آب یا در آتشم
آب سرد سلسبیل از آتش مینا زنم
سرنهم از بندگی بر آستان می فروش
بر سر از این پادشاهی تاج کرمنا زنم
پیر عقل و پادشاه شهر بودن ابلهیست
زین سپس دیوانه گردم خیمه بر صحرا زنم
باسر زلف تو عقل و عشق و عرفان صفا
هر چه دارم سود خواهم برد اگر سودا زنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بعشق خویش مرا خوی داد دلبر من
دمی نشد که گذارد دل مرا بر من
بسینه ام ز غمش رازهاست بیحد و هست
هزار نکته زهر راز او بخاطر من
مرا چکار بخورشید حشر منتظران
که آفتاب شهودست سایه سر من
نشد شبی که نشد چشم من ستاره شمار
بهر مهی و تجلی نکرد اختر من
کنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دمید
ز آسمان دل ای آفتاب انور من
تسلطیست مرا بر سر تمام ملوک
که خاک میکده عشق تست افسر من
مرا بسلطنت فقر راه داد و نمود
ممالک ملک ملک را مسخر من
نبود اگر غم عشقت تجلی ملکوت
نداد صیقل آئینه مکدر من
که بود ساقی و این باده ئی که داد چه بود
چه شعله بود که در هم شکست ساغر من
مگر تجلی طورست عشق یار بدل
که پاره پاره شد از هم چو کوه پیکر من
چه دیر بود که از کعبه تافت تا سر خویش
بپای راهب او سود جان کافر من
بهشت من دل و رضوان من تجلی دوست
زلال جاریه اشعار روح پرور من
بجوی جان و دل و مزرع مراد صفا
چه آبها که روان کرد دیده تر من
دمی نشد که گذارد دل مرا بر من
بسینه ام ز غمش رازهاست بیحد و هست
هزار نکته زهر راز او بخاطر من
مرا چکار بخورشید حشر منتظران
که آفتاب شهودست سایه سر من
نشد شبی که نشد چشم من ستاره شمار
بهر مهی و تجلی نکرد اختر من
کنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دمید
ز آسمان دل ای آفتاب انور من
تسلطیست مرا بر سر تمام ملوک
که خاک میکده عشق تست افسر من
مرا بسلطنت فقر راه داد و نمود
ممالک ملک ملک را مسخر من
نبود اگر غم عشقت تجلی ملکوت
نداد صیقل آئینه مکدر من
که بود ساقی و این باده ئی که داد چه بود
چه شعله بود که در هم شکست ساغر من
مگر تجلی طورست عشق یار بدل
که پاره پاره شد از هم چو کوه پیکر من
چه دیر بود که از کعبه تافت تا سر خویش
بپای راهب او سود جان کافر من
بهشت من دل و رضوان من تجلی دوست
زلال جاریه اشعار روح پرور من
بجوی جان و دل و مزرع مراد صفا
چه آبها که روان کرد دیده تر من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ز چه کرد با چنین روبر خلق خودنمائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بکوی دوست نه جانیست راهبر نه تنی
کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
یکی وطن بحقیقت کند یکی بمجاز
منم که نیست مرا غیر نیستی وطنی
درون سینه بتی داری از هوی بشکن
بدستیاری لطف خلیل بت شکنی
دلی که خاتم انگشت جم فسانه اوست
ستوده نیست سپردن بدست اهرمنی
بکن ز تیشه عشق ای رفیق ریشه تن
مباش کم بصف عاشقان ز کوهکنی
ز مسلکی که بپهلو روند تا بحرم
هزار مرد نیرزد بموی پیرزنی
بخون نشسته دلم تا بفرق از غم دوست
شهید عشق ندارد بغیر خون کفنی
بجان و دل بپرستم بپیشوائی عشق
بصورت تو ببینم بهر کجا وثنی
در آ ز پرده که چون طره تو و دل من
ندیده دیده بیننده ئی بت و شمنی
گرفت و کرد خراب و زدود و کرد آباد
دل مرا ختنی ترک من بتاختنی
برهنه شد دلم از جامه ثبات که دوست
برهنه کرد بدن وه چه نازنین بدنی
کمند طره طرار او تمام شکن
هزار جان و دل خسته زیر هر شکنی
مرا چمن دل سودائی است و سروش دوست
که نیست سرو ببالای دوست در چمنی
قد و خد تو سلامت کزین دو بر دل من
نماند حاجت سرو و علاقه سمنی
گدای خسرو عشقیم و در طریقت ما
جزین کمال نباشد ستوده هیچ فنی
غلام پیر مغانم که دی بمدرس عشق
هزار نکته بمن گفت بی لب و دهنی
جناب احمد مرسل که کائنات وجود
ز جود اوست بپا نیست اندرین سخنی
اگر تجلی خورشید او نبود نبود
نه آفتاب سپهری نه شمع انجمنی
تو شمع انجمن عاشقان سوخته ئی
که نیست ذات ترا جز دل صفا لگنی
کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
یکی وطن بحقیقت کند یکی بمجاز
منم که نیست مرا غیر نیستی وطنی
درون سینه بتی داری از هوی بشکن
بدستیاری لطف خلیل بت شکنی
دلی که خاتم انگشت جم فسانه اوست
ستوده نیست سپردن بدست اهرمنی
بکن ز تیشه عشق ای رفیق ریشه تن
مباش کم بصف عاشقان ز کوهکنی
ز مسلکی که بپهلو روند تا بحرم
هزار مرد نیرزد بموی پیرزنی
بخون نشسته دلم تا بفرق از غم دوست
شهید عشق ندارد بغیر خون کفنی
بجان و دل بپرستم بپیشوائی عشق
بصورت تو ببینم بهر کجا وثنی
در آ ز پرده که چون طره تو و دل من
ندیده دیده بیننده ئی بت و شمنی
گرفت و کرد خراب و زدود و کرد آباد
دل مرا ختنی ترک من بتاختنی
برهنه شد دلم از جامه ثبات که دوست
برهنه کرد بدن وه چه نازنین بدنی
کمند طره طرار او تمام شکن
هزار جان و دل خسته زیر هر شکنی
مرا چمن دل سودائی است و سروش دوست
که نیست سرو ببالای دوست در چمنی
قد و خد تو سلامت کزین دو بر دل من
نماند حاجت سرو و علاقه سمنی
گدای خسرو عشقیم و در طریقت ما
جزین کمال نباشد ستوده هیچ فنی
غلام پیر مغانم که دی بمدرس عشق
هزار نکته بمن گفت بی لب و دهنی
جناب احمد مرسل که کائنات وجود
ز جود اوست بپا نیست اندرین سخنی
اگر تجلی خورشید او نبود نبود
نه آفتاب سپهری نه شمع انجمنی
تو شمع انجمن عاشقان سوخته ئی
که نیست ذات ترا جز دل صفا لگنی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی
مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی
از خلق بود پنهان با این همه پیدائی
پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد
این گوهریان جویند از مردم دریائی
دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت
بینائی ما پنهان در پرده دانائی
بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم
در عقل سبک سنگی با عشق شکیبانی
ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن
بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی
آرایش هر محفل زان روی نکو باشد
ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی
گر پرده منم بردار از روی که ابرستی
خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی
پژمانم و رنجورم از شدت مخموری
ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی
از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل
باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی
مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی
از خلق بود پنهان با این همه پیدائی
پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد
این گوهریان جویند از مردم دریائی
دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت
بینائی ما پنهان در پرده دانائی
بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم
در عقل سبک سنگی با عشق شکیبانی
ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن
بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی
آرایش هر محفل زان روی نکو باشد
ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی
گر پرده منم بردار از روی که ابرستی
خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی
پژمانم و رنجورم از شدت مخموری
ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی
از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل
باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در رحمت ابد بر من خسته باز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - فی المعرفه و الحکمه و الموعظه
شب گذشته مرا دست عشق نصرت یاب
ز روی شاهد مقصود برفکند نقاب
شبی چو مار که بر گنج چار گوهر پاک
تنیده از دهن قیرگون سیاه لعاب
کشیده زنگی شب قیر چاهسار زمین
که موی شوید و رخساره زین سیه دولاب
فلک چو خیمه زنگاری و دو قطب در آن
مساوی و تد خیمه و مجره طناب
بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق
ستاره پردگی و پرده ستاره سحاب
بخواب بود مرا بخت در سیاهی شب
نمیگشود گر آن ماه مست دیده ز خواب
گشود شب در صبح آفتاب طلعت یار
که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب
سیاه موی برویش شب کشیده بروز
سپید روی در آن آتش دمیده ز آب
خطی چو کشتی خضرا بروی قلزم نور
دهان چو درج ل آلی و لب چو در خوشاب
بر آشیانه ئی از مشگ ناب باز سپید
نهاده بیضه سیمرغ زیر پر غراب
دو زلف بر دو بناگوش و تارک زنخش
ز مشگ دائره ماره است بر اقطاب
سواد طره او آسمان آینه گون
فروغ گونه او آفتاب عالمتاب
لبش عقیق مذابست و عقود گهر
خطش زمرد سوده ست بر عقیق مذاب
بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف
در آن خمست دل من چو گوی در طبطاب
سپید سیمبر و نافه سیاه بموی
ز نافه سنبل برسیم گشته زلف بتاب
خیال مویش باریک و خشک کرد مرا
که من نهال برومند بودم او لبلاب
عذاب من همه در وصل آن بهشتی روی
مقررست و شگفتست در بهشت عذاب
الا مه من در قتل من شتاب مکن
مرو که بیتو بخونم زمانه کرد شتاب
سپهر آب مرا داد از جگر چون خون
ستاره خون مرا ریخت بر زمین چون آب
گل و گلاب نیاید بکار باغم عشق
رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب
دل من آینه آب داده است بزنگ
لب تو شکر آمیختست با عناب
شنیده بودم سیماب زاید از شنگرف
ندیده بودم شنگرف ریزدی سیماب
دواند دیده شنگرفی اشک سیمابی
بروی من که بود چون سبیکه زر ناب
ز زرد گونه من گیر ارتفاع نجوم
ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب
جناب میکده گردون گلوی می زده غرب
خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب
سوار عشقم و از باده ام رکاب تهیست
غلام میکده می بر سوار ده برکاب
پیادگان بطریق فنا قدم ننهند
که خون راه رواست اینکه میرسد برکاب
نجات نیست کسی را که کشتی خردست
که بحر عشق بود بی کنار و بی پایاب
نشانه است فنا ایدل اربقا طلبی
منم کمان و توئی تیر و عشق پر عقاب
بگیر در هدف نفی خانه تابن پر
چنو که تیر خورد بر نشانه در پر تاب
چو عور گشتی از جامه صفات خودی
خدای پوشد از ذات خویش در تو ثیاب
ببحر عشق نمودم من آشنا وز دید
شراع کشتی دانش شکست در گرداب
حجاب شاهد من بود هستی من و عشق
رسید و هستی من بر دو کرد کشف حجاب
خدای دیدم و بس در کتاب جمع و وجود
که کس ندیده ازین خوبتر بدهر کتاب
مزن بدست سیه کار جان من در دل
تو صید رو به و دل غاب شیر شرزه غاب
تو خشک مغزی و این ملک مشک خیزتتر
تو تر مزاجی و این مرز آبگون سقلاب
در خدائی مگشای باب هستی خویش
که میگشایدت از این گشاد باب تباب
در تباب زند شهر را خراب کند
کسیکه تکیه کند از تمام شهر بباب
مزن دری که نباشد در مدینه علم
و یازده خلف آن باب فیض را بواب
شهان لم یلد و خسروان لم یولد
که آخرین ولد بالغند و اول باب
مبند دل تو ز امری بملک دنیی خلق
که ملک دنیی چون جیفه است و خلق کلاب
مکان عقل فلاطون لا مکان آمیخت
بخاک فاعتبر و امنه یا اولی الالباب
سپهر نقد مراکم عیار دید و ندید
قیاس من کرد از آفتاب و از مهتاب
ز آفتاب وز مهتاب چرخ بی خبرم
که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب
بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام
در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب
جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد
فرشته تو و دیو تو در طعان و ضراب
مراست سینه چنو مجمر و هواست در آن
دمنده آتش و در آتشم دلیست کباب
ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست
که سر غیبش ساریست در شهود و غیاب
مر از آب خرابات داد آب حیات
رساند از تک چاه عدم بجاه و ب آب
خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر
تبارک الله یکدست فضل و اینهمه آب
مرا که نغمه داود بوده در وادی
بلای عشق چو ایوب کرد در محراب
ندیده بود دلم مکتب معلم عشق
چو دید دید که در اوست صد هزار آداب
فری برین دل کز طره دید طلعت دوست
مرا فکند ز راه خطا بکوی صواب
فری بفر همایون و بخت مقبل من
که آفتاب ندارد چنو طلیعه و تاب
دلم تصرف دنیای بکر زشت نکرد
که دیو نفس مرا عقل داده بود سداب
جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود
کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب
غم زمانه مخور در شباب با غم پیر
که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب
گرت بود سر بخت جوان به پیر گرای
چنو که دزد گراید بکوه در بشعاب
مجو مناصب و القاب پادشاه ولی
گذار پای بفرق مناصب و القاب
که ذی مناصب و القاب قلتبا نانند
کشیده پوست انسان بگوش و دم دواب
بیا که بنده خر بندگان مملکتی
بکوی دل که بود مالک قلوب و رقاب
مچر ز ارزن عصفور باز معرفتی
نشین بساعد سلطان و خوان لب لباب
ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد
در اینزمانه که گر کند و رهزن و قلاب
اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت
توان گریست برین کشت ظلم چون میراب
گر از ولاه بود نی ز شاه وای بشاه
که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب
کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه
بگیر در هدف عدل خانه چون نشاب
شهی که بنده درویش پادشاه دل اوست
چنین رسید بگوش از سروش غیب خطاب
بدل کند دم تیغ و سم سمند ملوک
سراب را بمحیط و محیط را بسراب
نه در تصرف جاهل که افسرست و سریر
بنطع ملک چنو مهره و دین ملک لعاب
خدیو باید نقاد و داد بخش و حکیم
ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب
سزای افسر سلطان عدل گوهر علم
عدالتست نه خر مهره های جهل مجاب
مرا گهر شد خر مهره های جهل و چه سود
که برد مردم گوهر شناس را سیلاب
سخن چو تیر و سر انگشت جان کمان و نشان
صماخ گوش دل و آستین طبع قراب
قراب تیر من از آستین طبع منست
که هم سئوال مرا من دهم بطبع جواب
سخن چو عیسی خلاق طائر همت
چو احمدست کزو شد ابوتراب تراب
مقام احمد محمود پایگاه ولیست
که در معارج قوسین را نهاده بقاب
گرت ب آب قدا فلح نگشته نفس زکی
مکدرست که پوشیده کسوت قد خاب
مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفیه کن
تو یوسفستی و این خویهای زشت ذئاب
بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن
تو اشک و آه کسان کرده قاقم و سنجاب
ز تنگ جای لحد اجتناب ممکن نیست
اگر جناب زمینی و گر سپهر جناب
تو خود گوزنی و آمال شیر آخته چنگ
تو گوسفند و امانیست گرگ تیز انیاب
دلست بر سر دریای فتنه کشتی نوح
چو نیست کشتی نتوان گذشت از دریاب
دل آسمان صفا واردات سر وجود
جنود نفس شیاطین و عشق تیر شهاب
بران بتیر شهاب این جنود شیطان کیش
که کیش شیطان کفرست و کفر نیست ثواب
رسی بسر ربوبیت از گدائی فقر
که هست بنده این در مربی ارباب
مرا مسبب اسباب بی سبب ره خویش
نمود و نیست سبب جز مسبب اسباب
کسی نمرده ب آب حیات دل نرسد
که هر که مرد درین ره مؤیدست و مصاب
چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود
دل موحد و مشرک مقید احقاب
منظمست خرابات و کن فکان مختل
بنای میکده آباد و کائنات خراب
دلست طوبی ارباب دل که آیتشان
خدای گوید طوبی لهم و حسن م آب
بود ذهاب و ایاب وجود در کف دل
وجود بخش ذهابست و روحبخش ایاب
که نفخ صور سرافیل عشق رایت اوست
طراز پرده او آیت فلا انساب
تو از صحابه دل باش تا بچشم یقین
کنی مشاهده سر سید اصحاب
ز روی شاهد مقصود برفکند نقاب
شبی چو مار که بر گنج چار گوهر پاک
تنیده از دهن قیرگون سیاه لعاب
کشیده زنگی شب قیر چاهسار زمین
که موی شوید و رخساره زین سیه دولاب
فلک چو خیمه زنگاری و دو قطب در آن
مساوی و تد خیمه و مجره طناب
بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق
ستاره پردگی و پرده ستاره سحاب
بخواب بود مرا بخت در سیاهی شب
نمیگشود گر آن ماه مست دیده ز خواب
گشود شب در صبح آفتاب طلعت یار
که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب
سیاه موی برویش شب کشیده بروز
سپید روی در آن آتش دمیده ز آب
خطی چو کشتی خضرا بروی قلزم نور
دهان چو درج ل آلی و لب چو در خوشاب
بر آشیانه ئی از مشگ ناب باز سپید
نهاده بیضه سیمرغ زیر پر غراب
دو زلف بر دو بناگوش و تارک زنخش
ز مشگ دائره ماره است بر اقطاب
سواد طره او آسمان آینه گون
فروغ گونه او آفتاب عالمتاب
لبش عقیق مذابست و عقود گهر
خطش زمرد سوده ست بر عقیق مذاب
بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف
در آن خمست دل من چو گوی در طبطاب
سپید سیمبر و نافه سیاه بموی
ز نافه سنبل برسیم گشته زلف بتاب
خیال مویش باریک و خشک کرد مرا
که من نهال برومند بودم او لبلاب
عذاب من همه در وصل آن بهشتی روی
مقررست و شگفتست در بهشت عذاب
الا مه من در قتل من شتاب مکن
مرو که بیتو بخونم زمانه کرد شتاب
سپهر آب مرا داد از جگر چون خون
ستاره خون مرا ریخت بر زمین چون آب
گل و گلاب نیاید بکار باغم عشق
رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب
دل من آینه آب داده است بزنگ
لب تو شکر آمیختست با عناب
شنیده بودم سیماب زاید از شنگرف
ندیده بودم شنگرف ریزدی سیماب
دواند دیده شنگرفی اشک سیمابی
بروی من که بود چون سبیکه زر ناب
ز زرد گونه من گیر ارتفاع نجوم
ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب
جناب میکده گردون گلوی می زده غرب
خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب
سوار عشقم و از باده ام رکاب تهیست
غلام میکده می بر سوار ده برکاب
پیادگان بطریق فنا قدم ننهند
که خون راه رواست اینکه میرسد برکاب
نجات نیست کسی را که کشتی خردست
که بحر عشق بود بی کنار و بی پایاب
نشانه است فنا ایدل اربقا طلبی
منم کمان و توئی تیر و عشق پر عقاب
بگیر در هدف نفی خانه تابن پر
چنو که تیر خورد بر نشانه در پر تاب
چو عور گشتی از جامه صفات خودی
خدای پوشد از ذات خویش در تو ثیاب
ببحر عشق نمودم من آشنا وز دید
شراع کشتی دانش شکست در گرداب
حجاب شاهد من بود هستی من و عشق
رسید و هستی من بر دو کرد کشف حجاب
خدای دیدم و بس در کتاب جمع و وجود
که کس ندیده ازین خوبتر بدهر کتاب
مزن بدست سیه کار جان من در دل
تو صید رو به و دل غاب شیر شرزه غاب
تو خشک مغزی و این ملک مشک خیزتتر
تو تر مزاجی و این مرز آبگون سقلاب
در خدائی مگشای باب هستی خویش
که میگشایدت از این گشاد باب تباب
در تباب زند شهر را خراب کند
کسیکه تکیه کند از تمام شهر بباب
مزن دری که نباشد در مدینه علم
و یازده خلف آن باب فیض را بواب
شهان لم یلد و خسروان لم یولد
که آخرین ولد بالغند و اول باب
مبند دل تو ز امری بملک دنیی خلق
که ملک دنیی چون جیفه است و خلق کلاب
مکان عقل فلاطون لا مکان آمیخت
بخاک فاعتبر و امنه یا اولی الالباب
سپهر نقد مراکم عیار دید و ندید
قیاس من کرد از آفتاب و از مهتاب
ز آفتاب وز مهتاب چرخ بی خبرم
که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب
بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام
در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب
جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد
فرشته تو و دیو تو در طعان و ضراب
مراست سینه چنو مجمر و هواست در آن
دمنده آتش و در آتشم دلیست کباب
ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست
که سر غیبش ساریست در شهود و غیاب
مر از آب خرابات داد آب حیات
رساند از تک چاه عدم بجاه و ب آب
خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر
تبارک الله یکدست فضل و اینهمه آب
مرا که نغمه داود بوده در وادی
بلای عشق چو ایوب کرد در محراب
ندیده بود دلم مکتب معلم عشق
چو دید دید که در اوست صد هزار آداب
فری برین دل کز طره دید طلعت دوست
مرا فکند ز راه خطا بکوی صواب
فری بفر همایون و بخت مقبل من
که آفتاب ندارد چنو طلیعه و تاب
دلم تصرف دنیای بکر زشت نکرد
که دیو نفس مرا عقل داده بود سداب
جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود
کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب
غم زمانه مخور در شباب با غم پیر
که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب
گرت بود سر بخت جوان به پیر گرای
چنو که دزد گراید بکوه در بشعاب
مجو مناصب و القاب پادشاه ولی
گذار پای بفرق مناصب و القاب
که ذی مناصب و القاب قلتبا نانند
کشیده پوست انسان بگوش و دم دواب
بیا که بنده خر بندگان مملکتی
بکوی دل که بود مالک قلوب و رقاب
مچر ز ارزن عصفور باز معرفتی
نشین بساعد سلطان و خوان لب لباب
ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد
در اینزمانه که گر کند و رهزن و قلاب
اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت
توان گریست برین کشت ظلم چون میراب
گر از ولاه بود نی ز شاه وای بشاه
که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب
کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه
بگیر در هدف عدل خانه چون نشاب
شهی که بنده درویش پادشاه دل اوست
چنین رسید بگوش از سروش غیب خطاب
بدل کند دم تیغ و سم سمند ملوک
سراب را بمحیط و محیط را بسراب
نه در تصرف جاهل که افسرست و سریر
بنطع ملک چنو مهره و دین ملک لعاب
خدیو باید نقاد و داد بخش و حکیم
ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب
سزای افسر سلطان عدل گوهر علم
عدالتست نه خر مهره های جهل مجاب
مرا گهر شد خر مهره های جهل و چه سود
که برد مردم گوهر شناس را سیلاب
سخن چو تیر و سر انگشت جان کمان و نشان
صماخ گوش دل و آستین طبع قراب
قراب تیر من از آستین طبع منست
که هم سئوال مرا من دهم بطبع جواب
سخن چو عیسی خلاق طائر همت
چو احمدست کزو شد ابوتراب تراب
مقام احمد محمود پایگاه ولیست
که در معارج قوسین را نهاده بقاب
گرت ب آب قدا فلح نگشته نفس زکی
مکدرست که پوشیده کسوت قد خاب
مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفیه کن
تو یوسفستی و این خویهای زشت ذئاب
بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن
تو اشک و آه کسان کرده قاقم و سنجاب
ز تنگ جای لحد اجتناب ممکن نیست
اگر جناب زمینی و گر سپهر جناب
تو خود گوزنی و آمال شیر آخته چنگ
تو گوسفند و امانیست گرگ تیز انیاب
دلست بر سر دریای فتنه کشتی نوح
چو نیست کشتی نتوان گذشت از دریاب
دل آسمان صفا واردات سر وجود
جنود نفس شیاطین و عشق تیر شهاب
بران بتیر شهاب این جنود شیطان کیش
که کیش شیطان کفرست و کفر نیست ثواب
رسی بسر ربوبیت از گدائی فقر
که هست بنده این در مربی ارباب
مرا مسبب اسباب بی سبب ره خویش
نمود و نیست سبب جز مسبب اسباب
کسی نمرده ب آب حیات دل نرسد
که هر که مرد درین ره مؤیدست و مصاب
چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود
دل موحد و مشرک مقید احقاب
منظمست خرابات و کن فکان مختل
بنای میکده آباد و کائنات خراب
دلست طوبی ارباب دل که آیتشان
خدای گوید طوبی لهم و حسن م آب
بود ذهاب و ایاب وجود در کف دل
وجود بخش ذهابست و روحبخش ایاب
که نفخ صور سرافیل عشق رایت اوست
طراز پرده او آیت فلا انساب
تو از صحابه دل باش تا بچشم یقین
کنی مشاهده سر سید اصحاب
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در منقبت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
آن زلف باز دولت خورشید زیر بالش
هندوی سایه پرور در زیر زلف و خالش
کی آفتاب گویم روئی که بر نتابد
خورشید آسمانی با ابروی هلالش
از فرط خوبروئی زد راه عقل پیرم
طفلی که نیست بیرون از هفت و هشت سالش
میمست غنچه او جان پای بند میمش
دالست طره او دل دستگیر دالش
دیدی مرا و گفتی آشفته حالی آری
سودائی غم عشق آشفته است حالش
افکند تیر عشقش اسفندیار روئین
آری تهمتنست این پرورده است زالش
دل پیر عقل داند من را و دوش دیدم
طفلی که بر نیایم امروز با خیالش
جان و دلیست ما را این هر دو در کف او
جان خسته کمندش دل بسته دوالش
از جود همچو ساقی طبعش ملال گیرد
من پیش او دهم جان تا ننگرم ملالش
از مور میگریزم زین ضعف چون ستیزم
با آنکه میگریزد شیر نر از غزالش
رندان می پرستند مست می الستش
دردیکشان مستند آلوده زلالش
این صید را نگیرد شیری که نیست چنگش
این بام را نپرد مرغی که نیست بالش
عشقست این میفتید در حبس و دام و بندش
شیرست این مخارید چنگال و دم و یالش
تن خواست تا نهد سر از دل بپای دلبر
بین آرزوی ابتر و اندیشه محالش
در سینه اینکه داری سنگ و گلست و جانان
جان و دلست مفریب از سنگ و از سفالش
بتخانه هوی را مجلای دوست دانی
وائینه ات مکدر بی جلوه جمالش
من ز اشتغال رستم با عشق دوست بستم
خوشا دلی که باشد با دوست اشتغالش
بندش سلاسل دل تیغش حمائل جان
گر میکشد مباحش ور میکشد حلالش
در زخم سینه ره کرد تیر زره شکافش
وان زخم را تبه کرد مشگ زره مثالش
مرغ ار شوم اسیرم در چنگل عقابش
روی ار شوم خمیرم در پنجه جلالش
بگرفتم آنکه گشتم جبریل چون نمانم
از مرکب بلوغش وز رفرف کمالش
این سیرداند آنکو داند م آل انسان
انسان شدن نداند تا داندی م آلش
بافرق چون بگویم اسرار جمع جمعش
این نغمه را نوازم در پرده وصالش
رخش جدل برانگیخت جان بنده جدالش
آواز النشورش فریاد القتالش
سلطان وحدت آمد با آنکه اوست یکتا
لاهوت از یمینش ناسوت از شمالش
شنگرف ریز دازدم زنگار گون حسامش
خورشید سوزد از تف سیماب گون نصالش
چون آتش وجوبی تفتد بسوز امکان
این پنیه زار چبود با برق اشتعالش
پتک فنای مطلق کوبد بفرق گیتی
ویران کند قفارش وارون کند جبالش
آب زبان تیزش زین نه کمان بشوید
مریخ و تیغ کندش تیر و زبان لالش
بر چشم شرک تازد پیکان شرک سوزش
با فرق کفر سازد خایسک کفر مالش
من پیش ازان دهم جان کان شاه جنگ جوید
ترسم که تنگ گردد از قتل من مجالش
آن قالبی که قلبش از عرش اعظمستی
گر اوفتد نپاید عرش عظیم هالش
قلبش که صور صبحش صبح قیامتستی
پوشیده حی قیوم تشریف لا یزالش
گر پیشتر بمیرم از موت زنده گردم
نقلست موت عارف نقدست انتقالش
قد قیامت دل هرگز دوتا نگردد
از قامت اولوالامر پیداست اعتدالش
قطب مدیر کامل غوث محیط اعظم
سلطان سر که امرست بر ملک و بر مثالش
از شهر شاه خوبان عزم شکار دارد
امروز صید صحرا فرخنده است فالش
قوس ازل کمانش بالای دوست تیرش
جسم فلک گوزنش جان ملک مرالش
با آنکه غیر عشقش موجود نیست آوخ
از قلب زود رنجش در بود بد سگالش
بشری که بد سگالان دارند قلب منکوس
من کوس مینوازم در بام و جد و حالش
آمد شه حقایق در کف کمند توحید
گردن نهید گردن در بند امتثالش
با آنکه عرش اعظم هست از جهات بیرون
از هر جهت که بینی فرشست از طلالش
با آنکه هر چه دارند خاقان و قیصر از اوست
خاقان دهد خراجش قیصر دهد منالش
بر صدر پاسبانی گر بنگری برین در
خورشید را توان دید گرد صف نعالش
درویش بی سر و پاش گر سلطنت سگالد
افسر دهد طغانش ملکت دهد ینالش
گر کوه را بینی بی موی دوست بینی
از مویه همچو مویش از ناله همچو نالش
در پیشگاه عشقش عقل ار چه پای پوید
با آنکه حیلت او نگذشته از سبالش
عشق آتشیست مضمر نه آسمانش مجمر
خورشید و ماه و اختر افروخته ذگالش
بشکست حقه چرخ وا کرد عقده دل
دست قضا شکوهش شست قدر فعالش
دجال چون گریزد از کارزار مهدی
شیر عرین چو غرد قربان شود شگالش
گاوست خویش پرور از بهر عید قربان
دجال گاو مهدی عیدست در قتالش
دل شهر بند وحدت گنج جلال سلطان
کوپال فقر بر کف عشقست کوتوالش
پیداست روی جانان اما بپیش چشمی
کز توتیای ما زاغ دادند اکتحالش
نخلیست آسمانی خرماش لا مکانی
طوبی لک ار نشانی در باغ دل نهالش
واصل مشو که واصل در سیر نیست کامل
یعنی بوصل زن چنگ در زلف اتصالش
بی جسم و جان و دل شو با دوست متصل شو
فانیست قطره تا هست از بحر انفصالش
تو جان جان جانی از مرگ جسم مگریز
جان تو نیست فانی مندیش زارتحالش
رمل و رماد باشد دنیی ز هر دو بگذر
بر باده ده رمادش بر آب زن رمالش
دیوی کریه منظر هم کفر و هم جنونش
زالی سیاه پستان هم عطسه هم سعالش
جان باش تا نبینی هرگز شکنجه تن
روح القدس نباشد اندیشه نکالش
باز یقین زند پر در جو قاف عنقا
شک است زاغ زن سنگ بر بال احتیالش
باز سپید شه را از این قفس رها کن
کز طبل باز سلطان باز آیدی تعالش
شب ها ز دولت خویش بی طعمه کی پسندد
کز عقل تا هیولاست پرورده نوالش
چرخ دل صفا را از ابر کرد صافی
زان روست مطلع الشمس مرآت مه صقالش
بیضای دست موسی سر زد ز آستینش
عشق آتش مثالیست دل طور بی مثالش
در چشم نیست مویش با جسم نیست خویش
نه نفس او عدویش نه عقل او عقالش
برهان اوست روشن توحید اوست پیدا
پیداست سر وحدت حق نیستی همالش
دل مرکزست و جانش پرگار مرکز دل
نه پای در دواد و نه دست در سؤالش
چون نیستان شکر از مغز خویش قوتش
جسمی نزار و جانی از شهد مال مالش
تابیده آفتابش از مشرق تجلی
نه آفت هبوطش نه فتنه وبالش
هندوی سایه پرور در زیر زلف و خالش
کی آفتاب گویم روئی که بر نتابد
خورشید آسمانی با ابروی هلالش
از فرط خوبروئی زد راه عقل پیرم
طفلی که نیست بیرون از هفت و هشت سالش
میمست غنچه او جان پای بند میمش
دالست طره او دل دستگیر دالش
دیدی مرا و گفتی آشفته حالی آری
سودائی غم عشق آشفته است حالش
افکند تیر عشقش اسفندیار روئین
آری تهمتنست این پرورده است زالش
دل پیر عقل داند من را و دوش دیدم
طفلی که بر نیایم امروز با خیالش
جان و دلیست ما را این هر دو در کف او
جان خسته کمندش دل بسته دوالش
از جود همچو ساقی طبعش ملال گیرد
من پیش او دهم جان تا ننگرم ملالش
از مور میگریزم زین ضعف چون ستیزم
با آنکه میگریزد شیر نر از غزالش
رندان می پرستند مست می الستش
دردیکشان مستند آلوده زلالش
این صید را نگیرد شیری که نیست چنگش
این بام را نپرد مرغی که نیست بالش
عشقست این میفتید در حبس و دام و بندش
شیرست این مخارید چنگال و دم و یالش
تن خواست تا نهد سر از دل بپای دلبر
بین آرزوی ابتر و اندیشه محالش
در سینه اینکه داری سنگ و گلست و جانان
جان و دلست مفریب از سنگ و از سفالش
بتخانه هوی را مجلای دوست دانی
وائینه ات مکدر بی جلوه جمالش
من ز اشتغال رستم با عشق دوست بستم
خوشا دلی که باشد با دوست اشتغالش
بندش سلاسل دل تیغش حمائل جان
گر میکشد مباحش ور میکشد حلالش
در زخم سینه ره کرد تیر زره شکافش
وان زخم را تبه کرد مشگ زره مثالش
مرغ ار شوم اسیرم در چنگل عقابش
روی ار شوم خمیرم در پنجه جلالش
بگرفتم آنکه گشتم جبریل چون نمانم
از مرکب بلوغش وز رفرف کمالش
این سیرداند آنکو داند م آل انسان
انسان شدن نداند تا داندی م آلش
بافرق چون بگویم اسرار جمع جمعش
این نغمه را نوازم در پرده وصالش
رخش جدل برانگیخت جان بنده جدالش
آواز النشورش فریاد القتالش
سلطان وحدت آمد با آنکه اوست یکتا
لاهوت از یمینش ناسوت از شمالش
شنگرف ریز دازدم زنگار گون حسامش
خورشید سوزد از تف سیماب گون نصالش
چون آتش وجوبی تفتد بسوز امکان
این پنیه زار چبود با برق اشتعالش
پتک فنای مطلق کوبد بفرق گیتی
ویران کند قفارش وارون کند جبالش
آب زبان تیزش زین نه کمان بشوید
مریخ و تیغ کندش تیر و زبان لالش
بر چشم شرک تازد پیکان شرک سوزش
با فرق کفر سازد خایسک کفر مالش
من پیش ازان دهم جان کان شاه جنگ جوید
ترسم که تنگ گردد از قتل من مجالش
آن قالبی که قلبش از عرش اعظمستی
گر اوفتد نپاید عرش عظیم هالش
قلبش که صور صبحش صبح قیامتستی
پوشیده حی قیوم تشریف لا یزالش
گر پیشتر بمیرم از موت زنده گردم
نقلست موت عارف نقدست انتقالش
قد قیامت دل هرگز دوتا نگردد
از قامت اولوالامر پیداست اعتدالش
قطب مدیر کامل غوث محیط اعظم
سلطان سر که امرست بر ملک و بر مثالش
از شهر شاه خوبان عزم شکار دارد
امروز صید صحرا فرخنده است فالش
قوس ازل کمانش بالای دوست تیرش
جسم فلک گوزنش جان ملک مرالش
با آنکه غیر عشقش موجود نیست آوخ
از قلب زود رنجش در بود بد سگالش
بشری که بد سگالان دارند قلب منکوس
من کوس مینوازم در بام و جد و حالش
آمد شه حقایق در کف کمند توحید
گردن نهید گردن در بند امتثالش
با آنکه عرش اعظم هست از جهات بیرون
از هر جهت که بینی فرشست از طلالش
با آنکه هر چه دارند خاقان و قیصر از اوست
خاقان دهد خراجش قیصر دهد منالش
بر صدر پاسبانی گر بنگری برین در
خورشید را توان دید گرد صف نعالش
درویش بی سر و پاش گر سلطنت سگالد
افسر دهد طغانش ملکت دهد ینالش
گر کوه را بینی بی موی دوست بینی
از مویه همچو مویش از ناله همچو نالش
در پیشگاه عشقش عقل ار چه پای پوید
با آنکه حیلت او نگذشته از سبالش
عشق آتشیست مضمر نه آسمانش مجمر
خورشید و ماه و اختر افروخته ذگالش
بشکست حقه چرخ وا کرد عقده دل
دست قضا شکوهش شست قدر فعالش
دجال چون گریزد از کارزار مهدی
شیر عرین چو غرد قربان شود شگالش
گاوست خویش پرور از بهر عید قربان
دجال گاو مهدی عیدست در قتالش
دل شهر بند وحدت گنج جلال سلطان
کوپال فقر بر کف عشقست کوتوالش
پیداست روی جانان اما بپیش چشمی
کز توتیای ما زاغ دادند اکتحالش
نخلیست آسمانی خرماش لا مکانی
طوبی لک ار نشانی در باغ دل نهالش
واصل مشو که واصل در سیر نیست کامل
یعنی بوصل زن چنگ در زلف اتصالش
بی جسم و جان و دل شو با دوست متصل شو
فانیست قطره تا هست از بحر انفصالش
تو جان جان جانی از مرگ جسم مگریز
جان تو نیست فانی مندیش زارتحالش
رمل و رماد باشد دنیی ز هر دو بگذر
بر باده ده رمادش بر آب زن رمالش
دیوی کریه منظر هم کفر و هم جنونش
زالی سیاه پستان هم عطسه هم سعالش
جان باش تا نبینی هرگز شکنجه تن
روح القدس نباشد اندیشه نکالش
باز یقین زند پر در جو قاف عنقا
شک است زاغ زن سنگ بر بال احتیالش
باز سپید شه را از این قفس رها کن
کز طبل باز سلطان باز آیدی تعالش
شب ها ز دولت خویش بی طعمه کی پسندد
کز عقل تا هیولاست پرورده نوالش
چرخ دل صفا را از ابر کرد صافی
زان روست مطلع الشمس مرآت مه صقالش
بیضای دست موسی سر زد ز آستینش
عشق آتش مثالیست دل طور بی مثالش
در چشم نیست مویش با جسم نیست خویش
نه نفس او عدویش نه عقل او عقالش
برهان اوست روشن توحید اوست پیدا
پیداست سر وحدت حق نیستی همالش
دل مرکزست و جانش پرگار مرکز دل
نه پای در دواد و نه دست در سؤالش
چون نیستان شکر از مغز خویش قوتش
جسمی نزار و جانی از شهد مال مالش
تابیده آفتابش از مشرق تجلی
نه آفت هبوطش نه فتنه وبالش
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علاء الدوله ابوسعد سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم بن سلطان مسعود بن محمود بن سبکتکین
نظام گیرد کار هوا بدین هنگام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱