عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۲ - آمدن اندر با دیوته های هر سه لوک به مبارکبادی رام
چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت
به مردی و جوانمردی قران ساخت
ز قتل راون اهل هر سه عالم
شکفته چون گل و گفتند با هم
که ما خود رام را چون بندگانیم
ز بس احسان او شرمندگانیم
برای شکر این احسان شتابیم
به خدمت تهنیت گویان شتابیم
پریزادان چو این مژده شنیدند
مبارکباد گویان در رسیدند
شه روحانیان با لشکر خویش
به خاک پاش سوده افسر خویش
تنش با صد هزاران چشم روشن
به رنگ آفتابی جامه بر تن
چو طاووس بهشتی نغز پیکر
سراپا دیده همچون باغ عنبر
چو سروی رسته ز آب زندگانی
دلی بارش همه جزع یمانی ۲
به شوق روی رام نیک کردار
همه تن دیده گشته آسمان وار
همه روحانیان هر سه عالم
به سجده چون ملایک پیش آدم
سراسر دست و بازو یش ستودند
ادب کرد ه، تواضع ها نمودند
به هر تعظیم هر کس شاد و خندان
نموده رام تعظیمش دو چندان
به هنگامی که رام نیک نیت
بدان روحانیان شد گرم صحبت
هنومان بود محرم آشکارا
به پیشش برد حور ماه سیما
به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق
ندیده روی آن خورشید آفاق
دلش را کارگر شد تیغ غیرت
سراپا گشت غرق بحر حیرت
نه روی آنکه از چشمش براند
نه تاب آنکه بر بستر نشاند
کشاکش در امید و بیم افتاد
ز شرم خلق غیرت یافت امداد
سپاه رشک چیره گشت بر شوق
هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق
اگرچه روز رام از غصه شد شب
نجنبانید هیچ از نیک و بد لب
برون روی حیا را داشتی پاس
درون هر موی وقف تیغ الماس
به ظاهر خویش را خرسند می داشت
به مژگان آب حیرت بند می داش ت
چو خوناب جگ ر در دل نگنجید
ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید
که از چشم چنین کس دور بهتر
ز رویش دیده ام بی نور بهتر
پریزادان همه گفتند با رام
که بد کردی چرا دل زین دلارام
خدا شاهد زمین و آسمان هم
که در پاکیست سیتا عین مریم
گواه عصمت این حور ماییم
نه از روی ریا بهر خداییم
ملائک هم قسم ها یاد کردند
ز بند غم دلش آزاد کردند
شه روحانیان هم خورد سوگند
نشد زان لیک جان رام خرسند
ز حرف راستی می یافت آزار
چو از بیغاره گردد زهر افکار
ز غیرت فرق نتوانست کردن
ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن
نکرده شاهدی خلق باور
به حق دلستان شد بدگمان تر
نهال دوستی از دل برون کند
کمی افزود ، از مهرش دو صد چند
بدل شد دوستی با دشمنی ها
به سیتا، رام کرده راونی ها
به خود کرده چو مجنونان حکایت
به دل از دلستان خود شکایت
که ترک عاشقی کرد م به دلدار
کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار
خمار غیرت دل گفت با من :
منوش این باده جامش نیز بشکن
که آب زندگی چون گشت یکدم
ننوشد گرچه میرد تشنه آدم
نشان پای سگ بر جا نماید
در آن منزل فرشته در نیاید
نکویی هاش بد شد جمله پیشم
ز داغ غیرت دل، سینه ریشم
همان خال سیه بر لب شکربار
کنون دارم کراهت زو مگس وار
همان زلفی که گردن بست زنار
کنون ببریده خواهم چون سر مار
نبینم آن رخ چون لالۀ باغ
که از غیرت دلم چون لاله شد داغ
مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ
رود در وی سه بار آن دلبر سنگ
مژه پر اشک و جان پر آب حیرت
صنم حیران ز رام غرق غیرت
سلامت گر بر آید پاک جانست
وگر سوزد ، سزای جرم آنست
به مردی و جوانمردی قران ساخت
ز قتل راون اهل هر سه عالم
شکفته چون گل و گفتند با هم
که ما خود رام را چون بندگانیم
ز بس احسان او شرمندگانیم
برای شکر این احسان شتابیم
به خدمت تهنیت گویان شتابیم
پریزادان چو این مژده شنیدند
مبارکباد گویان در رسیدند
شه روحانیان با لشکر خویش
به خاک پاش سوده افسر خویش
تنش با صد هزاران چشم روشن
به رنگ آفتابی جامه بر تن
چو طاووس بهشتی نغز پیکر
سراپا دیده همچون باغ عنبر
چو سروی رسته ز آب زندگانی
دلی بارش همه جزع یمانی ۲
به شوق روی رام نیک کردار
همه تن دیده گشته آسمان وار
همه روحانیان هر سه عالم
به سجده چون ملایک پیش آدم
سراسر دست و بازو یش ستودند
ادب کرد ه، تواضع ها نمودند
به هر تعظیم هر کس شاد و خندان
نموده رام تعظیمش دو چندان
به هنگامی که رام نیک نیت
بدان روحانیان شد گرم صحبت
هنومان بود محرم آشکارا
به پیشش برد حور ماه سیما
به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق
ندیده روی آن خورشید آفاق
دلش را کارگر شد تیغ غیرت
سراپا گشت غرق بحر حیرت
نه روی آنکه از چشمش براند
نه تاب آنکه بر بستر نشاند
کشاکش در امید و بیم افتاد
ز شرم خلق غیرت یافت امداد
سپاه رشک چیره گشت بر شوق
هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق
اگرچه روز رام از غصه شد شب
نجنبانید هیچ از نیک و بد لب
برون روی حیا را داشتی پاس
درون هر موی وقف تیغ الماس
به ظاهر خویش را خرسند می داشت
به مژگان آب حیرت بند می داش ت
چو خوناب جگ ر در دل نگنجید
ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید
که از چشم چنین کس دور بهتر
ز رویش دیده ام بی نور بهتر
پریزادان همه گفتند با رام
که بد کردی چرا دل زین دلارام
خدا شاهد زمین و آسمان هم
که در پاکیست سیتا عین مریم
گواه عصمت این حور ماییم
نه از روی ریا بهر خداییم
ملائک هم قسم ها یاد کردند
ز بند غم دلش آزاد کردند
شه روحانیان هم خورد سوگند
نشد زان لیک جان رام خرسند
ز حرف راستی می یافت آزار
چو از بیغاره گردد زهر افکار
ز غیرت فرق نتوانست کردن
ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن
نکرده شاهدی خلق باور
به حق دلستان شد بدگمان تر
نهال دوستی از دل برون کند
کمی افزود ، از مهرش دو صد چند
بدل شد دوستی با دشمنی ها
به سیتا، رام کرده راونی ها
به خود کرده چو مجنونان حکایت
به دل از دلستان خود شکایت
که ترک عاشقی کرد م به دلدار
کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار
خمار غیرت دل گفت با من :
منوش این باده جامش نیز بشکن
که آب زندگی چون گشت یکدم
ننوشد گرچه میرد تشنه آدم
نشان پای سگ بر جا نماید
در آن منزل فرشته در نیاید
نکویی هاش بد شد جمله پیشم
ز داغ غیرت دل، سینه ریشم
همان خال سیه بر لب شکربار
کنون دارم کراهت زو مگس وار
همان زلفی که گردن بست زنار
کنون ببریده خواهم چون سر مار
نبینم آن رخ چون لالۀ باغ
که از غیرت دلم چون لاله شد داغ
مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ
رود در وی سه بار آن دلبر سنگ
مژه پر اشک و جان پر آب حیرت
صنم حیران ز رام غرق غیرت
سلامت گر بر آید پاک جانست
وگر سوزد ، سزای جرم آنست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۷ - حسد بردن خواهر رام بر سیتا و فریب دادن او سیتا را
شنیدم کز حسد با آن گل اندام
ز خردی بود دشمن خواهر رام
چو خار آمیخته دایم به گلبن
همی جستی به حرفش جای ناخن
زبان را داد روزی نرمی دل
به جان اظهار کرده گرمی دل
سخن از جا به جا جنباند با وی
حدیث شهر لنکا راند با وی
ز پرکاری به حور ساده دل گفت
که ای در حسن طاق و در وفا جفت !
شنیدم از عوام کوی و برزن
که ده سر بیست بازو داشت راون
دلم را اعتبار این سخن نیست
به ده سر در سه عالم هیچ تن نیست
تو او را دیده ای حور یگانه
بگو کین واقعه بوده است یا نه
صنم از ساده لوحیها به آن زن
بگفت آری چنین بود است راون
فریبش را دگر ره خصم پر کار
مکرر کرد پیشش حرف انکار
که اصلاَ نیست معقول این به دل نقل
بدینسان نقل باور کی کند عقل
محال عقل را بهتان شمارم
حدیثت نیز در خاطر نیارم
تو اندر قول خود هستی اگر راست
برین کاغذ که دادم بی کم و کاست
شبیه او به من بنویس و بنمای
و یا رنگ سخن زین پس میارای
ز غفلت بی تامل ماه در حال
به روی کاغذی بنگاشت تمثال
به نقشش بر کشیده آن وفا کیش
که از سر زنده کرده کشتهٔ خویش
به دستش داد آن کاغذ که می بین
ازین پس گو مکن انکار چندین
نه کاغذ در کفش آن حور زن داد
خط فتوای خون خویشتن داد
گرفته مدعی آن مدعا را
گرو کرده به دست خود جفا را
به نزد رام برد آن صورت دیو
به گوشش گفت پنهان گفتهٔ ریو
که سیتا صورت راون کشیده
به سوگش خون همی بارد ز دیده
پرستد روز و شب چون بت برهمن
بود ورد زبانش نام راون
تو او را پاک دامان می نهی نام
چه بی غیرت کسی ای بیخبر رام!
از آن صورت پرستی داغ شد رام
چو خصم بت پرستان ، اهل اسلام
به جوش آمد به دل کین مهر جو را
که بهر کشتنم جان داد او را
دمادم خون دل در جام می کرد
ولیکن شرم ننگ و نام می کرد
تامل را به دل شد کارفرما
نکرد آشفتگی چون خشم خود را
دلش داده شهادتها دمادم
که از تهمت چو جان پاکست مریم
کزینسان کار از سیتا نیاید
که مومن بت پرستی را نشاید
ولی غیرت رگ جانش بیفشرد
دلش را موکشان در موج خون برد
چنین تا مدتی می بود خاموش
بسی خوننابه می زد از دلش جوش
به حیرت بود کارش صب ح تا شام
دهان و دیده بست از خواب و آشام
ز غیرت خون دل می خورد هر دم
شبی صبرش شده بی طاقت از غم
ز خردی بود دشمن خواهر رام
چو خار آمیخته دایم به گلبن
همی جستی به حرفش جای ناخن
زبان را داد روزی نرمی دل
به جان اظهار کرده گرمی دل
سخن از جا به جا جنباند با وی
حدیث شهر لنکا راند با وی
ز پرکاری به حور ساده دل گفت
که ای در حسن طاق و در وفا جفت !
شنیدم از عوام کوی و برزن
که ده سر بیست بازو داشت راون
دلم را اعتبار این سخن نیست
به ده سر در سه عالم هیچ تن نیست
تو او را دیده ای حور یگانه
بگو کین واقعه بوده است یا نه
صنم از ساده لوحیها به آن زن
بگفت آری چنین بود است راون
فریبش را دگر ره خصم پر کار
مکرر کرد پیشش حرف انکار
که اصلاَ نیست معقول این به دل نقل
بدینسان نقل باور کی کند عقل
محال عقل را بهتان شمارم
حدیثت نیز در خاطر نیارم
تو اندر قول خود هستی اگر راست
برین کاغذ که دادم بی کم و کاست
شبیه او به من بنویس و بنمای
و یا رنگ سخن زین پس میارای
ز غفلت بی تامل ماه در حال
به روی کاغذی بنگاشت تمثال
به نقشش بر کشیده آن وفا کیش
که از سر زنده کرده کشتهٔ خویش
به دستش داد آن کاغذ که می بین
ازین پس گو مکن انکار چندین
نه کاغذ در کفش آن حور زن داد
خط فتوای خون خویشتن داد
گرفته مدعی آن مدعا را
گرو کرده به دست خود جفا را
به نزد رام برد آن صورت دیو
به گوشش گفت پنهان گفتهٔ ریو
که سیتا صورت راون کشیده
به سوگش خون همی بارد ز دیده
پرستد روز و شب چون بت برهمن
بود ورد زبانش نام راون
تو او را پاک دامان می نهی نام
چه بی غیرت کسی ای بیخبر رام!
از آن صورت پرستی داغ شد رام
چو خصم بت پرستان ، اهل اسلام
به جوش آمد به دل کین مهر جو را
که بهر کشتنم جان داد او را
دمادم خون دل در جام می کرد
ولیکن شرم ننگ و نام می کرد
تامل را به دل شد کارفرما
نکرد آشفتگی چون خشم خود را
دلش داده شهادتها دمادم
که از تهمت چو جان پاکست مریم
کزینسان کار از سیتا نیاید
که مومن بت پرستی را نشاید
ولی غیرت رگ جانش بیفشرد
دلش را موکشان در موج خون برد
چنین تا مدتی می بود خاموش
بسی خوننابه می زد از دلش جوش
به حیرت بود کارش صب ح تا شام
دهان و دیده بست از خواب و آشام
ز غیرت خون دل می خورد هر دم
شبی صبرش شده بی طاقت از غم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۵ - بیان فراق رام
چو رام غافل از سیتا جدا ماند
به پشت پای خود دولت ز در راند
خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد
که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
به کفر عشق شد منسوب عاشق
خجل از کرده خود چون منافق
چو کاری کرد چون ناکرد کاران
خزان آورد بر گل نو بهاران
پشیمان شد ز آزار آخر کار
ز آزارش دو چندان گشت آزار
ز دل بر کند بیخ شادمانی
چو هجران گشت خصم زندگانی
به راحت خوش نخورده یکدم آب
به کام دل نکرده یک مژه خواب
به هجر یار کرده عیش پدرود
ز غم در دل شبی اندیشه بنمود
که ضایع گشت عمر نازنینم
به جای مه بت دیگر گزینم
دگر معشوقۀ خویش ب ایدم خواست
که تنهایی مسلم مر خدا راست
اگر مه پاره سیتا رفت از دست
مرا امکان خورشید دگر هست
دگر ره کرد در دل فکر معقول
بیندیشید از معقول منقول
کزین اندیشه جانم را غرض چیست
پری جان بود مر جان را عوض کیست؟
چو بر سیتا اگر گیرم دگر زن
زمین و آسمان خندند بر من
اگر بی روی او بینم به گلزار
مژه در دیده من بشکند خار
چو از کوثر بدل خواهم شرابی
نشانم ذره جای آفتابی
براقی پی کنم در راهواری
کنم زان پس به میدان خرسواری
چه افزایم به دل آزار دیگر
بباید کرد فکر کار دیگر
کنونم آنچه در راه صوابست
همین اسمید جگ کار ثوابست
به پشت پای خود دولت ز در راند
خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد
که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
به کفر عشق شد منسوب عاشق
خجل از کرده خود چون منافق
چو کاری کرد چون ناکرد کاران
خزان آورد بر گل نو بهاران
پشیمان شد ز آزار آخر کار
ز آزارش دو چندان گشت آزار
ز دل بر کند بیخ شادمانی
چو هجران گشت خصم زندگانی
به راحت خوش نخورده یکدم آب
به کام دل نکرده یک مژه خواب
به هجر یار کرده عیش پدرود
ز غم در دل شبی اندیشه بنمود
که ضایع گشت عمر نازنینم
به جای مه بت دیگر گزینم
دگر معشوقۀ خویش ب ایدم خواست
که تنهایی مسلم مر خدا راست
اگر مه پاره سیتا رفت از دست
مرا امکان خورشید دگر هست
دگر ره کرد در دل فکر معقول
بیندیشید از معقول منقول
کزین اندیشه جانم را غرض چیست
پری جان بود مر جان را عوض کیست؟
چو بر سیتا اگر گیرم دگر زن
زمین و آسمان خندند بر من
اگر بی روی او بینم به گلزار
مژه در دیده من بشکند خار
چو از کوثر بدل خواهم شرابی
نشانم ذره جای آفتابی
براقی پی کنم در راهواری
کنم زان پس به میدان خرسواری
چه افزایم به دل آزار دیگر
بباید کرد فکر کار دیگر
کنونم آنچه در راه صوابست
همین اسمید جگ کار ثوابست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۰ - آشتی افکندن زاهد میان رام و سیتا
دگر ره رام اندر زاری افتاد
به زاری گفت کای خور پریزاد
سخن شیرین کن از لعل شکربار
منوشان بی نمک اندر نمکسار
چو آن بی طاقتی ز اندازه بگذشت
فتاد آتش به جان زاهد دشت
به سیتا گفت ای فرزندخوانده !
حقم برگردنت وامی است مانده
ز بهر حق گذاری بر من امروز
ببخشا بر دل رام جگر سوز
برای خاطرم با این جوانمرد
بباید خواه ناخواه آشتی کرد
اگرچه رام سر تا پا گناه است
مبرا شو که اشکش عذر خواه است
به جان او مکن زین بیش آزار
نهانی بود پیش از وی گرفتار
وگر زین بیش آزارش نمایی
کنم بر تو دعای بی ریایی
که دل را گم کنی بازش نیابی
نماید آب حیوانت سرابی
پری هرچند ظاهر بود آزار
نهانی بود در دل زو گرفتار
درش بگشاد ره داده به گلشن
ز روی خود جهان را کرد روشن
رسید آن تشته لب بر چشمه نوش
ز شادی کرد استسقا فراموش
صنم گفتا دل آزار جفا کیش
چها محنت که دیدند از تو دلریش
نکو نبود دل آزاری نمودن
به معشوق این همه خواری نمودن
چه بود آن بی سبب رنجاندن کس
بفرما تا چه نام آن نهد کس
جوابش باز داد آن کان غیرت
که جوشید از دلم طوفان غیرت
خرد را کشتی تدبیر شد غرق
که نتوانست کرد از نیک و بد فرق
ز غیرت بود این جورِ روانم
که من هم نیز از دستش به جانم
هنوز آن غیرتم کان خصم جانست
بدین پاکی به تو بر، بدگمانست
نرفت از خاطرم آن خوی ناخوش
کمان کس ساخت از بند رسن کش
دلم داند که تو پاکی پری وار
و لیکن امتحان خواهم دگر بار
شنید و زهر خندید آن شکر خند
گشاد از لعل تعویذ زبان بند
چه گوید با چنین بهتان کس اندر
فلک شد پاره چون دور دروگر
ز گفت زاهدم از خس پسر شد
نه دختر را پسر ز آلت پدر شد
از آن تهمت که می کردی از آن پیش
شد آتش خوش گواه این دل ریش
فرشته آدمی دیو و پریزاد
قسمها خورد بهر عصتم باد
گواه خود کرا آرم دگر بار
به خواری زار نالم پیش دادار
که سازد این زمین سخت پاره
روم در وی ز تو گیرم کناره
همین گفت و دعا را دست برداشت
ز صدق دل دعای او اثر داشت
به زاری گفت کای خور پریزاد
سخن شیرین کن از لعل شکربار
منوشان بی نمک اندر نمکسار
چو آن بی طاقتی ز اندازه بگذشت
فتاد آتش به جان زاهد دشت
به سیتا گفت ای فرزندخوانده !
حقم برگردنت وامی است مانده
ز بهر حق گذاری بر من امروز
ببخشا بر دل رام جگر سوز
برای خاطرم با این جوانمرد
بباید خواه ناخواه آشتی کرد
اگرچه رام سر تا پا گناه است
مبرا شو که اشکش عذر خواه است
به جان او مکن زین بیش آزار
نهانی بود پیش از وی گرفتار
وگر زین بیش آزارش نمایی
کنم بر تو دعای بی ریایی
که دل را گم کنی بازش نیابی
نماید آب حیوانت سرابی
پری هرچند ظاهر بود آزار
نهانی بود در دل زو گرفتار
درش بگشاد ره داده به گلشن
ز روی خود جهان را کرد روشن
رسید آن تشته لب بر چشمه نوش
ز شادی کرد استسقا فراموش
صنم گفتا دل آزار جفا کیش
چها محنت که دیدند از تو دلریش
نکو نبود دل آزاری نمودن
به معشوق این همه خواری نمودن
چه بود آن بی سبب رنجاندن کس
بفرما تا چه نام آن نهد کس
جوابش باز داد آن کان غیرت
که جوشید از دلم طوفان غیرت
خرد را کشتی تدبیر شد غرق
که نتوانست کرد از نیک و بد فرق
ز غیرت بود این جورِ روانم
که من هم نیز از دستش به جانم
هنوز آن غیرتم کان خصم جانست
بدین پاکی به تو بر، بدگمانست
نرفت از خاطرم آن خوی ناخوش
کمان کس ساخت از بند رسن کش
دلم داند که تو پاکی پری وار
و لیکن امتحان خواهم دگر بار
شنید و زهر خندید آن شکر خند
گشاد از لعل تعویذ زبان بند
چه گوید با چنین بهتان کس اندر
فلک شد پاره چون دور دروگر
ز گفت زاهدم از خس پسر شد
نه دختر را پسر ز آلت پدر شد
از آن تهمت که می کردی از آن پیش
شد آتش خوش گواه این دل ریش
فرشته آدمی دیو و پریزاد
قسمها خورد بهر عصتم باد
گواه خود کرا آرم دگر بار
به خواری زار نالم پیش دادار
که سازد این زمین سخت پاره
روم در وی ز تو گیرم کناره
همین گفت و دعا را دست برداشت
ز صدق دل دعای او اثر داشت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۲ - رسیدن شمس الدین و مولانا بیکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۷ - برگشتن مولانا از دمشق بروم
کرد رجعت بروم باز آمد
رفت چون کبک و همچو باز آمد
قطره اش چون فزود دریا شد
بود عالی ز عشق اعلی شد
چون چنین شد مگو نیافت ورا
کانچه می جست شد بر او پیدا
مطربان را بخواند از سراو
بی سر و پا ببام و بر در او
میزد افغان قوی ببانگ و خروش
بحر عشقش از او بموج و بجوش
حیرت خلق شد در آن افزون
کاین چه شور است و این چگونه جنون
بیقراریش از غم هجران
بیشتر گشته زاند م هجران
همه از عکس او شده مجنون
هیچکس را نمانده صبر و سکون
پیر و برنا چو ذره ها رقصان
پیش آن آفتاب عشق از جان
گشت در چشم سرد هر آئین
همه را عشق و عاشقی شد دین
رفت چون کبک و همچو باز آمد
قطره اش چون فزود دریا شد
بود عالی ز عشق اعلی شد
چون چنین شد مگو نیافت ورا
کانچه می جست شد بر او پیدا
مطربان را بخواند از سراو
بی سر و پا ببام و بر در او
میزد افغان قوی ببانگ و خروش
بحر عشقش از او بموج و بجوش
حیرت خلق شد در آن افزون
کاین چه شور است و این چگونه جنون
بیقراریش از غم هجران
بیشتر گشته زاند م هجران
همه از عکس او شده مجنون
هیچکس را نمانده صبر و سکون
پیر و برنا چو ذره ها رقصان
پیش آن آفتاب عشق از جان
گشت در چشم سرد هر آئین
همه را عشق و عاشقی شد دین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۸ - رفتن مولانا باز بدمشق
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۰ - در بیان آنکه از دور آدم تا این غایت احوال اولیای کامل و عاشقان واصل ظاهر شد و خلق رو بدیشان آوردند و احوال بزرگی ایشان را همه شنیدند و قبول کردند و اهل علم ظاهراً از حال ایشان بیخبر بودند تا حدی که منصور حلاج رحمة اللّه علیه را از غایت بیخبری بردار کردند و آویختند باز بالای عالم اولیاء عالم دیگر است و آن مقام معشوق است، این خبر در عالم نیامد و بهیچ گوش نرسید مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره جهت مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز ظاهر شد تا او را از عالم عاشقی و مرتبۀ اولیائی و اصل سوی عالم معشوقی برد زیرا از ازل گوهر آن دریا بود که کل شیئی یرجع الی اصله
ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۹ - مجنون عامری عَلَیهِ الرَّحمهُ
اسمش قیس بن مزاحم بن قیس و اصلش از قبیلهٔ بنی عامر بود و او به غایت مشهور است و دیوانی دارد معروف. و قیسْنام در عرب متعدد بودهاند. از آن جمله بوده قیس بن زریح صاحب لُبْنی و او برادر رضاعی حضرت امام همام حسن بن علیؑبوده. وی نیز از مشاهیر اهل ذوق و عشق است. گویند بر لُبْنی بنت جناب که از قبیلهٔ بنوکعب بوده عاشق شده. بعد از بی قراری بسیار و مشقت بی شمار به اشارهٔ لازم البشاره حضرت امام پدرش دختر خود لُبْنی را به قیس داد. پس از چندی والدین قیس به اقسام مختلفه و اصرار بلیغه قیس را برای طلاق لُبْنی بازداشتند. قیس پس از طلاق و فراق پریشان حال گردید و طریقهٔ بی تابی و جنون ورزید. آخرالامر لُبْنی درگذشت. قیس بر سر قبر او رفته، جزع و فزع بسیار نمود و او را غش و بیخودی روی داد و به اندک فاصله بمرد و به نزدیک قبر لُبْنی به خاکش سپردند و حال این دو قیس با یکدیگر اختلاط یافته. بر بعضی مشتبه شده است. قیس لُبْنی نیز اشعار خوب داشته و قیس عامری دیوانه شد. لاجرم عقلای زمان او را مجنون خوانند. چنانکه حکایت وی افسانهٔ محافل و در السنه و افواه افاضل مذکور شد. مجملاً عشق مجازی به جهت وی قنطرهٔ محبت حقیقی گردید و روی از خلق تافته، راه بیابان گرفت و به کمال رسید. چنانکه مکرر انالیلی گفتی. گویند چون از فوت لیلی خبر یافت گفت من آن لیلی را خواهم که نمیرد. همانا مجنون لیلای حقیقی بوده و لیلی مجازی را بهانه نموده. مدت عمرش چهل و پنج سال. حالات و مقالاتش مشهور است و این چند بیت از آن جناب است:
من اشعاره
تَوَهَّمْتُ قِدْماً أَنَّ لَیلَی تَبَرْقَعَتْ
وَأَنَّ لَنافی الْبَیْنِ مَا یَمْنَعُ اللَّثما
فَلاحَتْوَلاواللّهِ ثَمَّتَ مانِعُ
سِوَی اَنَّ عَیْنِی کانَ مِنْحُسْنِهِ أَعْمَا
٭٭٭
لَوْصادَفَ نُوْحُ دَمْعِ عَیْنی غَرَقا
لَوْحالَ بِمُهْجتِی خلیلٌ احْتَرَقَا
لَوْحَامَلَتِ الجبالُ عِشقی رَکَعَتْ
مالَتْوتَمْلمَلَتْوَخَرَّتْصَعِقا
٭٭٭
لا آدمُ فی الْکَونِ وَلا اِبْلیسُ
لامُلْکُ سلیمانَ و لابلقیسُ
العالَمُ صُورةٌ وَانتَ المَعْنَی
یا مَنْهُوَ فی الْقلوبِ مِغْناطیسُ
٭٭٭
مَجْنُونُکَ فی زَاویةِ الْهَجْرِ غَریق
قَدْجَدَّ وَلَمْیَجِدْإِلَی الْوَصلِ طَریْق
ماتَعْلَمُ کَیْفَ کَوْنُهُ فی الفُرْقَةِ
اِسْتَغْرَقَ فی الْبِحارِ و القلبُ حَریق
٭٭٭
الجسمُ بِبابِ حُبِّکُمْمَطْرُوحُ
وَالْقَلْبُ بِسَیْفِ هَجْرِ کُمْمَذْبُوحُ
الْعَیْنُ لِشِدَّةِ اَلْبُکا مَجْرُوْحُ
یاقومُ عَلَی الْغَرِیْبِ نُوحُوا نُوْحُوا
٭٭٭
فی زاویةِ الْهَجرِ أنیسِی عُوْدِی
والمُهْجَةُ فَوْقَ نارِ قَلْبی عُوْدی
مَانِلْتُ مَقاصِدِی وَلا مُوْعُوْدِی
یَا عَافِیَتی عَجَزْتُ عُوْدِی عُودِی
من اشعاره
تَوَهَّمْتُ قِدْماً أَنَّ لَیلَی تَبَرْقَعَتْ
وَأَنَّ لَنافی الْبَیْنِ مَا یَمْنَعُ اللَّثما
فَلاحَتْوَلاواللّهِ ثَمَّتَ مانِعُ
سِوَی اَنَّ عَیْنِی کانَ مِنْحُسْنِهِ أَعْمَا
٭٭٭
لَوْصادَفَ نُوْحُ دَمْعِ عَیْنی غَرَقا
لَوْحالَ بِمُهْجتِی خلیلٌ احْتَرَقَا
لَوْحَامَلَتِ الجبالُ عِشقی رَکَعَتْ
مالَتْوتَمْلمَلَتْوَخَرَّتْصَعِقا
٭٭٭
لا آدمُ فی الْکَونِ وَلا اِبْلیسُ
لامُلْکُ سلیمانَ و لابلقیسُ
العالَمُ صُورةٌ وَانتَ المَعْنَی
یا مَنْهُوَ فی الْقلوبِ مِغْناطیسُ
٭٭٭
مَجْنُونُکَ فی زَاویةِ الْهَجْرِ غَریق
قَدْجَدَّ وَلَمْیَجِدْإِلَی الْوَصلِ طَریْق
ماتَعْلَمُ کَیْفَ کَوْنُهُ فی الفُرْقَةِ
اِسْتَغْرَقَ فی الْبِحارِ و القلبُ حَریق
٭٭٭
الجسمُ بِبابِ حُبِّکُمْمَطْرُوحُ
وَالْقَلْبُ بِسَیْفِ هَجْرِ کُمْمَذْبُوحُ
الْعَیْنُ لِشِدَّةِ اَلْبُکا مَجْرُوْحُ
یاقومُ عَلَی الْغَرِیْبِ نُوحُوا نُوْحُوا
٭٭٭
فی زاویةِ الْهَجرِ أنیسِی عُوْدِی
والمُهْجَةُ فَوْقَ نارِ قَلْبی عُوْدی
مَانِلْتُ مَقاصِدِی وَلا مُوْعُوْدِی
یَا عَافِیَتی عَجَزْتُ عُوْدِی عُودِی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷۱ - همدم شیرازی
آقا نجفعلی نام دارد. برادر کهتر منظور است. در عنفوان جوانی و مشهور به افسانه خوانی. در حضرت فرمانفرمای ملک فارس ملازم است و به دریافت مرتبهٔ اعلی جازم است. به صحبت اهل کمالش میل و اغلب با این طایفه معاشرت میکند. مردی است عاشق پیشه و جوانی نیکو اندیشه. مدتهاست که با فقیر انیس و جلیس است. گاهی فکر شعری مینماید. از فنون شعر بیشتر غزل میسراید. این ابیات از غزلیات او نوشته شد:
ناکامی از کام جهان شد باعث هر کام ما
بدنامی از عشق بتان آمد به عالم نام ما
در زهد عمرم شد به سر وز وی ندیدم حاصلی
در عشق خوبان بعد از این مصروف بد ایام ما
ز دیر و کعبه نمودی جمال خویش و ز عشقت
فغان و غلغله از جان خاص و عام بر آمد
تا زلف و خال سوی رخت راهبر شدم
از نکتههای کثرت و وحدت خبر شدم
ساقیام پیمود روزی از کرم پیمانهای
وه که تا روز قیامت مست آن پیمانهام
ندانموصلوهجرانچیستوزجانانچه میخواهم
همی دانم که دلدارم به کام است و فغان دارم
ناکامی از کام جهان شد باعث هر کام ما
بدنامی از عشق بتان آمد به عالم نام ما
در زهد عمرم شد به سر وز وی ندیدم حاصلی
در عشق خوبان بعد از این مصروف بد ایام ما
ز دیر و کعبه نمودی جمال خویش و ز عشقت
فغان و غلغله از جان خاص و عام بر آمد
تا زلف و خال سوی رخت راهبر شدم
از نکتههای کثرت و وحدت خبر شدم
ساقیام پیمود روزی از کرم پیمانهای
وه که تا روز قیامت مست آن پیمانهام
ندانموصلوهجرانچیستوزجانانچه میخواهم
همی دانم که دلدارم به کام است و فغان دارم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴
اگر این معنی در بتکده روی نماید روی به بت باید آورد و زنّارگاهگاه بر میان وقت باید بست و از غم برست و بیقین باید دانست که عاشق گرانمایۀ سبک رو را هر چیز که جز معشوقست حجاب راه معشوقست:
کعبه و بتخانه حجابند و بس
روی دلم سوی رخ یار کو
قبله بدل گشت درین ره مرا
خیز بگو قبلۀ کفار کو
ایعزیز چون خطاب مستطاب جاءَ الحقُّ وَ زَهَقَ الباطِل وارد گشت بتان مکه از لذت بشارت ظهور نور حق درروی افتادند خَرّوا له سَجَّدا..
تا قبلۀ عشاق جهان روی تو شد
روی بت و بتگران همه سوی تو شد
چوگان سر زلف تو رهبان چو بدید
انگشت بر آورد و یکی گوی تو شد
کعبه و بتخانه حجابند و بس
روی دلم سوی رخ یار کو
قبله بدل گشت درین ره مرا
خیز بگو قبلۀ کفار کو
ایعزیز چون خطاب مستطاب جاءَ الحقُّ وَ زَهَقَ الباطِل وارد گشت بتان مکه از لذت بشارت ظهور نور حق درروی افتادند خَرّوا له سَجَّدا..
تا قبلۀ عشاق جهان روی تو شد
روی بت و بتگران همه سوی تو شد
چوگان سر زلف تو رهبان چو بدید
انگشت بر آورد و یکی گوی تو شد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵
عشق چو از عاشق هر چیز که جز معشوق بود محو کرد او را فرمود که اکنون روی بدل بیجهت خود آر و مرا هزار قبله پندار زیرا که چون فراش لاساحت دل از غبار اغیار پاک کند سلطان الا در وی بی کیفیتی نزول کند.
اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی
فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا
و این سرّآن معنی است که گفتهاند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.
خود راز برای خویش غمناک مدار
بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار
چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست
رو سجده کن وز هیچکس باک مدار
اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی
فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا
و این سرّآن معنی است که گفتهاند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.
خود راز برای خویش غمناک مدار
بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار
چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست
رو سجده کن وز هیچکس باک مدار
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱
مرکب عشق مرکبی باقوتست بیک تک از دو عالم بیرون شود و جولان در عالم لامکان کند اگر طالب را قصد عالم لامکان بود جز بر مرکب تیز تک عشق میسر نشود. لعمری تا مرکب سید عالم صلعم براق بودو حامل او رفرف و برندۀ او پرنده و گذر در مکان از آن تنگنا بیرون نشد چون بر مرکب عشق سوار شد و در عالم شوق نامدار شد و بسیر عالم لامکان سر برآورد از مکاشفۀ عیانی خبر آورد اِذا شاهَدَ بِالعَیانُ تَجاوَزَ عَنِ المَکانِ.
ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.
آن را که براق عشق حامل باشد
معشوق بدو بطبع مایل باشد
بی زحمت نیستی وجود پاکش
هر هستی را همیشه قابل باشد
ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.
آن را که براق عشق حامل باشد
معشوق بدو بطبع مایل باشد
بی زحمت نیستی وجود پاکش
هر هستی را همیشه قابل باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳
عجب آن نبود که عاشق از کمال عشق حامل ببار معشوق شود عجب آن بود که معشوق از کمال شوق که وَاِنّا اِلَیْهِم اشَدُّ شَوْقا حامل عین عاشق شود که وَحَمَلْناهُمْ فی البرَّ وَالْبَحْر.
عاشق چو دل از وجود خود برگیرد
اندر دود و دامن دلبر گیرد
واللّه که عجب نباشد از دلبر او
کاو را بکمال لطف در برگیرد
ذو النون مصری گفت در بادیه عاشقی را دیدم با یک پای سر در بیابان با آهوان نهاده بودو خوش میرفت گفتم تا کجا گفت تا خانۀ دوست گفتم بی آلت سفر مسافت بعید قطع کردن چون میسر شود گفت وَیْحَکَ یا ذَالنّون اَما قَرَأتَ فی کِتابِه؛ وَحَمَلْناهُمْ فی البَرِّ وَالْبَحْرِ، ذوالنون گفت چون بکعبه رسیدم دیدم او را که طواف میکرد چون مرا بدید خوش بخندید و مرا گفت اَنْتَ حامِلُ الاَمْرِواَنَا مَحْموُلٌ به ترا داعیۀ تکلیف در کار آورده است و مرا جاذبۀ او باین دیار:
آن را که بخواند او بناچار آید
تا هستی او بامر در کار آید
وانرا که کشید لطف او نزد خودش
بی واسطۀ محرم اسرار آید
شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد حرفی بنویسد پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود. ای برادر هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کار افتادۀ دل بباد داده نهد در عالم صورت، اما چون بعالم معنی رسد بداند که آن حرف بمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:
من می نکنم بار ملامت بر من
باری ز برای چیست انصاف بده
دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.
عاشق چو دل از وجود خود برگیرد
اندر دود و دامن دلبر گیرد
واللّه که عجب نباشد از دلبر او
کاو را بکمال لطف در برگیرد
ذو النون مصری گفت در بادیه عاشقی را دیدم با یک پای سر در بیابان با آهوان نهاده بودو خوش میرفت گفتم تا کجا گفت تا خانۀ دوست گفتم بی آلت سفر مسافت بعید قطع کردن چون میسر شود گفت وَیْحَکَ یا ذَالنّون اَما قَرَأتَ فی کِتابِه؛ وَحَمَلْناهُمْ فی البَرِّ وَالْبَحْرِ، ذوالنون گفت چون بکعبه رسیدم دیدم او را که طواف میکرد چون مرا بدید خوش بخندید و مرا گفت اَنْتَ حامِلُ الاَمْرِواَنَا مَحْموُلٌ به ترا داعیۀ تکلیف در کار آورده است و مرا جاذبۀ او باین دیار:
آن را که بخواند او بناچار آید
تا هستی او بامر در کار آید
وانرا که کشید لطف او نزد خودش
بی واسطۀ محرم اسرار آید
شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد حرفی بنویسد پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود. ای برادر هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کار افتادۀ دل بباد داده نهد در عالم صورت، اما چون بعالم معنی رسد بداند که آن حرف بمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:
من می نکنم بار ملامت بر من
باری ز برای چیست انصاف بده
دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶
سلطان عشق بآخر بقهر در گذرست عاشق را از کجا زهرۀ آن که در کوی خود گذر کند و یا در روی خود نظر زیرا که تا بر عشق گذر نکند بخود نرسد و عشق نهنگ وار اوئی او را بکلی بیک دم درکشنده است و او را با خود بخود راه نیست او را بی اوئی او بمعشوق راه است و نه هرکس از این سر آگاه عشق او را بی او میگوید از وجود قطرۀ سازد و در بحر مواج غیب اندازد که درّدر بخر اولیتر اگر غواص قضا آن را برآورد و بخزانۀ کُنْتُ کَنْزا مَخْفِیا لَمْ اُعْرَف سازد تا هنگام ظهور فَاحَبْبَتُ اَنْ اُعْرَف تاج عزت را بآن بیاراید شاید.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷
غیرت معشوق زینت عاشق است و غیرت عاشق پیرایۀ معشوق، اگر غیرت معشوق نباشد عاشق خلیع العذار نابود و بی قیمت و مقدار شود وبهر سوی رود و بهر روی رود اما همیشه غیرت معشوق عنان مرکب وجودش گرفته باشد و بر در بارگاه مراد معشوق میدارد و چون آتش عشق گرمتر شود عاشقی بی آزرمتر شود غیرت معشوق گریبانش گیرد تا دامن خود کامی درکشد و بیخود شود و دم درکشد عشق هر لحظه میگویدش: گر جانت بکارست برو دم درکش. چون عاشق بر بحر بیخودی گذر کند و در کام نهنگ قهر مقر کند غیرت معشوق بشست قهرش برآورد و در تاب آفتاب بیمرادی بدارد تا زهر قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد زیرا که ناز او را نیاز این بکارست. حاصل بهیچ کارش فرو مگذارد اگر ملک شود و بر فلک شود بقهرش فرو ارد و همو را برو گمارد تا دمار از نهاد او برآرد و در تاب آفتاب نامرادی بدارد و اگر از وجودش گوی سازد و در میدان بلا اندازد و در حالش بچوگان قهر سرگردان کند و بی پا و سرش دوان کند میگویدش:
اندر طلب یار همی باش چو گوی
بی پا و سری خویش تواند در تک و پوی
کان چیز که در پردۀ وحدت باشد
در بیخودی ای پسر نماید بتو روی
این همه با آوازهکند تا در پرتو نور خودش نهان کند وجود را بر او عیان کند آنگاه غیرت معشوق شود تا بحدی که عاشق بخواهد که معشوق عکس خود در آینه معاینه بیند زیرا که داند که معشوق بی مثالست چون خود را دید مفتون خود گردد غیرت معشوقی او این را از راه بردارد:
در آینه گر یار نظر فرماید
ما را ز بلای خود حذر فرماید
ترسم که چو دید خوبی حضرت خود
ما را ز در خویش سفر فرماید
و روا بود که غیرت بوصفی شود که نخواهد که سایۀ معشوق بر زمین افتد چنانکه گفتهاند:
تا من بمیان رسول یابم با تو
تنها ز همه جهان من و تنها تو
خورشید نخواهم که بر آید با تو
آئی بر من سایه نباشد با تو
و شاید که غیرت عاشق بر معشوق تا حدی برسد که نخواهد که در حسن معشوق چیزی بیفزاید و این معنی غوری دارد جز بذوق فهم نتوان کرد.
اندر طلب یار همی باش چو گوی
بی پا و سری خویش تواند در تک و پوی
کان چیز که در پردۀ وحدت باشد
در بیخودی ای پسر نماید بتو روی
این همه با آوازهکند تا در پرتو نور خودش نهان کند وجود را بر او عیان کند آنگاه غیرت معشوق شود تا بحدی که عاشق بخواهد که معشوق عکس خود در آینه معاینه بیند زیرا که داند که معشوق بی مثالست چون خود را دید مفتون خود گردد غیرت معشوقی او این را از راه بردارد:
در آینه گر یار نظر فرماید
ما را ز بلای خود حذر فرماید
ترسم که چو دید خوبی حضرت خود
ما را ز در خویش سفر فرماید
و روا بود که غیرت بوصفی شود که نخواهد که سایۀ معشوق بر زمین افتد چنانکه گفتهاند:
تا من بمیان رسول یابم با تو
تنها ز همه جهان من و تنها تو
خورشید نخواهم که بر آید با تو
آئی بر من سایه نباشد با تو
و شاید که غیرت عاشق بر معشوق تا حدی برسد که نخواهد که در حسن معشوق چیزی بیفزاید و این معنی غوری دارد جز بذوق فهم نتوان کرد.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹
آتش عشق که ثمرۀ شجرۀ جانست نه مر جان را بسوزد ونه با جان بسازد چون با جان نمیسازد مینماید که وصف او نیست و چون وصف او نباشد هر آینه وصف معشوق باشد و آنجا گفتهاند که وصف زایدست بر ذات سرّاین معنی است اگر چه از شجرۀ روح عاشق سربرآرد اما چون او را از پای در آورد روی بعالم معشوق نهاد بارگاه خالی دید مسندبنهاد و پادشاه شد و در ملک بنشست: فَصادَفَ قَلْباً فارغاً فَتَمَکَنَّا و چون عاشق را نمیسوزد مینماید که ناز او را نیاز این درمیباید تا کرشمۀ حسن بروپدید کند چنانکه گفتهاند:
چندانکه مرا ز حسن دلبر باید
او را ز من شکسته هم درباید
چون ناز ورا نیاز من دربایست
پس مرتبۀ نیاز برتر باید
چندانکه مرا ز حسن دلبر باید
او را ز من شکسته هم درباید
چون ناز ورا نیاز من دربایست
پس مرتبۀ نیاز برتر باید
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰
آنچه عشقه بر شجره میپیچد تا او را از بیخ برمیآرد و ندادت او را در خود میآرد نه از عداوتست و نه از محبت، خود خاصیت او آنست که با هر شجرۀ که دست در مکر آرد او را از بیخ برآورد همچنین عشقۀ عشق بر شجرۀ نهاد روح عاشق از آن میپیچد تا او را از بیخ هستی برآرد و لطافت او را در خود درآرد زیرا که خاصیت او آنست که با هر که در آمیزد خون او بریزد او را با کس عداوت نیست و محبت هم نه، هر اثر که ظاهر کند بخاصیت وجود کند نه باختیار و آنکه عاشق را در عشق اختیار نمیماند سرّاین معنی است.
در عشق چو اختیار یاری نبود
بی عشق ز اختیار یاری نبود
در بارگه مراد معشوقۀ ما
جز عشق باختیار کاری نبود
در عشق چو اختیار یاری نبود
بی عشق ز اختیار یاری نبود
در بارگه مراد معشوقۀ ما
جز عشق باختیار کاری نبود