عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
دست بر دل کی درین وحشت سرا می داشتم؟
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
نگاهی کن به حالم، دل به یغما دادهٔ عشقم
نمی خیزد غبار من ز جا، افتاده ی عشقم
سر از احوال من عقل گران جان در نمی آرد
سراپای دو عالم گشتم و بر جاده ی عشقم
رموز معنی از من پرس، افلاطون چه می داند؟
نیم از روستای عقل، شهری زاده ی عشقم
به اوج سدره پرواز مرا کی سر فرود آید؟
قفس پرورده ی تن نیستم آزاده ی عشقم
ورق باشد به دستم از بیاض صبح روشن تر
که تعلیم سخن داده ست لوح سادهٔ عشقم
به چشم یار ماند مستی دنباله دار من
که خود ساقیّ و خود پیمانه و خود بادهٔ عشقم
حزین از دل چرا نومید باشم در طلبکاری
که خالی نیستم از جذبه ای، بیجادهٔ عشقم
نمی خیزد غبار من ز جا، افتاده ی عشقم
سر از احوال من عقل گران جان در نمی آرد
سراپای دو عالم گشتم و بر جاده ی عشقم
رموز معنی از من پرس، افلاطون چه می داند؟
نیم از روستای عقل، شهری زاده ی عشقم
به اوج سدره پرواز مرا کی سر فرود آید؟
قفس پرورده ی تن نیستم آزاده ی عشقم
ورق باشد به دستم از بیاض صبح روشن تر
که تعلیم سخن داده ست لوح سادهٔ عشقم
به چشم یار ماند مستی دنباله دار من
که خود ساقیّ و خود پیمانه و خود بادهٔ عشقم
حزین از دل چرا نومید باشم در طلبکاری
که خالی نیستم از جذبه ای، بیجادهٔ عشقم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
خشت خرد به روزنه قال می زنیم
در سومنات عشق، دم از حال می زنیم
کوتاهتر، ز تار نگاه تغافل است
از بس گره به رشتهٔ آمال می زنیم
از لب گذشته است چو گل موج خون دل
بازپچه خنده بر رخ اطفال می زنیم
جز داغ عشق، آیت دیگر نشان نداد
سی پارهٔ دلی که، ازو فال می زنیم
گلگون به چشم بوالهوسان جلوه می کند
از بس تپانچه بر رخ اقبال می زنیم
این سایهٔ بلند ز سرو ریاض کیست؟
عمری درین هواست پر و بال می زنیم
ریحان ماست خنجر و تیغ و سنان حزین
خود را به قلب غمزهٔ قتّال می زنیم
در سومنات عشق، دم از حال می زنیم
کوتاهتر، ز تار نگاه تغافل است
از بس گره به رشتهٔ آمال می زنیم
از لب گذشته است چو گل موج خون دل
بازپچه خنده بر رخ اطفال می زنیم
جز داغ عشق، آیت دیگر نشان نداد
سی پارهٔ دلی که، ازو فال می زنیم
گلگون به چشم بوالهوسان جلوه می کند
از بس تپانچه بر رخ اقبال می زنیم
این سایهٔ بلند ز سرو ریاض کیست؟
عمری درین هواست پر و بال می زنیم
ریحان ماست خنجر و تیغ و سنان حزین
خود را به قلب غمزهٔ قتّال می زنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
بر آن سرم که غم تازه در کنار کشم
ز داغ عشق به دل طرح لاله زار کشم
بسی کشیدم از آسودگی خمار بس است
سری به آن مژه های جگر فشارکشم
ز کوی عشق توان خاک تا به لب مالید
چه منت ازکرم خلق روزگارکشم؟
به یس تن ندهد اشتیاق روزافزون
اگر به راه تو تا حشر انتظارکشم
ز دیده ای که پر از خون حسرت است حزین
پیاله بر رخ آن آتشین عذار کشم
ز داغ عشق به دل طرح لاله زار کشم
بسی کشیدم از آسودگی خمار بس است
سری به آن مژه های جگر فشارکشم
ز کوی عشق توان خاک تا به لب مالید
چه منت ازکرم خلق روزگارکشم؟
به یس تن ندهد اشتیاق روزافزون
اگر به راه تو تا حشر انتظارکشم
ز دیده ای که پر از خون حسرت است حزین
پیاله بر رخ آن آتشین عذار کشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم
رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم
غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند
دل دیوانه ای در دامن صحرای خود دارم
بیار ای دیده، لعلی باده اشکی اگر داری
درین گلگشت مهتابی که از سیمای خود دارم
مرا آوارهٔ درها نکرد از گوشهٔ عزلت
چه، منّتها که بر سر در جهان از پای خود دارم
حزین از هر دو عالم فکر دل، بیگانه ام دارد
سر شوریده ای در دامن صحرای خود دارم
رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم
غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند
دل دیوانه ای در دامن صحرای خود دارم
بیار ای دیده، لعلی باده اشکی اگر داری
درین گلگشت مهتابی که از سیمای خود دارم
مرا آوارهٔ درها نکرد از گوشهٔ عزلت
چه، منّتها که بر سر در جهان از پای خود دارم
حزین از هر دو عالم فکر دل، بیگانه ام دارد
سر شوریده ای در دامن صحرای خود دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
شد فاش ز گلبرگ لبت راز نهانم
من غیر نی ای نیستم، از توست فغانم
جز پرتو رخسار تو ای جان جهان نیست
در پردهٔ پنهانم و در عین عیانم
گاهی به حرم می کشیم گه به خرابات
ای تار سر زلف تو، درگردن جانم
جز روی تو منظور ندارم، همه بینم
چون غیر تو موجود ندانم، همه دانم
گر دوزخ حرمان بودم جای وگر خلد
در راه تو باشد دل و جان نگرانم
کارم همه شب آه و فغان بر سر کوی است
شاید که شبی گوش کنی آه و فغانم
درمیکده عشق حزین نقش دویی نیست
خود بادهٔ سر جوشم و خود پیر مغانم
من غیر نی ای نیستم، از توست فغانم
جز پرتو رخسار تو ای جان جهان نیست
در پردهٔ پنهانم و در عین عیانم
گاهی به حرم می کشیم گه به خرابات
ای تار سر زلف تو، درگردن جانم
جز روی تو منظور ندارم، همه بینم
چون غیر تو موجود ندانم، همه دانم
گر دوزخ حرمان بودم جای وگر خلد
در راه تو باشد دل و جان نگرانم
کارم همه شب آه و فغان بر سر کوی است
شاید که شبی گوش کنی آه و فغانم
درمیکده عشق حزین نقش دویی نیست
خود بادهٔ سر جوشم و خود پیر مغانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
از وضع زخود رفتگی یار خرابم
از حیرت آن آینه رخسار خرابم
فریادکه از هستی من گرد بر آمد
از شیوه آن قامت و رفتار خرابم
بلبل رود از دست ز بوی گل و سنبل
از نکهت آن طرّهء طرّار خرابم
باشد خبر از هر رگ جانی مژه اش را
از مستی آن نرگس هشیار خرابم
آن بی خبر از خود چه خبر باشدش از من؟
از نشئه آن ساغر سرشار خرابم
تا کی به من آن دلبر سازنده نسازد
فریاد که از ناز خریدار خرابم
هر زخمه که زد بر رگ جان و دلم آمد
ازکاوش آن غمزهء خونخوار خرابم
موسی به همین جرعه زخود رفت مکن عیب
گر من به تجلّی گه دیدار خرابم
من واله حسن تو، تو در حیرت خویشی
از حال تو ای آینه رخسار خرابم
از ملک وجودم اثری عشق تو نگذاشت
چون کشور سلطان ستمکار خرابم
با جلوهٔ حسن تو ندارم خبر از خویش
چون بلبل شوریده به گلزار خرابم
زلف تو کند کافر و لعل تو مسلمان
از کشمکش سبحه و زنّار خرابم
دیروز حزین از می وصلش دل و جان سوخت
امروز ز محرومی دیدار خرابم
از حیرت آن آینه رخسار خرابم
فریادکه از هستی من گرد بر آمد
از شیوه آن قامت و رفتار خرابم
بلبل رود از دست ز بوی گل و سنبل
از نکهت آن طرّهء طرّار خرابم
باشد خبر از هر رگ جانی مژه اش را
از مستی آن نرگس هشیار خرابم
آن بی خبر از خود چه خبر باشدش از من؟
از نشئه آن ساغر سرشار خرابم
تا کی به من آن دلبر سازنده نسازد
فریاد که از ناز خریدار خرابم
هر زخمه که زد بر رگ جان و دلم آمد
ازکاوش آن غمزهء خونخوار خرابم
موسی به همین جرعه زخود رفت مکن عیب
گر من به تجلّی گه دیدار خرابم
من واله حسن تو، تو در حیرت خویشی
از حال تو ای آینه رخسار خرابم
از ملک وجودم اثری عشق تو نگذاشت
چون کشور سلطان ستمکار خرابم
با جلوهٔ حسن تو ندارم خبر از خویش
چون بلبل شوریده به گلزار خرابم
زلف تو کند کافر و لعل تو مسلمان
از کشمکش سبحه و زنّار خرابم
دیروز حزین از می وصلش دل و جان سوخت
امروز ز محرومی دیدار خرابم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
خرقه را در گرو ساغر لبریز کنیم
ما خراباتی و رندیم چه پرهیز کنیم؟
گر صبا بگذرد از تربت ما سوختگان
به هوای رخ زیبای تو گلبیز کنیم
ما که موریم مددگر رسد از خسرو عشق
تختهٔ مشق ستم، سینهٔ پروبزکنیم
گر رسد بر سر ما خسرو شیرین حرکات
سرچه باشد که غبار ره شبدیز کنیم؟
خون ما ریزد اگر ساقی گل چهره به خاک
نوحه بر خویش به بانگ طرب انگیز کنیم
فتنه می بارد از آن نرگس مستانه حزین
به که جا در شکن زلف دلاویز کنیم
ما خراباتی و رندیم چه پرهیز کنیم؟
گر صبا بگذرد از تربت ما سوختگان
به هوای رخ زیبای تو گلبیز کنیم
ما که موریم مددگر رسد از خسرو عشق
تختهٔ مشق ستم، سینهٔ پروبزکنیم
گر رسد بر سر ما خسرو شیرین حرکات
سرچه باشد که غبار ره شبدیز کنیم؟
خون ما ریزد اگر ساقی گل چهره به خاک
نوحه بر خویش به بانگ طرب انگیز کنیم
فتنه می بارد از آن نرگس مستانه حزین
به که جا در شکن زلف دلاویز کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
لب عرض شکوه خامش نه ز بیم غیر دارم
ز تو بی وفا ستمگر چه امید خیر دارم
من کعبه رانده را دل به کجا فروشد آیا؟
نه لیاقت برهمن نه سزای دیر دارم
همه جا روم ولیکن ننهم برون ز دل پای
قدمی چو نقطه بر جا قدمی به سیر دارم
دل من ز نور احمد به چراغ طور خندد
نه قفای طلحه گیرم نه سر زبیر دارم
سر سدره برفرازد ز حزین نیم بسمل
هله عرشیان که از دل پر و بال طیر دارم
ز تو بی وفا ستمگر چه امید خیر دارم
من کعبه رانده را دل به کجا فروشد آیا؟
نه لیاقت برهمن نه سزای دیر دارم
همه جا روم ولیکن ننهم برون ز دل پای
قدمی چو نقطه بر جا قدمی به سیر دارم
دل من ز نور احمد به چراغ طور خندد
نه قفای طلحه گیرم نه سر زبیر دارم
سر سدره برفرازد ز حزین نیم بسمل
هله عرشیان که از دل پر و بال طیر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
سحر اشکم خروشان بود و آهم شیون افکن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
تا دیده ام آن طرّهٔ طرّار، پریشان
خاطر شده آشفته و گفتار پریشان
دامن مکش ای نخل وفا از کف عاشق
گل را نکند همرهی خار پریشان
دور از قدت ای سرو سهی، خاطر جمعم
چون طرّهٔ بید است به گلزار پریشان
خوش صحبت خاصی ست میان دل و زلفت
بیمار پریشان و پرستار پریشان
جمع آمده امروز می و مطرب و ساقی
یا رب نشود ابر هوادار پریشان
دی بود مرا چون گره غنچه دلی تنگ
امروز پریشانم و بسیار پریشان
رفتیّ و دلم رفت، برو گرد تو گردم
کرده ست مرا آن قد و رفتار پریشان
جمع است به لطفت همه سامان محبّت
داریم همین خاطر افگار پریشان
در کوی تو افتاده حزین مست محبّت
سر در رهت آشفته و دستار پریشان
خاطر شده آشفته و گفتار پریشان
دامن مکش ای نخل وفا از کف عاشق
گل را نکند همرهی خار پریشان
دور از قدت ای سرو سهی، خاطر جمعم
چون طرّهٔ بید است به گلزار پریشان
خوش صحبت خاصی ست میان دل و زلفت
بیمار پریشان و پرستار پریشان
جمع آمده امروز می و مطرب و ساقی
یا رب نشود ابر هوادار پریشان
دی بود مرا چون گره غنچه دلی تنگ
امروز پریشانم و بسیار پریشان
رفتیّ و دلم رفت، برو گرد تو گردم
کرده ست مرا آن قد و رفتار پریشان
جمع است به لطفت همه سامان محبّت
داریم همین خاطر افگار پریشان
در کوی تو افتاده حزین مست محبّت
سر در رهت آشفته و دستار پریشان
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
محبّت برتر آمد از چه و چون
تعالی العشق عن نعت یقولون
نیاز من بود در خورد نازت
که خواهد حسن لیلی، عشق مجنون
خجالت می دهد از نونهالان
مرا چون بید مجنون، بخت وارون
من و تو هر دو گریانیم ای ابر
چه در کوه و چه در دریا، چه هامون
ولیک از من بسی فرق است با تو
تو آب از دیده می باری و من خون
دوند از جوش غم، اشک من و یار
به هنگام وداع از دیده بیرون
ولیک از چهره اشکش گشت گلرنگ
مرا شد چهره سبز از اشک گلگون
حزین از تیره روزی در شب هجر
به شمع صبح زد آهم شبیخون
تعالی العشق عن نعت یقولون
نیاز من بود در خورد نازت
که خواهد حسن لیلی، عشق مجنون
خجالت می دهد از نونهالان
مرا چون بید مجنون، بخت وارون
من و تو هر دو گریانیم ای ابر
چه در کوه و چه در دریا، چه هامون
ولیک از من بسی فرق است با تو
تو آب از دیده می باری و من خون
دوند از جوش غم، اشک من و یار
به هنگام وداع از دیده بیرون
ولیک از چهره اشکش گشت گلرنگ
مرا شد چهره سبز از اشک گلگون
حزین از تیره روزی در شب هجر
به شمع صبح زد آهم شبیخون
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
اگر خورشید را در زیر دامان می توان کردن
گلِ داغ تو را در سینه پنهان می توان کردن
نمی دارد سحر، هر چند می دانم شب هجران
درین غم طرّهٔ آهی پریشان می توان کردن
گرفتم صید مطلب نیست در دست کسی امّا
کمند ناله بی درد، پیچان می توان کردن
چمن هر چند دلگیر است بی آن گلعذار امّا
ترنّم گونه ای با عندلیبان می توان کردن
به حالم گر چه رحمت نیست امّا از دل آسایی
دُر اشکی، ز کنج دیده غلتان می توان کردن
تو را رسوا اگر خواهد حزین آن یار پنهانی
دو عالم چاک را نذر گریبان می توان کردن
گلِ داغ تو را در سینه پنهان می توان کردن
نمی دارد سحر، هر چند می دانم شب هجران
درین غم طرّهٔ آهی پریشان می توان کردن
گرفتم صید مطلب نیست در دست کسی امّا
کمند ناله بی درد، پیچان می توان کردن
چمن هر چند دلگیر است بی آن گلعذار امّا
ترنّم گونه ای با عندلیبان می توان کردن
به حالم گر چه رحمت نیست امّا از دل آسایی
دُر اشکی، ز کنج دیده غلتان می توان کردن
تو را رسوا اگر خواهد حزین آن یار پنهانی
دو عالم چاک را نذر گریبان می توان کردن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
چه خوش است با خیال تو نهفته رازکردن
به زبان بی زبانی سر شکوه بازکردن
سر راه جلوه ات را به صد آرزوگرفتن
نگه نیازمندی، به غرور و نازکردن
به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما
به دیار کفر و ایمان ز تو ترکتاز کردن
ز تو پرسشی و از من پی شُکر این نوازش
سر زخم دل گشودن، شط خون نیازکردن
دل و دین فدای طورت، به کدام مذهب است این
می مدعی کشیدن، ز من احتراز کردن؟
به تبسمی دلم ده، که به رغم بخت خواهم
گله از جفای هجران به تو دلنواز کردن
تو به شام تیرهٔ خط، رخ مهر تا نهفتی
شب و روز را نیارم، ز هم امتیازکردن
نمکین بود که صحبت به تو اتفاقم افتد
من و سوز عشق گفتن، تو و عشوه سازکردن
نبود بهار و دی را بر خار خشک فرقی
دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن
همه فخر ماست لیکن، ز تو شهسوار حیف است
پی صید صعوهٔ دل، مژه شاهبازکردن
به جهان جز این تمنا نبود حزین ما را
غم او به برکشیدن، در دل فرازکردن
به زبان بی زبانی سر شکوه بازکردن
سر راه جلوه ات را به صد آرزوگرفتن
نگه نیازمندی، به غرور و نازکردن
به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما
به دیار کفر و ایمان ز تو ترکتاز کردن
ز تو پرسشی و از من پی شُکر این نوازش
سر زخم دل گشودن، شط خون نیازکردن
دل و دین فدای طورت، به کدام مذهب است این
می مدعی کشیدن، ز من احتراز کردن؟
به تبسمی دلم ده، که به رغم بخت خواهم
گله از جفای هجران به تو دلنواز کردن
تو به شام تیرهٔ خط، رخ مهر تا نهفتی
شب و روز را نیارم، ز هم امتیازکردن
نمکین بود که صحبت به تو اتفاقم افتد
من و سوز عشق گفتن، تو و عشوه سازکردن
نبود بهار و دی را بر خار خشک فرقی
دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن
همه فخر ماست لیکن، ز تو شهسوار حیف است
پی صید صعوهٔ دل، مژه شاهبازکردن
به جهان جز این تمنا نبود حزین ما را
غم او به برکشیدن، در دل فرازکردن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
شمع را شعله، مسلسل ز دل آید بیرون
آه جان سوختگان متصل آید بیرون
در جهان چند به آیینه سکندر نازد؟
چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون؟
چشم نظارگیان لایق دیدار تو نیست
به تماشای تو هر کس خجل آید بیرون
در چمن گر قد شمشاد به ناز افرازی
قمری از منّت سرو چگل آید بیرون
دل خون گشته شود گر به مثل رنگ حنا
مشکل از دست تو پیمان گسل آید بیرون
زلف مشکین تو هر جا که شود غالیه سا
نکهت از نافهٔ چین منفعل آید بیرون
این گهر نیست که نشمرده به خاک افشانم
اشک گلرنگ به صد خون دل آید بیرون
سینه صیقل گری از پاس دمش باید کرد
صبح را تا نفسی معتدل آید بیرون
تن خاکی به رهم طرفه طلسمی است حزین
خرم آن روز که پایم زگل آید بیرون
آه جان سوختگان متصل آید بیرون
در جهان چند به آیینه سکندر نازد؟
چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون؟
چشم نظارگیان لایق دیدار تو نیست
به تماشای تو هر کس خجل آید بیرون
در چمن گر قد شمشاد به ناز افرازی
قمری از منّت سرو چگل آید بیرون
دل خون گشته شود گر به مثل رنگ حنا
مشکل از دست تو پیمان گسل آید بیرون
زلف مشکین تو هر جا که شود غالیه سا
نکهت از نافهٔ چین منفعل آید بیرون
این گهر نیست که نشمرده به خاک افشانم
اشک گلرنگ به صد خون دل آید بیرون
سینه صیقل گری از پاس دمش باید کرد
صبح را تا نفسی معتدل آید بیرون
تن خاکی به رهم طرفه طلسمی است حزین
خرم آن روز که پایم زگل آید بیرون
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
کار دل خام شد از سوزش بسیار چنین
عشق افکنده مرا از نظر یار چنین
یاد آن قامت موزون نرود از دل ما
مصرع سرو کند فاخته، تکرار چنین
پیش یوسف ندرد پرده زلیخا، چه کند؟
دل بی تاب چنان، ناز خریدار چنین
ای که زد بر رگ جان نشتر کاری نگهت
آه من می کند آخر به دلت کار چنین
سهل باشد اگرم قدر ندانی لیکن
عشق را خوار مکن ای گل بی خار چنین
به چه امّید قرار دل مهجور دهم
خصمی بخت چنان، دوستی یار چنین
نگهی سر زده از چشم توکآشوب دل است
هیچ مستی نرود از در خمّار چنین
گر وزدباد به زلف تو، دلم می لرزد
هیچ کافر نکشد غیرت زنّار چنین
دود آهم به سرکوی تو منزل دارد
ابر گستاخ نبوده ست به گلزار چنین
طرفه فیضی ست خط طرف بناگوش تو را
یاسمین جلوه ندارد به سمن زار چنین
این غزل ریخت حزین ، از مژهٔ خامه و گفت
قطره با ابر زند، کلک گهربار چنین
عشق افکنده مرا از نظر یار چنین
یاد آن قامت موزون نرود از دل ما
مصرع سرو کند فاخته، تکرار چنین
پیش یوسف ندرد پرده زلیخا، چه کند؟
دل بی تاب چنان، ناز خریدار چنین
ای که زد بر رگ جان نشتر کاری نگهت
آه من می کند آخر به دلت کار چنین
سهل باشد اگرم قدر ندانی لیکن
عشق را خوار مکن ای گل بی خار چنین
به چه امّید قرار دل مهجور دهم
خصمی بخت چنان، دوستی یار چنین
نگهی سر زده از چشم توکآشوب دل است
هیچ مستی نرود از در خمّار چنین
گر وزدباد به زلف تو، دلم می لرزد
هیچ کافر نکشد غیرت زنّار چنین
دود آهم به سرکوی تو منزل دارد
ابر گستاخ نبوده ست به گلزار چنین
طرفه فیضی ست خط طرف بناگوش تو را
یاسمین جلوه ندارد به سمن زار چنین
این غزل ریخت حزین ، از مژهٔ خامه و گفت
قطره با ابر زند، کلک گهربار چنین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
ساقی مده خمارم در انتظار چندین
گلشن وفا ندارد، گل اعتبار چندین
هر بوالهوس ز تیغت صد زخم کاریش هست
اخلاص جان سپاران نامد به کار چندین
پروای دل نداری کس در غمت چه سازد؟
زبن پیشتر نبودی ناسازگار چندین
گشت از شمیم خطت شیدا دماغ عقلم
شوریدگی نیارد بوی بهار چندین
یارب چه حالت است این کاول نبود در عشق
جان ناشکیب زینسان، دل بی قرار چندین
رفتی و بر دل از تو صد کوه غم به جا ماند
ظالم چه سان سر آرم بی غمگسار چندین؟
خاکم هوا گرفت و دارم به دل هوایت
بنیاد عشق نبود ناپایدار چندین
از وعده وصالی آزادکن حزین را
صید کمند غم را مپسند زار چندین
گلشن وفا ندارد، گل اعتبار چندین
هر بوالهوس ز تیغت صد زخم کاریش هست
اخلاص جان سپاران نامد به کار چندین
پروای دل نداری کس در غمت چه سازد؟
زبن پیشتر نبودی ناسازگار چندین
گشت از شمیم خطت شیدا دماغ عقلم
شوریدگی نیارد بوی بهار چندین
یارب چه حالت است این کاول نبود در عشق
جان ناشکیب زینسان، دل بی قرار چندین
رفتی و بر دل از تو صد کوه غم به جا ماند
ظالم چه سان سر آرم بی غمگسار چندین؟
خاکم هوا گرفت و دارم به دل هوایت
بنیاد عشق نبود ناپایدار چندین
از وعده وصالی آزادکن حزین را
صید کمند غم را مپسند زار چندین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
کوتاه ماند دست تمنّا در آستین
داریم گریه بی تو چو مینا در آستین
تا صبح حشر پرده نشین است همچنان
از شرم ساعدت، ید بیضا در آستین
ثابت نمی شود به تو خون شهید عشق
خنجر به دست داری و حاشا در آستین
منّت خدای را که درین خشک سال دهر
دارد کفم ز آبله، دریا در آستین
روشن چراغ مسجد و میخانه از من است
در دست سبحه دارم و مینا در آستین
تا داده اند خرقهٔ تقوا ز مشربم
بوده ست شیشه در بغلم یا در آستین
دارند عالمی چو حزین نیازمند
در راه تیغ ناز تو جانها در آستین
داریم گریه بی تو چو مینا در آستین
تا صبح حشر پرده نشین است همچنان
از شرم ساعدت، ید بیضا در آستین
ثابت نمی شود به تو خون شهید عشق
خنجر به دست داری و حاشا در آستین
منّت خدای را که درین خشک سال دهر
دارد کفم ز آبله، دریا در آستین
روشن چراغ مسجد و میخانه از من است
در دست سبحه دارم و مینا در آستین
تا داده اند خرقهٔ تقوا ز مشربم
بوده ست شیشه در بغلم یا در آستین
دارند عالمی چو حزین نیازمند
در راه تیغ ناز تو جانها در آستین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
خودی بردار از پیش نظر حسن دلارا بین
بکش بر چشم خواب آلود دست، آن چشم شهلا بین
نمی سوزد دلم بر حال دل، مستی تماشا کن
نمی سازد سرم با شور سودا، شور سودا بین
ز بیدادش نکردم شیوه ای، سیر تحمّل کن
ز هجرانش ندارم شکوه ای جان شکیبا بین
برآ یکشب ز منزل ماه مشتاقان تماشا کن
پریشان یک جهان شوریده و یک شهر شیدا بین
به دشت سینه ام گشتی بزن، دیر مغان بنگر
به فریاد دلم گوشی بکن، ناقوس ترسا بین
گذر بر سینه چاکم فکن گلگشت صحرا کن
قدم بگذار بر چشم ترم، آشوب دریا بین
به رنگین جلوه نازی طلسم هستیم بشکن
درین یک مشت گل چندین هزار آشوب و غوغا بین
نظر بر کشتگانش نیست چشم مست را بنگر
خبر از خستگانش نیست حسن بی محابا بین
غمش در هر سر کویی به خون غلتیده ای دارد
خبر از حسن بی پروا ندارد یار، پروا بین
اگر خواهی بدانی قدر کوی نیکنامی را
حزین را در خرابات محبت مست و رسوا بین
بکش بر چشم خواب آلود دست، آن چشم شهلا بین
نمی سوزد دلم بر حال دل، مستی تماشا کن
نمی سازد سرم با شور سودا، شور سودا بین
ز بیدادش نکردم شیوه ای، سیر تحمّل کن
ز هجرانش ندارم شکوه ای جان شکیبا بین
برآ یکشب ز منزل ماه مشتاقان تماشا کن
پریشان یک جهان شوریده و یک شهر شیدا بین
به دشت سینه ام گشتی بزن، دیر مغان بنگر
به فریاد دلم گوشی بکن، ناقوس ترسا بین
گذر بر سینه چاکم فکن گلگشت صحرا کن
قدم بگذار بر چشم ترم، آشوب دریا بین
به رنگین جلوه نازی طلسم هستیم بشکن
درین یک مشت گل چندین هزار آشوب و غوغا بین
نظر بر کشتگانش نیست چشم مست را بنگر
خبر از خستگانش نیست حسن بی محابا بین
غمش در هر سر کویی به خون غلتیده ای دارد
خبر از حسن بی پروا ندارد یار، پروا بین
اگر خواهی بدانی قدر کوی نیکنامی را
حزین را در خرابات محبت مست و رسوا بین