عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
شادی نیافت هر که غم دلبری نداشت
در سر هوای مهر پری گستری نداشت
در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش
سودای عشق روی پر پیکری نداشت
با ما سری به وصل در آور که گیسویت
در پا از آن فتاد که با ما سری نداشت
چون باد رفت کشتی عمرم بر آب چشم
اگر چه ثقیل بود ولی لنگری نداشت
و دل در سواد زلف تو گم کرد راه عقل
شب بود و او غریب مگر رهبری نداشت
از هر جهت کمال به سوی تو کرد روی
زیرا که چشم مرحمت از دیگری نداشت
در سر هوای مهر پری گستری نداشت
در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش
سودای عشق روی پر پیکری نداشت
با ما سری به وصل در آور که گیسویت
در پا از آن فتاد که با ما سری نداشت
چون باد رفت کشتی عمرم بر آب چشم
اگر چه ثقیل بود ولی لنگری نداشت
و دل در سواد زلف تو گم کرد راه عقل
شب بود و او غریب مگر رهبری نداشت
از هر جهت کمال به سوی تو کرد روی
زیرا که چشم مرحمت از دیگری نداشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
صبا زعشوه پنهان دوست الله دوست
از ساغر لب پنهان دوست الله دوست
زپسته ده او که هیچ پیدا نیست
نصیبه ای به قیران دوست الله دوست
ز تیر غمزه خونریز یار الله داد
اگلی ز گلشن بستان دوست الله دوست
زخیل سنبل بستان بار شیدالله
را زچشم سر خوش فتان دوست الله دوست
کمال زنده به بوی گلی ز گلشن اوست
پر صبا ز گلستان دوست الله دوست
از ساغر لب پنهان دوست الله دوست
زپسته ده او که هیچ پیدا نیست
نصیبه ای به قیران دوست الله دوست
ز تیر غمزه خونریز یار الله داد
اگلی ز گلشن بستان دوست الله دوست
زخیل سنبل بستان بار شیدالله
را زچشم سر خوش فتان دوست الله دوست
کمال زنده به بوی گلی ز گلشن اوست
پر صبا ز گلستان دوست الله دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
طبع لطیف داند لطف لب و دهانت
فکردقیق باید سررشته میانت
دی میشدی خرامان چون سرو وعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
دانی چرا رفییت کرد از در تو دورم
نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت
دل تیر غمزهات را گر جان سپر نسازد
آن به که گوشه گیرد ز ابروی چون کمائت
پیراهن صبوری کردیم پاره پاره
تا دیده ایم چون گل در دست این و آنت
لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت
آب حیات دیدم هیچ است با دهانت
در پایه سلاطین باشد کمال مسکین
گر بشمرند او را از خیل بندگانت
فکردقیق باید سررشته میانت
دی میشدی خرامان چون سرو وعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
دانی چرا رفییت کرد از در تو دورم
نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت
دل تیر غمزهات را گر جان سپر نسازد
آن به که گوشه گیرد ز ابروی چون کمائت
پیراهن صبوری کردیم پاره پاره
تا دیده ایم چون گل در دست این و آنت
لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت
آب حیات دیدم هیچ است با دهانت
در پایه سلاطین باشد کمال مسکین
گر بشمرند او را از خیل بندگانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
عاشقان دردش طلب دارم مرا همدرد کیست
آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست
ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای
گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست
عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان
ز میان با چهره پر گرد و روی زرد کیست
سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت
پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست
گر نرنجیدی زما آن غمزه می کردیم غمز
کان که بی موجب دل از اهل نظر آزرد کیست
بر درت جز چشم بیدار و دل جان سیر من
عاشقی کو در نیارد سر ز خواب و خورد کیست
درد و غم بفرست با باران نخستین با کمال
تا شود معلوم کز عشاق کویت مرد کیست
آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست
ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای
گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست
عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان
ز میان با چهره پر گرد و روی زرد کیست
سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت
پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست
گر نرنجیدی زما آن غمزه می کردیم غمز
کان که بی موجب دل از اهل نظر آزرد کیست
بر درت جز چشم بیدار و دل جان سیر من
عاشقی کو در نیارد سر ز خواب و خورد کیست
درد و غم بفرست با باران نخستین با کمال
تا شود معلوم کز عشاق کویت مرد کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق بی درد را بر در او بار نیست
محرم این بار گاه جز دل افگار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل بجز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بیدل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد بار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده خالی ز نور در خور دیدار نیست
گرچه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در کار نیست
محرم این بار گاه جز دل افگار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل بجز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بیدل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد بار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده خالی ز نور در خور دیدار نیست
گرچه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در کار نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت
دوست کئی تا دوست تر دارم منت
سر طلب از من که آرم در نظر
بر سر آن هم در چشم روشنت
گر دهی خون شکاری غمزه را
من شکار غمزة صید افکنت
ماه دزدی می کند خویی ز تو
زآن در آبد هر شبی از روزنت
دیده ای داریم بر روی نو پاک
باکتر از دید ما دامنت
آستین گر ساعدت پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت
میرود زلف تو در خون کمال
خون ناحق میکند در گردنت
دوست کئی تا دوست تر دارم منت
سر طلب از من که آرم در نظر
بر سر آن هم در چشم روشنت
گر دهی خون شکاری غمزه را
من شکار غمزة صید افکنت
ماه دزدی می کند خویی ز تو
زآن در آبد هر شبی از روزنت
دیده ای داریم بر روی نو پاک
باکتر از دید ما دامنت
آستین گر ساعدت پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت
میرود زلف تو در خون کمال
خون ناحق میکند در گردنت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
عاشقم بر دلبری با کس چرا گویم که کیست
تو کهای باری رقیبا تا ترا گویم که کیست
آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش
گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان
قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
عاشق خود را چرا هر بار کوئی بیوفا
گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست
در میان دلربایان از بتان شوخ چشم
گر نگیری خشم شوخ دلربا گویم که کیست
عاشق من کیست گوئی نا بریزم خون او
جانب من حمله کن شمشیر تا گویم که کیست
گویدم هر دم رقیبت کز گدایانی کمال
گر سگی و جنگ بگذارد گدا گویم که کیست
تو کهای باری رقیبا تا ترا گویم که کیست
آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش
گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان
قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
عاشق خود را چرا هر بار کوئی بیوفا
گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست
در میان دلربایان از بتان شوخ چشم
گر نگیری خشم شوخ دلربا گویم که کیست
عاشق من کیست گوئی نا بریزم خون او
جانب من حمله کن شمشیر تا گویم که کیست
گویدم هر دم رقیبت کز گدایانی کمال
گر سگی و جنگ بگذارد گدا گویم که کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
عجب آن دلبر جادو کجا رفت
ازین سو دل ربود آن سو کجا رفت
امید از ما سگان کو چو آهو
نیابد کس، پی اش آه او کجا رفت
به ره گوئی به گنجی مار رفتست
چنین در پاکشان گیسو کجا رفت
دل و عقلت نبردم گوید و جان
بلی هست این یکی آن در کجا رفت
رقیا آدمیت بار پرسیست
بپرسید آن پری رخ کر کجا رفت
نهاده در کمان تیر از پی صید
به آن چشم و به آن ابرو کجا رفت
کمال از غم چو زلفش سر به زانوست
رفیق و بار و همزانو کجا رفت
ازین سو دل ربود آن سو کجا رفت
امید از ما سگان کو چو آهو
نیابد کس، پی اش آه او کجا رفت
به ره گوئی به گنجی مار رفتست
چنین در پاکشان گیسو کجا رفت
دل و عقلت نبردم گوید و جان
بلی هست این یکی آن در کجا رفت
رقیا آدمیت بار پرسیست
بپرسید آن پری رخ کر کجا رفت
نهاده در کمان تیر از پی صید
به آن چشم و به آن ابرو کجا رفت
کمال از غم چو زلفش سر به زانوست
رفیق و بار و همزانو کجا رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
عمریست که با او دل مسکین نگران است
ما در غم و او شادی جان دگران است
ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو
کان روشنی دیده صاحب نظران است
تا بلبل و گل بافته بویت به گلستان
این نعره زنان از غم و آن جامه دران است
گر بر دل مجروح رسد نیر نو سهل است
این هم گذرد چون همه چیزی گذران است
دات نتوان گفت که بر سینه عذاب است
بارت نتوان گفته که بر دیده گران است
هم عمر به آخر شده و هم بسته به پایان
این راه مطلب را به کنار ونه کران است
گر ریختن خون کمال است مرادت
ما نیز بر آنیم که تیغ تو بران است
ما در غم و او شادی جان دگران است
ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو
کان روشنی دیده صاحب نظران است
تا بلبل و گل بافته بویت به گلستان
این نعره زنان از غم و آن جامه دران است
گر بر دل مجروح رسد نیر نو سهل است
این هم گذرد چون همه چیزی گذران است
دات نتوان گفت که بر سینه عذاب است
بارت نتوان گفته که بر دیده گران است
هم عمر به آخر شده و هم بسته به پایان
این راه مطلب را به کنار ونه کران است
گر ریختن خون کمال است مرادت
ما نیز بر آنیم که تیغ تو بران است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
عهد تو سست و وعده ها خام است
چشم شوخت میانه بادام است
غمزهات زخمه زلف و خالت عود
خون عاشق می و لبت جام است
زلف تو بهر صید از چپ و راست
چشم ها برگشاده چون دام است
جای دلهای نازکست آن زلف
بهترین آبگینه در شام است
آنکه گویند گرم روست پری
پیش روی تو نقش حمام است
آنچه ضایع شود بما ز لبت
بر رخ آب دهان و دشنام است
آمدی خیز و ریز خون کمال
بعد تشریف رسم انعام است
چشم شوخت میانه بادام است
غمزهات زخمه زلف و خالت عود
خون عاشق می و لبت جام است
زلف تو بهر صید از چپ و راست
چشم ها برگشاده چون دام است
جای دلهای نازکست آن زلف
بهترین آبگینه در شام است
آنکه گویند گرم روست پری
پیش روی تو نقش حمام است
آنچه ضایع شود بما ز لبت
بر رخ آب دهان و دشنام است
آمدی خیز و ریز خون کمال
بعد تشریف رسم انعام است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عید شد خواهیم دیدن ماه یعنی روی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
غمت دارم مرا شادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
غمت ریخت خونم شهادت همین است
شهادت چه باشد سعادت همین است
نه امروز رسم جفا کرد؛ تو
ترا سالها شد که عادت همین است
چو میرم ز دردت گذر بر مزارم
مرا از نو چشم عبادت همین است
نخواهی دمی بی جفا عاشقان را
ازین بیوفائی مرادت همین است
اگر بر درت باز مانم به خدمت
نشان قبول عبادت همین است
هلاک من از عشق باشد ارادت
مرید طلب را ارادت همین است
کمال از سگ کویش آموز افغان
که در عاشقی استفادت همین است
شهادت چه باشد سعادت همین است
نه امروز رسم جفا کرد؛ تو
ترا سالها شد که عادت همین است
چو میرم ز دردت گذر بر مزارم
مرا از نو چشم عبادت همین است
نخواهی دمی بی جفا عاشقان را
ازین بیوفائی مرادت همین است
اگر بر درت باز مانم به خدمت
نشان قبول عبادت همین است
هلاک من از عشق باشد ارادت
مرید طلب را ارادت همین است
کمال از سگ کویش آموز افغان
که در عاشقی استفادت همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
کدام دل که ز عشق تو پای در گل نیست
چه جور کز تو بر آشفتگان بیدل نیست
بفرقت توام از زندگی ملال گرفت
که بی وصال تو از عمر هیچ حاصل نیست
حقیقت است که دارد طبیعت حیوان
کسی که روی تو دید و بطبع مایل نیست
نرفت سیل سرشکم ز آستان تو دور
که رفتن از در دولت طریق سایل نیست
ترا که عقل تمام است ناصحا باری
چرا نصیحت شخصی کنی که عاقل نیست
کمال حسن نرا بر تو چون کنده روشن
که هیچ آینه با آن جبین مقابل نیست
بغایتی برسید اتصال من با دوست
که جز کمال کسی در میانه حایل نیست
چه جور کز تو بر آشفتگان بیدل نیست
بفرقت توام از زندگی ملال گرفت
که بی وصال تو از عمر هیچ حاصل نیست
حقیقت است که دارد طبیعت حیوان
کسی که روی تو دید و بطبع مایل نیست
نرفت سیل سرشکم ز آستان تو دور
که رفتن از در دولت طریق سایل نیست
ترا که عقل تمام است ناصحا باری
چرا نصیحت شخصی کنی که عاقل نیست
کمال حسن نرا بر تو چون کنده روشن
که هیچ آینه با آن جبین مقابل نیست
بغایتی برسید اتصال من با دوست
که جز کمال کسی در میانه حایل نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر جانب محب نظری با حبیب هست
غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
با کس مگو که چاره کنند درد عشق را
ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
سر در مکش ز ناله ما ای درخت ناز
هرجا که هست شاخ گلی عندلیب هست
گوشی که شد به حلقه عشق بنان گران
نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
گر شحنه می برد سر واعظ به تیغ کند
کار شمشیر زنگ خورده بدست خطیب هست
در خورد گوش بار بدست من غریب
گر نیست گوهری سخنان غریب هست
از جام وصل هم رسدت قطرة کمال
کز جرعه خاک را همه وقتی نصیب هست
غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
با کس مگو که چاره کنند درد عشق را
ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
سر در مکش ز ناله ما ای درخت ناز
هرجا که هست شاخ گلی عندلیب هست
گوشی که شد به حلقه عشق بنان گران
نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
گر شحنه می برد سر واعظ به تیغ کند
کار شمشیر زنگ خورده بدست خطیب هست
در خورد گوش بار بدست من غریب
گر نیست گوهری سخنان غریب هست
از جام وصل هم رسدت قطرة کمال
کز جرعه خاک را همه وقتی نصیب هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گر چه از باران دیده خاک آن کو پر گل است
پای عاشق در گل از دست دل از دست دل است
بنده را گر پیش خویش از مقیلان خوانی رواست
هر که رو در قبله روی تو دارد مقبل است
دل همه تن اشک خونین گشت و آمد سوری چشم
تا فرود آید روان هر جا که او را منزل است
در اشکم دید بر خاک در و گفت این یتیم
روز گاری رفت و هم زینسان پرین در سائل است
میلها دارد به اشک و آه ما آن سرو ناز
سرو با آب و هوا هر جا که باشد مایل است
می نگنجد در دهان او ز ننگی جز سخن
گر من این معنی نگویم آن دهان خود قابل است
تیغ و خنجر چون حق آمد در خور خون حلال
گر بریزد خون عاشق حق بدست قاتل است
نیست مشکل دل ز جان بر داشتن بر عاشقان
دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است
می دهد پندم ز روی خوب می گوید کمال
هرکه ما را این نصیحت می کند خود غافل است
پای عاشق در گل از دست دل از دست دل است
بنده را گر پیش خویش از مقیلان خوانی رواست
هر که رو در قبله روی تو دارد مقبل است
دل همه تن اشک خونین گشت و آمد سوری چشم
تا فرود آید روان هر جا که او را منزل است
در اشکم دید بر خاک در و گفت این یتیم
روز گاری رفت و هم زینسان پرین در سائل است
میلها دارد به اشک و آه ما آن سرو ناز
سرو با آب و هوا هر جا که باشد مایل است
می نگنجد در دهان او ز ننگی جز سخن
گر من این معنی نگویم آن دهان خود قابل است
تیغ و خنجر چون حق آمد در خور خون حلال
گر بریزد خون عاشق حق بدست قاتل است
نیست مشکل دل ز جان بر داشتن بر عاشقان
دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است
می دهد پندم ز روی خوب می گوید کمال
هرکه ما را این نصیحت می کند خود غافل است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آنرا که دل سوى لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت بگردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب
مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است
آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا
وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است
عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس
هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نا معین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آنرا که دل سوى لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت بگردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب
مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است
آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا
وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است
عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس
هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نا معین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گر صورت چین با رخ خوب تو به دعواست
آنجا همگی صورت و اینجا همه معناست
ای باد بر آن روی نکو این همه برقع
رسمی است به این رسم برانداختن اولاست
از پرتو آن روی جناب سر آن کوی
طوریست که آنجا همه انوار نجلاست
زیر خم ابروی تو آن طرة مکسور
گوشی به تماشاگه طاق آمده کسراست
در کوثر اگر عکس فتد زآن قد و رخسار
گویند که در روضه در رضوان و در طوباست
گفتی چه دهی دل به سر زلف سیاهی
مجنون چه کند کاین کشش از جانب لیلاست
در مکتب عشق است کمال آمده چشمت
طفلی که روان کرده به گریه الف و باست
آنجا همگی صورت و اینجا همه معناست
ای باد بر آن روی نکو این همه برقع
رسمی است به این رسم برانداختن اولاست
از پرتو آن روی جناب سر آن کوی
طوریست که آنجا همه انوار نجلاست
زیر خم ابروی تو آن طرة مکسور
گوشی به تماشاگه طاق آمده کسراست
در کوثر اگر عکس فتد زآن قد و رخسار
گویند که در روضه در رضوان و در طوباست
گفتی چه دهی دل به سر زلف سیاهی
مجنون چه کند کاین کشش از جانب لیلاست
در مکتب عشق است کمال آمده چشمت
طفلی که روان کرده به گریه الف و باست