عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در مباح شدن حوّا بر آدم و عقد و نکاح بستن ایشان بصد بار صلواة فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خطاب آمد که آدم چندگوئی
                                    
درون بنموده رویم چند جوئی
بگو تا چند گوئی در بهشتم
که من تخم شما اینجا بِکِشتم
ز حدّ بگذشت اکنون گفت اینجا
زمانی گوش کن بشنفت اینجا
منم آدم در اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
منم آدم جمال من تو دریاب
درون خانه شادانم تو دریاب
کنون دلدار اینجا گشت حاصل
بدیدار نبی اینجای واصل
کنون دلدارت اینجا آفریده
در این جنّت برایت آفریده
جمال ما است از راز نهانی
که پیدا کردهام عین عیانی
جمال ماست خوش بنگر تو ما را
که من پیدا بکردستم نکو را
از آن تست آدم شاد دل باش
در این سر بی حجاب آب و گل باش
از آن تست آدم باز بین راز
توئی تست در انجام و آغاز
از آن تست او و تو از اوئی
چو او خوب و دلارا و نکوئی
از آن تست او داد تو بودست
که اینجا گه ز وصفم رو نمودست
از آن تست او در عین تحقیق
بهشت رایگان دادیم و توفیق
تو از وی بازدان دلدار با ما
که از تو آمدست اعیان در اینجا
درون خانه و بنگر تو این دم
خوش افتادست حوّا نیز آدم
ولی اینجاترا عقدیست پنهان
که بندم من در اینجا من باعیان
به ده صلوات ای آدم بصد بار
بروی مصطفی آن فخر ابرار
به ده صلوات حوّا شد قبولت
که از صلوات بینی تو اصولت
به ده صلوات و عین جاودان شو
بصورت برتر از کون و مکان شو
به ده صلوات ای آدم در این دم
بروح مصطفی کو هست خاتم
به ده صلوات را از بهر کابین
که حوّا یافت این اسرار و تمکین
                                                                    
                            درون بنموده رویم چند جوئی
بگو تا چند گوئی در بهشتم
که من تخم شما اینجا بِکِشتم
ز حدّ بگذشت اکنون گفت اینجا
زمانی گوش کن بشنفت اینجا
منم آدم در اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
منم آدم جمال من تو دریاب
درون خانه شادانم تو دریاب
کنون دلدار اینجا گشت حاصل
بدیدار نبی اینجای واصل
کنون دلدارت اینجا آفریده
در این جنّت برایت آفریده
جمال ما است از راز نهانی
که پیدا کردهام عین عیانی
جمال ماست خوش بنگر تو ما را
که من پیدا بکردستم نکو را
از آن تست آدم شاد دل باش
در این سر بی حجاب آب و گل باش
از آن تست آدم باز بین راز
توئی تست در انجام و آغاز
از آن تست او و تو از اوئی
چو او خوب و دلارا و نکوئی
از آن تست او داد تو بودست
که اینجا گه ز وصفم رو نمودست
از آن تست او در عین تحقیق
بهشت رایگان دادیم و توفیق
تو از وی بازدان دلدار با ما
که از تو آمدست اعیان در اینجا
درون خانه و بنگر تو این دم
خوش افتادست حوّا نیز آدم
ولی اینجاترا عقدیست پنهان
که بندم من در اینجا من باعیان
به ده صلوات ای آدم بصد بار
بروی مصطفی آن فخر ابرار
به ده صلوات حوّا شد قبولت
که از صلوات بینی تو اصولت
به ده صلوات و عین جاودان شو
بصورت برتر از کون و مکان شو
به ده صلوات ای آدم در این دم
بروح مصطفی کو هست خاتم
به ده صلوات را از بهر کابین
که حوّا یافت این اسرار و تمکین
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خطابی کرد آدم کای دل و جان
                                    
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
                                                                    
                            بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در دعا کردن آدم در حضرت حق مر فرزندان را و شفیع آوردن پیغامبر علیه السّلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین گفت ای خدای حی رحمان
                                    
کریم و قادر و دانا و سبحان
خداوند جهان و جان تو باشی
حکیم و قادر و دیّان تو باشی
بحق ذات پاکت یا الهی
که تو دانای حالی و تو شاهی
بحق این محمد کآدم اینجا
بکن بخشایشی این لحظه او را
بحق این محمد خاتم تو
بیامرزی بفضلت آدم تو
بیامرزی گناه جمله را پاک
که پیدا کردهٔ ما را تو از خاک
بفضلت جمله فرزندانم ای جان
باحمد بخشی ای غفّار سبحان
خطاب آمد که آدم خوش دعائی
بکردی اندر اینجا خوش صلائی
خوشی صلوات دادی مردعایت
قبول آمد برم این دم دعایت
بیامرزم در آخر من گناهت
بهرجائی ترا بیشک پناهت
ولی آدم ز من بشنو یکی راز
اگر خواهی که باشی جمله اعزاز
همه زان تو است و من تراام
نمودم عزت و عین لقاام
همه زان تو و تو زان مائی
کنون بر جزو و بر کل پادشائی
نظر کن جمله را زان تو کردم
همه درحکم و فرمان تو کردم
ولی این یک شجر اینجا تو منگر
وگرنه بفکنم در عین آذر
تو این گندم مخور تا میتوانی
که مر ما را در این راز نهانی
بود تو آن نمیدانی تو بشنو
ابر اسرار ما آدم تو بگرو
مخور این گندم وآزاد میباش
درون جنّتم دلشاد میباش
مخور این گندم و راز نهان بین
مرا پیوسته تو عین العیان بین
مخور این گندم و باقی بخور تو
همی فرمان شیطان را مبر تو
مخور این گندم و گفتم ترا بین
بجز ما را مبین و شاد بنشین
کنون ای جبرئیل این تخت بردار
بصنع ما تو اندر زیر پردار
بهر جائی که میخواهد دل او
همی بر با مرادش حاصل او
کنم زیرا که من پروردگارم
بفضل خود ورا نیکو بدارم
اگر فرمان برد ما را بتحقیق
دهم من بیشتر آن لحظه توفیق
ایا جبریل او را هرچه خواهد
بده اینجا نیفزود و نکاهد
بحالی جبرئیلش تخت برداشت
ز عزّت آدم اینجا سر برافراشت
                                                                    
                            کریم و قادر و دانا و سبحان
خداوند جهان و جان تو باشی
حکیم و قادر و دیّان تو باشی
بحق ذات پاکت یا الهی
که تو دانای حالی و تو شاهی
بحق این محمد کآدم اینجا
بکن بخشایشی این لحظه او را
بحق این محمد خاتم تو
بیامرزی بفضلت آدم تو
بیامرزی گناه جمله را پاک
که پیدا کردهٔ ما را تو از خاک
بفضلت جمله فرزندانم ای جان
باحمد بخشی ای غفّار سبحان
خطاب آمد که آدم خوش دعائی
بکردی اندر اینجا خوش صلائی
خوشی صلوات دادی مردعایت
قبول آمد برم این دم دعایت
بیامرزم در آخر من گناهت
بهرجائی ترا بیشک پناهت
ولی آدم ز من بشنو یکی راز
اگر خواهی که باشی جمله اعزاز
همه زان تو است و من تراام
نمودم عزت و عین لقاام
همه زان تو و تو زان مائی
کنون بر جزو و بر کل پادشائی
نظر کن جمله را زان تو کردم
همه درحکم و فرمان تو کردم
ولی این یک شجر اینجا تو منگر
وگرنه بفکنم در عین آذر
تو این گندم مخور تا میتوانی
که مر ما را در این راز نهانی
بود تو آن نمیدانی تو بشنو
ابر اسرار ما آدم تو بگرو
مخور این گندم وآزاد میباش
درون جنّتم دلشاد میباش
مخور این گندم و راز نهان بین
مرا پیوسته تو عین العیان بین
مخور این گندم و باقی بخور تو
همی فرمان شیطان را مبر تو
مخور این گندم و گفتم ترا بین
بجز ما را مبین و شاد بنشین
کنون ای جبرئیل این تخت بردار
بصنع ما تو اندر زیر پردار
بهر جائی که میخواهد دل او
همی بر با مرادش حاصل او
کنم زیرا که من پروردگارم
بفضل خود ورا نیکو بدارم
اگر فرمان برد ما را بتحقیق
دهم من بیشتر آن لحظه توفیق
ایا جبریل او را هرچه خواهد
بده اینجا نیفزود و نکاهد
بحالی جبرئیلش تخت برداشت
ز عزّت آدم اینجا سر برافراشت
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                بر پرگرفتن جبرئیل(ع)آدم علیه السّلام را و تقریر کردن جنّات عدن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهرجایی روان کز عشق میشد
                                    
دمی کآنجای آدم را همی شد
تماشای بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرینش جان جان بود
چو آدم سوی عدن آمد ز شادی
بدو جبریل گفتش یا عبادی
ببر فرمان حق بنیوش از من
که قول حق چو خورشیدست روشن
مخور تو زین درخت ای آدم و باش
ز عشق او توئی اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشی جاودانه
وگرگیرد از این حق را بهانه
بمانی جاودانه تو گنه کار
شوی عاصی تو اندر حکم جبّار
تو را من پند دادم رایگانی
ز حق گفتم ترا باقی تو دانی
فرود آمد دلش اینجای آدم
که بد جنات او از عین آدم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای رایگان دید
بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوی عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبریل بشنود
بخود اندیشهٔ میکرد آدم
که با جنات او از عین آن دم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای حوریان دید
همه جنّات پر حور و قصورست
زمین و آسمانم غرق نورست
ولی این صورت زیبا در اینجا
بپرسم یک سخن او را در اینجا
چو حق این را برایم آفریدست
ز بهر من در اینجا آوریدست
همه میل دلش در سوی او بود
که حوا پیش چشمش بس نکو بود
همه میل دلش سویش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چیزی نگنجید
جهان نزدیک او موئی نسنجید
بحوّا گفت کای جان جهانم
توئی مر نور چشم دیدگانم
بتو روشن شده نور دو دیده
توئی از آفرینش برگزیده
من و تو هر دو دیدار بهشتیم
که از حضرت بدان صورت بهشتیم
من و تو هردو از اعیان اصلیم
دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم
من و تو هر دو مانندیم اللّه
که پیدا آمدیم از حضرت شاه
من و تو هر دو دیدار الهیم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم
کنون خوش باش با ما یک زمانی
که خواهد ماند از ما داستانی
چنین کان مرهمی بینم نهانی
خدا را خوش بود ما را تو دانی
که جز دیدار حق چیز دگر نیست
ترا حوّا از این معنی خبر نیست
کنون ای جان و ای دل نزد من آی
گره از کار من یکباره بگشای
جوابش داد حوّا نیز آن دم
که ای جان جهان و یار آدم
جوابش داد آن دم نیز حوّا
که ای جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جانی و تو هم زندگانی
ولی سرّ خدا جمله تو دانی
                                                                    
                            دمی کآنجای آدم را همی شد
تماشای بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرینش جان جان بود
چو آدم سوی عدن آمد ز شادی
بدو جبریل گفتش یا عبادی
ببر فرمان حق بنیوش از من
که قول حق چو خورشیدست روشن
مخور تو زین درخت ای آدم و باش
ز عشق او توئی اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشی جاودانه
وگرگیرد از این حق را بهانه
بمانی جاودانه تو گنه کار
شوی عاصی تو اندر حکم جبّار
تو را من پند دادم رایگانی
ز حق گفتم ترا باقی تو دانی
فرود آمد دلش اینجای آدم
که بد جنات او از عین آدم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای رایگان دید
بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوی عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبریل بشنود
بخود اندیشهٔ میکرد آدم
که با جنات او از عین آن دم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای حوریان دید
همه جنّات پر حور و قصورست
زمین و آسمانم غرق نورست
ولی این صورت زیبا در اینجا
بپرسم یک سخن او را در اینجا
چو حق این را برایم آفریدست
ز بهر من در اینجا آوریدست
همه میل دلش در سوی او بود
که حوا پیش چشمش بس نکو بود
همه میل دلش سویش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چیزی نگنجید
جهان نزدیک او موئی نسنجید
بحوّا گفت کای جان جهانم
توئی مر نور چشم دیدگانم
بتو روشن شده نور دو دیده
توئی از آفرینش برگزیده
من و تو هر دو دیدار بهشتیم
که از حضرت بدان صورت بهشتیم
من و تو هردو از اعیان اصلیم
دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم
من و تو هر دو مانندیم اللّه
که پیدا آمدیم از حضرت شاه
من و تو هر دو دیدار الهیم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم
کنون خوش باش با ما یک زمانی
که خواهد ماند از ما داستانی
چنین کان مرهمی بینم نهانی
خدا را خوش بود ما را تو دانی
که جز دیدار حق چیز دگر نیست
ترا حوّا از این معنی خبر نیست
کنون ای جان و ای دل نزد من آی
گره از کار من یکباره بگشای
جوابش داد حوّا نیز آن دم
که ای جان جهان و یار آدم
جوابش داد آن دم نیز حوّا
که ای جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جانی و تو هم زندگانی
ولی سرّ خدا جمله تو دانی
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در نمودار سرّ اعیان کل فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمود حق نه چیزی هست بازی
                                    
تو این دم در تمامت سرفرازی
تو قدر خود بدان و سر نگهدار
ببین نامت چه چیزی گفت جبّار
از این گندم حذر میکن دمادم
ببین تا حق چه گفتست گفت آدم
که تو زان منی من زان تو باش
ولی گر با منی با خویشتن باش
در این جنات اگر خواهی که باشم
حقیقت تخم نیکوئی بپاشم
بمردی بگذر از گندم حذر کن
پس آنگه سوی من کلّی نظر کن
که تا باشیم با هم جاودانه
نگیرد هیچکس بر ما بهانه
همه حوران در اینجامان ندیمست
خدای ما کریمست و رحیمست
اگر خواهی که مانی جاودانی
پذیری پند من اکنون تو دانی
بدو گفت آدم ای جان و دل من
بمن بگذار اینجا مشکل من
نه حق با من چنین اسرار گفتست
ولی با کس نه این اسرار گفتست
بمن بگذار من به از تو دانم
نکو گفتی بگو جان جهانم
سبک آدم ورا بگرفت محکم
نمود اندر کشید اینجای آدم
در آغوشش گرفت آن نور قدرت
دمادم بود اندر عین رحمت
برویش سر نهاد آن روی آنجا
شدند از عشق کل یکسوی آنجا
بجز دیدن که ایشان را لقا بود
نمود هر دو از عین بقا بود
گمان اینجا مبر ای دوست دریاب
تو در مغز حقیقت پوست دریاب
عزازیل دژم چون دید احوال
بیامد بر درِ جنّت دگر حال
کنون بشنو تو اسرار نهانی
اگرمردی رهی این سر بدانی
چنان ابلیس بر درگاه میبود
که بر احوالشان آگاه میبود
قضا را مار با طاووس رخشان
بدید آنجای ایشان هر دو دربان
برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست
ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست
تو دیگر میندانی سرّ اسرار
ولی تو کی بدانی جز که گفتار
بر تو چون حکایت باشد این را
ندانی تو بیان عین الیقین را
چو تو این سرّ حق را قصّه دانی
همی ترسم که اندر غصّه مانی
مدان این قصّه را مانند صورت
که مانی خوار سرگردان صورت
اگرچه قصّه خواند این حق تعالی
نمودی کرد این اسرار ما را
ولیکن قصّه در عالم بسی دان
پراکنده بسی با هر کسی دان
حقیقت قصّه چون بسیار گفتند
همه اندر بیان بیکار گفتند
مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی
نه هر چیزی که میآید فرو گوی
نمیگنجد در این قصه چه و چون
ز بیچونست این اسرار بیچون
نه بازیچه است این اسرار بیچون
نمیگنجد در این قصّه بدان چون
ز بیچونست این اسرار تحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بداند این نمودار از کجایست
حقیقت عین گفتار از کجایست
ببازی نیست این دنیا نظر کن
ز بازی بگذر و خود را خبر کن
نه حق گفتست این اسرار با تو
درآید این همه گفتار با تو
که تا دانی که چونست زندگانی
کنی تو روزی اندر دهر فانی
ز بهر تو تمامت انبیا را
فرستادست چندین پیشوا را
مدان این پیشوایان را تو بازی
وگرنه در تف عزت گدازی
همه تورات با انجیل و فرقان
ز بود حکمت اینجاگاه بر خوان
همه اینجایگه سرّ کلامست
که حق گفتست و یک معنی تمام است
ولی آن سر که گفت در عین قرآن
همه درج است اندر ذات سبحان
چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست
در اسرار معنی برگشودست
نه بستست این در و در اندرون باش
تو درمعنی قرآن ذوفنون باش
تو هر سرّی که از قرآن بیابی
یقین میدان که ایمن از عذابی
هر آن کو سرّ قرآن یافت اینجا
برون شد از خود و بشتافت آنجا
هر آن کو سرّ قرآن باز دید او
چو آدم عزّت و هم ناز دید او
هر آن کو سرّ قرآن باز داند
همیشه از زبان گوهر فشاند
هر آن کو سرّ قرآن باز دانست
یقین انجام با آغاز دانست
حقیقت جوهر قرآن خدایست
که او مر جمله کل را پیشوایست
حقیقت جوهر قرآن ز نورست
که مؤمن دائماً زو با حضورست
حقیقت جوهر قرآن بقایست
که در خواندن ترا عین لقایست
همه جا اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او رانیست جای و در سراپای
توانی یافت جاویدش همه جای
جهان گر اوّل و گر آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
چه میپرسی ز باطن یا چه ظاهر
چه میگوئی، چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد
صفاتش اوّل و آخر ندارد
مکان را ظاهر وباطن نماید
زمان را اوّل و آخر نماید
مکان چون نیست اینجا و زمان هم
نه وصفش میتوان کردن نه آن هم
عدد گردد حقیقت ان اَحَد خاست
ولی اینجا نیاید جز خدا راست
یقین دان آنچه رفت و بیشکی دان
هزار و یک چو صد کم از یکی دان
چو ابری چشمه دارد صد هزاران
عِدد از چشمه خیزد نی ز باران
وجود بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون دریافت آن خاست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسید
از این نقصان بدو جز هیچ نرسید
بسنجید و نبودش هیچ چاره
شد القصّه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره از او سوئی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
بگویم اوّل و آخر به تو باز
وجودی در زوال و حدّ و غایت
فرو شد در وجود بی نهایت
حقیقت جوهر قرآن در او بین
ورا گر مرد رازی رهنمون بین
حقیقت جوهر قرآن طلب کن
وجود جزء و کل شیی سبب کن
حقیقت جوهر قرآن تو دریاب
اگر مردی مرو هرگز از این باب
حقیقت جوهر قرآن چو جانانست
که اینجاگه ترا پیدا و پنهانست
ز نور او بری ره تا بر دوست
کند مغزت دراینجا جملگی پوست
ز نور او همه آفاق نورست
ولی بدبخت از این اسرار دورست
ز نور او زمین و آسمانست
ز دید او مکین وهم مکانست
ز نور او تمامت هست روشن
بدان گرد انست این گردنده گلشن
ز نور او اگر بینی عنایت
براندازی زمین و آسمانت
ز نور اوست اینجا جمله زنده
اگر مرد رهی میباش بنده
بجان شو بندهٔ فرمان خالق
مخسب ای دوست اندر وقت فالق
ز خواب بیخودی بیدار حق شو
مر این اسرار ز اللّه بشنو
نفخت فیه اندر صبح یابی
اگر صبحی بنزد او شتابی
نماید صنعت اینجا کم تمامی
بیابی در دو عالم نیکنامی
بوقت صبحدم ذرّات عالم
زنند هر لحظه اینجاگه از آندم
کند زنده همه ذرّات دنیا
کسی باید که باشد عین مولا
شود آدم در آن دم عین جنّات
ببیند در زمان او جوهر ذات
هوای دوست آرد در دل و جان
ببیند هم به از صد راز پنهان
بجز جانان نگنجد در ضمیرش
که جانان باشد اینجا دستگیرش
بقول و فعل شیطان سر نتابد
که تا آن دم بهشت کل بیابد
مخور بل کم خور ای بیچاره مانده
درون خانه و آواره مانده
مگو تا چند اندر خورد باشی
از آن حق را نه اندر خورد باشی
چنین از بهر یکتا نان گندم
کنی خود را تو اندر جان جان گم
کند زنده همه ذرات دنیا
کسی باید که باشد عین تقوی
چنین از بهرنفست سرنگونی
فرومانده چنین زارو زبونی
هوا و نفس تو از بهر شهوت
ترا انداختند از بهر قربت
ز بهر نان شود ننگ دو عالم
کز این اسرار یابی سرّ آدم
بگو تا چند تو دیوانه باشی
از آن حضرت همی بیگانه باشی
بگو تا چند خود را بشکنی تو
که چون ابلیس در ما ومنی تو
چو شیطان بر در جنّت مقیم است
حذر کن ز آنکه شیطان رجیم است
تو اندر خلوتی و عین جنّات
نمود حور بنگر جمله ذرّات
ترا معشوقه خوش در بر نخفته
ترا اسرار از خاطر برفته
دیت پیدا بکرده حق تعالی
مکن چندین بخود اینجا جفا را
چه گفتست و چگویم تا بدانی
که داند سرّ این راز نهانی
برون شرع هرگز تو نیابی
اگر از نور در شرعش شتابی
بنور شرع و نور حق قرآن
بیابی این معّما سخت آسان
ولیکن این بیان واصلانست
کسی کین سرّ بداند واصل آنست
کسی کین سر بدید و این صفا یافت
بنورِ شرعِ پاکِ مصطفی یافت
نیامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفه زین شیوه معنی
چو او برخاست ز آنجا با عدم شد
چه افزود اندر آن کوه و چه کم شد
از آنجاکین همه آمد بصدبار
بدآنجا باز گردد آخر کار
همه آنجا به رنگ پوست آید
ولی اینجا برنگ دوست آید
کلام اللّه اینجا صدهزارست
ولی آنجا بیک رنگ آشکارست
همه آنجا برنگ خویش باشد
ولی اینجا هزاران بیش باشد
همه اینجایگه یکسان نماید
که هر اینجایگه شد آن نماید
اگرچه جمله یک، گر صد هزارست
بجز یک چیز آنجا آشکارست
اگر گوئی عدد بس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بس است این نکته پیوست
که کوران فیل میسودند با دست
یکی خرطوم سود و دیگری پای
همه یک چیز را سودند یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولیکن فیل در کل متّصف بود
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو مبین آن
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک جزوی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خود گوئی روایست
ولی چون عیب خود بینی خطایست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگردریا نبینم چشمه آید
ز باران قطره گر آید نماید
چو در دریا رود دریانماید
اگر تو آتش و گر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگرچه بر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بباشد همچنان محجوب مانده
ز جای دیگر است اینگونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
کسی کین دید هم از مصطفی دید
در اینجا جملگی عین لقا دید
ولی گر ره کنی در پردهٔ راز
همه ذرّات را بینی تو آغاز
همه مانند تو درگفتگویند
همه همچون تو اندر جستجویند
همه اسرار در اینجا طلبکار
همه کارش شده در عین پرگار
همه جویا و در جانان رسیده
جمال روی جانان خود بدیده
همه ذرات درجانان رسیدند
تمامت روی جانان باز دیدند
ولی نایافتند آن راز اوّل
که بودند اندر اینجاگه معطّل
جمال روی جانان را کسی دید
که او از خود طمع اینجای برید
چو من با او نماندش زین صور او
نظر کردش ابی زیر و زبر او
درون جان رسید و بعد از آن یار
نمودش روی بی دیدار هر چار
طبایع محو شد از دیدن او را
گذشت از پردهٔ دل تو بتو را
یکایک محو کرد و برفکند او
رهائی یافتست از عین بند او
یکایک برفکند و گشت واصل
وِرا در بی نشانی گشت حاصل
عیان یار را کُل بی نشان دید
نه آن کو جسم و جان را در میان دید
چو ظلمت رفت نور آید پدیدار
درون جان حضور آید پدیدار
چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی
بیابی آن زمان سرّ الهی
وجودت ظلمت آباد جهانست
ولکین آفتاب عین جانست
از این ظلمت گذر کن تو بیکبار
حجاب ظلمتت از پیش بردار
ز ظلمت دور شو تا نور گردی
تو چون آدم ز حق مشهور گردی
از این ظلمت سرای حُسن فانی
گذر کن تا شوی سوی معانی
بمعنی نور بینی در دو عالم
ز معنی برگشائی سرّ آدم
ز معنی از صور تو دور افتی
عیان در عالم پرنور افتی
ز معنی کاملان ره باز دیدند
حقیقت سوی آن حضرت رسیدند
ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان
ز معنی بازدانی جان جانان
ز معنی روشنی جان ببینی
درون خورشید جان رخشان ببینی
ز معنی بازیابی ابتدایت
ز معنی گر شوی از انتهایت
ز معنی فاش گردانی همه راز
حجاب از ذات اندازی عیان باز
ز معنی دان اگر دانی صفاتت
عیان گرداند اینجا نور ذاتت
به معنی حق تعالی با تو پیوست
ز معنی بود اجسان تو بربست
ز معنی این همه آمد پدیدار
کسی کو هست معنی را طلبکار
به معنی کو شد و معنی بیابد
اگر از جان سوی معنی شتابد
به معنی هر دو عالم باز بیند
عیان او سرّ آدم باز بیند
به معنی زنده شو درعالم کل
که اینجاگه توئی مر آدم کل
به معنی از همه افلاک بگذر
ز جان اعیان عین ذات بنگر
به معنی بگذر از خورشید و انجم
که در دریای ذات آئی عیان گم
به معنی بگذر از بود وجودت
بحق بنگر حقیقت بود بودت
هزاران نقش بر یک ظل هستند
ولی چون زان نبد در هم شکستند
در آنوحدت دوعالم راشکی نیست
که موجود حقیقت جز یکی نیست
چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ
همه اوست و همه اوست و دگر هیچ
نمیآمد اَحَد در دیدهٔ تو
عَدَد اندر اَحَد در دیدهٔ تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
اگر اَحوَل عَدَد را در اَحَد دید
غلط دیدست اوچون در احد دید
ترا خوانم اگر خوانی دگر نه
ترا دانم اگر دانی دگر نه
هم از خود سیرم و از هر دو عالم
ترا میبایدم واللّه اعلم
به معنی بگذر از کون و مکان تو
ببین اعیان جانان رایگان تو
به معنی گر خدا را باز بینی
وجود انجام با آغاز بینی
به معنی جمله مردان ره سپردند
ز بود خود بیکباره بمردند
به معنی جملگی دیدار دیدند
نظر کردند خود را یار دیدند
به معنی تن عیان با جان شد اینجا
عیانشان جملگی جانان شد اینجا
به معنی در صفات اینجایگه ذات
بدیدند بی یکی در دید ذرّات
به معنی گر کلاه عشق خواهی
بدان ای جان که اینجاگه تو شاهی
به معنی گر شوی از جمله آزاد
ز تو باشد حقیقت جمله آباد
به معنی باز بین ذات حقیقی
نظر کن عین آیات حقیقی
به معنی ذات شو در سینهٔ خویش
از این معنای روحانی بیندیش
که حق در سینهٔ دل بازیابی
از این معنی نظر دل بازیابی
خدا در بود جان داری بیندیش
حجاب آخر دمی بردار از پیش
نمیبینی تو آدم در درونت
خدادر عقل کل شد رهنمونت
ز فرمان خدا دوری گزیدی
از آن عین حقیقت میندیدی
زهی عاقل که خود عاقل شماری
برو کز عقل کل بوئی نداری
چرا دم میزنی مانند مردان
نداری هیچ بوئی تو از ایشان
نشان صادقان هم بی نشانیست
که بی نقشی عیان جاودانی است
ترا بوئی از ایشان نیست پیدا
چرا تو میکنی بسیار غوغا
براه عزت مردان نرفتی
چوحیوان دائماً خوردی و خفتی
براه راستان رو دائما هان
وجودت از بلا و رنج برهان
براه راستان آئی بمنزل
چرادرماندهٔ در عین این گِل
براه راستان سوی بهشت آی
گره یکبارگی از خویش بگشای
براه راستان صافی شوی زود
اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود
دلت آئینه است و جمله در وی
نمودارست این آئینه را هی
مکن آلوده از زنگ گنه آن
که ناکامی کنی اینجا تبه هان
همیشه دار این آئینه صافی
تو آدم باش هر آئینه صافی
تو صافی باش همچون آینههان
در آئینه ببین هر آئینه جان
تو صافی باش مر مانند آدم
که صافی جان شوی اینجا دمادم
تو صافی باش تا در بند دردی
خوری اینجا از آن بوئی نبردی
تو صافی باش بر مانندهٔ آب
مکن ای دوست همچون آب اشتاب
تو صافی باش همچون شعلهٔ نار
بسوزان سر بسر این نقش زنار
تو صافی باش همچون صورت خاک
که بنماید در اینجا صورت پاک
تو صافی باش بر مانندهٔ باد
کندشان آفرینش جمله آباد
تو صافی باش بر مانند ذرّات
ز فیض وصل اعیان باش در ذات
تو صافی باش بر مانند خورشید
که نور توست اندر جمله جاوید
تو صافی باش همچون عین مهتاب
بر خورشید جان آور دمی تاب
تو صافی باش بر مانند افلاک
نمودش نار و باد و آب با خاک
تو صافی باش همچون جان مزّین
که تا یابی همه اسرار روشن
تو صافی باش و جان را گل برافشان
دمی از جملگی بین نور جانان
درون جنّتی ز ابلیس پرهیز
زمانی از طبایع زود برخیز
جواهر باش صافی در حقیقت
بسوزان سر بسر عین طبیعت
چو آدم باش صافی در نهادت
که از صافی بود اینجا گشادت
دل و جان صاف گردان تا بدانی
که معنای خداوند جهانی
کرا میگوئی ای عطّار اسرار
که جوهر میفشانی تو ز گفتار
زهی صافی دلِ آئینه جان تو
که پیدا کردهٔ رازِ نهان تو
زهی صافی دلِ آئینه رخسار
که کردی فاش معنی را بیکبار
حجاب از پیش کلّی برگرفتی
ترا زیبد که کلّی راه رفتی
تو در منزل دری در صورت گل
گشادستی در اینجا راز مشکل
تو اندر منزلی بیشک رسیده
یقین تو بیگمان دل باز دیده
تو اندر منزلی فارغ نشسته
در از گیتی بروی خلق بسته
تو اندر منزل جانان رسیدی
حقیقت روی جانان باز دیدی
تو اندر منزل و عین بقائی
بکل پیوسته در عین لقائی
تو اندر منزلی ای جان نظر کن
همه ذرّات دیگر را خبر کن
تو اندر منزلی جان داده و دل
که میبینی حقیقت خویش واصل
توئی اندر میان واصلان طاق
گرفتی از معانی جمله آفاق
در آخر اوّل خود باز دیدی
نظر بگشادی و کل راز دیدی
در آخر روشنت کز کجائی
حجابت رفت در عین لقائی
در آخر بیگمان گشتی بیکبار
گرفته جان و دل جانان بیکبار
در آخر بیگمانستی چو منصور
شده در جملهٔ آفاق مشهور
در آخر بیگمان جانان شدی تو
در آخر دیدن جان بُدی تو
در آخر چون حجابت شد تو اوئی
ولی از وی کنون در گفتگوئی
ترا این گفت کلّی راز گویست
شب و روزت از او این گفتگویست
تمامت سالکان از جان بدیدند
که تامعنی ذات تو بدیدند
تمامت سالکان عالم اینجا
ترا ازجان و دل دیدند یکتا
زهی معنی که اینجا گه تو داری
در این عالم دل آگه توداری
زهی معنی که داری در حقیقت
همه دیدی تو در عین شریعت
زهی شوق تو اندر عالم جان
که بنمودست اینجا جان جانان
عجائب جوهری بس پر بهائی
که در عین العیان انبیائی
عجائب جوهری هستی عجائب
که اسرارت نمودست این غرایب
مترس اکنون که نزدیکست داند
که در کشتن وجودت وارهاند
سرت خواهد بریدن همچو گوئی
که تا تو بیش از این سرّش نگوئی
سرت خواهد برید و هم تو دانی
که اکنون پیش بینی در معانی
ترا بعد از وفات این سرّ اسرار
شود با صاحب دردی پدیدار
مر این اسرار افتد در کفِ او
که او باشد ابا خلق اینت نیکو
کسی باشد که او را درد جانان
میان جان بود پیوسته جانان
بسی بیند ملامت او در آفاق
کمینه باشد او در نزد عشاق
میان آفرینش فرد باشد
از آنکو عاشق پردرد باشد
ز رسوائی که یابد بیش از بیش
شود واصل از این آن مرد درویش
ایا بیچاره چون این سر ندانی
شود فاشت همه سرّ معانی
میان جان نظر کن و ندر آن باز
ببین و خویشتن یکباره درباز
چنانت فاش گردانم بعالم
که بینی تو مرا سرّ دمادم
تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش
که اینجا آفریده نقش نقاش
اگر پنهان کنی اینجا کتیبم
ببینی در همه عالم نهیبم
کنی مر فاش این و راز یابی
بآخر عزّت اندر ناز یابی
شود این سرّ بصد سال دگر فاش
بدست سالکان افتد نه اوباش
ببین از پیش و دل با خویش میدار
نمود خویش را در پیش میدار
زهی صاحب یقین گر رازیابی
که سرّ جمله مردان بازیابی
ز خود بگذشتی و با حق شدستی
خداوند جهان مطلق شدستی
شدستی واصل از دیدار مردان
بکردی فاش مر اسرار مردان
شدستی واصل و حق بینی اینجا
حقیقت راز مطلق بینی اینجا
شدستی واصل و در حق فنائی
در این اعیان تو دیدار خدائی
شوی کشته تو بعد سال و نیمی
مپندار این ز بازی و ز بیمی
دی فارغ شو از اسرار گفتن
ترا یک دم در اینجا مینخفتن
شب و روزت بباید گفت اینجا
دُر اسرار باید سفت اینجا
زمانی نیز خوش منشین بدنیا
که خواهی رفت بیشک سوی عقبی
یکی خواهی شدن با جمله اشیا
از این پس چون شوی در جمله یکتا
چو در اینجا تو سرّ کار دیدی
ز دنیا و ز صورت در رمیدی
بر تو جمله عالم خاکدانیست
به همت مر ترا این خاکدانیست
چو سرّ واصلانی ذات کلّی
چرا اکنون تو اندر بند ذلّی
بهمّت بگذر ازکون و مکان تو
رها کن با کسان این خاکدان تو
ز دنیا هیچ شادی میندیدی
در این صورت تو آزادی ندیدی
بدنیا شادی و تو گاه بیگاه
از آن باشد که داری حضرت شاه
توداری حضرتی مر اینچنین تو
دمی مگذار از عین الیقین تو
چو داری حضرتی بی وصف و ادراک
چرا دل مینهی بر این کف خاک
تو اینجا سرّ اوّل باز دیدی
میان جمله این اعزاز دیدی
عجایب جوهری دریافتی تو
درون خاک آن دُر یافتی تو
بسی گفتند اسرار صفاتش
ولیکن این چنین در نور ذاتش
نگفتند این چنین شرح و بیانها
کجا یابد چنین اسرار جانها
کسی کاین در زند در برگشایند
مر او را راه اینجاگه نمایند
رهِ بود از ازل راهِ درازست
نشیب افتادهٔ وقت فرازست
فرازی جوی اینجاگاه شیبست
که اینجا گاه جای پر نهیبست
بهیبت باش از این ره تا توانی
که بتوان شد سوی حق با معانی
دمی خالی مباش از خود بحالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
دمی خالی مباش از جوهر قدس
نظر میکن دمادم جانب انس
زمانی خودشناس و در مکان باش
بهمّت برتر از کون و مکان باش
کناری گیر از این دنیای دون تو
چوداری آدم اینجا رهنمون تو
بهشتت حاصلست اینجا چو آدم
تماشا میکنی سرّ دمادم
بهشت نقد داری شاد دل باش
میان جملگی آزاد دل باش
بهشت نقد داری حکم ظاهر
توئی بر کلّ معنی جمله قادر
بهشت نقد داری در برابر
زمانی چند تو زینجای مگذر
مباش اینجا زمانی فارغ از خود
براه شرع میکن نیک با بد
قناعت کن گذر کن از خور و خواب
گذشته عمر اکنون ذات دریاب
زمانی فارغ ازگفتار منشین
نمود جزو و کل بر خویشتن بین
ز خود جوئی چه مرآن کرده هر کس
چوداری سر صبح بی تنفّس
خوشا آن صبح کین جان دردمیدست
نمود عشق اینجا شد پدیدست
خوشا آن صبح کآدم کرد پیدا
ز ذات خود در این دنیا هویدا
خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم
نمود عشق و جان پاک باشیم
خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد
جهان طبع و پیش و پس نباشد
خوشا آن صبح کاندر عین اشیا
محیط آئیم پنهانی و پیدا
خوشا آن صبح چندانی که یابی
بجز دیدار او چیزی نیابی
خوشا آن صبح کاندر جان جان تو
شوی در ذات یک کلّی نهان تو
خوشا آن صبح کاینجا بود باشی
مکان و لامکان معبود باشی
خوشا آن صبح کاندر جان جانت
نماند هیچ از نفحات جانت
در آن دم دم نباشد جمله دم دان
وجود جمله اشیا را عدم دان
در آن دم دم نماند نیز آدم
یکی بینی همه سرّ دمادم
در آن دم دمدمه کلّی تو باشی
بوقتی کاندر این صورت نباشی
در آن دم هر دو عالم هیچ بینی
نه نقش صورتِ پرپیچ بینی
در آن دم چو نظر داری وجودت
نباشد مر یکی بین بود بودت
در آن دم هشت جنت در نگنجد
همه کون و مکان موئی نسنجد
در آن دم محو گردد جمله آفاق
نمود ذات باشد درعیان طاق
در آن دم گر بدانی خود تو اوئی
که در جمله زبانها گفت و گوئی
همه حکم تو باشد بیخود آنجا
یکی باشد نمود ذات در لا
نگنجد آن زمان موئی در افلاک
یکی باشد نمود ذات با خاک
نمود عقل اینجا باز بینی
از او این زینت و اعزاز بینی
چو عقل کل نمودار صفاتست
به پیوسته عیان با نور ذاتست
ز عقل سفل چه گفت و چه گویست
نمود صورتست و گفتگویست
ز عقل سفل پیدا گشت غوغا
ولی از عشق گردد زود شیدا
ز عقل سفل اگر یابی نمودار
در اینجا فاش گردد جمله اسرار
ز عقل سفل بینی جمله افعال
که او انداخت اینجا قیل با قال
ز عقل سفل آدم گشت صورت
کزو بد دید جمله بی ضرورت
ز عقل سفل افعال جهانست
که نورش در زمین و در زمانست
ز عقل سفل دیدن باشد ای جان
ولیکن در نگنجد جان جانان
ز عقل سفل بینی کلّ احوال
ولیکن در نگنجد عقل عقال
ز عقل سفل چیزی مینیاید
کجاکارت از آنجاگه گشاید
ز عقل کل شود اسرار پیدا
نمود جسم و جان گردد هویدا
ز عقل کل ببینی هر چه پیداست
که نور عشق اندر وی مصفّاست
ز عقل کل اگر ره بردهٔ تو
چرا اندر درون پردهٔ تو
ز عقل کل اگر یابی نشانی
ترا خواهند اینجاگه بیانی
محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق
ز خود دریافتست این سرّ توفیق
محمّد عقل کل دان وگر هیچ
در این اسرار نیست ای دوست مر هیچ
از او بُد عقل کل یکذرّهٔ دان
که دیدست او حقیقت جان جانان
از او دریاب سرّ جمله اشیا
از اوگردان تو جان و دل مصفّا
از او دید آدم صافی تحیّات
نمود عشق اندر عزّت ذات
ز صلواتش تمامت کام دل یافت
چنان عزت میان آب و گل یافت
تمامت انبیاش از جان مریدند
که به زو مر کسی دیگرندیدند
تمامت انبیا مقصودشان اوست
تمامت واصلان معبودشان اوست
ندانی این بیان تا جان نبازی
کسی کو مصطفا داند ببازی
کسی کو به بود صد باره در دین
که او بُد در حقیقت راز کل بین
حقیقت او چه داند آشکاره
که اینجا بود از بهر نظاره
حقیقت او عیان جان حق دید
که خود بر انبیا اینجا سبق دید
خدا بنمود او در من رَآنی
بجمله واصلان راز معانی
گشود او مرکز و واصل نگردد
نمود جان او حاصل نگردد
کسی کو وصل خواهد اصل اویست
نمود ذات کل را اصل اویست
چو حق در جمله اشیا رخ نمودست
نمود ذات او گفت و شنودست
چو حق باشد همه غیری نباشد
به پیش واصلان دیری نباشد
همه محوست در حق گر بداند
وگر بیند دلش حیران بماند
همه محوست در حق جمله عالم
ولی اینجایگه سرّ دمادم
ز بود فعل میآید پدیدار
بدان این سرّ اگر هستی تو هشیار
صفات و فعل پیوستند با هم
نگنجد ذرّهٔ از بیش وز کم
قضا رفتست از اوّل تا بآخر
ز باطن او نموده سر بظاهر
قضا رفتست از ذرّات اوّل
از آن کردند از اینجاگه معطّل
قضا رفتست اینجا هر کسی را
فتاده سیر آن اینجا بسی را
قضا رفتست وجمله سالکان راست
نموده راز هم پنهان و پیداست
قضا رفتست و بنوشتست از پیش
تو پیش اندیش اینجا بد میندیش
قضا رفتست تن در ده بمردی
ببین آخر که در مهلت چه کردی
قضا را آدم از جنّت برانداخت
قدر هم سرّ ربّانی نه بشناخت
قضا آدم چنان اعزاز بخشید
نمود عشق اول باز بخشید
قضا در آخرش خوار و زبون کرد
ز جنّاتش بخواری او برون کرد
قضا ابلیس را از طوق لعنت
بگردن بر فکندش بهر نفرت
قضا ابلیس را در جنت انداخت
ورا مانند موم از نار بگداخت
قضا ابلیس را سجده بفرمود
که خود او لایق این طوق کل بود
بیان او در اینجا گه شود راست
ز من بشنو که این معنی بود راست
نمود قصّهٔ ابلیس بشنو
عیان او بر تلبیس بشنو
چنان بُد قصّهٔ اوّل که دیدی
در آن اسرار کز اوّل شنیدی
چنانم ذوق معنی دورم انداخت
که کلّم در میان نورم انداخت
بهر معنی که میآید دمادم
همان رازست اگر دانی دمادم
تمامت قصّهٔ او هست زاری
اگر مانند او تو پایداری
کنون با قصّهٔ آدم شوم باز
در این دم مربدان همدم شوم باز
عیان قصّه آدم بگویم
نمود غصّه او هم بگویم
که تا چه بر سر آمد آدم او را
که بُد در حرف کل حق همدم او را
ز ابلیس آن همه کارش تبه شد
عزازیل از بدی رویش سیه شد
سیه کاری نه نیکو باشد اینجا
که جان بَدرَوِش بهراسد اینجا
سیه کاری مکن مانند ابلیس
که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس
سیه کاری مکن با رو سپیدی
بود فردا ترا زو ناامیدی
نباشد صبح ابلیست قیامت
نباشی روز محشر در ملامت
کسی کو دائماً فرمان شه برد
چو مردان راه مردان زود بسپرد
همه عمرش به جز نیکی نبُد کار
نمودی یافت او و دید دلدار
ز وسواس عزازیل ارشوی دور
نباشی ظلمت و دائم بوی نور
ز وسواس عزازیل ای بردار
مکن تأخیر وز افعال بگذر
ز فعل او خطر باشد دل و جان
خداگفتست این معنی بقرآن
عزازیل است دائم در حسد او
احد طغرا زده اندر حدِ او
عزازیل است ذرّه راه برده
که او دارد درون هفت پرده
عزازیل است سرّ کار دیده
ز بهر دوست این لعنت گزیده
عزازیل است رویاروی دلدار
ستاده مست و زار از غصّه افکار
عزازیل است اندر خون روانه
همی جوید دمادم او بهانه
عزازیل است مر آرایش تن
کز او پیدا شدست آلایش تن
عزازیل است تن را درگرفته
ره ناپاکی اندر برگرفته
عزازیل است اندر تن فتاده
درون پرده اندر تن فتاده
عزازیل است دیده اوّل کار
نمودش نقطه است و دیده پرگار
عزازیل است اینجا لعنت دوست
امیدی بسته اندر رحمت دوست
حسددارد ز آدم شد رسیده
که او بد اوّل آخر باز دیده
حسد دارد بسی در جان و دل او
از آن گشته است اینجاگه خجل او
حسد دور افکند مرد از ره حق
کجا باشد دل او آگه از حق
حسد دور افکند جان و دلت را
بسوزاند عیان آب و گلت را
حسد دور افکند مرد از خداوند
ز من بشنو تو ای اسرار وین پند
حسد هرگز مبر بر هیچکس تو
که مانی همچو شیطان باز پس تو
حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا
وگرنه در بلا مانی بعقبی
حسد گر بر نهادت رخ نماید
نمود عقل و دینت در رباید
حسد دور افکند از جوهر پاک
حسد گرداندت در جهل ناپاک
حسد بر دست شیطان بر ملایک
از آن در راه حق افتاد هالک
شب و روز از فراق درد میسوخت
بهر لحظه دو میدانش بر افروخت
شب و روز از حسد اینجا چنان بود
که همچون موم در آتش نهان بود
شب و روز از حسد چاره همی کرد
بسی در ذرّه نظّاره همی کرد
که تا یابد بآدم دستبرد او
که آدم پیش چشمش بود خُرد او
اگرچه خُرد بود آدم بصورت
بزرگی داشت اندر عین نورت
اگرچه خرد بد حق بد بزرگیش
نمیگنجید در جنّت چو خوردیش
چنان ابلیس از غیرت همی سوخت
برفت و مار دربان را بیاموخت
ببرد از راه آنجا مار و طاوس
برافکندش پریشان نام وناموس
چنانشان برد از راه آن ستمکار
که ایشان گم شد آنجا بیکبار
چنانشان مکر کرد از راه بفکند
گشاد از کار خود اینجایگه بند
برفت و در دهان مار پنهان
شد آن ملعون پر از مکر و دستان
اگرچه حسن طاوس همایون
مر او را رهنمونی کرد اکنون
چو چاره نیست کاینجا کار رفتست
قضا در نکتهٔ پرگار رفتست
چنان ابلیس ایشان را زبون کرد
که همچون خود مر ایشان را برون کرد
قضا پوشیده کرده چشم ایشان
در این معنی کجا آید به آسان
ندانی یافت این اسرا رچون من
که اینجاگه کنم اسرار روشن
چو مار و نفس ابلیست زبونست
ز بهر خویشتن او رهنمونست
چنانت حُسن طاوس معانی
ببردست از تو و تو میندانی
که خواهی رفت اندر سوی جنّت
که تا آدم بیندازی ز قربت
چو توامروز هم محکوم اوئی
به پیش حق تو فردا می چگوئی
ببرد از راه باز مانده عاجز
نخواهد یافت آن اعزاز هرگز
ببرد از مکر پرّ حُسن طاوس
بیفکندت بیکره نام وناموش
اسیر او شدی در هشت جنّت
که تا ویران کند هم جان و تنّت
اسیر او شدی شد در بهشتت
که تا ویران کند بوم سرشتت
تو هستی بیخبر مانند آدم
عجائب ماندهٔ اینجا دمادم
چنان مستغرق حوّا شدستی
که درجنات جانت بت پرستی
چو حوّایت گرفتی کافری تو
ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو
جوابت چون گرفتی دور گردی
میان جزو و کل معذور گردی
طبیعت این زمان کز حق جدا کرد
همه کارت عجب بی اقتضا کرد
چو شد کارت تبه آدم نباشی
در این جنّات حق همدم نباشی
دمادم کن نظر در سرّ گندم
که در هر گندمی غرقست قلزم
اگر اسرار گندم باز دانی
تو اندر جسم خود حیران بمانی
اگر اسرار گندم دیدهٔ باز
حجاب صورتست ازدیدهٔ باز
اگر اسرار گندم هم نبودی
وجود کس در این عالم نبودی
ز سرّ گندم آگه نیستی هین
نظر بگشا و عین صورتت بین
ز سر تا پای خود اینجا نظر کن
دل خود از نمود جان خبر کن
توئی آن نقطهٔ افتاده زین راز
که اینجا میندیدی اوّلت باز
ز سرّ گندم آگاهی نداری
که بودی فرّ درگاهی نداری
یقین دان گندم اینجا عین دیدار
نمود عشق از وی شد پدیدار
یقین دان گندم اینجا صورت خود
که پیدا شد از او هر نیک و هر بد
یقین دان گندم اینجا سرّ فانی
اگر ترکیب اوّل بازدانی
ز صورت در نگر عین حقیقت
که در اعیان تو کردستی طریقت
بصورت درنگر تا راز یابی
تو گم کردی و هم تو باز یابی
بصورت در نگر ترکیب صورت
که معنی داری و انواع نورت
بهشتت ای ندیده هیچ درخود
فروماندی عزازیل تو در سد
بهشتت دردگشت و جان نمودار
حجاب گندمت از پیش بردار
تو داری صورت و معنی ابلیس
کند هر لحظه در ذات تو تلبیس
اسیر اوشدی در هشت جنت
که تا ویران کند هم جان و تنت
بیندیش و فرو بشناس آگاه
شو اینجا تا نیندازدت از راه
                                                                    
                            تو این دم در تمامت سرفرازی
تو قدر خود بدان و سر نگهدار
ببین نامت چه چیزی گفت جبّار
از این گندم حذر میکن دمادم
ببین تا حق چه گفتست گفت آدم
که تو زان منی من زان تو باش
ولی گر با منی با خویشتن باش
در این جنات اگر خواهی که باشم
حقیقت تخم نیکوئی بپاشم
بمردی بگذر از گندم حذر کن
پس آنگه سوی من کلّی نظر کن
که تا باشیم با هم جاودانه
نگیرد هیچکس بر ما بهانه
همه حوران در اینجامان ندیمست
خدای ما کریمست و رحیمست
اگر خواهی که مانی جاودانی
پذیری پند من اکنون تو دانی
بدو گفت آدم ای جان و دل من
بمن بگذار اینجا مشکل من
نه حق با من چنین اسرار گفتست
ولی با کس نه این اسرار گفتست
بمن بگذار من به از تو دانم
نکو گفتی بگو جان جهانم
سبک آدم ورا بگرفت محکم
نمود اندر کشید اینجای آدم
در آغوشش گرفت آن نور قدرت
دمادم بود اندر عین رحمت
برویش سر نهاد آن روی آنجا
شدند از عشق کل یکسوی آنجا
بجز دیدن که ایشان را لقا بود
نمود هر دو از عین بقا بود
گمان اینجا مبر ای دوست دریاب
تو در مغز حقیقت پوست دریاب
عزازیل دژم چون دید احوال
بیامد بر درِ جنّت دگر حال
کنون بشنو تو اسرار نهانی
اگرمردی رهی این سر بدانی
چنان ابلیس بر درگاه میبود
که بر احوالشان آگاه میبود
قضا را مار با طاووس رخشان
بدید آنجای ایشان هر دو دربان
برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست
ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست
تو دیگر میندانی سرّ اسرار
ولی تو کی بدانی جز که گفتار
بر تو چون حکایت باشد این را
ندانی تو بیان عین الیقین را
چو تو این سرّ حق را قصّه دانی
همی ترسم که اندر غصّه مانی
مدان این قصّه را مانند صورت
که مانی خوار سرگردان صورت
اگرچه قصّه خواند این حق تعالی
نمودی کرد این اسرار ما را
ولیکن قصّه در عالم بسی دان
پراکنده بسی با هر کسی دان
حقیقت قصّه چون بسیار گفتند
همه اندر بیان بیکار گفتند
مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی
نه هر چیزی که میآید فرو گوی
نمیگنجد در این قصه چه و چون
ز بیچونست این اسرار بیچون
نه بازیچه است این اسرار بیچون
نمیگنجد در این قصّه بدان چون
ز بیچونست این اسرار تحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بداند این نمودار از کجایست
حقیقت عین گفتار از کجایست
ببازی نیست این دنیا نظر کن
ز بازی بگذر و خود را خبر کن
نه حق گفتست این اسرار با تو
درآید این همه گفتار با تو
که تا دانی که چونست زندگانی
کنی تو روزی اندر دهر فانی
ز بهر تو تمامت انبیا را
فرستادست چندین پیشوا را
مدان این پیشوایان را تو بازی
وگرنه در تف عزت گدازی
همه تورات با انجیل و فرقان
ز بود حکمت اینجاگاه بر خوان
همه اینجایگه سرّ کلامست
که حق گفتست و یک معنی تمام است
ولی آن سر که گفت در عین قرآن
همه درج است اندر ذات سبحان
چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست
در اسرار معنی برگشودست
نه بستست این در و در اندرون باش
تو درمعنی قرآن ذوفنون باش
تو هر سرّی که از قرآن بیابی
یقین میدان که ایمن از عذابی
هر آن کو سرّ قرآن یافت اینجا
برون شد از خود و بشتافت آنجا
هر آن کو سرّ قرآن باز دید او
چو آدم عزّت و هم ناز دید او
هر آن کو سرّ قرآن باز داند
همیشه از زبان گوهر فشاند
هر آن کو سرّ قرآن باز دانست
یقین انجام با آغاز دانست
حقیقت جوهر قرآن خدایست
که او مر جمله کل را پیشوایست
حقیقت جوهر قرآن ز نورست
که مؤمن دائماً زو با حضورست
حقیقت جوهر قرآن بقایست
که در خواندن ترا عین لقایست
همه جا اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او رانیست جای و در سراپای
توانی یافت جاویدش همه جای
جهان گر اوّل و گر آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
چه میپرسی ز باطن یا چه ظاهر
چه میگوئی، چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد
صفاتش اوّل و آخر ندارد
مکان را ظاهر وباطن نماید
زمان را اوّل و آخر نماید
مکان چون نیست اینجا و زمان هم
نه وصفش میتوان کردن نه آن هم
عدد گردد حقیقت ان اَحَد خاست
ولی اینجا نیاید جز خدا راست
یقین دان آنچه رفت و بیشکی دان
هزار و یک چو صد کم از یکی دان
چو ابری چشمه دارد صد هزاران
عِدد از چشمه خیزد نی ز باران
وجود بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون دریافت آن خاست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسید
از این نقصان بدو جز هیچ نرسید
بسنجید و نبودش هیچ چاره
شد القصّه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره از او سوئی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
بگویم اوّل و آخر به تو باز
وجودی در زوال و حدّ و غایت
فرو شد در وجود بی نهایت
حقیقت جوهر قرآن در او بین
ورا گر مرد رازی رهنمون بین
حقیقت جوهر قرآن طلب کن
وجود جزء و کل شیی سبب کن
حقیقت جوهر قرآن تو دریاب
اگر مردی مرو هرگز از این باب
حقیقت جوهر قرآن چو جانانست
که اینجاگه ترا پیدا و پنهانست
ز نور او بری ره تا بر دوست
کند مغزت دراینجا جملگی پوست
ز نور او همه آفاق نورست
ولی بدبخت از این اسرار دورست
ز نور او زمین و آسمانست
ز دید او مکین وهم مکانست
ز نور او تمامت هست روشن
بدان گرد انست این گردنده گلشن
ز نور او اگر بینی عنایت
براندازی زمین و آسمانت
ز نور اوست اینجا جمله زنده
اگر مرد رهی میباش بنده
بجان شو بندهٔ فرمان خالق
مخسب ای دوست اندر وقت فالق
ز خواب بیخودی بیدار حق شو
مر این اسرار ز اللّه بشنو
نفخت فیه اندر صبح یابی
اگر صبحی بنزد او شتابی
نماید صنعت اینجا کم تمامی
بیابی در دو عالم نیکنامی
بوقت صبحدم ذرّات عالم
زنند هر لحظه اینجاگه از آندم
کند زنده همه ذرّات دنیا
کسی باید که باشد عین مولا
شود آدم در آن دم عین جنّات
ببیند در زمان او جوهر ذات
هوای دوست آرد در دل و جان
ببیند هم به از صد راز پنهان
بجز جانان نگنجد در ضمیرش
که جانان باشد اینجا دستگیرش
بقول و فعل شیطان سر نتابد
که تا آن دم بهشت کل بیابد
مخور بل کم خور ای بیچاره مانده
درون خانه و آواره مانده
مگو تا چند اندر خورد باشی
از آن حق را نه اندر خورد باشی
چنین از بهر یکتا نان گندم
کنی خود را تو اندر جان جان گم
کند زنده همه ذرات دنیا
کسی باید که باشد عین تقوی
چنین از بهرنفست سرنگونی
فرومانده چنین زارو زبونی
هوا و نفس تو از بهر شهوت
ترا انداختند از بهر قربت
ز بهر نان شود ننگ دو عالم
کز این اسرار یابی سرّ آدم
بگو تا چند تو دیوانه باشی
از آن حضرت همی بیگانه باشی
بگو تا چند خود را بشکنی تو
که چون ابلیس در ما ومنی تو
چو شیطان بر در جنّت مقیم است
حذر کن ز آنکه شیطان رجیم است
تو اندر خلوتی و عین جنّات
نمود حور بنگر جمله ذرّات
ترا معشوقه خوش در بر نخفته
ترا اسرار از خاطر برفته
دیت پیدا بکرده حق تعالی
مکن چندین بخود اینجا جفا را
چه گفتست و چگویم تا بدانی
که داند سرّ این راز نهانی
برون شرع هرگز تو نیابی
اگر از نور در شرعش شتابی
بنور شرع و نور حق قرآن
بیابی این معّما سخت آسان
ولیکن این بیان واصلانست
کسی کین سرّ بداند واصل آنست
کسی کین سر بدید و این صفا یافت
بنورِ شرعِ پاکِ مصطفی یافت
نیامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفه زین شیوه معنی
چو او برخاست ز آنجا با عدم شد
چه افزود اندر آن کوه و چه کم شد
از آنجاکین همه آمد بصدبار
بدآنجا باز گردد آخر کار
همه آنجا به رنگ پوست آید
ولی اینجا برنگ دوست آید
کلام اللّه اینجا صدهزارست
ولی آنجا بیک رنگ آشکارست
همه آنجا برنگ خویش باشد
ولی اینجا هزاران بیش باشد
همه اینجایگه یکسان نماید
که هر اینجایگه شد آن نماید
اگرچه جمله یک، گر صد هزارست
بجز یک چیز آنجا آشکارست
اگر گوئی عدد بس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بس است این نکته پیوست
که کوران فیل میسودند با دست
یکی خرطوم سود و دیگری پای
همه یک چیز را سودند یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولیکن فیل در کل متّصف بود
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو مبین آن
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک جزوی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خود گوئی روایست
ولی چون عیب خود بینی خطایست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگردریا نبینم چشمه آید
ز باران قطره گر آید نماید
چو در دریا رود دریانماید
اگر تو آتش و گر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگرچه بر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بباشد همچنان محجوب مانده
ز جای دیگر است اینگونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
کسی کین دید هم از مصطفی دید
در اینجا جملگی عین لقا دید
ولی گر ره کنی در پردهٔ راز
همه ذرّات را بینی تو آغاز
همه مانند تو درگفتگویند
همه همچون تو اندر جستجویند
همه اسرار در اینجا طلبکار
همه کارش شده در عین پرگار
همه جویا و در جانان رسیده
جمال روی جانان خود بدیده
همه ذرات درجانان رسیدند
تمامت روی جانان باز دیدند
ولی نایافتند آن راز اوّل
که بودند اندر اینجاگه معطّل
جمال روی جانان را کسی دید
که او از خود طمع اینجای برید
چو من با او نماندش زین صور او
نظر کردش ابی زیر و زبر او
درون جان رسید و بعد از آن یار
نمودش روی بی دیدار هر چار
طبایع محو شد از دیدن او را
گذشت از پردهٔ دل تو بتو را
یکایک محو کرد و برفکند او
رهائی یافتست از عین بند او
یکایک برفکند و گشت واصل
وِرا در بی نشانی گشت حاصل
عیان یار را کُل بی نشان دید
نه آن کو جسم و جان را در میان دید
چو ظلمت رفت نور آید پدیدار
درون جان حضور آید پدیدار
چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی
بیابی آن زمان سرّ الهی
وجودت ظلمت آباد جهانست
ولکین آفتاب عین جانست
از این ظلمت گذر کن تو بیکبار
حجاب ظلمتت از پیش بردار
ز ظلمت دور شو تا نور گردی
تو چون آدم ز حق مشهور گردی
از این ظلمت سرای حُسن فانی
گذر کن تا شوی سوی معانی
بمعنی نور بینی در دو عالم
ز معنی برگشائی سرّ آدم
ز معنی از صور تو دور افتی
عیان در عالم پرنور افتی
ز معنی کاملان ره باز دیدند
حقیقت سوی آن حضرت رسیدند
ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان
ز معنی بازدانی جان جانان
ز معنی روشنی جان ببینی
درون خورشید جان رخشان ببینی
ز معنی بازیابی ابتدایت
ز معنی گر شوی از انتهایت
ز معنی فاش گردانی همه راز
حجاب از ذات اندازی عیان باز
ز معنی دان اگر دانی صفاتت
عیان گرداند اینجا نور ذاتت
به معنی حق تعالی با تو پیوست
ز معنی بود اجسان تو بربست
ز معنی این همه آمد پدیدار
کسی کو هست معنی را طلبکار
به معنی کو شد و معنی بیابد
اگر از جان سوی معنی شتابد
به معنی هر دو عالم باز بیند
عیان او سرّ آدم باز بیند
به معنی زنده شو درعالم کل
که اینجاگه توئی مر آدم کل
به معنی از همه افلاک بگذر
ز جان اعیان عین ذات بنگر
به معنی بگذر از خورشید و انجم
که در دریای ذات آئی عیان گم
به معنی بگذر از بود وجودت
بحق بنگر حقیقت بود بودت
هزاران نقش بر یک ظل هستند
ولی چون زان نبد در هم شکستند
در آنوحدت دوعالم راشکی نیست
که موجود حقیقت جز یکی نیست
چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ
همه اوست و همه اوست و دگر هیچ
نمیآمد اَحَد در دیدهٔ تو
عَدَد اندر اَحَد در دیدهٔ تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
اگر اَحوَل عَدَد را در اَحَد دید
غلط دیدست اوچون در احد دید
ترا خوانم اگر خوانی دگر نه
ترا دانم اگر دانی دگر نه
هم از خود سیرم و از هر دو عالم
ترا میبایدم واللّه اعلم
به معنی بگذر از کون و مکان تو
ببین اعیان جانان رایگان تو
به معنی گر خدا را باز بینی
وجود انجام با آغاز بینی
به معنی جمله مردان ره سپردند
ز بود خود بیکباره بمردند
به معنی جملگی دیدار دیدند
نظر کردند خود را یار دیدند
به معنی تن عیان با جان شد اینجا
عیانشان جملگی جانان شد اینجا
به معنی در صفات اینجایگه ذات
بدیدند بی یکی در دید ذرّات
به معنی گر کلاه عشق خواهی
بدان ای جان که اینجاگه تو شاهی
به معنی گر شوی از جمله آزاد
ز تو باشد حقیقت جمله آباد
به معنی باز بین ذات حقیقی
نظر کن عین آیات حقیقی
به معنی ذات شو در سینهٔ خویش
از این معنای روحانی بیندیش
که حق در سینهٔ دل بازیابی
از این معنی نظر دل بازیابی
خدا در بود جان داری بیندیش
حجاب آخر دمی بردار از پیش
نمیبینی تو آدم در درونت
خدادر عقل کل شد رهنمونت
ز فرمان خدا دوری گزیدی
از آن عین حقیقت میندیدی
زهی عاقل که خود عاقل شماری
برو کز عقل کل بوئی نداری
چرا دم میزنی مانند مردان
نداری هیچ بوئی تو از ایشان
نشان صادقان هم بی نشانیست
که بی نقشی عیان جاودانی است
ترا بوئی از ایشان نیست پیدا
چرا تو میکنی بسیار غوغا
براه عزت مردان نرفتی
چوحیوان دائماً خوردی و خفتی
براه راستان رو دائما هان
وجودت از بلا و رنج برهان
براه راستان آئی بمنزل
چرادرماندهٔ در عین این گِل
براه راستان سوی بهشت آی
گره یکبارگی از خویش بگشای
براه راستان صافی شوی زود
اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود
دلت آئینه است و جمله در وی
نمودارست این آئینه را هی
مکن آلوده از زنگ گنه آن
که ناکامی کنی اینجا تبه هان
همیشه دار این آئینه صافی
تو آدم باش هر آئینه صافی
تو صافی باش همچون آینههان
در آئینه ببین هر آئینه جان
تو صافی باش مر مانند آدم
که صافی جان شوی اینجا دمادم
تو صافی باش تا در بند دردی
خوری اینجا از آن بوئی نبردی
تو صافی باش بر مانندهٔ آب
مکن ای دوست همچون آب اشتاب
تو صافی باش همچون شعلهٔ نار
بسوزان سر بسر این نقش زنار
تو صافی باش همچون صورت خاک
که بنماید در اینجا صورت پاک
تو صافی باش بر مانندهٔ باد
کندشان آفرینش جمله آباد
تو صافی باش بر مانند ذرّات
ز فیض وصل اعیان باش در ذات
تو صافی باش بر مانند خورشید
که نور توست اندر جمله جاوید
تو صافی باش همچون عین مهتاب
بر خورشید جان آور دمی تاب
تو صافی باش بر مانند افلاک
نمودش نار و باد و آب با خاک
تو صافی باش همچون جان مزّین
که تا یابی همه اسرار روشن
تو صافی باش و جان را گل برافشان
دمی از جملگی بین نور جانان
درون جنّتی ز ابلیس پرهیز
زمانی از طبایع زود برخیز
جواهر باش صافی در حقیقت
بسوزان سر بسر عین طبیعت
چو آدم باش صافی در نهادت
که از صافی بود اینجا گشادت
دل و جان صاف گردان تا بدانی
که معنای خداوند جهانی
کرا میگوئی ای عطّار اسرار
که جوهر میفشانی تو ز گفتار
زهی صافی دلِ آئینه جان تو
که پیدا کردهٔ رازِ نهان تو
زهی صافی دلِ آئینه رخسار
که کردی فاش معنی را بیکبار
حجاب از پیش کلّی برگرفتی
ترا زیبد که کلّی راه رفتی
تو در منزل دری در صورت گل
گشادستی در اینجا راز مشکل
تو اندر منزلی بیشک رسیده
یقین تو بیگمان دل باز دیده
تو اندر منزلی فارغ نشسته
در از گیتی بروی خلق بسته
تو اندر منزل جانان رسیدی
حقیقت روی جانان باز دیدی
تو اندر منزل و عین بقائی
بکل پیوسته در عین لقائی
تو اندر منزلی ای جان نظر کن
همه ذرّات دیگر را خبر کن
تو اندر منزلی جان داده و دل
که میبینی حقیقت خویش واصل
توئی اندر میان واصلان طاق
گرفتی از معانی جمله آفاق
در آخر اوّل خود باز دیدی
نظر بگشادی و کل راز دیدی
در آخر روشنت کز کجائی
حجابت رفت در عین لقائی
در آخر بیگمان گشتی بیکبار
گرفته جان و دل جانان بیکبار
در آخر بیگمانستی چو منصور
شده در جملهٔ آفاق مشهور
در آخر بیگمان جانان شدی تو
در آخر دیدن جان بُدی تو
در آخر چون حجابت شد تو اوئی
ولی از وی کنون در گفتگوئی
ترا این گفت کلّی راز گویست
شب و روزت از او این گفتگویست
تمامت سالکان از جان بدیدند
که تامعنی ذات تو بدیدند
تمامت سالکان عالم اینجا
ترا ازجان و دل دیدند یکتا
زهی معنی که اینجا گه تو داری
در این عالم دل آگه توداری
زهی معنی که داری در حقیقت
همه دیدی تو در عین شریعت
زهی شوق تو اندر عالم جان
که بنمودست اینجا جان جانان
عجائب جوهری بس پر بهائی
که در عین العیان انبیائی
عجائب جوهری هستی عجائب
که اسرارت نمودست این غرایب
مترس اکنون که نزدیکست داند
که در کشتن وجودت وارهاند
سرت خواهد بریدن همچو گوئی
که تا تو بیش از این سرّش نگوئی
سرت خواهد برید و هم تو دانی
که اکنون پیش بینی در معانی
ترا بعد از وفات این سرّ اسرار
شود با صاحب دردی پدیدار
مر این اسرار افتد در کفِ او
که او باشد ابا خلق اینت نیکو
کسی باشد که او را درد جانان
میان جان بود پیوسته جانان
بسی بیند ملامت او در آفاق
کمینه باشد او در نزد عشاق
میان آفرینش فرد باشد
از آنکو عاشق پردرد باشد
ز رسوائی که یابد بیش از بیش
شود واصل از این آن مرد درویش
ایا بیچاره چون این سر ندانی
شود فاشت همه سرّ معانی
میان جان نظر کن و ندر آن باز
ببین و خویشتن یکباره درباز
چنانت فاش گردانم بعالم
که بینی تو مرا سرّ دمادم
تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش
که اینجا آفریده نقش نقاش
اگر پنهان کنی اینجا کتیبم
ببینی در همه عالم نهیبم
کنی مر فاش این و راز یابی
بآخر عزّت اندر ناز یابی
شود این سرّ بصد سال دگر فاش
بدست سالکان افتد نه اوباش
ببین از پیش و دل با خویش میدار
نمود خویش را در پیش میدار
زهی صاحب یقین گر رازیابی
که سرّ جمله مردان بازیابی
ز خود بگذشتی و با حق شدستی
خداوند جهان مطلق شدستی
شدستی واصل از دیدار مردان
بکردی فاش مر اسرار مردان
شدستی واصل و حق بینی اینجا
حقیقت راز مطلق بینی اینجا
شدستی واصل و در حق فنائی
در این اعیان تو دیدار خدائی
شوی کشته تو بعد سال و نیمی
مپندار این ز بازی و ز بیمی
دی فارغ شو از اسرار گفتن
ترا یک دم در اینجا مینخفتن
شب و روزت بباید گفت اینجا
دُر اسرار باید سفت اینجا
زمانی نیز خوش منشین بدنیا
که خواهی رفت بیشک سوی عقبی
یکی خواهی شدن با جمله اشیا
از این پس چون شوی در جمله یکتا
چو در اینجا تو سرّ کار دیدی
ز دنیا و ز صورت در رمیدی
بر تو جمله عالم خاکدانیست
به همت مر ترا این خاکدانیست
چو سرّ واصلانی ذات کلّی
چرا اکنون تو اندر بند ذلّی
بهمّت بگذر ازکون و مکان تو
رها کن با کسان این خاکدان تو
ز دنیا هیچ شادی میندیدی
در این صورت تو آزادی ندیدی
بدنیا شادی و تو گاه بیگاه
از آن باشد که داری حضرت شاه
توداری حضرتی مر اینچنین تو
دمی مگذار از عین الیقین تو
چو داری حضرتی بی وصف و ادراک
چرا دل مینهی بر این کف خاک
تو اینجا سرّ اوّل باز دیدی
میان جمله این اعزاز دیدی
عجایب جوهری دریافتی تو
درون خاک آن دُر یافتی تو
بسی گفتند اسرار صفاتش
ولیکن این چنین در نور ذاتش
نگفتند این چنین شرح و بیانها
کجا یابد چنین اسرار جانها
کسی کاین در زند در برگشایند
مر او را راه اینجاگه نمایند
رهِ بود از ازل راهِ درازست
نشیب افتادهٔ وقت فرازست
فرازی جوی اینجاگاه شیبست
که اینجا گاه جای پر نهیبست
بهیبت باش از این ره تا توانی
که بتوان شد سوی حق با معانی
دمی خالی مباش از خود بحالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
دمی خالی مباش از جوهر قدس
نظر میکن دمادم جانب انس
زمانی خودشناس و در مکان باش
بهمّت برتر از کون و مکان باش
کناری گیر از این دنیای دون تو
چوداری آدم اینجا رهنمون تو
بهشتت حاصلست اینجا چو آدم
تماشا میکنی سرّ دمادم
بهشت نقد داری شاد دل باش
میان جملگی آزاد دل باش
بهشت نقد داری حکم ظاهر
توئی بر کلّ معنی جمله قادر
بهشت نقد داری در برابر
زمانی چند تو زینجای مگذر
مباش اینجا زمانی فارغ از خود
براه شرع میکن نیک با بد
قناعت کن گذر کن از خور و خواب
گذشته عمر اکنون ذات دریاب
زمانی فارغ ازگفتار منشین
نمود جزو و کل بر خویشتن بین
ز خود جوئی چه مرآن کرده هر کس
چوداری سر صبح بی تنفّس
خوشا آن صبح کین جان دردمیدست
نمود عشق اینجا شد پدیدست
خوشا آن صبح کآدم کرد پیدا
ز ذات خود در این دنیا هویدا
خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم
نمود عشق و جان پاک باشیم
خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد
جهان طبع و پیش و پس نباشد
خوشا آن صبح کاندر عین اشیا
محیط آئیم پنهانی و پیدا
خوشا آن صبح چندانی که یابی
بجز دیدار او چیزی نیابی
خوشا آن صبح کاندر جان جان تو
شوی در ذات یک کلّی نهان تو
خوشا آن صبح کاینجا بود باشی
مکان و لامکان معبود باشی
خوشا آن صبح کاندر جان جانت
نماند هیچ از نفحات جانت
در آن دم دم نباشد جمله دم دان
وجود جمله اشیا را عدم دان
در آن دم دم نماند نیز آدم
یکی بینی همه سرّ دمادم
در آن دم دمدمه کلّی تو باشی
بوقتی کاندر این صورت نباشی
در آن دم هر دو عالم هیچ بینی
نه نقش صورتِ پرپیچ بینی
در آن دم چو نظر داری وجودت
نباشد مر یکی بین بود بودت
در آن دم هشت جنت در نگنجد
همه کون و مکان موئی نسنجد
در آن دم محو گردد جمله آفاق
نمود ذات باشد درعیان طاق
در آن دم گر بدانی خود تو اوئی
که در جمله زبانها گفت و گوئی
همه حکم تو باشد بیخود آنجا
یکی باشد نمود ذات در لا
نگنجد آن زمان موئی در افلاک
یکی باشد نمود ذات با خاک
نمود عقل اینجا باز بینی
از او این زینت و اعزاز بینی
چو عقل کل نمودار صفاتست
به پیوسته عیان با نور ذاتست
ز عقل سفل چه گفت و چه گویست
نمود صورتست و گفتگویست
ز عقل سفل پیدا گشت غوغا
ولی از عشق گردد زود شیدا
ز عقل سفل اگر یابی نمودار
در اینجا فاش گردد جمله اسرار
ز عقل سفل بینی جمله افعال
که او انداخت اینجا قیل با قال
ز عقل سفل آدم گشت صورت
کزو بد دید جمله بی ضرورت
ز عقل سفل افعال جهانست
که نورش در زمین و در زمانست
ز عقل سفل دیدن باشد ای جان
ولیکن در نگنجد جان جانان
ز عقل سفل بینی کلّ احوال
ولیکن در نگنجد عقل عقال
ز عقل سفل چیزی مینیاید
کجاکارت از آنجاگه گشاید
ز عقل کل شود اسرار پیدا
نمود جسم و جان گردد هویدا
ز عقل کل ببینی هر چه پیداست
که نور عشق اندر وی مصفّاست
ز عقل کل اگر ره بردهٔ تو
چرا اندر درون پردهٔ تو
ز عقل کل اگر یابی نشانی
ترا خواهند اینجاگه بیانی
محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق
ز خود دریافتست این سرّ توفیق
محمّد عقل کل دان وگر هیچ
در این اسرار نیست ای دوست مر هیچ
از او بُد عقل کل یکذرّهٔ دان
که دیدست او حقیقت جان جانان
از او دریاب سرّ جمله اشیا
از اوگردان تو جان و دل مصفّا
از او دید آدم صافی تحیّات
نمود عشق اندر عزّت ذات
ز صلواتش تمامت کام دل یافت
چنان عزت میان آب و گل یافت
تمامت انبیاش از جان مریدند
که به زو مر کسی دیگرندیدند
تمامت انبیا مقصودشان اوست
تمامت واصلان معبودشان اوست
ندانی این بیان تا جان نبازی
کسی کو مصطفا داند ببازی
کسی کو به بود صد باره در دین
که او بُد در حقیقت راز کل بین
حقیقت او چه داند آشکاره
که اینجا بود از بهر نظاره
حقیقت او عیان جان حق دید
که خود بر انبیا اینجا سبق دید
خدا بنمود او در من رَآنی
بجمله واصلان راز معانی
گشود او مرکز و واصل نگردد
نمود جان او حاصل نگردد
کسی کو وصل خواهد اصل اویست
نمود ذات کل را اصل اویست
چو حق در جمله اشیا رخ نمودست
نمود ذات او گفت و شنودست
چو حق باشد همه غیری نباشد
به پیش واصلان دیری نباشد
همه محوست در حق گر بداند
وگر بیند دلش حیران بماند
همه محوست در حق جمله عالم
ولی اینجایگه سرّ دمادم
ز بود فعل میآید پدیدار
بدان این سرّ اگر هستی تو هشیار
صفات و فعل پیوستند با هم
نگنجد ذرّهٔ از بیش وز کم
قضا رفتست از اوّل تا بآخر
ز باطن او نموده سر بظاهر
قضا رفتست از ذرّات اوّل
از آن کردند از اینجاگه معطّل
قضا رفتست اینجا هر کسی را
فتاده سیر آن اینجا بسی را
قضا رفتست وجمله سالکان راست
نموده راز هم پنهان و پیداست
قضا رفتست و بنوشتست از پیش
تو پیش اندیش اینجا بد میندیش
قضا رفتست تن در ده بمردی
ببین آخر که در مهلت چه کردی
قضا را آدم از جنّت برانداخت
قدر هم سرّ ربّانی نه بشناخت
قضا آدم چنان اعزاز بخشید
نمود عشق اول باز بخشید
قضا در آخرش خوار و زبون کرد
ز جنّاتش بخواری او برون کرد
قضا ابلیس را از طوق لعنت
بگردن بر فکندش بهر نفرت
قضا ابلیس را در جنت انداخت
ورا مانند موم از نار بگداخت
قضا ابلیس را سجده بفرمود
که خود او لایق این طوق کل بود
بیان او در اینجا گه شود راست
ز من بشنو که این معنی بود راست
نمود قصّهٔ ابلیس بشنو
عیان او بر تلبیس بشنو
چنان بُد قصّهٔ اوّل که دیدی
در آن اسرار کز اوّل شنیدی
چنانم ذوق معنی دورم انداخت
که کلّم در میان نورم انداخت
بهر معنی که میآید دمادم
همان رازست اگر دانی دمادم
تمامت قصّهٔ او هست زاری
اگر مانند او تو پایداری
کنون با قصّهٔ آدم شوم باز
در این دم مربدان همدم شوم باز
عیان قصّه آدم بگویم
نمود غصّه او هم بگویم
که تا چه بر سر آمد آدم او را
که بُد در حرف کل حق همدم او را
ز ابلیس آن همه کارش تبه شد
عزازیل از بدی رویش سیه شد
سیه کاری نه نیکو باشد اینجا
که جان بَدرَوِش بهراسد اینجا
سیه کاری مکن مانند ابلیس
که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس
سیه کاری مکن با رو سپیدی
بود فردا ترا زو ناامیدی
نباشد صبح ابلیست قیامت
نباشی روز محشر در ملامت
کسی کو دائماً فرمان شه برد
چو مردان راه مردان زود بسپرد
همه عمرش به جز نیکی نبُد کار
نمودی یافت او و دید دلدار
ز وسواس عزازیل ارشوی دور
نباشی ظلمت و دائم بوی نور
ز وسواس عزازیل ای بردار
مکن تأخیر وز افعال بگذر
ز فعل او خطر باشد دل و جان
خداگفتست این معنی بقرآن
عزازیل است دائم در حسد او
احد طغرا زده اندر حدِ او
عزازیل است ذرّه راه برده
که او دارد درون هفت پرده
عزازیل است سرّ کار دیده
ز بهر دوست این لعنت گزیده
عزازیل است رویاروی دلدار
ستاده مست و زار از غصّه افکار
عزازیل است اندر خون روانه
همی جوید دمادم او بهانه
عزازیل است مر آرایش تن
کز او پیدا شدست آلایش تن
عزازیل است تن را درگرفته
ره ناپاکی اندر برگرفته
عزازیل است اندر تن فتاده
درون پرده اندر تن فتاده
عزازیل است دیده اوّل کار
نمودش نقطه است و دیده پرگار
عزازیل است اینجا لعنت دوست
امیدی بسته اندر رحمت دوست
حسددارد ز آدم شد رسیده
که او بد اوّل آخر باز دیده
حسد دارد بسی در جان و دل او
از آن گشته است اینجاگه خجل او
حسد دور افکند مرد از ره حق
کجا باشد دل او آگه از حق
حسد دور افکند جان و دلت را
بسوزاند عیان آب و گلت را
حسد دور افکند مرد از خداوند
ز من بشنو تو ای اسرار وین پند
حسد هرگز مبر بر هیچکس تو
که مانی همچو شیطان باز پس تو
حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا
وگرنه در بلا مانی بعقبی
حسد گر بر نهادت رخ نماید
نمود عقل و دینت در رباید
حسد دور افکند از جوهر پاک
حسد گرداندت در جهل ناپاک
حسد بر دست شیطان بر ملایک
از آن در راه حق افتاد هالک
شب و روز از فراق درد میسوخت
بهر لحظه دو میدانش بر افروخت
شب و روز از حسد اینجا چنان بود
که همچون موم در آتش نهان بود
شب و روز از حسد چاره همی کرد
بسی در ذرّه نظّاره همی کرد
که تا یابد بآدم دستبرد او
که آدم پیش چشمش بود خُرد او
اگرچه خُرد بود آدم بصورت
بزرگی داشت اندر عین نورت
اگرچه خرد بد حق بد بزرگیش
نمیگنجید در جنّت چو خوردیش
چنان ابلیس از غیرت همی سوخت
برفت و مار دربان را بیاموخت
ببرد از راه آنجا مار و طاوس
برافکندش پریشان نام وناموس
چنانشان برد از راه آن ستمکار
که ایشان گم شد آنجا بیکبار
چنانشان مکر کرد از راه بفکند
گشاد از کار خود اینجایگه بند
برفت و در دهان مار پنهان
شد آن ملعون پر از مکر و دستان
اگرچه حسن طاوس همایون
مر او را رهنمونی کرد اکنون
چو چاره نیست کاینجا کار رفتست
قضا در نکتهٔ پرگار رفتست
چنان ابلیس ایشان را زبون کرد
که همچون خود مر ایشان را برون کرد
قضا پوشیده کرده چشم ایشان
در این معنی کجا آید به آسان
ندانی یافت این اسرا رچون من
که اینجاگه کنم اسرار روشن
چو مار و نفس ابلیست زبونست
ز بهر خویشتن او رهنمونست
چنانت حُسن طاوس معانی
ببردست از تو و تو میندانی
که خواهی رفت اندر سوی جنّت
که تا آدم بیندازی ز قربت
چو توامروز هم محکوم اوئی
به پیش حق تو فردا می چگوئی
ببرد از راه باز مانده عاجز
نخواهد یافت آن اعزاز هرگز
ببرد از مکر پرّ حُسن طاوس
بیفکندت بیکره نام وناموش
اسیر او شدی در هشت جنّت
که تا ویران کند هم جان و تنّت
اسیر او شدی شد در بهشتت
که تا ویران کند بوم سرشتت
تو هستی بیخبر مانند آدم
عجائب ماندهٔ اینجا دمادم
چنان مستغرق حوّا شدستی
که درجنات جانت بت پرستی
چو حوّایت گرفتی کافری تو
ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو
جوابت چون گرفتی دور گردی
میان جزو و کل معذور گردی
طبیعت این زمان کز حق جدا کرد
همه کارت عجب بی اقتضا کرد
چو شد کارت تبه آدم نباشی
در این جنّات حق همدم نباشی
دمادم کن نظر در سرّ گندم
که در هر گندمی غرقست قلزم
اگر اسرار گندم باز دانی
تو اندر جسم خود حیران بمانی
اگر اسرار گندم دیدهٔ باز
حجاب صورتست ازدیدهٔ باز
اگر اسرار گندم هم نبودی
وجود کس در این عالم نبودی
ز سرّ گندم آگه نیستی هین
نظر بگشا و عین صورتت بین
ز سر تا پای خود اینجا نظر کن
دل خود از نمود جان خبر کن
توئی آن نقطهٔ افتاده زین راز
که اینجا میندیدی اوّلت باز
ز سرّ گندم آگاهی نداری
که بودی فرّ درگاهی نداری
یقین دان گندم اینجا عین دیدار
نمود عشق از وی شد پدیدار
یقین دان گندم اینجا صورت خود
که پیدا شد از او هر نیک و هر بد
یقین دان گندم اینجا سرّ فانی
اگر ترکیب اوّل بازدانی
ز صورت در نگر عین حقیقت
که در اعیان تو کردستی طریقت
بصورت درنگر تا راز یابی
تو گم کردی و هم تو باز یابی
بصورت در نگر ترکیب صورت
که معنی داری و انواع نورت
بهشتت ای ندیده هیچ درخود
فروماندی عزازیل تو در سد
بهشتت دردگشت و جان نمودار
حجاب گندمت از پیش بردار
تو داری صورت و معنی ابلیس
کند هر لحظه در ذات تو تلبیس
اسیر اوشدی در هشت جنت
که تا ویران کند هم جان و تنت
بیندیش و فرو بشناس آگاه
شو اینجا تا نیندازدت از راه
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در مناجات کردن شیطان با حق و یاری خواستن او در بیرون آوردن آدم(ع) از بهشت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین دیدم من اندر لوح اسرار
                                    
تو میدانی نمییارم بگفتار
که آدم گندمت اینجای خورد او
در این اسرار تو ماتم ببرد او
قضا پیوسته کن از پیش دانم
دمی دیگر ز جنّات مرانم
تو پیوستی نمود لعنت من
بکردستی بخود تو نخوت من
چنان دیدم که آدم را زبونست
که اسرار توام خود رهنمونست
مرنجانم در اینجا گه بزاری
که تاآدم خورد گندم بخواری
ورا اینجا زجنّاتت برون کن
دگر زهره ندارم تا که چون کن
مرا مقصود ز انعامت همین است
که میدانی مرا عین الیقین است
که آدم گندم اینجاگه خورد او
ز فعل زود من فرمان برد او
همه اسرار در پیشم عیانست
که روی تو تماشاگاه جانست
چنان ابلیس بد از شوق مهجور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
خطابی آمدش آنگه بدو باز
پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز
یقین دانست شد حاجت قبولش
ز عشق آمد عیان صاحب وصولش
یقین دانست کاینجا کار افتاد
بشد نزدیک آدم زود چون باد
سلامی کرد بر آدم نهانی
بگفت آدم تو نور جسم وجانی
توئی اعیان و استاد ملایک
عیان کل توئی اینجا فذلک
تو داری سلطنت امروز اینجا
توئی در جزو و کل فیروز اینجا
تو داری نور اسرار الهی
نشسته این زمان بر تخت شاهی
ترا دیدند اینجا کاردانی
ترا دادست اسرار نهانی
نمود تست آدم جنّت و حور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
همه از نور تست اینجا مزیّن
بتو شد آفرینش جمله روشن
ملایک کردهاند اینجا سجودت
که پنهان نیست اینجا بود بودت
توئی نوری که در ظلمت فتادی
ولی در عین این قربت فتادی
ترا دادست حق توفیق اینجا
که هستی این زمان نور مصفّا
حقیقت نور سرّ کردگاری
درون جزو و کل تو هوشیاری
بهشت عدن داری جاو ماوا
توئی امروز اندر عشق یکتار
ز نور عشق و سرّ لامکانی
درون جنّت و عین العیانی
بتو پیدا شده سرّ خداوند
ابا معنی تو صورت گشته پابند
مشو پابند چون جمله تو داری
که اعیان خدای کردگاری
تو داری آدم اسرار دل و جان
حقیقت هم تو هستی جان و جانان
نمیدانی که چون اینجا فتادی
که اندر صورت فانی نهادی
چرا اینجا بماندستی ندانی
ز من دریاب گر تو کاردانی
توئی حق مر ترا دانستهام کل
چرا افتادهٔ در عین این ذل
بخور هر چیز کان داری تمنّا
که از بهر تو چون کردست پیدا
همه لذّات بهر تست و جنّات
خوشی میدار خود در عین لذّات
قضا را پیش آدم رسته شد آن
دمادم از نمود سرّ سُبحان
بهر سوئی که آدم شد در آنجا
دمادم رسته میشد آن از آنجا
بهرجائی که آدم ساخت مسکن
برستی در زمان فی الحال گلشن
اشارت کرد شیطان گفت آن خور
که خوش چیزیست آن فرمان من بر
در این جنّات به زین تو نبینی
بشیرینی از این لذّات بینی
بخور این گندم آدم بر تو فرمان
دل خود را از این تو شادگردان
بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی
برو زینجا و کمتر زین سخن گوی
خداگفتست کین اینجا مخور تو
مرا از قول حق آری بدر تو
نباشد شرط این خوردن در اینجا
که گردانی مرا در لحظه رسوا
خدا گفتست و جبریل امینم
ندارم چشم کین گندم ببینم
نخواهم خوردن این را این زمان من
وگرنه اوفتم از غم چنان من
ز حق من ناگهانی دور افتم
ز رنج و غم عجب مهجور افتم
مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم
که من با حق چنان در قول خویشم
که گر جانم رود از تن در آن دم
نخواهد خوردن اینجا گندم آدم
بدو ابلیس گفت آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنیدت
اگر خواهی همی حق تو بخور زین
تو داری رفعت آیینه میبین
خدا با تست تو هم با خدائی
دوئی اینجا نگنجد در خدائی
چرا ترسان و بیچاره بماندی
مگر از سرّ حق چیزی نخواندی
تو هستی حکمت ونور نمودار
حجاب بیخودی از پیش بردار
خدا ما را ز بهر این فرستاد
ز ذات پاکش او پیغامها داد
که آدم گوی تا گندم خورد زود
که ما هستیم زو پیوسته خوشنود
ز قول حق ترا این راز گفتم
هر آنچه او بگفتت باز گفتم
نه من از خویش کردم اندر این دم
تو دانی این زمان میدان تو آدم
اگر قول من آری مر تو بر جای
بسی شادی ببینی اندر اینجای
خدا با من چنین گفتست کین گوی
ابا آدم تو رازم اینچنین گوی
که من آن دم ترا میآزمودم
وگرنه من غرض آنجا نبودم
چه باشد گر خوری در حضرت من
که تو داری نمود قدرت من
مرا مقصودم این بُد آدم اینجا
که فرمان بردی اندر حضرت ما
نخوردی مدتی گندم بجنّت
ترا میدیدم اندر عین قربت
درین قربت تو فرمانم ببردی
مر این گندم بقول ما نخوردی
ولی این دم برو گندم همی خَور
چو فرمان میبری فرمان من بَرْ
بفرمانم نخوردی هم بفرمان
بخور گندم اجازت دادمت هان
ز قول حق ترا من گفتم اسرار
بگفت این و بشد او ناپدیدار
عجائب ماند آدم گشت حیران
در این اسرار بود او راز پنهان
که میداند که چرخ سالخورده
چه بنماید بزیر هفت پرده
قضا بُد رفته آدم را در آن راز
که بتواند که گرداند قضا باز
قلم چون سرنوشت اینجا که داند
بجز او کو نوشت او خود بخواند
کسی بر سرّ حق واقف نگردد
کسی کوره نشد واصف نگردد
نیاید راست این معنی بگفتن
ترا از گوش دل باید شنفتن
هر آن کو حق شناسد این بداند
که اسرار من اینجا باز خواند
نداند راز سرّ حق تعالی
که جمله مخفیست در سرّ الّا
قضا او رانده بر فرق هر کس
در این اسرار اکنون تن زن و بس
اگر دانای راز اوّلینی
مر این اسرار اینجا بازبینی
اگر دانا و گرنادان فتادی
ز لا در لاآله اعیان فتادی
کسی کو باز بیند راز اول
نمود آخرش اینجا مبدّل
شود بر هر جهت بر شش جهاتش
ولی یکسان بود دید صفاتش
بهر کسوت که گرداند ترا یار
نمود راز او را پای میدار
اگر سنگت زند معشوقهٔ مست
به از کاری که با آن غیر پیوست
بلای قرب جانان خوش بلائیست
که آن جز با نمود انبیا نیست
بلای قرب جانان پای میدار
اگر خود مر ترا گرداندت خوار
بلای قرب جانان جمله خواریست
به پیش عاشقان این پایداریست
بلای قرب جانان هست محنت
ولی از بعد محنت هست دولت
بلای قرب جانان یافت آدم
نه یک لحظه که او را بُد دمادم
بلای قرب کش در پیش جانان
میان ناخوشی دل شادگردان
بلای قرب را آدم کشیدست
که او آخر جمال دوست دیدست
بلای قرب کش تا دوست یابی
چنان کآنجا کمال اوست یابی
بلای قرب کش وندر بلا باش
بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش
بلای قرب کش مانند ایشان
چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان
بلای قرب کش با حق شو انباز
ز نور عشق او میسوز و میساز
بلای قرب کش تا جان سپاری
اگر مردان مرد و هوشیاری
بلای قرب کش در باز جانت
که تا یابی لقای جاودانت
بلای قرب کش مانند جانان
اگر خود لعنتت ازدست جانان
بلای قرب کش در ناتوانی
که تا یابی لقای جاودانی
بلای قرب کش در بود اللّه
که این باشد عیان مقصود اللّه
بلای قرب کش تا راز بینی
هر آنچه کردهٔ گم باز بینی
بلای قرب آدم دید بس لا
نمودش باشد اندر لاهویدا
بلای قرب جانان نوح هم دید
که تا کشتی بگرد بحر گردید
بلای قرب ابراهیم از آتش
بدید و خوش در او خفتید خوشخوش
بلای قرب اسماعیل دیدست
که مراسحق با او سر بُریدست
بلای قرب موسی یافت بر طور
که باشد ز انبیا او راز مستور
بلای قرب هم دیدست یعقوب
که از پیش ویش گم گشت محبوب
بلای قرب یوسف در بُن چاه
کشید افتاد او آنگاه در جاه
بلای قرب ایّوب پیمبر
بسی دیدست سرد و گرم بر سر
بلای قرب یونس یافت اینجا
ببطن ماهی اندر عین دریا
بلای قرب هم اینجا زکریا
بدیدست ازنمود یار اینجا
بلای قرب کردش پاره پاره
که با حکم ازل کس نیست چاره
بلای قرب اینجا هم توبرخوان
ز دید دیو اینجا چون سلیمان
بلای قرب پیغامبر کشیدست
که اسرار دو عالم او شنیدست
بلای قرب او اینجا بسی دید
ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید
بلای قرب او دیده نبوّت
برون آورد مر جمله ز محنت
بلا او دید و حلم یار دانست
بهر دو عالم او اسرار دانست
حقیقت او بدانست جملهٔ راز
برش روشن شده انجام و آغاز
بلا دید و لقای جاودانی
ز حق دریافت اینجا درمعانی
بلا دید و سعادت یار او بود
گرچه جهل در انکار او بود
بلا دید و سعادت بد مر او را
ز بهر اوست چندین گفتگو را
لقا اودید کو خاتم عیان داشت
در اینجا او نمود جان جان داشت
لقا او دید و ختم انبیا شد
بگفت اسرار و عین مرتضی شد
محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند
که اعیان گشته در نور صفاتند
زهی راز خدا هر دو شمائید
شما بر هر دو عالم پیشوائید
بلا دیدند ایشان از نمودار
که ایشان داشتند اسرار جبّار
ز بهرتست دنیا گستریده
چوهر دو چشم عالم کس ندیده
درون جان شما اندر برونید
که اینجا رهنما و رهنمونید
شما در دید برتر از سمائید
که ما را هر دم اینجا پیشوائید
درون دیدار جان و دل حقیقت
نمودستند جانان مر حقیقت
حقیقت مرتضی سرّ خدا بود
محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود
اگر ایشان نبودی رهبر ما
بخاصّه در جهان پیغمبر ما
که من او را یقین بودم بتحقیق
از او من یافتم اسرار توفیق
درون جان من گویاست اینجا
اگرچه عقل کل جویاست اینجا
اگرچه عقل کل او بود رهبر
نمود عشق او دان راز اکبر
یقین بشناس احمد رادل و جان
که جانانست اندر دید اعیان
ز شیطان دور شو از قول اللّه
که بفریبد ترا اینجای ناگاه
اگرچه رهزنست اینجای شیطان
چو یاد حق بود اینجا به نتوان
که گِردِ تو بگردد گوشدار این
بجز دیدار حق چیزی بمگزین
ز یاد دوست جانت تازه گردان
مگرد اینجایگه از دید مردان
ز یاد دوست دائم در بقا باش
چو آیینه درون با صفا باش
ز یاد دوست یک لحظه مشو دور
که باشی تو همیشه غرقهٔ نور
ز یاد دوست جان و دل بر افشان
چنین کردند اینجا جمله مردان
ز یاد دوست اوّل یار یابی
اگر بود خودت اینجا بیابی
ز یاد دوست داری هر دو عالم
ز یاد دوست کن اینجا دمادم
دمادم یاد او از یاد مگذار
درون را با برون آباد میدار
بسی یادش کن و بگذار عالم
بشکر آنکه داری سرّ آدم
بسی یادش کن اندر جان و در دل
که او بگشایدت مر راز مشکل
بسی یادش کن و او بین حقیقت
منه پایت برون جان از شریعت
حقیقت شرع اینجا پیشوایست
نمود انبیا و اولیایست
حقیقت شرع بنماید ره راست
که دید حق در اینجاگاه یکتاست
حققت شرع دیدار اله است
که راهش مر ترا آن نیکخواهست
حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد
نمود زشت منثور و هبا کرد
ز شرعت روشنی جانا نماید
ترا دشوار یا آسان نماید
ز شرعت واصلی پیدا شود زود
ببینی ناگهان دیدار معبود
ز شرعت جان و دل گردد هواللّه
ببینی سرّ او اینجای ناگاه
حقیقت نور قرآن نور شرعست
که در جان نور او را اصل و فرعست
حقیقت نور قرآن در درونست
سوی حق اندر اینجا رهنمونست
حقیقت نور قرآن جان جانانست
ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست
حقیقت نور قرآن گر بدانی
نمود سرّ قرآن گر بخوانی
ترا اسرار کل گردد از آن فاش
عیان بینی میان جان تو نقاش
چو نقاش ازل اینجا با تست
درون جان و دل یکتای باتست
نمیبینی تو او را در شب و روز
از آن هستی تو دایم در تف و سوز
نمیبینی تو او را چون کنم من
که شکها از دلت بیرون کنم من
نمیبینی تو او را از حقایق
فروماندی تو در عین دقایق
ندیدی یار پنهان گشته اینجا
از آنی دائما سرگشته اینجا
ندیدی یار خود اندر دل و جان
ز پیدائی بماندستی تو پنهان
ندیدی یار اگر او را بدانی
دل و جان جملگی بر وی فشانی
ندیدی یار اندر عین دیده
که ماندستی تو در راز شنیده
تو در تقلید اکنون باز ماندی
چو اندر آذری و آز ماندی
تو از تقلید خیری مینیابی
چو جَدْیی در کُهستان میشتابی
بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو
که باز اینجا بری بوئی اگر تو
بسی گشتی و مقصودی ندیدی
در این حسرت تو بهبودی ندیدی
بسی گشتی ندیدی تو نمودی
زیان کردی ندیدی هیچ سودی
بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم
ندانستی یقین اسرار آدم
بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو
از این دریاندیدی جز خسی تو
بسی گشتی تو تا جانان بیابی
نمود راز او پنهان بیابی
بسی گشتی و دیدی سرّ این کار
نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار
بسی گشتی در اینجا از تک و تاز
که تا گم کرده را بینی دگر باز
بسی گشتی و خوردی خون دل تو
بماندی عاقبت اینجا خجل تو
بسی گشتی که تا یابی تو جوهر
نبودی اندر اینجا هیچ رهبر
نبودت رهبر و حیران بماندی
نه راهست اینکه اندر چه بماندی
نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص)
ندانستی تو مردیدار احمد(ص)
که تا درجات او را تو بیابی
ز جان و دل تو نزد او شتابی
بگوئی درد خود نزدیک اوفاش
ز بهر او تو اندر گفتگو باش
بجز شرعش مدان راز حقیقت
حقیقت دان عیان را از شریعت
اگر جانت شود رهبر همین است
که او در جان ترا عین الیقین است
اگر جان رهبر آید اندر این راه
رساند ناگهانت در بر شاه
اگر جان رهبر آید از دو عالم
حقیقت بگذری تا عین آدم
اگر جان رهبر آید حق ببینی
در اینجا راز او مطلق ببینی
اگر جان رهبر آید غم نماند
وجود عالمت این دم نماند
اگر جان رهبر آید در نمودار
نماند نقطه و اسرار و پرگار
اگر جان رهبر عطّار گردد
بگرد جمله چون پرگار گردد
چه شور است ای فرید آخر نگوئی
که پیوسته چنین در گفتگوئی
بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام
برافکندی بیک ره ننگ با نام
بگوئی فرع و اندر فرع پیچی
حقیقت بی شریعت هیچ هیچی
حقیقت با شریعت پایدارست
که اسرار شریعت پایدارست
در اسرار شریعت جان ندادی
قدم زینجایگه بیرون نهادی
حقیقت با شریعت هست محبوب
که شرع اندر حقیقت دار مطلوب
حقیقت با شریعت هر دو گنجند
که مخفی اندر این دار سپنجند
حقیقت با شریعت راز جانند
که پیدا در نهاد واصلانند
حقیقت با شریعت جانفزایند
که ناگاهی یقین جانان نمایند
حقیقت با شریعت پیشوادان
ز عین هر دو دیدار خدادان
حقیقت با شریعت رخ نمودند
گره از کار عالم برگشودند
حقیقت با شریعت نور ذاتند
که در جان و دل اعیان صفاتند
حقیقت با شریعت نور حق دان
که ایشانند هر دو مرد و حق دان
حقیقت با شریعت جوهر یار
نمود اندر تن عالم بیکبار
حجاب واصلان عین کمالست
حجاب سالکان جمله وبالست
حجاب جان همین صورت در اینجا
که چون پیدا نموده عین غوغا
حجاب آدم از گندم بدان راز
که دورانداخت او را از عیان باز
حجاب تست صورت را معانی
بقدر عقل تو راز نهانی
همی گویم مگر بیدار گردی
ز مستی یک زمان هشیار گردی
ترا چندین که گفتم بس نیامد
غم تو رفت و دل با من نیامد
ترا چندین جواهرهای پرنور
که بنمودست بر مانند منصور
دم منصور زن اندر حقیقت
جواهرها فشان اندر شریعت
دم منصور زن درعین مستی
چرا چندین دراینجا بت پرستی
دم منصور زن گر میتوانی
برافکن خویشتن تا وارهانی
دم منصور زن اینجا میندیش
حجاب هست خود بردار از پیش
دم منصور زن اندر لقا تو
بسوزان خویشتن اندر بقا تو
دم منصور زن اندر نمودار
ز عشقت گرکند اینجای بردار
دم منصور زن تو بی علایق
میندیش از همه دید خلایق
اگر اینجایگه قربان کنندت
نمود جان یقین جانان کنندت
اگر اینجا یکی غوغا کنی تو
نمود جسم را رسوا کنی تو
بعزّت گوی راز دید جانان
مکن اسرار را اینجای پنهان
بعزّت باش در هر دو جهان تو
چو مردان جان برافشان رایگان تو
اگر اسرار کل داری تو بنمای
وگرنه پر مرو چندین بهر جای
اگر داری حقیقت فاش گردان
برافکن نقش خود نقاش گردان
اگر داری حقیقت همچو منصور
اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور
اگر داری حقیقت راز گو فاش
میان جمله انسان نیکخو باش
اگر داری حقیقت همچو عطّار
نمودش فاش گردان تو باسرار
اگر داری حقیقت زن اناالحق
مترس و بازگو تو راز مطلق
اگر داری حقیقت حق بگو تو
چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو
اگر داری حقیقت جانت در باز
مکن از جان حذر هم سر تو درباز
سرت در باز تا شهباز بینی
همه گنجشک را شهباز بینی
سرت در باز در بازار دینی
که دیدستی بسی بازار دینی
سرت در باز و هم از جان میندیش
اناالحق گوی هم در خویش بیخویش
سرت در باز و زین عالم برون شو
همه ذرّات اینجا رهنمون شو
سرت در باز تا جانت شود یار
ولی اسرار کی گویم باغیار
سرت در باز چون منصور حلّاج
بنه بر فرّ معنی زود تو تاج
اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق
بری اندر میانه گوی توفیق
چرا بر جان همی لرزی چنین تو
از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو
چرا بر جان همی لرزی تو چون بید
بخواهی یافت تو دیدار جاوید
چرا برجان همی لرزی وخواری
نه بر مانند مردان پایداری
حیات جاودان در کشتن آمد
شقی را زین میان برگشتن آمد
حیات جاودان دیدست عطّار
سرخود را برید اینجایگه زار
حیات جاودانش گشت روزی
چرا بر جان خود چنین بسوزی
از آن ماندی تو بر مانند خفّاش
که نتوانی که بینی شمس را فاش
حیات جاودانم مینمایند
دمادم از نمودم میربایند
حیات جاودانم در نهادست
که معنی اندر اینجا داد دادست
حیات جاودانم کل نمودست
گره از کار من باری گشودست
حیات جاودانم در دل و جانست
دل و جان زنده از دیدار جانانست
حیات جاودانم نور یارست
که جانم در عیان منصور یارست
حیات جاودانم کل نمودند
همه در ذات از دیدم نمودند
حیات جاودان را سرد گردان
که صورت را از این تو بیخبردان
حیات جاودان دیدار یارست
در اینجا نور جانان آشکارست
حیات جاودان در نور ذاتست
که دیدار خدا عین صفاتست
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جانست و جانت هست معبود
بگفتم سرّ اسرارت همه فاش
ولی کوری تو بر مانند خفاش
چو خفاشی بمانده چشم بسته
در این کاشانهٔ رنگین نشسته
ز کوری ره نمیدانی تو در روز
کجاگردی تو ای بیچاره فیروز
علاج کورکی اینجا شود راست
ز من بشنو که این معنی شود راست
علاج کور مردن هست بتحقیق
که چون مرده شود در سرّ توفیق
شود بینا در آن عالم بیکبار
مگر اینجابداند سرّ اسرار
تو کوری صورت جانان ندیده
بزیر جاه دنیا پروریده
تو کور صورتی و مبتلائی
فرومانده تو در عین بلائی
تو کوری صورت چیزی ندیدی
چو کوران دائماً گفت و شنودی
تو چون خفاش اگر خورشید انور
نبینی کی شوی بیچاره رهبر
تو چون خفاش در تاریک جائی
ندیده اندر اینجا هیچ جائی
شب تاریک چون خفاش پرّان
توئی اینجایگه در درد و درمان
نمیدانم چه گوئی ماند مسکین
چگویم چون نئی اینجاتو حق بین
نمیدانی تو و غافل بماندی
چنین در عشق کل بیدل بماندی
نمیدانی در اینجا کز کجائی
فتاده اندر اینجا از چه جائی
نمیدانی که اوّل چون بدی تو
در آخر چون بدانی چونشدی تو
نمیدانی که چون یابی تو دلدار
گهی هشیار و گه در خواب و بیدار
نمیدانی زنادانان راهی
که بیدل در نمود دید شاهی
نمیدانی که چون بُد اوّلینت
کجا یابی در آخر آخرینت
نمیدانی که می آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنودت
نمیدانی که چون حیوان حیران
بمانده اندر اینجائی تو نادان
نمیدانی که جسمت از کجایست
نمود جانت اینجا از چه جایست
نمیدانی که پیری پیشوایت
کنی تا او شود مر رهنمایت
بدان غافل مباش و این تو دریاب
بسوی پیر خود آخر تو بشتاب
چو پیرتست اینجا در درونت
همو باشدبکلّی رهنمونت
چو پیر تست اینجا ره نموده
ترادر جان و دل آگه نموده
چو پیر تست اندر عین دیدار
اگر او را شوی از جان خریدار
ز پیرت راز کلّی برگشاید
در اینجا گه ویت جانان نماید
ز پیرت واصلی باشد بعالم
وز این دم اوفتی در عین آدم
ز پیرت راحت جان بازیابی
که خود گنجشک و او شهباز یابی
ز پیرت در سلوک آخر بیفتد
که آه اینجا حقیقت بر سر افتد
ز پیرت راز کل آید پدیدار
تو پیر خویشتن در عین جان دار
ترا پیریست اندر جان نهانی
که اوگوید همه راز معانی
ترا پیریست اندر آرزویت
گرفته هم درون و هم برونت
ترا پیریست اینجاگاه حاصل
که او مر سالکان کردست واصل
ترا پیریست رهبر حق نماهم
که دارند اندر اینجا در بقاهم
ترا بنماید اینجاگاه آن پیر
کند در جانت اینجاگاه تدبیر
ترا آن پیر کل واصل کند زود
همه مقصود جان حاصل کند زود
ترا آن پیر کل با حق رساند
ولی چشمت عجب حیران بماند
ترا آن پیر اینجا دستگیر است
که رویش بهتر از بدر منیر است
ترا آن پیر گر بشتافتی باز
نماید او ترا انجام و آغاز
ترا آن پیر کل همراه بودست
از اوّل مر ترا همراه بودست
یکی پیریست یک بین در حقیقت
که بسپردست او راه شریعت
یکی پیریست همچون ماه تابان
بمعنی خوشتر ازخورشید تابان
یکی پیریست داد جمله داده
درونِ جان خود را برگشاده
یکی پیریست دائم با صفا او
که با هرکس کند اینجا وفا او
یکی پیریست حق را او بداند
از آن در عاقبت حیران بماند
یکی پیریست در عین فنایست
ز دید دید حق اندر بقایست
یکی پیریست جان درباخته او
کمال جان جان بشناخته او
یکی پیریست در لا راه برده
بدست اوست اینجاهفت پرده
یکی پیریست اندر راز اللّه
زند دم در عیان قل هواللّه
یکی پیریست از وحدت زند دم
ندیده هیچ جز اللّه هر دم
یکی پیریست از راز نمودار
که کرده فاش او این جمله اسرار
یکی پیریست واصل از عیانی
اگر اینجا تو قدر او بدانی
یکی پیریست جانان دیده اینجا
شده در ذات کل اینجای یکتا
یکی پیریست نامش میندانم
وگردانم بر هر کس بخوانم
یکی پیریست در ذات الهی
که او دریافت آیات الهی
یکی پیریست ذات حق بدیده
بسی اسرار گفته هم شنیده
یکی پیریست روحانی صفاتست
عیان مشتق شده از نور ذاتست
یکی پیریست کز وحدت سرآید
کسی کو دید اندوهش سرآید
یکی پیری است عالم زوست پر نور
میان واصلان این سرّ مشهور
یکی پیریست اینجا لا ابر لا
زده دم تا بمانده جمله یکتا
یقین میدان که پیر رهبر آمد
که از دیدار ربّ اکبر آمد
یقین میدان که ره او بازیابی
وزو تو زینت و اعزاز یابی
یقین دارو یقین این سرّ جمله
کند اینجایگه تدبیر جمله
از او یابی تو اینجاگاه درمان
کند جان تو دراینجای جانان
حقیقت اوست اینجا رهنمایت
نماید ناگهی دید خدایت
حقیقت اوست دیدار خداوند
زبان اینجایگه ای دوست دربند
حقیقت فاش نتوان گفت به زین
درون جان نظر کن زود خودبین
حقیقت فاش کرد اندر نهادم
از آن کین پیر خود را داد دادم
حقیقت فاش گشت و راز شد حق
رخم بنمود اینجا یار مطلق
حقیقت فاش گشت و یار آمد
کنون بی زحمت اغیار آمد
حقیقت فاش گشت و جان برون شد
دلم ذرّات کل را رهنمون شد
حقیقت فاش گشت و جان عیان دید
رخ دلدار بی نام ونشان دید
حقیقت فاش گشت و یار با ماست
نمود جزو و کل در خویش آراست
عیان شد آنچه پنهان بود اینجا
بدیدم آنچه بد مقصود اینجا
عیان شد یار اندر گفتگویم
ندانم تا دگر چیزی چگویم
عیان شد یار و از دیده نهانست
اگرچه جمله هم کون و مکانست
عیان شد یار و با ما آشنا شد
نمود جسم اندر جان فناشد
عیان شد یار و کل برقع برانداخت
همه آفاق را غلغل درانداخت
عیان شد یار و ناگه پرده برداشت
یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت
عیان شد یار اینجاگه تمامی
نمیگنجد بر او نیکنامی
عیان شد یار و اینجا واصلم کرد
میان جمله بیجان و دلم کرد
عیان شد یار و دیدارش بدیدم
بآخر هم بکام دل رسیدم
عیان شد یار اندر ذات ما را
بجان کردش بدل در ذات ما را
عیان شد یار و بیجان گشت عطّار
حقیقت عین جانان گشت عطّار
عیان شد یار و در دیدار جمله
همی گوید یقین اسرار جمله
عیان شد یار و برگفت آشکارا
حقیقت فاش کرد اینجای ما را
عیان شد یار و او را کس ندیدست
اگرچه در همه گفت و شنیدست
عیان شد یاروکل عین لقایست
نمود ابتدا و انتهایست
عیان شد یار و میگوید دمادم
میان جان و دل اسرار آدم
عیان شد یار و عین راز برگفت
نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت
بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان
نمود خویشتن بنمود اعیان
رموز عشق اینجا کس نداند
که یار اینجا بخود کلّی بخواند
رموز عشق کس نگشاد جز حق
که او عشقست و معشوقست مطلق
رموز عشق اگر اینجا بدانی
دل و جان بر رخ جانان فشانی
رموز عشق احمد برگشاد است
که او سرّ حقیقت داد دادست
رموز عشق بر وی منکشف شد
وجود او بحق کل متّصف شد
رموز عشق در قرآن بیان کرد
وجود خویشتن کل جان جان کرد
رموز عشق کل بگشاد از دید
که خود حق دید و خود را نیز حق دید
رموز عشق اینجاگه بیابی
درون جان اگر پیشش شتابی
رموز عشق او اینجا گشاید
همه راز نهانت رو نماید
رموز عشق اینجاگه کند فاش
اگر مردی برو خاک درش باش
رموز عشق میگوید ترا او
درون جان تست ای مرد نیکو
رموز عشق ذرّاتِ دو عالم
طلبکارند اینجاگه دمادم
رموز عشق میجویند ایشان
از آن پیدا شد اینجا راز پنهان
که دید عشق احمد دید در خود
از آن اسرار کل میدید در خود
ز عشق اینجاست چندین شور و افغان
نمییابد کسی اسرار پنهان
ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو
ابر ذرّات کل واصف شوی تو
ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو
در این میدان همی گوئی بری تو
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید
نمود قطرهها دریا نماید
ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود
حقیقت مرد را واصل شود زود
ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید
ز هر قطره دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان
که دریابی در اینجا جان جانان
نهان شو عشق را دریاب در کل
که افکنداست مر ذرّات در ذلّ
نهان شو عشق بین بیخویشتن شو
در اینجا گه برافکن جان و تن شو
نهان شو عشق را اینجا عیان بین
تو عشق اینجا نمود جان جان بین
نهان شو عشق میگوید نهان شو
بصورت این جهان و آن جهان شو
نهان شو عشق میگوید ترا باز
حجاب جان توئی صورت برانداز
نهان شو در نمود عشق اینجا
که تا بینی نمود عشق اینجا
نهان شو عشق را معشوقه گردان
چنین کردند اینجا جمله مردان
نهان شو تا عیان بینی تو دلدار
چرائی بیخود آخر هان تو دلدار
نهان شو در بلائی دل میامیز
اگرمرد رهی با عشق مستیز
نهان شو تا عیان اصل بینی
دمادم در نهادت وصل بینی
نهان شو درنهان و بین تو پیدا
درون را با برون در شور و غوغا
نهان شو همچو مردان جهان تو
ببر گوئی از اینجا رایگان تو
نهان شو تا بمانی جاودانی
که چون گردی نهان کلی بدانی
نهان شو اصل اینست ای برادر
نمود عشق واصل نیست بنگر
نهان شو حق درون بین از نمودار
اگر باشی تو اندر عشق بیدار
نهان شود تا تو جان با آشکاره
ببینی در زمان اینجا ستاره
کنی او را درون جان نهانی
شوی واصل ز اسرار و معانی
اگر از وصل او بوئی بری راه
تو باشی چون رسی با جملگی شاه
اگر از وصل او خواهی نشانی
ز من بشنو در اینجاگه بیانی
اگر از وصل او جان باختی تو
عیان او یقین بشناختی تو
اگر از وصل او نابود گردی
درون جان و دل معبود گردی
اگر از وصل او یابی دمی تو
نهی بر ریش جانت مرهمی تو
اگر از وصل او آزاد گردی
در اینجا بی نشان چون بادگردی
اگر از وصل او یابی تو اعزاز
حجاب جسم وجان یکره برانداز
اگر از وصل او دیدی تو قربت
ترا تا جاودانی هست دولت
ز وصلش عاشقان جانباز بودند
ازآن اینجای در اعزاز بودند
ز وصلش عاشقان جان برفشاندند
نه بر مانند تو حیران بمانند
ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست
میان عاشقان او داد داد است
ز وصلش جمله ذرّه درخروشند
در این دیگ فنا کلّی بجوشند
ز وصلش جمله اشیا هست گردان
تو هم مانند ایشانی یقین دان
ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش
ز خود دربسته و با عقل خاموش
ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو
همه در تست گردان باز بین تو
ز وصلش جملگی حیران و مستند
چو بود یار اندر نیست مستند
ز وصلش آفتاب اینجاست گردان
بسر پیوسته اندر چرخ گردان
ز وصلش ماه هر مه میگدازد
عیان خویش بود یار سازد
ز وصلش آسمان جوهر فشان است
بسی ره کرد و هم رازی ندانست
ز وصلش جملگی نابود گردند
در آن نابود کُل معبود گردند
ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت
اگرچه یافت آخر عین محنت
ز وصلش جان چنین اسرارگوید
همه ازدیدن دلدار گوید
ز وصلش گر عیان خواهی عیانست
درون جان بقای جاودانست
بقای جاودان دیدار یار است
کسی کو واقف اسرار یار است
بقای جاودان دانم معانی
که تو دیدم نشان بی نشانی
بقای جاودان زو بازدیدم
که از یار است این گفت و شنیدم
بقای جاودان دیدم رخ یار
رها کردم در اینجا پنج با چار
بقای جاودان دریاب در خود
که فارغ دل شوی از نیک و ز بد
بقای جاودان دیدم ز اعیان
شده در دید یار خویش پنهان
بقای جاودان خواهی برون شو
ز خود آنگه درون وهم برون شو
بقای جاودان گور است اینجا
نبیند خویش را جز عین یکتا
بقای جاودان راکس نداند
که جان شکرانه بر جانان فشاند
بقای جاودان معنیّ قرآنست
کزو مر جمله این اسرار پنهانست
بقای جاودان عشقست فانی
شو ای بیچاره تا او را بدانی
بقای جاودان سلطان عشقست
که این اسرارها برهان عشقست
بقای جاودان از عشق یابی
بوقتی کین نمود تن بیابی
بقای جاودان زو گشت حاصل
که جمله سالکان او کرد واصل
جهان دیدی که جمله در فنایست
ولی درسر همه عین بقایست
در آن سر جمله اندوه است و محنت
در آن سر جمله یابی عین قربت
در این سر جمله در غوغا فتادند
برستند آنکه اندر لافتادند
در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق
در آن سر هست جمله عین توفیق
در این سر انبیا دیدند بلایش
در آنجا یافتند بیشک لقایش
در آن سر این همه اندوه ودردست
در آن سر جمله را یابی که فرداست
در این سر ماتم است اینجا دمادم
در آن سر نیست چیزی جز که آدم
از آن سری که آمد جمله پیدا
بدان سر بینی اینجابشنواز ما
در این سر کن تو حاصل آن سری را
که گفتست این بیان شیخ سری را
در این سر گر بیابی سرّ آن سر
اگر مردی ز یک بینی بمگذر
گر این سر آنسرست آنسر این سر
شوی واصل یکی بینی سراسر
از آن سر رفته است اینجا که دیدی
از آن سر سرّ آن سر میندیدی
از آن سر آمدند ذرّات اینجا
در اینجا گه شدند بیشک هویدا
از آن سر آمدی پیدا شدی تو
از آن حیران دل و شیدا شدی تو
از آن سر آمدی ای سر ندیده
چرائی اوّل و آخر ندیده
از آن سر آمدی و فاش بودی
یقین دانم که بانقاش بودی
از آن سر آمدی تا بودی عالم
شدی پیدا و هستی بود آدم
از آن سر آمدی ای آدم جان
سفر کردی درون عالم جان
از آن سر آمدی در عین اینخاک
ندیدی جوهر اعیان افلاک
از آن سر آمدی بنگر که آنی
ولیکن چون کنم تا سر بدانی
از آن سر آمدی ای خفته در خواب
زمانی کرد بیدار و تو دریاب
از آن سر آمدی بیدار او شو
چرا مستی دمی هشیار او شو
از آن سر آمدی در جنّت جان
ز پیدائی شدی در حق تو پنهان
از آن سر آمدی فارغ بماندی
چو طفلی هان تو نابالغ بماندی
از آن سر آمدی و باز ماندی
ز حرص وشهوت اندر آزماندی
از آن سر آمدی در جستجوئی
بهرزه دائمادر گفت و گوئی
از آن سر آمدی و جان جانت
در اینجاگاه هست اکنون عیانت
از آن سر آمدی و چشم بگشای
همه ذرّات رادیدار بنمای
از آن سر آمدی بگشای رُخسار
جمال خویش را گردان پدیدار
جمال خویشتن بنمای اعیان
جمال از دوستان خویش پنهان
مکن جانا که جمله عاشقانند
بلاکش بهر تو بی جسم و جانند
مکن جانا چرا پنهان بماندی
بیک ره دست بر ما برفشاندی
مکن جانا ترا این خو نباشد
به پیش عاشقان نیکو نباشد
جمال تو وصال عاشقانست
لقای تو کمال جاودانست
دل وجانی و جان از تو خبردار
تو هم از عاشقان خود خبردار
خبر داری که در فریاد و سوزم
بپایان آمدم شب گشت روزم
خبر داری که جانم هست حیران
ترا میجویم اندر دید مردان
خبر داری که در اندوه و دردم
عیان بنمای تا من شاد گردم
خبر داری که در کوی تو هستم
همیشه خسته دل سوی تو هستم
خبر داری و میدانی تو حالم
نمودی ناگهی عین وصالم
خبر داری که در وصلت چسانم
که هر شب آه بر گردون رسانم
خبر داری که اندر درد هجران
چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان
خبر داری که چون خورشید فردم
گهی سرخی نموده گاه زردم
خبر داری که چون ماهم گدازان
بر خورشید رویت ای دل و جان
خبر داری کم از جنّت براندی
نپرسیدی که آخر چون بماندی
                                                                    
                            تو میدانی نمییارم بگفتار
که آدم گندمت اینجای خورد او
در این اسرار تو ماتم ببرد او
قضا پیوسته کن از پیش دانم
دمی دیگر ز جنّات مرانم
تو پیوستی نمود لعنت من
بکردستی بخود تو نخوت من
چنان دیدم که آدم را زبونست
که اسرار توام خود رهنمونست
مرنجانم در اینجا گه بزاری
که تاآدم خورد گندم بخواری
ورا اینجا زجنّاتت برون کن
دگر زهره ندارم تا که چون کن
مرا مقصود ز انعامت همین است
که میدانی مرا عین الیقین است
که آدم گندم اینجاگه خورد او
ز فعل زود من فرمان برد او
همه اسرار در پیشم عیانست
که روی تو تماشاگاه جانست
چنان ابلیس بد از شوق مهجور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
خطابی آمدش آنگه بدو باز
پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز
یقین دانست شد حاجت قبولش
ز عشق آمد عیان صاحب وصولش
یقین دانست کاینجا کار افتاد
بشد نزدیک آدم زود چون باد
سلامی کرد بر آدم نهانی
بگفت آدم تو نور جسم وجانی
توئی اعیان و استاد ملایک
عیان کل توئی اینجا فذلک
تو داری سلطنت امروز اینجا
توئی در جزو و کل فیروز اینجا
تو داری نور اسرار الهی
نشسته این زمان بر تخت شاهی
ترا دیدند اینجا کاردانی
ترا دادست اسرار نهانی
نمود تست آدم جنّت و حور
ز عکس تست اشیا جمله پر نور
همه از نور تست اینجا مزیّن
بتو شد آفرینش جمله روشن
ملایک کردهاند اینجا سجودت
که پنهان نیست اینجا بود بودت
توئی نوری که در ظلمت فتادی
ولی در عین این قربت فتادی
ترا دادست حق توفیق اینجا
که هستی این زمان نور مصفّا
حقیقت نور سرّ کردگاری
درون جزو و کل تو هوشیاری
بهشت عدن داری جاو ماوا
توئی امروز اندر عشق یکتار
ز نور عشق و سرّ لامکانی
درون جنّت و عین العیانی
بتو پیدا شده سرّ خداوند
ابا معنی تو صورت گشته پابند
مشو پابند چون جمله تو داری
که اعیان خدای کردگاری
تو داری آدم اسرار دل و جان
حقیقت هم تو هستی جان و جانان
نمیدانی که چون اینجا فتادی
که اندر صورت فانی نهادی
چرا اینجا بماندستی ندانی
ز من دریاب گر تو کاردانی
توئی حق مر ترا دانستهام کل
چرا افتادهٔ در عین این ذل
بخور هر چیز کان داری تمنّا
که از بهر تو چون کردست پیدا
همه لذّات بهر تست و جنّات
خوشی میدار خود در عین لذّات
قضا را پیش آدم رسته شد آن
دمادم از نمود سرّ سُبحان
بهر سوئی که آدم شد در آنجا
دمادم رسته میشد آن از آنجا
بهرجائی که آدم ساخت مسکن
برستی در زمان فی الحال گلشن
اشارت کرد شیطان گفت آن خور
که خوش چیزیست آن فرمان من بر
در این جنّات به زین تو نبینی
بشیرینی از این لذّات بینی
بخور این گندم آدم بر تو فرمان
دل خود را از این تو شادگردان
بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی
برو زینجا و کمتر زین سخن گوی
خداگفتست کین اینجا مخور تو
مرا از قول حق آری بدر تو
نباشد شرط این خوردن در اینجا
که گردانی مرا در لحظه رسوا
خدا گفتست و جبریل امینم
ندارم چشم کین گندم ببینم
نخواهم خوردن این را این زمان من
وگرنه اوفتم از غم چنان من
ز حق من ناگهانی دور افتم
ز رنج و غم عجب مهجور افتم
مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم
که من با حق چنان در قول خویشم
که گر جانم رود از تن در آن دم
نخواهد خوردن اینجا گندم آدم
بدو ابلیس گفت آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنیدت
اگر خواهی همی حق تو بخور زین
تو داری رفعت آیینه میبین
خدا با تست تو هم با خدائی
دوئی اینجا نگنجد در خدائی
چرا ترسان و بیچاره بماندی
مگر از سرّ حق چیزی نخواندی
تو هستی حکمت ونور نمودار
حجاب بیخودی از پیش بردار
خدا ما را ز بهر این فرستاد
ز ذات پاکش او پیغامها داد
که آدم گوی تا گندم خورد زود
که ما هستیم زو پیوسته خوشنود
ز قول حق ترا این راز گفتم
هر آنچه او بگفتت باز گفتم
نه من از خویش کردم اندر این دم
تو دانی این زمان میدان تو آدم
اگر قول من آری مر تو بر جای
بسی شادی ببینی اندر اینجای
خدا با من چنین گفتست کین گوی
ابا آدم تو رازم اینچنین گوی
که من آن دم ترا میآزمودم
وگرنه من غرض آنجا نبودم
چه باشد گر خوری در حضرت من
که تو داری نمود قدرت من
مرا مقصودم این بُد آدم اینجا
که فرمان بردی اندر حضرت ما
نخوردی مدتی گندم بجنّت
ترا میدیدم اندر عین قربت
درین قربت تو فرمانم ببردی
مر این گندم بقول ما نخوردی
ولی این دم برو گندم همی خَور
چو فرمان میبری فرمان من بَرْ
بفرمانم نخوردی هم بفرمان
بخور گندم اجازت دادمت هان
ز قول حق ترا من گفتم اسرار
بگفت این و بشد او ناپدیدار
عجائب ماند آدم گشت حیران
در این اسرار بود او راز پنهان
که میداند که چرخ سالخورده
چه بنماید بزیر هفت پرده
قضا بُد رفته آدم را در آن راز
که بتواند که گرداند قضا باز
قلم چون سرنوشت اینجا که داند
بجز او کو نوشت او خود بخواند
کسی بر سرّ حق واقف نگردد
کسی کوره نشد واصف نگردد
نیاید راست این معنی بگفتن
ترا از گوش دل باید شنفتن
هر آن کو حق شناسد این بداند
که اسرار من اینجا باز خواند
نداند راز سرّ حق تعالی
که جمله مخفیست در سرّ الّا
قضا او رانده بر فرق هر کس
در این اسرار اکنون تن زن و بس
اگر دانای راز اوّلینی
مر این اسرار اینجا بازبینی
اگر دانا و گرنادان فتادی
ز لا در لاآله اعیان فتادی
کسی کو باز بیند راز اول
نمود آخرش اینجا مبدّل
شود بر هر جهت بر شش جهاتش
ولی یکسان بود دید صفاتش
بهر کسوت که گرداند ترا یار
نمود راز او را پای میدار
اگر سنگت زند معشوقهٔ مست
به از کاری که با آن غیر پیوست
بلای قرب جانان خوش بلائیست
که آن جز با نمود انبیا نیست
بلای قرب جانان پای میدار
اگر خود مر ترا گرداندت خوار
بلای قرب جانان جمله خواریست
به پیش عاشقان این پایداریست
بلای قرب جانان هست محنت
ولی از بعد محنت هست دولت
بلای قرب جانان یافت آدم
نه یک لحظه که او را بُد دمادم
بلای قرب کش در پیش جانان
میان ناخوشی دل شادگردان
بلای قرب را آدم کشیدست
که او آخر جمال دوست دیدست
بلای قرب کش تا دوست یابی
چنان کآنجا کمال اوست یابی
بلای قرب کش وندر بلا باش
بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش
بلای قرب کش مانند ایشان
چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان
بلای قرب کش با حق شو انباز
ز نور عشق او میسوز و میساز
بلای قرب کش تا جان سپاری
اگر مردان مرد و هوشیاری
بلای قرب کش در باز جانت
که تا یابی لقای جاودانت
بلای قرب کش مانند جانان
اگر خود لعنتت ازدست جانان
بلای قرب کش در ناتوانی
که تا یابی لقای جاودانی
بلای قرب کش در بود اللّه
که این باشد عیان مقصود اللّه
بلای قرب کش تا راز بینی
هر آنچه کردهٔ گم باز بینی
بلای قرب آدم دید بس لا
نمودش باشد اندر لاهویدا
بلای قرب جانان نوح هم دید
که تا کشتی بگرد بحر گردید
بلای قرب ابراهیم از آتش
بدید و خوش در او خفتید خوشخوش
بلای قرب اسماعیل دیدست
که مراسحق با او سر بُریدست
بلای قرب موسی یافت بر طور
که باشد ز انبیا او راز مستور
بلای قرب هم دیدست یعقوب
که از پیش ویش گم گشت محبوب
بلای قرب یوسف در بُن چاه
کشید افتاد او آنگاه در جاه
بلای قرب ایّوب پیمبر
بسی دیدست سرد و گرم بر سر
بلای قرب یونس یافت اینجا
ببطن ماهی اندر عین دریا
بلای قرب هم اینجا زکریا
بدیدست ازنمود یار اینجا
بلای قرب کردش پاره پاره
که با حکم ازل کس نیست چاره
بلای قرب اینجا هم توبرخوان
ز دید دیو اینجا چون سلیمان
بلای قرب پیغامبر کشیدست
که اسرار دو عالم او شنیدست
بلای قرب او اینجا بسی دید
ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید
بلای قرب او دیده نبوّت
برون آورد مر جمله ز محنت
بلا او دید و حلم یار دانست
بهر دو عالم او اسرار دانست
حقیقت او بدانست جملهٔ راز
برش روشن شده انجام و آغاز
بلا دید و لقای جاودانی
ز حق دریافت اینجا درمعانی
بلا دید و سعادت یار او بود
گرچه جهل در انکار او بود
بلا دید و سعادت بد مر او را
ز بهر اوست چندین گفتگو را
لقا اودید کو خاتم عیان داشت
در اینجا او نمود جان جان داشت
لقا او دید و ختم انبیا شد
بگفت اسرار و عین مرتضی شد
محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند
که اعیان گشته در نور صفاتند
زهی راز خدا هر دو شمائید
شما بر هر دو عالم پیشوائید
بلا دیدند ایشان از نمودار
که ایشان داشتند اسرار جبّار
ز بهرتست دنیا گستریده
چوهر دو چشم عالم کس ندیده
درون جان شما اندر برونید
که اینجا رهنما و رهنمونید
شما در دید برتر از سمائید
که ما را هر دم اینجا پیشوائید
درون دیدار جان و دل حقیقت
نمودستند جانان مر حقیقت
حقیقت مرتضی سرّ خدا بود
محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود
اگر ایشان نبودی رهبر ما
بخاصّه در جهان پیغمبر ما
که من او را یقین بودم بتحقیق
از او من یافتم اسرار توفیق
درون جان من گویاست اینجا
اگرچه عقل کل جویاست اینجا
اگرچه عقل کل او بود رهبر
نمود عشق او دان راز اکبر
یقین بشناس احمد رادل و جان
که جانانست اندر دید اعیان
ز شیطان دور شو از قول اللّه
که بفریبد ترا اینجای ناگاه
اگرچه رهزنست اینجای شیطان
چو یاد حق بود اینجا به نتوان
که گِردِ تو بگردد گوشدار این
بجز دیدار حق چیزی بمگزین
ز یاد دوست جانت تازه گردان
مگرد اینجایگه از دید مردان
ز یاد دوست دائم در بقا باش
چو آیینه درون با صفا باش
ز یاد دوست یک لحظه مشو دور
که باشی تو همیشه غرقهٔ نور
ز یاد دوست جان و دل بر افشان
چنین کردند اینجا جمله مردان
ز یاد دوست اوّل یار یابی
اگر بود خودت اینجا بیابی
ز یاد دوست داری هر دو عالم
ز یاد دوست کن اینجا دمادم
دمادم یاد او از یاد مگذار
درون را با برون آباد میدار
بسی یادش کن و بگذار عالم
بشکر آنکه داری سرّ آدم
بسی یادش کن اندر جان و در دل
که او بگشایدت مر راز مشکل
بسی یادش کن و او بین حقیقت
منه پایت برون جان از شریعت
حقیقت شرع اینجا پیشوایست
نمود انبیا و اولیایست
حقیقت شرع بنماید ره راست
که دید حق در اینجاگاه یکتاست
حققت شرع دیدار اله است
که راهش مر ترا آن نیکخواهست
حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد
نمود زشت منثور و هبا کرد
ز شرعت روشنی جانا نماید
ترا دشوار یا آسان نماید
ز شرعت واصلی پیدا شود زود
ببینی ناگهان دیدار معبود
ز شرعت جان و دل گردد هواللّه
ببینی سرّ او اینجای ناگاه
حقیقت نور قرآن نور شرعست
که در جان نور او را اصل و فرعست
حقیقت نور قرآن در درونست
سوی حق اندر اینجا رهنمونست
حقیقت نور قرآن جان جانانست
ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست
حقیقت نور قرآن گر بدانی
نمود سرّ قرآن گر بخوانی
ترا اسرار کل گردد از آن فاش
عیان بینی میان جان تو نقاش
چو نقاش ازل اینجا با تست
درون جان و دل یکتای باتست
نمیبینی تو او را در شب و روز
از آن هستی تو دایم در تف و سوز
نمیبینی تو او را چون کنم من
که شکها از دلت بیرون کنم من
نمیبینی تو او را از حقایق
فروماندی تو در عین دقایق
ندیدی یار پنهان گشته اینجا
از آنی دائما سرگشته اینجا
ندیدی یار خود اندر دل و جان
ز پیدائی بماندستی تو پنهان
ندیدی یار اگر او را بدانی
دل و جان جملگی بر وی فشانی
ندیدی یار اندر عین دیده
که ماندستی تو در راز شنیده
تو در تقلید اکنون باز ماندی
چو اندر آذری و آز ماندی
تو از تقلید خیری مینیابی
چو جَدْیی در کُهستان میشتابی
بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو
که باز اینجا بری بوئی اگر تو
بسی گشتی و مقصودی ندیدی
در این حسرت تو بهبودی ندیدی
بسی گشتی ندیدی تو نمودی
زیان کردی ندیدی هیچ سودی
بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم
ندانستی یقین اسرار آدم
بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو
از این دریاندیدی جز خسی تو
بسی گشتی تو تا جانان بیابی
نمود راز او پنهان بیابی
بسی گشتی و دیدی سرّ این کار
نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار
بسی گشتی در اینجا از تک و تاز
که تا گم کرده را بینی دگر باز
بسی گشتی و خوردی خون دل تو
بماندی عاقبت اینجا خجل تو
بسی گشتی که تا یابی تو جوهر
نبودی اندر اینجا هیچ رهبر
نبودت رهبر و حیران بماندی
نه راهست اینکه اندر چه بماندی
نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص)
ندانستی تو مردیدار احمد(ص)
که تا درجات او را تو بیابی
ز جان و دل تو نزد او شتابی
بگوئی درد خود نزدیک اوفاش
ز بهر او تو اندر گفتگو باش
بجز شرعش مدان راز حقیقت
حقیقت دان عیان را از شریعت
اگر جانت شود رهبر همین است
که او در جان ترا عین الیقین است
اگر جان رهبر آید اندر این راه
رساند ناگهانت در بر شاه
اگر جان رهبر آید از دو عالم
حقیقت بگذری تا عین آدم
اگر جان رهبر آید حق ببینی
در اینجا راز او مطلق ببینی
اگر جان رهبر آید غم نماند
وجود عالمت این دم نماند
اگر جان رهبر آید در نمودار
نماند نقطه و اسرار و پرگار
اگر جان رهبر عطّار گردد
بگرد جمله چون پرگار گردد
چه شور است ای فرید آخر نگوئی
که پیوسته چنین در گفتگوئی
بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام
برافکندی بیک ره ننگ با نام
بگوئی فرع و اندر فرع پیچی
حقیقت بی شریعت هیچ هیچی
حقیقت با شریعت پایدارست
که اسرار شریعت پایدارست
در اسرار شریعت جان ندادی
قدم زینجایگه بیرون نهادی
حقیقت با شریعت هست محبوب
که شرع اندر حقیقت دار مطلوب
حقیقت با شریعت هر دو گنجند
که مخفی اندر این دار سپنجند
حقیقت با شریعت راز جانند
که پیدا در نهاد واصلانند
حقیقت با شریعت جانفزایند
که ناگاهی یقین جانان نمایند
حقیقت با شریعت پیشوادان
ز عین هر دو دیدار خدادان
حقیقت با شریعت رخ نمودند
گره از کار عالم برگشودند
حقیقت با شریعت نور ذاتند
که در جان و دل اعیان صفاتند
حقیقت با شریعت نور حق دان
که ایشانند هر دو مرد و حق دان
حقیقت با شریعت جوهر یار
نمود اندر تن عالم بیکبار
حجاب واصلان عین کمالست
حجاب سالکان جمله وبالست
حجاب جان همین صورت در اینجا
که چون پیدا نموده عین غوغا
حجاب آدم از گندم بدان راز
که دورانداخت او را از عیان باز
حجاب تست صورت را معانی
بقدر عقل تو راز نهانی
همی گویم مگر بیدار گردی
ز مستی یک زمان هشیار گردی
ترا چندین که گفتم بس نیامد
غم تو رفت و دل با من نیامد
ترا چندین جواهرهای پرنور
که بنمودست بر مانند منصور
دم منصور زن اندر حقیقت
جواهرها فشان اندر شریعت
دم منصور زن درعین مستی
چرا چندین دراینجا بت پرستی
دم منصور زن گر میتوانی
برافکن خویشتن تا وارهانی
دم منصور زن اینجا میندیش
حجاب هست خود بردار از پیش
دم منصور زن اندر لقا تو
بسوزان خویشتن اندر بقا تو
دم منصور زن اندر نمودار
ز عشقت گرکند اینجای بردار
دم منصور زن تو بی علایق
میندیش از همه دید خلایق
اگر اینجایگه قربان کنندت
نمود جان یقین جانان کنندت
اگر اینجا یکی غوغا کنی تو
نمود جسم را رسوا کنی تو
بعزّت گوی راز دید جانان
مکن اسرار را اینجای پنهان
بعزّت باش در هر دو جهان تو
چو مردان جان برافشان رایگان تو
اگر اسرار کل داری تو بنمای
وگرنه پر مرو چندین بهر جای
اگر داری حقیقت فاش گردان
برافکن نقش خود نقاش گردان
اگر داری حقیقت همچو منصور
اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور
اگر داری حقیقت راز گو فاش
میان جمله انسان نیکخو باش
اگر داری حقیقت همچو عطّار
نمودش فاش گردان تو باسرار
اگر داری حقیقت زن اناالحق
مترس و بازگو تو راز مطلق
اگر داری حقیقت حق بگو تو
چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو
اگر داری حقیقت جانت در باز
مکن از جان حذر هم سر تو درباز
سرت در باز تا شهباز بینی
همه گنجشک را شهباز بینی
سرت در باز در بازار دینی
که دیدستی بسی بازار دینی
سرت در باز و هم از جان میندیش
اناالحق گوی هم در خویش بیخویش
سرت در باز و زین عالم برون شو
همه ذرّات اینجا رهنمون شو
سرت در باز تا جانت شود یار
ولی اسرار کی گویم باغیار
سرت در باز چون منصور حلّاج
بنه بر فرّ معنی زود تو تاج
اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق
بری اندر میانه گوی توفیق
چرا بر جان همی لرزی چنین تو
از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو
چرا بر جان همی لرزی تو چون بید
بخواهی یافت تو دیدار جاوید
چرا برجان همی لرزی وخواری
نه بر مانند مردان پایداری
حیات جاودان در کشتن آمد
شقی را زین میان برگشتن آمد
حیات جاودان دیدست عطّار
سرخود را برید اینجایگه زار
حیات جاودانش گشت روزی
چرا بر جان خود چنین بسوزی
از آن ماندی تو بر مانند خفّاش
که نتوانی که بینی شمس را فاش
حیات جاودانم مینمایند
دمادم از نمودم میربایند
حیات جاودانم در نهادست
که معنی اندر اینجا داد دادست
حیات جاودانم کل نمودست
گره از کار من باری گشودست
حیات جاودانم در دل و جانست
دل و جان زنده از دیدار جانانست
حیات جاودانم نور یارست
که جانم در عیان منصور یارست
حیات جاودانم کل نمودند
همه در ذات از دیدم نمودند
حیات جاودان را سرد گردان
که صورت را از این تو بیخبردان
حیات جاودان دیدار یارست
در اینجا نور جانان آشکارست
حیات جاودان در نور ذاتست
که دیدار خدا عین صفاتست
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جانست و جانت هست معبود
بگفتم سرّ اسرارت همه فاش
ولی کوری تو بر مانند خفاش
چو خفاشی بمانده چشم بسته
در این کاشانهٔ رنگین نشسته
ز کوری ره نمیدانی تو در روز
کجاگردی تو ای بیچاره فیروز
علاج کورکی اینجا شود راست
ز من بشنو که این معنی شود راست
علاج کور مردن هست بتحقیق
که چون مرده شود در سرّ توفیق
شود بینا در آن عالم بیکبار
مگر اینجابداند سرّ اسرار
تو کوری صورت جانان ندیده
بزیر جاه دنیا پروریده
تو کور صورتی و مبتلائی
فرومانده تو در عین بلائی
تو کوری صورت چیزی ندیدی
چو کوران دائماً گفت و شنودی
تو چون خفاش اگر خورشید انور
نبینی کی شوی بیچاره رهبر
تو چون خفاش در تاریک جائی
ندیده اندر اینجا هیچ جائی
شب تاریک چون خفاش پرّان
توئی اینجایگه در درد و درمان
نمیدانم چه گوئی ماند مسکین
چگویم چون نئی اینجاتو حق بین
نمیدانی تو و غافل بماندی
چنین در عشق کل بیدل بماندی
نمیدانی در اینجا کز کجائی
فتاده اندر اینجا از چه جائی
نمیدانی که اوّل چون بدی تو
در آخر چون بدانی چونشدی تو
نمیدانی که چون یابی تو دلدار
گهی هشیار و گه در خواب و بیدار
نمیدانی زنادانان راهی
که بیدل در نمود دید شاهی
نمیدانی که چون بُد اوّلینت
کجا یابی در آخر آخرینت
نمیدانی که می آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنودت
نمیدانی که چون حیوان حیران
بمانده اندر اینجائی تو نادان
نمیدانی که جسمت از کجایست
نمود جانت اینجا از چه جایست
نمیدانی که پیری پیشوایت
کنی تا او شود مر رهنمایت
بدان غافل مباش و این تو دریاب
بسوی پیر خود آخر تو بشتاب
چو پیرتست اینجا در درونت
همو باشدبکلّی رهنمونت
چو پیر تست اینجا ره نموده
ترادر جان و دل آگه نموده
چو پیر تست اندر عین دیدار
اگر او را شوی از جان خریدار
ز پیرت راز کلّی برگشاید
در اینجا گه ویت جانان نماید
ز پیرت واصلی باشد بعالم
وز این دم اوفتی در عین آدم
ز پیرت راحت جان بازیابی
که خود گنجشک و او شهباز یابی
ز پیرت در سلوک آخر بیفتد
که آه اینجا حقیقت بر سر افتد
ز پیرت راز کل آید پدیدار
تو پیر خویشتن در عین جان دار
ترا پیریست اندر جان نهانی
که اوگوید همه راز معانی
ترا پیریست اندر آرزویت
گرفته هم درون و هم برونت
ترا پیریست اینجاگاه حاصل
که او مر سالکان کردست واصل
ترا پیریست رهبر حق نماهم
که دارند اندر اینجا در بقاهم
ترا بنماید اینجاگاه آن پیر
کند در جانت اینجاگاه تدبیر
ترا آن پیر کل واصل کند زود
همه مقصود جان حاصل کند زود
ترا آن پیر کل با حق رساند
ولی چشمت عجب حیران بماند
ترا آن پیر اینجا دستگیر است
که رویش بهتر از بدر منیر است
ترا آن پیر گر بشتافتی باز
نماید او ترا انجام و آغاز
ترا آن پیر کل همراه بودست
از اوّل مر ترا همراه بودست
یکی پیریست یک بین در حقیقت
که بسپردست او راه شریعت
یکی پیریست همچون ماه تابان
بمعنی خوشتر ازخورشید تابان
یکی پیریست داد جمله داده
درونِ جان خود را برگشاده
یکی پیریست دائم با صفا او
که با هرکس کند اینجا وفا او
یکی پیریست حق را او بداند
از آن در عاقبت حیران بماند
یکی پیریست در عین فنایست
ز دید دید حق اندر بقایست
یکی پیریست جان درباخته او
کمال جان جان بشناخته او
یکی پیریست در لا راه برده
بدست اوست اینجاهفت پرده
یکی پیریست اندر راز اللّه
زند دم در عیان قل هواللّه
یکی پیریست از وحدت زند دم
ندیده هیچ جز اللّه هر دم
یکی پیریست از راز نمودار
که کرده فاش او این جمله اسرار
یکی پیریست واصل از عیانی
اگر اینجا تو قدر او بدانی
یکی پیریست جانان دیده اینجا
شده در ذات کل اینجای یکتا
یکی پیریست نامش میندانم
وگردانم بر هر کس بخوانم
یکی پیریست در ذات الهی
که او دریافت آیات الهی
یکی پیریست ذات حق بدیده
بسی اسرار گفته هم شنیده
یکی پیریست روحانی صفاتست
عیان مشتق شده از نور ذاتست
یکی پیریست کز وحدت سرآید
کسی کو دید اندوهش سرآید
یکی پیری است عالم زوست پر نور
میان واصلان این سرّ مشهور
یکی پیریست اینجا لا ابر لا
زده دم تا بمانده جمله یکتا
یقین میدان که پیر رهبر آمد
که از دیدار ربّ اکبر آمد
یقین میدان که ره او بازیابی
وزو تو زینت و اعزاز یابی
یقین دارو یقین این سرّ جمله
کند اینجایگه تدبیر جمله
از او یابی تو اینجاگاه درمان
کند جان تو دراینجای جانان
حقیقت اوست اینجا رهنمایت
نماید ناگهی دید خدایت
حقیقت اوست دیدار خداوند
زبان اینجایگه ای دوست دربند
حقیقت فاش نتوان گفت به زین
درون جان نظر کن زود خودبین
حقیقت فاش کرد اندر نهادم
از آن کین پیر خود را داد دادم
حقیقت فاش گشت و راز شد حق
رخم بنمود اینجا یار مطلق
حقیقت فاش گشت و یار آمد
کنون بی زحمت اغیار آمد
حقیقت فاش گشت و جان برون شد
دلم ذرّات کل را رهنمون شد
حقیقت فاش گشت و جان عیان دید
رخ دلدار بی نام ونشان دید
حقیقت فاش گشت و یار با ماست
نمود جزو و کل در خویش آراست
عیان شد آنچه پنهان بود اینجا
بدیدم آنچه بد مقصود اینجا
عیان شد یار اندر گفتگویم
ندانم تا دگر چیزی چگویم
عیان شد یار و از دیده نهانست
اگرچه جمله هم کون و مکانست
عیان شد یار و با ما آشنا شد
نمود جسم اندر جان فناشد
عیان شد یار و کل برقع برانداخت
همه آفاق را غلغل درانداخت
عیان شد یار و ناگه پرده برداشت
یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت
عیان شد یار اینجاگه تمامی
نمیگنجد بر او نیکنامی
عیان شد یار و اینجا واصلم کرد
میان جمله بیجان و دلم کرد
عیان شد یار و دیدارش بدیدم
بآخر هم بکام دل رسیدم
عیان شد یار اندر ذات ما را
بجان کردش بدل در ذات ما را
عیان شد یار و بیجان گشت عطّار
حقیقت عین جانان گشت عطّار
عیان شد یار و در دیدار جمله
همی گوید یقین اسرار جمله
عیان شد یار و برگفت آشکارا
حقیقت فاش کرد اینجای ما را
عیان شد یار و او را کس ندیدست
اگرچه در همه گفت و شنیدست
عیان شد یاروکل عین لقایست
نمود ابتدا و انتهایست
عیان شد یار و میگوید دمادم
میان جان و دل اسرار آدم
عیان شد یار و عین راز برگفت
نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت
بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان
نمود خویشتن بنمود اعیان
رموز عشق اینجا کس نداند
که یار اینجا بخود کلّی بخواند
رموز عشق کس نگشاد جز حق
که او عشقست و معشوقست مطلق
رموز عشق اگر اینجا بدانی
دل و جان بر رخ جانان فشانی
رموز عشق احمد برگشاد است
که او سرّ حقیقت داد دادست
رموز عشق بر وی منکشف شد
وجود او بحق کل متّصف شد
رموز عشق در قرآن بیان کرد
وجود خویشتن کل جان جان کرد
رموز عشق کل بگشاد از دید
که خود حق دید و خود را نیز حق دید
رموز عشق اینجاگه بیابی
درون جان اگر پیشش شتابی
رموز عشق او اینجا گشاید
همه راز نهانت رو نماید
رموز عشق اینجاگه کند فاش
اگر مردی برو خاک درش باش
رموز عشق میگوید ترا او
درون جان تست ای مرد نیکو
رموز عشق ذرّاتِ دو عالم
طلبکارند اینجاگه دمادم
رموز عشق میجویند ایشان
از آن پیدا شد اینجا راز پنهان
که دید عشق احمد دید در خود
از آن اسرار کل میدید در خود
ز عشق اینجاست چندین شور و افغان
نمییابد کسی اسرار پنهان
ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو
ابر ذرّات کل واصف شوی تو
ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو
در این میدان همی گوئی بری تو
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید
نمود قطرهها دریا نماید
ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود
حقیقت مرد را واصل شود زود
ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید
ز هر قطره دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان
که دریابی در اینجا جان جانان
نهان شو عشق را دریاب در کل
که افکنداست مر ذرّات در ذلّ
نهان شو عشق بین بیخویشتن شو
در اینجا گه برافکن جان و تن شو
نهان شو عشق را اینجا عیان بین
تو عشق اینجا نمود جان جان بین
نهان شو عشق میگوید نهان شو
بصورت این جهان و آن جهان شو
نهان شو عشق میگوید ترا باز
حجاب جان توئی صورت برانداز
نهان شو در نمود عشق اینجا
که تا بینی نمود عشق اینجا
نهان شو عشق را معشوقه گردان
چنین کردند اینجا جمله مردان
نهان شو تا عیان بینی تو دلدار
چرائی بیخود آخر هان تو دلدار
نهان شو در بلائی دل میامیز
اگرمرد رهی با عشق مستیز
نهان شو تا عیان اصل بینی
دمادم در نهادت وصل بینی
نهان شو درنهان و بین تو پیدا
درون را با برون در شور و غوغا
نهان شو همچو مردان جهان تو
ببر گوئی از اینجا رایگان تو
نهان شو تا بمانی جاودانی
که چون گردی نهان کلی بدانی
نهان شو اصل اینست ای برادر
نمود عشق واصل نیست بنگر
نهان شو حق درون بین از نمودار
اگر باشی تو اندر عشق بیدار
نهان شود تا تو جان با آشکاره
ببینی در زمان اینجا ستاره
کنی او را درون جان نهانی
شوی واصل ز اسرار و معانی
اگر از وصل او بوئی بری راه
تو باشی چون رسی با جملگی شاه
اگر از وصل او خواهی نشانی
ز من بشنو در اینجاگه بیانی
اگر از وصل او جان باختی تو
عیان او یقین بشناختی تو
اگر از وصل او نابود گردی
درون جان و دل معبود گردی
اگر از وصل او یابی دمی تو
نهی بر ریش جانت مرهمی تو
اگر از وصل او آزاد گردی
در اینجا بی نشان چون بادگردی
اگر از وصل او یابی تو اعزاز
حجاب جسم وجان یکره برانداز
اگر از وصل او دیدی تو قربت
ترا تا جاودانی هست دولت
ز وصلش عاشقان جانباز بودند
ازآن اینجای در اعزاز بودند
ز وصلش عاشقان جان برفشاندند
نه بر مانند تو حیران بمانند
ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست
میان عاشقان او داد داد است
ز وصلش جمله ذرّه درخروشند
در این دیگ فنا کلّی بجوشند
ز وصلش جمله اشیا هست گردان
تو هم مانند ایشانی یقین دان
ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش
ز خود دربسته و با عقل خاموش
ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو
همه در تست گردان باز بین تو
ز وصلش جملگی حیران و مستند
چو بود یار اندر نیست مستند
ز وصلش آفتاب اینجاست گردان
بسر پیوسته اندر چرخ گردان
ز وصلش ماه هر مه میگدازد
عیان خویش بود یار سازد
ز وصلش آسمان جوهر فشان است
بسی ره کرد و هم رازی ندانست
ز وصلش جملگی نابود گردند
در آن نابود کُل معبود گردند
ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت
اگرچه یافت آخر عین محنت
ز وصلش جان چنین اسرارگوید
همه ازدیدن دلدار گوید
ز وصلش گر عیان خواهی عیانست
درون جان بقای جاودانست
بقای جاودان دیدار یار است
کسی کو واقف اسرار یار است
بقای جاودان دانم معانی
که تو دیدم نشان بی نشانی
بقای جاودان زو بازدیدم
که از یار است این گفت و شنیدم
بقای جاودان دیدم رخ یار
رها کردم در اینجا پنج با چار
بقای جاودان دریاب در خود
که فارغ دل شوی از نیک و ز بد
بقای جاودان دیدم ز اعیان
شده در دید یار خویش پنهان
بقای جاودان خواهی برون شو
ز خود آنگه درون وهم برون شو
بقای جاودان گور است اینجا
نبیند خویش را جز عین یکتا
بقای جاودان راکس نداند
که جان شکرانه بر جانان فشاند
بقای جاودان معنیّ قرآنست
کزو مر جمله این اسرار پنهانست
بقای جاودان عشقست فانی
شو ای بیچاره تا او را بدانی
بقای جاودان سلطان عشقست
که این اسرارها برهان عشقست
بقای جاودان از عشق یابی
بوقتی کین نمود تن بیابی
بقای جاودان زو گشت حاصل
که جمله سالکان او کرد واصل
جهان دیدی که جمله در فنایست
ولی درسر همه عین بقایست
در آن سر جمله اندوه است و محنت
در آن سر جمله یابی عین قربت
در این سر جمله در غوغا فتادند
برستند آنکه اندر لافتادند
در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق
در آن سر هست جمله عین توفیق
در این سر انبیا دیدند بلایش
در آنجا یافتند بیشک لقایش
در آن سر این همه اندوه ودردست
در آن سر جمله را یابی که فرداست
در این سر ماتم است اینجا دمادم
در آن سر نیست چیزی جز که آدم
از آن سری که آمد جمله پیدا
بدان سر بینی اینجابشنواز ما
در این سر کن تو حاصل آن سری را
که گفتست این بیان شیخ سری را
در این سر گر بیابی سرّ آن سر
اگر مردی ز یک بینی بمگذر
گر این سر آنسرست آنسر این سر
شوی واصل یکی بینی سراسر
از آن سر رفته است اینجا که دیدی
از آن سر سرّ آن سر میندیدی
از آن سر آمدند ذرّات اینجا
در اینجا گه شدند بیشک هویدا
از آن سر آمدی پیدا شدی تو
از آن حیران دل و شیدا شدی تو
از آن سر آمدی ای سر ندیده
چرائی اوّل و آخر ندیده
از آن سر آمدی و فاش بودی
یقین دانم که بانقاش بودی
از آن سر آمدی تا بودی عالم
شدی پیدا و هستی بود آدم
از آن سر آمدی ای آدم جان
سفر کردی درون عالم جان
از آن سر آمدی در عین اینخاک
ندیدی جوهر اعیان افلاک
از آن سر آمدی بنگر که آنی
ولیکن چون کنم تا سر بدانی
از آن سر آمدی ای خفته در خواب
زمانی کرد بیدار و تو دریاب
از آن سر آمدی بیدار او شو
چرا مستی دمی هشیار او شو
از آن سر آمدی در جنّت جان
ز پیدائی شدی در حق تو پنهان
از آن سر آمدی فارغ بماندی
چو طفلی هان تو نابالغ بماندی
از آن سر آمدی و باز ماندی
ز حرص وشهوت اندر آزماندی
از آن سر آمدی در جستجوئی
بهرزه دائمادر گفت و گوئی
از آن سر آمدی و جان جانت
در اینجاگاه هست اکنون عیانت
از آن سر آمدی و چشم بگشای
همه ذرّات رادیدار بنمای
از آن سر آمدی بگشای رُخسار
جمال خویش را گردان پدیدار
جمال خویشتن بنمای اعیان
جمال از دوستان خویش پنهان
مکن جانا که جمله عاشقانند
بلاکش بهر تو بی جسم و جانند
مکن جانا چرا پنهان بماندی
بیک ره دست بر ما برفشاندی
مکن جانا ترا این خو نباشد
به پیش عاشقان نیکو نباشد
جمال تو وصال عاشقانست
لقای تو کمال جاودانست
دل وجانی و جان از تو خبردار
تو هم از عاشقان خود خبردار
خبر داری که در فریاد و سوزم
بپایان آمدم شب گشت روزم
خبر داری که جانم هست حیران
ترا میجویم اندر دید مردان
خبر داری که در اندوه و دردم
عیان بنمای تا من شاد گردم
خبر داری که در کوی تو هستم
همیشه خسته دل سوی تو هستم
خبر داری و میدانی تو حالم
نمودی ناگهی عین وصالم
خبر داری که در وصلت چسانم
که هر شب آه بر گردون رسانم
خبر داری که اندر درد هجران
چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان
خبر داری که چون خورشید فردم
گهی سرخی نموده گاه زردم
خبر داری که چون ماهم گدازان
بر خورشید رویت ای دل و جان
خبر داری کم از جنّت براندی
نپرسیدی که آخر چون بماندی
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در پردههای اسرار نی فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه میگوئی همی گوید که بشتاب
                                    
برون از نه فلک اسرار دریاب
چو من نُه زخم دارم در حقیقت
گذشتستم ز نه پرده حقیقت
ده و دو پرده اینجا مینوازم
دل عشّاق در پرده نوازم
ده و دو پرده دارم در درون من
شدم عشاق کل را رهنمون من
ده و دو پرده دارم بر دریده
عیان اینجا منم خود راز دیده
ده و دو پرده در یک پرده دارم
از آن من پردهها گم کرده دارم
بگاهی کاندر آیم من بآواز
کنم من پردهها اینجایگه باز
چو اندر پرده سازم پرده سازی
نمایم در درون پرده رازی
چو آیم در خروش اینجا نهانی
کنم من پردهها پاره عیانی
دل عشّاق از پرده برآرم
درون را با برونش شاد دارم
دل عشّاق را اندر نوایم
حقیقت سرّ ربانی نمایم
دل عشّاق از من ناز بیند
عیانِ رازِ من او باز بیند
دل عشّاق از من یافت اسرار
که میگوئیم اینجا قصّهٔ یار
زبان بیزبانی یافتم من
نشان بی نشان یافتم من
زبانم بیزبان اسرار گوید
همه اینجایگه از یار گوید
کسی گوید که ساز من شناسد
پس آنگه دید را از من شناسد
کسی باید که دریابد در آن دم
که من زاری کنم اینجادمادم
ز درد من خبر یابد زمانی
ز من او گوش دارد داستانی
ز درد خود بداند درد خود او
اگر این سرّ بدانی هست نیکو
ز درد من خبر دریاب از جان
که بنمایم ترا اسرار پنهان
ز درد من خبر داری در اینجا
که از بهرچه دارم شور و غوغا
دمی ز آندم عیانی یافتم من
وز آندم کُل معانی یافتم من
دمی ز آندم مرا دردم نمودند
از آندم مرهم دردم نمودند
دمی ز آندم مرا اندر دم آمد
تو گوئی زخم ما را مرهم آمد
دمی دارم از آندم درخروشم
وز آندم اینچنین در عین جوشم
دمی دارم از آندم یافته من
که درد عشقِ آدم یافته من
دمی دارم از آندم یافته راز
همی نالم که هستم سخت افگار
دمی دارم از آندم در نمودم
از آن زاری در آنجاگه نمودم
دمی دارم من اندر دم شده جان
از آن میگویمت اسرار پنهان
از آن دم یافتم این دمدمه من
کنم اندر دم تو زمزمه من
چو من بگشایم آندم ازدم تو
شوم در جان و در دل همدم تو
چو من بگشایم اندر زار زاری
کنم فریادها در بیقراری
اگر مردی چو من پیوسته می زار
که تو هم زخمها داری ز دلدار
چو من گر ناله و فریاد داری
وز آن دم اندر این دم یار داری
چو من اینجا بدانی تو دمادم
که مر چون اوفتاد اسرار آدم
در آندم آدم آمد قصّهٔ او
که آمد اندر اینجا غصّه او
در آندم چون درون جنّت افتاد
ز شیطان ناگهی در محنت افتاد
دریغا این همه اعزاز و رفعت
دریغا آن همه اعیان و قربت
که از ابلیس دون افتاد بر باد
از آن میآیدم اندر نفس یاد
                                                                    
                            برون از نه فلک اسرار دریاب
چو من نُه زخم دارم در حقیقت
گذشتستم ز نه پرده حقیقت
ده و دو پرده اینجا مینوازم
دل عشّاق در پرده نوازم
ده و دو پرده دارم در درون من
شدم عشاق کل را رهنمون من
ده و دو پرده دارم بر دریده
عیان اینجا منم خود راز دیده
ده و دو پرده در یک پرده دارم
از آن من پردهها گم کرده دارم
بگاهی کاندر آیم من بآواز
کنم من پردهها اینجایگه باز
چو اندر پرده سازم پرده سازی
نمایم در درون پرده رازی
چو آیم در خروش اینجا نهانی
کنم من پردهها پاره عیانی
دل عشّاق از پرده برآرم
درون را با برونش شاد دارم
دل عشّاق را اندر نوایم
حقیقت سرّ ربانی نمایم
دل عشّاق از من ناز بیند
عیانِ رازِ من او باز بیند
دل عشّاق از من یافت اسرار
که میگوئیم اینجا قصّهٔ یار
زبان بیزبانی یافتم من
نشان بی نشان یافتم من
زبانم بیزبان اسرار گوید
همه اینجایگه از یار گوید
کسی گوید که ساز من شناسد
پس آنگه دید را از من شناسد
کسی باید که دریابد در آن دم
که من زاری کنم اینجادمادم
ز درد من خبر یابد زمانی
ز من او گوش دارد داستانی
ز درد خود بداند درد خود او
اگر این سرّ بدانی هست نیکو
ز درد من خبر دریاب از جان
که بنمایم ترا اسرار پنهان
ز درد من خبر داری در اینجا
که از بهرچه دارم شور و غوغا
دمی ز آندم عیانی یافتم من
وز آندم کُل معانی یافتم من
دمی ز آندم مرا دردم نمودند
از آندم مرهم دردم نمودند
دمی ز آندم مرا اندر دم آمد
تو گوئی زخم ما را مرهم آمد
دمی دارم از آندم درخروشم
وز آندم اینچنین در عین جوشم
دمی دارم از آندم یافته من
که درد عشقِ آدم یافته من
دمی دارم از آندم یافته راز
همی نالم که هستم سخت افگار
دمی دارم از آندم در نمودم
از آن زاری در آنجاگه نمودم
دمی دارم من اندر دم شده جان
از آن میگویمت اسرار پنهان
از آن دم یافتم این دمدمه من
کنم اندر دم تو زمزمه من
چو من بگشایم آندم ازدم تو
شوم در جان و در دل همدم تو
چو من بگشایم اندر زار زاری
کنم فریادها در بیقراری
اگر مردی چو من پیوسته می زار
که تو هم زخمها داری ز دلدار
چو من گر ناله و فریاد داری
وز آن دم اندر این دم یار داری
چو من اینجا بدانی تو دمادم
که مر چون اوفتاد اسرار آدم
در آندم آدم آمد قصّهٔ او
که آمد اندر اینجا غصّه او
در آندم چون درون جنّت افتاد
ز شیطان ناگهی در محنت افتاد
دریغا این همه اعزاز و رفعت
دریغا آن همه اعیان و قربت
که از ابلیس دون افتاد بر باد
از آن میآیدم اندر نفس یاد
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در عریانی و بی روئی آدم علیه السّلام گویدو ملامت کردن حضرت جبرئیل علیه السلام مر او را در خوردن گندم فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بحالی جبرئیل آمد ز داور
                                    
بگفت آدم نمود خویش بنگر
ببین تا بر سرت اکنون چه آمد
ندیدی کین بلایت از که آمد
نگفتم مر ترا گندم مخور تو
همی فرمان دیو انجام مبر تو
بگفتم مر ترا فرمان نبردی
بقول دیو مر گندم بخوردی
ز فعل زشت شیطان در بلائی
چنین استاده رسوا مبتلائی
نبردی هیچ فرمان خداوند
فتادی این چنین مجروح در بند
کسی هرگز کند آنچه تو کردی
که مر فرمان زخود راه ببردی
ز نافرمانی اکنون دور ماندی
بماتم در میان سور ماندی
زنافرمانی اکنون خوار گشتی
تو و حوّا چنین غمخوار گشتی
کنون این درد را درمان نباشد
که کار حق چنین آسان نباشد
چو خود کردی و خود خوردی سرانجام
بشد ننگ و بشد یکبارگی نام
ملایک درتو حیرانند جمله
ز اندوه تو گریانند جمله
تمام حوریان از بهرت آدم
در اینجا خون دل افشان دم دم
زمین و آسمانها در خروشست
ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست
ترا از ره ببرد و دادگندم
فکندت ناگهان اینجایگه گم
ترا از ره ببرد آن زشت مکّار
کند شیطان بعالم این چنین کار
ترا بد خصم آدم نفس و شیطان
ترا افکنده از ره او بدینسان
ترا بُد دشمن و شد دوست اینجا
وطن کرده درون پوست اینجا
ترا او دشمن است و خوار کردست
چنین اینجایگه افگار کردست
ترا از ره ببرد و قول او گوش
بکردی و شُدَت حق کل فراموش
بقول او خودت بر باد دادی
تو قول حق زجان دادی ندادی
ز قول اوگنهکاری در این دم
ز من بشنو درست اکنون تو آدم
ز قول او گنهکاری گنهکار
بقول حق سزاواری سزاوار
ز قول او خود اندر چه فکندی
که تاحیران و زار و مستمندی
ز قول او چنین رسوائی آدم
چنین حیران دل و شیدائی آدم
ستاده آدم اندر نزد جبریل
سیه رخ مانده او از سرّ تاویل
شده از دست کار و گشته افگار
فرومانده ضعیف و خوار وبی یار
                                                                    
                            بگفت آدم نمود خویش بنگر
ببین تا بر سرت اکنون چه آمد
ندیدی کین بلایت از که آمد
نگفتم مر ترا گندم مخور تو
همی فرمان دیو انجام مبر تو
بگفتم مر ترا فرمان نبردی
بقول دیو مر گندم بخوردی
ز فعل زشت شیطان در بلائی
چنین استاده رسوا مبتلائی
نبردی هیچ فرمان خداوند
فتادی این چنین مجروح در بند
کسی هرگز کند آنچه تو کردی
که مر فرمان زخود راه ببردی
ز نافرمانی اکنون دور ماندی
بماتم در میان سور ماندی
زنافرمانی اکنون خوار گشتی
تو و حوّا چنین غمخوار گشتی
کنون این درد را درمان نباشد
که کار حق چنین آسان نباشد
چو خود کردی و خود خوردی سرانجام
بشد ننگ و بشد یکبارگی نام
ملایک درتو حیرانند جمله
ز اندوه تو گریانند جمله
تمام حوریان از بهرت آدم
در اینجا خون دل افشان دم دم
زمین و آسمانها در خروشست
ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست
ترا از ره ببرد و دادگندم
فکندت ناگهان اینجایگه گم
ترا از ره ببرد آن زشت مکّار
کند شیطان بعالم این چنین کار
ترا بد خصم آدم نفس و شیطان
ترا افکنده از ره او بدینسان
ترا بُد دشمن و شد دوست اینجا
وطن کرده درون پوست اینجا
ترا او دشمن است و خوار کردست
چنین اینجایگه افگار کردست
ترا از ره ببرد و قول او گوش
بکردی و شُدَت حق کل فراموش
بقول او خودت بر باد دادی
تو قول حق زجان دادی ندادی
ز قول اوگنهکاری در این دم
ز من بشنو درست اکنون تو آدم
ز قول او گنهکاری گنهکار
بقول حق سزاواری سزاوار
ز قول او خود اندر چه فکندی
که تاحیران و زار و مستمندی
ز قول او چنین رسوائی آدم
چنین حیران دل و شیدائی آدم
ستاده آدم اندر نزد جبریل
سیه رخ مانده او از سرّ تاویل
شده از دست کار و گشته افگار
فرومانده ضعیف و خوار وبی یار
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در عتاب کردن حضرت آفریدگار عزّ شأنه با آدم در گندم خوردن و عاجز شدن آدم در گناه و مقرّ شدن و توبه کردن فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ندا آمد زحضرت ناگهانی
                                    
ز من بشنو تو این سرّ معانی
که ای آدم نگفتم مر تراهان
بخوردی گندمت آخر بخورهان
بگو تاگندم از بهر چه خوردی
تو فرمان من اینجاگه نبردی
ز نافرمانیت اکنون چسازم
ترا در آتش غیرت گدازم
بسوزانم کنونت در تف نار
ایا آدم همی روزی بصد بار
تو هستی بیخبر اکنون ز ذاتم
تو افکندی عیان اینجا صفاتم
بگو با من کنون و ده جوابم
وگرنه ز آتش غیرت بتابم
بسوزانم بیک لحظه دل وجانت
بگو با من کنون اسرارو برهانت
ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم
بعجزی برگشاد آن لحظه او دم
زبان بگشاد کای دانای اسرار
تو میدانی چگویم من بگفتار
تو دانائی من اینجاگه چگویم
ستاده مبتلا و زرد رویم
تو دانائی و میدانی ز حالم
که این دم اوفتاده در وبالم
تو دانائی و آگاهی ز اسرار
نمییارم زدن دم را بگفتار
گنه کارم فتاده در چَه و گِل
که از قولت نبودم آگه دل
گنهکارم فتاده در بُن چاه
مرا ابلیس گردانید گمراه
مرا ابلیس اینجا وسوسه کرد
بدادم گندم اینجا را ابر خورد
مرا ابلیس اینجا رهنمون شد
دلم از خویشتن کلّی برون شد
مرا ابلیس کرد اینجا بخواری
نکردم من ز رازت پایداری
مرا از ره ببرد و داد گندم
مرا کرد ازوصالت ناگهان گم
مرا از ره ببرد و کرد خوارم
تبه کرد او بهرزه روزگارم
مرا از ره ببرد و داوری ساخت
چو مومم ناگهان در نار بگداخت
مرا از ره ببرد و کرد رسوا
تو میدانی که هستی ذات یکتا
تو میدانی کس اسرارت نداند
که آدم اینچنین مسکین بماند
تو میدانی و دانائی ترا است
که ذات تو ببود جان بپیوست
کنون تو حاکمی بد کرد آدم
بر این ریش دلش هم نه تومرهم
اگرچه من بدی کردم در اینجا
شدم اندر نمود خویش رسوا
اگرچه من بدی کردم در آخر
توئی دانا توئی اوّل تو آخر
بدی کردم ببخشم رایگان تو
که هستی مر خدای غیب دان تو
بدی کردم در اینجا بد مگیرم
میان این بلا تو دستگیرم
بدی کردم بنفس خویشتن من
شده تاریک چون شب روز روشن
بدی کردم بنفس خود نهانی
فتادم در بلا اکنون تودانی
بدی کردم بنفس خود یقین من
نبودم اندر اول پیش بین من
بدی کردم ندانستم گنهکار
منم، تو عالِمِ سرّی و ستّار
بدی کردم بپوشان سرّم اینجا
که در درگاه تو هستیم رسوا
ز رسوائی کنون طاقت ندارم
که سر در حضرت جانان برآرم
ز رسوائی مرا طاقت شده طاق
که در درگاه تو ماندم چنین عاق
ز رسوائی که آمد بر سر من
توخواهی بود اینجا رهبر من
برسوائی چنین مگذار آدم
که عاجز مانده است او اندر این دم
چنین مگذار آدم را تو حیران
بفضل خود تو او را شاد گردان
چنین مگذار آدم را چنین خوار
بپوشان سرّ او دانای ستّار
چنین مگذار آدم را دلش خون
بمانده در بهشتت زار و محزون
چنین مگذارم و تو دستگیرم
که کس نبود به جز تو دستگیرم
چنین مگذار اینجا مبتلا باز
چنینم در بلای عشق مگداز
دلم خون شد در این رسوائی خود
که میدانم که بد کردم همین بد
بدیّ من ببخش و درگذارم
که هستی در دو عالم کردگارم
چو شیطانم بدی کرد و بدی ساخت
چنین بازی مرا اینجا بپرداخت
چنین بازیچه دادم در بهشتم
چو یاد تو من از خاطر بهشتم
چنین بازیچه دادم بیخود اینجا
ابا من کرد شیطان مر بد اینجا
چو شیطان بود اینجا همچو دشمن
چنین کرد اودر اینجایم ابامن
ولیکن من زخود دیدم ز شیطان
توئی ستّار و هم غفار و رحمان
                                                                    
                            ز من بشنو تو این سرّ معانی
که ای آدم نگفتم مر تراهان
بخوردی گندمت آخر بخورهان
بگو تاگندم از بهر چه خوردی
تو فرمان من اینجاگه نبردی
ز نافرمانیت اکنون چسازم
ترا در آتش غیرت گدازم
بسوزانم کنونت در تف نار
ایا آدم همی روزی بصد بار
تو هستی بیخبر اکنون ز ذاتم
تو افکندی عیان اینجا صفاتم
بگو با من کنون و ده جوابم
وگرنه ز آتش غیرت بتابم
بسوزانم بیک لحظه دل وجانت
بگو با من کنون اسرارو برهانت
ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم
بعجزی برگشاد آن لحظه او دم
زبان بگشاد کای دانای اسرار
تو میدانی چگویم من بگفتار
تو دانائی من اینجاگه چگویم
ستاده مبتلا و زرد رویم
تو دانائی و میدانی ز حالم
که این دم اوفتاده در وبالم
تو دانائی و آگاهی ز اسرار
نمییارم زدن دم را بگفتار
گنه کارم فتاده در چَه و گِل
که از قولت نبودم آگه دل
گنهکارم فتاده در بُن چاه
مرا ابلیس گردانید گمراه
مرا ابلیس اینجا وسوسه کرد
بدادم گندم اینجا را ابر خورد
مرا ابلیس اینجا رهنمون شد
دلم از خویشتن کلّی برون شد
مرا ابلیس کرد اینجا بخواری
نکردم من ز رازت پایداری
مرا از ره ببرد و داد گندم
مرا کرد ازوصالت ناگهان گم
مرا از ره ببرد و کرد خوارم
تبه کرد او بهرزه روزگارم
مرا از ره ببرد و داوری ساخت
چو مومم ناگهان در نار بگداخت
مرا از ره ببرد و کرد رسوا
تو میدانی که هستی ذات یکتا
تو میدانی کس اسرارت نداند
که آدم اینچنین مسکین بماند
تو میدانی و دانائی ترا است
که ذات تو ببود جان بپیوست
کنون تو حاکمی بد کرد آدم
بر این ریش دلش هم نه تومرهم
اگرچه من بدی کردم در اینجا
شدم اندر نمود خویش رسوا
اگرچه من بدی کردم در آخر
توئی دانا توئی اوّل تو آخر
بدی کردم ببخشم رایگان تو
که هستی مر خدای غیب دان تو
بدی کردم در اینجا بد مگیرم
میان این بلا تو دستگیرم
بدی کردم بنفس خویشتن من
شده تاریک چون شب روز روشن
بدی کردم بنفس خود نهانی
فتادم در بلا اکنون تودانی
بدی کردم بنفس خود یقین من
نبودم اندر اول پیش بین من
بدی کردم ندانستم گنهکار
منم، تو عالِمِ سرّی و ستّار
بدی کردم بپوشان سرّم اینجا
که در درگاه تو هستیم رسوا
ز رسوائی کنون طاقت ندارم
که سر در حضرت جانان برآرم
ز رسوائی مرا طاقت شده طاق
که در درگاه تو ماندم چنین عاق
ز رسوائی که آمد بر سر من
توخواهی بود اینجا رهبر من
برسوائی چنین مگذار آدم
که عاجز مانده است او اندر این دم
چنین مگذار آدم را تو حیران
بفضل خود تو او را شاد گردان
چنین مگذار آدم را چنین خوار
بپوشان سرّ او دانای ستّار
چنین مگذار آدم را دلش خون
بمانده در بهشتت زار و محزون
چنین مگذارم و تو دستگیرم
که کس نبود به جز تو دستگیرم
چنین مگذار اینجا مبتلا باز
چنینم در بلای عشق مگداز
دلم خون شد در این رسوائی خود
که میدانم که بد کردم همین بد
بدیّ من ببخش و درگذارم
که هستی در دو عالم کردگارم
چو شیطانم بدی کرد و بدی ساخت
چنین بازی مرا اینجا بپرداخت
چنین بازیچه دادم در بهشتم
چو یاد تو من از خاطر بهشتم
چنین بازیچه دادم بیخود اینجا
ابا من کرد شیطان مر بد اینجا
چو شیطان بود اینجا همچو دشمن
چنین کرد اودر اینجایم ابامن
ولیکن من زخود دیدم ز شیطان
توئی ستّار و هم غفار و رحمان
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                نداکردن حضرت آفریدگار عزّ شأنه با آدم علیه السّلام که چون عجز آوردی از عقوبت تو درگذشتم و امّا از بهشت بیرون رو
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس آنگه حق تعالی گفت آدم
                                    
عجب عجز آوریدی اندر این دم
ز عجزخویشتن مسکین نمودی
کنون اسرار ما را در فزودی
چو میگوئی که بد کردم بدی دان
بدی از نفسخود هر دم بدی دان
بدی کردی و اکنون راز گفتی
بعجز خویش با من باز گفتی
بدی کردی بدی آمد به پیشت
ولی مرهم نهم بر جان ریشت
بدی کردی گنهکار بساعت
فتادستی کنون اندر شقاوت
کنون از جنتّم خیز و برون رو
زمن اکنون نمود جان تو بشنو
تو اکنون راندهٔ مانند ابلیس
نمیگنجد برم سالوس و تلبیس
تو اکنون راندهٔ رو از بهشتم
که از عین عقوباتت گذشتم
عقوبت خواستم کردن ترا من
ولیکن هست رازت هم تو با من
کنون بیرون زجنّت بی عقوبت
بسی باشد ترا اندوه و محنت
ترا این بس بود در هردو عالم
که این خواری ترا باشد دمادم
ترا این بس بود در عین خواری
بلای قرب ما را پایداری
بلای قرب ما کش این زمان تو
که بخشیدیم اینجا رایگان تو
بلای قرب ما می کش در اینجا
که خواهی بود زنی بس تو به تنها
بلای قرب ما می کش تو از جان
که ما داریم با تو راز پنهان
بلای قرب میکش تا توانی
کنون چون خوار و رسوای جهانی
بلای قرب ماکش آدم پیر
که ازدستت برون شد رأی و تدبیر
بلای قرب ماکش خود بسوزان
که ناگاهت ببخشائیم آسان
کنون ازجنت ماتو برون شو
بدنیا خوار و سوئی رهنمون شو
سوی آن رهنمون شو خانهاش بین
ولی اینجایگه بیگانهاش بین
کنون خواهی شدن در سوی غدّار
در اینجا خویشتن اکنون نگهدار
کنون خواهی شدن نزدیک او تو
ابا اوهست اینجا گفتگو تو
کنون خواهی شدن با او رفاقت
بسوی ما بود هم اشتیاقت
کنون خواهی بُدن اندر بر تو
تو باشی دائمادر آذر تو
کنون آدم اباتست و یقین هم
زما بشنو کنون این راز آدم
چو خوردی گندم او بُد رهنمونت
کنون خواهد بُدن در بندخونت
که تا خونت بریزد او بخواری
سزد گر گفت ما را پایداری
چو اینجا دادهٔ انصاف از خود
بلا آید پیت ازنیک وز بد
بلا آید بسی اندر سرت باز
ولی من بگذرانم از برت باز
تو با من باش هر جائی که باشی
دمی باید ز ماغافل نباشی
تو با من باش اندر درد و محنت
که ناگاهت دهم هر لحظه راحت
تو با من باش وز من جو دوایت
که من خواهم بُدن کل رهنمایت
تو با من باش و اکنون یاد میدار
بهرحالی توام از یاد مگذار
تو با من باش اکنون راز گفتم
نمود عشق باتو باز گفتم
بهرکاری که پیش آید فراتو
درون جان نگر و اندر لقا تو
مرا بر خوان که ای ستّار سبحان
وجود آدم از این غم تو برهان
                                                                    
                            عجب عجز آوریدی اندر این دم
ز عجزخویشتن مسکین نمودی
کنون اسرار ما را در فزودی
چو میگوئی که بد کردم بدی دان
بدی از نفسخود هر دم بدی دان
بدی کردی و اکنون راز گفتی
بعجز خویش با من باز گفتی
بدی کردی بدی آمد به پیشت
ولی مرهم نهم بر جان ریشت
بدی کردی گنهکار بساعت
فتادستی کنون اندر شقاوت
کنون از جنتّم خیز و برون رو
زمن اکنون نمود جان تو بشنو
تو اکنون راندهٔ مانند ابلیس
نمیگنجد برم سالوس و تلبیس
تو اکنون راندهٔ رو از بهشتم
که از عین عقوباتت گذشتم
عقوبت خواستم کردن ترا من
ولیکن هست رازت هم تو با من
کنون بیرون زجنّت بی عقوبت
بسی باشد ترا اندوه و محنت
ترا این بس بود در هردو عالم
که این خواری ترا باشد دمادم
ترا این بس بود در عین خواری
بلای قرب ما را پایداری
بلای قرب ما کش این زمان تو
که بخشیدیم اینجا رایگان تو
بلای قرب ما می کش در اینجا
که خواهی بود زنی بس تو به تنها
بلای قرب ما می کش تو از جان
که ما داریم با تو راز پنهان
بلای قرب میکش تا توانی
کنون چون خوار و رسوای جهانی
بلای قرب ماکش آدم پیر
که ازدستت برون شد رأی و تدبیر
بلای قرب ماکش خود بسوزان
که ناگاهت ببخشائیم آسان
کنون ازجنت ماتو برون شو
بدنیا خوار و سوئی رهنمون شو
سوی آن رهنمون شو خانهاش بین
ولی اینجایگه بیگانهاش بین
کنون خواهی شدن در سوی غدّار
در اینجا خویشتن اکنون نگهدار
کنون خواهی شدن نزدیک او تو
ابا اوهست اینجا گفتگو تو
کنون خواهی شدن با او رفاقت
بسوی ما بود هم اشتیاقت
کنون خواهی بُدن اندر بر تو
تو باشی دائمادر آذر تو
کنون آدم اباتست و یقین هم
زما بشنو کنون این راز آدم
چو خوردی گندم او بُد رهنمونت
کنون خواهد بُدن در بندخونت
که تا خونت بریزد او بخواری
سزد گر گفت ما را پایداری
چو اینجا دادهٔ انصاف از خود
بلا آید پیت ازنیک وز بد
بلا آید بسی اندر سرت باز
ولی من بگذرانم از برت باز
تو با من باش هر جائی که باشی
دمی باید ز ماغافل نباشی
تو با من باش اندر درد و محنت
که ناگاهت دهم هر لحظه راحت
تو با من باش وز من جو دوایت
که من خواهم بُدن کل رهنمایت
تو با من باش و اکنون یاد میدار
بهرحالی توام از یاد مگذار
تو با من باش اکنون راز گفتم
نمود عشق باتو باز گفتم
بهرکاری که پیش آید فراتو
درون جان نگر و اندر لقا تو
مرا بر خوان که ای ستّار سبحان
وجود آدم از این غم تو برهان
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در بیرون کردن جبرئیل علیه السلام حضرت آدم صفی را از بهشت ونصیحت کردن جبرئیل اورا فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنون جبریل بیرون بر تو آدم
                                    
که گستاخی ندارد او در این دم
برون کن از بهشتم تا رود زود
که تا گردم از او این بار خشنود
برون شد آدم و حوّا ز جنّت
فتاده هر دو اندر رنج و محنت
فتاده هر دو در اندوه نایافت
بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت
گرفته دست آدم را بزاری
چنین میگفت آدم پایداری
نداری چارهٔ و من ندارم
که در فرمان حیّ کردگارم
زبان خود نکو میدارو بشتاب
مر این پند دگر از من تو دریاب
چو خود کردی چه تاوانست بر کس
همی گو دائما اللّه را بس
بهرکاری که آید در بر تو
بود اللّه بیشک رهبر تو
بهر کاری که پیش آید ترا هان
بجز اللّه مخوان اللّه را دان
ندارد چارهٔ جبریل اینجا
که تا سازد ترادرمان در اینجا
کنون آدم مبین خود را زمانی
که خواهی یافت از حق داستانی
سوی دنیا تراخواهد فرستاد
که دادی روزگارت جمله بر باد
سوی دنیا تو خواهی شد کنونت
همه خواهد بُدن مر رهنمونت
سوی دنیا تماشای دگر دان
رخ از جانان بهر حالی مگردان
سوی دنیا ترا اسرار بسیار
ز حق خواهد شد ای آدم پدیدار
ترا در سوی دنیا راه دادست
بسی اندوه بهر تو نهادست
قلم رفتست اندر لوح بر راز
نخواهی یافت مر جنّت دگر باز
خیالی بود کاینجا مینمودت
گنه کردی وز خود در ربودت
خیالی بود آن فر الهی
فتادی این زمان ازمه بماهی
خیالی بود بگذشته از این زود
چه چاره آدم اکنون بودنی بود
خیالی بود همچون تیر بگذشت
ره خود دید اندر کوه و در دشت
بشد آن عین دیداری که دیدی
بجز عین خیالی تو ندیدی
بدادی عمر خودبر باد ناگاه
فتادی از سر ره در بن چاه
قضا بُد از سر تو اینچنین راند
دلت درحسرت جنّت چنین ماند
قضا بُد رفته اینجا بر سر تو
که باشد بعد از این مر غمخور تو
قضا بُد رفته پیش از آفرینش
نداند هیچکس علم الیقینش
هر آن چیزی که میخواهد کند او
بکن جانا که نیکو هست نیکو
هر آنچیزی که خواهد کرد آدم
اگر شادی بود آرد دگر غم
بنه تن تا بمالد روزگارت
که هم خواهد بُدن در دهر کارت
بلای دوست کش آدم بخواری
که او را هست با تودوستداری
کنون آدم بفرمان خداوند
ز جنّت دور باش و رخت بربند
برون شد آدم و حوّا ابا من
فتاده هر دو اندر گفت و در گو
بهرجائی که آدم میشد از دور
ز درد عشق بُد در ظلمت و نور
یکی بادی برآمد بس پریشان
ز هم دور افکند زینجای ایشان
کنون گرمرد راهی باز دانی
تو از عطّار کل راز نهانی
نمیدانی دلاکز که جدائی
فتاده در میان صد بلائی
جدا افتادهٔ و میندانی
به هرزه ماند در دنیای فانی
جدائی این زمان از یار خود تو
بسر کردی بسی مر نیک و بد تو
جدائی مانده وندر صدر جان نار
فتادستی میان خاک ره خوار
جدائی در بلا تو صبر کرده
بماند در درون هفت پرده
شدی در پردهٔ دنیای غدّار
نهان دره نمیآید پدیدار
ز یار خود جدا ماندی از آن دم
جداگشتی تو چون حوّا ز آدم
در این دنیا چه خواهی یافت آخر
زمانی باش اندر یافت آخر
نمیدانی که دلدارت کدامست
همه میل تو اندر ننگ ونام است
نمیدانی دلا اسرار بودت
ولی جانی تو میدانی چه بودت
تو جان میدانی آخر کز کجائی
در این دهر فنا کل از کجائی
تو ز آنجائی که جنّت در بر آن
کجا باشد حقیقت همسر آن
تو ز آنجائی که جای انبیایست
سکون انبیا و اولیایست
تو ز آنجائی که جان جمله ز اینجاست
در آخر عین راز جمله آنجاست
تو ز آنجائی که هیچی در نگنجد
ملک آنجا بیک حبه نسنجد
تو ز آنجائی که آدم بودش آنجاست
در آخر عین راز جمله ز آنجاست
تمامت انبیا آنجا مقیمند
همه حوران درآن مجلس ندیمند
مقام جان در آنجاهست بیشک
نمیگنجد دوئی آنجا به جز یک
مقام وحدت کل بیشک آنجاست
ز بهر آن قیام این شور وغوغاست
ز بهر آن مقام اینجاست گفتار
که آنجا گاه باشد دید دیدار
مقام صادقان و عاشقانست
مقام رهبران و عارفانست
مقام جمله مردانست آنجا
که ذات حق یقین اعیانست آنجا
یکی باشد در آنجا هر چه بینی
اگر تو مرد راهی پیش بینی
بمیر از خویش و بگذر تو ز صورت
که تا دائم بود اینجا حضورت
فناگردی ز صورت همچو عطّار
بقای جاودان آید پدیدار
جهان جاودان ذاتست تحقیق
ولی هر کس در آنجا نیست توفیق
اگر از خود بمیری ناگهانی
مر این گفتار را آنجا بدانی
اگر از خود بمیری زنده گردی
نظر کن این زمان چون حق تو گردی
اگر از خود بمیری در فنا تو
بیابی بود بود ابتدا تو
اگر از خود بمیری جان شوی کل
یقین اینجایگه جانان شوی کل
اگر از خود بمیری و دو عالم
گذاری جنّت اینجاگه چو آدم
رها کن جنّت و در خاک و خون رو
بکش دردی تو زین عالم برون رو
برون رو زین بهشت آباد دنیا
میاور بعد از این تو یاد دنیا
برون رو زین بهشت ناتمامی
که تا پخته شوی زیرا که خامی
برون شو زین بهشت پرخیالی
که ناگاهت رسد زینجا وبالی
برون رو زین بهشت و زود بگذار
که ناگهی شوی مانند او خوار
رها کن این بهشت دوزخ آسا
که تا ناگه نگردی هان تو رسوا
رها کن این بهشت و زودبگذر
اگر مردی رهی آنراتو منگر
دل خود در بهشت اینجا تو بستی
عجب فارغ در اینجاگه نشستی
برون خواهی شدن اینجا بخواری
خبر زین سر که میگویم نداری
بخواری زین بهشت خوش براند
که تاب هجر ناگه بر تو خواند
براند زین بهشتت ناگهان خوار
بمانی عاجز و مسکین و غمخوار
براند زین بهشتت رایگانی
ز ناگه خوارو سرگردان بمانی
براند زین بهشتت خوار و افگار
میان صد بلا ماند گرفتار
ز جسم و جان خبرداری که روزی
مر ایشان راست اینجا درد و سوزی
جدا خواهند بود از هم یقین دان
که حق گفتست این اسرار مردان
جدا خواهند شد در دهر فانی
تو آنگه قدر این دم بازدانی
جدا خواهند بد اینجا حقیقت
یقین خواهد سپردن در طریقت
نداری توخبر زین راز آخر
که خواهی رفت از اینجا باز آخر
نداری تو خبر زین دهر خونخوار
که خواهد ریخت اینجاخون تو خوار
بریزد خونت ایندنیا بزاری
چه گر او را تو از جان دوستداری
بریزد خونت اندر خاک دنیا
گذرکن زود از این ناپاک دنیا
همه دنیا بکاهی مینیرزد
که عشق و دوستی با او بورزد
ترا خواهد بزاری کشت اینجا
اگر مردی بدو کن پشت اینجا
بدین کن پشت و رویت درحق آور
بدنیا هرچه اندر اوست منگر
بگردان رویت اینجا همچو مردان
بعقبی آر و جانت شاد گردان
بگردان رویت از وی تا توانی
که تا اینجا سرآید زندگانی
چنان از وی حذر میکن بناچار
که عاقل بنگرد این دهر غدّار
یکی غدّار دان دنیای ملعون
که دائم داردت او خوار و محزون
یکی غدّار ناپاینده باشد
که ناگه جان و دلها میخراشد
چنان بفریبدت این گندهٔ پیر
کند هر لحظه او صد رای و تدبیر
چنانت اوّل اینجا شاد دارد
ز هر غم پیش خود آزاد دارد
که گوئی به از او هرگز نبینم
بر او دائما شادان نشینم
ولی در آخر کارت بیکبار
کند چون خونی دزدی گرفتار
گرفتارت کند چون مرغ در دام
فرومانی تو در بندش بناکام
گرفتارت کند در عین زندان
که سجن مؤمن است اینجایِ ویران
همه شادی اینجا دان بلاتو
مرو جز بر طریق انبیا تو
تمامت انبیا دیدند بلایش
شدند در عاقبت اندر فنایش
تمامت انبیای کار دیده
ازو هم رنج وهم تیمار دیده
تمامت انبیا گشتند از او دور
ز ظلمت آشنا گردند در نور
همه رنج وبلای او کشیدند
اگر در عاقبت دلدار دیدند
چو این دنیا تلی خاکست پرغم
مقام حیرتست و جای ماتم
همه دنیا مثال گلخنی است
در این گلخن دلت چون شاد بنشست
در این گلخن که جای آتش آمد
به پیش انبیاء بس ناخوش آمد
گذر کردند از او و شاد گشتند
ز زندان بلا آزاد گشتند
گذر کردن از او دوری گزیدند
که تا آخر بکام دل رسیدند
گذر کردن از او چون باد در دشت
ترا هم عمر همچون باد بگذشت
دریغا درگذشتت عمر ناگاه
بماندی خوار تو اندر سر راه
دریغا بر گذشت و عمر کم شد
وجودت ناگهی عین عدم شد
دریغا هست عقل و هوش و رایت
از آن او میبرد جائی بجایت
دریغا رنج بردت ضایع آمد
تو را از تو عجب دنیات بستد
نمیدانی که چون باشد سرانجام
که بشکسته شود ناگاهت این جام
اگر مرد رهی اوّل ببین باز
که چون خواهد بُدن انجام و آغاز
گرت ملک زمین زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
بگورستان نگر آخر دمی تو
چو مردان باش دائم در غمی تو
بگورستان نگر ای دل زمانی
که نشنیدی ز مردان داستانی
بگورستان نگر ای مرد غمناک
ببین آن رویها بنهاده در خاک
بگورستان نگر وین سر نظر کن
ولی خود را زمانی تو خبر کن
بگورستان نگر در آخر کار
که تو زو نیز خواهی شد گرفتار
بگورستان نگر ای مرد غافل
که خواهی رفت روزی زیر این گِل
بگورستان نگر ای دیده بنگر
حقیقت کلّهٔ فغفور و قیصر
بگورستان نگر ایشان همه خاک
شده ذرّات شان در عین افلاک
بگورستان نگر پر خاک و پر خون
که ذاتت آمدست از چرخ بیرون
دمی بنگر قطار اندر قطارست
ز حدّ بگذشت او بس بیمارست
نهان او خرابی در خرابی است
بسا تنها که آنجا در عذابی است
خراباتست گورستان نظر کن
دل تو بیخبر زیشان خبر کن
خرابات فنا اندر فنایست
ولی عین بقا اندر بقایست
خراباتیست پر از ماتم اینجا
براه راست نبود مرهم اینجا
همه پاکان در آنجاگه مقیمند
که پاکان نیز اندر خوف و بیمند
بسا دلها که خونشد زیر این خاک
پریشان برگذشت دوران افلاک
همه در خاک و در خون مانده ایشان
ولی مائیم اینجاگه پریشان
چو ایشان ما هم اندر خاک و خونیم
گهی در عقل و گاهی درجنونیم
اگر میریم از خود زنده باشیم
خدا را بندهٔ پاینده باشیم
بمیر ای دل چو ایشان نیز از خود
که تا فارغ شوی ازنیک وز بد
بمیر ای دل چو خواهی مُرد ناچار
گذر کن این زمان از پنج وز چار
تو ای دل هم در این دنیا چرائی
بگو تا چند از این دستان سرائی
زدی بسیار اینجا مهره در طاس
چو مهره خرد گشتی اندر این آس
بهر مکری که میکردی فسونی
بهر دیوانگیها چون جنونی
ترا اینجا سؤالست و جوابست
ز قول حق ترا بیشک عذابست
در اینجا چه گدا چه میر باشد
چو افتادی چهات تدبیر باشد
از اینسان تا سخن آمد پدیدار
شدی عطّار اندر خود گرفتار
گذر چون کرده بودی بازگشتی
مکن رجعت ز هرچه بازگشتی
که مردان ره از هرچه گذشتند
نه چون مرغان بیهش بازگشتند
ز جان و دل گذشتی تو بیکبار
ز آب و گِل گذر کردی بیکبار
مرو بار دگر درخانه محبوس
که ناگه زار مانی خوار و مدروس
چو آمد دوش جان تن شدستی
چو کفّارت چرا بت میپرستی
بت نفس و هوا را باز بشکن
که تا رسته شوی از ما و از من
چرا در بت پرستی همچون کفّار
دمادم میشوی از جان گرفتار
بترک هرچه گفتی آن مبین تو
اگر مرد رهی اندر یقین تو
بجز اومنگر اندر عین وحدت
حدود نفس را از دید کثرت
بیک ره محو کن اندر فنا تو
که داری در جهان جان بقا تو
به یک ره محو کن این صورت خویش
که دیدستی حقیقت رازت از پیش
بیک ره محو کن بود وجودت
چو دیدستی عیان مربود بودت
به یک ره محو کند این جانمودار
شوی از جسم و جانت ناپدیدار
قدم زن همچو مردان طریقت
چو شد رازت همه فاش حقیقت
حقیقت بود اصل عاشقانست
ترا زینجایگه زینسان بیانست
که داری جوهر ذات هواللّه
زنی دم دائما در صبغةاللّه
دم تو دم زده است اینجا چو منصور
شدت از نفس بت اینجایگه دور
دم تو از دم عین الیقین است
چو مردان اندر اینجا راز بین است
دم تو زان دمست ای مرد واصل
که ذرّات جهان زین گشت واصل
دم تو زان دمست اینجا نهانی
که شد زو فاش اسرار و معانی
دم تو زان دمست اینجا دمادم
که الحق میزند او دم از آن دم
دم تو زان دمست ای جان جانان
درون دل همی بینی باعیان
دم تو در جهان بس نادر افتاد
که رازِ مشکل عشاق بگشاد
دم تو از بقای ذات آمد
نمود جملهٔ ذرّات آمد
دم تو زان دمست از کل سزاوار
از ایندم شد حقیقت آن پدیدار
دم تو ز آن دم رحمان که آمد
مراد خود ز معنی دیدبستد
دمی داری که آن دم آن ندارد
ترا آن دم حقیقت درگذارد
دمی داری که دید انبیایست
از آن پیوسته در عین بقایست
دمی داری عجائب در معانی
که پیدا میکند راز نهانی
دمی داری که آن جوهر فشان است
برای زاد جمله رهروانست
دمی داری که ذات کل یقین است
در این دم اوّلین و آخرین است
دی این دم هیچ غیری در نگنجد
جهان دو بیک ذرّهٔ نسنجد
در این دم آن دم اینجا کردهٔ فاش
نمودستی حقیقت دید نقاش
در این دم جمله مردان اِلهست
یقین دانی که این دیدار شاهست
در این دم منکشف عین الیقین است
در این دم اوّلین و آخرین است
در این دم مر دمادم سرّ اسرار
همی آید ز یک معنی پدیدار
در این دم هرچه بودست فاش گفتی
عیان این جوهر اسرار سفتی
در این دم بحرمعنی مر تو دیدی
چو مردان اندر او جوهر گزیدی
در این دم دم مزن جز از یکی تو
که دیدستی در اینجا بی شکی تو
در این دم دم زدی از جُمله مردان
ترا جاگه شدست این چرخ گردان
در این دم دم مزن جز از دم یار
چو گشتی در حقیقت همدم یار
در این دم دم مزن جز از نمودش
چو پیدا کردی اینجا بود بودش
در این دم دم مزن جز از حقیقت
نگه میدار اسرار شریعت
در این دم دم مزن جز از عیان تو
یکی بین در تمامت جان جان تو
در این دم دم مزن جز ذات بیچون
برافکن عرش و فرش هفت گردون
برافکن هفت گردون از نظر تو
که تا مر ذات بینی سر بسر تو
دم او زن که او بنمایدت راز
همو بینی تو در انجام و آغاز
دم او زن به جز او غیر منگر
سراسر در یکی در سیر منگر
دم او زن که اوهمدم ترا شد
نمود عشق هم آدم ترا شد
ترا بنمود از دیدار خود او
همیّت دان حیقت مر خدا تو
ترا بنمود از خود در جلالش
عیان چون تو ببردی در وصالش
ترا بنمود از خود او بعالم
که شرح او کن از جان تو دمادم
ترا بنمود از خود تا شد او کم
ازو بودت حقیقت گفتگو هم
ترا بنمود از خود ناگهانی
از اودیده چنین شرح و معانی
ترا بنمود از خود تا بدانی
زنی دم تو از اودر لامکانی
تو ذات پاک بیچون خدائی
چو از بود خودت اینجا جدائی
از او گوی و وز او بشنو دمادم
مزن عطّار جز یکّی از او دم
یکی دیدی تو او بی مثل و مانند
وجود جانت شد با دوست پیوند
یکی شد جانت اندر دیدن یار
نمیگنجد به جز او هیچ دیّار
یکی شد بود بودت در بر او
کند درجانت جانان رهبر او
یکی شد جانت اندر جوهر ذات
همه جان گشت اندر دوست ذرّات
یکی شد جانت و گم شد دویی باز
بدیدی بیشکی انجام و اغاز
یکی شد جانت اندر نزد دلدار
حقیقت جسم شد زو ناپدیدار
یکی شد جانت ای دل در بقایش
فنا بنگر عیان دید لقایش
یکی شد جانت و جانت بقا دید
نهان کرد و نمود خود فنا دید
یکی شد جانت ودلدار دریافت
بجز خود جملگی دلدار دریافت
چو دیدی ناپدیداری کنون تو
مشو اینجا دمادم در جنون تو
چودیدی دید دیدار خدائی
از این صورت گزیدی تو جدائی
چو دیدی آنچه گم کردی حقیقت
بدیدی باز در عین شریعت
چودیدی یار گم کرده در اینجا
حقیقت بر گرفتی پرده زانجا
چو دیدی یار خود جان جهانی
ترا زیبد کنون سرّ معانی
حقیقت یار بنمودست دیدار
ولی در بی نشانی ناپدیدار
حقیقت یار بنموست خود را
یکی کرده در اینجا نیک و بد را
حقیقت یار بنمودست رویم
از او باشد حقیقت گفتگویم
حقیقت جز یکی نبود نمودش
یکی باشد در اینجا بود بودش
حقیقت یار ما عین العیانست
ولی از بود پیدا و نهانست
حقیقت یار ما ذات و صفاتست
صفاتش بیشکی دیدار ذاتست
حقیقت یار ما در هر چه دیدم
بجز او هیچ دیگر میندیدم
حقیقت یار ما در جمله پنهانست
نمود جملگی و جان جانانست
حقیقت یار ما با جمله یارست
ولی صورت چو معنی بیشمارست
حقیقت یار ما گویای خود شد
در اینجاگاه او جویای خود شد
حقیقت یار ما جان جهان شد
بَرِ واصل بکل عین العیان شد
حقیقت یار ما گفت و شنودست
اگردانی تمامت بود بودست
حقیقت یار ما هم اوّلین است
نمود انبیا و مرسلین است
حقیقت یار ما دیدار خویش است
در این اسرارها گفتار خویش است
بسی آوردم و بنمودهام شان
بآخر در فنا بنمودهان شان
بسی آوردم و بشکستم اینجا
ز ذات خود بخود پیوستم اینجا
بسی بنمودم و من بس نمایم
دمادم دید راز خود گشایم
منم پیدا و پنهان گشته درخود
که بنمودم حقیقت نیک و هم بد
دوعالم دیدهام از خود هویدا
ز خود گردم در اینجاگاه پیدا
ز خود مر خود نمودم آشکاره
ز خود در خویشتن کردم نظاره
ز خود گویا شدم در هر زمانم
من اندر هر زبان عین العیانم
ز خود بینایم و دانای اسرار
ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار
ز خودشان جملگی واصل کنم من
نمود خویششان حاصل کنم من
دو عالم دید بیچون من آمد
نمود هفت گردون من آمد
ز خود دائم توانم مینمانم
که من جمله بدید حق رسانم
حقیقت جسم و جان پرداختم من
ز دید خویشتن بشناختم من
حقیقت جسم و جان دیدار ما است
زبان جملگی گفتار ما است
من اندر هر زبان گویای خویشم
من اندر هر دلی جویای خویشم
من اندر دست جمله دستگیرم
خداوند جهان بی نظیرم
نمود من منم خود هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریاد رس نیست
نمود من دو عالم آمد و بس
بهشت و عین آدم آمد و بس
جمال خود نمودم عاشقان را
نمایم سالکان و واصلان را
جمال من درون جان ببیند
همه با من ز من در من نشیند
جمال من همه آفاق دارد
نموددیدهٔ عشاق دارد
جمال من ز هر ذرّات پیداست
که ذاتم از نمود جمله یکتاست
جمال من عیان جمله آمد
ولی در کلّ پنهان جمله آمد
جمال من کسی اینجا ببیند
که با من خیزد و با من نشیند
جمال من یکی بیند سراسر
نمود نار و ریح و ماه و آذر
جمال ماست اینجا هر چه دیدی
اگر بینی چنین بیشک رسیدی
جمال ماست اینجا جمله اشیا
منم اینجایگه در جمله پیدا
جمال ماست در خورشید انور
که پیدا میکنم ذرّات یکسر
جمال ماست در خورشید تابان
ز دید ماست در هر روز رخشان
جمال ماست اینجا نور او بین
اگر مرد رهی او را نکو بین
جمال ماست کو را میدواند
که تا ناگه بمقصودش رساند
جمال ماست در بدر منیرم
که رخشانست عین بی نظیرم
جمال ماست اندر ماه هر ماه
که نور اندازدم از وی بناگاه
جمال ماست کو را میگدازد
کسی کو تا که خود چون او ببازد
جمال ماست اندر هر کواکب
که رخشانست هر شب این عجائب
جمال ما همه نور و ضیایست
چو گلشنها صفا اندر صفایست
جمال ماست در عرش آمده کل
ز دیدارم ابر فرش آمده کل
جمال ماست در لوحی نمودار
قلم از من نوشته سرّ اسرار
جمال ماست اندر عین جنّت
که دید حوریان ازذات قربت
جمال ماست اندر جان نهانی
که بنمایم همه راز نهانی
جمال ماست چنین دیدار کردست
که اشیا نور ما اظهار کردست
ز نور ماست اینجا جوهر جان
بمانده از نمود خویش پنهان
ز نور ماست دل روشن نموده
در اعیان هفت گلشن رانموده
ز نور ما است عین دیدهٔ راز
حجابم کرد از دیدار خود باز
ز نور خود همه پیدا نمودم
بهرجانب دوصد غوغا نمودم
همه غوغای من بگرفت جانها
نمودم فتنهها اندر جهانها
ندارم جز نمود خود یکی من
که دایمدر عیان کل بیشکی من
ندارم اوّل و آخر بدیدار
هم آر اوّل و آخر بدیدار
ندارم اوّل و آخر نمایم
نمود اوّل از ظاهر نمایم
ندارم اوّل و آخر نمودم
در آخر راز جمله برگشودم
ز صنع خود ببودم آشکاره
ز خود کردم یقین در خود نظاره
بدیدم دید خود را من ز اوّل
در آخر ذات خود کردم مبدّل
نمود ذات خود کردم صفاتم
نمودار از نهان دیدار ذاتم
نمود خویش اندر جسم دو جْهان
ز پیدائی شدم در جمله پنهان
بهر نوعی برآوردم نمودم
ظهور آوردم اینجا بود و بودم
نمودم تا مرا از من شناسند
اگرچه جمله بی فهم و قیاسند
نمودم تا یکی گردانم آخر
براندازم نهان دیدار ظاهر
حقیقت یار ما خود رخ نمودست
گره از کار خود او برگشودست
حقیقت یار خود برگفت اسرار
دمادم در یکی معنی بتکرار
همی گوید که من جان جهانم
نمود آشکارا و نهانم
همی گویم که من بشناس و من بین
بجز من هیچ غیری را تو مگزین
همی گوید که من دیدار دیدم
ز خود گفتم یقین از خود شنیدم
همی گوید که من عین وصالم
درون جمله در دید جلالم
جلال من که میداند که چونست
که دید من ز عقل و جان برونست
جلال من یقین جمله آمد
وجود عاشقان از خویش بستد
                                                                    
                            که گستاخی ندارد او در این دم
برون کن از بهشتم تا رود زود
که تا گردم از او این بار خشنود
برون شد آدم و حوّا ز جنّت
فتاده هر دو اندر رنج و محنت
فتاده هر دو در اندوه نایافت
بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت
گرفته دست آدم را بزاری
چنین میگفت آدم پایداری
نداری چارهٔ و من ندارم
که در فرمان حیّ کردگارم
زبان خود نکو میدارو بشتاب
مر این پند دگر از من تو دریاب
چو خود کردی چه تاوانست بر کس
همی گو دائما اللّه را بس
بهرکاری که آید در بر تو
بود اللّه بیشک رهبر تو
بهر کاری که پیش آید ترا هان
بجز اللّه مخوان اللّه را دان
ندارد چارهٔ جبریل اینجا
که تا سازد ترادرمان در اینجا
کنون آدم مبین خود را زمانی
که خواهی یافت از حق داستانی
سوی دنیا تراخواهد فرستاد
که دادی روزگارت جمله بر باد
سوی دنیا تو خواهی شد کنونت
همه خواهد بُدن مر رهنمونت
سوی دنیا تماشای دگر دان
رخ از جانان بهر حالی مگردان
سوی دنیا ترا اسرار بسیار
ز حق خواهد شد ای آدم پدیدار
ترا در سوی دنیا راه دادست
بسی اندوه بهر تو نهادست
قلم رفتست اندر لوح بر راز
نخواهی یافت مر جنّت دگر باز
خیالی بود کاینجا مینمودت
گنه کردی وز خود در ربودت
خیالی بود آن فر الهی
فتادی این زمان ازمه بماهی
خیالی بود بگذشته از این زود
چه چاره آدم اکنون بودنی بود
خیالی بود همچون تیر بگذشت
ره خود دید اندر کوه و در دشت
بشد آن عین دیداری که دیدی
بجز عین خیالی تو ندیدی
بدادی عمر خودبر باد ناگاه
فتادی از سر ره در بن چاه
قضا بُد از سر تو اینچنین راند
دلت درحسرت جنّت چنین ماند
قضا بُد رفته اینجا بر سر تو
که باشد بعد از این مر غمخور تو
قضا بُد رفته پیش از آفرینش
نداند هیچکس علم الیقینش
هر آن چیزی که میخواهد کند او
بکن جانا که نیکو هست نیکو
هر آنچیزی که خواهد کرد آدم
اگر شادی بود آرد دگر غم
بنه تن تا بمالد روزگارت
که هم خواهد بُدن در دهر کارت
بلای دوست کش آدم بخواری
که او را هست با تودوستداری
کنون آدم بفرمان خداوند
ز جنّت دور باش و رخت بربند
برون شد آدم و حوّا ابا من
فتاده هر دو اندر گفت و در گو
بهرجائی که آدم میشد از دور
ز درد عشق بُد در ظلمت و نور
یکی بادی برآمد بس پریشان
ز هم دور افکند زینجای ایشان
کنون گرمرد راهی باز دانی
تو از عطّار کل راز نهانی
نمیدانی دلاکز که جدائی
فتاده در میان صد بلائی
جدا افتادهٔ و میندانی
به هرزه ماند در دنیای فانی
جدائی این زمان از یار خود تو
بسر کردی بسی مر نیک و بد تو
جدائی مانده وندر صدر جان نار
فتادستی میان خاک ره خوار
جدائی در بلا تو صبر کرده
بماند در درون هفت پرده
شدی در پردهٔ دنیای غدّار
نهان دره نمیآید پدیدار
ز یار خود جدا ماندی از آن دم
جداگشتی تو چون حوّا ز آدم
در این دنیا چه خواهی یافت آخر
زمانی باش اندر یافت آخر
نمیدانی که دلدارت کدامست
همه میل تو اندر ننگ ونام است
نمیدانی دلا اسرار بودت
ولی جانی تو میدانی چه بودت
تو جان میدانی آخر کز کجائی
در این دهر فنا کل از کجائی
تو ز آنجائی که جنّت در بر آن
کجا باشد حقیقت همسر آن
تو ز آنجائی که جای انبیایست
سکون انبیا و اولیایست
تو ز آنجائی که جان جمله ز اینجاست
در آخر عین راز جمله آنجاست
تو ز آنجائی که هیچی در نگنجد
ملک آنجا بیک حبه نسنجد
تو ز آنجائی که آدم بودش آنجاست
در آخر عین راز جمله ز آنجاست
تمامت انبیا آنجا مقیمند
همه حوران درآن مجلس ندیمند
مقام جان در آنجاهست بیشک
نمیگنجد دوئی آنجا به جز یک
مقام وحدت کل بیشک آنجاست
ز بهر آن قیام این شور وغوغاست
ز بهر آن مقام اینجاست گفتار
که آنجا گاه باشد دید دیدار
مقام صادقان و عاشقانست
مقام رهبران و عارفانست
مقام جمله مردانست آنجا
که ذات حق یقین اعیانست آنجا
یکی باشد در آنجا هر چه بینی
اگر تو مرد راهی پیش بینی
بمیر از خویش و بگذر تو ز صورت
که تا دائم بود اینجا حضورت
فناگردی ز صورت همچو عطّار
بقای جاودان آید پدیدار
جهان جاودان ذاتست تحقیق
ولی هر کس در آنجا نیست توفیق
اگر از خود بمیری ناگهانی
مر این گفتار را آنجا بدانی
اگر از خود بمیری زنده گردی
نظر کن این زمان چون حق تو گردی
اگر از خود بمیری در فنا تو
بیابی بود بود ابتدا تو
اگر از خود بمیری جان شوی کل
یقین اینجایگه جانان شوی کل
اگر از خود بمیری و دو عالم
گذاری جنّت اینجاگه چو آدم
رها کن جنّت و در خاک و خون رو
بکش دردی تو زین عالم برون رو
برون رو زین بهشت آباد دنیا
میاور بعد از این تو یاد دنیا
برون رو زین بهشت ناتمامی
که تا پخته شوی زیرا که خامی
برون شو زین بهشت پرخیالی
که ناگاهت رسد زینجا وبالی
برون رو زین بهشت و زود بگذار
که ناگهی شوی مانند او خوار
رها کن این بهشت دوزخ آسا
که تا ناگه نگردی هان تو رسوا
رها کن این بهشت و زودبگذر
اگر مردی رهی آنراتو منگر
دل خود در بهشت اینجا تو بستی
عجب فارغ در اینجاگه نشستی
برون خواهی شدن اینجا بخواری
خبر زین سر که میگویم نداری
بخواری زین بهشت خوش براند
که تاب هجر ناگه بر تو خواند
براند زین بهشتت ناگهان خوار
بمانی عاجز و مسکین و غمخوار
براند زین بهشتت رایگانی
ز ناگه خوارو سرگردان بمانی
براند زین بهشتت خوار و افگار
میان صد بلا ماند گرفتار
ز جسم و جان خبرداری که روزی
مر ایشان راست اینجا درد و سوزی
جدا خواهند بود از هم یقین دان
که حق گفتست این اسرار مردان
جدا خواهند شد در دهر فانی
تو آنگه قدر این دم بازدانی
جدا خواهند بد اینجا حقیقت
یقین خواهد سپردن در طریقت
نداری توخبر زین راز آخر
که خواهی رفت از اینجا باز آخر
نداری تو خبر زین دهر خونخوار
که خواهد ریخت اینجاخون تو خوار
بریزد خونت ایندنیا بزاری
چه گر او را تو از جان دوستداری
بریزد خونت اندر خاک دنیا
گذرکن زود از این ناپاک دنیا
همه دنیا بکاهی مینیرزد
که عشق و دوستی با او بورزد
ترا خواهد بزاری کشت اینجا
اگر مردی بدو کن پشت اینجا
بدین کن پشت و رویت درحق آور
بدنیا هرچه اندر اوست منگر
بگردان رویت اینجا همچو مردان
بعقبی آر و جانت شاد گردان
بگردان رویت از وی تا توانی
که تا اینجا سرآید زندگانی
چنان از وی حذر میکن بناچار
که عاقل بنگرد این دهر غدّار
یکی غدّار دان دنیای ملعون
که دائم داردت او خوار و محزون
یکی غدّار ناپاینده باشد
که ناگه جان و دلها میخراشد
چنان بفریبدت این گندهٔ پیر
کند هر لحظه او صد رای و تدبیر
چنانت اوّل اینجا شاد دارد
ز هر غم پیش خود آزاد دارد
که گوئی به از او هرگز نبینم
بر او دائما شادان نشینم
ولی در آخر کارت بیکبار
کند چون خونی دزدی گرفتار
گرفتارت کند چون مرغ در دام
فرومانی تو در بندش بناکام
گرفتارت کند در عین زندان
که سجن مؤمن است اینجایِ ویران
همه شادی اینجا دان بلاتو
مرو جز بر طریق انبیا تو
تمامت انبیا دیدند بلایش
شدند در عاقبت اندر فنایش
تمامت انبیای کار دیده
ازو هم رنج وهم تیمار دیده
تمامت انبیا گشتند از او دور
ز ظلمت آشنا گردند در نور
همه رنج وبلای او کشیدند
اگر در عاقبت دلدار دیدند
چو این دنیا تلی خاکست پرغم
مقام حیرتست و جای ماتم
همه دنیا مثال گلخنی است
در این گلخن دلت چون شاد بنشست
در این گلخن که جای آتش آمد
به پیش انبیاء بس ناخوش آمد
گذر کردند از او و شاد گشتند
ز زندان بلا آزاد گشتند
گذر کردن از او دوری گزیدند
که تا آخر بکام دل رسیدند
گذر کردن از او چون باد در دشت
ترا هم عمر همچون باد بگذشت
دریغا درگذشتت عمر ناگاه
بماندی خوار تو اندر سر راه
دریغا بر گذشت و عمر کم شد
وجودت ناگهی عین عدم شد
دریغا هست عقل و هوش و رایت
از آن او میبرد جائی بجایت
دریغا رنج بردت ضایع آمد
تو را از تو عجب دنیات بستد
نمیدانی که چون باشد سرانجام
که بشکسته شود ناگاهت این جام
اگر مرد رهی اوّل ببین باز
که چون خواهد بُدن انجام و آغاز
گرت ملک زمین زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
بگورستان نگر آخر دمی تو
چو مردان باش دائم در غمی تو
بگورستان نگر ای دل زمانی
که نشنیدی ز مردان داستانی
بگورستان نگر ای مرد غمناک
ببین آن رویها بنهاده در خاک
بگورستان نگر وین سر نظر کن
ولی خود را زمانی تو خبر کن
بگورستان نگر در آخر کار
که تو زو نیز خواهی شد گرفتار
بگورستان نگر ای مرد غافل
که خواهی رفت روزی زیر این گِل
بگورستان نگر ای دیده بنگر
حقیقت کلّهٔ فغفور و قیصر
بگورستان نگر ایشان همه خاک
شده ذرّات شان در عین افلاک
بگورستان نگر پر خاک و پر خون
که ذاتت آمدست از چرخ بیرون
دمی بنگر قطار اندر قطارست
ز حدّ بگذشت او بس بیمارست
نهان او خرابی در خرابی است
بسا تنها که آنجا در عذابی است
خراباتست گورستان نظر کن
دل تو بیخبر زیشان خبر کن
خرابات فنا اندر فنایست
ولی عین بقا اندر بقایست
خراباتیست پر از ماتم اینجا
براه راست نبود مرهم اینجا
همه پاکان در آنجاگه مقیمند
که پاکان نیز اندر خوف و بیمند
بسا دلها که خونشد زیر این خاک
پریشان برگذشت دوران افلاک
همه در خاک و در خون مانده ایشان
ولی مائیم اینجاگه پریشان
چو ایشان ما هم اندر خاک و خونیم
گهی در عقل و گاهی درجنونیم
اگر میریم از خود زنده باشیم
خدا را بندهٔ پاینده باشیم
بمیر ای دل چو ایشان نیز از خود
که تا فارغ شوی ازنیک وز بد
بمیر ای دل چو خواهی مُرد ناچار
گذر کن این زمان از پنج وز چار
تو ای دل هم در این دنیا چرائی
بگو تا چند از این دستان سرائی
زدی بسیار اینجا مهره در طاس
چو مهره خرد گشتی اندر این آس
بهر مکری که میکردی فسونی
بهر دیوانگیها چون جنونی
ترا اینجا سؤالست و جوابست
ز قول حق ترا بیشک عذابست
در اینجا چه گدا چه میر باشد
چو افتادی چهات تدبیر باشد
از اینسان تا سخن آمد پدیدار
شدی عطّار اندر خود گرفتار
گذر چون کرده بودی بازگشتی
مکن رجعت ز هرچه بازگشتی
که مردان ره از هرچه گذشتند
نه چون مرغان بیهش بازگشتند
ز جان و دل گذشتی تو بیکبار
ز آب و گِل گذر کردی بیکبار
مرو بار دگر درخانه محبوس
که ناگه زار مانی خوار و مدروس
چو آمد دوش جان تن شدستی
چو کفّارت چرا بت میپرستی
بت نفس و هوا را باز بشکن
که تا رسته شوی از ما و از من
چرا در بت پرستی همچون کفّار
دمادم میشوی از جان گرفتار
بترک هرچه گفتی آن مبین تو
اگر مرد رهی اندر یقین تو
بجز اومنگر اندر عین وحدت
حدود نفس را از دید کثرت
بیک ره محو کن اندر فنا تو
که داری در جهان جان بقا تو
به یک ره محو کن این صورت خویش
که دیدستی حقیقت رازت از پیش
بیک ره محو کن بود وجودت
چو دیدستی عیان مربود بودت
به یک ره محو کند این جانمودار
شوی از جسم و جانت ناپدیدار
قدم زن همچو مردان طریقت
چو شد رازت همه فاش حقیقت
حقیقت بود اصل عاشقانست
ترا زینجایگه زینسان بیانست
که داری جوهر ذات هواللّه
زنی دم دائما در صبغةاللّه
دم تو دم زده است اینجا چو منصور
شدت از نفس بت اینجایگه دور
دم تو از دم عین الیقین است
چو مردان اندر اینجا راز بین است
دم تو زان دمست ای مرد واصل
که ذرّات جهان زین گشت واصل
دم تو زان دمست اینجا نهانی
که شد زو فاش اسرار و معانی
دم تو زان دمست اینجا دمادم
که الحق میزند او دم از آن دم
دم تو زان دمست ای جان جانان
درون دل همی بینی باعیان
دم تو در جهان بس نادر افتاد
که رازِ مشکل عشاق بگشاد
دم تو از بقای ذات آمد
نمود جملهٔ ذرّات آمد
دم تو زان دمست از کل سزاوار
از ایندم شد حقیقت آن پدیدار
دم تو ز آن دم رحمان که آمد
مراد خود ز معنی دیدبستد
دمی داری که آن دم آن ندارد
ترا آن دم حقیقت درگذارد
دمی داری که دید انبیایست
از آن پیوسته در عین بقایست
دمی داری عجائب در معانی
که پیدا میکند راز نهانی
دمی داری که آن جوهر فشان است
برای زاد جمله رهروانست
دمی داری که ذات کل یقین است
در این دم اوّلین و آخرین است
دی این دم هیچ غیری در نگنجد
جهان دو بیک ذرّهٔ نسنجد
در این دم آن دم اینجا کردهٔ فاش
نمودستی حقیقت دید نقاش
در این دم جمله مردان اِلهست
یقین دانی که این دیدار شاهست
در این دم منکشف عین الیقین است
در این دم اوّلین و آخرین است
در این دم مر دمادم سرّ اسرار
همی آید ز یک معنی پدیدار
در این دم هرچه بودست فاش گفتی
عیان این جوهر اسرار سفتی
در این دم بحرمعنی مر تو دیدی
چو مردان اندر او جوهر گزیدی
در این دم دم مزن جز از یکی تو
که دیدستی در اینجا بی شکی تو
در این دم دم زدی از جُمله مردان
ترا جاگه شدست این چرخ گردان
در این دم دم مزن جز از دم یار
چو گشتی در حقیقت همدم یار
در این دم دم مزن جز از نمودش
چو پیدا کردی اینجا بود بودش
در این دم دم مزن جز از حقیقت
نگه میدار اسرار شریعت
در این دم دم مزن جز از عیان تو
یکی بین در تمامت جان جان تو
در این دم دم مزن جز ذات بیچون
برافکن عرش و فرش هفت گردون
برافکن هفت گردون از نظر تو
که تا مر ذات بینی سر بسر تو
دم او زن که او بنمایدت راز
همو بینی تو در انجام و آغاز
دم او زن به جز او غیر منگر
سراسر در یکی در سیر منگر
دم او زن که اوهمدم ترا شد
نمود عشق هم آدم ترا شد
ترا بنمود از دیدار خود او
همیّت دان حیقت مر خدا تو
ترا بنمود از خود در جلالش
عیان چون تو ببردی در وصالش
ترا بنمود از خود او بعالم
که شرح او کن از جان تو دمادم
ترا بنمود از خود تا شد او کم
ازو بودت حقیقت گفتگو هم
ترا بنمود از خود ناگهانی
از اودیده چنین شرح و معانی
ترا بنمود از خود تا بدانی
زنی دم تو از اودر لامکانی
تو ذات پاک بیچون خدائی
چو از بود خودت اینجا جدائی
از او گوی و وز او بشنو دمادم
مزن عطّار جز یکّی از او دم
یکی دیدی تو او بی مثل و مانند
وجود جانت شد با دوست پیوند
یکی شد جانت اندر دیدن یار
نمیگنجد به جز او هیچ دیّار
یکی شد بود بودت در بر او
کند درجانت جانان رهبر او
یکی شد جانت اندر جوهر ذات
همه جان گشت اندر دوست ذرّات
یکی شد جانت و گم شد دویی باز
بدیدی بیشکی انجام و اغاز
یکی شد جانت اندر نزد دلدار
حقیقت جسم شد زو ناپدیدار
یکی شد جانت ای دل در بقایش
فنا بنگر عیان دید لقایش
یکی شد جانت و جانت بقا دید
نهان کرد و نمود خود فنا دید
یکی شد جانت ودلدار دریافت
بجز خود جملگی دلدار دریافت
چو دیدی ناپدیداری کنون تو
مشو اینجا دمادم در جنون تو
چودیدی دید دیدار خدائی
از این صورت گزیدی تو جدائی
چو دیدی آنچه گم کردی حقیقت
بدیدی باز در عین شریعت
چودیدی یار گم کرده در اینجا
حقیقت بر گرفتی پرده زانجا
چو دیدی یار خود جان جهانی
ترا زیبد کنون سرّ معانی
حقیقت یار بنمودست دیدار
ولی در بی نشانی ناپدیدار
حقیقت یار بنموست خود را
یکی کرده در اینجا نیک و بد را
حقیقت یار بنمودست رویم
از او باشد حقیقت گفتگویم
حقیقت جز یکی نبود نمودش
یکی باشد در اینجا بود بودش
حقیقت یار ما عین العیانست
ولی از بود پیدا و نهانست
حقیقت یار ما ذات و صفاتست
صفاتش بیشکی دیدار ذاتست
حقیقت یار ما در هر چه دیدم
بجز او هیچ دیگر میندیدم
حقیقت یار ما در جمله پنهانست
نمود جملگی و جان جانانست
حقیقت یار ما با جمله یارست
ولی صورت چو معنی بیشمارست
حقیقت یار ما گویای خود شد
در اینجاگاه او جویای خود شد
حقیقت یار ما جان جهان شد
بَرِ واصل بکل عین العیان شد
حقیقت یار ما گفت و شنودست
اگردانی تمامت بود بودست
حقیقت یار ما هم اوّلین است
نمود انبیا و مرسلین است
حقیقت یار ما دیدار خویش است
در این اسرارها گفتار خویش است
بسی آوردم و بنمودهام شان
بآخر در فنا بنمودهان شان
بسی آوردم و بشکستم اینجا
ز ذات خود بخود پیوستم اینجا
بسی بنمودم و من بس نمایم
دمادم دید راز خود گشایم
منم پیدا و پنهان گشته درخود
که بنمودم حقیقت نیک و هم بد
دوعالم دیدهام از خود هویدا
ز خود گردم در اینجاگاه پیدا
ز خود مر خود نمودم آشکاره
ز خود در خویشتن کردم نظاره
ز خود گویا شدم در هر زمانم
من اندر هر زبان عین العیانم
ز خود بینایم و دانای اسرار
ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار
ز خودشان جملگی واصل کنم من
نمود خویششان حاصل کنم من
دو عالم دید بیچون من آمد
نمود هفت گردون من آمد
ز خود دائم توانم مینمانم
که من جمله بدید حق رسانم
حقیقت جسم و جان پرداختم من
ز دید خویشتن بشناختم من
حقیقت جسم و جان دیدار ما است
زبان جملگی گفتار ما است
من اندر هر زبان گویای خویشم
من اندر هر دلی جویای خویشم
من اندر دست جمله دستگیرم
خداوند جهان بی نظیرم
نمود من منم خود هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریاد رس نیست
نمود من دو عالم آمد و بس
بهشت و عین آدم آمد و بس
جمال خود نمودم عاشقان را
نمایم سالکان و واصلان را
جمال من درون جان ببیند
همه با من ز من در من نشیند
جمال من همه آفاق دارد
نموددیدهٔ عشاق دارد
جمال من ز هر ذرّات پیداست
که ذاتم از نمود جمله یکتاست
جمال من عیان جمله آمد
ولی در کلّ پنهان جمله آمد
جمال من کسی اینجا ببیند
که با من خیزد و با من نشیند
جمال من یکی بیند سراسر
نمود نار و ریح و ماه و آذر
جمال ماست اینجا هر چه دیدی
اگر بینی چنین بیشک رسیدی
جمال ماست اینجا جمله اشیا
منم اینجایگه در جمله پیدا
جمال ماست در خورشید انور
که پیدا میکنم ذرّات یکسر
جمال ماست در خورشید تابان
ز دید ماست در هر روز رخشان
جمال ماست اینجا نور او بین
اگر مرد رهی او را نکو بین
جمال ماست کو را میدواند
که تا ناگه بمقصودش رساند
جمال ماست در بدر منیرم
که رخشانست عین بی نظیرم
جمال ماست اندر ماه هر ماه
که نور اندازدم از وی بناگاه
جمال ماست کو را میگدازد
کسی کو تا که خود چون او ببازد
جمال ماست اندر هر کواکب
که رخشانست هر شب این عجائب
جمال ما همه نور و ضیایست
چو گلشنها صفا اندر صفایست
جمال ماست در عرش آمده کل
ز دیدارم ابر فرش آمده کل
جمال ماست در لوحی نمودار
قلم از من نوشته سرّ اسرار
جمال ماست اندر عین جنّت
که دید حوریان ازذات قربت
جمال ماست اندر جان نهانی
که بنمایم همه راز نهانی
جمال ماست چنین دیدار کردست
که اشیا نور ما اظهار کردست
ز نور ماست اینجا جوهر جان
بمانده از نمود خویش پنهان
ز نور ماست دل روشن نموده
در اعیان هفت گلشن رانموده
ز نور ما است عین دیدهٔ راز
حجابم کرد از دیدار خود باز
ز نور خود همه پیدا نمودم
بهرجانب دوصد غوغا نمودم
همه غوغای من بگرفت جانها
نمودم فتنهها اندر جهانها
ندارم جز نمود خود یکی من
که دایمدر عیان کل بیشکی من
ندارم اوّل و آخر بدیدار
هم آر اوّل و آخر بدیدار
ندارم اوّل و آخر نمایم
نمود اوّل از ظاهر نمایم
ندارم اوّل و آخر نمودم
در آخر راز جمله برگشودم
ز صنع خود ببودم آشکاره
ز خود کردم یقین در خود نظاره
بدیدم دید خود را من ز اوّل
در آخر ذات خود کردم مبدّل
نمود ذات خود کردم صفاتم
نمودار از نهان دیدار ذاتم
نمود خویش اندر جسم دو جْهان
ز پیدائی شدم در جمله پنهان
بهر نوعی برآوردم نمودم
ظهور آوردم اینجا بود و بودم
نمودم تا مرا از من شناسند
اگرچه جمله بی فهم و قیاسند
نمودم تا یکی گردانم آخر
براندازم نهان دیدار ظاهر
حقیقت یار ما خود رخ نمودست
گره از کار خود او برگشودست
حقیقت یار خود برگفت اسرار
دمادم در یکی معنی بتکرار
همی گوید که من جان جهانم
نمود آشکارا و نهانم
همی گویم که من بشناس و من بین
بجز من هیچ غیری را تو مگزین
همی گوید که من دیدار دیدم
ز خود گفتم یقین از خود شنیدم
همی گوید که من عین وصالم
درون جمله در دید جلالم
جلال من که میداند که چونست
که دید من ز عقل و جان برونست
جلال من یقین جمله آمد
وجود عاشقان از خویش بستد
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در تجلی جلال و ناپدید شدن اشیاء فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلال من فنای جاودانیست
                                    
نمود من بقای جاودانی است
جلال من ز ذاتم در صفاتست
همه ذرّات من در عشق ماتست
جلال من کجا هرگز کسی دید
اگرچه عقل اینجا پیر گردید
جلال من ندید اینجا عیانی
بسی دم زد ز اسرار معانی
جلال من ندید و هم فرو ماند
اگرچه دائمادر گفت و گو ماند
جلال من وصال جاودانست
کسی یابد که بی نام ونشانست
جلال من همه دارند اینجا
همه ذرّات حیرانند در ما
بعالم در نمود جمله پیداست
که ذاتم در درون جان هویداست
جلالم انبیا اینجای دیدند
ز وصل ما بکام دل رسیدند
مرا زیبد که بنمایم جلالم
رسانم جملگی اندر وصالم
مرا زیبد که پیدائی نمایم
پس آنگه دید یکتائی نمایم
مرا زیبد بعالم پادشاهی
منم رحمان منم حیّ و الهی
درون جملهام هم در برونم
من آوردم همه من رهنمونم
نمایم راه هر کس را بر خویش
حجاب آخر چو بردارم من از پیش
نمایم راه جمله سالکانم
نمود راز ایشان من بدانم
نمایم راه را ذرّات عالم
بر خود در عیان اینجا دمادم
صفاتم هست موجود حقیقی
منم اینجایگه بود حقیقی
صفاتم هست اسرار نهانی
نمایم جمله ذرّات از معانی
همه در بود خودشان راه دادم
ز دید خود دل آگاه دادم
همه در بود من کلّی فتادند
سراندر راه من مردم نهادند
مرا جویا و من خود جمله هستم
بسی آوردم و اینجا شکستم
بسی آوردهام از پرده بیرون
ز دید دید خود من بیچه و چون
بسی آوردهام در کن یقین من
که هستم اوّلین و آخرین من
چو خود بنمودهام خود بودهام باز
عیان خویش در انجام و آغاز
نمایم تا همه اینجا بدانند
همه در دید من حیران بمانند
کمالم را ندانند رایگانی
ببینندم همه اینجا نهانی
بچشم سر نبیند هیچکس من
که من هستم یقین اسرار روشن
بچشم سر جمال من نبیند
چه گر بسیار درخلوت نشیند
ندارم غیر هستم قل هواللّه
منم در جزو و کل پیدای اللّه
                                                                    
                            نمود من بقای جاودانی است
جلال من ز ذاتم در صفاتست
همه ذرّات من در عشق ماتست
جلال من کجا هرگز کسی دید
اگرچه عقل اینجا پیر گردید
جلال من ندید اینجا عیانی
بسی دم زد ز اسرار معانی
جلال من ندید و هم فرو ماند
اگرچه دائمادر گفت و گو ماند
جلال من وصال جاودانست
کسی یابد که بی نام ونشانست
جلال من همه دارند اینجا
همه ذرّات حیرانند در ما
بعالم در نمود جمله پیداست
که ذاتم در درون جان هویداست
جلالم انبیا اینجای دیدند
ز وصل ما بکام دل رسیدند
مرا زیبد که بنمایم جلالم
رسانم جملگی اندر وصالم
مرا زیبد که پیدائی نمایم
پس آنگه دید یکتائی نمایم
مرا زیبد بعالم پادشاهی
منم رحمان منم حیّ و الهی
درون جملهام هم در برونم
من آوردم همه من رهنمونم
نمایم راه هر کس را بر خویش
حجاب آخر چو بردارم من از پیش
نمایم راه جمله سالکانم
نمود راز ایشان من بدانم
نمایم راه را ذرّات عالم
بر خود در عیان اینجا دمادم
صفاتم هست موجود حقیقی
منم اینجایگه بود حقیقی
صفاتم هست اسرار نهانی
نمایم جمله ذرّات از معانی
همه در بود خودشان راه دادم
ز دید خود دل آگاه دادم
همه در بود من کلّی فتادند
سراندر راه من مردم نهادند
مرا جویا و من خود جمله هستم
بسی آوردم و اینجا شکستم
بسی آوردهام از پرده بیرون
ز دید دید خود من بیچه و چون
بسی آوردهام در کن یقین من
که هستم اوّلین و آخرین من
چو خود بنمودهام خود بودهام باز
عیان خویش در انجام و آغاز
نمایم تا همه اینجا بدانند
همه در دید من حیران بمانند
کمالم را ندانند رایگانی
ببینندم همه اینجا نهانی
بچشم سر نبیند هیچکس من
که من هستم یقین اسرار روشن
بچشم سر جمال من نبیند
چه گر بسیار درخلوت نشیند
ندارم غیر هستم قل هواللّه
منم در جزو و کل پیدای اللّه
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                دروحدت صرف و یکتائی ذات و صفات فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منم اللّه ودرعین کمالم
                                    
منم اللّه ودر دید وصالم
منم اللّه و در یکتا صفاتم
منم اللّه و کلّی نور ذاتم
منم اللّه و اندر هر زبانها
کنم در وصف خودشرح و بیانها
منم اللّه و اندر دیده بینا
شدم در دیدهٔ خود عین اللّه
منم اللّه خود در خود بدیدم
بخود گفتم کلام خود شنیدم
منم اللّه ودیدار خلایق
شدم بر خویشتن از خویش عاشق
منم اللّه جویای عیانند
چرا در بود من خود میندانند
منم اللّه و یکتا در نمودار
تمامت اندر اینجا سرّ اسرار
تو ای عطّار اندر بود مائی
نمود ما شده اندر لقائی
تو کردی فاش ما را از حقیقت
ز دید ما ببردستی طریقت
ز دید ما چنین اسرار ما را
بیان کردی بما گفتار ما را
ز دید ما عجب صادر شدی تو
عجب در دید ما کافر شدی تو
نمیبینی به جز من کل تو آنی
ببخشیدم همه راز نهانی
همه معنی ز من داری و آئی
نگردی یک دمی از ما جدائی
همیشه در حضور مانشستی
در غیرت بروی خود ببستی
همه در ذات ما پیدا نمودی
چوموسی تو ید بیضا نمودی
ز گفتاری که داری زان ما تو
کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو
بدانند که تو داری سرّ اسرار
که میآری پدید اینجا بگفتار
ز گفتاری که از ما یافتی تو
ایا عطّار درما بافتی تو
در آندم یابی اینجا یافت ما را
که گردی انتها و ابتدا را
دم وحدت زدی مانند منصور
گذرکردی ز جنّات و هم ازحور
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
نهان راز میگوئی دمادم
دمادم راز ما گوئی ز اعیان
تو کردی فاش ما را کل از اینسان
دمادم وحدت کل مینمائی
وجود عاشقان را میربائی
دمادم وحدت اینجا فاش گوئی
تو در میدان وحدت همچو گوئی
زهی اسرار ربّانی مطلق
همه ذرّات اینجاگه اناالحق
نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست
که ذرّات جهان کلّی پدیدست
همه در پیش من گویای عشقند
در اینجا گه نهان جویای عشقند
زبانشان من همی دانم یقین
که من کردم ز اوّل پیش بینی
نهان جملگی از پیش دیدم
نمود خویش اندر خویش دیدم
که باشد تا شود فانی چو من باز
که تا بیند عیان اینجای شهباز
رخ شاه اندر این آیینه پیداست
بر عشّاق این مرموز ما راست
بسی جانها برفت و کس ندیدند
که اینجا گه بکلّی ناپدیدند
رخ شاه است پنهانی و پیدا
نمیباید در اینجا عقل شیدا
رخ شاهست دیدار دل و جان
دلی از احولی دانست پنهان
رخ شاه است اینجا آشکاره
همه در روی او دارند نظاره
رخ شاهست اینجا بر دل و جان
درون جمله ذرّه ماه تابان
نموده شاه رخ در جمله ذرّات
تمامت گمشده در نور آن ذات
همه جویای او، اودر میان است
چرا کو آشکارا و نهانست
ز دید جمله پیدا نیست تحقیق
ولی هر کس که یابد او ز توفیق
ورا ناگاه اینجا گه بدانند
درون پردهاش حیران بمانند
نه چندانست او را صنع اینجا
که بیند هر کسی اینجا هویدا
نه چندانست گفتن در زبانها
که بتوان یافت کلّی در بیانها
ز یک تن ظاهرست این عین اسرار
زهی معنی زهی ترکیب گفتار
از این گونه کسی هرگز نه گفتست
دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست
مسلّم آنگهی باشد ز گفتار
که همچون من شود او ناپدیدار
نه من میگویم و نه من نوشتم
که فارغ گشته ازنار و بهشتم
نه من میگویم این اسرار او گفت
همان کو گفت کل از خویش بشنفت
نه مردیدی که دید خویشتن دید
نمود جان و تن پیمان و تن دید
نمود جان و تن کلّی برانداخت
چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت
ز دید خویشتن دیدار خود دید
ز نور خویشتن اسرار خود دید
همه اسرار این گفت در یکی یافت
خدا را در درون او بیشکی یافت
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
بدید آمد ورا کلّ معانی
یکی شد صورت خود برفکند او
نمود خویشتن گفتار بند او
نموداری نمودی سالکان را
نمود اینجایگه او جان جان را
چو جانان را بدید او گشت عاشق
ز دید شرع اینجا گشت صادق
بسی جان داده است تا جان بدیدست
که او را در جهان گفت و شنیدست
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
نمودش فاش کرد اینجای فانی
همه راز نهان بیشک عیان کرد
زهر رازی یکی معنی بیان کرد
بیان او همه آفاق بگرفت
نمود اودل عشّاق بگرفت
دل عشّاق بر بود او بیکبار
که جانان کرد اینجاگه بدیدار
دل عشّاق از او اینجا بجوش است
وز او هم بحر اعظم در خروش است
درون بحر اعظم جوهر ذات
نمود اینجایگه در سرّ آیات
نمود اینجا زجوهر ذات خود کل
برون آمد یقین از رنج وز ذل
عیان شد یار چون شد رنج و خواری
که کردم درد او را پایداری
عیان شد آنچه ناپیدای کل بود
از آن صورت عیان رنج و ذل بود
ز درد یار درمان میفزاید
که جان در عاقبت جانان نماید
ز درد یار جمله در حجابند
میان آتش عشق و نهیبند
کسی کاین درد را درمان کند او
عیان جان خود جانان کند او
کسی باید که دردنیای غدّار
چو آدم او کِشَد بسیار آزار
کسی که خون دل آنجا خورَد او
نمود شرع را فرمان برد او
نمود شرع اینجا پایدارند
چو مردان شرط آن بر جای دارند
بمعنی و بتقوی راز یابد
بهر رازی بیان باز یابد
بسی در ماتم صورت نشیند
که تا آخر دمی معنی گزیند
بمعنی او رسد در جوهر یار
بسی اینجاکشد او رنج و تیمار
ز اصل ذات جویا باشد اینجا
درون راز با فرمان یکتا
کند تا راز محو مطلق آید
نمود دید ودیدار حق آمد
ز سر تا پای در معنی بود او
ظهورش تا برون تفوی بود او
درون را با برون یکسان بباید
ز خود هر لحظه دیگرسان بباید
نظر در جزو و کل یکی شناسد
ز مار جان ستان او کی هراسد
حقیقت ذات یابد در صفات او
عیان بیند نمود نور ذات او
ز نور خویش نابودی گزیند
بجز یکی حقیقت حق نبیند
نه هرکس این بیان داند بتحقیق
کسی کو را بود اینجای توفیق
سعادت را نه هر کس رخ نماید
که تا دیدار جان پاسخ نماید
ز جان تا سوی جانان صورتت نیست
یقین آنگه بداند کز منت چیست
تو جان در بازی اندر پیش دلدار
کنی مرنوش اینجا نیش دلدار
بلای او کشی هر لحظه از جان
مدان دشوار این اینجا تو آسان
نه آسانست درد عشق در دل
کسی اینجا بداند راز مشکل
که چون عطّار بیند راز از پیش
که او خواهد بریدن هم سرِ خویش
بخواهد او بریدن سر بناچار
که تا بردارد اینجا پنج باچار
رموز او گشادهاند اینجا
سراسر از یقین بگشاید اینجا
دل و جان پیش جانان هیچ باشد
که صورت جملگی از پیچ باشد
یقین عطّار اینجاگه خدا دید
اگرچه عاقبت عین بلا دید
بچشم سر بدیدش آشکاره
ولی کردش در آخر پاره پاره
نترسید او زجان خویش زنهار
بخوست اینجایگه از عجز دلدار
مر او را دید چون عشّاق بیخود
گذشته همچو منصور از سر خود
دم عشق اناالحق در معانی
همی زد او در اسرار معانی
دم عشق آمده در جان جانش
دمادم حق ز حق معبود جانش
بحق میزد اناالحق تا خدا یافت
در آن عین فنا جان بقا یافت
اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید
ز بود آفرینش حق بحق دید
حق اینجاحق تواند دید کس نی
که چیزی نیست جز اللّه بس نی
نباشد هیچ جزدر حق نهادم
میان عاشقان دادی بدادم
بدادم داد تا بردم چنین گوی
در این میدان منش بردم یقین گوی
بدادم داد حق اینجا نهانی
که تا بخشیدم اینجاگه معانی
کسی جانان شناخت اینجا یقین باز
که میگوید یقین سر این چنین باز
دلم خون شد میان خاک دنیا
که گردم من هم از افلاک دنیا
دلم خون گشت تا بیچون بدیدم
عجب بیچون کل را چون بدیدم
دلم خون گشت تا بنمود پاسخ
ز بعد آن نمودم در میان رخ
رخ او آفتاب جانست گوئی
عجب پیدا و هم پنهانست گوئی
رخ او آفتاب عاشقانست
ولی در چشم هر کس اونهانست
رخ او آفتاب دید اوجست
کسی را از عیان فتح و فتوحست
رخ او آفتاب جان جانست
بَرِ ما این زمان عین العیان است
در این خورشید حیرانست عطّار
کنون در جسم جانانست عطّار
در این خورشید کو را دید دیدست
نمود آن کسی اینجاندیدست
منم چون ذرّه در نزدیک خورشید
که خواهم بود اینجاگاه جاوید
اگرچه ذرّهام خورشید گشتم
عیان سایهام جاوید گشتم
تمامت ذرّه اینجا غرق نورست
بَرِ معشوق جان اینجا حضورست
حضوری چون ترا آید پدیدار
کسی کو را بود از جان خریدار
حضوری گر ترا همراه باشد
دلت پیوسته با درگاه باشد
حضور دل به از طاعت بر ماست
حضور اینجایگه چو رهبر ماست
حضور دل همه مردان گزیدند
پس آنگاهی بکام دل رسیدند
حضور دل نماید آنچه جوئی
سزد گر راز کل اینجا بجوئی
حضور دل نماید بر دل و جان
تو باشی در نهاد ذات پنهان
حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش
حجاب جان و دل برداشت از پیش
حضور دل یقین همراه او بُد
که خود جبریل پیک راه او بُد
حضور دل در اینجا در یقین یافت
درون را اوّلین و آخرین یافت
حضور دل بگفتش من رآنی
چو در اینجا رسی این سر بدانی
حضور دل به جز جانان نبیند
نمود جسم و دید جان نبیند
حضور دل کسی بیند بهرحال
نگردد او بگرد قیل هر قال
حضور دل حقیقت مصطفی داشت
که در خلق و ارادت او صفا داشت
خدا را دید در خود از حقیقت
نمودش حق نمودند از شریعت
ز نورش پرتوی در جان منصور
درافتاد و اناالحق زد در آن نور
به نتوانست شد خاموش اینجا
که میزد همچودریا جوش اینجا
نه بتوانست ز آن می نوش کردن
درون خویشتن خاموش کردن
درونش با برون در نور افتاد
شد اندر ذات او منصور افتاد
بشد منصور و حق آمد بدیدار
نهانی فاش کرد آنگاه اسرار
بشد منصور و حق زد بس اناالحق
عیان او سرّ خود بنمود الحق
نبُد منصور حق میگفت مائیم
که اندر جان و دل کلّی خدائیم
نبُد منصور حق میگفت الحق
عیان ذات خود مطلق اناالحق
نبُد منصور ذات او بقا بود
که منصور از فنا کلی فنا بود
نبُد منصور الّا ذات بیچون
اناالحق میزد اینجا بی چه و چون
نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات
اناالحق گوی کل در عین ذرّات
نبُد منصور حق کلّی عیان بود
اناالحق در همه کون و مکان بود
یکی دید او برون شد از مسمّا
رموز عشق بگشودش معمّا
چنان ره برد او در عالم جان
که پیدائی صورت کرد پنهان
چنان ره برد اندر عالم دل
که کلّی برگشاد او راز مشکل
چنان ره برد و صورت برفکند او
که بد میدید اندر ذات نیکو
چنان ره برد واصل شد پدیدار
که غیرش در نمیگنجد خریدار
چنان ره برد او تا راه عیان یافت
نمود ذات خود در کن فکان یافت
چنان ره برد اندر وصل عشاق
که افکند دمدمه در کلّ آفاق
چنان ره برد سوی ذات اوّل
که جسم خود بجان کردش مبدّل
تنش جان گشت چون شد ذات جانان
که حق میدید اندر ذات پنهان
تنش جان گشت تادیدار حق دید
درون کون بیرون در نگنجید
تنش جان گشت تا حق دید آنگاه
ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه
چو او آگه بُد آگه مر چه باشد
چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد
چو اودم زد ز هستی صفاتش
که بتواند نمودن سرّ ذاتش
دم او دمدمه در عالم انداخت
میان واصلان او سر برافراخت
ز ذات پاک او کون و مکان دید
نمود دوست را عین العیان دید
ز ذات پاک همچون شد در اشیا
عیان راز پنهان گشت و پیدا
ز ذات پاک بیچون او فنا شد
در اینجا گه نهان عین بقا شد
کسی مانند او هرگز نیاید
چو خورشیدی دگر هرگز نیابد
کسی مانند او واصل نگردد
نمود ذات او حاصل نگردد
یقین شد مر وِرا آثار جمله
که او بد در عیان اسرار جمله
یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست
بجز جانان یقین اینجا شکی نیست
یقین بگذاشت شک برداشت از پیش
بجز جانان نیابی در یقین بیش
چو ذات خویش در خود اوعیان دید
بیک ذرّه وی از اعیان نگردید
یقین میخواست تا بنماید اسرار
نمود کل کند اینجای اظهار
فنا دید او نمود هست اشیاء
فنا بُد دائم و قائم بیکتا
فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد
نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد
فنا یکتا بُد و لاجان جان بود
ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود
فنا یکتا بُد و برخاسته جان
شده اشیا ز دید ذات پنهان
فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد
چو یک قطره که عین قلزم آمد
فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر
نمود کعبه باز افتاد در دیر
فنا یکتا بُد و دوئی نمانده
تمامت جوهر از کل برفشانده
چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت
که خود را در میان تدبیر کل یافت
ز وصل ذات او را بود الحق
عیان جانان و گفتارش اناالحق
ز وصل ذات اسرار نهان گفت
اناالحق با همه خلق جهان گفت
چنان میخواست او تا جمله ذرات
زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات
چنان میخواست تا جمله بتحقیق
دهد این بخت را جمله ز توفیق
چنان میخواست او تا هر دو عالم
براندازد ز حق دیده بیکدم
چنان میخواست تا سرّ نهانی
بگوید فاش اینجا رایگانی
همه ذرّات را واصل کند او
مراد جمله را حاصل کند او
همه ذرّات را جانان نماید
نمود جمله از خود در رُباید
اگرچه بود او در اصل اللّه
عیان ذات دیده اصل اللّه
ولی این فعل فرع شرع افتاد
از آن کین جمله اصل و فرع افتاد
ولی او را نبُد اشیای عالم
که دردم داشت او ذرّات عالم
بدو بگشود کلّی راز اسرار
وز او شد این نهان راز اظهار
از او اظهار شد چون هیچ عاقل
نیارستی شدن اینجای واصل
به گردون همچو او دیگر نیاید
نمود ذات هم او را رباید
که تا برگوید او اسرار بیچون
اگر خاکش در آمیزند با خون
چنان چون او نباشد دیگر اینجا
که در ذرّات آید رهبر اینجا
وصال سالکان و سرّ عرفان
نمود عاشقان و ذات سُبْحان
رموز مخزن سرّالهی
کمال صنع و عزّ پادشاهی
عیان کشف و برهان حقیقت
سپهسالار وصل اندر شریعت
کمال سرّ او کشف الغطا او
نمود راز دیدار خدا او
نیامد هیچکس چون او دگر بار
که برگوید در اینجا سرّ اسرار
نیامد هیچکس مانند منصور
نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور
چنان بُد عاشق صادق بهرکار
که اینجاگه نیندیشید از دار
فدای یار شد در عین مقصود
که اورا بود کل دیدار معبود
فدای یار شد چون دید او راست
نهاد راستی در ذات او راست
فدای یار شد ازگفتن یار
بگفت اینجا حقیقت جمله با یار
فدای یار شد در عین صورت
برون شد در عیان کلّ صورت
ز دید یار اینجا راستی دید
ز عین راستی اینجا نگردید
ز دید یار او در حق چنان حق
یقین میدید اندر راز مطلق
که جز او هیچکس اینجایگه نیست
یقین دانست کین دلدار یکیّست
یقین دانست کین جمله خدایست
ولیکن عقل از عین بلایست
مقام حسرت آبادست دنیا
نمیگنجد یقین در ذات اینجا
نه این نی آن به یک ره هیچ دید او
ز سر تا پا همه در پیچ دید او
یقین دانست کین دنیا نه جائی است
بنزد صادقان دل گواهی است
بلا و رنج را بر خویش بنهاد
گذشت از خویش و حق را داد کل داد
بلا و رنج دنیا کرد آسان
نشد از خوف و ترس آن هراسان
بلا و رنج دنیا نیست دائم
ولیکن ذات حق بشناس قائم
ز دنیا کرد تحقیق او کناره
که هم حق کرد اندر خود نظاره
همه دنیا برش مانند کاهی
نکرد اینجایگه در وی نگاهی
همه دنیا برش بُد چون سرابی
سما را بر سر دنیا قبایی
همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت
از آن اندر یکی دیدن سبق یافت
بجز حق هیچکس دیگرنگنجید
ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید
همه قرب بلا بر خویشتن او
نهاد و درگذشت از جان و تن او
یقین دانست تن عین زمین است
نمود جان بحق عین الیقین است
یقین را گوش کرد و بیگمان شد
گمانش نیز هم عین العیان شد
یقین را گوش کرد و راز برگفت
ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت
یقین ذات را او منکشف شد
نمود جسم و جانش متّصف شد
یقین میدید حق را در دل و جان
ز دید حق نظر کن راز پنهان
سجود خویش کن تا دل بیابی
نمود جسم اندر دل بیابی
سجود خویش کن اندر فراغت
اگرداری چو مردان تو بلاغت
سجود خویشتن کن تا رهائی
ترا باشد همی اندر بلائی
سجود خویش کن حق و تو بشناس
مرو چندین تو اندر عین وسواس
سجود خویشتن کن تا بدانی
که تو سرّ خداوند جهانی
سجود خویشتن کن با دلارام
که تا اینجایگه یابد دل آرام
سجود خویشتن کن در بر یار
که دیدی در نهانی رهبریار
سجود خویشتن کن در حقیقت
که بسیاری کنون اندر طریقت
سجود خویشتن کن بازدان خود
که فارغ دل شوی از نیک و از بد
سجود خویشتن کن چون یار دیدی
اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی
سجود خویش کن در وصل دلدار
که این فرمود اندر اصل دلدار
سجود خویش کن وانگه فنا شو
که در عین فنا عین بقا شو
اگرواصل شوی زین سجده باشد
وگرنه واصی هرگز نباشد
حقیقت وصل یار اندر نمازست
اگر کردی چنین کارت بسازست
زمانی غافل از سجده مشو هان
که در سجده نماید روی جانان
که سجده کردن اینجا یاربینی
وگرنه غصّهٔ بسیار بینی
ز سجده برگشاید راز اسرار
شود هر دم نمود حق پدیدار
اگر از سجدهٔ واصل شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
ز سجده گردی اینجا حاصل یار
نگر تا خود ببینی حاصل یار
ز سجده گردی اینجا عین جانان
وجود خویش کن در خویش پنهان
                                                                    
                            منم اللّه ودر دید وصالم
منم اللّه و در یکتا صفاتم
منم اللّه و کلّی نور ذاتم
منم اللّه و اندر هر زبانها
کنم در وصف خودشرح و بیانها
منم اللّه و اندر دیده بینا
شدم در دیدهٔ خود عین اللّه
منم اللّه خود در خود بدیدم
بخود گفتم کلام خود شنیدم
منم اللّه ودیدار خلایق
شدم بر خویشتن از خویش عاشق
منم اللّه جویای عیانند
چرا در بود من خود میندانند
منم اللّه و یکتا در نمودار
تمامت اندر اینجا سرّ اسرار
تو ای عطّار اندر بود مائی
نمود ما شده اندر لقائی
تو کردی فاش ما را از حقیقت
ز دید ما ببردستی طریقت
ز دید ما چنین اسرار ما را
بیان کردی بما گفتار ما را
ز دید ما عجب صادر شدی تو
عجب در دید ما کافر شدی تو
نمیبینی به جز من کل تو آنی
ببخشیدم همه راز نهانی
همه معنی ز من داری و آئی
نگردی یک دمی از ما جدائی
همیشه در حضور مانشستی
در غیرت بروی خود ببستی
همه در ذات ما پیدا نمودی
چوموسی تو ید بیضا نمودی
ز گفتاری که داری زان ما تو
کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو
بدانند که تو داری سرّ اسرار
که میآری پدید اینجا بگفتار
ز گفتاری که از ما یافتی تو
ایا عطّار درما بافتی تو
در آندم یابی اینجا یافت ما را
که گردی انتها و ابتدا را
دم وحدت زدی مانند منصور
گذرکردی ز جنّات و هم ازحور
ز جنّت آمدی بیرون چو آدم
نهان راز میگوئی دمادم
دمادم راز ما گوئی ز اعیان
تو کردی فاش ما را کل از اینسان
دمادم وحدت کل مینمائی
وجود عاشقان را میربائی
دمادم وحدت اینجا فاش گوئی
تو در میدان وحدت همچو گوئی
زهی اسرار ربّانی مطلق
همه ذرّات اینجاگه اناالحق
نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست
که ذرّات جهان کلّی پدیدست
همه در پیش من گویای عشقند
در اینجا گه نهان جویای عشقند
زبانشان من همی دانم یقین
که من کردم ز اوّل پیش بینی
نهان جملگی از پیش دیدم
نمود خویش اندر خویش دیدم
که باشد تا شود فانی چو من باز
که تا بیند عیان اینجای شهباز
رخ شاه اندر این آیینه پیداست
بر عشّاق این مرموز ما راست
بسی جانها برفت و کس ندیدند
که اینجا گه بکلّی ناپدیدند
رخ شاه است پنهانی و پیدا
نمیباید در اینجا عقل شیدا
رخ شاهست دیدار دل و جان
دلی از احولی دانست پنهان
رخ شاه است اینجا آشکاره
همه در روی او دارند نظاره
رخ شاهست اینجا بر دل و جان
درون جمله ذرّه ماه تابان
نموده شاه رخ در جمله ذرّات
تمامت گمشده در نور آن ذات
همه جویای او، اودر میان است
چرا کو آشکارا و نهانست
ز دید جمله پیدا نیست تحقیق
ولی هر کس که یابد او ز توفیق
ورا ناگاه اینجا گه بدانند
درون پردهاش حیران بمانند
نه چندانست او را صنع اینجا
که بیند هر کسی اینجا هویدا
نه چندانست گفتن در زبانها
که بتوان یافت کلّی در بیانها
ز یک تن ظاهرست این عین اسرار
زهی معنی زهی ترکیب گفتار
از این گونه کسی هرگز نه گفتست
دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست
مسلّم آنگهی باشد ز گفتار
که همچون من شود او ناپدیدار
نه من میگویم و نه من نوشتم
که فارغ گشته ازنار و بهشتم
نه من میگویم این اسرار او گفت
همان کو گفت کل از خویش بشنفت
نه مردیدی که دید خویشتن دید
نمود جان و تن پیمان و تن دید
نمود جان و تن کلّی برانداخت
چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت
ز دید خویشتن دیدار خود دید
ز نور خویشتن اسرار خود دید
همه اسرار این گفت در یکی یافت
خدا را در درون او بیشکی یافت
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
بدید آمد ورا کلّ معانی
یکی شد صورت خود برفکند او
نمود خویشتن گفتار بند او
نموداری نمودی سالکان را
نمود اینجایگه او جان جان را
چو جانان را بدید او گشت عاشق
ز دید شرع اینجا گشت صادق
بسی جان داده است تا جان بدیدست
که او را در جهان گفت و شنیدست
یکی دید و دم از یکی زد اینجا
درون ذات شد در دید یکتا
یکی دیدار بنمودش عیانی
نمودش فاش کرد اینجای فانی
همه راز نهان بیشک عیان کرد
زهر رازی یکی معنی بیان کرد
بیان او همه آفاق بگرفت
نمود اودل عشّاق بگرفت
دل عشّاق بر بود او بیکبار
که جانان کرد اینجاگه بدیدار
دل عشّاق از او اینجا بجوش است
وز او هم بحر اعظم در خروش است
درون بحر اعظم جوهر ذات
نمود اینجایگه در سرّ آیات
نمود اینجا زجوهر ذات خود کل
برون آمد یقین از رنج وز ذل
عیان شد یار چون شد رنج و خواری
که کردم درد او را پایداری
عیان شد آنچه ناپیدای کل بود
از آن صورت عیان رنج و ذل بود
ز درد یار درمان میفزاید
که جان در عاقبت جانان نماید
ز درد یار جمله در حجابند
میان آتش عشق و نهیبند
کسی کاین درد را درمان کند او
عیان جان خود جانان کند او
کسی باید که دردنیای غدّار
چو آدم او کِشَد بسیار آزار
کسی که خون دل آنجا خورَد او
نمود شرع را فرمان برد او
نمود شرع اینجا پایدارند
چو مردان شرط آن بر جای دارند
بمعنی و بتقوی راز یابد
بهر رازی بیان باز یابد
بسی در ماتم صورت نشیند
که تا آخر دمی معنی گزیند
بمعنی او رسد در جوهر یار
بسی اینجاکشد او رنج و تیمار
ز اصل ذات جویا باشد اینجا
درون راز با فرمان یکتا
کند تا راز محو مطلق آید
نمود دید ودیدار حق آمد
ز سر تا پای در معنی بود او
ظهورش تا برون تفوی بود او
درون را با برون یکسان بباید
ز خود هر لحظه دیگرسان بباید
نظر در جزو و کل یکی شناسد
ز مار جان ستان او کی هراسد
حقیقت ذات یابد در صفات او
عیان بیند نمود نور ذات او
ز نور خویش نابودی گزیند
بجز یکی حقیقت حق نبیند
نه هرکس این بیان داند بتحقیق
کسی کو را بود اینجای توفیق
سعادت را نه هر کس رخ نماید
که تا دیدار جان پاسخ نماید
ز جان تا سوی جانان صورتت نیست
یقین آنگه بداند کز منت چیست
تو جان در بازی اندر پیش دلدار
کنی مرنوش اینجا نیش دلدار
بلای او کشی هر لحظه از جان
مدان دشوار این اینجا تو آسان
نه آسانست درد عشق در دل
کسی اینجا بداند راز مشکل
که چون عطّار بیند راز از پیش
که او خواهد بریدن هم سرِ خویش
بخواهد او بریدن سر بناچار
که تا بردارد اینجا پنج باچار
رموز او گشادهاند اینجا
سراسر از یقین بگشاید اینجا
دل و جان پیش جانان هیچ باشد
که صورت جملگی از پیچ باشد
یقین عطّار اینجاگه خدا دید
اگرچه عاقبت عین بلا دید
بچشم سر بدیدش آشکاره
ولی کردش در آخر پاره پاره
نترسید او زجان خویش زنهار
بخوست اینجایگه از عجز دلدار
مر او را دید چون عشّاق بیخود
گذشته همچو منصور از سر خود
دم عشق اناالحق در معانی
همی زد او در اسرار معانی
دم عشق آمده در جان جانش
دمادم حق ز حق معبود جانش
بحق میزد اناالحق تا خدا یافت
در آن عین فنا جان بقا یافت
اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید
ز بود آفرینش حق بحق دید
حق اینجاحق تواند دید کس نی
که چیزی نیست جز اللّه بس نی
نباشد هیچ جزدر حق نهادم
میان عاشقان دادی بدادم
بدادم داد تا بردم چنین گوی
در این میدان منش بردم یقین گوی
بدادم داد حق اینجا نهانی
که تا بخشیدم اینجاگه معانی
کسی جانان شناخت اینجا یقین باز
که میگوید یقین سر این چنین باز
دلم خون شد میان خاک دنیا
که گردم من هم از افلاک دنیا
دلم خون گشت تا بیچون بدیدم
عجب بیچون کل را چون بدیدم
دلم خون گشت تا بنمود پاسخ
ز بعد آن نمودم در میان رخ
رخ او آفتاب جانست گوئی
عجب پیدا و هم پنهانست گوئی
رخ او آفتاب عاشقانست
ولی در چشم هر کس اونهانست
رخ او آفتاب دید اوجست
کسی را از عیان فتح و فتوحست
رخ او آفتاب جان جانست
بَرِ ما این زمان عین العیان است
در این خورشید حیرانست عطّار
کنون در جسم جانانست عطّار
در این خورشید کو را دید دیدست
نمود آن کسی اینجاندیدست
منم چون ذرّه در نزدیک خورشید
که خواهم بود اینجاگاه جاوید
اگرچه ذرّهام خورشید گشتم
عیان سایهام جاوید گشتم
تمامت ذرّه اینجا غرق نورست
بَرِ معشوق جان اینجا حضورست
حضوری چون ترا آید پدیدار
کسی کو را بود از جان خریدار
حضوری گر ترا همراه باشد
دلت پیوسته با درگاه باشد
حضور دل به از طاعت بر ماست
حضور اینجایگه چو رهبر ماست
حضور دل همه مردان گزیدند
پس آنگاهی بکام دل رسیدند
حضور دل نماید آنچه جوئی
سزد گر راز کل اینجا بجوئی
حضور دل نماید بر دل و جان
تو باشی در نهاد ذات پنهان
حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش
حجاب جان و دل برداشت از پیش
حضور دل یقین همراه او بُد
که خود جبریل پیک راه او بُد
حضور دل در اینجا در یقین یافت
درون را اوّلین و آخرین یافت
حضور دل بگفتش من رآنی
چو در اینجا رسی این سر بدانی
حضور دل به جز جانان نبیند
نمود جسم و دید جان نبیند
حضور دل کسی بیند بهرحال
نگردد او بگرد قیل هر قال
حضور دل حقیقت مصطفی داشت
که در خلق و ارادت او صفا داشت
خدا را دید در خود از حقیقت
نمودش حق نمودند از شریعت
ز نورش پرتوی در جان منصور
درافتاد و اناالحق زد در آن نور
به نتوانست شد خاموش اینجا
که میزد همچودریا جوش اینجا
نه بتوانست ز آن می نوش کردن
درون خویشتن خاموش کردن
درونش با برون در نور افتاد
شد اندر ذات او منصور افتاد
بشد منصور و حق آمد بدیدار
نهانی فاش کرد آنگاه اسرار
بشد منصور و حق زد بس اناالحق
عیان او سرّ خود بنمود الحق
نبُد منصور حق میگفت مائیم
که اندر جان و دل کلّی خدائیم
نبُد منصور حق میگفت الحق
عیان ذات خود مطلق اناالحق
نبُد منصور ذات او بقا بود
که منصور از فنا کلی فنا بود
نبُد منصور الّا ذات بیچون
اناالحق میزد اینجا بی چه و چون
نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات
اناالحق گوی کل در عین ذرّات
نبُد منصور حق کلّی عیان بود
اناالحق در همه کون و مکان بود
یکی دید او برون شد از مسمّا
رموز عشق بگشودش معمّا
چنان ره برد او در عالم جان
که پیدائی صورت کرد پنهان
چنان ره برد اندر عالم دل
که کلّی برگشاد او راز مشکل
چنان ره برد و صورت برفکند او
که بد میدید اندر ذات نیکو
چنان ره برد واصل شد پدیدار
که غیرش در نمیگنجد خریدار
چنان ره برد او تا راه عیان یافت
نمود ذات خود در کن فکان یافت
چنان ره برد اندر وصل عشاق
که افکند دمدمه در کلّ آفاق
چنان ره برد سوی ذات اوّل
که جسم خود بجان کردش مبدّل
تنش جان گشت چون شد ذات جانان
که حق میدید اندر ذات پنهان
تنش جان گشت تادیدار حق دید
درون کون بیرون در نگنجید
تنش جان گشت تا حق دید آنگاه
ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه
چو او آگه بُد آگه مر چه باشد
چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد
چو اودم زد ز هستی صفاتش
که بتواند نمودن سرّ ذاتش
دم او دمدمه در عالم انداخت
میان واصلان او سر برافراخت
ز ذات پاک او کون و مکان دید
نمود دوست را عین العیان دید
ز ذات پاک همچون شد در اشیا
عیان راز پنهان گشت و پیدا
ز ذات پاک بیچون او فنا شد
در اینجا گه نهان عین بقا شد
کسی مانند او هرگز نیاید
چو خورشیدی دگر هرگز نیابد
کسی مانند او واصل نگردد
نمود ذات او حاصل نگردد
یقین شد مر وِرا آثار جمله
که او بد در عیان اسرار جمله
یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست
بجز جانان یقین اینجا شکی نیست
یقین بگذاشت شک برداشت از پیش
بجز جانان نیابی در یقین بیش
چو ذات خویش در خود اوعیان دید
بیک ذرّه وی از اعیان نگردید
یقین میخواست تا بنماید اسرار
نمود کل کند اینجای اظهار
فنا دید او نمود هست اشیاء
فنا بُد دائم و قائم بیکتا
فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد
نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد
فنا یکتا بُد و لاجان جان بود
ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود
فنا یکتا بُد و برخاسته جان
شده اشیا ز دید ذات پنهان
فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد
چو یک قطره که عین قلزم آمد
فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر
نمود کعبه باز افتاد در دیر
فنا یکتا بُد و دوئی نمانده
تمامت جوهر از کل برفشانده
چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت
که خود را در میان تدبیر کل یافت
ز وصل ذات او را بود الحق
عیان جانان و گفتارش اناالحق
ز وصل ذات اسرار نهان گفت
اناالحق با همه خلق جهان گفت
چنان میخواست او تا جمله ذرات
زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات
چنان میخواست تا جمله بتحقیق
دهد این بخت را جمله ز توفیق
چنان میخواست او تا هر دو عالم
براندازد ز حق دیده بیکدم
چنان میخواست تا سرّ نهانی
بگوید فاش اینجا رایگانی
همه ذرّات را واصل کند او
مراد جمله را حاصل کند او
همه ذرّات را جانان نماید
نمود جمله از خود در رُباید
اگرچه بود او در اصل اللّه
عیان ذات دیده اصل اللّه
ولی این فعل فرع شرع افتاد
از آن کین جمله اصل و فرع افتاد
ولی او را نبُد اشیای عالم
که دردم داشت او ذرّات عالم
بدو بگشود کلّی راز اسرار
وز او شد این نهان راز اظهار
از او اظهار شد چون هیچ عاقل
نیارستی شدن اینجای واصل
به گردون همچو او دیگر نیاید
نمود ذات هم او را رباید
که تا برگوید او اسرار بیچون
اگر خاکش در آمیزند با خون
چنان چون او نباشد دیگر اینجا
که در ذرّات آید رهبر اینجا
وصال سالکان و سرّ عرفان
نمود عاشقان و ذات سُبْحان
رموز مخزن سرّالهی
کمال صنع و عزّ پادشاهی
عیان کشف و برهان حقیقت
سپهسالار وصل اندر شریعت
کمال سرّ او کشف الغطا او
نمود راز دیدار خدا او
نیامد هیچکس چون او دگر بار
که برگوید در اینجا سرّ اسرار
نیامد هیچکس مانند منصور
نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور
چنان بُد عاشق صادق بهرکار
که اینجاگه نیندیشید از دار
فدای یار شد در عین مقصود
که اورا بود کل دیدار معبود
فدای یار شد چون دید او راست
نهاد راستی در ذات او راست
فدای یار شد ازگفتن یار
بگفت اینجا حقیقت جمله با یار
فدای یار شد در عین صورت
برون شد در عیان کلّ صورت
ز دید یار اینجا راستی دید
ز عین راستی اینجا نگردید
ز دید یار او در حق چنان حق
یقین میدید اندر راز مطلق
که جز او هیچکس اینجایگه نیست
یقین دانست کین دلدار یکیّست
یقین دانست کین جمله خدایست
ولیکن عقل از عین بلایست
مقام حسرت آبادست دنیا
نمیگنجد یقین در ذات اینجا
نه این نی آن به یک ره هیچ دید او
ز سر تا پا همه در پیچ دید او
یقین دانست کین دنیا نه جائی است
بنزد صادقان دل گواهی است
بلا و رنج را بر خویش بنهاد
گذشت از خویش و حق را داد کل داد
بلا و رنج دنیا کرد آسان
نشد از خوف و ترس آن هراسان
بلا و رنج دنیا نیست دائم
ولیکن ذات حق بشناس قائم
ز دنیا کرد تحقیق او کناره
که هم حق کرد اندر خود نظاره
همه دنیا برش مانند کاهی
نکرد اینجایگه در وی نگاهی
همه دنیا برش بُد چون سرابی
سما را بر سر دنیا قبایی
همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت
از آن اندر یکی دیدن سبق یافت
بجز حق هیچکس دیگرنگنجید
ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید
همه قرب بلا بر خویشتن او
نهاد و درگذشت از جان و تن او
یقین دانست تن عین زمین است
نمود جان بحق عین الیقین است
یقین را گوش کرد و بیگمان شد
گمانش نیز هم عین العیان شد
یقین را گوش کرد و راز برگفت
ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت
یقین ذات را او منکشف شد
نمود جسم و جانش متّصف شد
یقین میدید حق را در دل و جان
ز دید حق نظر کن راز پنهان
سجود خویش کن تا دل بیابی
نمود جسم اندر دل بیابی
سجود خویش کن اندر فراغت
اگرداری چو مردان تو بلاغت
سجود خویشتن کن تا رهائی
ترا باشد همی اندر بلائی
سجود خویش کن حق و تو بشناس
مرو چندین تو اندر عین وسواس
سجود خویشتن کن تا بدانی
که تو سرّ خداوند جهانی
سجود خویشتن کن با دلارام
که تا اینجایگه یابد دل آرام
سجود خویشتن کن در بر یار
که دیدی در نهانی رهبریار
سجود خویشتن کن در حقیقت
که بسیاری کنون اندر طریقت
سجود خویشتن کن بازدان خود
که فارغ دل شوی از نیک و از بد
سجود خویشتن کن چون یار دیدی
اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی
سجود خویش کن در وصل دلدار
که این فرمود اندر اصل دلدار
سجود خویش کن وانگه فنا شو
که در عین فنا عین بقا شو
اگرواصل شوی زین سجده باشد
وگرنه واصی هرگز نباشد
حقیقت وصل یار اندر نمازست
اگر کردی چنین کارت بسازست
زمانی غافل از سجده مشو هان
که در سجده نماید روی جانان
که سجده کردن اینجا یاربینی
وگرنه غصّهٔ بسیار بینی
ز سجده برگشاید راز اسرار
شود هر دم نمود حق پدیدار
اگر از سجدهٔ واصل شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
ز سجده گردی اینجا حاصل یار
نگر تا خود ببینی حاصل یار
ز سجده گردی اینجا عین جانان
وجود خویش کن در خویش پنهان
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در خطاب کردن با روح القدس و فضایل آن گفتن و عجز و مسکینی آوردن و تسلیم شدن در همه احوال فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الا ای جوهر قدسّی یکتای
                                    
زمانی زین صدف هین روی بنمای
صدف بشکن همه جوهر برون ریز
عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز
تو داری در صدف جوهر یقین باز
بده تا باز بینم عزّت و ناز
منم شاه و مرا اینست جوهر
صدف زین بحر بیرون آر و بگذر
هم اینجامرده شو تا زنده مانی
بیابی تو حیاتِ جاودانی
هم اینجا مرده شو تا در حیاتت
یکی جوئی ز جوهر بی نهایت
منم جویای تو تو مرده ماندی
عجب مانند من افسرده ماندی
زمانی در دلی یکی نمائی
دگر یکبارگی دل میربائی
زمانی اندر این دریا نشینی
ز بهر آنکه تا غیری نبینی
زمانی واقفی بر کلّ اسرار
که تا مکشوف کل آری پدیدار
زمانی در زمین ودر زمانی
عجب افتاده بی جا و مکانی
نه درکونین نه در کنجی زمانی
نداری در مکان هم آشیانی
نداری جای جمله جای آنست
تمامت مسکن و ماوای آنست
طلبکار تواند افلاک و انجم
تو از جمله شده در جملگی گم
یکی داری حقیقت نور ذاتی
یقین میدانم اکنون بی صفاتی
صفاتی چون کنم چون نور باشی
درون جزو و کل منظور باشی
همه جویای تو تو در میانه
ولی باشی حقیقت جاودانه
همه زنده بتو تو نور جمله
حقیقت مر توئی منظور جمله
صفاتت برتر ازکون و مکانست
نمود ذات تو کل کُن فکانست
صفاتِ حق تو داری در طبایع
مکن بیچاره را اینجای ضایع
تو بستی نقش هستی دید نقّاش
تو کردستی چنین اسرارها فاش
تو کردی جمله پیدا نیز پنهان
کنی در عاقبت در نزد جانان
توئی اصل و چرا در فرع هستی
از ایرادرنمود شرع هستی
بتو پیداست اشیا جمله پیدا
توئی در دیدهٔ جانها هویدا
بتو پیداست جان و دل حقیقت
سپردستی همی راه شریعت
بتو پیداست سرّ لامکانی
گمانی بردهام تو جانِ جانی
چو در عهد تو اینجا پایدارم
شدم تسلیم و اکنون کن به دارم
چو درعهد تو ام پیدا شده من
ز نور تو چنین یکتا شده من
بتو میبینم اینجاجان دیدار
به جان هستم ترا اینجا خریدار
بتو میبینم آفاق جهانم
بتو زنده شده جان و روانم
تو خود اصل تمام کایناتی
حقیقت در عیان نور ذاتی
مرا بنمای آن دیدار اینجا
نمود خویش با دیدار اینجا
ز عشقت سوختم چون موم در شمع
همه چشمم همه عشقم همه شمع
چه میگوئی دمی آخر بگو تو
بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو
چه میگوئی که جمله گوش گشتم
نهاد عقلم و بیهوش گشتم
شدم خاموش و دیدم ابتدایت
شدم بیهوش و دیدم انتهایت
بدیدم جملگی ازتو پدیدار
شدستی جان مستم را خریدار
ندارم بیش جانی آن ترا باد
مگر ما را کنی از خویش باد
ندارم هیچ وجمله از تو دارم
چو دارم روی تو من غم ندارم
ندارم هیچ جز دیدارت ای جان
چرا هستی ز خویش خویش پنهان
جهانی رخ نمودی این چه حالست
ندانم این وبالم یا وصالست
وصالم روی بنمود است ازتو
که ره در جمله بگشودست ازتو
تو جانی لیک جانان هم تو داری
گُهر در حقهٔ مرجان توداری
زهی دیدار تو نور مه و خور
کجا باشد چو من اینجای در خور
کمالت برتر است از عقل و ادراک
عجایب جوهری هستی خطرناک
درون پرده در پرده سرائی
بهر نوعی که میخواهی سرائی
درون پرده و پرده دریده
کمال خویشتن هم خویش دیده
درون پردهٔ پرده برانداز
مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار
درون پردهٔ پرده بسوزان
مر از نور خود کل بر فروزان
یقین اینجا ترا بشناختم من
نمود خویش در تو باختم من
یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق
تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق
یقین دیدم توئی جان و جهانم
ز تو مر راز پیدا و نهانم
شدستم از غمت شیدا و مجنون
که یکسانی بهر لحظه دگرگون
توئی اینجان من هم یک صفت باش
ز دید خویشتن نی بر صفت باش
تمامت کاملان لال تو باشند
ز نور تو عیان حال تو باشند
همه عشاق سرگردان بودت
عجایبها ز خود برساختستی
چه شور است که میانداختستی
طلبکارند دائم در وجودت
چه شور است این یقین با من بگو باز
که کردستی ابا من جنگ آغاز
تمامت کُشتی و در خون فکندی
ز پرده جملگی بیرون فکندی
تمامت پردهٔ عالم دریدی
ز اوّل پردهٔ آدم دریدی
تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان
مکن پیدا بکس این راز پنهان
همه جانها فدای روی توباد
همه تنها چو خاک کوی تو باد
زهی ملک جهان داری که داری
دریغا از وفا رحمی نداری
نداری هیچ رحمی من چگویم
که سرگردان تو مانند گویم
بکن رحمی مرا آخر مکش دوست
چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست
ولی خوئی خوشت اینست جانا
مگر با جملهات کین است جانا
ترا مهراست کشتن کین نباشد
که کس را اینچنین آئین نباشد
ترا مهرست با جمله نهانی
که کشتن باشد اینجا زندگانی
ترا این بیوفائی کل وفایست
بر هر کس مر این جرم و جفایست
یقین در کشتن اینجا زندگانیست
بر عشاق این راز نهانیست
بر من خوب آمد عشق ناچار
بکن این بندهٔ خود را تو بردار
همه جانها ز بهر تو نثارست
همه دلها ستاده زیر دارست
همه محکوم فرمان تو باشیم
سزد با چون توئی ما خود نباشیم
همه درماندهایم و زارومجروح
تو هستی جملگی را قوت و روح
همه در نور تو نابود بودیم
زیانی نیست جمله سود بودیم
همه در تو گمیم و هم عیانیم
بتو پیدا شده اندر جهانیم
تو بنمودی جمال و میربائی
کنون دانیم چون باشد خدائی
خدائی نیست اندر نزد معنی
نه این سر دارد اینجانیز دعوی
ولی درد دلم باتو بگویم
طبیبم چون توئی درمان نجویم
تو این درد مرادرمان کن ای جان
مر این دشوار من آسان کن ای جان
تو دردی هم تو خواهی کرد درمان
تو جانی هم تو خواهی گشت جانان
تو دردی هم تو درمانی یقینم
تو جانی نیز جانانی یقینم
شده معلوم کاینجا هم تو بودی
نمود خود مرا اینجا نمودی
نمود خود نمودی ای دل و جان
ز پیدائی نخواهی گشت پنهان
تمامت عاشقانت بنده گشته
ز نورت جملگی تابنده گشته
تمامت مست و حیرانند جانا
بروز و شب تو میخوانند جانا
درون جانِ جمله گفتگوئی
بمعنی و به صورت بس نکوئی
ز حسنِ خویش برخوردار خویشی
ز فیض نور در اسرار خویشی
کمالی جمله و نقصان نداری
وجود جملهٔ فرمان تو داری
تو گویائی تو بینائی تو جانی
تو اسرار همه عشّاق دانی
زهی نورت ربوده مسکن دل
عیان کرده نمود گلشن دل
زهی نورت همه عالم گرفته
از آن یک پرتوی آدم گرفته
نهان در جانی و جایت نهانست
به چشمم ذات تو عین العیانست
ز تو گویا شدم ای جان جانم
بکُش آخر وز اینجاوارهانم
مرا چون آرزوی کشتن آمد
نه همچون دیگران برگشتن آمد
مرا از بهر کشتن آوریدی
بدینسانم ز جمله برگزیدی
بکش زیرا که تسلیم تو گشتم
یقین من فارغ از بیم تو گشتم
منم تسلیم و حیران اندر این راه
ترا من میشناسم شاه خرگاه
مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی
برآور تا شوم در عشق راضی
منم تسلیم تو از بهر کشتن
دمی از دیدنت اینجا بگشتن
توئی جان جهان و دید اسرار
مرا چندین در این دنیا میآزار
تو ای جان جهان تا چند خواری
کنی برمن منم بر پایداری
چنین من پایدار و پایدارت
همی بینم جهانی آشکارت
جفا بر من کنی تو آشکاره
بآخر کرد خواهی پاره پاره
مرا اینجا یقین میدانم ای جان
که برگویم این اسرار جانان
من اینجا درگمان و در یقینم
اگرچه راز تو از پیش بینم
بوقتی کاین طلسم آواره باشد
وجودم لخت لخت و پاره باشد
من آن دم گویم اسرار معانی
کنونم کُش که زارم میتوانی
ز بهر کشتن اینجا من بزادم
چو اکنون تن بتسلیمی نهادم
چه باشد جان هزاران جان چه باشد
که این مشکین کمان تو که باشد
بهردم صد هزاران جان شیرین
فدای رویت ای دلدار شیرین
توئی کاندر نهاد جمله فردی
نکرده هیچ کس آنچه تو کردی
لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان
که دیدار تو آمد درد درمان
بکن درمان من تا جان دهم باز
ز عین جسم خود پنهان دهم باز
بکن جانم قبول ای جان جان تو
بکش عطّار ای جان رایگان تو
تو میدانی که همچون او نیابی
جز این خواهی که کُشته او نیابی
بکُش ای جان ودیگر زندهام کن
منم بنده بخود پایندهام کن
چو قتل من بدست تست جانا
از آن جانم زهستی جست جانا
چو کردی نیست آنکه هست باشم
که خود من از وصالت مست باشم
ز جام تست این مستی که دارم
ز دید تست این هستی که دارم
ز شور تست اینجا شورش جان
که پیدا میکند هر لحظه طوفان
ز جام تست این هستی دمادم
مرا دادی تو این هستی دمادم
دمادم جامت اینجا نوش دارم
از آن این حلقهات در گوش دارم
شدم حلقه بگوشت همچو عشاق
زدم هر لحظه کوس عشق را طاق
خروشم بر فلک دارد ملک گوش
نخواهم کرد من نامت فراموش
فراموش نگردد ای دل و دین
توئی در جان و دل هم جان شیرین
فراموشم نگردد مهر مهرت
که دیدستم دمی اعیان چهرت
ز مهرت مهر دارم همچنان من
زنم در مهر جانت کوس جان من
دمی تا در بدن دارم تو بینم
بجز تو هیچ دیگر مینبینم
بجز تو هیچ چیزی در خیالم
نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم
بجز تو میندانم ای دلارام
که بی تو خود ندارد این دل آرام
دلارامی و هم آرام جانی
کنون راز من اینجاگه بدانی
چنین با من جفا داری مرا هان
از این اندوه زودم دوست برهان
دمی نه مرهمی بر جان عطّار
که هم دردی و هم درمان عطّار
ترا دریافت قصّه هست باقی
اگر جامی دهی اینجای ساقی
بده جامی و جانم زودبستان
که بیرویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی که خرقه هست زنّار
بسوزم این زمانش در تف نار
بده جامی که تا جان برفشانم
که از دریای تو گوهر فشانم
بده جامی که جانم مست رویت
شد اکنون میزند او های و هویت
بده جامی که جانم مست ماندست
ز بهر جان توپابست ماندست
بده جامی اگرچه هست هستم
بیک جامی دگر ای دوست رستم
بگیر از پایم آنگاهی درآور
مرا این است اگر داری تو باور
که من خود در برت جانا که باشم
چو تو هستی بگو تا من چه باشم
خراباتی شدم اندر خرابات
خراباتی منم اکنون مناجات
کجادرگنجدم سالوس اینجا
نگیرد مکر و هم افسوس اینجا
مرا جام میت فانی نمودست
بیک ره مرمرا از خود ربودست
ندانم تو منی یا من توام جان
از آن شیوه زنی اینجای دستان
تو مائی من توام اکنون تو دانی
تو میدانی که اسرار جهانی
توئی اکنون من اینجا نیستم جان
بگو کاین جایگه برچیستم جان
تو هستی در من و من خود نیم دوست
چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست
مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب
شده بیهوش اندر عین غرقاب
                                                                    
                            زمانی زین صدف هین روی بنمای
صدف بشکن همه جوهر برون ریز
عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز
تو داری در صدف جوهر یقین باز
بده تا باز بینم عزّت و ناز
منم شاه و مرا اینست جوهر
صدف زین بحر بیرون آر و بگذر
هم اینجامرده شو تا زنده مانی
بیابی تو حیاتِ جاودانی
هم اینجا مرده شو تا در حیاتت
یکی جوئی ز جوهر بی نهایت
منم جویای تو تو مرده ماندی
عجب مانند من افسرده ماندی
زمانی در دلی یکی نمائی
دگر یکبارگی دل میربائی
زمانی اندر این دریا نشینی
ز بهر آنکه تا غیری نبینی
زمانی واقفی بر کلّ اسرار
که تا مکشوف کل آری پدیدار
زمانی در زمین ودر زمانی
عجب افتاده بی جا و مکانی
نه درکونین نه در کنجی زمانی
نداری در مکان هم آشیانی
نداری جای جمله جای آنست
تمامت مسکن و ماوای آنست
طلبکار تواند افلاک و انجم
تو از جمله شده در جملگی گم
یکی داری حقیقت نور ذاتی
یقین میدانم اکنون بی صفاتی
صفاتی چون کنم چون نور باشی
درون جزو و کل منظور باشی
همه جویای تو تو در میانه
ولی باشی حقیقت جاودانه
همه زنده بتو تو نور جمله
حقیقت مر توئی منظور جمله
صفاتت برتر ازکون و مکانست
نمود ذات تو کل کُن فکانست
صفاتِ حق تو داری در طبایع
مکن بیچاره را اینجای ضایع
تو بستی نقش هستی دید نقّاش
تو کردستی چنین اسرارها فاش
تو کردی جمله پیدا نیز پنهان
کنی در عاقبت در نزد جانان
توئی اصل و چرا در فرع هستی
از ایرادرنمود شرع هستی
بتو پیداست اشیا جمله پیدا
توئی در دیدهٔ جانها هویدا
بتو پیداست جان و دل حقیقت
سپردستی همی راه شریعت
بتو پیداست سرّ لامکانی
گمانی بردهام تو جانِ جانی
چو در عهد تو اینجا پایدارم
شدم تسلیم و اکنون کن به دارم
چو درعهد تو ام پیدا شده من
ز نور تو چنین یکتا شده من
بتو میبینم اینجاجان دیدار
به جان هستم ترا اینجا خریدار
بتو میبینم آفاق جهانم
بتو زنده شده جان و روانم
تو خود اصل تمام کایناتی
حقیقت در عیان نور ذاتی
مرا بنمای آن دیدار اینجا
نمود خویش با دیدار اینجا
ز عشقت سوختم چون موم در شمع
همه چشمم همه عشقم همه شمع
چه میگوئی دمی آخر بگو تو
بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو
چه میگوئی که جمله گوش گشتم
نهاد عقلم و بیهوش گشتم
شدم خاموش و دیدم ابتدایت
شدم بیهوش و دیدم انتهایت
بدیدم جملگی ازتو پدیدار
شدستی جان مستم را خریدار
ندارم بیش جانی آن ترا باد
مگر ما را کنی از خویش باد
ندارم هیچ وجمله از تو دارم
چو دارم روی تو من غم ندارم
ندارم هیچ جز دیدارت ای جان
چرا هستی ز خویش خویش پنهان
جهانی رخ نمودی این چه حالست
ندانم این وبالم یا وصالست
وصالم روی بنمود است ازتو
که ره در جمله بگشودست ازتو
تو جانی لیک جانان هم تو داری
گُهر در حقهٔ مرجان توداری
زهی دیدار تو نور مه و خور
کجا باشد چو من اینجای در خور
کمالت برتر است از عقل و ادراک
عجایب جوهری هستی خطرناک
درون پرده در پرده سرائی
بهر نوعی که میخواهی سرائی
درون پرده و پرده دریده
کمال خویشتن هم خویش دیده
درون پردهٔ پرده برانداز
مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار
درون پردهٔ پرده بسوزان
مر از نور خود کل بر فروزان
یقین اینجا ترا بشناختم من
نمود خویش در تو باختم من
یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق
تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق
یقین دیدم توئی جان و جهانم
ز تو مر راز پیدا و نهانم
شدستم از غمت شیدا و مجنون
که یکسانی بهر لحظه دگرگون
توئی اینجان من هم یک صفت باش
ز دید خویشتن نی بر صفت باش
تمامت کاملان لال تو باشند
ز نور تو عیان حال تو باشند
همه عشاق سرگردان بودت
عجایبها ز خود برساختستی
چه شور است که میانداختستی
طلبکارند دائم در وجودت
چه شور است این یقین با من بگو باز
که کردستی ابا من جنگ آغاز
تمامت کُشتی و در خون فکندی
ز پرده جملگی بیرون فکندی
تمامت پردهٔ عالم دریدی
ز اوّل پردهٔ آدم دریدی
تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان
مکن پیدا بکس این راز پنهان
همه جانها فدای روی توباد
همه تنها چو خاک کوی تو باد
زهی ملک جهان داری که داری
دریغا از وفا رحمی نداری
نداری هیچ رحمی من چگویم
که سرگردان تو مانند گویم
بکن رحمی مرا آخر مکش دوست
چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست
ولی خوئی خوشت اینست جانا
مگر با جملهات کین است جانا
ترا مهراست کشتن کین نباشد
که کس را اینچنین آئین نباشد
ترا مهرست با جمله نهانی
که کشتن باشد اینجا زندگانی
ترا این بیوفائی کل وفایست
بر هر کس مر این جرم و جفایست
یقین در کشتن اینجا زندگانیست
بر عشاق این راز نهانیست
بر من خوب آمد عشق ناچار
بکن این بندهٔ خود را تو بردار
همه جانها ز بهر تو نثارست
همه دلها ستاده زیر دارست
همه محکوم فرمان تو باشیم
سزد با چون توئی ما خود نباشیم
همه درماندهایم و زارومجروح
تو هستی جملگی را قوت و روح
همه در نور تو نابود بودیم
زیانی نیست جمله سود بودیم
همه در تو گمیم و هم عیانیم
بتو پیدا شده اندر جهانیم
تو بنمودی جمال و میربائی
کنون دانیم چون باشد خدائی
خدائی نیست اندر نزد معنی
نه این سر دارد اینجانیز دعوی
ولی درد دلم باتو بگویم
طبیبم چون توئی درمان نجویم
تو این درد مرادرمان کن ای جان
مر این دشوار من آسان کن ای جان
تو دردی هم تو خواهی کرد درمان
تو جانی هم تو خواهی گشت جانان
تو دردی هم تو درمانی یقینم
تو جانی نیز جانانی یقینم
شده معلوم کاینجا هم تو بودی
نمود خود مرا اینجا نمودی
نمود خود نمودی ای دل و جان
ز پیدائی نخواهی گشت پنهان
تمامت عاشقانت بنده گشته
ز نورت جملگی تابنده گشته
تمامت مست و حیرانند جانا
بروز و شب تو میخوانند جانا
درون جانِ جمله گفتگوئی
بمعنی و به صورت بس نکوئی
ز حسنِ خویش برخوردار خویشی
ز فیض نور در اسرار خویشی
کمالی جمله و نقصان نداری
وجود جملهٔ فرمان تو داری
تو گویائی تو بینائی تو جانی
تو اسرار همه عشّاق دانی
زهی نورت ربوده مسکن دل
عیان کرده نمود گلشن دل
زهی نورت همه عالم گرفته
از آن یک پرتوی آدم گرفته
نهان در جانی و جایت نهانست
به چشمم ذات تو عین العیانست
ز تو گویا شدم ای جان جانم
بکُش آخر وز اینجاوارهانم
مرا چون آرزوی کشتن آمد
نه همچون دیگران برگشتن آمد
مرا از بهر کشتن آوریدی
بدینسانم ز جمله برگزیدی
بکش زیرا که تسلیم تو گشتم
یقین من فارغ از بیم تو گشتم
منم تسلیم و حیران اندر این راه
ترا من میشناسم شاه خرگاه
مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی
برآور تا شوم در عشق راضی
منم تسلیم تو از بهر کشتن
دمی از دیدنت اینجا بگشتن
توئی جان جهان و دید اسرار
مرا چندین در این دنیا میآزار
تو ای جان جهان تا چند خواری
کنی برمن منم بر پایداری
چنین من پایدار و پایدارت
همی بینم جهانی آشکارت
جفا بر من کنی تو آشکاره
بآخر کرد خواهی پاره پاره
مرا اینجا یقین میدانم ای جان
که برگویم این اسرار جانان
من اینجا درگمان و در یقینم
اگرچه راز تو از پیش بینم
بوقتی کاین طلسم آواره باشد
وجودم لخت لخت و پاره باشد
من آن دم گویم اسرار معانی
کنونم کُش که زارم میتوانی
ز بهر کشتن اینجا من بزادم
چو اکنون تن بتسلیمی نهادم
چه باشد جان هزاران جان چه باشد
که این مشکین کمان تو که باشد
بهردم صد هزاران جان شیرین
فدای رویت ای دلدار شیرین
توئی کاندر نهاد جمله فردی
نکرده هیچ کس آنچه تو کردی
لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان
که دیدار تو آمد درد درمان
بکن درمان من تا جان دهم باز
ز عین جسم خود پنهان دهم باز
بکن جانم قبول ای جان جان تو
بکش عطّار ای جان رایگان تو
تو میدانی که همچون او نیابی
جز این خواهی که کُشته او نیابی
بکُش ای جان ودیگر زندهام کن
منم بنده بخود پایندهام کن
چو قتل من بدست تست جانا
از آن جانم زهستی جست جانا
چو کردی نیست آنکه هست باشم
که خود من از وصالت مست باشم
ز جام تست این مستی که دارم
ز دید تست این هستی که دارم
ز شور تست اینجا شورش جان
که پیدا میکند هر لحظه طوفان
ز جام تست این هستی دمادم
مرا دادی تو این هستی دمادم
دمادم جامت اینجا نوش دارم
از آن این حلقهات در گوش دارم
شدم حلقه بگوشت همچو عشاق
زدم هر لحظه کوس عشق را طاق
خروشم بر فلک دارد ملک گوش
نخواهم کرد من نامت فراموش
فراموش نگردد ای دل و دین
توئی در جان و دل هم جان شیرین
فراموشم نگردد مهر مهرت
که دیدستم دمی اعیان چهرت
ز مهرت مهر دارم همچنان من
زنم در مهر جانت کوس جان من
دمی تا در بدن دارم تو بینم
بجز تو هیچ دیگر مینبینم
بجز تو هیچ چیزی در خیالم
نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم
بجز تو میندانم ای دلارام
که بی تو خود ندارد این دل آرام
دلارامی و هم آرام جانی
کنون راز من اینجاگه بدانی
چنین با من جفا داری مرا هان
از این اندوه زودم دوست برهان
دمی نه مرهمی بر جان عطّار
که هم دردی و هم درمان عطّار
ترا دریافت قصّه هست باقی
اگر جامی دهی اینجای ساقی
بده جامی و جانم زودبستان
که بیرویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی که خرقه هست زنّار
بسوزم این زمانش در تف نار
بده جامی که تا جان برفشانم
که از دریای تو گوهر فشانم
بده جامی که جانم مست رویت
شد اکنون میزند او های و هویت
بده جامی که جانم مست ماندست
ز بهر جان توپابست ماندست
بده جامی اگرچه هست هستم
بیک جامی دگر ای دوست رستم
بگیر از پایم آنگاهی درآور
مرا این است اگر داری تو باور
که من خود در برت جانا که باشم
چو تو هستی بگو تا من چه باشم
خراباتی شدم اندر خرابات
خراباتی منم اکنون مناجات
کجادرگنجدم سالوس اینجا
نگیرد مکر و هم افسوس اینجا
مرا جام میت فانی نمودست
بیک ره مرمرا از خود ربودست
ندانم تو منی یا من توام جان
از آن شیوه زنی اینجای دستان
تو مائی من توام اکنون تو دانی
تو میدانی که اسرار جهانی
توئی اکنون من اینجا نیستم جان
بگو کاین جایگه برچیستم جان
تو هستی در من و من خود نیم دوست
چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست
مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب
شده بیهوش اندر عین غرقاب
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در نگاه کردن درویش در کواکب و پاسخ دادن ایشان در اسرار نهانی و طلب کردن مقصود فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مگر میکرد درویشی نگاهی
                                    
در این دریای پر دُرّ الهی
کواکب دید جمله در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استادهاندی
زبان با خاکیان بگشاده چندی
که هان ای عاقلان هشیار باشید
در این درگاه شب بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
دل دوریش بیدل در نظاره
ز چشمش درفشان شد بر ستاره
خوشش آمد سپهر کوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یارب بام زندانت چنین است
که گوئی چون نگارستان چین است
ندانم غیر زندانت چسانست
که زندان تو باری بوستانست
تمامت گلشن است ونور اسرار
ولیکن تا سر کل ناپدیدار
همه نور است و عین ذات دانم
ترا چون مصحف آیات دانم
جمال تست اینجا نور تابان
شدم اندر جمال دوست حیران
چگونه من چنین حیران نباشم
ز شوقت جان ودل گریان نباشم
ز سر تا پای نوری و حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
تو نزدیکی و با من در میانی
نموده رخ در آیینه نهانی
سمواتی ولیکن عکس ذاتی
شده اعیان صفات اندر صفاتی
چنین فیضی و نوری که تو داری
بهر لحظه که بر عالم بباری
تو جانبخشی و سر تاسر شده ذات
ز نور تست اینجا جمله ذرّات
خوشم میآید اینجادیدن تو
شدم حیران در این گردیدن تو
چنین گردان شده صوفی چرائی
از ایراپای تا سر در صفائی
ز شوق حضرتی حیران و هم مست
ز اوّل تا بآخر گردشی هست
در این گردش که هستی شوق داری
ز نور فیض و رحمت ذوق داری
در این دم ینزل اللّه است تحقیق
مرا اینجا نصیبی بخش و توفیق
در این دم ینزل اللّه است گر اوست
حقیقت مغز گردان مر مرا پوست
در این دم ینزل اللّه است از ذات
مراکن زنده دل با جمله ذرّات
در این دم ینزل اللّه است یکتا
مرا از نور خودگردان تو یکتا
در این دم ینزل اللّه است حاصل
مرا گردان ز یاد دوست واصل
تو آن نوری که هستی اصل اوّل
چرا داری نمود خود معطّل
تو آن نوری که در عین دخانی
تمامت فیض و فضل جاودانی
تو آن نوری که از تو گشت پیدا
سراسرکردهٔ مر اسم اشیاء
ترا پیوسته میبینم اباذات
سراسر عین قرآنست و آیات
ترا پیوسته میبینم ابا حق
توئی جان جهان و نور مطلق
ترا پیوسته میبینم در آن نور
توئی در ذات کل افتاده منشور
تو جان بخشی همه ذرّات عالم
که ریزان کردهٔنورت دمادم
تو جان بخشی و جانان دیدهٔ تو
بسی در عشق او گردیدهٔ تو
تو جان بخشی ودیدستی رخ یار
مرا از دید خود ضایع بمگذار
تو جان بخشی و جانم زنده گردان
مرا چون نور خود تابنده گردان
تو جان بخشی و هستی آیت دوست
ترا دانم در اینجا مغز و هم پوست
ز بود تو چو من نابود بودم
کنون اعیان تو اینجا نمودم
در این شب مرمرا مقصود حاصل
کن اینجا تا شوم از دوست واصل
در این شب مرمرا آزاد گردان
از این زندان دلم را شاد گردان
در این شب قدر دارم از رخ تو
چو خاصه بدر دارم از رخ تو
در این شب قدر دارم وارهانم
رسان با یک نفس در جان جانم
                                                                    
                            در این دریای پر دُرّ الهی
کواکب دید جمله در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استادهاندی
زبان با خاکیان بگشاده چندی
که هان ای عاقلان هشیار باشید
در این درگاه شب بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
دل دوریش بیدل در نظاره
ز چشمش درفشان شد بر ستاره
خوشش آمد سپهر کوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یارب بام زندانت چنین است
که گوئی چون نگارستان چین است
ندانم غیر زندانت چسانست
که زندان تو باری بوستانست
تمامت گلشن است ونور اسرار
ولیکن تا سر کل ناپدیدار
همه نور است و عین ذات دانم
ترا چون مصحف آیات دانم
جمال تست اینجا نور تابان
شدم اندر جمال دوست حیران
چگونه من چنین حیران نباشم
ز شوقت جان ودل گریان نباشم
ز سر تا پای نوری و حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
تو نزدیکی و با من در میانی
نموده رخ در آیینه نهانی
سمواتی ولیکن عکس ذاتی
شده اعیان صفات اندر صفاتی
چنین فیضی و نوری که تو داری
بهر لحظه که بر عالم بباری
تو جانبخشی و سر تاسر شده ذات
ز نور تست اینجا جمله ذرّات
خوشم میآید اینجادیدن تو
شدم حیران در این گردیدن تو
چنین گردان شده صوفی چرائی
از ایراپای تا سر در صفائی
ز شوق حضرتی حیران و هم مست
ز اوّل تا بآخر گردشی هست
در این گردش که هستی شوق داری
ز نور فیض و رحمت ذوق داری
در این دم ینزل اللّه است تحقیق
مرا اینجا نصیبی بخش و توفیق
در این دم ینزل اللّه است گر اوست
حقیقت مغز گردان مر مرا پوست
در این دم ینزل اللّه است از ذات
مراکن زنده دل با جمله ذرّات
در این دم ینزل اللّه است یکتا
مرا از نور خودگردان تو یکتا
در این دم ینزل اللّه است حاصل
مرا گردان ز یاد دوست واصل
تو آن نوری که هستی اصل اوّل
چرا داری نمود خود معطّل
تو آن نوری که در عین دخانی
تمامت فیض و فضل جاودانی
تو آن نوری که از تو گشت پیدا
سراسرکردهٔ مر اسم اشیاء
ترا پیوسته میبینم اباذات
سراسر عین قرآنست و آیات
ترا پیوسته میبینم ابا حق
توئی جان جهان و نور مطلق
ترا پیوسته میبینم در آن نور
توئی در ذات کل افتاده منشور
تو جان بخشی همه ذرّات عالم
که ریزان کردهٔنورت دمادم
تو جان بخشی و جانان دیدهٔ تو
بسی در عشق او گردیدهٔ تو
تو جان بخشی ودیدستی رخ یار
مرا از دید خود ضایع بمگذار
تو جان بخشی و جانم زنده گردان
مرا چون نور خود تابنده گردان
تو جان بخشی و هستی آیت دوست
ترا دانم در اینجا مغز و هم پوست
ز بود تو چو من نابود بودم
کنون اعیان تو اینجا نمودم
در این شب مرمرا مقصود حاصل
کن اینجا تا شوم از دوست واصل
در این شب مرمرا آزاد گردان
از این زندان دلم را شاد گردان
در این شب قدر دارم از رخ تو
چو خاصه بدر دارم از رخ تو
در این شب قدر دارم وارهانم
رسان با یک نفس در جان جانم
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                مناجات کردن شیخ اکّافی در حضرت آفریدگار عزّ شانه و آمرزش خواستن او از حق
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبی میگفت اکّافی همین راز
                                    
که یارب این حجاب آخر برانداز
مسوزان بیش از این مر دوستانت
بگو تا کی بود راز نهانت
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
که با رندان دمادم آشنائی
همه خاصان کشیدستی بزنجیر
ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر
همه حیران تو اینجا بماندند
بیک ره دست از ره برفشاندند
تو یار عامی و خاصان چنین خوار
کنی پیوسته میداری تو غمخوار
تمامت عاشقان در خون فکندی
میان پردهشان بیرون فکندی
ترا باشد مسلّم آنچه خواهی
بکن بر بندگان خود تو شاهی
بیک ره ماندهام اینجای بر در
اسیر و عاجز و مسکین و غمخور
نمود عشق خود اینجا تو بنمای
گره ازکار جمله هم تو بگشای
تو بگشا این گره از بود جمله
که هستی بیشکی معبود جمله
تو داری جان و دل هستی دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
رهی بنمودهٔ عشاق با خود
همان دارند طمع کآخر توشان زد
نگردانی و بخشی آخر کار
مر ایشان را بوصل خود بیکبار
بلای عشق تو اینجا کشیدند
برای آنکه دید تو بدیدند
در آخرشان لقای خویش بنمای
نمود خویشتان از پیش بنمای
همه واصل کن اینجاگه چو منصور
که تاگردند کل نور علی نور
حقیقت شان بیکره بود گردان
زیان جملگی شان سود گردان
بدست تست این سرّ نهانی
که راز جملگی اینجا تو دانی
گر آمرزی تمامت در قیامت
کف خاکست پیشت این تمامت
کف خاکست پیشت جمله جانها
مکن ضایع در اینجاگاه تنها
ببگذار ای کریم ناتوانبخش
بفضل خویش بر خلق جهان بخش
سوی جنّت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خویش کن روزیّ جمله
ببین آخر جگر سوزیّ جمله
همه حیران و زار افتاده نزدیک
بتو اندر صراطی مانده باریک
در این زندان کن ایشان راتو آزاد
اسیرانند دهشان جملگی داد
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خودگردان تو واصل
                                                                    
                            که یارب این حجاب آخر برانداز
مسوزان بیش از این مر دوستانت
بگو تا کی بود راز نهانت
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
که با رندان دمادم آشنائی
همه خاصان کشیدستی بزنجیر
ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر
همه حیران تو اینجا بماندند
بیک ره دست از ره برفشاندند
تو یار عامی و خاصان چنین خوار
کنی پیوسته میداری تو غمخوار
تمامت عاشقان در خون فکندی
میان پردهشان بیرون فکندی
ترا باشد مسلّم آنچه خواهی
بکن بر بندگان خود تو شاهی
بیک ره ماندهام اینجای بر در
اسیر و عاجز و مسکین و غمخور
نمود عشق خود اینجا تو بنمای
گره ازکار جمله هم تو بگشای
تو بگشا این گره از بود جمله
که هستی بیشکی معبود جمله
تو داری جان و دل هستی دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
رهی بنمودهٔ عشاق با خود
همان دارند طمع کآخر توشان زد
نگردانی و بخشی آخر کار
مر ایشان را بوصل خود بیکبار
بلای عشق تو اینجا کشیدند
برای آنکه دید تو بدیدند
در آخرشان لقای خویش بنمای
نمود خویشتان از پیش بنمای
همه واصل کن اینجاگه چو منصور
که تاگردند کل نور علی نور
حقیقت شان بیکره بود گردان
زیان جملگی شان سود گردان
بدست تست این سرّ نهانی
که راز جملگی اینجا تو دانی
گر آمرزی تمامت در قیامت
کف خاکست پیشت این تمامت
کف خاکست پیشت جمله جانها
مکن ضایع در اینجاگاه تنها
ببگذار ای کریم ناتوانبخش
بفضل خویش بر خلق جهان بخش
سوی جنّت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خویش کن روزیّ جمله
ببین آخر جگر سوزیّ جمله
همه حیران و زار افتاده نزدیک
بتو اندر صراطی مانده باریک
در این زندان کن ایشان راتو آزاد
اسیرانند دهشان جملگی داد
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خودگردان تو واصل
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در التماس کردن فناء کل حضرت سلطان العارفین از شیخ حسین منصور قدّس اللّه روحهما فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زبان بگشاد و گفت ای راز مطلق
                                    
ابر حق میزنی اینجا اناالحق
ابر حق میزنی اینجا یقین تو
که هستی اوّلین و آخرین تو
ابر حق میزنی دم نی ببازی
که مرد عشق و صاحب درد رازی
ابر حق میزنی این دم حقیقت
که بسپردی شریعت بی طبیعت
منم واقف ز حالت اندر اینجا
که میبینم ترا من ذات یکتا
تو ذاتی این زمان رخ کل نموده
نمود جمله اشیا در ربوده
تو ذاتی ای صفاتت لامکانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
تو ذاتی و نمودی رویم ای جان
مراتو بیشکی اینجا مرنجان
بگو اسرار با من این دم ای دوست
حقیقت مغز گردانم همه پوست
که یک سالست تا روی تو در خواب
چنین دیدم مرا امروز دریاب
مرا امروز گردان شاد و خرّم
که بُد در بند جانم بهر این دم
بسی سالست تا اینجا نشستم
بت صورت بمعنی برشکستم
بسی اینجا کشیدستم ریاضت
به بهر رویت ای کان سعادت
بسی اینجا کشیدم رنج بسیار
ز بهر رویت ای خورشید انور
کنونم چارهٔ درد این زمان ساز
که تا سر رشته یابم من کنون باز
دوای درد من کن ای دل و جان
که اینجاگه توئی هم درد و درمان
نظر داری تو اندر درد جانم
تو میدانی یقین راز نهانم
بسی در انتظار رویت ای شاه
نشستم تا برون آئی ز خرگاه
کنون چون آمدی زینجای بیرون
بدیدم رویت ای جان بیچه و چون
چنانم مست کردی تو ز دیدار
که گشتستم بیک ره ناپدیدار
نمیدانم که اکنون در کجایم
ولی دانم که در عین لقایم
لقایت دیدهام ناگاه امروز
مر از دید خود کردی تو پیروز
لقایت دیدهام جان داده بر باد
هزاران جان فدای روی تو باد
چه باشد جان بر جانان یقین تو
نظر کن درد جانم را ببین تو
چنان در درد عشقم جان گرفتار
شدست اینجا ز دیدارت بگفتار
که از اندوه دردت مبتلایم
فتاده در میان صد بلایم
کنون بیشک مرا بیرون تو آری
که اینجا دستگیر و دوستداری
کنون دردم در اینجا کن بدرمان
مرا از درد خود آزاد گردان
                                                                    
                            ابر حق میزنی اینجا اناالحق
ابر حق میزنی اینجا یقین تو
که هستی اوّلین و آخرین تو
ابر حق میزنی دم نی ببازی
که مرد عشق و صاحب درد رازی
ابر حق میزنی این دم حقیقت
که بسپردی شریعت بی طبیعت
منم واقف ز حالت اندر اینجا
که میبینم ترا من ذات یکتا
تو ذاتی این زمان رخ کل نموده
نمود جمله اشیا در ربوده
تو ذاتی ای صفاتت لامکانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
تو ذاتی و نمودی رویم ای جان
مراتو بیشکی اینجا مرنجان
بگو اسرار با من این دم ای دوست
حقیقت مغز گردانم همه پوست
که یک سالست تا روی تو در خواب
چنین دیدم مرا امروز دریاب
مرا امروز گردان شاد و خرّم
که بُد در بند جانم بهر این دم
بسی سالست تا اینجا نشستم
بت صورت بمعنی برشکستم
بسی اینجا کشیدستم ریاضت
به بهر رویت ای کان سعادت
بسی اینجا کشیدم رنج بسیار
ز بهر رویت ای خورشید انور
کنونم چارهٔ درد این زمان ساز
که تا سر رشته یابم من کنون باز
دوای درد من کن ای دل و جان
که اینجاگه توئی هم درد و درمان
نظر داری تو اندر درد جانم
تو میدانی یقین راز نهانم
بسی در انتظار رویت ای شاه
نشستم تا برون آئی ز خرگاه
کنون چون آمدی زینجای بیرون
بدیدم رویت ای جان بیچه و چون
چنانم مست کردی تو ز دیدار
که گشتستم بیک ره ناپدیدار
نمیدانم که اکنون در کجایم
ولی دانم که در عین لقایم
لقایت دیدهام ناگاه امروز
مر از دید خود کردی تو پیروز
لقایت دیدهام جان داده بر باد
هزاران جان فدای روی تو باد
چه باشد جان بر جانان یقین تو
نظر کن درد جانم را ببین تو
چنان در درد عشقم جان گرفتار
شدست اینجا ز دیدارت بگفتار
که از اندوه دردت مبتلایم
فتاده در میان صد بلایم
کنون بیشک مرا بیرون تو آری
که اینجا دستگیر و دوستداری
کنون دردم در اینجا کن بدرمان
مرا از درد خود آزاد گردان
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در حکایت پاکبازی و طلب کردن حقیقت ذات و آوازدادن هاتف آن طالب را فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین گفتست اینجا پاکبازی
                                    
که میکردم طلب از خویش رازی
بسی سال اندر این سر بودم اینجا
حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا
طلب میکردم اینجاگه یکی من
بدیدم ناگهانی بیشکی من
درون میجستم اسرار حقیقت
برون بردم زدیوار طبیعت
بسی بودم درون خلوت خود
طلب میکردم اینجا قربت خود
همی جستیم یقین دلدار اینجا
یکی آواز از دیوار اینجا
برون آمد که ای وامانده غافل
چنین بیچاره و مغرور و بیدل
چه میداری طلب کان کس ندیداست
که از ذرّات کل او ناپدیداست
پدیدار است لیکن غیب پنهان
بیابی این مگر وز خویش پنهان
تو داری آنچه میجوئی کجائی
چرا ازما چنین غافل چرائی
تو داری جوهر و جویا شدستی
چنین حیران و ناپروا شدستی
تو داری جوهر و هستی طلبکار
زهی حیرت که آوردی بیکبار
برون میجوئی و من در درونم
ترادرنیکی از بد رهنمونم
مرا میجوئی اندر سوی بالا
از آنی مانده تو شوریده شیدا
نیابی هیچ بیرونم یقین دان
تو بیش از این دل خود را مرنجان
نیابی سوی بالا دید من تو
که تا آئی سوی توحید من تو
مرادر جان ببین ای مانده غافل
مرا بین و بیک ره گرد واصل
منم پنهان، منم حیران بمانده
منم در دیر تو یکتا بمانده
ز یکتائی من دریاب خود را
که تا فارغ کنم مر نیک و بد را
چرا میجوئیم بیرون خود تو
از آن جویائی اینجا از خرد تو
خرد بگذارو ما را در درون بین
یکی خود را درونت با برون بین
درونت با برون جستیم هر کس
نیابی تو مرا جز خویشتن بس
برون اکنون بدان این راز اینجا
مگو در پیش کس این باز اینجا
وگرنه من ملامت آرمت پیش
ابا خود در نهان میدار با خویش
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هیچکس می بس نداند
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه امّید تو حاصل کنم من
مگو اسرار ما فارغ زکل باش
منه رازم تو بیرون پیش او باش
زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا
زهی احسنت ای دانا و بینا
بجز که من بگویم رازت ای جان
مرا تو بیش از این چندین مرنجان
طلب میکردمت در عین توفیق
نمیدیدم ترا در دید تحقیق
طلب میکردمت در عین توحید
نمیدیدم ترا در دید خود دید
برون میجستمت تا باز یابم
از آن بُد مدّتی اینجا شتابم
نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم
یقین امشب بوصل تو رسیدم
حجابت این زمانم زود بردار
اگر خواهی تو کن ما را ابردار
همه عشاق را اینجا بکشتی
تمامت خاکشان درخون سرشتی
همه عشّاق حیرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
چنین تو با همه اندر میانی
حقیقت بی شکی تو جان جانی
تو جانی لیک پنهانی ز صورت
چرا از دوستی داری نفورت
چراچندین که در بند تو هستم
بزیر بار محنت مانده پستم
دلت با من در اینجا رحم نارد
ابا من کردهٔ تو بیشکی بد
درون بودی و میجستم برونت
عجب مییافتم اینجا کنونت
کنونت یافتم در جانت ای جان
منم در دید تو شادان و خندان
بسی داغم که اندر دل نهادی
کنون غم رفت و آمد وقت شادی
درون خلوتست و غیر بردر
بمانده بیشکی هم سیر بر در
درون خلوتست و نیست اغیار
اگرچه درحقیقت مر توئی یار
تمامت پوست مغز اینجا توئی تو
درون دل کنون یکتا توئی تو
طلبکاری بشد اکنون چو دیدم
در این شب تا بوصل تو رسیدم
بگو با ما حدیث خویش اینجا
حجب بردار زود از پیش اینجا
حجابت دور کن تا من ببینم
رخت اینجا که بند کفرو دینم
گرفتاری در اینجا کرد بسیار
کنون چون آمدی ای جان پدیدار
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم این زمان دیوانه و مست
بیک ره عقل بردی ای دل آرام
توئی بیشک مرا در جان دل آرام
دل آرامی دل آرامی ندارد
چرا بودت سرانجامی ندارد
سرانجامم بگو تا چیست بیشک
چرا چندین دوانی مرمرا تک
جوابم ده که من اصلت بیابم
بگو تا کی عیان وصلت بیابم
طلبکارت بدم من سال بسیار
نشستم اندر اینجا با بسی یار
طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان
که تا یابم یقین توحید ای جان
بهر نوعی نشان دادند وافی
زهر کس گوش کردستم معانم
نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان
از آن بودم حقیقت من پریشان
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقلید از لوحت ستردم
کجا تقلید گنجد در برت دوست
بدیدم مغز اکنون محو شد پوست
رخت بنمای اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
تو کردی این زمان در بستهام من
از این خلوت بتو پیوستهام من
جوابم باز ده ای جوهر ذات
چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات
جواب آمد که ای گم کرده راهت
بسوزانم خودت اینجایگاهت
تو اینجا از کجا داری دلیری
که اینجا مینمائی نقش شیری
ترااین زهرهٔ گفتار نبود
ترا این طاقت اسرار نبود
ولی گر نبُدی این راز بر ما
ترا بیشک یقین میدان که اینجا
سرت از تن جدا اینجایگه من
یقین گردانم ای مسکین در تن
ولی چون صاحب سرّی در این راز
بگویم با تو ای بیچاره این راز
همه مائیم لیکن در نهانی
ولی باید که این معنی بدانی
که گستاخی نمیگنجد دراینجا
بباید بنده تا باشد بیکتا
بباید بنده تا فرمان برد او
بجا آرد یقین و جان برد او
ز دست شاه آنکس جان کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
ترا امشب یکی جامی که دادیم
حقیقت امشبت این درگشادیم
هنوزت ره ندادستیم بر یار
درآوردی تو گستاخی بیکبار
بیک جرعه چنین از هوش رفتی
نمود ما بسردستی گرفتی
بیک جرعه چنان رفتی تو از دست
شدی اینجایگه دیوانه و مست
ندانی تو که با خود می چه گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
خطابی باتو کردیم از نهانی
کجا تو راز ما هرگز بدانی
چرا چون درد او بردی در اینجا
شدی بیچاره اندر عشق شیدا
ندیدی روی ما اینجا به تحقیق
تو پنداری که بردی گوی توفیق
تمامت انبیای کار دیده
در اینجا غصّه بسیار دیده
بسی رنج و ملامتها کشیدند
خطائی جز ز دید ما ندیدند
تو میخواهی که امشب پردهٔ راز
براندازیم از رخسار جان باز
نه پرده برگرفتیمت ز رخسار
که تا آید نمود تو پدیدار
چنین دیوانه و مدهوش ای دل
همی خواهی که آری مشکلت حل
ببازی نیست این پرسیدن اینجا
ترا باید از آن ترسیدن اینجا
نمیدانستی اکنون یافتی تو
که سوی ما چنین بشتافتی تو
بده انصاف تا بخشیم جانت
وگرنه عین رسوای جهانت
کنیم اندر بر این جمله ابردار
کنم بر غیرتت بیشک نمودار
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمایم بیشک اینجا جفا من
بده انصاف و اکنون گرد بیزار
ز گفتارت وگرنه بینی آزار
                                                                    
                            که میکردم طلب از خویش رازی
بسی سال اندر این سر بودم اینجا
حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا
طلب میکردم اینجاگه یکی من
بدیدم ناگهانی بیشکی من
درون میجستم اسرار حقیقت
برون بردم زدیوار طبیعت
بسی بودم درون خلوت خود
طلب میکردم اینجا قربت خود
همی جستیم یقین دلدار اینجا
یکی آواز از دیوار اینجا
برون آمد که ای وامانده غافل
چنین بیچاره و مغرور و بیدل
چه میداری طلب کان کس ندیداست
که از ذرّات کل او ناپدیداست
پدیدار است لیکن غیب پنهان
بیابی این مگر وز خویش پنهان
تو داری آنچه میجوئی کجائی
چرا ازما چنین غافل چرائی
تو داری جوهر و جویا شدستی
چنین حیران و ناپروا شدستی
تو داری جوهر و هستی طلبکار
زهی حیرت که آوردی بیکبار
برون میجوئی و من در درونم
ترادرنیکی از بد رهنمونم
مرا میجوئی اندر سوی بالا
از آنی مانده تو شوریده شیدا
نیابی هیچ بیرونم یقین دان
تو بیش از این دل خود را مرنجان
نیابی سوی بالا دید من تو
که تا آئی سوی توحید من تو
مرادر جان ببین ای مانده غافل
مرا بین و بیک ره گرد واصل
منم پنهان، منم حیران بمانده
منم در دیر تو یکتا بمانده
ز یکتائی من دریاب خود را
که تا فارغ کنم مر نیک و بد را
چرا میجوئیم بیرون خود تو
از آن جویائی اینجا از خرد تو
خرد بگذارو ما را در درون بین
یکی خود را درونت با برون بین
درونت با برون جستیم هر کس
نیابی تو مرا جز خویشتن بس
برون اکنون بدان این راز اینجا
مگو در پیش کس این باز اینجا
وگرنه من ملامت آرمت پیش
ابا خود در نهان میدار با خویش
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هیچکس می بس نداند
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه امّید تو حاصل کنم من
مگو اسرار ما فارغ زکل باش
منه رازم تو بیرون پیش او باش
زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا
زهی احسنت ای دانا و بینا
بجز که من بگویم رازت ای جان
مرا تو بیش از این چندین مرنجان
طلب میکردمت در عین توفیق
نمیدیدم ترا در دید تحقیق
طلب میکردمت در عین توحید
نمیدیدم ترا در دید خود دید
برون میجستمت تا باز یابم
از آن بُد مدّتی اینجا شتابم
نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم
یقین امشب بوصل تو رسیدم
حجابت این زمانم زود بردار
اگر خواهی تو کن ما را ابردار
همه عشاق را اینجا بکشتی
تمامت خاکشان درخون سرشتی
همه عشّاق حیرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
چنین تو با همه اندر میانی
حقیقت بی شکی تو جان جانی
تو جانی لیک پنهانی ز صورت
چرا از دوستی داری نفورت
چراچندین که در بند تو هستم
بزیر بار محنت مانده پستم
دلت با من در اینجا رحم نارد
ابا من کردهٔ تو بیشکی بد
درون بودی و میجستم برونت
عجب مییافتم اینجا کنونت
کنونت یافتم در جانت ای جان
منم در دید تو شادان و خندان
بسی داغم که اندر دل نهادی
کنون غم رفت و آمد وقت شادی
درون خلوتست و غیر بردر
بمانده بیشکی هم سیر بر در
درون خلوتست و نیست اغیار
اگرچه درحقیقت مر توئی یار
تمامت پوست مغز اینجا توئی تو
درون دل کنون یکتا توئی تو
طلبکاری بشد اکنون چو دیدم
در این شب تا بوصل تو رسیدم
بگو با ما حدیث خویش اینجا
حجب بردار زود از پیش اینجا
حجابت دور کن تا من ببینم
رخت اینجا که بند کفرو دینم
گرفتاری در اینجا کرد بسیار
کنون چون آمدی ای جان پدیدار
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم این زمان دیوانه و مست
بیک ره عقل بردی ای دل آرام
توئی بیشک مرا در جان دل آرام
دل آرامی دل آرامی ندارد
چرا بودت سرانجامی ندارد
سرانجامم بگو تا چیست بیشک
چرا چندین دوانی مرمرا تک
جوابم ده که من اصلت بیابم
بگو تا کی عیان وصلت بیابم
طلبکارت بدم من سال بسیار
نشستم اندر اینجا با بسی یار
طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان
که تا یابم یقین توحید ای جان
بهر نوعی نشان دادند وافی
زهر کس گوش کردستم معانم
نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان
از آن بودم حقیقت من پریشان
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقلید از لوحت ستردم
کجا تقلید گنجد در برت دوست
بدیدم مغز اکنون محو شد پوست
رخت بنمای اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
تو کردی این زمان در بستهام من
از این خلوت بتو پیوستهام من
جوابم باز ده ای جوهر ذات
چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات
جواب آمد که ای گم کرده راهت
بسوزانم خودت اینجایگاهت
تو اینجا از کجا داری دلیری
که اینجا مینمائی نقش شیری
ترااین زهرهٔ گفتار نبود
ترا این طاقت اسرار نبود
ولی گر نبُدی این راز بر ما
ترا بیشک یقین میدان که اینجا
سرت از تن جدا اینجایگه من
یقین گردانم ای مسکین در تن
ولی چون صاحب سرّی در این راز
بگویم با تو ای بیچاره این راز
همه مائیم لیکن در نهانی
ولی باید که این معنی بدانی
که گستاخی نمیگنجد دراینجا
بباید بنده تا باشد بیکتا
بباید بنده تا فرمان برد او
بجا آرد یقین و جان برد او
ز دست شاه آنکس جان کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
ترا امشب یکی جامی که دادیم
حقیقت امشبت این درگشادیم
هنوزت ره ندادستیم بر یار
درآوردی تو گستاخی بیکبار
بیک جرعه چنین از هوش رفتی
نمود ما بسردستی گرفتی
بیک جرعه چنان رفتی تو از دست
شدی اینجایگه دیوانه و مست
ندانی تو که با خود می چه گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
خطابی باتو کردیم از نهانی
کجا تو راز ما هرگز بدانی
چرا چون درد او بردی در اینجا
شدی بیچاره اندر عشق شیدا
ندیدی روی ما اینجا به تحقیق
تو پنداری که بردی گوی توفیق
تمامت انبیای کار دیده
در اینجا غصّه بسیار دیده
بسی رنج و ملامتها کشیدند
خطائی جز ز دید ما ندیدند
تو میخواهی که امشب پردهٔ راز
براندازیم از رخسار جان باز
نه پرده برگرفتیمت ز رخسار
که تا آید نمود تو پدیدار
چنین دیوانه و مدهوش ای دل
همی خواهی که آری مشکلت حل
ببازی نیست این پرسیدن اینجا
ترا باید از آن ترسیدن اینجا
نمیدانستی اکنون یافتی تو
که سوی ما چنین بشتافتی تو
بده انصاف تا بخشیم جانت
وگرنه عین رسوای جهانت
کنیم اندر بر این جمله ابردار
کنم بر غیرتت بیشک نمودار
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمایم بیشک اینجا جفا من
بده انصاف و اکنون گرد بیزار
ز گفتارت وگرنه بینی آزار
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                پاسخ دادن پاکبازهاتف غیب را و عجز آوردن او از خودی خود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در آن دم گفت تو جان جهانی
                                    
بکن با من که بیشک میتوانی
تو دانائی بهر چیزی که خواهی
کنی بنده که حکم پادشاهی
تو داری هیچکس جز تو ندارد
چنین حکم و یقین جز تو که دارد
اگر خواهی بسوزانی بیک دم
یقین میدانم اینجا هر دو عالم
اگرچه تو بیک دم جمله را پاک
دراندازی میان خون و درخاک
نگوید هیچکس کاینجا چه کردی
که درجمله توئی بیشک که فردی
نکردم هیچ بد دانای رازی
مرا باید که اینجا چاره سازی
رهائی ده مرا از دست خود دوست
که بیزارم کنون من زین رگ و پوست
شدم بیزار از جان نیز از دل
که ماندستم در این اندوه مشکل
وصالم شد فراق اینجا بیک دم
نمیخواهم جهان جانم این دم
جهان جان مرا ناید بکاری
مرا باید در اینجا مرد یاری
فناگردان مرا تا جاودانی
نباشم جز که عین بی نشانی
بکش ما را به تیغ هجر بی شک
که تا پنهان شوم ای دوست در یک
مرا ده راه این میخواهم ای جان
تو مسکین خودت اینجا مرنجان
مرنجانم که جانم رهبر تست
تنم افتاده اینک بردرتست
فتاده موج زن در خاک و در خون
دل بیهوش غمخوار است اکنون
میان خاک و خون خوردست اینجا
حقیقت راه گم کردست اینجا
گهی در وصل و گاهی درفراقت
میان خون فتاده ز اشتیاقت
میان خود فتادست و اسیراست
یقین وصل ترا او دستگیر است
میان خود فتادست و فسرده
بمگذارش که گردد زود مرده
بمگذارش چنین حیران فتاده
چنین درعین رسوائی فتاده
شده ای جان ودل در فرقت تو
ندیده اندر اینجا قربت تو
ره قربت نما و وارهانش
ز درگاه خود ای مسکین مرانش
ره قربت نما و دار معذور
ورا از نزد خود مفکن کنون دور
ره قربت نمایش هم برون آر
چنینش خوار و پر آزار مگذار
نظرگاه تو بودست این دل ای دوست
چنین چندین جفا او را نه نیکوست
نظرگاهست او را کن نظاره
حقیقت درد او را جوی چاره
پر از درد است و پرخونست بنگر
برون آور از این خونش تو بر در
برون آور از این خونش که دانی
که دارد او ترا راز نهانی
برون آور ز خویش و کن تو آزاد
مرا او راکن تو یکبار دگر شاد
                                                                    
                            بکن با من که بیشک میتوانی
تو دانائی بهر چیزی که خواهی
کنی بنده که حکم پادشاهی
تو داری هیچکس جز تو ندارد
چنین حکم و یقین جز تو که دارد
اگر خواهی بسوزانی بیک دم
یقین میدانم اینجا هر دو عالم
اگرچه تو بیک دم جمله را پاک
دراندازی میان خون و درخاک
نگوید هیچکس کاینجا چه کردی
که درجمله توئی بیشک که فردی
نکردم هیچ بد دانای رازی
مرا باید که اینجا چاره سازی
رهائی ده مرا از دست خود دوست
که بیزارم کنون من زین رگ و پوست
شدم بیزار از جان نیز از دل
که ماندستم در این اندوه مشکل
وصالم شد فراق اینجا بیک دم
نمیخواهم جهان جانم این دم
جهان جان مرا ناید بکاری
مرا باید در اینجا مرد یاری
فناگردان مرا تا جاودانی
نباشم جز که عین بی نشانی
بکش ما را به تیغ هجر بی شک
که تا پنهان شوم ای دوست در یک
مرا ده راه این میخواهم ای جان
تو مسکین خودت اینجا مرنجان
مرنجانم که جانم رهبر تست
تنم افتاده اینک بردرتست
فتاده موج زن در خاک و در خون
دل بیهوش غمخوار است اکنون
میان خاک و خون خوردست اینجا
حقیقت راه گم کردست اینجا
گهی در وصل و گاهی درفراقت
میان خون فتاده ز اشتیاقت
میان خود فتادست و اسیراست
یقین وصل ترا او دستگیر است
میان خود فتادست و فسرده
بمگذارش که گردد زود مرده
بمگذارش چنین حیران فتاده
چنین درعین رسوائی فتاده
شده ای جان ودل در فرقت تو
ندیده اندر اینجا قربت تو
ره قربت نما و وارهانش
ز درگاه خود ای مسکین مرانش
ره قربت نما و دار معذور
ورا از نزد خود مفکن کنون دور
ره قربت نمایش هم برون آر
چنینش خوار و پر آزار مگذار
نظرگاه تو بودست این دل ای دوست
چنین چندین جفا او را نه نیکوست
نظرگاهست او را کن نظاره
حقیقت درد او را جوی چاره
پر از درد است و پرخونست بنگر
برون آور از این خونش تو بر در
برون آور از این خونش که دانی
که دارد او ترا راز نهانی
برون آور ز خویش و کن تو آزاد
مرا او راکن تو یکبار دگر شاد
                                 عطار نیشابوری : دفتر اول
                            
                            
                                در خطاب هاتف غیب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشی فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خطاب آمد که بخشیدم دلت را
                                    
گشایم من بیک ره مشکلت را
فراقت با وصال اینجا کنم من
ز تاریکی کنم راز تو روشن
مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا
که به از عجز نبود هیچ ما را
چو عجز آوردی اینجا ره سپردی
حقیقت گوی این معنی تو بردی
چو عجز آوردی اینک در نهادت
گره بیشک ز کار اکنون گشادت
چو عجز آوردی اکنون باز دیدی
نمود ما همه اعزاز دیدی
چو عجز آوردی اکنون باش فارغ
شدی اندر جهان عشق بالغ
مکن بار دگر گستاخی ای پیر
نمود عشق باش و عین تدبیر
برون از عقل خود اینجا منه پای
مر و زینجای اکنون جای بر جای
قراری گیر و کم کن بیقراری
نمیباید که اکنون پایداری
چو موری این زمان آشانه جوئی
سخن در خورد آب و دانه گوئی
چنین دان ای دل اینجا گفتگویش
بگو آخر که چند از گفتگویش
نمودار تو اینجا خاک کویست
چه جای تندیست وگفتگویست
مکن گستاخی اندر حضرت شاه
کز این سر نیستی بیچاره آگاه
یقین در دیده بینی روی جانان
حقیقت سیرمیزن کوی جانان
ترا چون نیست این مقصود حاصل
نگشتستی در این درگاه واصل
چراگستاخی اینجا مینمائی
حقیقت میکنی از وی جدائی
چرا و چون مگوی و باش خواموش
حقیقت بنده باش و حلقه در گوش
چراو چون بگو با این چکارت
که بیشک خشم گیرد یار غارت
نهان اسرار میگوئی ابا راز
حقیقت باش چون مردان جانباز
نهان اسرار باید گفت با دوست
عیانت این بیان کردن نه نیکوست
وصال آنگه شود بیشک میسّر
که چون وجهی نماید خیر یا شر
یکی بینی و خاموشی گزینی
در آن دم بیشکی صاحب یقینی
مگو کین چه چرا آن این چنین است
که این بیشک عیان عین الیقین است
چو تودر علّت و چون و چرائی
نمود خویشتن با او نمائی
تو میگوئی چرا این و چرا آن
از این دوری گزیدت جان جانان
مگو بار دگر این راز اینجا
که خود را مینیابی باز اینجا
مگو بار دگر زین شیوه اسرار
دلت میکن حقیقت عین انوار
مگو بار دگر این سرّ بر او
حقیقت عجز آور در بر او
مراو را بنده باش و کن تو شاهی
مکن گستاخی گر تو مرد راهی
سخن درحضرت بیچون آن شاه
دل و جان داری ای مسکین تو آگاه
تو آگه باش تا شاه جهانت
کند اینجا بیک لیلی بیانت
تو مجنونی و لیلی میندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
مشو مجنون و لیلی راز دریاب
یقین آهسته باش و زود مشتاب
ترا لیلی است اینجا رخ نموده
گره از کاربسته برگشوده
بجز لیلی مدان این باب ازمن
که گفتم اوّلت اینجای روشن
شب تاریک تو باشد یقین روز
که تاگردی تو اندر عشق پیروز
شب تاریک جانان میتوان یافت
نمود عشقش آسان میتوان یافت
شب تاریک اینجاخلوتی ساز
چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز
شب تاریک ره بسپر که مردان
شب تاریک سرّ دیدند پنهان
شب تاریک در اینجا تو ره کن
در این درگاه عزم بارگه کن
شب تاریک اینجا جو تو رازش
چو یابی راز اینجا جوی بازش
هر آن رازی که داری گوی او را
که هستی بیشکی چون گوی او را
عجب درماندهٔ چون حلقه بر در
دری زن عاشقانه هان و مگذر
دری زن عاشقانه چند پرسی
که تا رازت ز جانان بازپرسی
دری زن عاشقان اینجا یقین بین
نمود جان جان اینجا یقین بین
نشسته بردری مانند سرهنگ
ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ
نشسته بردری زهره نداری
دریغا زین بیان بهره نداری
نه کارتست رفتن نزد جانان
ترا خود این دلیری نیست آسان
نه کار تست چونکه نیستت بر
از آن بنشستهٔ بیچاره بر در
از آن بنشستهٔ مسکین وحیران
که رفتن نزد شاهد زود نتوان
شدی این مانده ترسان در بریار
چنین بر در نماندستی گرفتار
ز دریا چند پرسی راز اینجا
جوابت هست زینسان باز اینجا
بآسانی توانی یافت دیدار
اگر گردی ز دید خویش بیزار
بآسانی مر این سر میتوان یافت
اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت
ز جان و سرحقیقت بگذرد او
رود در بارگاه و بگذرد او
شه کون و مکان در حجرهٔ دل
نموده روی و کرده مشکلت حل
بگویم چون تو این روزی ندیدی
چو مردان باش پیروزی ندیدی
توانی کرد تا این راز بینی
حقیقت روی شه تو بازبینی
دلت برگیر از جان و فنا شو
پس آنگه بیخودت سوی بقا شو
دلت برگیر از جان و شو آزاد
بر شاه این زمان تو دادهٔ داد
دلت برگیر از جان تا توانی
که بینی روی او از ناگهانی
دلت برگیر از جان ز آنکه جانان
نماید رویت اندر پرده اعیان
درون دل شو و مشکل کنش حل
که آن سر جمله پنهانست در دل
درون دل شوو اسرار بنگر
حقیقت تو نمود یار بنگر
درون دل شو و او را ببین باز
حجاب اینجایگه کلّی برانداز
مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی
حقیقت بیشکی نقاش بینی
مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا
حقیقت جان جان یکتاست اینجا
مترس از سر که بیشک اصل یابی
چو مردان اندر اینجا وصل یابی
وصال یار بی سر میتوان دید
کسی باید که او این سرّ توان دید
وصال یار اگر این سان دهد دست
یقین میدان که وصل آسان دهد دست
وصال یارت از این میتوان یافت
ترا این سر چنین آسان توان یافت
حجاب جسم و جان بردار از سر
در این معنی بیک بینی تو رهبر
که کار تو ز یک بینی تمامست
ولیکن دان دلت با ننگ ونامست
به ننگ و نام ناید این بیان راست
ترا باید ز سر اینجای برخواست
ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی
نیابی سَر اگر می سِر بیابی
چو برخی انبیا سرّها بریدند
جمال یار اینجاگه بدیدند
جمال یار بی سرّ میتوان یافت
ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت
اگر بی سرّ شوی سر باز یابی
بر شه عزّت و اعزاز یابی
سر بی تن اناالحق زد بظاهر
که او را بد حقیقت در یقین سر
سر بی تن کجا یابد اناالحق
زد الّا هم اناالحق زد یقین حق
یقین حق بود در منصور اعیان
که میزد او اناالحق راز پنهان
یقین حق بود و کرد این آشکاره
ولی منصور از آن شد پاره پاره
که جسمش بود واصل اندر این راه
فنایش بود حاصل اندر این راه
فنایش گشته بود اینجا بتحقیق
ببردش ازمیان او گوی توفیق
مر آن توفیق کو را بود اینجا
که پنهانی اناالحق گفت اینجا
یقین حق داند اینجا بود تو حق
اناالحق گفت هم در خویش مطلق
اناالحق گفت و گوید صاحب راز
حقیقت دیدهاند انجام و آغاز
اناالحق گفت و گوید صاحب درد
یقین اینجایگه کل بود او فرد
اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت
وجود بود خود یکباره درباخت
اناالحق گفت و سر ببرید بردار
ز بهر این مر او را شد خریدار
اناالحق حق همیگفت و نبُد او
یقین میدان که جز حق مینبُد او
یین حق بود کین گفت از نهانی
نشان خود ز عین بی نشانی
در اینجا داد جمله سالکانش
که تا یابند کل شرح و بیانش
توانی یافت تا این ناتوانی
تو این معنی حقیقت کی توانی
چو یکباره نمودت دوست باشد
نه رنگ ونقش دید پوست باشد
یکی باشد نهادت در بر جان
حقیقت جان شود در دوست پنهان
چو جانت بی یقین جانان شود کل
ز دید خویشتن پنهان شود کل
ز دید احولی یک بین شود او
حقیقت در عیان حق بین شود او
ازل را با ابد یکی نماید
نمود جملگی اینجا رباید
ازل را با ابد پیوند سازد
بجز جانان همه در دوست بازد
فنا گردد ز دید دوست اینجا
حجابش دور گردد پوست اینجا
حجابش چون بر افتد در یکی او
جدا بیند حقیقت بیشکی او
حجابش چون بر افتاد یار بیند
یقین بی زحمت اغیار بیند
حجابش چون بر افتد حق شود او
حقیقت بیشکی مطلق شود او
حجابت دور کن تا نور گردی
حقیقت در عیان منصور گردی
حجابت دور کن وسواس بگذار
حقیقت بر خور از دیدار دلدار
ندانی این چنین درمانده در خود
که یکسان بینی اینجا نیک با بد
ندانی این چنین جز از دلِ راست
ببین تا خود که هر کس نقش آراست
تو این بشناس گر این سر بدانی
اگر بینی تو مر حیران بمانی
یقینت واصلی بینم در اینجا
ترا دانم حقیقت لا والّا
یقینت واصلی دانم چو منصور
حقیقت کل توئی نور علی نور
نمود واصلی اینجا تو باشی
حقیقت درجهان یکتا تو باشی
گهی کین دید کرد این جام او نوش
مر او خود کرد اینجاگه فراموش
ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت
وصال یار هم در یار بشناخت
وصال یار هم از خود توان دید
یکی شو در نمود سرّ توحید
یکی بین و ز یک بین جمله پیدا
حقیقت از یکی بین شور و غوغا
یکی بین تا دوئی ناید پدیدار
یکی بیشک بود اینجا رخ یار
یکی بین تا شوی کلّی یقین تو
در اینجا گردی اینجا پیش بین تو
یکی بُد از یکی پیداست این دید
کمال جاودان یابی ز توحید
ز توحیدت شود این سرّ پدیدار
نمیگنجد حقیقت این بگفتار
ولی گفتار بهر سالکانست
نمود ذات عین واصلانست
یقین هم باطن اینجا باز دیدند
که ایشان بیشکی این راز دیدند
حقیقت واصلی نبود ببازی
نیابی تو عیان تا سر نبازی
اگر اینجا توئی اسرار دیده
چو مردان گرد اینجا سر بریده
سر خود را بباز و آشنا شو
چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو
فنا شو ز آنکه حق عین فنایست
فنا بیشک مرا عین بقایست
فنا شو اندر این ره همچو مردان
نمود خویشتن آزاد گردان
اگر خواهی که گردی زود آزاد
نمود خویشتن را ده تو بر باد
نمود خویشتن بر باد ده تو
چو مردان اندر این سر داد ده تو
بده داد شریعت اندر این راه
که گردی از حقیقت زود آگاه
بده داد شریعت از معانی
چرا درمانده زار و ناتوانی
بده داد شریعت ای دل مست
کنون چون یار در دید تو پیوست
بده داد شریعت تا شوی دوست
یقین میبین که جمله از نهان اوست
بده داد شریعت اندر اینجا
که تا گردی بیکباره مصفّا
بده داد شریعت همچو مردان
که در شرعت نماید روی جانان
بده داد شریعت تو بیکبار
که بنماید رخت در عین جان یار
شریعت هر که دادش داد حق شد
که عین شرع بیشک دید حق شد
شریعت دید یار است ار بدانی
چرا امروز سست و ناتوانی
اگرچه دید دنیا رهگذار است
شریعت اندر او دیدار یارست
شریعت هر که بشناسد تمامی
برد از دار دنیا نیکنامی
برد با خود یقین در سوی عقبی
که بنیادی ندارد دید دنیا
که داند آنچه فرض شرع اتمام
بود اینجا مگر صاحب سرانجام
که او را عاقبت خیریست پیوست
خوشا آنکس که او با شرع پیوست
بنور شرع ره کن در سوی دوست
که تا بیرون نظر داری که کل اوست
به نور شرع ره کن در همه شیء
مرو زنهار اندر عین لاشی
به نور شرع یابی تو صفاتش
رسی یکبارگی در عین ذاتش
ز لاشیء هر که میگوید رموز او
نه عاقل باشد اندر شی هنوز او
رموز این نیاید در سخن راست
ز من بشنو حقیقت این سخن راست
مر این معنی نشاید دید اینجا
نشاید دید در توحید اینجا
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
برت یک ارزن ارزد هفت گردون
نگنجد هیچ چیز از آفرینش
نماند عقل و عشق و کفر و دینش
نماند هیچ اشیا در ظهورت
یکی بنماید اینجا جمله نورت
نماند هیچ اینجا هرچه بینی
گمان بر بی گمان گر بر یقینی
که لاشی چیست ای شیء آمده تو
دگر اینجایگه لاشی شده تو
ز لاشی دم مزن خاموش شو هان
چو اینجا می نداری نّص و برهان
ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو
رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو
بگو با من تو مر معنی این باز
که کل این است اگر یابی یقین باز
ز لیلی مثله من دیدم دیدم
یقین در شی همه توحید دیدم
ندارد مثل و مانندی در اینجا
حقیقت خویش و پیوندی در اینجا
نه کس زو زاد و نی او زاد از کس
همه او بود از اوّل او ترا بس
همه از دید خود او کرد پیدا
حقیقت او شناسم جمله اشیا
همه او بود اوّل لاحقیقت
ز دید خویش ناپیدا حقیقت
چنان بد ذات چیزی مینبُد آن
در این معنی اگر مردی برافشان
دل و جان تادر اینجا ره بری تو
نمود اوّلین رابنگری تو
در این سر راهبر گرمرد رازی
هزاران جان چه باشد گر ببازی
چه باشد جان در اینجا هیچ موئی
گرفته در عیانی های و هوئی
چه باشد دل در اینجا ارزنی دان
فتاده زیر پا او در بیابان
دل و جان چیست نزد ذات اینجا
حقیقت در صفت ذرّات اینجا
دل و جان چیست تا این باز داند
که خود در خود حقیقت بازداند
خودی خود یقین هم خویش بشناخت
حجاب آن بود پیش خود برانداخت
بیان دیگر است و گفته آید
دُرِ این راز کلّی سُفته آید
بیان دیگر است ار دم زنم من
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
بوقتی پرده بردازم ز اسرار
که واصل آرمت آنگه رخ یار
یقین بنمایم اینجا تا بدانی
که بیشک هم نشان هم بی نشانی
خودی خود شناس اوّل حقیقت
یقینت بازدان هان بی طبیعت
طبیعت زان نمود آمد پدیدار
حقیقت هم در اینجا ناپدیدار
مصفّا میتوان این راز دیدن
نهانی این توانی باز دیدن
مصفّا شو ز نور شرع اوّل
که تا اینجا نمانی خوار و احول
همه خلق جهان اوّل صفاتند
از آن غافل ز نور قدس ذاتند
از آن اوّل بماندست اندر اینجا
که خود را بیند اندر عین سودا
چو خود بینند بیشک احولانند
حقیقت این معانی میندانند
بخود بینی نیابند این نمودار
کسی تا کل نگردد ناپدیدار
بخود بینی نبینی ذات بیچون
نگنجد اندر این سر خود چه و چون
چه و چون اندر این معنی نباید
حقیقت واصل پاکیزه باید
که از تن دل بود دل جان حقیقت
یقین جانش عیانی بی طبیعت
فنا گردیده باشد از تمامت
گرفته باشد از کل استقامت
بآسایش قراری بی تن و جان
بود تا او بیابد جان جانان
چنان واصل بود اینجا یقین او
که باشد بیشکی مر جمله بین او
یقین اینجا توانی یافت ای دوست
چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست
تراتا پوست باشد مغز جانت
کجا بینی یقین راز نهانت
کسی کین دید بیشک بی خود آمد
حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد
کسی کین دید صور صور جان دید
چنین معنی درون خود نهان دید
کسی کین دید بگذشت ازخودی کل
بدید و فارغ آمد از همه ذل
در این معنی که من گفتم ترا باز
بدان اینجا حجاب جان برانداز
سلوکت کرد باید در صفا تو
بنور شرع دید مصطفی تو
توانی یافت این معنی یقین تو
حقیقت را تو او بین راز بین تو
گذر کن اوّل ازبود وجودت
که تا یابی عیانی بود بودت
گذر کن در یکی اشیاتمامی
که تا میپخته گردی تو ز خامی
تو با وی راست دان و کژ مبازان
که میجویند اینجا شاهبازان
نظاره اندر این نقدند مانده
حذر کن تا نباشی هان تو رانده
حقیقت قلب راکن نقد اینجا
درون کوره بر تا آن مصفّا
کنی و آوری آنگاه بیرون
حقیقت نقد باشد بی چه و چون
زر قلبت بنقد اینجا نگنجد
ترازودار غش اینجا نسنجد
از آنی قلب مانده بر غش اینجا
که ماندستی تو در پنج و شش اینجا
بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل
مباش از شرع اینجاگاه غافل
بنور شرع قلب از غش تو بشناس
میاور در زمان درخویش وسواس
اگرچه خانه دیوارست صورت
ندارد راه بیدل در ضرورت
ترا باید که می صورت نبینی
در اینجا گر بکل صاحب یقینی
ز صورت جمله وسواس است بیشک
نمیگنجد یقین وسواس در یک
طبیعت دادت اینجا رنج وسواس
گذر کن از طبیعت حق تو بشناس
چو حق داری طبیعت هیچ دانش
همه وسواسها اینجا برانش
ز پیشت ای خدابین دور گردان
حقیقت خویشتن را نور گردان
بجز حق نیست آخر در شریعت
طریقت دیگر است اندر حقیقت
سه چیز است آنکه با هم آشنایند
حقیقت هر سه دیدار خدایند
ولی واصل در این هر سه یکی او
بداند جمله یکی بیشکی او
شریعت آن احمد و آن حیدر
طریقت راهرو بشناس و بنگر
گشادست و حقیقت جمله او دان
ز باطل این بیانم را تو حق دان
بیانم ازخدا این کلّیت خویش
که من چیزی نمیبینم جز او بیش
چو او در من نیابد جز خیالم
خیالم اوست در عین وصالم
خیال او بخون دیگر خیال است
خیال دیگران رنج و وبالست
خیال دوست وصل است ار بدانی
فنا کلّی ز اصل است ار بدانی
خیال اندر فنا ناید بدیدار
شود اینجا تمامت ناپدیدار
خیال جمله خلق اینجا خیالست
مراینصورت ترا اینجا وبال است
خوشا آن کو خیال دوست دارد
یقین مغز است نی او پوست دارد
خیال جان جان ما را دمادم
نماید رازها بیشک در این دم
وصالش خواستم تادر نمودار
عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار
وصالش چون طلب کردیم بیچون
نمود اینجای ما را بیچه و چون
وصالش در یکی آمد میسّر
نهادم جان و آنگه بر سرش سر
نهادستم حقیقت در بر دوست
یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست
من و او در نمیگنجد مرا کس
یقین دانم که کلّی او مرا بس
رموزی دان در اینمعنی و رهبر
نمود جان جان اینجا تو بنگر
تن او گر یکی کردست اینجا
دل وجان گوی او بر دست اینجا
تو ای جان عین جانانی ز پنهان
یقین جانانی اما اسم شده جان
توئی کاندر صور دیدار داری
بماندستی و تن درکار داری
چگویم تا بدانی ای بمانده
بخود حیران و یک حرفی نخوانده
دلت گر زین همه حرفی شنودی
بچندینی سخن حاجت نبودی
همه برناخنی بتوان نوشتن
ولی آسان بر آن نتوان گذشتن
از آن کردم یقین این بیت تکرار
که تا دریابی اینجا سرّ اسرار
چو قطره سوی بحر لامکانی
چکد یابد وصال جاودانی
ندانی قطره و دریا ز هم باز
اگر هستی در اینجا صاحب راز
شو و این نکته دریاب از حقیقت
طریقت کن دمادم در شریعت
دگر در سرّ این جان ده یقین بین
نمود اوّلین و آخرین بین
دمادم در صور این راز داری
هوا را باید ار می باز داری
نگر تادر خدا گامی زنی تو
وگرنه کمتر ازحیض زنی تو
چو درآز طبیعت شاد باشی
ز دید خود بحق آزاد باشی
دو روزی لذّت دنیا سر آید
ز ناگه جانت از قالب برآید
نه کامی دیده باشی از رخ یار
نه اینجا گوش کرده پاسخ یار
بمانی تاابد بیشک بمانده
درون نفس دوزخ ای نخوانده
لفی سجین از آن در ویل مانی
چرا بیچاره و خواروندانی
سرانجامت عجب در زیر این خاک
حقیقت این بدان هان از دل پاک
تو پیش از مرگ روی یار دریاب
نمود ذات او یکبار دریاب
در ایندنیا به بین او رادرستی
از این معنی چرا فارغ نشستی
هر آن کو رویش اینجا باز بیند
حقیقت جاودانی ناز بیند
بکن نازی چو خواهی رفت درگل
بکن مشکل در این معنی ما حلّ
دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست
حقیقت دان که دید یار اینجاست
از آن اینجا نمیبینند جمله
که اندر عشق بی دینند جمله
بدین عشق اگر گردی مسلمان
نماید رویت اینجاگاه جانان
بدین عشق اگر آئی یقین است
حقیقت دان که راه راست اینست
ولیکن میندارم زهره اینجا
که برگویم بیان بهره اینجا
در آخر این بیان گویم بتحقیق
کسی کو را بود از عشق توفیق
چنان باید که او را از الف او
بخواند تا عیان لام الف او
بداند تا به ابجد راز بیند
نمودار الف را باز بیند
الف ره جوی تا ابجد نظر کرد
یقین اندر هجا کلّی گذر کرد
پس آنگه تا بابجد او بخواند
چنین تا آخر قرآن بخواند
الف لامیم چون دانست تحقیق
بداند سرّ قرآن یافت توفیق
که چون صورت همه معنی بداند
حقیقت دنیا و عقبی بداند
تمامت سرّ بیچون در الف دان
تمامی عشق را در لام الف دان
ز لا دریاب الّا اللّه اینجا
که تا کردی بکل آگاه اینجا
ز من تا جان جان یابی از این باز
حجاب حرفها اینجا برانداز
ز لا دم زن تو چون منصور حق شو
نود عشق جانان ها تو بشنو
الف بشناس چون او راست میباش
که بشناسی حقیقت دید نقاش
الف بشناس آن گاهی یقین یاب
حقیقت مغز را از پوست دریاب
الف بشناس و بر راهم الف دان
چرا هستی در این معنی تو نادان
الف بی شد دگر تی و دگر ئی
دگر جیم این چنین میدان ز معنی
تمامت حرف را شد از الف باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ
که میدارد الف اینجایگه هیچ
منزّه دان الف از جملهٔ حرف
اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف
ببردی گوی و دانستی یقین تو
الف را از میان کلّی گزین تو
الف لا شد در اینجا بیشکی تو
الف با لام بنگر در یکی تو
الف با لام چون پیوسته آمد
حقیقت راز جان سر بسته آمد
الف با لام ذات پاک دیدم
نمود سرّ این در خاک دیدم
ز خاکت این گل آمد چون نمودار
حقیقت خاک را دان صاحب اسرار
یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد
نمودش جمله ذات پاک افتاد
ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل
که اندر خاک یابی راز مشکل
ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان
که اندر خاک یابی راز پنهان
ز خاک اینجا طلب اسرار جمله
که حق در کار دارد کار جمله
ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست
که خاکت مغز بنمودست با پوست
ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون
که بینی دیدنی چون بیچه و چون
حقیقت خاک کل دیدست جانان
ولی جمله در او گشتند حیران
حقیقت خاک دیدارست اینجا
که گرداند همه صورت مصّفا
حقیقت خاک چون پاکت کند باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
حقیقت خاک در ذاتست موصوف
کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف
ز خاکت بازدان اینجا حقیقت
که خواهی کردن اندر وی طریقت
نظر در خاک کن تا راز بینی
تمامت انبیا را باز بینی
همه در خاک پنهانند جمله
حقیقت سرّ جانانند جمله
نظر درخاک کن ای دل یقین تو
حقیقت راز رادر خاک بین تو
چو پنهان گردی اینجا در دل خاک
فراموشت شود جز صانع پاک
تمامت هرچه دیدستی در اینجا
تو مر چیزی ندیدستی در اینجا
بجز در خاک جایت کاخر آنجاست
حقیقت عین مأوایت در اینجاست
نمود خاک بُد راز شریعت
که بیرون آورد کل از طبیعت
تمامت پاک گرداند ز خود باز
نماید آنگهی در خویشتن باز
وصال عاشقان درخاک باشد
حقیقت زهر را تریاک باشد
که اوّل تلخ آید هست شیرین
در آخر گر توئی اینجا تو حق بین
یکی بینی حقیقت در دل خاک
نمود جمله اندر صانع پاک
یکی بینی در آن دم با خبر تو
کنون دریاب گرداری خبر تو
یکی بینی در آن دم کل تمامت
حقیقت اوست تا صبح قیامت
نمود خاک سرّ جمله مردانست
دل عاقل از این اندیشه بریانست
ولی بیشک حساب اینجاست جمله
که هر چیزی در او پیداست جمله
نهان پیدا کند اندر دل خاک
حقیقت هر کسی را صانع پاک
نهان پیدا کند بیشک خداوند
کند ظالم در آنجاگاه در بند
ستاند داد مظلومان در آنجا
نهانشان کل کند در خاک پیدا
اگر بد کرده باشد باز یابد
جزای آن و آنگه راز یابد
چو نیکی کرده باشد او عوض باز
بیابد بیشکی دیدار هر راز
در آخر چون نمودارست تحقیق
بدی و نیک هم برگوی توفیق
ببر این گوی توفیق ازمیان تو
طلب کن اندر اینجا جان جان تو
در اینجاگاه او را جوی و بنگر
از این در یک زمان ای دوست مگذر
در توفیق زن آنگه سعادت
بیاب از یار درعین هدایت
از این در برگشاید راز جمله
کز این سر فاش شد این راز جمله
دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش
که هم در میزنند اینجای اوباش
نماید رخ هر آن کو خویش خواهد
نمود خویش را آنکس نماید
نماید او هر آن کو خواست اینجا
نمیآید از آنت راست اینجا
حقیقت این مراد اینجا حقیقت
که ماندستی تو در آز و طبیعت
خراباتی که او حق میشناسد
حقیقت راز مطلق میشناسد
از آن دان کرد گم خود کرد اینجا
درون از درد کرد اینجا مصفّا
فنا شد ازنمود خود بیکبار
حجاب اینجا بیک ره پرده بردار
نمیگنجد یقین اندر دماغش
برد از جملهٔ عالم فراغش
چو گردد او فنا از خمر اینجا
حقیقت باز بیند امر اینجا
در آخر چون شود هشیار تحقیق
ز مسکینی بیابد راز توفیق
خراباتی که دُرد آشام باشد
به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد
کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات
که ماندستی چنین در عین طامات
ز سالوسی و رزق اینجا که داری
خبر از عاشقان اینجا نداری
اگر دردی در آشامی بیک ره
شوی از سرّ من اینجا تو آگه
بیک ره صاف کردی همچو خورشید
بمانی مست و حیران تا بجاوید
خراباتی شوی منصور آنجای
ابی آب بدِ انگور اینجای
خرابات فنا اینجا ندیدی
در اینجا آخر ای دل می چه دیدی
خرابات فنا داری درون رو
حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو
همه مردان در اینجاگاه مستند
حقیقت مست گشته جمله مستند
همه مردان در اینجاگه مقیمند
شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند
هزاران جان در اینجا همچو مویند
هزاران سَر در اینجا همچو گویند
در اینجا جام در کش آخر ای دل
که بگشاید ترا این رازِ مشکل
در اینجا جام درکش از کف یار
حجاب جسم و جان اینجا بیکبار
برافکن مست شو از دیدن دوست
بیک ره مغز شو بگذار این پوست
دم حق زن چو حق بینی ز مستی
چرا آخر تو این بُت میپرستی
بت اینجا بشکن ازمستی جانان
که کل گردی تو از هستی جانان
اناالحق آن زمان زن در خرابات
رها کن زهد و تزویر مناجات
اناالحق آن زمان زن همچو مستان
قدح جز از کف ساقی تو مستان
ز ساقی می ستان و مست او شو
حقیقت نیست گرد و هست او شو
ز ساقی می ستان و راز او بین
حقیقت خویشتن آغاز او بین
همه در کش که جز او مینباشد
دوئی منگر جز اوئی مینباشد
همه در کش که منصور او کشید است
در آن مستی جمال یار دید است
می عشق هر که اینجا کرد او نوش
نمود جزو و کل کرد او فراموش
چو کردی نوش آن می از کف یار
همه دلدار بینی نیست اغیار
همه یار است ای بیکار مانده
تو سرگردان این پرگار مانده
همه یار است و تو درگفت و گوئی
در این میدان شده گردان چو گوئی
خراباتی شو و در کش می عشق
فنا شو در نمود لاشی عشق
خراباتی شو و مستانه درکش
شراب شوق پی چار و سه و شش
خراباتی شو اندر عین این راز
نمود پردهٔ صورت برانداز
بیک ره درد درد عشق خور تو
چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو
قدم نه تا شوی دیدار خورشید
فنا شو تا بقا یابی تو جاوید
اگر خورشید گردی یار یابی
تو بر ذرّات چون خورشید تابی
اگر خورشید گردی در تمامت
از آن پس این معانی شد تمامت
اگر خورشید گردی راز بینی
عیان اوّل خود باز بینی
اگر خورشید گردی در سوی ذات
تو تابی بیشکی در جمله ذرّات
اگر خورشید گردی لاجرم تو
یکی یابی وجودت با عدم تو
تو خورشیدی و آگاهی نداری
گدائی لیک جز شاهی نداری
تو خورشیدی و در عین کمالی
فتاده این زمان سوی وبالی
تو خورشیدی و عین آفرینش
بتو روشن شده این نور بینش
تو خورشیدی و نور تست جمله
تو ذوقی و حضورتست جمله
تو خورشیدی و نور کائناتی
چو نیکو باز بینی نور ذاتی
تو خورشیدی همه ذرّات زنده
بتوست و تو چنین افتاده بنده
همه ذرّات از نور تو دارند
بتو مر خویشتن مشهور دارند
تو فیض نور اینجاگه فشاندی
ز دانائی بنادانی بماندی
همه ازتو شده پیدا در اینجا
همه از تو شده شیدا در اینجا
طلبکار تواند اینجای ذرّات
درون جملهٔ تو عین آن ذات
بتو پیدا شده ذرّات عالم
حقیقت فیض میباری دمادم
چنین حیران و سرگردان چرائی
که خود هستی و بیچون و چرائی
همه سالک ترا تو در سلوکی
حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی
                                                                    
                            گشایم من بیک ره مشکلت را
فراقت با وصال اینجا کنم من
ز تاریکی کنم راز تو روشن
مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا
که به از عجز نبود هیچ ما را
چو عجز آوردی اینجا ره سپردی
حقیقت گوی این معنی تو بردی
چو عجز آوردی اینک در نهادت
گره بیشک ز کار اکنون گشادت
چو عجز آوردی اکنون باز دیدی
نمود ما همه اعزاز دیدی
چو عجز آوردی اکنون باش فارغ
شدی اندر جهان عشق بالغ
مکن بار دگر گستاخی ای پیر
نمود عشق باش و عین تدبیر
برون از عقل خود اینجا منه پای
مر و زینجای اکنون جای بر جای
قراری گیر و کم کن بیقراری
نمیباید که اکنون پایداری
چو موری این زمان آشانه جوئی
سخن در خورد آب و دانه گوئی
چنین دان ای دل اینجا گفتگویش
بگو آخر که چند از گفتگویش
نمودار تو اینجا خاک کویست
چه جای تندیست وگفتگویست
مکن گستاخی اندر حضرت شاه
کز این سر نیستی بیچاره آگاه
یقین در دیده بینی روی جانان
حقیقت سیرمیزن کوی جانان
ترا چون نیست این مقصود حاصل
نگشتستی در این درگاه واصل
چراگستاخی اینجا مینمائی
حقیقت میکنی از وی جدائی
چرا و چون مگوی و باش خواموش
حقیقت بنده باش و حلقه در گوش
چراو چون بگو با این چکارت
که بیشک خشم گیرد یار غارت
نهان اسرار میگوئی ابا راز
حقیقت باش چون مردان جانباز
نهان اسرار باید گفت با دوست
عیانت این بیان کردن نه نیکوست
وصال آنگه شود بیشک میسّر
که چون وجهی نماید خیر یا شر
یکی بینی و خاموشی گزینی
در آن دم بیشکی صاحب یقینی
مگو کین چه چرا آن این چنین است
که این بیشک عیان عین الیقین است
چو تودر علّت و چون و چرائی
نمود خویشتن با او نمائی
تو میگوئی چرا این و چرا آن
از این دوری گزیدت جان جانان
مگو بار دگر این راز اینجا
که خود را مینیابی باز اینجا
مگو بار دگر زین شیوه اسرار
دلت میکن حقیقت عین انوار
مگو بار دگر این سرّ بر او
حقیقت عجز آور در بر او
مراو را بنده باش و کن تو شاهی
مکن گستاخی گر تو مرد راهی
سخن درحضرت بیچون آن شاه
دل و جان داری ای مسکین تو آگاه
تو آگه باش تا شاه جهانت
کند اینجا بیک لیلی بیانت
تو مجنونی و لیلی میندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
مشو مجنون و لیلی راز دریاب
یقین آهسته باش و زود مشتاب
ترا لیلی است اینجا رخ نموده
گره از کاربسته برگشوده
بجز لیلی مدان این باب ازمن
که گفتم اوّلت اینجای روشن
شب تاریک تو باشد یقین روز
که تاگردی تو اندر عشق پیروز
شب تاریک جانان میتوان یافت
نمود عشقش آسان میتوان یافت
شب تاریک اینجاخلوتی ساز
چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز
شب تاریک ره بسپر که مردان
شب تاریک سرّ دیدند پنهان
شب تاریک در اینجا تو ره کن
در این درگاه عزم بارگه کن
شب تاریک اینجا جو تو رازش
چو یابی راز اینجا جوی بازش
هر آن رازی که داری گوی او را
که هستی بیشکی چون گوی او را
عجب درماندهٔ چون حلقه بر در
دری زن عاشقانه هان و مگذر
دری زن عاشقانه چند پرسی
که تا رازت ز جانان بازپرسی
دری زن عاشقان اینجا یقین بین
نمود جان جان اینجا یقین بین
نشسته بردری مانند سرهنگ
ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ
نشسته بردری زهره نداری
دریغا زین بیان بهره نداری
نه کارتست رفتن نزد جانان
ترا خود این دلیری نیست آسان
نه کار تست چونکه نیستت بر
از آن بنشستهٔ بیچاره بر در
از آن بنشستهٔ مسکین وحیران
که رفتن نزد شاهد زود نتوان
شدی این مانده ترسان در بریار
چنین بر در نماندستی گرفتار
ز دریا چند پرسی راز اینجا
جوابت هست زینسان باز اینجا
بآسانی توانی یافت دیدار
اگر گردی ز دید خویش بیزار
بآسانی مر این سر میتوان یافت
اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت
ز جان و سرحقیقت بگذرد او
رود در بارگاه و بگذرد او
شه کون و مکان در حجرهٔ دل
نموده روی و کرده مشکلت حل
بگویم چون تو این روزی ندیدی
چو مردان باش پیروزی ندیدی
توانی کرد تا این راز بینی
حقیقت روی شه تو بازبینی
دلت برگیر از جان و فنا شو
پس آنگه بیخودت سوی بقا شو
دلت برگیر از جان و شو آزاد
بر شاه این زمان تو دادهٔ داد
دلت برگیر از جان تا توانی
که بینی روی او از ناگهانی
دلت برگیر از جان ز آنکه جانان
نماید رویت اندر پرده اعیان
درون دل شو و مشکل کنش حل
که آن سر جمله پنهانست در دل
درون دل شوو اسرار بنگر
حقیقت تو نمود یار بنگر
درون دل شو و او را ببین باز
حجاب اینجایگه کلّی برانداز
مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی
حقیقت بیشکی نقاش بینی
مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا
حقیقت جان جان یکتاست اینجا
مترس از سر که بیشک اصل یابی
چو مردان اندر اینجا وصل یابی
وصال یار بی سر میتوان دید
کسی باید که او این سرّ توان دید
وصال یار اگر این سان دهد دست
یقین میدان که وصل آسان دهد دست
وصال یارت از این میتوان یافت
ترا این سر چنین آسان توان یافت
حجاب جسم و جان بردار از سر
در این معنی بیک بینی تو رهبر
که کار تو ز یک بینی تمامست
ولیکن دان دلت با ننگ ونامست
به ننگ و نام ناید این بیان راست
ترا باید ز سر اینجای برخواست
ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی
نیابی سَر اگر می سِر بیابی
چو برخی انبیا سرّها بریدند
جمال یار اینجاگه بدیدند
جمال یار بی سرّ میتوان یافت
ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت
اگر بی سرّ شوی سر باز یابی
بر شه عزّت و اعزاز یابی
سر بی تن اناالحق زد بظاهر
که او را بد حقیقت در یقین سر
سر بی تن کجا یابد اناالحق
زد الّا هم اناالحق زد یقین حق
یقین حق بود در منصور اعیان
که میزد او اناالحق راز پنهان
یقین حق بود و کرد این آشکاره
ولی منصور از آن شد پاره پاره
که جسمش بود واصل اندر این راه
فنایش بود حاصل اندر این راه
فنایش گشته بود اینجا بتحقیق
ببردش ازمیان او گوی توفیق
مر آن توفیق کو را بود اینجا
که پنهانی اناالحق گفت اینجا
یقین حق داند اینجا بود تو حق
اناالحق گفت هم در خویش مطلق
اناالحق گفت و گوید صاحب راز
حقیقت دیدهاند انجام و آغاز
اناالحق گفت و گوید صاحب درد
یقین اینجایگه کل بود او فرد
اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت
وجود بود خود یکباره درباخت
اناالحق گفت و سر ببرید بردار
ز بهر این مر او را شد خریدار
اناالحق حق همیگفت و نبُد او
یقین میدان که جز حق مینبُد او
یین حق بود کین گفت از نهانی
نشان خود ز عین بی نشانی
در اینجا داد جمله سالکانش
که تا یابند کل شرح و بیانش
توانی یافت تا این ناتوانی
تو این معنی حقیقت کی توانی
چو یکباره نمودت دوست باشد
نه رنگ ونقش دید پوست باشد
یکی باشد نهادت در بر جان
حقیقت جان شود در دوست پنهان
چو جانت بی یقین جانان شود کل
ز دید خویشتن پنهان شود کل
ز دید احولی یک بین شود او
حقیقت در عیان حق بین شود او
ازل را با ابد یکی نماید
نمود جملگی اینجا رباید
ازل را با ابد پیوند سازد
بجز جانان همه در دوست بازد
فنا گردد ز دید دوست اینجا
حجابش دور گردد پوست اینجا
حجابش چون بر افتد در یکی او
جدا بیند حقیقت بیشکی او
حجابش چون بر افتاد یار بیند
یقین بی زحمت اغیار بیند
حجابش چون بر افتد حق شود او
حقیقت بیشکی مطلق شود او
حجابت دور کن تا نور گردی
حقیقت در عیان منصور گردی
حجابت دور کن وسواس بگذار
حقیقت بر خور از دیدار دلدار
ندانی این چنین درمانده در خود
که یکسان بینی اینجا نیک با بد
ندانی این چنین جز از دلِ راست
ببین تا خود که هر کس نقش آراست
تو این بشناس گر این سر بدانی
اگر بینی تو مر حیران بمانی
یقینت واصلی بینم در اینجا
ترا دانم حقیقت لا والّا
یقینت واصلی دانم چو منصور
حقیقت کل توئی نور علی نور
نمود واصلی اینجا تو باشی
حقیقت درجهان یکتا تو باشی
گهی کین دید کرد این جام او نوش
مر او خود کرد اینجاگه فراموش
ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت
وصال یار هم در یار بشناخت
وصال یار هم از خود توان دید
یکی شو در نمود سرّ توحید
یکی بین و ز یک بین جمله پیدا
حقیقت از یکی بین شور و غوغا
یکی بین تا دوئی ناید پدیدار
یکی بیشک بود اینجا رخ یار
یکی بین تا شوی کلّی یقین تو
در اینجا گردی اینجا پیش بین تو
یکی بُد از یکی پیداست این دید
کمال جاودان یابی ز توحید
ز توحیدت شود این سرّ پدیدار
نمیگنجد حقیقت این بگفتار
ولی گفتار بهر سالکانست
نمود ذات عین واصلانست
یقین هم باطن اینجا باز دیدند
که ایشان بیشکی این راز دیدند
حقیقت واصلی نبود ببازی
نیابی تو عیان تا سر نبازی
اگر اینجا توئی اسرار دیده
چو مردان گرد اینجا سر بریده
سر خود را بباز و آشنا شو
چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو
فنا شو ز آنکه حق عین فنایست
فنا بیشک مرا عین بقایست
فنا شو اندر این ره همچو مردان
نمود خویشتن آزاد گردان
اگر خواهی که گردی زود آزاد
نمود خویشتن را ده تو بر باد
نمود خویشتن بر باد ده تو
چو مردان اندر این سر داد ده تو
بده داد شریعت اندر این راه
که گردی از حقیقت زود آگاه
بده داد شریعت از معانی
چرا درمانده زار و ناتوانی
بده داد شریعت ای دل مست
کنون چون یار در دید تو پیوست
بده داد شریعت تا شوی دوست
یقین میبین که جمله از نهان اوست
بده داد شریعت اندر اینجا
که تا گردی بیکباره مصفّا
بده داد شریعت همچو مردان
که در شرعت نماید روی جانان
بده داد شریعت تو بیکبار
که بنماید رخت در عین جان یار
شریعت هر که دادش داد حق شد
که عین شرع بیشک دید حق شد
شریعت دید یار است ار بدانی
چرا امروز سست و ناتوانی
اگرچه دید دنیا رهگذار است
شریعت اندر او دیدار یارست
شریعت هر که بشناسد تمامی
برد از دار دنیا نیکنامی
برد با خود یقین در سوی عقبی
که بنیادی ندارد دید دنیا
که داند آنچه فرض شرع اتمام
بود اینجا مگر صاحب سرانجام
که او را عاقبت خیریست پیوست
خوشا آنکس که او با شرع پیوست
بنور شرع ره کن در سوی دوست
که تا بیرون نظر داری که کل اوست
به نور شرع ره کن در همه شیء
مرو زنهار اندر عین لاشی
به نور شرع یابی تو صفاتش
رسی یکبارگی در عین ذاتش
ز لاشیء هر که میگوید رموز او
نه عاقل باشد اندر شی هنوز او
رموز این نیاید در سخن راست
ز من بشنو حقیقت این سخن راست
مر این معنی نشاید دید اینجا
نشاید دید در توحید اینجا
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
برت یک ارزن ارزد هفت گردون
نگنجد هیچ چیز از آفرینش
نماند عقل و عشق و کفر و دینش
نماند هیچ اشیا در ظهورت
یکی بنماید اینجا جمله نورت
نماند هیچ اینجا هرچه بینی
گمان بر بی گمان گر بر یقینی
که لاشی چیست ای شیء آمده تو
دگر اینجایگه لاشی شده تو
ز لاشی دم مزن خاموش شو هان
چو اینجا می نداری نّص و برهان
ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو
رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو
بگو با من تو مر معنی این باز
که کل این است اگر یابی یقین باز
ز لیلی مثله من دیدم دیدم
یقین در شی همه توحید دیدم
ندارد مثل و مانندی در اینجا
حقیقت خویش و پیوندی در اینجا
نه کس زو زاد و نی او زاد از کس
همه او بود از اوّل او ترا بس
همه از دید خود او کرد پیدا
حقیقت او شناسم جمله اشیا
همه او بود اوّل لاحقیقت
ز دید خویش ناپیدا حقیقت
چنان بد ذات چیزی مینبُد آن
در این معنی اگر مردی برافشان
دل و جان تادر اینجا ره بری تو
نمود اوّلین رابنگری تو
در این سر راهبر گرمرد رازی
هزاران جان چه باشد گر ببازی
چه باشد جان در اینجا هیچ موئی
گرفته در عیانی های و هوئی
چه باشد دل در اینجا ارزنی دان
فتاده زیر پا او در بیابان
دل و جان چیست نزد ذات اینجا
حقیقت در صفت ذرّات اینجا
دل و جان چیست تا این باز داند
که خود در خود حقیقت بازداند
خودی خود یقین هم خویش بشناخت
حجاب آن بود پیش خود برانداخت
بیان دیگر است و گفته آید
دُرِ این راز کلّی سُفته آید
بیان دیگر است ار دم زنم من
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
بوقتی پرده بردازم ز اسرار
که واصل آرمت آنگه رخ یار
یقین بنمایم اینجا تا بدانی
که بیشک هم نشان هم بی نشانی
خودی خود شناس اوّل حقیقت
یقینت بازدان هان بی طبیعت
طبیعت زان نمود آمد پدیدار
حقیقت هم در اینجا ناپدیدار
مصفّا میتوان این راز دیدن
نهانی این توانی باز دیدن
مصفّا شو ز نور شرع اوّل
که تا اینجا نمانی خوار و احول
همه خلق جهان اوّل صفاتند
از آن غافل ز نور قدس ذاتند
از آن اوّل بماندست اندر اینجا
که خود را بیند اندر عین سودا
چو خود بینند بیشک احولانند
حقیقت این معانی میندانند
بخود بینی نیابند این نمودار
کسی تا کل نگردد ناپدیدار
بخود بینی نبینی ذات بیچون
نگنجد اندر این سر خود چه و چون
چه و چون اندر این معنی نباید
حقیقت واصل پاکیزه باید
که از تن دل بود دل جان حقیقت
یقین جانش عیانی بی طبیعت
فنا گردیده باشد از تمامت
گرفته باشد از کل استقامت
بآسایش قراری بی تن و جان
بود تا او بیابد جان جانان
چنان واصل بود اینجا یقین او
که باشد بیشکی مر جمله بین او
یقین اینجا توانی یافت ای دوست
چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست
تراتا پوست باشد مغز جانت
کجا بینی یقین راز نهانت
کسی کین دید بیشک بی خود آمد
حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد
کسی کین دید صور صور جان دید
چنین معنی درون خود نهان دید
کسی کین دید بگذشت ازخودی کل
بدید و فارغ آمد از همه ذل
در این معنی که من گفتم ترا باز
بدان اینجا حجاب جان برانداز
سلوکت کرد باید در صفا تو
بنور شرع دید مصطفی تو
توانی یافت این معنی یقین تو
حقیقت را تو او بین راز بین تو
گذر کن اوّل ازبود وجودت
که تا یابی عیانی بود بودت
گذر کن در یکی اشیاتمامی
که تا میپخته گردی تو ز خامی
تو با وی راست دان و کژ مبازان
که میجویند اینجا شاهبازان
نظاره اندر این نقدند مانده
حذر کن تا نباشی هان تو رانده
حقیقت قلب راکن نقد اینجا
درون کوره بر تا آن مصفّا
کنی و آوری آنگاه بیرون
حقیقت نقد باشد بی چه و چون
زر قلبت بنقد اینجا نگنجد
ترازودار غش اینجا نسنجد
از آنی قلب مانده بر غش اینجا
که ماندستی تو در پنج و شش اینجا
بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل
مباش از شرع اینجاگاه غافل
بنور شرع قلب از غش تو بشناس
میاور در زمان درخویش وسواس
اگرچه خانه دیوارست صورت
ندارد راه بیدل در ضرورت
ترا باید که می صورت نبینی
در اینجا گر بکل صاحب یقینی
ز صورت جمله وسواس است بیشک
نمیگنجد یقین وسواس در یک
طبیعت دادت اینجا رنج وسواس
گذر کن از طبیعت حق تو بشناس
چو حق داری طبیعت هیچ دانش
همه وسواسها اینجا برانش
ز پیشت ای خدابین دور گردان
حقیقت خویشتن را نور گردان
بجز حق نیست آخر در شریعت
طریقت دیگر است اندر حقیقت
سه چیز است آنکه با هم آشنایند
حقیقت هر سه دیدار خدایند
ولی واصل در این هر سه یکی او
بداند جمله یکی بیشکی او
شریعت آن احمد و آن حیدر
طریقت راهرو بشناس و بنگر
گشادست و حقیقت جمله او دان
ز باطل این بیانم را تو حق دان
بیانم ازخدا این کلّیت خویش
که من چیزی نمیبینم جز او بیش
چو او در من نیابد جز خیالم
خیالم اوست در عین وصالم
خیال او بخون دیگر خیال است
خیال دیگران رنج و وبالست
خیال دوست وصل است ار بدانی
فنا کلّی ز اصل است ار بدانی
خیال اندر فنا ناید بدیدار
شود اینجا تمامت ناپدیدار
خیال جمله خلق اینجا خیالست
مراینصورت ترا اینجا وبال است
خوشا آن کو خیال دوست دارد
یقین مغز است نی او پوست دارد
خیال جان جان ما را دمادم
نماید رازها بیشک در این دم
وصالش خواستم تادر نمودار
عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار
وصالش چون طلب کردیم بیچون
نمود اینجای ما را بیچه و چون
وصالش در یکی آمد میسّر
نهادم جان و آنگه بر سرش سر
نهادستم حقیقت در بر دوست
یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست
من و او در نمیگنجد مرا کس
یقین دانم که کلّی او مرا بس
رموزی دان در اینمعنی و رهبر
نمود جان جان اینجا تو بنگر
تن او گر یکی کردست اینجا
دل وجان گوی او بر دست اینجا
تو ای جان عین جانانی ز پنهان
یقین جانانی اما اسم شده جان
توئی کاندر صور دیدار داری
بماندستی و تن درکار داری
چگویم تا بدانی ای بمانده
بخود حیران و یک حرفی نخوانده
دلت گر زین همه حرفی شنودی
بچندینی سخن حاجت نبودی
همه برناخنی بتوان نوشتن
ولی آسان بر آن نتوان گذشتن
از آن کردم یقین این بیت تکرار
که تا دریابی اینجا سرّ اسرار
چو قطره سوی بحر لامکانی
چکد یابد وصال جاودانی
ندانی قطره و دریا ز هم باز
اگر هستی در اینجا صاحب راز
شو و این نکته دریاب از حقیقت
طریقت کن دمادم در شریعت
دگر در سرّ این جان ده یقین بین
نمود اوّلین و آخرین بین
دمادم در صور این راز داری
هوا را باید ار می باز داری
نگر تادر خدا گامی زنی تو
وگرنه کمتر ازحیض زنی تو
چو درآز طبیعت شاد باشی
ز دید خود بحق آزاد باشی
دو روزی لذّت دنیا سر آید
ز ناگه جانت از قالب برآید
نه کامی دیده باشی از رخ یار
نه اینجا گوش کرده پاسخ یار
بمانی تاابد بیشک بمانده
درون نفس دوزخ ای نخوانده
لفی سجین از آن در ویل مانی
چرا بیچاره و خواروندانی
سرانجامت عجب در زیر این خاک
حقیقت این بدان هان از دل پاک
تو پیش از مرگ روی یار دریاب
نمود ذات او یکبار دریاب
در ایندنیا به بین او رادرستی
از این معنی چرا فارغ نشستی
هر آن کو رویش اینجا باز بیند
حقیقت جاودانی ناز بیند
بکن نازی چو خواهی رفت درگل
بکن مشکل در این معنی ما حلّ
دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست
حقیقت دان که دید یار اینجاست
از آن اینجا نمیبینند جمله
که اندر عشق بی دینند جمله
بدین عشق اگر گردی مسلمان
نماید رویت اینجاگاه جانان
بدین عشق اگر آئی یقین است
حقیقت دان که راه راست اینست
ولیکن میندارم زهره اینجا
که برگویم بیان بهره اینجا
در آخر این بیان گویم بتحقیق
کسی کو را بود از عشق توفیق
چنان باید که او را از الف او
بخواند تا عیان لام الف او
بداند تا به ابجد راز بیند
نمودار الف را باز بیند
الف ره جوی تا ابجد نظر کرد
یقین اندر هجا کلّی گذر کرد
پس آنگه تا بابجد او بخواند
چنین تا آخر قرآن بخواند
الف لامیم چون دانست تحقیق
بداند سرّ قرآن یافت توفیق
که چون صورت همه معنی بداند
حقیقت دنیا و عقبی بداند
تمامت سرّ بیچون در الف دان
تمامی عشق را در لام الف دان
ز لا دریاب الّا اللّه اینجا
که تا کردی بکل آگاه اینجا
ز من تا جان جان یابی از این باز
حجاب حرفها اینجا برانداز
ز لا دم زن تو چون منصور حق شو
نود عشق جانان ها تو بشنو
الف بشناس چون او راست میباش
که بشناسی حقیقت دید نقاش
الف بشناس آن گاهی یقین یاب
حقیقت مغز را از پوست دریاب
الف بشناس و بر راهم الف دان
چرا هستی در این معنی تو نادان
الف بی شد دگر تی و دگر ئی
دگر جیم این چنین میدان ز معنی
تمامت حرف را شد از الف باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ
که میدارد الف اینجایگه هیچ
منزّه دان الف از جملهٔ حرف
اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف
ببردی گوی و دانستی یقین تو
الف را از میان کلّی گزین تو
الف لا شد در اینجا بیشکی تو
الف با لام بنگر در یکی تو
الف با لام چون پیوسته آمد
حقیقت راز جان سر بسته آمد
الف با لام ذات پاک دیدم
نمود سرّ این در خاک دیدم
ز خاکت این گل آمد چون نمودار
حقیقت خاک را دان صاحب اسرار
یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد
نمودش جمله ذات پاک افتاد
ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل
که اندر خاک یابی راز مشکل
ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان
که اندر خاک یابی راز پنهان
ز خاک اینجا طلب اسرار جمله
که حق در کار دارد کار جمله
ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست
که خاکت مغز بنمودست با پوست
ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون
که بینی دیدنی چون بیچه و چون
حقیقت خاک کل دیدست جانان
ولی جمله در او گشتند حیران
حقیقت خاک دیدارست اینجا
که گرداند همه صورت مصّفا
حقیقت خاک چون پاکت کند باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
حقیقت خاک در ذاتست موصوف
کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف
ز خاکت بازدان اینجا حقیقت
که خواهی کردن اندر وی طریقت
نظر در خاک کن تا راز بینی
تمامت انبیا را باز بینی
همه در خاک پنهانند جمله
حقیقت سرّ جانانند جمله
نظر درخاک کن ای دل یقین تو
حقیقت راز رادر خاک بین تو
چو پنهان گردی اینجا در دل خاک
فراموشت شود جز صانع پاک
تمامت هرچه دیدستی در اینجا
تو مر چیزی ندیدستی در اینجا
بجز در خاک جایت کاخر آنجاست
حقیقت عین مأوایت در اینجاست
نمود خاک بُد راز شریعت
که بیرون آورد کل از طبیعت
تمامت پاک گرداند ز خود باز
نماید آنگهی در خویشتن باز
وصال عاشقان درخاک باشد
حقیقت زهر را تریاک باشد
که اوّل تلخ آید هست شیرین
در آخر گر توئی اینجا تو حق بین
یکی بینی حقیقت در دل خاک
نمود جمله اندر صانع پاک
یکی بینی در آن دم با خبر تو
کنون دریاب گرداری خبر تو
یکی بینی در آن دم کل تمامت
حقیقت اوست تا صبح قیامت
نمود خاک سرّ جمله مردانست
دل عاقل از این اندیشه بریانست
ولی بیشک حساب اینجاست جمله
که هر چیزی در او پیداست جمله
نهان پیدا کند اندر دل خاک
حقیقت هر کسی را صانع پاک
نهان پیدا کند بیشک خداوند
کند ظالم در آنجاگاه در بند
ستاند داد مظلومان در آنجا
نهانشان کل کند در خاک پیدا
اگر بد کرده باشد باز یابد
جزای آن و آنگه راز یابد
چو نیکی کرده باشد او عوض باز
بیابد بیشکی دیدار هر راز
در آخر چون نمودارست تحقیق
بدی و نیک هم برگوی توفیق
ببر این گوی توفیق ازمیان تو
طلب کن اندر اینجا جان جان تو
در اینجاگاه او را جوی و بنگر
از این در یک زمان ای دوست مگذر
در توفیق زن آنگه سعادت
بیاب از یار درعین هدایت
از این در برگشاید راز جمله
کز این سر فاش شد این راز جمله
دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش
که هم در میزنند اینجای اوباش
نماید رخ هر آن کو خویش خواهد
نمود خویش را آنکس نماید
نماید او هر آن کو خواست اینجا
نمیآید از آنت راست اینجا
حقیقت این مراد اینجا حقیقت
که ماندستی تو در آز و طبیعت
خراباتی که او حق میشناسد
حقیقت راز مطلق میشناسد
از آن دان کرد گم خود کرد اینجا
درون از درد کرد اینجا مصفّا
فنا شد ازنمود خود بیکبار
حجاب اینجا بیک ره پرده بردار
نمیگنجد یقین اندر دماغش
برد از جملهٔ عالم فراغش
چو گردد او فنا از خمر اینجا
حقیقت باز بیند امر اینجا
در آخر چون شود هشیار تحقیق
ز مسکینی بیابد راز توفیق
خراباتی که دُرد آشام باشد
به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد
کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات
که ماندستی چنین در عین طامات
ز سالوسی و رزق اینجا که داری
خبر از عاشقان اینجا نداری
اگر دردی در آشامی بیک ره
شوی از سرّ من اینجا تو آگه
بیک ره صاف کردی همچو خورشید
بمانی مست و حیران تا بجاوید
خراباتی شوی منصور آنجای
ابی آب بدِ انگور اینجای
خرابات فنا اینجا ندیدی
در اینجا آخر ای دل می چه دیدی
خرابات فنا داری درون رو
حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو
همه مردان در اینجاگاه مستند
حقیقت مست گشته جمله مستند
همه مردان در اینجاگه مقیمند
شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند
هزاران جان در اینجا همچو مویند
هزاران سَر در اینجا همچو گویند
در اینجا جام در کش آخر ای دل
که بگشاید ترا این رازِ مشکل
در اینجا جام درکش از کف یار
حجاب جسم و جان اینجا بیکبار
برافکن مست شو از دیدن دوست
بیک ره مغز شو بگذار این پوست
دم حق زن چو حق بینی ز مستی
چرا آخر تو این بُت میپرستی
بت اینجا بشکن ازمستی جانان
که کل گردی تو از هستی جانان
اناالحق آن زمان زن در خرابات
رها کن زهد و تزویر مناجات
اناالحق آن زمان زن همچو مستان
قدح جز از کف ساقی تو مستان
ز ساقی می ستان و مست او شو
حقیقت نیست گرد و هست او شو
ز ساقی می ستان و راز او بین
حقیقت خویشتن آغاز او بین
همه در کش که جز او مینباشد
دوئی منگر جز اوئی مینباشد
همه در کش که منصور او کشید است
در آن مستی جمال یار دید است
می عشق هر که اینجا کرد او نوش
نمود جزو و کل کرد او فراموش
چو کردی نوش آن می از کف یار
همه دلدار بینی نیست اغیار
همه یار است ای بیکار مانده
تو سرگردان این پرگار مانده
همه یار است و تو درگفت و گوئی
در این میدان شده گردان چو گوئی
خراباتی شو و در کش می عشق
فنا شو در نمود لاشی عشق
خراباتی شو و مستانه درکش
شراب شوق پی چار و سه و شش
خراباتی شو اندر عین این راز
نمود پردهٔ صورت برانداز
بیک ره درد درد عشق خور تو
چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو
قدم نه تا شوی دیدار خورشید
فنا شو تا بقا یابی تو جاوید
اگر خورشید گردی یار یابی
تو بر ذرّات چون خورشید تابی
اگر خورشید گردی در تمامت
از آن پس این معانی شد تمامت
اگر خورشید گردی راز بینی
عیان اوّل خود باز بینی
اگر خورشید گردی در سوی ذات
تو تابی بیشکی در جمله ذرّات
اگر خورشید گردی لاجرم تو
یکی یابی وجودت با عدم تو
تو خورشیدی و آگاهی نداری
گدائی لیک جز شاهی نداری
تو خورشیدی و در عین کمالی
فتاده این زمان سوی وبالی
تو خورشیدی و عین آفرینش
بتو روشن شده این نور بینش
تو خورشیدی و نور تست جمله
تو ذوقی و حضورتست جمله
تو خورشیدی و نور کائناتی
چو نیکو باز بینی نور ذاتی
تو خورشیدی همه ذرّات زنده
بتوست و تو چنین افتاده بنده
همه ذرّات از نور تو دارند
بتو مر خویشتن مشهور دارند
تو فیض نور اینجاگه فشاندی
ز دانائی بنادانی بماندی
همه ازتو شده پیدا در اینجا
همه از تو شده شیدا در اینجا
طلبکار تواند اینجای ذرّات
درون جملهٔ تو عین آن ذات
بتو پیدا شده ذرّات عالم
حقیقت فیض میباری دمادم
چنین حیران و سرگردان چرائی
که خود هستی و بیچون و چرائی
همه سالک ترا تو در سلوکی
حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی
