عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - مدح و ثنای راستین
جام صبوح میدهد نور و صفای صبحدم
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و میرود یکدمهای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله میدهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و میرسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم
شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین
در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که میکند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمیکند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
میگذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمهاش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمیکند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین
دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین
صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشهنشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمیگشاید ار زاهد روزهدار را
بر سر کاسههای می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پردهسرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند
مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که میزند ساز و نوای راستین
خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه مینهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطهای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینهای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات میکشد باد خزان و میزند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان میخور و زندهمان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی
کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین
آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینهای ندیدهام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
میرود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافتهاند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهادهام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو
کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین
من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه میخوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه میزند لاف هوای چون تویی
هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین
چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمیرسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساختهام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال میکند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمیشود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ میزند بیگنهم ز خود برون
من چه کنم نهادهام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه میروم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان
تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین
اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت
هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین
ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسههای سر تیغ تو طعمهای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه
رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین
موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسهای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبهای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را
مدح تو من نکردهام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را
من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد مینگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمیرود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پردهسرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی
بنده دعای دولتت میکند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و میرود یکدمهای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله میدهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و میرسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم
شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین
در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که میکند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمیکند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
میگذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمهاش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمیکند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین
دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین
صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشهنشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمیگشاید ار زاهد روزهدار را
بر سر کاسههای می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پردهسرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند
مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که میزند ساز و نوای راستین
خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه مینهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطهای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینهای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات میکشد باد خزان و میزند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان میخور و زندهمان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی
کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین
آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینهای ندیدهام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
میرود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافتهاند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهادهام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو
کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین
من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه میخوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه میزند لاف هوای چون تویی
هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین
چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمیرسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساختهام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال میکند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمیشود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ میزند بیگنهم ز خود برون
من چه کنم نهادهام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه میروم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان
تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین
اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت
هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین
ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسههای سر تیغ تو طعمهای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه
رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین
موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسهای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبهای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را
مدح تو من نکردهام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را
من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد مینگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمیرود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پردهسرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی
بنده دعای دولتت میکند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در لافتی
ای زمینت آسمان عالم بالا شده
در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته
در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده
باد صبحت خاک غیرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آب روی عنبر سارا شده
سدرهات مرسالکان را بیت معمور آمده
حلقهات فردوسیان را عروهالوثقی شده
هر کجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است
انس و جان گویای آمنا و صدنا شده
گر تو دریایی چه داری کان رحمت در کنار
ور تو کانی کی بود کان معدن دریا شده
لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا یافته
آفتاب آسمانی دردلت پیدا شده
طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده
نور ماه قبهات یاقو او ادنی شده
آفتاب کبریا دریای در لافتی
فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی
آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم میخوانندش اما نزد عقل
عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست
هرکجا در علم وحدانیت او جلوه کند
آستانش لامکان روح الامین دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری
گوشهای از گوشههای گوشه ایوان اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حیران اوست
آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ایجاد وجود او وجود آدم است
ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا
آیت «یوفون بالنذر» است بر حالت گوا
بوده با ایوب همسر درگه صبر و شکیب
گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت
از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی
ور به طاعت گفت عیسی را و اوحینا به
در یقیمون الصلوه آمد تو را از حق ندا
ور به عزت مصطفی را در ولایت بر کشید
کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما
وز زبان روح گفته با محمد کردگار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
کنیتت مرغان طوبی صد ره از بر کردهاند
مدحتت کروبیان عرش دفتر کردهاند
فهم و همت مشکلات راه دین پیودهاند
دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کردهاند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خواندهاند
قوتت را وصف اندر باب خیبر کردهاند
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سواد گیسویش شب را معطر کردهاند
درج دانش را دلت دریای معنی دیدهاند
آفرینش را کفت فهرست دفتر کردهاند
چون علم بر آستین بگرفته اندر شرع و دین
تا ز جیب جبههات تقدیر سر بر کردهاند
ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول
این منم در خطه دل عالم جان یافته
وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته
این منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حیوان یافته
این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده
پس چو عیسی زینت خورشید تابان یافته
این منم از بعد چندین التماس از لطف حق
ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته
این منم در بارگاه مقتدای جن و انس
با قصور عجز خود را منقب خوان یافته
این منم بر آستان فخر آل مصطفی
رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته
حجت قاطع امام حق امیر المومنین
بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین
تا که در دریای مدحت آشنایی میکنم
هر چه نه مداحی توست آن ریایی میکنم
آرزوی مدحتت داریم و در بحری چنان
با چنین طبعی نه آخر بی حیایی میکنم
تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
از ولایت التماس رهنمایی میکنم
با همه ملک گدایی تا گدایت گشتهام
بر امید توشه راهی گدایی میکنم
در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته
در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده
باد صبحت خاک غیرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آب روی عنبر سارا شده
سدرهات مرسالکان را بیت معمور آمده
حلقهات فردوسیان را عروهالوثقی شده
هر کجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است
انس و جان گویای آمنا و صدنا شده
گر تو دریایی چه داری کان رحمت در کنار
ور تو کانی کی بود کان معدن دریا شده
لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا یافته
آفتاب آسمانی دردلت پیدا شده
طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده
نور ماه قبهات یاقو او ادنی شده
آفتاب کبریا دریای در لافتی
فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی
آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم میخوانندش اما نزد عقل
عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست
هرکجا در علم وحدانیت او جلوه کند
آستانش لامکان روح الامین دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری
گوشهای از گوشههای گوشه ایوان اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حیران اوست
آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ایجاد وجود او وجود آدم است
ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا
آیت «یوفون بالنذر» است بر حالت گوا
بوده با ایوب همسر درگه صبر و شکیب
گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت
از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی
ور به طاعت گفت عیسی را و اوحینا به
در یقیمون الصلوه آمد تو را از حق ندا
ور به عزت مصطفی را در ولایت بر کشید
کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما
وز زبان روح گفته با محمد کردگار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
کنیتت مرغان طوبی صد ره از بر کردهاند
مدحتت کروبیان عرش دفتر کردهاند
فهم و همت مشکلات راه دین پیودهاند
دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کردهاند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خواندهاند
قوتت را وصف اندر باب خیبر کردهاند
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سواد گیسویش شب را معطر کردهاند
درج دانش را دلت دریای معنی دیدهاند
آفرینش را کفت فهرست دفتر کردهاند
چون علم بر آستین بگرفته اندر شرع و دین
تا ز جیب جبههات تقدیر سر بر کردهاند
ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول
این منم در خطه دل عالم جان یافته
وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته
این منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حیوان یافته
این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده
پس چو عیسی زینت خورشید تابان یافته
این منم از بعد چندین التماس از لطف حق
ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته
این منم در بارگاه مقتدای جن و انس
با قصور عجز خود را منقب خوان یافته
این منم بر آستان فخر آل مصطفی
رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته
حجت قاطع امام حق امیر المومنین
بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین
تا که در دریای مدحت آشنایی میکنم
هر چه نه مداحی توست آن ریایی میکنم
آرزوی مدحتت داریم و در بحری چنان
با چنین طبعی نه آخر بی حیایی میکنم
تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
از ولایت التماس رهنمایی میکنم
با همه ملک گدایی تا گدایت گشتهام
بر امید توشه راهی گدایی میکنم
سلمان ساوجی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - برج سلطنت
حاجیان روی صفا در کعبه جان کردهاند
عاشقان عزم طواف کوی جانان کردهاند
نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه
هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کردهاند
میدمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا
کز هوا جان داده و سعی فراوان کردهاند
رهروان او ز زاد و آب فارغ زادهاند
تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کردهاند
طالبان روضهاش طوبی لهم در بادیه
اولین منزل سرابستان رضوان کردهاند
از بهار چین به سنبل پرچین او
آهوان مشک را ره در بیابان کردهاند
بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه
دیدهاند و دیدهها را زمزم افشان کردهاند
بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقهوار
ذکر خیر داور دارای دوران کردهاند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست
در کمند طرهات پیچی و تابی دیگرست
سایهبان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب
زآنکه زیر سایه بانت آفتابی دیگرست
عقد زلفت را نمیشاید به انگشتان گرفت
زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست
دیدهام یک شب خیال نقش رویت را بخواب
دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست
زلف مشکین تو را تا باد بر هم میزند
جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست
سینه من نیست تنها منزل سودای عشق
گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست
رشته جان من و شمع سر زلف یکی است
گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست
هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم
بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
چشم او هر لحظه مستان را به هم بر میزند
شور عشقش عاشقان را حلقه بر در میزند
پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم
هر زمان زان روی بر من راه دیگر میزند
چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر
ز آسمان میبارد و از خاک سر بر میزند
لعل او هر لحظه سنگی میزند بر ساغرم
چون توان کردن که او پیوسته ساغر میزند
ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفهتر
کز خیالش جمله عالم خیمه برتر میزند
چشم و رویم میدهند از حلقه گوشش خبر
آن یکی در میچکاند وین یکی زر میزند
چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم
در هوای پادشاه بنده پرور میزند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است
بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است
بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است
پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است
شهر یار کامگار عادل دین پرور است
کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم
بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است
هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید
خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است
از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من
نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
دست فیاض تو خاطرهها ز بند آزاد کرد
عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد
هر که میخواهد که در عهد تو آزادی کند
اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد
باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو
مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد
آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت
بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد
سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی
لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد
لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد
هرچه میبایست کرد انصاف باید داد کرد
زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر
بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد
چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد
در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان
سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد
شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم
آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد
چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر
بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد
سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ
سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد
تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است
سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد
عاشقان عزم طواف کوی جانان کردهاند
نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه
هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کردهاند
میدمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا
کز هوا جان داده و سعی فراوان کردهاند
رهروان او ز زاد و آب فارغ زادهاند
تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کردهاند
طالبان روضهاش طوبی لهم در بادیه
اولین منزل سرابستان رضوان کردهاند
از بهار چین به سنبل پرچین او
آهوان مشک را ره در بیابان کردهاند
بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه
دیدهاند و دیدهها را زمزم افشان کردهاند
بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقهوار
ذکر خیر داور دارای دوران کردهاند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست
در کمند طرهات پیچی و تابی دیگرست
سایهبان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب
زآنکه زیر سایه بانت آفتابی دیگرست
عقد زلفت را نمیشاید به انگشتان گرفت
زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست
دیدهام یک شب خیال نقش رویت را بخواب
دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست
زلف مشکین تو را تا باد بر هم میزند
جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست
سینه من نیست تنها منزل سودای عشق
گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست
رشته جان من و شمع سر زلف یکی است
گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست
هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم
بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
چشم او هر لحظه مستان را به هم بر میزند
شور عشقش عاشقان را حلقه بر در میزند
پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم
هر زمان زان روی بر من راه دیگر میزند
چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر
ز آسمان میبارد و از خاک سر بر میزند
لعل او هر لحظه سنگی میزند بر ساغرم
چون توان کردن که او پیوسته ساغر میزند
ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفهتر
کز خیالش جمله عالم خیمه برتر میزند
چشم و رویم میدهند از حلقه گوشش خبر
آن یکی در میچکاند وین یکی زر میزند
چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم
در هوای پادشاه بنده پرور میزند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است
بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است
بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است
پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است
شهر یار کامگار عادل دین پرور است
کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم
بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است
هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید
خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است
از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من
نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
دست فیاض تو خاطرهها ز بند آزاد کرد
عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد
هر که میخواهد که در عهد تو آزادی کند
اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد
باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو
مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد
آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت
بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد
سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی
لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد
لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد
هرچه میبایست کرد انصاف باید داد کرد
زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر
بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد
چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد
در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان
سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد
شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم
آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد
چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر
بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد
سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ
سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد
تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است
سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)
ز رحمت انبیا را آفریده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بیآب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بیآب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵ - رباعی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸ - دعای دولت امیر شیخ اویس
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹ - قطعه
داور دنیا، معز الدین حق، سلطان اویس
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد
چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار
بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ
ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ
طراز طرز شاهی میطرازد
سر دیهیم و افسر میفزاند
ز مار رمح او پیچان دلیران
ز مور تیغ او دلخسته شیران
هلال فتح نعل ادهم اوست
شب و روز سعادت پرچم اوست
ز یاجوج ستم گشته است آزاد
که تیغش در میان سدیست پولاد
ظفر در آب تیغش غوطه خورده
سر بدخواه آب تیغ برده
به جای زر ز آهن دارد افسر
ز پولادش بود خفتان چو گوهر
آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد
چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار
بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ
ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ
طراز طرز شاهی میطرازد
سر دیهیم و افسر میفزاند
ز مار رمح او پیچان دلیران
ز مور تیغ او دلخسته شیران
هلال فتح نعل ادهم اوست
شب و روز سعادت پرچم اوست
ز یاجوج ستم گشته است آزاد
که تیغش در میان سدیست پولاد
ظفر در آب تیغش غوطه خورده
سر بدخواه آب تیغ برده
به جای زر ز آهن دارد افسر
ز پولادش بود خفتان چو گوهر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰ - قطعه
شاهی که در بسیط زمین حکم نافذش
جذر اصم ز صخره صما شنیدهاند
صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او
این اشهبان توسن گردون رمیدهاند
تن جامهایست خرقه جسم مخالفش
کان جامه را به قد حسامش بریدهاند
آنجم ندیدهاند در آفاق ثانیش
ور ز آنکه دیدهاند، یکی را دو دیدهاند
آن سایه عنایت یزدان که وحش وطیر
در سایه عنایت او آرمیدهاند
در آفتاب گردش ازین سایه کی فتاد
تا سایبان سبز فلک گستریدهاند
در کار زر به دور کفش خیره ماندهام
تا آن دو روی را به چه رو بر کشیدهاند
سرویست سر فراز به بستان سلطنت
کان سرو را ز عقل و روان آفریدهاند
ماران رمح سینه اعدا ز دست او
سوراخ کردهاند و بدو در خزیدهاند
جذر اصم ز صخره صما شنیدهاند
صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او
این اشهبان توسن گردون رمیدهاند
تن جامهایست خرقه جسم مخالفش
کان جامه را به قد حسامش بریدهاند
آنجم ندیدهاند در آفاق ثانیش
ور ز آنکه دیدهاند، یکی را دو دیدهاند
آن سایه عنایت یزدان که وحش وطیر
در سایه عنایت او آرمیدهاند
در آفتاب گردش ازین سایه کی فتاد
تا سایبان سبز فلک گستریدهاند
در کار زر به دور کفش خیره ماندهام
تا آن دو روی را به چه رو بر کشیدهاند
سرویست سر فراز به بستان سلطنت
کان سرو را ز عقل و روان آفریدهاند
ماران رمح سینه اعدا ز دست او
سوراخ کردهاند و بدو در خزیدهاند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱ - قطعه
سحرگاه ازل کز پرده عرض
قضا میداد نور و سایه را عرض
قدر بنوشت بر اطراف چترش
که السلطان ضل الله فی الارض
خرد گرد فلک چندانکه گردید
کسی بالاتر از چترش نمیدید
فلک را گفت بردی ای کمان قد
چو ابروی بتان پیشانی از حد
تنزل کن ز جای خویش زیرا
که ضل چتر سلطانیت اینجا
چرا بالا نشستی گفت از آن رو
که او چشم جهانست و من ابرو
قضا میداد نور و سایه را عرض
قدر بنوشت بر اطراف چترش
که السلطان ضل الله فی الارض
خرد گرد فلک چندانکه گردید
کسی بالاتر از چترش نمیدید
فلک را گفت بردی ای کمان قد
چو ابروی بتان پیشانی از حد
تنزل کن ز جای خویش زیرا
که ضل چتر سلطانیت اینجا
چرا بالا نشستی گفت از آن رو
که او چشم جهانست و من ابرو
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۴ - قطعه
طاووس روز تا ز افق جلوه میکند
شاها، همای رای تو دولت شکار باد
این روزگار و دایره لاجورد را
دایم به گرد نقطه چترت مدار باد
هر خلعت مراد که میبخشد آسمان
از جامه خانه کرمت مستعار باد
خورشیدت از شمار غلاماندرگه است
بر در تر از غلام چنین صد هزار باد
گر ماه بر خلاف مرادت کند مدار
چون دست زهره پای قمر در نگار باد
ماه قدح چو دور کند در سرای عیش
ناهید خوش سرای ترا پردهدار باد
هر کس که در یمین تو چون تیغ راسخ است
دایم چو خاتم تو به زر در یسار باد
تا هست کرد این مدر افلاک را مدار
دور تو چون مدار فلک برقرار باد
بی گرد فتنه دامن آخر زمان بچین
وصل قبای دولت این روزگار باد
با اینکه نیست مثل من امروز بلبلی
چون من بهار مدح ترا صد هزار باد
مرا یک روز شاهنشاه عالم
چراغ دودمان نسل آدم
محیط مکرمت گردون همت
جهان سلطنت، خورشید دولت
سریر آرای ملک اردوانی
بهار دولت چنگیز خانی
جهانگیر و جهانبخش و جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
فرستاد و به خلوت پیش خود خواند
به عادت پیش تخت خویش بنشاند
ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار
طلب میکرد ازین طبع گهربار
چو لعل یار در الفاظ رنگین
معانی خویش و باریک شیرین
مرا گفت ای سخنگوی گهر سنج
چه پنهان کردهای در کنج دل گنج؟
کهن شد قصه فرهاد و خسرو
بیاور خسروانه نقشی از نو
نماند آن شورش حلوای شیرین
بیارامید جوش ویس و رامین
بیاور شاهد عذاری لایق
که رمز آب رخ عذار و وامق
درین قرابههای سبز زرکار
نظامی را سیه شد در شهسوار
رواجی نیست آن سیم کهن را
بنامم سکه نو زن سخن را
مرصع ساز تاج و ذکر جمشید
منور کن چراغ چشم خورشید
عذار روشن خورشید عذرا
مزین کن به نظمی چون ثریا
جهان را از سخن ده یادگاری
ز دستی دیگرش بر نه نگاری
ز عین طبع صافی کن روان بحر
در آور هر زمان بحری در آن بحر
ز هر جنسی حکایت در هم آمیز
ز هر نوعی غزلهایی نو انگیز
چو این عالی خطاب آمد به گوشم
کمر بستند عقل و فکر و هوشم
مرا گفتند: سلمان، وقت دریاب
که دولت را مهیا گشت اسباب
ادای حق پنجه ساله نعمت
اگر داری هوس دریاب فرصت
ز هر طوری سخن با خویش داری
ز کان و بحر گوهر بیش داری
به طرز نو معانی را بیان کن
طراز دامن آخر زمان کن
ز ششتر تا به شام اندر شکر گیر
ز عمان تا بد خشان در گهر گیر
به کلک عنبرین در روز و شب باف
حریر شکرین را در قصب باف
ادای شکر همت کرده باشی
حق خدمت بجای آورده باشی
در آن ره چون قلم مشیا علی الراس
شدم در سخن سفتن به الماس
دل من در حجاب حجره فکر
نمیکرد آرزو جز شاهد بکر
ز روی آن معانی پرده بگشود
کزان معنی کسی را روی ننمود
لباس نظم اگر خوبست اگر زشت
به بکری تار و پودش فکر من زشت
نهادم بر کف گیتی نگاری
برو بگذاشتم خوش یادگاری
ز گردون بگذرانیدم سخن را
بدان حضرت رسانیدم سخن را
نهادم من درین فیروزه مجمر
بسی ز انفاس مشکین عود و عنبر
جهان خواهد معطر گشت ازین بوی
کنون چندانکه خواهد گشتن این گوی
توقع دارم از هر خرده جویی
وز ایشان کز کرم دارند بویی
که گر باری بر آید بوی لادن
ازین مجمر بر آن پوشند دامن
به فر دولت دارای عالم
طمع دارم گرین معنی بود کم
کنون خواهم حدیث آغاز کردن
در گنج سخن را باز کردن
شاها، همای رای تو دولت شکار باد
این روزگار و دایره لاجورد را
دایم به گرد نقطه چترت مدار باد
هر خلعت مراد که میبخشد آسمان
از جامه خانه کرمت مستعار باد
خورشیدت از شمار غلاماندرگه است
بر در تر از غلام چنین صد هزار باد
گر ماه بر خلاف مرادت کند مدار
چون دست زهره پای قمر در نگار باد
ماه قدح چو دور کند در سرای عیش
ناهید خوش سرای ترا پردهدار باد
هر کس که در یمین تو چون تیغ راسخ است
دایم چو خاتم تو به زر در یسار باد
تا هست کرد این مدر افلاک را مدار
دور تو چون مدار فلک برقرار باد
بی گرد فتنه دامن آخر زمان بچین
وصل قبای دولت این روزگار باد
با اینکه نیست مثل من امروز بلبلی
چون من بهار مدح ترا صد هزار باد
مرا یک روز شاهنشاه عالم
چراغ دودمان نسل آدم
محیط مکرمت گردون همت
جهان سلطنت، خورشید دولت
سریر آرای ملک اردوانی
بهار دولت چنگیز خانی
جهانگیر و جهانبخش و جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
فرستاد و به خلوت پیش خود خواند
به عادت پیش تخت خویش بنشاند
ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار
طلب میکرد ازین طبع گهربار
چو لعل یار در الفاظ رنگین
معانی خویش و باریک شیرین
مرا گفت ای سخنگوی گهر سنج
چه پنهان کردهای در کنج دل گنج؟
کهن شد قصه فرهاد و خسرو
بیاور خسروانه نقشی از نو
نماند آن شورش حلوای شیرین
بیارامید جوش ویس و رامین
بیاور شاهد عذاری لایق
که رمز آب رخ عذار و وامق
درین قرابههای سبز زرکار
نظامی را سیه شد در شهسوار
رواجی نیست آن سیم کهن را
بنامم سکه نو زن سخن را
مرصع ساز تاج و ذکر جمشید
منور کن چراغ چشم خورشید
عذار روشن خورشید عذرا
مزین کن به نظمی چون ثریا
جهان را از سخن ده یادگاری
ز دستی دیگرش بر نه نگاری
ز عین طبع صافی کن روان بحر
در آور هر زمان بحری در آن بحر
ز هر جنسی حکایت در هم آمیز
ز هر نوعی غزلهایی نو انگیز
چو این عالی خطاب آمد به گوشم
کمر بستند عقل و فکر و هوشم
مرا گفتند: سلمان، وقت دریاب
که دولت را مهیا گشت اسباب
ادای حق پنجه ساله نعمت
اگر داری هوس دریاب فرصت
ز هر طوری سخن با خویش داری
ز کان و بحر گوهر بیش داری
به طرز نو معانی را بیان کن
طراز دامن آخر زمان کن
ز ششتر تا به شام اندر شکر گیر
ز عمان تا بد خشان در گهر گیر
به کلک عنبرین در روز و شب باف
حریر شکرین را در قصب باف
ادای شکر همت کرده باشی
حق خدمت بجای آورده باشی
در آن ره چون قلم مشیا علی الراس
شدم در سخن سفتن به الماس
دل من در حجاب حجره فکر
نمیکرد آرزو جز شاهد بکر
ز روی آن معانی پرده بگشود
کزان معنی کسی را روی ننمود
لباس نظم اگر خوبست اگر زشت
به بکری تار و پودش فکر من زشت
نهادم بر کف گیتی نگاری
برو بگذاشتم خوش یادگاری
ز گردون بگذرانیدم سخن را
بدان حضرت رسانیدم سخن را
نهادم من درین فیروزه مجمر
بسی ز انفاس مشکین عود و عنبر
جهان خواهد معطر گشت ازین بوی
کنون چندانکه خواهد گشتن این گوی
توقع دارم از هر خرده جویی
وز ایشان کز کرم دارند بویی
که گر باری بر آید بوی لادن
ازین مجمر بر آن پوشند دامن
به فر دولت دارای عالم
طمع دارم گرین معنی بود کم
کنون خواهم حدیث آغاز کردن
در گنج سخن را باز کردن
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۵ - پاسخ مهراب به افسر
بدو مهراب گفت ای افسر روم
به تو آباد باد این کشور روم
کنون در زیر این پیروزه چادر
کسی را نیست چون خورشید دختر
کسی دانم به تنهایی نسازد
که تنهایی خدا را می برازد
ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت
خدایست آنکه بی یار است و بی جفت
درین نه پرده پیروزه پیکر
زن از خورشید عذرا نیست برتر
به هر ماهی شبانروزی به خلوت
کند در خانه ای با ماه صحبت
به تو آباد باد این کشور روم
کنون در زیر این پیروزه چادر
کسی را نیست چون خورشید دختر
کسی دانم به تنهایی نسازد
که تنهایی خدا را می برازد
ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت
خدایست آنکه بی یار است و بی جفت
درین نه پرده پیروزه پیکر
زن از خورشید عذرا نیست برتر
به هر ماهی شبانروزی به خلوت
کند در خانه ای با ماه صحبت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۶ - غزل
باد صبا به گرد سمندش نمی رسد
سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند
ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد
به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند
سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب
از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی
خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است
دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید
بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند
ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد
به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک
ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد
ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند
همان با نای و نی دمساز گشتند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۸ - ستایش قیصر از دلاوری جمشید
فرستاد افسر و خورشید را خواند
بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»
بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۲ - تاریخ نظم داستان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح سید کائنات و خاتم المرسلین
سید کائنات شمع رسل
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
مفخر و پیشوای جمع رسل
شاهد حضرت ربوبیت
خازن گنج سر هویت
ساکن خانقاه «اوادنی»
سالک شاهراه «ارسلنا»
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
هست «والیل» شرح گیسویش
«والضحی» وصف روی نیکویش
هست تن عصمت وسکون وفرح
خلعت صدر او الم نشرح
دولتش پنج نوبه زد بر خاک
چار بالش نهاد بر افلاک
صدف در معرفت دل او
سقف عرش مجید منزل او
سید کل نسل آدم اوست
سبب رحمت دو عالم اوست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین عثمان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطاب به خورشید
ای خطاب تو نیر اعظم
ای خضر کسوف مسیحا دم
ای فریدون خطهٔ اعلی
بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
چون نمایی به صبح رایت نور
خیل ضحاک شب شود مقهور
در حجاب تو اختران یکسر
اندرین هفت منظر اخضر
دو وشاقند بسته دردو وثاق
بر میان بهر بندگیت نطاق
هم قمر پردهدار ایوانت
هم عطارد دبیر دیوانت
از پی بزم توست خنیاگر
در سیم قصر، زهره ازهر
بسته پیشت کمر به سرهنگی
والی عقرب آن یل جنگی
سعد اکبر عیال انعامت
راهب دیر حارس بامت
توکه در هفتکشوری خسرو
شهسواری و لیک تنها رو
دار ملک تو کشور چارم
بام قصر تو پنجمین طارم
ای خضر کسوف مسیحا دم
ای فریدون خطهٔ اعلی
بی نصیب از تو دیدهٔ اعمی
چون نمایی به صبح رایت نور
خیل ضحاک شب شود مقهور
در حجاب تو اختران یکسر
اندرین هفت منظر اخضر
دو وشاقند بسته دردو وثاق
بر میان بهر بندگیت نطاق
هم قمر پردهدار ایوانت
هم عطارد دبیر دیوانت
از پی بزم توست خنیاگر
در سیم قصر، زهره ازهر
بسته پیشت کمر به سرهنگی
والی عقرب آن یل جنگی
سعد اکبر عیال انعامت
راهب دیر حارس بامت
توکه در هفتکشوری خسرو
شهسواری و لیک تنها رو
دار ملک تو کشور چارم
بام قصر تو پنجمین طارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صنوبر بندهٔ آزادهٔ او
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من