عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در طلب کیف
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
بحسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
بحسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما
تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست
جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم
شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود
نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست
عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما
بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان
شد براه عشق او ما و منی ادبار ما
آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش
آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما
فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی
در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما
گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست
گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما
تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست
جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم
شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود
نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست
عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما
بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان
شد براه عشق او ما و منی ادبار ما
آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش
آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما
فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی
در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما
گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست
گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای دوست نقاب زلف بگشا
بی پرده بما جمال بنما
حیفست جمال ذات مطلق
مخفی شده در صفات و اسما
رخسار تو گر نقاب برداشت
هر ذره نمود مهر والا
در کسوت صورتست و معنی
پیوسته جمال دوست پیدا
در پرتو حسن اوست حیران
جان و دل عاشقان شیدا
بگشود صبا گره ز زلفت
از دام بلا رهید جانها
هر دم بلباس غیر آن یار
بر جمله جهان نمود خود را
پیداست ز روی ماه رویان
خورشید جمال دلبر ما
هر لحظه بنقش دیگر آن یار
بر دیده دل شود هویدا
گه خضر و گهی مسیح گردد
گه آدم و نوح و گاه حوا
آزاده ز قید شد اسیری
تا دید جمال دوست هر جا
بی پرده بما جمال بنما
حیفست جمال ذات مطلق
مخفی شده در صفات و اسما
رخسار تو گر نقاب برداشت
هر ذره نمود مهر والا
در کسوت صورتست و معنی
پیوسته جمال دوست پیدا
در پرتو حسن اوست حیران
جان و دل عاشقان شیدا
بگشود صبا گره ز زلفت
از دام بلا رهید جانها
هر دم بلباس غیر آن یار
بر جمله جهان نمود خود را
پیداست ز روی ماه رویان
خورشید جمال دلبر ما
هر لحظه بنقش دیگر آن یار
بر دیده دل شود هویدا
گه خضر و گهی مسیح گردد
گه آدم و نوح و گاه حوا
آزاده ز قید شد اسیری
تا دید جمال دوست هر جا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
افتخار ما به فقرست و فنا
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بردار ای صبا ز جمالش نقاب را
گو بنگرید آن رخ چون آفتاب را
چون دیده تاب دیدن حسن رخش نداشت
برروی خود فکند ازین رو نقاب را
ساقی بیار باده به مخمور عشق ده
بشکن خمار عاشق مست و خراب را
ای پیر میکده در میخانه باز کن
مست مدام ساز همه شیخ و شاب را
بر بحر هستی تو جهان غیر موج نیست
عارف به غیر بحر چه گوید حباب را؟
عمری به عشق روی تو نغنود دیده هیچ
با چشم عاشق تو چه کارست خواب را؟
نزد اسیری دوزخ محض و عذاب دان
بی روی دوست جنت عدن و ثواب را
گو بنگرید آن رخ چون آفتاب را
چون دیده تاب دیدن حسن رخش نداشت
برروی خود فکند ازین رو نقاب را
ساقی بیار باده به مخمور عشق ده
بشکن خمار عاشق مست و خراب را
ای پیر میکده در میخانه باز کن
مست مدام ساز همه شیخ و شاب را
بر بحر هستی تو جهان غیر موج نیست
عارف به غیر بحر چه گوید حباب را؟
عمری به عشق روی تو نغنود دیده هیچ
با چشم عاشق تو چه کارست خواب را؟
نزد اسیری دوزخ محض و عذاب دان
بی روی دوست جنت عدن و ثواب را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
تا جان ما گذشت ازین قیل و قالها
دل را بیاد روی تو ذوقست و حالها
تاشسته شد ز لوح دلم نقش غیر دوست
جان مرا باوست مدام این وصالها
تا کرده ام بحسن تو تشبیه ماه و خور
دارم ز روی تو همه دم انفعالها
تا آفتاب روی تو دیدم در اوج حسن
دیگر ندید کوکب بختم و بالها
اهل گمان که بهره ندارند از یقین
دارند در ره تو عجایب خیالها
در بزم وصل تو چو دلم شاد و خرمست
جانم رهید از غم هجر و ملالها
حسنی چنین که دید، اسیری نمی توان
گفتن بیان شمه آن ماه و سالها
دل را بیاد روی تو ذوقست و حالها
تاشسته شد ز لوح دلم نقش غیر دوست
جان مرا باوست مدام این وصالها
تا کرده ام بحسن تو تشبیه ماه و خور
دارم ز روی تو همه دم انفعالها
تا آفتاب روی تو دیدم در اوج حسن
دیگر ندید کوکب بختم و بالها
اهل گمان که بهره ندارند از یقین
دارند در ره تو عجایب خیالها
در بزم وصل تو چو دلم شاد و خرمست
جانم رهید از غم هجر و ملالها
حسنی چنین که دید، اسیری نمی توان
گفتن بیان شمه آن ماه و سالها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
زد خیمه شاه عشق بصحرای جان ما
ویران شد از سپاه غمش خان و مان ما
از دست جور عشق خرابست ملک جان
برآسمان شد از ستمش الامان ما
ز آهم نگرکه خلق بفریاد آمدند
نشنود یار این همه آه و فغان ما
بی درد عشق صبر نداریم یک نفس
درد و غمست مونس هر دو جهان ما
پنهان ز خلق کرده ام اسرار عشق را
پیداست پیش تو همه سر نهان ما
شد عاقبت بدولت عشقت براه عشق
بی نام و بی نشان همه نام و نشان ما
گفتم بجان تو که دل از غم خلاص کن
گفت از تو این نبود اسیری گمان ما
ویران شد از سپاه غمش خان و مان ما
از دست جور عشق خرابست ملک جان
برآسمان شد از ستمش الامان ما
ز آهم نگرکه خلق بفریاد آمدند
نشنود یار این همه آه و فغان ما
بی درد عشق صبر نداریم یک نفس
درد و غمست مونس هر دو جهان ما
پنهان ز خلق کرده ام اسرار عشق را
پیداست پیش تو همه سر نهان ما
شد عاقبت بدولت عشقت براه عشق
بی نام و بی نشان همه نام و نشان ما
گفتم بجان تو که دل از غم خلاص کن
گفت از تو این نبود اسیری گمان ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مست و خرابم ساقیا در بازکن میخانه را
بهر خمارم از کرم پرکن دگر پیمانه را
مستم ز جام عشق تو دیوانه ام از شوق تو
بنمارخ و دیوانه تر گردان من دیوانه را
از چشم مست جادوت صد فتنه در هر گوشه است
پندی بروی خوش بگو، آن نرگس مستانه را
گریار میخواهی بیا،می خواره و قلاش شو
بر پای مستان سربنه، بگذار این افسانه را
آن باده صاف بقا مینوش از جام فنا
بشنو بگوش جان و دل، پند خوش رندانه را
چون عقل را بیگانگی پیوسته شد با عاشقی
تو آشنای عشق شو، بگذار آن بیگانه را
زان بحرمی جویی روان سازم دگر در ملک جان
معمورتر ز اول کنم، باز این ده ویرانه را
با چنگ و عود و ارغنون آیم بمیخانه درون
آرایم از معشوق و می خوش مجلس شاهانه را
دیدیم از عین العیان،همچو(ن) اسیری در جهان
ما بزمگاه عشق او هم کعبه هم بتخانه را
بهر خمارم از کرم پرکن دگر پیمانه را
مستم ز جام عشق تو دیوانه ام از شوق تو
بنمارخ و دیوانه تر گردان من دیوانه را
از چشم مست جادوت صد فتنه در هر گوشه است
پندی بروی خوش بگو، آن نرگس مستانه را
گریار میخواهی بیا،می خواره و قلاش شو
بر پای مستان سربنه، بگذار این افسانه را
آن باده صاف بقا مینوش از جام فنا
بشنو بگوش جان و دل، پند خوش رندانه را
چون عقل را بیگانگی پیوسته شد با عاشقی
تو آشنای عشق شو، بگذار آن بیگانه را
زان بحرمی جویی روان سازم دگر در ملک جان
معمورتر ز اول کنم، باز این ده ویرانه را
با چنگ و عود و ارغنون آیم بمیخانه درون
آرایم از معشوق و می خوش مجلس شاهانه را
دیدیم از عین العیان،همچو(ن) اسیری در جهان
ما بزمگاه عشق او هم کعبه هم بتخانه را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
میرسد هر دم بعاشق صد جفا
گوئیا از عشق می بارد بلا
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
گوئیا از عشق می بارد بلا
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فی هواکم صارقلبی هایما
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
من نخواهم شادی و عیش و طرب
درد و سوز عشق خواهم روز و شب
از غم و محنت گریزانند خلق
ما بجان جویای دردش ای عجب
وصل مطلوب آرزوی طالب است
من فنای خویش خواهم زین طالب
سوز دل آمد نشان عاشقی
ساز راه عشق رنجست و تعب
آتش جان سوز عشقش هر زمان
از دل عاشق برآرد صد لهب
دایما خواهم که باشد جان و دل
ز آتش سودای او در تاب تب
ز آتش عشق تو جان عاشقان
کی بسوزد، می فروزد چون ذهب
فتنه جویی جمله برچون عشق نیست
در میان ترک و تاجیک و عرب
آفتاب عشق از ذرات کون
گشت طالع عاشقان یاللعجب
در بقای عشق گشتم من فنا
عین عشقم این زمان از فضل رب
من اسیر دام عشقم لاجرم
شد اسیری در جهان ما را لقب
درد و سوز عشق خواهم روز و شب
از غم و محنت گریزانند خلق
ما بجان جویای دردش ای عجب
وصل مطلوب آرزوی طالب است
من فنای خویش خواهم زین طالب
سوز دل آمد نشان عاشقی
ساز راه عشق رنجست و تعب
آتش جان سوز عشقش هر زمان
از دل عاشق برآرد صد لهب
دایما خواهم که باشد جان و دل
ز آتش سودای او در تاب تب
ز آتش عشق تو جان عاشقان
کی بسوزد، می فروزد چون ذهب
فتنه جویی جمله برچون عشق نیست
در میان ترک و تاجیک و عرب
آفتاب عشق از ذرات کون
گشت طالع عاشقان یاللعجب
در بقای عشق گشتم من فنا
عین عشقم این زمان از فضل رب
من اسیر دام عشقم لاجرم
شد اسیری در جهان ما را لقب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر زمان نقشی نماید حسن دوست
هر دو عالم جلوه رخسار اوست
مائی ما شد حجاب راه ما
ور نه دایم یار با ما روبروست
در خمارم ساقیا جامی بیار
زان شراب مست کان بی رنگ و بوست
نقش غیر از لوح دل شویم بمی
چون درین کو، راه رندان شست و شوست
دلبر ما در میان جان ماست
جان ز غفلت هر طرف در جست و جوست
در کنشت و مسجد و میخانه ها
از حدیث عشق جانان گفت و گوست
شد اسیری مست و شیدای جهان
چون تجلی کرد حسن روی دوست
هر دو عالم جلوه رخسار اوست
مائی ما شد حجاب راه ما
ور نه دایم یار با ما روبروست
در خمارم ساقیا جامی بیار
زان شراب مست کان بی رنگ و بوست
نقش غیر از لوح دل شویم بمی
چون درین کو، راه رندان شست و شوست
دلبر ما در میان جان ماست
جان ز غفلت هر طرف در جست و جوست
در کنشت و مسجد و میخانه ها
از حدیث عشق جانان گفت و گوست
شد اسیری مست و شیدای جهان
چون تجلی کرد حسن روی دوست