عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری سر توحید به هر نوع
تعالی الله منم منصور حلّاج
همه بر رحمت من گشته محتاج
تعالی الله منم خورشید و اختر
مرا گویند کل الله اکبر
تعالی الله منم اینجا خداوند
وجود خویش ازمن جمله پیوند
تعالی الله منم سرّ عیانی
ز من گویند هر شرح و بیانی
تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات
همی آیم درون جمله ذرات
تعالی الله منم اسرار لائی
نموده درنمود خود خدائی
تعالی الله روح از ماست پیدا
بما پیوسته و یکتاست پیدا
زهی دیدارما با جان و دل حق
منم اینجا حقیقت واصل حق
نداند ذات ما جز ما کسی باز
صفات ماست هم انجام و آغاز
هم انجامم بآغازم سلامت
الست بربکم ما را پیامت
الست بربّکم گفتم بذرّات
دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات
الست اندر ازل گفتم ابد را
نمایم چون نمودم نیک و بد را
هر آنکس را که خواهم من برانم
هر آنکس را که میخواهم بخوانم
نداند هیچ کس چون خواندهام من
حدیث عشق کلی راندهام من
خداوندی مرا زیبد که دانم
تمامت در یقین راز نهانم
خداوندی مرا زیبد به اسرار
که هستم آفرینش رانگهدار
ز صنعم آفرینش جمله پیداست
ز نور ذاتم اینجاگه هویداست
مه و خورشید و چرخم با ستاره
صفاتم جمله ذراتم نظاره
یکی ذانم منزه در همه من
فکنده در تمامت دمدمه من
بمن آمد تمامت آفرینش
منم در جملگی آثار بینش
ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست
بجز از جان جان بر من نشان نیست
نشان دارم صور گر باز دانند
مرا بینند و از من راز دانند
دوئی نبود مرا کاینجا یکیام
حقیقت جزو با کل بیشکیام
صفاتم کس ندیده کس نه بیند
اگرچه عقل بسیاری نشیند
در اینجا بهر دیدن بر سر راه
کجا گردد دوی ز اسرار آگاه
منم اسرار خود اینجا نموده
درون جانها پیدا نموده
منم اسرار خود بنموده اینجا
ابا خود گفته و بشنوده اینجا
منم ذرات در خورشید عالم
دمیده از دم خود در همه دم
زهی فرد حضور نورذاتم
که آدم بود در عین صفاتم
حقیقت آدم آمد ذات ماراست
دراینجا علم الاسماء ما راست
حقیقت بایزید اینجا خبردار
تو بردار من و از من خبردار
اناالحق میزنم اینجای دیگر
مرا در مأمن و مأوای بنگر
اناالحق میزنم از جان گذشته
بساط جزو و کل را در نوشته
اناالحق میزنم در کایناتم
حقیقت ذاتم و عین صفاتم
اناالحق میزنم بیچون منم هان
که بنمودم حقیقت نص و برهان
چو حق در جان من گوید اناالحق
ترا میگوید اینجاراز مطلق
چو درجانست جانان بنگر اکنون
فکنده نور خود در هفت گردون
درون تو چو جانانست بنگر
وجوداوست آسانست بنگر
چه آسان تر ازین که جمله جانان
که تو اوئی که چه اسرار پنهان
در آن دم روی دریا باز بینی
که پرده از رخ جان باز بینی
چو پرده برگرفت از رخ بیکبار
جمال بینشان آید پدیدار
جمال بینشان اینست بنگر
درون جان هویدا است بنگر
از اول تا بآخر لا گرفته است
حقیقت لا همه الّا گرفته است
ز اول تا بآخر ذات بیچون
نمودی از صفاتش هفت گردون
از اول تا بآخر در یکی باز
نظر میکن بیاب انجام و آغاز
از اول تا بآخر در یکی بین
همه جانست اینجا بیشکی بین
ز اول تا بآخر یک دم آمد
کمال این حقیقت آدم آمد
از آن دم یافت آدم روشنائی
از اینجا دید زاندم آشنائی
از آن دم یافت آدم لام اینجا
از آن دم آدم آمد جام اینجا
چو جام معرفت را داد دادم
حقیقت بازدید اینجای آن دم
حقیقت باز بین اینجای ذاتم
که من مجموعهٔ ذات و صفاتم
حقیقت بایزید آن دم مرا بین
تو بیشک آن زمان آدم مرا بین
دمادم بازگشتم سوی آدم
دم من بد دراینجا نام آن دم
هزاران طور گشتم در زمانی
بمردم یافتم عین مکانی
از اول تا بآخر باز گشتم
در اینجا گاه صاحب راز گشتم
چودیدم باز آن دم در یقین من
شدم جمله در اشیا پیش بین من
چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار
ز سر خود شدم اینجا خبردار
فراقم در وصال اینجا عیان بود
اگرچه نقشم اندر بی نشان بود
نشان را محو کردم بینشانی
حقیقت ماند جانم در نهانی
چوذات خویشتن کردم تماشا
حقیقت جزؤم و کلی هویدا
زجز واینجایگه اکنون شدم کل
بکردم اختیار خویشتن ذُلّ
چو ذاتم اختیار افتاد اینجا
از آن ای دوست یار افتاد اینجا
هر آنکو اختیار آمد درین راه
حقیقت دید یار آمد درین راه
چه به زین تا ترا جانان بود دوست
توئی تو درین ره بیشکی اوست
چو کل کردم دراینجا اختیارم
نه بیند هیچ جز دیدار یارم
همه مائیم اینجابا یزیدم
درونم با برون گفت وشنیدم
تو اکنون قطره شو در دید جانم
که من در ظاهر و باطن عیانم
تو اکنون قطره شو در دید دریا
تو جزوی کل شو از من هان هویدا
تو کل شو بایزید و جزو بگذار
تو جان بایزید وعضو بگذار
چو کل گردی چو من میگوی مطلق
در درون جان ما با ما اناالحق
اناالحق چون زدی بر راستی تو
همه بازار ما آراستی تو
درین بازار اگر زاری تو ما را
برون خویش بازاری تو ما را
اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو
یکی میبین در این عین فنا تو
چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق
همین باشد حقیقت راژ مطلق
فنا باش و بقا میجوی اینجا
همی سرّ لقا میگوی اینجا
چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش
تو در نقشی و ما باشیم نقاش
چو نقش خویش اینجا در فکندی
شوی آزاد از این مستمندی
تو حق باشی و من درحق یکی باز
ز من دریاب این عین الیقین باز
سرافرازی کن و سر را ببر تو
که هستی جوهر و هم بحرُ در تو
چو جانست این زمان جوهر درین راز
ز من دریاب این حق الیقین باز
چو جانت جوهر است و بحرمائیم
گه این جوهر درونت مینمائیم
درین بحری تو اکنون بازمانده
چو جوهر در صدفها باز مانده
صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی
که بیشک بهره زو یابند و شاهی
چو بشکستی صدف جوهر ببینی
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
چنین کن هان اگر صاحب یقینی
بسی مردند وین جوهر ندیدند
درون بحر مرده آرمیدند
هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد
حقیقت جوهر اسرار لا شد
بصد قرن این چنین جوهر نیابند
بسی جویند خشک و تر نیابند
نه آنست این بیان که کس بداند
یقین منصور دیگر کس نداند
اگرچه من کنون منصور عشقم
حقیقت غرقه اندر نو رعشقم
حقیقت جوهر خودباز دیدم
چو جوهر بود خود را باز دیدم
چوجانت جوهر است اینجا حقیقت
نگر این بحر درغوغا حقیقت
چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق
ز جان جان بدیده سر توفیق
رسیده سوی یار و او شده فاش
ز جسم و جان حقیقت دید نقاش
حقیقت دید جان دیدار یار است
در اینجا دیدن جانان بکار است
حقیقت دید جان دیدار جانست
در اینجا دید جانان باز دانست
در اینجا بازدید و یار شد او
ز بود خویشتن بیزار شد او
در اینجا یار دید و آشنا شد
عیانی محو کرد و کل خدا شد
خدا شد جان ابا منصور اینجا
خدا منصور را مهجور اینجا
خدا شد کرد او اسرار آفاق
که تا افتاد همچون بود او طاق
خدا شد این زمان منصور در عشق
درون جزو و کل مشهور در عشق
خدا شد این زمان تا بار دیده است
حقیقت خویش برخوردار دیده است
خدا شد در خدائی زد اناالحق
ابا ذرات گفت او راز مطلق
خدا شد تا مکان را بیمکان دید
همه جان بود و خود از جان جان دید
خدا شد تا یکی آمد پدیدار
خدای بیشکی آمد پدیدار
چودرعین خدائی پاکبازیم
حقیقت ما در اینجا پاک بازیم
ز عشق خویشتن خود آفریدیم
جمال خود هر آیینه بدیدیم
بعشق خود زهر آیینه دم دم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا درنمودم
نمودم سر عشق خود بآدم
بعشق خویش اینجا در نمودم
درون جمله خود گفت و شنودم
چو در صنعم کنون پیدا در اینجا
یقین کردم چنین غوغا در اینجا
ره عشقم چنین است ار به بینی
همه تلخست اگر صاحب یقینی
فراقم دروصال آمد پدیدار
وصالم عاشق اینجا شد خبردار
حقیقت شرح جان گفتم ترا من
که تا شد سر جان ز اسرار روشن
ندارد نقش جان نقاش بشناس
جمال ماست اینجا فاش بشناس
از این ظلمت که تن خوانند بگریز
بنور ذات حق خود را در آویز
ازین ظلمت که تن خوانند برون آی
همه ذرات ما را رهنمون آی
از این ظلمت اگر آئی برون تو
ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو
چو تن دیدی وجان بشناختی باز
تنت در سوی جان انداختی باز
تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست
نفور است این تن وجان کل حضور است
حضور جان طلب نی ظلمت تن
که جان آمد حقیقت نور روشن
چو نور افروزد اینجا صبحگاهان
نظر میکن تو در خورشید تابان
نه چندانی که چونخور میبرآید
کجا ظلمت در اینجاگه نماید
نماید هیچ ظلمت نزد خورشید
حقیقت محو گردد سایه جاوید
چو خورشید عیان آید پدیدار
حقیقت سایه گردد ناپدیدار
حقیقت سایهٔ صورت برافتد
نقاب از روی منصورت برافتد
تو از جانان بیابی راز منصور
یکی گردی بکل نور علی نور
اگر این سر بدانی بایزیدی
از این اسرارها هل من مزیدی
حقیقت در خدائی رهبری تو
هم از کون و مکانت بگذری تو
مرا پایت یکی گردد باسرار
ترا اسرار ما آید پدیدار
سراپایت یکی گردد چو فرموک
چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک
سراپایت یکی گردد چو خورشید
بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید
سراپایت یکی گردد چو ماهی
زنی بر هفت گردون پایگاهی
سراپایت یکی گردد ز بینش
تو باشی مغز کل آفرینش
سراپایت یکی گردد چو من پاک
نماند هیچ نار و آب با خاک
سراپایت یکی باشد به هر چار
بوصل خود بوند ایشان گرفتار
سراپایت یکی باشد نهانی
تو باشی بود خود اما چه دانی
چو در یکی جمال خود بدیدی
چو ما اینجا وصال خود بدیدی
چو در یکی تو باشی خود یقین دان
تو بود خویش از ما بیشکی دان
یکی دانست بود ما همه را
نهاده در درونه دمدمه را
چو شور است آنکه خود را راست کردم
بدار عشق خود را راست کردم
چه شور است اینکه درجانها فکندیم
که در هر قطره طوفانها فکندیم
چه شور است آن که این فانیست بنگر
بجز ما جسم و جانت نیست بنگر
بعشق خویش شور انگیز خویشم
حیققت نیک و بد یکیست پیشم
چو یکسانست پیشم نیک یا بد
هر آنچیزی که کردم کردهام خود
یکی جانم گهی جسم و گهی دل
مرا مقصود هر چیز است حاصل
چو مقصود من اینجا ذات آمد
یکی ذاتم که این آیات آمد
بیان این معانی کرد آگاه
صفات ذات پاکم قل هوالله
منم در قل هو الله راز دیده
در اینجا گه هوالله باز دیده
منم در قل هوالله راز گفته
اناالحق در عیانم باز گفته
چو ذاتم قل هوالله است بنگر
نمود من هوالله است بنگر
نموم از هوالله است پیدا
عیانم قل هوالله است پیدا
یکی ذاتست کاین راز است بیچون
که من گفتم ابا تو بیچه و چون
چو جان از نور من در روشنائی است
درآ در عاقبت دیدخدائی است
چو جان از نور من در قربت آمد
از آن درحضرت و در غربت آمد
گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه
گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه
گهی نور است و گاهی عین ظلمت
گهی دریاست گاهی عز و قربت
گهی جان و دل آید گه بود جان
دل وجان شد یقین امروز جانان
منم جانان یقین اینست رازم
ز هر نوعی یقینت گفته بازم
منم جانان تو کاینجا بدیدم
ترا اسمای اعظم بایزیدم
منم جانان تو از جان آگاه
بکردستم ز جان و دل مرا خواه
دمی زد بعد از آن خاموش گشته
ز عشق ذات خود بیهوش گشته
چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت
که بیشک در صور کون و مکان داشت
چنان در قربت او راه دیده
دراینجاگه جمال شاه دیده
در اینجا در برون و دردرون راز
که اینجا آمده در عشق شهباز
دمی دیگر بزد پس گفت الله
اناالحق گفت و دیگر قل هوالله
بخواند و کرد خوداندر دمیدش
جوابی داد بیشک بایزیدش
بدو گفتا چرا خاموش گشتی
چو من اینجا عجب مدهوش گشتی
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت بازگوئی
بپرس آنچه ندانی تا بگویم
دوای دردت اینجاگه بجویم
دمی کین جایگه از عمر مانده است
بصورت لیک دایم جان بمانده است
سؤالی کن ز وحدت گر توانی
تو منگر سوی کثرت گر توانی
همه ذرات خود را دان تو کثرت
ز کثرت در گذر شو سوی وحدت
که در حضرت بیابی آنچه خواهی
ترا بخشد کمال پادشاهی
هر آنکو سوی دنیا باز ماند
ز کثرت هر کجا اوراز داند
همه دنیا پر از کثرت نمودم
درین کثرت یقین وحدت نمودم
کسانی چند کثرت راز وحدت
یکی دانند در اسرار قربت
ولیکن صاحب شرع اندر اینجا
توئی گفتست اصل و فرع اینجا
حقیقت اصل اینجا بهتر آمد
حقیقت شرع اینجا برتر آمد
از آن گفتم که فرع صورت خود
چو مردان دیدهام در راه جان بد
بد از خود دور کردم تا بدانند
کنون در عشق فردم تا بدانند
بد و نیکم کنون یکسانست در عشق
کنون اسرار مادرجانست در عشق
ز کثرت درگذر وحدت نظر کن
نظر اینجا سوی صاحب خبر کن
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چو یک جوزر که خاکستر نیرزد
چو دنیا نزد من چون برگ کاهست
مرا دنیا حقیقت عذر خواه است
درین دنیا نمانم تا بدانی
که من بودم همه راز نهانی
درین دنیاست بیشک عاشقان را
که بیشک صورتی بیند آن را
در این دنیاست دیدار خدائی
اگر نبود چو منصورت جدائی
در این دنیاست بیشک شور و غوغا
حقیقت گفتن بیهوده پیدا
ز پر گفتست اندر دار دنیا
نیرزد نزد عاشق یار دنیا
بیک ارزن که دنیا ارزنی هست
بنزد عقل کین دنیا زنی هست
تو این دنیا زنی دان ای برادر
یقین چون ارزنی دان ای برادر
همه دنیا کف خاکست بنگر
چه غم چون حضرت پاکست بنگر
حقیقت درگه پروردگار است
مرین دنیا اگرچه رهگذار است
چو مردان زن قدم در آشنائی
که باشد آشنائی روشنائی
چو گشتی آشنای یار اینجا
تو منگر برجفای یار اینجا
حقیقت برجفای او وفایست
وفای تو یقین عین لقایست
اگر می واصلی خواهی در اینجا
که بگشاید ترا بیشک در اینجا
دمی اینجا قدم بی او مزن تو
وگر بی او زنی باشی چو زن تو
زنی باشد که او خود دم زند باز
کجا گردد چو مردان او سرافراز
سرافرازی عالم مرد دارد
عیان عشق صاحب درد دارد
هر آنکو درد دارد اندرین دار
درونت درد او گیرد بیکبار
چو در دردت یقین در ما نماید
از اول جان و دل شیدا نماید
ز درد عشق اگر جانت خبر یافت
همه در یک حقیقت در نظر یافت
همه مردان ز درد اوست دایم
برون جسته چو مغز از پوست دایم
ز درد اینجا شوند از خویش بیزار
نماند تن بماند جان و دیدار
حقیقت بایزیدا دردداری
ترا گویم که جان خرد داری
نکو بشنو تو و باطن سخنگوی
که بودم بیشکی اندر سخن گوی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری سر توحید حقیقت
حقیقت بایزید آن لحظه بگریست
بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بد صاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تودارم این زمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترادارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سرّ دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدم من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت
وجودجان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا باز دیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درین راه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همی جویند جاوید
وصالت را همی جویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بمانده
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی به جز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشیدی بگرد چرخ گردان
کواکب در تومحو و مانده حیران
چو خورشید رخت پیداست امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پختهٔ عشق
زموری کو نشان از تختهٔ عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشتهٔ باز
توئی سر رشته و ایشان طلبکار
همی سررشتهشان آور پدیدار
چه باشد گر تو این مشتی گدا را
کنی ازوصلت اینجا آشنا را
مر ایشان را ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که ازجانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ای صاحب راز
مرادیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شدمست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در نار وسوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا ازتو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت ازتودیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
دل اول چون بگفتی مرمرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پردوست
ز جان کردم حقیقت سیردر خویش
حقیقت جان بود از جشم درویش
بنور جانست زنده هرچه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر وایمانم در اینجا
درین معنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیک نامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک
دراین معنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان این همه پیدا نموده است
درون این همه غوغا نموده است
بگو تا سرّ رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار گفتن منصور بر سر دار
چو منصورم حقیقت عین نورم
در اینجا جملگی من نار و نورم
چو منصورم حقیقت عین روحم
در اینجا جملگی فتح و فتوحم
منم منصور اینجا جان جمله
ز چرخ عرش من تابان جمله
منم منصور کاینجا جان دمیدم
درون جملگی من پروریدم
بمیرانم همه از عشق و از راز
وگر زنده کنم من جمله را باز
نداند کس که بیچون و چگونم
همه اینجا بذاتم رهنمونم
حقیقت لامکان اندر صفاتم
خدایم در حقیقت کل ذاتم
صفات ذاتم آمد قل هوالله
حقیقت بایزیدا کو سوی الله
ز سبحانی حقیقت دم ز دستی
بترس ازخوف این دم دم ز دستی
مترس ار مرد راه عاشقانی
همین دم زن ز اسرار و معانی
یقین منصور دان بیشک خداوند
که با ذاتست اینجا گاه پیوند
کسی دیگر تو این اسرار منمای
همین دم میون ازوصلم بیاسای
خدایم این زمان درعین صورت
شده ازمن همه عین کدورت
همه اینجا حقیقت هست الله
منم پیدا کدام از راز آگاه
چنین دان بایزید امروز اینجا
منم با جان جان پیروز اینجا
کنون وقت گذشتن آمد اینجا
که گردانی فنا ما را تو شیخا
فنای خویش میبینم بقایم
بقایم هست کل عین لقایم
منم منصور و جانم گشت جانان
نموده ازحقیقت راه با جانان
منم منصور کل از خویش بیزار
نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار
منم منصور با جانان سخنگوی
همه با من شده در کل سخنگوی
یقین ای شیخ جمله ذات بینم
بذات او همه ذرات بینم
فنا خواهد شدن صورت درین راه
که خود جانست بیشک خود یقین شاه
کنون ای شیخ وین اسرار خواندم
ترا درهای معنی برفشاندم
خلایق جمله حیرانند و گویان
همه وصل منند اینجای جویان
چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد
حقیقت زود در نزد من آمد
همه ای دوستان اکنون درآیید
نمود خویشتن بر ما نمائید
درآئید آنگه از جانی خبردار
حقیقت دید دیدار است هم یار
کجا پیدا که دم اینجا زدستید
جمال ما پیاپی هان ز دستید
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن شیخ جنید و شیخ کبیر در کار منصور
جنید راهبر سلطان عشاق
که آمد در حقیقت بیشکی طاق
بر شیخ کبیر استاده بُد او
همه دیده بر اوبنهاده بود او
چنان در ذوق بود از سر جانان
ولی استاده بد در عشق پنهان
از اول تا بآخر بر سردار
جنید پاک از بودش خبردار
خبر بودش ازو در حضرت شاه
وی استاده پیش خورشید درگاه
یقین چون شیخ معنی دید اینجا
که کل میگفت از توحید اینجا
بپرسیدش ز سرّ و راز منصور
سوی شیخ کبیر آن شاه مشهور
چنین گفتا که ای شیخ جهان بین
درین حالت کنون صاحبقران بین
عجب مردی که چون او من ندیدم
چنین مردی و نه ازکس شنیدم
عجب رازیست امروز آشکارا
بگو تا چیست با من سر تو یارا
چگونه بینی اور ا بر سر دار
اناالحق میزند هر دم ز گفتار
ز زندان تا بدینجا آوردیم
بسوی دار او را برکشیدم
قصاص شرع راندیمش حقیقت
که تا یک دم زند اندر شریعت
چنان آویخته اینجای مطلق
دم کل میزند اندر اناالحق
دم کل میزند اینجا چو ما او
حقیقت بس بلند این گفت دین گو
اناالحق میزند با پیر معنی
چگونه این زمان تدبیر معنی
حقیقت آنچه گوئی آن کنم من
مرا ای شیخ دین بی گوی روشن
شریعت عالیست اینجا حقیقت
نگنجد هیچ در عین شریعت
شریعت غالب آمد نزد عشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
قدم از شرع این بیرون نهاده است
ندانم سر این تا چون فتاده است
برون از شرع میگوید سخن باز
بچشم جان نموده است این یقین باز
سخن اینجا بلند آورد دمدم
که من دمدم یقین هستم زآدم
سخن کین گفت این دم در ره شرع
حقیقت دانم اینجا ز آن سخن فرع
حقیقت کافر است این مرد اینجا
که پیدا شد حقیقت شور و غوغا
دگر کردیم اینجا گاه بردار
مگر باشد ز سرّ ما خبردار
دو دست او در اینجا گه ببریم
که او خر مهره است و ما چو درّیم
بباید دست او اینجا بریدن
نباید این سخن از وی شنیدن
زبانش هم بباید کرد بیرون
که تا خامش شود چون مانده درخون
چه میگوئی حقیقت شیخ عالم
بگو تا چون کنیم از شرع این دم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ جنید شیخ کبیر را
جنید راهبر گفت ای جهان بین
توئی در عصر ماراز عیان بین
جهان جان و دریای معانی
حقیقت جوهر دریای کانی
تو دادن آنچه ما اینجا نداریم
نهادی همچو تو پیدا نداریم
تو هستی قطب عالم اندر آفاق
حقیقت اوفتادستی تو خود طاق
بدین معنی که دیدستی ز منصور
بیانی گویمت میدار معذور
کنون در ملک عالم کن نظر باز
مشایخ چند هستند ای سرافراز
حقیقت انبیا بسیار بودند
حقیقت مؤمن دیدار بودند
همه واصل بُدند و کار دیده
در اینجا گه جمال یار دیده
همه در وصل خود صورت نگهدار
ز بهر دعوت ایشان نمودار
در اینجا آمدند از کارسازی
خدا بخشید هر یک سرفرازی
چو ایشان سرفراز راه بودند
ز بهر دعوتت آگاه بودند
نگفته هیچکس اینجا اناالحق
حقیقت جمله حق گفتند مطلق
همی دانیم ما ز اسرار اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
همه دیدار جانانست دانیم
یقین خورشید تابانست دانیم
چو خورشید است او در نور اینجا
که نور اوست کل مشهور اینجا
محمد آفتاب و ما ستاره
یقین دعوتش عالم نظاره
کجا چون او دگر آید حقیقت
که مانندش بود اندر طریقت
که او سرخیل ما و پادشاهست
گدایانیم ما او پادشاه است
چو او شاهیست اندر لامکانی
ورا بُد جمله اسرار و معانی
نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا
از آنکه بود صاحبدرد اینجا
بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز
میان انبیا آمد سرافراز
بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد
که تا ناید ابر ذرات بیداد
سعادت مرورا بخشیده بد حق
در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق
اگر حق است حق در جمله راز است
حقیقت را همیشه چشمم باز است
ز بهر امر معروفست اینجا
که منکر نهی معروفست اینجا
هر آنکویی ادب آمد درین راه
سزای او دهد اینجایگه شاه
ادب داران ما اینجا بسی بین
به پیوسته همه با صاحب دین
شریعت بهر این بنهاد احمد
که تا پیدا نماید نیک از بد
چو نیکی همچوروز و شب بدآمد
مثل گوئی از این معنی تب آمد
چو میدانم که در شرع جهاندار
حقیقت گفت بد کردیم بردار
ورا زیرا که تا اهل جهان کل
ورا اینجا همی بینند و از دل
دگر کس مینگوید آنچه او گفت
که او بیشک درون خاک و خون خفت
حقیقت این چنین خواهد بدن راز
که این صورت نخواهد ماند کل باز
ازین ارکانها خارج شود او
حقیقت گفت ما خود بشنود او
نخواهد ماند صورت پایدارش
نباشد وصل اینجا در کنارش
طبایع محو خواهد شد وراهم
نخواهد رفت ازو ناگاه این دم
نخواهد بود اینجا با ادب او
ز روی شرع بد گفتست بد او
در این ساعت که بردار است اینجا
کجا از ما خبر دارست اینجا
حقیقت این زمان چون بیزمانست
نزولش نیز دایم جان جانست
ز اول صورت آخر سرآید
حقیقت پنج روز اینجا برآید
خدادان ملک ملکش مالک آمد
حقیقت کل شئی هالک آمد
خدا پاک و مبرّا از کف خاک
چه نسبت داردآخر خاک باپاک
خدا پاک و منزه در حقیقت
کجا گنجد درین عین طبیعت
منزه آمد از گردون عالم
ولیکن صنع بنماید دمادم
نشاید این حقیقت پیشوائی
کجا او را بود دید خدائی
خدا جان دارد و دیگر ستاند
چو آسان دادم آسان ستاند
تمامت پادشاهان بندهٔ اوست
اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست
تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر
حقیقت زین بیان امروز برخور
چنان کاول مگو این راز هرگز
بقول مصطفی دین العجایز
نگه میدار گفتش در دل وجان
که عالم صورتت دادست جانان
اگر جانان حقیقت اوست تحقیق
که او دارد یقین در شرع توفیق
کسی کوپای بر بالا نهاده است
ز بالا ناگهی در سر فتاده است
محمد دان و جز ذات محمد
مخوان جز ذات و آیات محمد
محمد حق شناس اینجای منصور
مشو ای شیخ عالم زین سخن دور
محمد دان یقین ذات خداوند
که او آمد حقیقت ذات و پیوند
ز بهر دعوت کل امم بود
به معنی و بصورت محترم بود
نگفت این راز چون منصور سرباز
از آن دانم ورا من صاحب راز
حقیقت هر که آگاهست بروی
بنور شرع چون ماه است از وی
چو او بیشک نماید راه جمله
حقیقت او بود مر شاه جمله
خدا او را چنین عزّ جهان داد
ورا تمکین بر هر دو جهان داد
ابا حق گفت جمله لیک معراج
نهاده بر سر خود آن شب آن تاج
چو او را برگزید و آشنا کرد
میان انبیایش پیشوا کرد
بجز او پیشوادیگر نگیرم
یقین اینست ای شیخ کبیرم
محمد دانم و الله خدا من
محمد را شناسم پیشوا من
مرا او پیشوا و کس نخوانم
بجز او هیچکس دیگر نخواهم
ره حق یافتستم من ازو باز
حقیقت اوبود مر شاه را باز
خبردارم که ما را حق چه داده است
درون جان ما هرچه نهاد است
حقیقت گفت و گنجش یافتستم
بسوی گنج خود بشتافتستم
مرا گنج معانی آشکار است
مرا گفتار او ناپایدار است
حقیقت ذات ذاتم در صفاتم
حقیقت شد یقین چون نور ذاتم
اگر از ذات من ذاتم در اینجا
سراسر عین ذراتم در اینجا
چو او واصل شدست و کارسازم
از آن از گفتن او بینیازم
ره شرع محمد بسپریدم
بحمدالله که همچون بایزیدم
که چون او دید گفتار اناالحق
زند مانند او هر دم اناالحق
بگفت او چنان مغرور افتاد
چراغ وصل او شد کشته در باد
چنان دور است این ساعت زجانان
که ابر آید بر خورشید تابان
ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد
که از اعیان شرع او دور افتاد
ازین گفتارها اوغمزه آمد
ز خورشیدی بسوی ذره آمد
کنون شیخ کبیر و قطب اسرار
رهم شرعست میدان تو ز گفتار
هر آنکو مرد راه و آشنایست
همیشه راز دار مصطفایست
حقیقت سالهابر درگه او
نشستم تاشدستم آگه او
چو من آگاه گشتم از شریعت
حقیقت بود کل عین طریقت
حقیقت در شریعت دان یقین تو
شریعت دان یقین عین الیقین تو
بشرع احمد آور فخر زنهار
که اندر شرع کل یابی تو دلدار
هر آنکو پای در بیرون نهادست
قدم در خاک و او در خون نهاده است
ادب داری چو مردان بایدت کرد
شراب وصل آن دم بایدت خورد
ادب پیش آور اینجا همچو مردان
که دارد دوست اینجاگاه جانان
ادب داران راه او در اینجا
همیشه بودهاند نیکو در اینجا
اگرچه راز جانان بودشان بیش
نگفتند و برفتند با دل ریش
ادب اینجایگه میدار جانا
وگرنه جای بین بردار جانان
بحکم شرع آمد بی ادب او
بدارش کردم از بهر سبب او
سبب اینست بشنو شیخ تحقیق
که تا پیدا بود صدیق و زندیق
اگرچه جمله در تحقیق اویست
بدی بددان و نیکی خود نکویست
ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست
که این مغز است بهتر بیشک از پوست
حقیقت اصل شرع احمد آمد
که در اسرار او نیک و بد آمد
وگر کافر بود همچو مسلمان
لکم دین گفت حق در سرّ قرآن
کسانی کاندرین معنی ندانند
ز خود تفسیرها بیهوده خوانند
که این جمله یکی گفتست بیچون
منت گویم بیانی نی دگرگون
همه از کارگاه کردگاریم
همه از سرّ صنعش آشکاریم
همه از او شده پیدا در اینجا
همه از اوست گویا اندر اینجا
کمال قدرت او بیشمار است
همیشه جمله را پروردگاراست
همه از ذات اوست اینجای پیدا
چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا
همه از اوست اندر شرع نی او
چنین دان تا بود اسرار نیکو
حقیقت دان تو حق نه آن دیگر
وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر
یکی را گفت کافر دیگری دوست
مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست
حقیقت فرقها اینجاست بسیار
بود عاقل از این معنی خبردار
از آن یک شمه گفتم شیخ عالم
نیارم زد بنزدیک تو این دم
که میدانم که تو اسرار شاهی
مراسم شاهی و هم جان پناهی
که منصور است مرد رازدیده
نمودی از حقیقت باز دیده
نمودند سروران اینجا نمودند
بیکره بود جانش در ربودند
که دارد ذات کل ورنه نگفتی
دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی
اگر بودی حقیقت ذات اینجا
نگفتی نیز با هر ذات اینجا
چو چیزی مرد را اینجا نمودند
بیک ره بود جانش در ربودند
سخن از عشق میگوید نه از عقل
کجا گنجد بنزد عشق از نقل
سخن بیعقل میگوید ز اسرار
شنفتم گفتن او بر سر دار
حقیقت گفت اندر سوی زندان
سخنها او بسی از سرجانان
ولیکن چون نه او درخانه باشد
بنزدم بیشکی دیوانه باشد
سراسر گفت او درعشق پیداست
ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست
نگوئیم این سخن ما نزد هر کس
ترا میگویم این اسرارها بس
عوام الناس یک سر همچو دیوند
ابا بانگ و خروش و باغریوند
وصول ما کجا هرگز بدانند
وگر می ره برند عاجز بمانند
ره وصلست نی راه مجازیست
نیفتادست این راه مجازیست
ره عشقست و دروی رازهاهست
در آن اندیشهٔ او رازها هست
ببازی راست ناید راز گفتن
بر هر کس اناالحق باز گفتن
اگر این مرد راه این کرده باشد
نه همچون دیگران در پرده باشد
حقیقت در رسیده سوی منزل
بود مقصود خود پیوسته حاصل
وصالش جزو و کلی هست داده
بود اینجا نباشد دوست و ساده
نه از دیوانگی میگوید این راز
که منصور از برابر داد آواز
که ای شیخ کبیر وعالم کل
ترا دانم حقیقت آدم کل
کجائی ای جُنید آخر دمی پیش
درآی و بهتر از آنم بیندیش
سخنها را مگو اینجا و پیش آی
چو نوشی این زمان بی عین پیش آی
سخن از شرع گفتی این زمانت
ایا شیخ جهان راز نهانت
همین بد جملگی من میستودم
که در عین ازل ذات تو بودم
بخاصه این زمان چون راز دارم
ترا زین گفت اکنون باز دارم
تو ای شیخ جهان و پیر آفاق
ز بهر دیدنت بودیم مشتاق
کنونت باز دیدم اندر اینجا
نظر کن بایزیدم اندر اینجا
رسیده در وصال ما بمعنی
بسیرت یافته دیدارمولی
حقیقت رازدار ماست اینجا
حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا
ولیکن این جنید از ماست بر دور
ورا میدار قطب ذات معذور
که میداند ولیکن می نداند
کتاب هجر بر او چون بخواند
کتاب هجر میخواند ترا باز
خبردارد هم از انجام و آغاز
ولیکن پخته و بس نارسیده است
اگرچه شیخ و پیر بایزید است
تو گفتی راز بهر او در اینجا
شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا
چه باشد آن عجایبهای دیگر
نمودستم بسی در بحر و در بر
تو گفتی راز بهر او در اینجا
بیا ای دلبر و ای یار زیبا
دوسال و نیم با هم یار بودیم
ز دید خویش در اسرار بودیم
نمود من تو چندین دیدهٔ باز
دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز
بچشم خود در آن شب راز دیدی
دگر امروز ما را باز دیدی
هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو
هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو
سخن از نقد گوی و وصل جانان
هر آنجائی که گوئی وصل جانان
تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی
که داری اندر انیجا چشم در کوی
تو گوئی عشق سرگردان بدیدی
ولیکن شاه در میدان ندیدی
ندیدی شاه در میدان ستاده
از آنی چشم در کویش نهاده
تو روی شاه بنگر تا بدانی
وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی
توچندین رازها دیدی ز من باز
بماندستی کنون مانند زن باز
حقیقت شیخ دین و بینظیری
تو آن قطبی از آن شیخ کبیری
که میدانی از رازی که ما راست
در اینجاگه نمودستم من آنراست
تودانی این سخن از بحر گویان
سخنها با جنید و شاه میدان
ز تو پرسید و اوّل باز گفتی
ابا او از حقیقت راست گفتی
جوابت داد او از شرع و از فرع
مرا دیوانه میخوانید و در صرع
کسی کو من نه بیند اندر اسرار
ز ذات من نباشد او خبردار
تمامت انبیا و اولیائیم
ستادستند و درعین بقائیم
رسیدستم بعین منزل خویش
حجابی رفته اینجا گاه از پیش
حقیقت پردهام شد پاره پاره
تمامت اهل دل در من نظاره
ز هر جانب دو صد اینجا جنید است
ستاده مرغ دام ما و قید است
نمیگویند اینجا گه سخندان
که هستند صاحب تفسیر و برهان
سخندانان ما اینجا ستاده
دل وجان سوی مااینجا نهاده
چرا اینجا جنید اندر حقیقت
سخن میراند از عین طبیعت
نگویند کودکان زینگونه اسرار
که گفت ار نیز با تو نکته هشیار
چو من اینجا نمودار خدایم
حقیقت انبیا و اولیایم
درون جان من پیداست ایشان
نباشم یک دلی باشم پریشان
بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم
حقیقت حق بود چون جمله اوئیم
خدا با من سخن میگوید اینجا
رضای ذات خود میجوید اینجا
حقیقت مینماید بود بودش
اگرچه جملگی کرده سجودش
حقیقت خود شناسایست خود را
برش یکسانست اینجا نیک و بد را
چو عشق خویشتن آورد با خویش
حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش
حقیقت حق ز خود آمد خبردار
ز عشق خویش این لحظه است بردار
منزه از وجود و از طبایع
که پیدا است او ز هر صنع و صنایع
خدا بود و بود پیوسته هر جا
کنون در ذات با امروز پیدا
نه دیوانه بود او مر مرا او
کند اینجا بگفتاری جفا او
چو او در جان ماهمخانه باشد
کجامنصور کل دیوانه باشد
بود دیوانه او کاینجا نداند
نمود عشق ما دیوانه خواند
جنید اینجا محمّد داند و بس
بجز او مینداند نیز هر کس
تمامت کودکان دانند احمد
حقیقت رهنمای نیک یا بد
همه ذرات عالم ناسپاساند
محمد را زجان و دل شناسند
ولی کنه محمد آن بدانند
که با او گویندو با او بخوانند
محمد در درون ماست اینجا
حقیقت رهنمون ماست اینجا
محمّد در عیان ماست بینش
ازو پیدا خدای آفرینش
محمد میزند در ما اناالحق
همی گوید دمادم سر مطلق
محمد رهنمود اینجای حلاج
نهادم عاقبت بر سر از این تاج
چو من واصل ز ذات مصطفایم
یقین با انبیا و اولیایم
مرا هم رهبر و هم رهنمایست
حقیقت در درونم او خدایست
مرا او کرد واصل نزد عشاق
فکندم در نهاد جملگی طاق
ز وصل احمدم بردارمانده
ز عشق او چنین در کار مانده
وصال مصطفی در جان منصور
چو خورشید است کل نور علی نور
وصال مصطفی بخشید جانم
کنون بنمود کل عین عیانم
چو از او واصلم اینجا حقیقت
سپردم بیشکی راه شریعت
ره شرعش بجان اینجا سپردم
از آن گوی اناالحق بین که بردم
از آن گوی اناالحق بردهام من
که نی چون دیگری پی بردهام من
ره او کردم و منزل ندیدم
اگرچه هست منزل ناپدیدم
چو او دیدم چه خواهم کرد منزل
چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل
چو او دیدم چه کارم با جنید است
مرا سیمرغ قدرت جمله صید است
ز حق اندرز حق گویم همیشه
ز حق دانم همه اسرار و پیشه
ز حق گویم که چون احمد حق آمد
ز سرّ من رآنی مطلق آمد
ورا این راز اینجا درعیانست
از این معنی به کل صاحب قرانست
از آن اینجا بگفت او همچو من راز
که دعوت خواست کرد آن سرافراز
چو دعوت مرورا بد در شریعت
از آن مخفی نمود اینجا حقیقت
ز بهر دعوت خود او نهان کرد
حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد
بیان شرع کرد و راه بنمود
حقیقت مر علی را شاه بنمود
سخن بسیار از شیخ کبیر است
محمد در میانه بی نظیر است
هر آنکو راه او کرده است اینجا
حقیقت در پس پرده است اینجا
اگر اینجا جنید پاک دینم
بیابد یک زمان عین الیقینم
نمایم مصطفی او را درین دم
تمامت انبیا بادید آدم
اگر آید دمی او بر سر دار
کنم او را در این اعیان نمودار
ولیکن او بخود می باز ماندست
چو گنجشکی بدست بازمانده است
ندانست این دگر دم بر سردار
بدین شکرانه گردانم خبردار
دگر از سر ذاتم در حقیقت
که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت
مرا او در درون جانانست پیدا
نمیداند ورا با تست پیدا
که هر انصاف ما اینجا دهد او
بجان خویشتن منت نهد او
که گفتارش ز نادانی بد از دوست
سخن بیمغز اینجا گفت از پوست
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
تحسین کردن جنید منصور را در اسرار عشق
جنیدا راهبر چون راز بشنید
تبسّم کرد و گفت آن صاحب دید
ترا زیبد که این گوئی چنین است
چنین خواهد بدن عین الیقین است
ولیکن این زمان معنی توداری
ابا این نفس کل دعوی توداری
یقین شیخ معظم ایستاده است
دو چشم اندر سوی حضرت نهادست
حقیقت آنچه او داند تودانی
که او را یار غاری و تودانی
که او اینجا چه است و در چه چیز است
که در آفاق همچون جان عزیز است
عزیز است این زمان در آفرینش
وزو روشن شده اسرار بینش
من اینجا گرچه شیخ و پیشوایم
تو سلطانی و من همچو گدایم
گدایم من تو سلطان کباری
تو تاج سلطنت بر فرق داری
تو تاج سلطنت داری ابر سر
حقیقت میدهی هم تاج و افسر
نداند هیچکس قدر حیاتت
مگر آنکس که او بشناخت ذاتت
هر آنکو ذات خود بشناخت اینجا
ز شادی جان و دل در باخت اینجا
عجایب جوهری تو باز دیدم
هم از جان و دل همراز دیدم
سرافرازی و سربازی درین راه
که از راز خودی ای شیخ آگاه
تو آگاه خودی در آفرینش
تو همراز خودی در کل بینش
ندیده چشم عالم چون تو شاهی
همه اینجا بکش چون پادشاهی
تو شاه آفرینش آمدی کل
چرا افکندهٔ خود را درین ذل
نهٔ این ذلّ و دیگر بس چه خواهی
نخواهم یافت چون تو جان پناهی
حقیقت جملگی را قهر گردان
برافکن از میان چرخ گردان
بماتا چند اینجا میکشی تو
گهی اندر خوشی گه ناخوشی تو
چو بود تو یکی بوده است اول
همی کن بود را اینجامعطل
برون انداز خود را از سردار
که تا چیزی نباشد لیس فی الدار
چو میدانم که کلی جوهری تو
حقیقت نور ذات و سروری تو
تو اصلی این همه فرع تو آمد
مصاحب نیز از شرع تو آمد
از آن اینجا کمال خویش بردار
نمودستی تو از بهر نمودار
ازل را با ابد پیوند داری
چراخود را تو اندر بندداری
چو خواهی رفت عالم را بسوزان
که هستت بخت و تاج نیک روزان
چو خواهی رفت ازین صورت تو بیرون
بگردان جمله را در خاک ودرخون
چوخواهی رفت چیزی را بمگذار
بجز ذات خود ای دانای اسرار
بشرع اقوال پاکت یافتستم
نمود خود ز خاکت یافتستم
من اندر اصل جوهر از تو بودم
بجز ذات تودرکلی نبودم
تماشا کردمت سری که گفتی
تو خود گفتی و هم از خود شنفتی
رهی بردم سوی اسرار ذاتت
نماندستم کنون اندر صفاتت
چو ذاتت در صفاتت هست موجود
همه ذات تو هست ونیست جز بود
جنیدا ذات تست اینجا حقیقت
ولیکن از صفات اینجا پدیدت
جنیدا ذات تست و خود تودانی
که میدانی که اندر جان نهانی
جنید امروز می چیزی نداند
بجز تو در همه حیران بماند
چه میدانم که چیزی می ندانم
صفاتی چند اینجا آگاه خوانم
صفاتت کی جنید اینجا بیابد
چو تو کی صید کی اینجا بیابد
چو تو مرغی که سیمرغ مکانی
نموده روی خود در لامکانی
که داند تا چه تو دانی در اینجا
که بگشادی صفات خوددر اینجا
وصالت اندرین فقر است اینجا
که در فقری همیشه بود تنها
اگر شیخم تو شیخی داریم دوست
وگر مغزم تو اینجا کردهٔ پوست
ز شیخی این زمان من فارغم یار
بجز تو نقش خود میبینم اغیار
ز شیخی فارغم و از زهد و سالوس
حقیقت جملگی میدارم افسوس
ز شیخی فارغم از عین فتوی
ترا میدانم ای دنیا و عقبی
چه خواهم کرد شیخی زین سپس من
ترا میبینم اندر جمله بس من
ز شیخی جانم آمد بر زبانم
بطاقت آمد از این کار جانم
کنون بودم درین سر عین پندار
ازین پندار جان من برون آر
تو گفتی آنچه اینجا گفتنی است
دلم زان تو از جمله مکین است
همه فعلند و تو عین صفاتی
صفاتند این همه تو بود ذاتی
من اینها را ندانم چون تو دیگر
کجا باشد صدف مانند گوهر
صدف را گرچه گوهردار باشد
کجا همچون در شهوار باشد
درین دریا که اینجا جوهر تست
حقیقت عقل اینجا رهبر تست
اگرچه عاشقی معشوقه گردی
ز عشق خود کنی این ره نوردی
دگر میبشکنی بت از وجودت
که ناپیدا نماید بود بودت
چه بود تو یقین هم پایدار است
جنیدت عاشق اندر پای دار است
ز چندین راز کاینجا گفتهٔ باز
در اسرارها هم سفتهٔ باز
توقع دارم از شیرین زبانت
که برگوئی بسی شرح و بیانت
بیانت دمبدم ذات خود آمد
از آنت نحن و آیات خود آمد
تو نزدیکی چرا دوری گزینی
ز ما امروز معذوری نه بینی
همه معذور راهیم ای سرافراز
تو از بهر چه میآئی سرانداز
چرا دست و زبانت دور داری
ازین گفتن مرا معذور داری
چرا خود را بسوزانی درآتش
چرا بیرون شوی از پنج و از شش
در این ترکیب رخسارت پدید است
درین صورت ترا گفت و شنید است
همه معنی ازین صورت عیانست
وزین صورت همه شرح و بیانست
در این صورت تو میبینند و آفاق
وزین صورت همه شرحست و مشتاق
ازین صورت ترا بردار بینند
حقیقت نقطهٔ پرگار بینند
چو ما ز این صورت اینجا آشنائیم
نمود تو در این صورت نمائیم
چرائی محو خواهی کرد صورت
چه افتاده است بر گوئی ضرورت
چو در اصل تو صورت هست پیدا
وجود جمله اندر لاوالّا
تو ذاتی از تو ظاهر هست ذاتم
وز آن سر نکته دیگر برانم
من این فتوی نخواهم داد اینجا
که بُرندت زبان با دست و با پا
اگر سر میرود ما را حقیقت
نخواهم ترک کردن دید دیدت
مرا این سرفرازی از سر تست
مرا بر سر حقیقت افسر تست
مرا بر دست دستان تو باشد
بخاصه چون قدم زان تو باشد
حقیقت خود بسوزانم درین راه
کجا هرگز توانم سوخت ای شاه
ترا اینجا اگر جمله بسوزم
از آن به کین وجودت برفروزم
حقیقت این چنین است ای یگانه
مرا زهره نباشد در زمانه
که کاری این چنین آرم پدیدار
تو باقی هرچه میخواهی پدید آر
تو اینجا حاکم بود و وجودی
کنی هر چیز اینجاگه که بودی
ولکین راز بسیار است دانم
ترازین کار بس بار است دانم
حقیقت شیخ دین شیخ کبیر است
که در معنی و صورت بی نظیر است
ببینم تا چه میگوید درین راز
پس آنگه این همی کن ای سرافراز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
اسرارگفتن منصور با شیخ کبیر در اعیان
بگو شیخ کبیر کار دیده
که تقوی داری ای برگزیده
ترا بگزیدهام از بینیازی
که کار آخرت اینجا بسازی
بتقوی راه کن در سوی ما تو
مبین در هیچ بد در کوی ما تو
بتقوی باش دایم عین مولا
نظر میکن تو اندر سوی مولا
هر آنکو کار ما امروز سازد
حقیقت ذات ما او را نوازد
بجز نیکی مکن در دهر خونخوار
که دنیا بدسکال است ای وفادار
وفاداری تو ای شیخ یگانه
مرا کن دستگیری در زمانه
تو میدانم که هم شیخ کبیری
مرا کن اندر اینجا دستگیری
وصال شیخ اگر بیدست گیرد
مرا اینجایگه که دست گیرد؟
بحق آنکه یارانیم اینجا
حقیقت بیوفایانیم اینجا
تو بامن من ابا تو در میانه
نموده روی در دید زمانه
زمانه بگذرد صورت نماند
ولیکن ذات منصورت نماند
تو با منصور اینجا آشنائی
که قطبی در کبیری و خدائی
توئی قطب و منم خورشید عالم
که خورشیدی ز من جاوید عالم
توئی قطب ملایک در زمین تو
که خورشید مکانی در مکین تو
نداند قدر تو جز ذات منصور
فدای تست مر ذرات منصور
بخواهم رفت ودیگر باز آمد
دمادم صاحب این راز آمد
بخواهم رفت از این صورت برون من
دهم ذرات کلی رهنمون من
چو هستم رهنمون جمله ذرات
از آنم نحن اقرب عین آیات
جمالم آفتاب هر جهانست
همه ذراتم اینجاگه عیان است
چو کل شیئی در جمعم نموداست
همه ذراتم اینجا در سجود است
طلب کردند در آن مسکن خویش
حجاب جملگی رفته است از پیش
حجاب از پیش اینجا برگرفتم
نمود ذات را رهبر گرفتم
مرا علم حقایق نور ذاتست
بیان شرعم از ذات و صفاتست
همه گویا بمن در اصل بنگر
میان شرح من در وصل بنگر
چه به ازوصل ما شیخا درونت
نظر میکن که هستم رهنمونت
چه به از وصل شیخا در دل و جان
نظر میکن که هستم راز پنهان
حقیقت راز میگویم ترا باز
وصال ما نگر اینجا سرافراز
خدائی کن که تو شیخ کبیری
که امروزم حقیقت دستگیری
خدائی تو اندر بندگی دوست
دمی منگر ز معنی در سوی پوست
خدائی کن ایا شیخ وفادار
در اینجا خویشتن را پای میدار
تو از شیراز امروزت که آورد
ترا اینجای از بهر چه آورد
بدان آورده است امروز اینجا
که تا گردانمت پیروز اینجا
توئی پیروز در کون و مکان یار
حقیقت فارغ از دیدار اغیار
در اینجا سرّ تفسیرم بیابد
کسی باید که تقریرم بیابد
حقیقت کل اللهام پدیدار
در اینجا گاه بیشک برسر دار
حقیقت قل هوالله است بودم
از آن اینجا کنی دایم سجودم
سجود خود کنم در عشق دایم
که ذاتم هست در اسرار قایم
منم در شوق دایم قایم الذات
که یکی قل هواللهم ز آیات
نه من از کس نه از من کس بزاده است
یقین ذات من اینجا بازداده است
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سر صفات بعیان عین الیقین فرماید
لقای خالق الخلق قدیمم
که بسم الله الرحمن الرحیمم
مرا اینجا نباید خویش و پیوند
حقیقت نه زن و نی یار و فرزند
نمانم هیچکس را من به تحقیق
دهم هر کس که خواهم عین توفیق
صفاتم بین منزه از همه کس
مرا بنگر تو هم از پیش و از پس
نداند وصف من کردن به جز من
ز اسرارم حقیقت هست روشن
منم منصور شاه آفرینش
حققت عذر خواه آفرینش
بیان میگویم این اسرار سرباز
که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز
وصالم آفرینش پایدار است
دلم با جان در اینجا بردبار است
سزای خود دهم اینجای با خود
برم یکسانست اینجا نیک یابد
کنون شیخا منم سلطان عالم
یقین هم جان و هم جانان عالم
منم جان در تن هر کس حقیقت
که باشدجز من اینجاگه حقیقت؟
منم جان در تن این جمله اینجا
همه نادان ومن درخویش دانا
منم جان در تن ونور دودیده
کسی وصلم در اینجا کل ندیده
که یابد وصل من گر جان شود باز
حقیقت بود ما باشد یقین باز
تو شیخا این چنین دان سرّ توحید
که در توحید موجود است تقلید
شنیدستی قیامت را که گویند
قیامت روز امروز است جویند
قیامت روز امروز است اینجا
از آنم بخت پیروز است اینجا
قیامت روز امروز است بنگر
همه ذرات من نزدیک آور
قیامت خویشتن داده است کل باز
اگرچه مانده اندر عین ذل باز
قیامت دیدهٔ امروز او بین
ز من بشنو حقیقت صاحب دین
مبین منصور جز دیدار بیچون
که بنموده است دانا بیچه وچون
ابی مثلست در آفاق میدان
فتاده اندرین سر طاق میدان
ندارد مثل در آفاق منصور
که بیشک اوفتاده طاق منصور
درین نه طاق روی او پدید است
ابا تو این زمان گفت و شنید است
مرا ای شیخ دین دیندار اینجا
که میگویم ترا در دار اینجا
جهان میبین تو شادان از رخ من
حقیقت گوش کن این پاسخ من
بود منصور ذات لایزالی
درین منزل تجلی جلالی
مرا زیبد که اینجا مینماید
در وصلت اینجا میگشاید
در وصلت گشادم می نه بینی
ترا منداد دادم می نه بینی
هنوز اندر کمال شیخ اینجا
نمیدانی یقین گفتار ما را
کمان بگذار و بنگر دید دیدم
که گویم درحقیقت ناپدیدم
کمان بردار و ما را پیشوا بین
چو منصور اندر اینجا گه خدابین
منم الله جز من نیست ای خلق
وجودذات من یکیست ای خلق
خلایق این زمان ما را پرستند
در اینجاهرکه استاداست هستند
خدای خویشتن منصور باشد
درونش بین همه پرنور باشد
خدای جمله منصور است حلاج
نهاده برسر شیخ جهان تاج
خدای جملگی منصور شیخ است
ولکین در میان منصور شیخ است
کجادانند این سرّ می ندانند
همه منصور را بینند وخوانند
همه منصور دانند از حقیقت
پرستندش همه اندر شریعت
بجز منصور اینجا نیست الله
که از اسرار رحمن است آگاه
خبر تا میدهد ز اسرار اینجا
نمودار است او بردار اینجا
نمودار است رویش باز بیند
پرستیدن اگر صاحب یقیناند
خدا منصور و منصوراست خالق
وصال اینست اینجا ای خلایق
خلایق جمله درگفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
همه در پردهاند و مانده کل باز
در اینجا گاه اندر عین ذل باز
منم در پردهٔ جانها حقیقت
پدیدارند جانهای حقیقت
تعالی این چه شور است و چه افغان
که تا افکندهام اندر دل و جان
خلایق من خدایم تا به بینند
نمودم مینمایم تا به بینند
خلایق من خدایم در نمودار
ز عشق خویش امروزم بر این دار
خلایق من خدایم چند گویم
همه خواهند تا پیوند جویم
منم پیوندتان اکنون خلایق
منم جان می ندانند این خلایق
صفات ذات من در جمله پیداست
درون جملگی دیدم هویداست
دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر
زمانی باش و ما را باش غمخور
زمانی شیخ ما را بیوفا باش
تو بر ما این زمان تو پیشوا باش
بفرما این زمان کاینجا جُنید است
که سیمرغست اندر خویش صید است
بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان
مرا امروز ای شیخ جهان بان
ز هر گونه ورا میگویمش باز
همی سوزد دلش بر من سرافراز
نمیدانم ورا معذور دارم
نمیخواهم که وی را دور دارم
اگر او عاشق کل پاکباز است
حقیقت بیشکی در پایدار است
بفرماید مرا اینجا قصاص او
که عام الناس را باشد مناص او
فتادستند و نادانان راهند
چوامروزی که در دیدار شاهند
نمیدانند شاه خود یقین باز
بماندستم درون جان و تن باز
مرا دانندصورت راز داند
ازین فکرت از ایشان باز ماند
چنان در فکر ماندستند اینجا
فتاده از خروش بانگ وغوغا
بخواهم کرد اکنون یادگارم
برای شیخ هان برروی دارم
خلایق را بپرس و عالمان باز
یقین از ما گمان از جاهلان باز
که منصور است اکنون راز گفته
حقیقت سر جانان بازگفته
چنان بنموده است امروز او باز
که خواهد گشت اندر عشق جانباز
نخواهد باخت جانان روی جانان
فکنده دمدمه درکوی جانان
بخواهد باخت جان و سرحقیقت
ندارد هیچ او سر بر حقیقت
چنین میگوید اینجا پیر حلاج
که امروزم کنید از عشق آماج
چو آیم این زمان اندر دل و جان
حقیقت میزنم من دم ز جانان
اگر از عاشقان راه مائید
همی امروز کل آگاه مائید
نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل
بخواهم این زمان انداختن کل
دل وجان چون حجاب راه ما بود
کنون هم جان و دل آگاه ما بود
چو دل آگاه شد هم جان آگاه
شوید آگاه از ما خلق گمراه
کنون سر را بگفتم در قصاصم
نظر میکن تو درعین سپاسم
بگو ای شیخ اکنون چون کبیر است
در اینجا کردهام من بینظیر است
نظیرت نیست اندر روی آفاق
مرا این قطب در روی جهان طاق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ جنید عبدالسلام را
جوابم داد و گفتا عبدالله
کنون از راز جانان کرد آگاه
تو هستی بنده و من راز دانم
تو هستی سالک و من درعیانم
بدان کامشب شدم اینجا نمودار
نه جانی دیدم و بیخود ابا یار
منم خضر نبی عالم هدایت
که دادستم خدا عین سعادت
چنان حق دار ما را علم بیچون
که بنمایم دمادم بیچه و چون
همه بحر جهان در قدرت اوست
مرا داده است و بخشیده است کل اوست
گهی در برگهی من در بحارم
گهی در عین خشکی پایدارم
حقیقت من گذر دارم بآفاق
بروی خشک دراندر جهان طاق
فتادستم که بیشک ز انبیایم
هدایت یافته من از خدایم
عنایت کرد ما را در ازل یار
که هر جائی که خواهم من پدیدار
شوم بیشک نداند سرّ من کس
حقیقت اینست ما را در جهان بس
حقیقت صحبت من کس نیابد
بجز عاشق در اینجا بس نیابد
کنون کردم در این خلوت گذاره
ترادیدم شدم عین نظاره
دمی خوش یافتی و نوش کردی
دگر آن دم بکل فرموش کردی
در آن دم بیشکی آدم نگنجد
وجودعالم وآدم نگنجد
همه مردان درین دم راز بینند
ابی خوددید جانان بازبینند
دم مردان ترا دیدم در اینجا
از آن این دم ترا بگزیده اینجا
دمی داری و دردم پایداری
ولی در آخرین دم پای داری
ولیکن چون دم منصور نبود
چو او اندر جهان مشهور نبود
چو او هرگز کجا آید بآفاق
ندیدم چون دم اودر جهان طاق
دلی دارد که آن دم کس ندارد
یقین در سرّ جانان پای دارد
دمی دارد که حق ز آن دم پدید است
ابا او گفته و از وی شنیده است
دم او جملهٔ دمها بیک دم
فرو برده است چه از عهد آدم
اناالحق میزند اینجا عیان او
همی گوید ابا حق در جهان او
که من اینجا یقین بود خدایم
نمود انبیا و اولیائم
یکی چون من که خضرم درحقیقت
سپرده راه بحر کل طریقت
چودیدم او بپرسیدم ز حق باز
مرا اوداد آنگه زود آواز
که هان از حق حق پرسی بگو تو
بجز من درجهان می حق بجو تو
تو ای خضر جهان گرراز جوئی
ز من ذات خدا می باز جوئی
یکی چون من که موسی صاحب راز
نیارست او نمود اینجا مرا باز
نمودی گر چه بد همراه من او
نبود از سرّ کل آگاه من او
اگرچه بود هم صحبت مرایار
نیامد سر او جز من پدیدار
نمودم راز موسی می ندانست
مراین اسرارها راز جهانست
حقیقت صحبت او در نوشتم
بیک دم از وجود او گذشتم
رها کردم حقیقت صحبت او
که بیش از پیش بودش قربت او
یکی علم لدنّی بود ما را
درین عالم یقین معبود ما را
چو او در دید ما اسرار بین شد
همواز صحبتم صاحب یقین شد
حقیقت با چنین فرو شجاعت
که بخشیدستمان حق این سخاوت
ندیدم در جهان من مثل منصور
نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن شیخ کبیر با منصور از نموداری قصاص
بدو گفتا که ای شیخ جهان بین
نظر بگشای هان و جان جان بین
بفرما این زمان تاحق برین دار
نمایم تا بیابی بر سر دار
تو یاری راز ما دانی حقیقت
یکی ذاتی تو در نقش طبیعت
تو جانانی ولیکن جان مائی
ابا مائی و عین کل خدائی
سؤال تست اینجا در قصاصم
قصاصم ز آن بده کلی خلاصم
خلاصم ده ازین زندان صورت
که تادر جزو و کل باشم ضرورت
یکی کن دست و پایم را تو بردار
زبانم کن تو بیرون بر سر دار
بحکم شرع آنگه کل بسوزان
در آتش تا کنم از دل فروزان
بسوزانم درآتش پای تا سر
ز من بشنو چوهستی شاه و سرور
هر آنکو جان نبازد شیخ بایار
میان اهل دل خوانندش اغیار
هر آنکو نزد جانان جان نبازد
میان اهل دل با جان نسازد
بناز ما بسی جانها بناز است
نمود ما حقیقت در نیاز است
بسی در دارم از بحر معانی
درون جانت بنهادم نهانی
چو من خواهم ستد آنرا نگهدار
که تا باشی ز راز ما خبردار
کنون ای شیخ این اعوام مسکین
بصورت اندرین شورند و در کین
مراد این همه در کشتن ماست
مراد ما هم از برگشتن ماست
مراد ما یقین در کشتن آمد
مرادر سوی او برگشتن آمد
بصورت لیک درجان کردکارم
کنون در عشق باید کردکارم
کنون درعشق شادی مینماید
بسی را عین آزادی نماید
درین صورت گرفتارند جمله
چو من اینجای بردارند جمله
نمیدانند که ایشان را فنایست
ز بعد آن فنا در ما بقایست
فنا خواهد شدن اینجا تمامت
دگر ما راست آن روز قیامت
اگر نه عشق باشد باز ایمان
کجا یابد خلاصی در یقین جان
تمامت راه ما دارند در پیش
چه سلطان وچه دربان و چه درریش
همه در راه ما عین فنااند
کسانی کاندرین دار بقااند
کنون ما را فنای خویش آمد
در اینجا گه بقای خویش آمد
خدا دیدیم شیخا در دل و جان
ابا ما گفت هر دم را زجانان
اگرداری سر ما سرفشان تو
بجان و سر یقین اینجا ممان تو
اناالحق زد خود و خود عشق بازد
یقین در ذات خود سرمیفرازد
اناالحق زد خود و بشنید خودباز
ندیده ذات خود او نیک دیدار
چنان خود دید شیخا در زمانه
که جز او میندیدش جاودانه
چنان خود دید اندر ملک بغداد
که خواهد کرد اینجا جمله آزاد
چنان خود دید اینجا برسر دار
که جز او نیست چیزی نیز هشیار
خدا با ما و اینجا در بقایم
کنون با او حقیقت در لقایم
خدا با ما و در هر جا که بینی
خدامی بین اگر صاحب یقینی
مبین جز حق که حق گفتیم مطلق
از آن اینجا زنم هردم اناالحق
درین ره حق شدیم ازواصلانیم
از آن گفتیم تا جان برفشانیم
چه شه اینجاست و آنجا در میان باز
حقیقت صورتم انجام وآغاز
چو شه با ماست ما بردار کرده
بخواهد سوخت چون بدرید پرده
دریده پردهٔ مادر بر عام
که یابد همچو مادر عشق اتمام
مرا انعام جانان بس بود یار
که با ما عشق بازد بر سردار
مرا بردار کرد و جان جانم
به هر لحظه کند خود را عیانم
درونت هر دمی صد راز دیگر
یکی میبینمش اینجا مصور
مصور ساخته ترکیب جانها
نهاده پر صفت ترتیب جانها
درون جمله درگفتار مانده
در او حیران دلم بردار مانده
ابا او هر زمان در عین گفتار
همی گوید بیانها بر سردار
هر آن چیزی که دیدم جمله دید او
از آن بودم وجودم جمله شد او
همه بود وجودم یار بگرفت
دل و جانم همه دلدار بگرفت
زناگه او شدم زو بازگفتم
ازو اینجا ز سرّ راز گفتم
پس آنگه جان عیانی یار خود دید
کنونش بر سر این دار خوددید
در امروزش عیان میبینم اینجا
ابا خلق جهان میبینم اینجا
خطابم میکند مانند هر یار
که با ماهان درین بحرم گهربار
بسی شیخا نمودم یار اینجا
نمودخویشتن هر بار اینجا
ولی این بار جوهر آشکار است
صدف در پیش چشمم تازه بار است
صدف بشکست اندر عین دریا
فکندستم درون بحر غوغا
درین بحر عجائب راز بگشاد
دمادم سرّ جوهر باز بگشاد
بسی در بحر صورت باز دیدم
بآخر جوهر کل باز دیدم
مرا مقصود جوهر بود اینجا
که تا رویم یقین بنمود اینجا
مرا دان جوهر دریای اسرار
که در بغداد گشتم بر سر دار
منم آن جوهری کز هر دو عالم
حقیقت صورتم مشتق ازین دم
تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا
که بنمودم حقیقت اندر اینجا
نمودم جوهر خود در میان من
نمودخویشتن از لامکان من
مکانم اندر اینجا آشکار است
نمود ما کنون دیدار یار است
نمایم راز اگر اینجا زبانم
برون آرم بیک ره ازدهانم
نمایم راز گردستم کنی باز
بدست تو دهم یار سرافراز
قدم بر بعد از آن در آتش انداز
بسوزان تا بیابی سر من باز
ز بعد سوختن اسرار مابین
درون جان و دل دیدار مابین
ز بعد سوختن بنمایمت راز
اناالحق گویمت بی جسم و جان باز
چوصورت مینباشد در میانه
اناالحق گویم اینجا جاودانه
هر آن رازی که میگویم بگفتار
ابی صورت عیان آرم پدیدار
گمانت گر نماید این بدانی
دگر اندر گمانی این بدانی
ابی صورت مرا زیبد اناالحق
که در خاکسترم گوید اناالحق
منم منصور از لا دیده الا
چو پنهانی شوم بینیم پیدا
به پنهانی نگر تا راز گویم
وگرنه چند معنی بازگویم
هر آن عاشق که چون من در فناشد
نهانش با عیان کلی خداشد
خدائی راتو از منصور دریاب
گشاده است این درم اکنون تو دریاب
دری بگشادهام ای شیخ اینجا
درون رو تا بیابی گنج ما را
من این گنج نهان میبخشم ای شیخ
نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ
همه گنجست اینجا گه نهاده
بآخر این در گنجم گشاده
طلسم گنج، صورت دان وبشکن
که تو برخیزدت ای یار با من
اگر گنج بقا خواهی بده جان
که چون جان رفت کلی ماند جانان
ترا گنجیست اینجا آشکاره
طلسمت کن در اینجا پاره پاره
صدف بشکستهٔدر عین دریا
فکندم در میان بحر غوغا
نیابی گنج معنی رایگان تو
اگر اینجا نیابی جان جان تو
چه خواهی کرد صورت دشمن تست
که جان دیدار گنج روشن تست
اگر صورت نباشد جان نهبینی
ابی جان بیشکی جانان نه بینی
همه گفتار ما از بهر اینست
که بیصورت همه عین الیقین است
چو شد محو فنا از جسم و از جان
ابی صورت نماید روی جانان
حقیقت هر که اینجا جا بیابد
نمود جان جان پیدا بیابد
حقیقت حیرت آید آخر کار
مراو را اندر اینجاگه پدیدار
بسی حیرت خوری سالک بآخر
که اینجا مینه بینی یار ظاهر
بگو تا چند خواهی راه کردن
بخواهی خویشتن را شاه کردن
دل و جانت ازین آگاه کن تو
وجود خویشتن را شاه کن تو
وصال یار پیدا و تو آگاه
نهٔ کاندر درون تست آن شاه
زهی نادان که در جسمی بمانده
از ان اینجا تو بی اسمی بمانده
ترا هر لحظه منصور حقیقت
همی گوید رها کن این طبیعت
درون تست پیدا و ندانی
تو اورادایماً جویا ندانی
چو منصور است با تو کور دیده
ابا او گفته و از وی شنیده
دمادم راز میگوید ترا باز
ولیکن کی تو گردی صاحب راز
ولی باید که کلی جان شود او
که کلی میز خود پنهان شود او
چو دل پنهان شود صورت نماند
یقین جز عشق منصورت نماند
چو جان جانان شود آنگه بدانی
که وصل دوست یابی در نهانی
چو جانان جان شود در آخر کار
تو مر منصور بینی بر سردار
حدیث تو یقین واصلانست
هر آنکو شیخ گردد واصل آنست
اگر با تو بود عُجبی در این سر
نگردد هرگزت دلدار ظاهر
توئی درمانده بیرون وندانی
که کلی یار جانست ارتوانی
به بین او را که منصور است دیدت
حقیقت جملگی نوراست دیدت
توئی منصور امّا کی نماید
نمودت باوجودت درگشاید
زبانت محو خواهد کرد جانان
بنزد ناگهی بردار جانان
بخواهد سوخت در آخر وجودت
که تا آن دم نماید بودبودت
اگر گوئی و گرنه این به بینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
اگر اینجا سلوکت وصل گردد
سراپای تو کلّی اصل گردد
تو ای سالک مرو در خواب اینجا
تو وصل یار را دریاب اینجا
چنین تا چند در تقلید باشی
دمی آن کاندرین توحید باشی
دم توحید اینجا گاه زن تو
نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو
ترا چون زهرهٔ مردان نباشد
طلسمی دانمت کان جان نباشد
طلسمی لیک جانت در طلسم است
از آن دیدار اعیان تو اسم است
سوی گنج حقیقت راه داری
بحمدالله دلی آگاه داری
بدان اسرار ما و گنج بستان
کز آن تست آن بیرنج بستان
اگرچه رنج میبینی ز صورت
ترا درمان بود آخر ضرورت
تو با منصور و منصور است با تو
نظر میکن که مشهور است باتو
تو بامنصور و منصور است درجان
دمادم روی می بنمایدت جان
چو بشناسی که راتاوان بود این
ترا تاوان یقین در جان بود این
دریغا چون ندانی چون کنم من
از آن هر لحظه جان بیرون کنم من
چو جانانست باعطار اینجا
نموده مرورا دیدار اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
حکایت منصور و ختم کتاب
ترا گفت آنگهی سلطان معنی
حقیقت نکته در برهان معنی
که میگویم خدایم درجهان بین
تو امروزم یقین گنج نهان بین
طلسمت بشکن آنگه گنج بردار
ترا میگویم از هستی خبردار
نمانده هیچ گنجت آشکار است
ترا منصور جان دیدار یار است
ترا منصور گنج است از حقیقت
مراورابین که هست امروز دیدت
قصاص شرع چون میرانی ای گنج
شود کل آشکارا بیغم و رنج
بساگفتیم اینجا شیخ از دید
بسی خواهیم گفتن هم زتوحید
تو فتوی ده ز گفتار من اینجا
که تا میبشنوی یار من اینجا
ز گفتار من اینجا ده تو فتوی
مکن سستی درین سر کان تقوا
که سر منصور را یابد در اینجا
بکشتن تا چه بنماید در اینجا
ز قول من بگو این کشتنی است
میان خاک و خون آغشتنی است
بباید کشت مر منصور رازار
بباید سوخت او را بر سردار
بباید کشتن او اینجا بزاری
بباید کردنش هر لحظه خواری
که سرّ کل بگفت اینجا حقیقت
نهانی کرد سر پیدا حقیقت
کجا دلدار کرد اینجایگه فاش
بباید کشتنش در نزد اوباش
حذر گیرند مردم زین حکایت
که جانان کرد از این کس شکایت
نباید گفت این کس گفت زنهار
وگرنه ما کشیمش اندرین دار
چنان کو گفت دیگر مینداند
وگرنه او روان را برفشاند
بترسان خلق را زین گفت شیخا
که جان تو چنین در سفت شیخا
شریعت گفتم این یک نکته خوب
که تا طالب پدید آید ز مطلوب
ترا اسرار با جانست امروز
نه با صورت پرستانست امروز
سخن از شرع میگویم کنون باز
حقیقت گویدت اینجای چون باز
بگو اکنون و فتوی ده حقیقت
که بس کس کشتنی آمد حقیقت
عطار نیشابوری : مظهر
بسم الله الرحمن الرحیم
گهنکارم ز فعل خود گنه کار
خداوندا توئی دانای اسرار
گنهکارم که فرمانت نبردم
ولیکن بادهٔ لطفت بخوردم
بکردی توبهٔ همچون نصوحا
بدادند جام معنیت مصفّا
تو گشتی پاک و معصوم و مطهر
گرفتی دامن اولاد حیدر
از آنکه شربت ایشان چشیدی
دوعالم پیش خود چون بیضه دیدی
ز مشرق تا بمغرب کو جوانی
که گوید همچو مظهر داستانی
اگر یک قطره از جامش کنی نوش
کنی تو هستی خود را فراموش
شوی واصل بدریای یقینی
اناالحق گوئی و منصور بینی
اگر از جام او نوشی تو باده
نگردی تو بگرد شیخ لاده
اگر از جام او داری تو نامی
بکن عطّار مسکین را سلامی
اگر از جام او داری تو شوقی
تو داری در معانیهاش ذوقی
اگر از جام او خوردی پیاله
نمی‌خواهی ز اعظم یک نواله
اگر از جام او داری تو لذّت
نه‌ای با شافعی محتاج صحبت
اگر از جام او گردی تو سالک
ترا کاری نباشد خود به مالک
اگر از جام او گردی مکمّل
تو گردی فارغ ز گفتار حنبل
اگر از جام او نوشی بعالم
ببینی جملگی اسرار آدم
اگر از جام او نوشی بتحقیق
شود گفتار ما آن جات صدیق
ز مشرق تا بمغرب نام دارم
ز فضل او هزاران جام دارم
اگر از جام او نوشی بمعنی
نهند بر فرق تو صد تاج تقوی
اگر از جام او نوشی به اسرار
ببینی نور او در عین دیدار
اگر از جام او نوشی دمادم
تو را باشد سلیمانی و خاتم
اگر از جام او نوشی چو احمد
شریعت را بدانی همچو ابجد
اگر از جام او نوشی چو حیدر
دو عالم بیشکت گردد مسخّر
اگر از جام او نوشی حسن وار
خدا یار تو باشد در همه کار
اگر نوشی تو از جام حسینی
بظاهر هم بباطن نور عینی
اگر تو جام او نوشی چو سجّاد
تو باشی جان و روح جمله عبّاد
اگر تو جام او نوشی چو باقر
شود بر تو همه اسرار ظاهر
اگر تو جام او نوشی چو صادق
تو باشی بر تمام علم حاذق
اگر تو جام او نوشی چو کاظم
بمانی از بلای نفس سالم
اگر تو جام او نوشی رضا گوی
درا در دین و دنیا پیشوا گوی
اگر تو جام او نوشی تقی وار
شوی از خواب غفلت زود بیدار
اگر از جام او نوشی نقی بین
مبین خود دشمنان آل یاسین
اگر تو جام او نوشی چو عسکر
تو را قطره نماید حوض کوثر
اگر تو جام او نوشی چو مهدی
تو باشی در زمان خویش هادی
اگر تو جام او نوشی امینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر تو جام او نوشی چو منصور
اناالحق گوئی و باشی همه نور
اگر تو جام او نوشی چو سلمان
محقّق گردی اندر عین عرفان
اگر تو جام او نوشی چوبوذر
ترا باشد مقام قرب قنبر
اگر تو جام او نوشی چو اشتر
شود شمشیر تو مانند آذر
اگر تو جام او نوشی چو مختار
چو ابراهیم اشتر باش سردار
اگر تو جام او نوشی چو حارث
شوی شمشیر بابش را تو وارث
اگر تو جام او نوشی چو عمّار
مسیّب بینی اندر عین این کار
اگر تو جام او نوشی چو مسلم
چو ز مجی از بلا باشی تو سالم
اگر تو جام او نوشی بایّام
ببینی بایزیدش را به بسطام
اگر تو جام او نوشی به آبی
تمامی علمها را خود جوابی
اگر تو جام او نوشی شوی مست
بگوئی عشق خوددر پیش ما هست
نبی این باده خورد و نعره‌ها زد
هزاران آتش اندر جان ما زد
نبی این باده خورد و حال ما گفت
طریق عاشقان را بر ملا گفت
نبی این باده خورد و گفت ای جان
چرا غافل شدی از شاه مردان
نبی این باده خورد و گفت اوداد
زسر بگذشتم و از پای آزاد
نبی این باده خورد و شادمان شد
به پیش عارفان اسرار خوان شد
نبی این باده خورد و بیخودی کرد
دلم را پر ز نور سرمدی کرد
نبی این باده خورد و گشت عاشق
ز دُرد باده‌اش منصور عاشق
نبی این باده خورد و گفت والله
توئی در جان و دل بیدارو آگاه
نبی این باده خورد و جان فدا کرد
به اسرار خدایم آشنا کرد
نبی این باده خورد و گفت عطّار
توی اندر میان عاشقان یار
نبی این باده خورد و گفت مظهر
درون سالکان را کرد انور
نبی این باده خورد و رفت در راه
همی نالید و میگفت ای تو آگاه
نبی این باده خورد و دستها زد
سماع گرم را او با صفا زد
نبی این باده خورد و از چه درآمد
خروش و غلغل آن شه برآمد
همه گویند عشق این تخم کشته است
که حق او را بدست خودسرشته است
ز اسرارش همه دلها شود شاد
که داده خرمن هستی خود باد
ز اسرارش جهان آباد گردد
دل عشّاق دانا شاد گردد
ز اسرارش منوّر جان عاشق
که انور گشته زآن ایمان عاشق
ز اسرار تو مظهر گشته عارف
ازو آواز میآید که هاتف
تو هاتف را ندانی کو بغیب است
سر خود در گریبان کش که جیب است
ز جیب او همه اسرار دیدم
همه مُلک ومَلک عطّار دیدم
ز اسرارش همه دیدار دیدم
خدا را پیش آن دلدار دیدم
محمّد هست دلدار الهی
گواه پاکی او ماه و ماهی
شریعت با طریقت حقّ او دان
ظهور اوست اندر ذات ایشان
شریعت خانهٔ امن و امانست
طریقت راه قرب راستانست
حقیقت اصل وصل آن امین شد
چو نوری سوی ربّ العالمین شد
از آن می خورد هر کو مست حق شد
وجودش پاک و صافی چون ورق شد
از آن می هر که خورد او بی هوس شد
فغان و نالهٔ او چون جرس شد
وجود من پر از نور ولی جو
همی خواهم که گویم با تو نیکو
ولی ازدست این مشتی منافق
نمی گویم من این اسرار لایق
وگر گویند عطّار است رافض
هر آن کو این بگوید هست حایض
به پیشم کمتر از حیض زنان است
هر آن کس کو ورا خود این گمانست
دو و پانصد کتاب اولیا را
دوباره خوانده‌ام هم انبیا را
دگر با اولیا بسیار بودم
حدیث اولیا چون جان شنودم
دگر احمد بحیدر راز گویم
ز اهل فضل کی اسرار جویم
مرا یاریست اندر پرده پنهان
کسی گوید که رو تو راز خود دان
دگر می‌گویدم آن یار برگو
باو کن ختم معنی این زمان تو
نبی اسرار و عرفان مرتضی شد
همی درجان منصور او خدا شد
همو معنیّ و آیات کلام است
ز غزّت بر محمّد او پیام است
امین کبریا چون جبرئیلست
بخلق و لطف و عصمت چون خلیل است
خدا او را ولیّ الله خوانده
برفعت مصطفایش شاه خوانده
بهر قرنی برون آید به لونی
ازو آباد میدان این دو کونی
محمّد با علی از نور ذاتند
درون جان عاشق خود حیاتند
خدا نور است و او نور خدای است
به شرعم این معانی مقتدایست
محمد از وجود خویش برخاست
تمام نور خود با نورش آراست
چو قطره سوی بحر آمد نکو شد
اناالحق گوی در معنی هم او شد
چه می‌گوئی تو ای فاضل بیا گو
برو انسان کامل را دعاگو
ز انسان نور تابد در معانی
تو از انسان کامل وا نمانی
حقیقت را درون جان ما بین
شریعت آستان آن سرا بین
دو عالم پیش من خود یک نگین است
به تحقیق و یقین دانم چنین است
من این دعوی ز اصل کار دارم
جهان را اندرو مردار دارم
من این دعوی بمعنی باز گویم
به پیش شاه خود این راز گویم
من این دعوی به دانا کی توانم
از آنکو گفت باشد در زبانم
مرا دعوی به غیری باشد ای یار
که او دو بین شده در عین پندار
مرا دعوی مُسلّم گشت در دین
که شرعم از محمّد هست تلقین
مرا دعوی رسد در کلّ آفاق
که هستم در معانیهای او طاق
مرا دعوی رسد کز وی بگویم
نشان پای او را من بجویم
بعمر خویش مدح کس نگفتم
دُری از بهر دنیا من نسفتم
مرا گنج معانی شد مُسخّر
بیمن همّت اولاد حیدر
مرا گنج معانی همنشین است
ترا استاد شیطان لعین است
مرا گنج معانی راهبر شد
ترا از این معانی گوش کر شد
مرا گنج معانی در درونست
به پیشم دین بی‌دینان زبونست
مرا گنج معانی بیشمار است
حضور ذوق من دیدار یار است
مرا گنج معانی هست در دل
کتبهایم شده فضل فضایم
مرا گنج معانی بی زوال است
تو را سرّ معانی قیل و قال است
مرا گنج معانی در قطار است
که اشترهای مستم بی مهار است
مرا گنج معانی در ظهور است
از آن این مظهر من گنج نور است
مرا گنج معانی بی کلید است
مگو کین از جنید و بایزید است
مرا گنج معانی رهنمایست
امیرالمؤمنینم پیشوای است
مرا گنج معانی در ضمیر است
ز اسرارم خوارج در زحیر است
مرا گنج معانی بس کبیر است
امیرالمؤمنینم دستگیر است
مرا گنج معانی خود زعشق است
نه جانم کوفه و مصر و دمشق است
مرا گنج معانی گفت برخیز
برو از جمع بی‌دینان بپرهیز
مرا گنج معانی مرتضایست
که او خود تاج و عین اولیایست
مرا گنج معانی در کتاب است
که نام یار من دروی خطاب است
مرا گنج معانی آن امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
مرا گنج معانی آن امیر است
که او جبّار اکبر را وزیر است
مرا گنج معانی جعفر آمد
که او باب علی را چون درآمد
مرا گنج معانی شاه داده است
چنانکه قبرش را ماه داده است
مرا گنج معانی جفر شاه است
که هر دو کون پیشش چون گیاه است
مرا گنج معانی نهج او شد
از آن گفتار من در دین نکوشد
مرا گنج معانی او بداده
منم خاک ره آن شاهزاده
عطار نیشابوری : مظهر
در نعت سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا علیه السلام و کسب فیوضات از آستان آن حضرت
شه من در خراسان چون دفین شد
همه ملک خراسان را نگین شد
امام هشتم و نقد محمّد
رضای حق بد او در دین احمد
هم او بد قرة العین ولایت
به او همراه بد کلّ عبادت
بدان تو کعبه بر حق مرقدش را
از آنکه هست محبوب حق آنجا
بقول مصطفا حج شد طوافش
چرا کردی تو ای ملعون خلافش
ز کعبه بس مراتب دان بلندش
بگویم لیک نتوانی فکندش
درون کعبهٔ ما نقد شاه است
که او محبوب و مطلوب اله است
بحال کودکی در آستانش
به شبها خوانده‌ام ورد زبانش
مرا از روح او آمد مددها
دگر گفتا که شابورت بود جا
بوقت کودکی من هیجده سال
بمشهد بوده‌ام خوشوقت و خوشحال
دگر رفتم بنیشابور و تون هم
به آخر گشت شاپورم چو همدم
به شاپورم بدندی سالکان جمع
از ایشان داشتم اسرارها سمع
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بکتب و تألیفات خود فرماید
به اوّل سه کتب تقریر کردم
به آخر یک از آن تحریر کردم
جواهر نامه با مختار نامه
بشرح القلب من رهبر بخانه
ترا معراج نامه پیش حق خواند
جواهر نامه‌ات خود این سبق خواند
ترا مختار نامه چون بهشت است
بشرح القلب معنا چون کنشت است
ز بعد این کتب خوان سه کتب را
که تا گردد وجودت خود مصفّا
بوصلت نامه دان وصل معانی
ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی
زهیلاجم جهان در لرزش آمد
فلک از قدرتش در گردش آمد
کتب بسیار دارم گر بخوانی
ازو دنیا و عقبی را بدانی
ازو ناجی شوی و سالک آیی
براه دیگران خودهالک آیی
بدان کین مظهرم جان کتبها است
درو اسرار دین حق هویداست
بیا در جان من مقصود جان بین
بعین عین خود عین العیان بین
بیا بین آنچه مقصود اله است
که او ملک وملایک را پناه است
بیا بین نور حق رادر معانی
که نور اوست نور جاودانی
بیا بین نور او را در وجودت
بشکرانه بکن او را سجودت
چو آدم نور حق را پیش خود دید
ورا بود آن چنان روزی دو صد عید
به عدل او را اشارت خود همو کرد
که ای باب همه مردان توئی فرد
بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار
وگرنه پیش ما نبود ترا بار
بکن عدل ار محبّ مصطفائی
غلام و چاکر آل عبائی
بکن عدل ارز حکمت با نصیبی
که علم و عدل باشد خود حسیبی
بکن عدل و امین شو در جهان تو
که تا باشی سعادت جاودان تو
بکن عدل و کرم با خلق آفاق
که تا باشی میان صالحان طاق
بکن عدل و کرم گر میتوانی
که این ماند بدنیا جاودانی
بکن عدل و کرم ای نقد آدم
که تا باشی میان حاتمان یم
بکن عدل و کرم تا نام یابی
میان عاشقان آرام یابی
بکن عدل و کرم گر تاج خواهی
ز شاهان جهان اخراج خواهی
بکن عدل و کرم در ملک دنیا
که تا باشد ترا عقبی مهیا
بکن عدل و کرم تا راه یابی
بزیر جبّه‌ات صد ماه یابی
بکن عدل و کرم تا جان دهندت
بوقت مرگ خود ایمان دهندت
بکن عدل و کرم ای فخر ایّام
اگر داری تو بر این قصر ما کام
بکن عدل وکرم گر ملک خواهی
که این باشد نشان پادشاهی
بکن عدل و کرم گر میتوانی
کتاب ظلم را دیگر نخوانی
بکن عدل و کرم کین فخر دین است
نشان اولیآء ملک دین است
بکن عدل و کرم تا شاد گردی
ز دوزخ بیشکی آزاد گردی
بکن عدل و کرم تا زنده باشی
میان اولیآ فرخنده باشی
بکن عدل و کرم ای جان درویش
که خورشید است قرص خوان درویش
بکن عدل و کرم ورنه زبون شو
درون دوزخ تابان نگون شو
بکن عدل و کرم ورنه خرابی
درون آتش سوزان کبابی
بکن عدل و کرم ورنه بمردی
ز دنیا حسرت واندوه بردی
بکن عدل و کرم ورنه اسیری
بغلّ و بند در زندان بمیری
بکن عدل و کرم ورنه فتادی
تو برخود این در محنت گشادی
بتو هرچند گویم از معانی
تو این را بشنوی افسانه خوانی
معانیهای عالم جمع کردم
ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم
شدم مست و ببحرش راه بردم
ز جسم هستی خود جمله مردم
ز علم دوست گشتم حیّ موجود
هم او بوده مرا از علم مقصود
ز بحر علم دُر آرم بخروار
کنم در راه جانان جمله ایثار
ز بحر علم دارم صد کتب من
در آن بنهاده‌ام اسرار لب من
ز بحر علم دارم جامه‌ها پر
برو بستان تو از الفاظ من در
تو آن در را نگهدار و رهی شو
بکوی راستان همچون شهی شو
ز بحر علم دارد جان من جوش
ولی علم صور کردم فراموش
ز علم انبیا خواندم سبقها
ز شرح اولیا دارم ورقها
کتابی را که از ایمان نویسم
ز علم معنی قرآن نویسم
کتابی را که با جانان قرین است
ز گفتار نبی المرسلین است
کتابی را که من از آن نویسم
بود بحر و دگر را چون نویسم
کمال علم او دانستن جان
ولی در ذات انسانست پنهان
چو انسان نیستی علمت نباشد
میان مردمان حلمت نباشد
چو آن سان نیستی تو سر ندانی
توسرّ خویش را از برندانی
هر آنکس را که دنیا خویش باشد
ورا زقوّم دوزخ پیش باشد
هر آنکس را که دنیا همنشین است
ورا شیطان ملعون در کمین است
هر آنکس را که دنیا یار دانست
ز خود عقبی همه بیزار دانست
هر آنکس را که دنیا رهنمونست
بتحقیق و یقین خود بس زبونست
هر آنکس را که دنیا برده از راه
نباشد از خدای خویش آگاه
هر آنکس کو زدنیا کام ور شد
به آخر او ز دین حق بدر شد
هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است
مقام آخرت بروی حرام است
هر آنکس را که دنیا برقع افکند
ورا کرد او بزیر پرده در بند
هر آنکس را که دنیا خود مقامست
ورا در عالم قدسی نه کام است
هر آنکس را که دنیا برگزیده است
فلک را زیر گردش خود خمیده است
هر آنکس را که دنیا برکشیده است
فلک او را بزیر پنجه دیده است
هر آنکس را که دنیا پیشوا شد
محمّد با علی از وی جدا شد
هر آنکس را که دنیا دام باشد
شیاطین جملگی بر بام باشد
هر آنکس را که دنیا ذکر باشد
ز ذکر جنّتش کی فکر باشد
هر آنکس را که دنیا درنگین است
ورا صد دشمن بد در کمین است
هر آنکس را که دنیا چون شکر شد
ورا تیغ چو زهرش در جگر شد
هر آنکس را که دنیا خود حیاتست
به آخر اصل حال او ممات است
هر آنکس را که دنیا آرزو شد
سیه رو گشت و حال او چو مو شد
هر آنکس را که دنیا شد زبون شد
چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد
برو تو حبّ دنیا را چو مردان
برون کن از دل و خود را مرنجان
برو تو حبّ دنیا بی ثمر دان
تو اصل دانش و دین چون قمر دان
برو با یار گو اسرار رازم
برویش باب معنی کن تو بازم
هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست
میان عاشقان و با صفا نیست
برو ای یار دینم را وطن کن
پس آنکه با کتبهایم سخن کن
برو ای یار با عطّار بنشین
که تا یابی بوقت مرگ تلقین
چو تلقین یافتی اندر بهشتی
وگرنه دین و ایمانت بهشتی
ترا عطّار از اسرارگوید
نه با نفس و هوایت یار گوید
ترا ازمعنی قرآن دهد پند
برو خود را بقرآن کن تو پیوند
که تا محکم شود ایمان و دینت
شود جمله نهانیها یقینت
تو دانستی یقین تو یار ما باش
درون جبّهٔ اسرار ما باش
برو با اهل معنی خلوتی کن
ز جام اهل معنی شربتی کن
برو ای یار پیش یار درویش
که او باشد ترا پیوند و هم خویش
برو ای یار سالک را دعا کن
تو این دنیای دون را خود رها کن
برو ای یار خاک آن قدم شو
پش آنکه سرفراز و محترم شو
برو ای یار با او همنشین باش
بجور بردباری چون زمین باش
برو ای یار با او همقرین شو
پس آنگه باملایک همنشین شو
اگر تا نی بیائی اندرین راه
ترا مظهر کند از حال آگاه
اگر در منزل او راه یابی
بهر دو کون بیشک جاه یابی
اگردانا دهد جاهت بشاهی
بگیری این فلک با ماه و ماهی
اگر دانا ترا افکند از پای
سرت رفت و نیابی هیچ جا جای
برو تو دانش دانا زبر کن
ز دانشهای نادان تو حذر کن
ز دانشهای نادان در چه افتی
چه خوک تیر خورده در ره افتی
ز دانشهای نادان کرده ره گم
نخوردی یک دمی از آب زمزم
ترا چون آب زمزم نیست در جان
وصال کعبه کی یابی چو مردان
ز کعبه یافتم مقصود کعبه
از آنم مشتری گشته چو زهره
مرا با شاه کعبه حالها شد
که نی از درد من در ناله‌ها شد
زهرجا نعره‌ها آمد زصخره
که رو چون بیت مقدس گیر بهره
در آن بهره تو مقصودی طلب کن
ز مقصودم تو محبوبی طلب کن
در آن مطلوب محبوبم هویداست
ز سر تا پای او انوار پیداست
مرا با اوست بیعت در معانی
تو این اسرار معنی را چه دانی
مرا با اوست این دنیا و دینم
ظهور او شده عین الیقینم
مرا ازاوست این جانی که بینی
ترا کفر است با او همنشینی
اگر شخصی بگوید دین من اوست
به خونش میدهی فتوی که نیکوست
ترا از بهر کشتن نافریدند
ز بهر وصل کردن آفریدند
تو بشناس آنکه او باب الجنانست
بشهرستان احمد چون جنان است
تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت
یقین از گفت شاه المرسلین گفت
تو بشناس آنکه او سرّ معالیست
درون نی ز غیر او چه خالیست
که بود آنکه محمّد گفت جانش
بحال نزع بوسید اودهانش
به آن بوسه باو اسرارها گفت
دگر او را سر و سردارها گفت
هم او سردار باشد اولیآ را
هم او دیدار باشد انبیآ را
اگر خواهی بدانی پیشوایت
بگویم تا بدانی مقتدایت
امیرالمؤمنین حیدر ولیّم
محمّد فخر آدم شد نبیّم
امیرالمؤمنین اسم وی آمد
ز بهر دیگران این خود کی آمد
امیرالمؤمنین باشد امامم
که مهر اوست وابسته بجانم
امیرالمؤمنین نور خدایست
دگر او نطق و نفس مصطفایست
امیرالمؤمنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمؤمنین میدان که شاه است
مرا در کلّ آفتها پناه است
امیرالمؤمنین درویش آمد
درین عالم ز جمله پیش آمد
امیرالمؤمنین دانای سرها
امیرالمؤمنین از جان هویدا
امیرالمؤمنین شد اسم اعظم
امیرالمؤمنین باشد مکرّم
امیرالمؤمنین در هر زمانی
امیرالمؤمنین در هر مکانی
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امیرالمؤمنین جاه ولایت
امیرالمؤمنین راه و طریقست
امیرالمؤمنین بحر عمیقست
امیرالمؤمنین شمشیر برّان
امیرالمؤمنین خود شیر غرّان
امیرالمؤمنین چون ماه تابان
امیرالمؤمنین آن اصل قرآن
امیرالمؤمنین قهّار آمد
امیرالمؤمنین جبّار آمد
امیرالمؤمنین در حکم محکم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش رامیان جان نشانی
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
ز حبّش درولای او نمیری
تراگر دین و ایمان پابجای است
ترا حبّش ز حق در دین عطایست
در این عالم بسی من راه دیدم
همه این راهرا در چاه دیدم
بغیر راه او کآن راه حق است
دگرها جمله مکروهات فسق است
تو اندر وقف راهی ساختستی
که ازدرس معانی باز رستی
برو در مدرسه تو علم حق خوان
مده تغییر در معنیّ قرآن
بقرآن وقف ترکان کی حلالست
ترا این خدمت و منصب وبالست
به پیشم حیلهٔ شرعی میاور
به پیش من نباشد حیله باور
ترا از بهر دانش آوریدند
ز بهر بینشت خود پروریدند
ترا انسان کامل نام کردند
میان سالکانت جام کردند
پس آنگه ریختند در وی شرابی
که انسان و ملک خوردند آبی
همه از جرعه‌اش مدهوش و مستند
همه از جوی بیراهی بجستند
همه هستند و سر مستند و هشیار
در این دنیای دون و دون گرفتار
برون آ از گرفتاری این چرخ
که تا گردی چو معروفی در آن کرخ
ز کرخ دل برون آی و تو جان بین
تو معروف حقیقی بیگمان بین
مرا خود آرزوی لامکانست
که آجا سرّ ما اوحی عیانست
جهان خود پر ز انوارتجلّی است
ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است
ترا انوار جانان نیست روشن
از آن افتادی اندر چاه بیژن
چو افتادی بدان چه کی برآئی
درون آتش هجران درآئی
برون آ خانه را روشن کن از نور
رفیقی اندرو بنشان به از حور
که تا از راه بد آرد براهت
بمعنی باشد او پشت و پناهت
ترا باشد رفیق نیک ایمان
باین عالم تو باشی چون سلیمان
بیا تا ما و تو اسرار گوئیم
میان خانه و بازار گوئیم
به اسرارت نمایم راه توفیق
بکن این قول حقانی تو تصدیق
اگر این قول را خوانی بتکرار
به او واصل شوی درعین دیدار
بیا و علم حقانی زبر کن
تو انسان را ز علم حق خبر کن
برو تو علم عاشق گیر در دین
که تا گردی چو منصور خدابین
برو تو واقف اسرار من باش
درون کلبهٔ عطّار من باش
که تا بینی که سرمستان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
هرآنکس کو از این جرعه چشیده است
دو عالم را مثال ذرّه دیده است
ملایک با همه انسان عالم
طفیل مصطفا اند بلکه آدم
محمّد هست محبوب خداوند
هم او بوده است مطلوب خداوند
هم او باشد به این اسرار محرم
هم او باشد به یاران یار همدم
تو یار یار را نشناختستی
از آن ایمان و دین در باختستی
تو یار یار محبوب محمّد
بدان تا گردی از معنی مؤیّد
تو بشناس آنکه او اسرار دیده است
میان اولیآ دیدار دیده است
تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند
محمّد بعد خویشش خود وصی خواند
تو بشناس آنکه مقصود جنان است
معین و رهبر این کاروان شد
تو بشناس آنکه او دانای راز است
تو بشناس آنکه او بینای راز است
تو بشناس آنکه او در عین دید است
همه گلهای معنی او بچیده است
توبشناس آنکه او دید الهست
هم او مولای خود را عذر خواه است
ترا حیله است ورد جان و تلقین
از آن گندیده گشتی همچو سرگین
مرا با حال پاکان کار باشد
که در پاکی همه انوار باشد
مرا با اهل معنی ذوق باشد
که از عشقش درونم شوق باشد
مرا با اهل عرفان رازهایست
که از دردش درونم ناله‌هایست
مرا جز اهل وحدت گفتگونیست
که گفت دیگرانم همچو بونیست
مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست
که پیشم بحر نادان چون سبو نیست
مرا هر دو جهان بر مثل موئیست
به آتش سوزمش این دم که هوئیست
مرا از دست نادان خون شده دل
بنادان گفتن اسرار مشکل
مرا کاری دگر در پیش راه است
که عالم بر دو چشم من سیاه است
مقیّد مانده‌ام در دست اطفال
یکان وقتی بدرد آید مرا حال
مرا از درد ایشان درد زاید
زمانه دایمم انگشت خاید
خداوندا بحق جود و فضلت
بحقّ رحمت و احسان و بذلت
بحقّ جمله محبوبان درگاه
بحقّ جمله مطلوبان درگاه
بحقّ اولیا و انبیایت
بحقّ اصفیا و اتقیایت
بحقّ جمله قرآن و کلامت
به بیداری که داری در قیامت
بحقّ جملهٔ کروّبیانت
به فضل جملهٔ روحانیانت
بحقّ آتش شوق محبّان
بحقّ حالت ذوق محبّان
بحقّ آن یتیم زار و بیمار
بحقّ آن اسیران نگونسار
بحقّ عاشقان مست اسرار
بحقّ عارفان سینه افکار
بحقّ جام وصل واصلانت
بحقّ ذکر و اوراد مهانت
بحقّ آن شهیدان کفن تر
بحقّ آن یتیم دیده بردر
بحقّ آن شجاع سر فدایت
بحقّ آنکه دادیش از عطایت
بحقّ آنکه چون منصور مست است
بحقّ آنکه او مست الست است
بحقّ آدم و نوح و سلیمان
بحقّ شیث با موسیّ عمران
بحقّ خضر و با الیاس و یعقوب
بحقّ ارمیا با هود وایّوب
بحقّ دانیال ادریس و یحیی
به اسمعیل و اسحق و به عیسی
بحقّ یونس ابراهیم امجد
بصدق آن شعیب پاک و اسعد
بحقّ اولیاء ما تقدم
بحقّ انبیاء دیده پرنم
بحقّ مصطفی و آل یسین
بحقّ مرتضی آن نور تلقین
بحقّ جمله فرزندان پاکش
بحقّ عابدان خاک راهش
بحقّ پیروان آل حیدر
بحقّ جانشینان مطهّر
بحقّ شیعهٔ شبّیر و شبّر
بآب دیدهٔ عابد بشب تر
بحقّ باقر آن دریای رحمت
بحقّ صادق آن نور حقیقت
بحقّ کاظم آن بحر تحمّل
بحقّ آن رضا کان توکّل
بحقّ آن تقی چون باب معصوم
بحقّ آن نقیّ کشته مظلوم
بحقّ عسکری آن تاج ایمان
بحقّ مهدی آن هادی ایمان
بحقّ بوذر و سلمان و قنبر
بحقّ یاسر و عمّار و اشتر
بحقّ بصری ومالک به دینار
بحقّ آن محمّد واسع کار
بحقّ آن حبیب اعجمیم
بحقّ خالد مکّی ولیّم
بحقّ عتبه با شیخ فضیلم
بحقّ رابع سلطان کمیلم
بحقّ شاه ابراهیم ادهم
به بشر حافی آن شیخ مکرّم
بحقّ شیخ آن ذوالنون مصری
به بازید و شقیق آن شیخ بلخی
بحقّ عبد آن شیخ مبارک
بحقّ آنکه بگرفت او سه تارک
بحقّ داود طائی و حارث
بحقّ احمد حرب و بوارث
بحقّ عبدسهل معروف و اعلم
به سمّاک و بدارا و به اسلم
بحقّ پیر رضی الدین لالا
به حاتمّ اصم آن نور والا
بحقّ سرّی و آن فتح موصل
به شیخ احمد آن عبّاد فاضل
بحقّ بوتراب و خضرویّه
به یحیی معاذ آن پیر خرقه
بحقّ شه شجاع و مجد بغداد
به یوسف بن حسن با شیخ حدّاد
بحقّ شیخ دین منصور عماد
بحمدون قصار آن بحر اسرار
بحقّ مرد حق احمد عاصم
به شیخ ما جنید آن مست قائم
بحقّ عمرو و آن عثمان مکّی
به خرّاز و ابوسفیان ثوری
بحقّ آن محمّد بحر رویم
به ابراهیم رقی با عطایم
بحقّ یوسف و اسباط و یعقوب
بسمنون محبّ و شیخ ایوب
بحقّ شیخ بوشنجی و ورّاق
بحقّ مرتعش آن شیخ دقاق
بحقّ فضل دین با شیخ مغرب
بحقّ حمزهٔ طوسی و مهلب
بحقّ شیخ علی مرحبانی
بحقّ احمد مسروق فانی
بحقّ شیخ عبدالله روعد
بحقّ شیخ مرشد کوست سرمد
بحقّ پیر ذخّار کبیرم
که او بوده بدین عالم منیرم
بحقّ شاه سرمستان آفاق
که نامش مستطر بوده به نه طاق
بحقّ شیخ محمد حریری
که او را بوده انفاس کبیری
بحقّ شیخ دشت خاورانی
که او را بوده حکم کامرانی
بحقّ نالش عطار مسکین
بحقّ رهروان راه این دین
بحقّ کعبه و بطحا و زمزم
بحقّ سجده گاه باب آدم
که اهل علم را ده تو صفائی
و یا بر سرنهش تاج وفائی
ویا رحمی بده یارب ورا تو
که تا سازد دل درویش نیکو
دگر اهل معانی را حضوری
بده تا طاعتش باشد چو نوری
دگر دست عدو کوتاه گردان
بدرویشی و فقرم شاه گردان
چو درویشی و فقرم شد مسلّم
زنم در کاینات الله اعلم
دگر اهل و عیال و خیل وخالم
تو شان جمعیّتی ده در وصالم
دگر این بنده را کنج حضوری
خداوندا بده یا خود صبوری
دگر از خلق دوری ذوق دارم
ازین دوری بخود بس شوق دارم
وگر از خلق دارم من نفوری
ندارم من بایشان دست زوری
وگر من ازگنه بسیاردارم
ولیکن عفو تو من یار دارم
عطار نیشابوری : مظهر
مناجات
خداوندا دلم آزاد گردان
به فضل خود تنم را شادگردان
خداوندا گنه بسیار دارم
ولکین جمله را اقرار دارم
قلم درکش باین طومار عصیان
که غرقم اندرین دریای طوفان
خداوندا ترا زیبد حکومت
که وصفت را ندانم حدّ وغایت
خداوندا بسی من دردمندم
درین دنیای دون بس مستمندم
خداوندا مرا دنیا زبون کرد
ز کوی عاشقان تو برون کرد
خاوندا ازین کویم برون کن
بکوی عاشقانم خود درون کن
خداوندا بلا بسیار دیدم
درین کو من جفا بسیار دیدم
محلّ آن شده کازاده باشم
میان سالکان استاده باشم
خداوندا نباشد حال بیتو
خداوندا نباشد قال بی تو
توئی حال و توئی قال و توئی روح
ز تو گردان شده کشتیّ هر نوح
هر آنکس را که خواهی تاج بدهی
ز ملک عافیت صد باج بدهی
هرآنکس را که خود را یار خوانی
ز خواب غفلتش بیدار خوانی
خداوندا توئی درمان و دردم
برحمت سرخ گردان روی زردم
خداوندا مرا مقصود دین است
کزویم علم شرعی در نگین است
خداوندا مرا در علم جان ده
تو این اسرار پنهانم عیان ده
خداوندا توئی حلال مشکل
ز تو باشد مرا دیدار حاصل
خداوندا ز تو خواهم امانی
که حلّ مشکلات این جهانی
خداوندا اگرچه اهل عالم
بسوی دیگران دارند مقدم
مرا چون تونباشد یارو همدم
ز دین مصطفی هستم مکرّم
بحمدالله که عطّار فقیرت
شده در ملک معنی چون اسیرت
خداوندا باو فضل و کرم کن
برو علم معانی خوان و دم کن
خداوندا ز تو انعام خواهم
ز خنب عافیت صد جام خواهم
خداوندا مرا از تن رها کن
ز فضل خویشتن اینم عطا کن
خداوندا دگر طاقت ندارم
تو زین وحشت سرا بیرون درآرم
تمام اولیا از وی بجستند
که از مکر چنین مکّاره رستند
خداوندا ز تو اینم مراد است
که آزادی و فردی در نهاد است
خداوندا به پیشت سهل باشد
که کار این چنین مسکین برآید
خداوندا فراغت خواهم از تو
بده تا گرددم زاینحال نیکو
خداوندا ازین دریای جودت
بده یک قطره تا آرم سجودت
مرا از بحر جودت شبنمی بس
ز داروخانه‌ات یک مرهمی بس
اگربدهی تو از خورشید نورم
برد ماه معانی تا به طورم
خداوندا تو احمد کن شفیعم
که تادنیا و دین گردد مطیعم
خداوندا بذات پاک حیدر
بکن این جسم و جانم را منوّر
خداوندا مراده آشیانی
بکنج عافیت بدهم مکانی
که تا این پنج روزه عمر باقی
بطاعت صرف سازم همچو ساقی
خداوندا از آن ساقیّ کوثر
شرابم ده که تاگردم منور
خداوندا ز تو خواهم پناهی
که از ظلمت شدم مثل گیاهی
خلاصی ده از این ظلمت تو ما را
که تا یابم ز تو نور بقا را
خداوندا درین محنت فسردم
ز هستیهای خود کلیّ بمردم
خداوندا مرا انعام دادی
ز بحر حیرتم صد جام دادی
خداوندا ترا حکم جلالست
از آنم شاعری سحر حلالست
خداوندا ز تو گفتم عطایست
که اوراد ملایک در سمایست
خداوندا مرانظمی روانست
که مقصود همه انسانیانست
خداوندا توام این نطق دادی
نظام ملک عالم را نهادی
خداوندا تو میدانی که عطّار
نرفته یک قدم بی نظم اسرار
خداوندا نیم زرّاق و سالوس
نکردم تختهٔ خسران بکالوس
خداوندا بدین مصطفایم
به اسرار علیّ مرتضایم
خداوندا بفرزندان حیدر
گناه بنده را بخشی چو بوذر
خداوندا دعازین به ندارم
شفیعم او بود روز شمارم
شفاعت خواه من در روز محشر
علیّ مرتضا شبّیر وشبّر
مناجاتم بنام مرتضا ختم
که او بوده میان اولیا ختم
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید
بدان خود را و خود را کن فراموش
تو جوهر ذات را میدان و بخروش
بدان خود را که تا مظهر ببینی
ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی
بدان خود را که حلّاجم چنین گفت
که از اسرارنامه دُر توان سفت
بدان خود را که مرغ لامکانی
کتاب طیر ما را آشیانی
بدان خود را و خسرو دان تو معنا
الهی نامه گفتست این معمّا
بدان خود را که پند من شفیق است
مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست
بدان خود را که بلبل نامه‌داری
به اشترنامه کی همخانه داری
بدان خود را اگر تذکیره خوانی
جمیع اولیا را دیده دانی
بدان خود را که این معراج نامه
به هفتم آسمان دارد علامه
بدان خود را که این مختارنامه است
دو عالم را از و دانه و دام است
بدان خود را جواهر نامه کن کوش
بشرح القلب من فی الحال می نوش
بدان خود را که این هفده کتب را
نهادم بر طریق علم اسما
شمار بیت اینها را بگویم
من از کشف معانی تخم جویم
دویست و دو هزار و شصت بیت است
برای سالکان هر بیت بیت است
مرا در علم و حکمت بس کتبها است
ولیکن آن به پیش مرد داناست
هر آن شخصی که خواند او تمامش
بهشت عدن می‌باشد مقامش
همه علمی به پیش او مکمل
همه حکمت به پیش او مسجل
هر آن دانا که آن جمله نیابد
بجهد وسعی خود دو سه بیابد
تمام علم و حکمت اندرین دوست
طریق اولیا میدان در این کوست
همه در این کتب پیدا ببیند
ازو مقصود هر دو کون چیند
کدامند این کتب ای یار شبخیز
که دارد او دمی همچون قمر تیز
کتاب جوهر الذاتست و مظهر
بود در پیش دانای مطّهر
همه در پیش دانا هست روشن
به پیش عارفانش همچو گلشن
هر آنکس را که دولت بختیار است
مراورا این کتبها در کنار است
هر آنکس کو بحیدر راه بین شد
بجوهر ذات و مظهر همنشین شد
هر آنکس کو محبّ هر دو پور است
مراورا این کتبها همچو نور است
دو پور و دو کتب از بهر شاه است
دگرها غرق دریای گناه است
هر آنکس کو ازین بحر است آگاه
صفات ذات او شد قل هوالله
محمّد بود از بهر حق آگاه
نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه
به ره از هستی خود شو گریزان
که تایابی مقام قرب جانان
ترا چندانکه گفتم غیر کردی
بمعنی خویش را در دیر کردی
دریغا سی ونه سال تمامت
بکردم درمعانیها سلامت
همه اوقات من در پیش نادان
برفت از دست کو مرد صفادان
ولیکن شکر گویم صد هزاری
که دارد ملک اسرارم مداری
دوعالم گر ازین اسرار گویند
نه براین شیوهٔ عطّار گویند
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهای مستم در قطار است
مرا ملک سلیمان درنگین است
که انسانم بمعنی همنشین است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گویندم دعا در صبح اعلا
هلا ای عاشق مست سخندان
ترا باشد همه اسرار در جان
بگویم با تو حال دین و تقوا
اگرداری دمی با من مدارا
ز آدم تا به این دم علم دارم
چو تخم عشق درجانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پیدا
ولی در پرده پنهان بود آنجا
بدور مصطفی کرد اوظهوری
بجان حیدر آمد او چو نوری
ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت
به همراهان اهل فسق کی گفت
ز آدم تا بایندم سر همو گفت
یکی منصور بی دانش فرو گفت
سرش اندر سر اینکار رفت او
مرا خود او همی گوید که رو گو
وگرنه من کیم یک مستمندی
چو صیدی اوفتاده درکمندی
کمندم او فکند و صید اویم
ز چوگانش در این میدان چو گویم
رو ای درویش سالک راه او گیر
شنو اسرار معنیهاش از پیر
برو در لو کشف بنگر زمانی
اگر داری بکویش آشیانی
که تا حل گرددت اسرار مشکل
شوی اندر طریقت مرد کامل
ترا انسان کامل می‌توان گفت
منافق را چو جاهل می‌توان گفت
اگرداری ز علم دین تونوری
تو داری در دو عالم خوش حضوری
تو داری آنچه مقصود جهان است
از آن جایت بچارم آسمانست
بیا این گنج را سرپوش بردار
که تا بینی تو روی خوب دلدار
بیک صورت بیک معنی بیک حال
همو باشد درون این زمان قال
ولیکن خاص دیگر یار دیگر
برون پرده خود اغیار دیگر
بیک جوزی که نامش چار مغز است
تو اصل روغنش میدان که نغز است
دگرها را بباید سوختن زود
که تا از وی برآید بوی چون دود
دگر آن روغنش گر در چراغی
بمانی و بسوزیش چو داغی
ازو مقصود دیگر نیز زاید
که پیش اهل معنی رو نماید
شعاع او نمی‌دانی و رفتی
همان بهتر که اندر خاک خفتی
تو این خورشید انور را نبینی
چو کوران بر سر رهها نشینی
کسی کو روز این خورشید نادید
بشب او شمع ما را او کجا دید
جهان اندر جهان خورشید و نور است
وگراندر جنان رضوان و حور است
مرا با اصل اینها کار باشد
هم اویم دلبرو دلدارباشد
چو بد اصلی ندانی اصل خود را
ترا کی باشد اندر کوی ما جا
تو ناپاکی و هم ناپاک زاده
ز حتّ شهسوار ما پیاده
هر آنکس را که حبّ حیدری نیست
شعاع روی او خود انوری نیست
هر آنکس کو باین ره راه برده
ز عرش هفتمین خرگاه برده
بیا در راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
بیا و صدق خود بر صادقان خوان
تو حال معنوی بر عاشقان خوان
میا درخانهٔ مستان تو هشیار
اگر هستی تو واقف خود ز اسرار
اگر آئی چو ایشان مست گردی
بدور مالکان پابست گردی
ولیکن هر که صالح نیست چون ما
ندارد او میان اولیا جا
اگر هستی تو قابل جای داری
تو بی‌شک در بهشت خود پای داری
وگرنه میشوی همچون حماری
به انسانت نباشد هیچ کاری
دریغا و دریغا و دریغا
که کردی خویش را در دین تو رسوا
تو انسان بودی و انسان تو بودی
میان اولیا برهان تو بودی
تو انسان بودی و انسان رفیقت
محمّد بود در عقبی شفیقت
تو انسان بودی و انسانت میثاق
ولیکن در معانی گشتهٔ عاق
تو انسان بودی و انسان امیرت
امیرالمؤمنین بُد دستگیرت
ولیکن خویش را نشناختی تو
تو ایمان را بیک جو باختی تو
دریغا نام فرزندیّ آدم
که باشد بر تو این نام مسلّم
تو شرعش را چو من دان ای برادر
بکن از لفظ عطّار این تو باور
بهر چه الله گفت احمد چنان کرد
نماز خویش را بر آسمان کرد
بخاطر هیچ غیر او میآور
تمامی ورد او الله اکبر
تو گر اندر نمازی خواب داری
ز رحمت روی خود بی آب داری
نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد
ز طوق لعنتت صد پیچ باشد
بخاطر فکر دنیا همچو نمرود
شدستی پیش اهل الله مردود
اگر خواهی که با مقدار باشی
به این عالم تو با اسرار باشی
بکن پیشه تو عزلت را بعالم
که گویندت توئی فرزند آدم
بکن همره تو علم عارفان را
که تا همره شوی تو صالحان را
بکن با علم معنی آشنائی
که تا آید به قلبت روشنائی
بکن اصلاح ملکت ای برادر
اگر هستی تو خود ازنسل بوذر
ز نسل بوذر غفّار دیدم
بتون از وی معانیها شنیدم
ازو احوال جانان گشت معلوم
نبد پیش من این اسرار مفهوم
هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت
چو جبریل آسمان در زیر پر یافت
هر آنکس کو معانی را بداند
کلام الله را از بر بخواند
مرا مقصود معنیهاش باشد
میان جان من غوغاش باشد
ز معنیّ کلام الله محوم
نه چون مفتی بیمعنی است صحوم
مرا فتوی ز حکم این کلام است
نه ازگفتار شیخ و شرح عامست
ز شرح عام بگذر شرح او خوان
که تا گردی معانی دان قرآن
به پیشم کفر باشد قول مفتی
بدام زرق و سالوسش نیفتی
تو گرد فشّ و دستار بلندش
نگردی تا نیفتی در کمندش
تو ایشان را مدان انسان عاقل
که ایشانند مثل خر در آن گل
تو از ایشان مجو معنی قرآن
از ایشان گرروایت هست برخوان
روایت حقّ ایشان شد به تقلید
مرا خود نطق قرآنست و توحید
تو گرد عارفان راه حق گرد
بدین مصطفی میباش خود فرد
تو شرع مصطفی چون شاه من دان
که او بوده است نصّ و بطن قرآن
امیرالمؤمنین انسان کامل
به پیشش هر دوعالم یک منازل
تو منزلگاه شاه ما چه دانی
وگردانی چرا مظهر نخوانی
ز مظهر گرددت روشن شریعت
معانی دان شوی در سرّ وحدت
ز مظهر تو طریقت را بیابی
بجوهر ذات من خود نور یابی
ز جوهر ذات من ذات خدابین
حقیقت در وجود انما بین
مرا دانای اسرار معانی
بگفتا ای رفیق من چه خوانی
بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل
به آخر سورهٔ طاها مکمّل
بیا ای نور خود را نیک بشناس
ز شیطانان دنیا زود بهراس
تو این خلقان دنیا را شناسی
که ایشانند چون شیطان لباسی
کسی کو زین چنین شیطان جداشد
مراو را طوق ازگردن رها شد
ولیکن این چنین دولت که یابد
کسی کز جاه دنیا روی تابد
بگویم اصل درویشی کدام است
که این معنی بعالم نی بعام است
بگویم با تو ای درویش کن گوش
مکن ما را در این معنی فراموش
به اوّل آنکه پیش نور باشی
دوم آنکه ز دنیا دور باشی
سیم آنکه ز خلق این جهان تو
کناره گیری و باشی تو نیکو
ز اوّل نور میدانی چه باید
بود پیری که از وی علم زاید
نه آن علمی که زرّاقان بخوانند
نه آن علمی که سالوسان بدانند
بنور آن علم آموزد که حق گفت
نه آن علمی که او وی را سبق گفت
بتو از معنی قرآن بگوید
ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید
بروای یار ازدنیا جدا شو
پس آنگه در معانی رهنما شو
هر آنکس کو خبر از بود دارد
همه دنیا و دین نابود دارد
مر او را با اناالحق کار باشد
چه پروایش ز پای دار باشد
ز اصل و وصل دارم من خبرها
که تا گردی تو واقف از خطرها
که این دنیا خطر بسیار دارد
بسی را همچو خود افگار دارد
خداوندا ازین جمله خطرها
نگهداری تو درویشان دین را
که درویشان ترا دانند و خوانند
ز اسرار تو خود درها فشاند
ز درویشی تو سلطانی و برهان
ترا باشد مراد از وصل جانان
توئی آنکه بحکمت همنشینی
طریق شرع را در خویش بینی
شریعت خانهٔ دان همچو این بند
طریقت اندرو هم قفل و هم بند
حقیقت یار در خانه نشانده
همه مستان حق جانها فشانده
همه کرّوبیان لبیّک گویان
بگرد خانه خود از بهر جانان
بیا ای دوست بنشین باهم آنجا
میفکن این چنین روزی بفردا
هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد
به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد
بنقد این سود در بازار عشق است
برای عاشقان اذکار عشق است
بذکر دوست مست مست مستم
بهشیاریّ او از جای جستم
تو هم پاداری و گوش و بصر هم
بکن از غیر حق این دم حذر هم
بجه از جوی این دریای پرخون
وگرنه اوفتی دروی هم اکنون
هر آنکس کو زجوی این جهان جست
بدریای جنانش هست صد شصت
بهر شستی هزاران ماهی حور
فتاده هم ز رضوان با چنان نور
اگر تو ای برادر هوشداری
سخنهای معانی گوش داری
در آیینی نهان صد بحر اسرار
بهر بحری هزاران درّ شهوار
تو آن دُر در همه الفاظ من دان
که تا گردد معانی بر تو آسان
هر آنکس کو معانی دان چو من شد
ملایک پیش او بی‌خویشتنشد
هر آنکو کو بداند سرّ جانان
برد همراه خود او کلّ ایمان
هر آنکس را که ایمان نیست مرده است
به آخر خویش با شیطان سپرده است
هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش
دو عالم شد تمامی زیر پایش
هرآنکس کو بحکمت پیش دیده
طریق شرع را در خویش دیده
هر آنکس کو نظاره کرد جان را
طلاقی داد او ملک جهان را
تو اندر این جهان تا چند باشی
به این مشت دغل در بند باشی
شکن این بند از دنیا برون شو
بکوی آخرت چون من درون شو
که تا بینی کیانند مست جبّار
ولی درخلوت یارند هشیار
ز هشیاران عقبایت خبر نیست
بشیطانان دنیایت ظفر نیست
تو شیطان را بگیر و دور انداز
درون بوتهٔ دنیاش بگداز
که تا ایمن شوی از مکرش ای یار
وگرنه درجهان گردی تو مردار
هر آنکس کو شود مردار خواره
وجود او جراحت گشت و پاره
ز مردار جهان بگذر چو مردان
که تا گردی مطهّر بهر جانان
هرآنکس کو ز آلایش برونست
هم او مقصود کلّ کاف ونونست
ز بهر تو سخن بسیار گفتم
دو صد من گوهر اسرار سفتم
دو عالم راز بهرت راست کردم
ز دوزخ من ترا در خواست کردم
چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم
برین اوقات بی معنیت خندم
ز اوقاتت هزاران گریه زاید
رهت مالک بدوزخ میگشاید
پس آنگه خط مردودی کشندت
بقعر دوزخ تابان برندت
ببین اوقات خود را ای برادر
مکن تو گفت شیطان هیچ باور
هزاران آدمی کو علم خوانده
بگرد خویشتن خطّی کشانده
که من در علم خود ناجی شدستم
میان عالمان عالی شدستم
همی گوید دماغم پر ز علمست
همه اجسام من خود کان حلمست
مرا از علم و حلمت حال باید
نه همچون آن مدرّس قال باید
ز حال انسان کامل نور گردد
ز قال بد مدرّس کور گردد
غلطهای حماران درس گویند
میان مدرسه خود قرس گویند
ز قرس و درس بگذر راه او گیر
پس آنگه رو بخاک راه اومیر
وگرنه کور گردی اندرین راه
نگردد هیچکس از حالت آگاه
هرآنکس کو بباطن کور باشد
بباطن خود زعلمم عور باشد
هر آن کز علم معنی دیده کور است
باو این علم دنیا نیز زور است
بیا از علم معنی پرس ما را
اگرداری بحال خویش پروا
برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان
درو گفتم همه اسرار آسان
برو او را ز سر تا پا بخوانش
که تا گردی تو نور آسمانش
بتابی بر جمیع خلق عالم
منوّر باشی همچون نور آدم
بدانش خود کلید علم معنا
بدانش خود تونور روح عیسی
کلید جمله توحید الاه است
بر این معنی شه مردان گواه است
شه مردانست علم وحال و گفتم
ازو من درّ هر اسرار سفتم
اگر صد قرن باشد عمر نوحت
بدنیا دمبدم باشد فتوحت
چو اسرارش ندانی خود تو گیجی
میان عارفان بر مثل هیجی
برو عارف شو و اسرار او دان
پس آنگه مظهر انوار او دان
که تاکشفت شود اسرار مبهم
شوی در پیش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بیرون
بعشقش آمدم در عالم اکنون
بعشقش زنده باشم در جهان من
شدم دانای سرّ لامکان من
زنم لبّیک منصوری بعالم
به دانا ختم شد والله اعلم
هر آنکس را که دانا همنشین است
بر او علم معانی خود یقین است
هر آنکس کو ز دانا روی تابد
به آخر او جزای خویش یابد
ترا دانا رفیق نیک باشد
که تا از چاه کفرت خود برآرد
ترا دانا رفیق ملک جانست
که در شهر معانی او زبان است
ترا دانا بسوی خویش خواند
بمحشر از صراطت بگذراند
ترا دانا دهد از حوض کوثر
شرابی همچو روح جان مطهّر
ترا دانا کند واقف ز اسلام
مرو در کوی نادان کالأنعام
ترا دانا ز دانش راز گوید
طریق علم معنی بازگوید
ترا دانا کند ازحال آگاه
برو تو فکر خود کن اندرین راه
ترا دانا بحقّ واصل کند زود
اگر صافی کنی این جسم مقصود
ترا دانا همه توحید گوید
ز نوروز محبّت عید گوید
ترا دانا کند خود عقل همراه
ترا دانا کند از حالت آگاه
ترا دانا بحکمت رهنمون کرد
پس آنگه روح حیوانی برون کرد
ترا دانا زاصل کار گوید
میان شرع و حکمت یار گوید
ترا دانا براه فقر آرد
درون توبه عشقت گذارد
ترا دانا زند از عشق اکسیر
که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر
ترا دانا کند از من خبردار
که تا آئی بسوی من دگر بار
ترا دانا هم از عطّار گوید
نه از قاضیّ و از طرّار گوید
ترا دانا برون آرد ز تقلید
نماید خود ترا این راه توحید
ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی
برون آرد مثال نوح و کشتی
ترا دانا ز مکر او رهاند
چو نوحت اندر آن کشتی نشاند
ترا دانا مثال بحر باید
که لب خشک آید و خوش رخ گشاید
ترا دانا دهد از عشق بهره
تو باشی در معانیهاش شهره
ترا دانا رهاند از بدیها
مکن خود را چو شیخ بدتورسوا
ترا دانا بشرع مصطفی خواند
دگر بر تو طریق مرتضی خواند
طریق مرتضی ایمان کل دان
وزو هر دم کتاب عاشقان خوان
طریق مرتضی یک راه دارد
حقیقت را بمعنی شاه دارد
شریعت کرد او شد در طریقت
طریقت ورد او شد در حقیقت
حقیقت غیر او من غیر دانم
چو منصور این معانی من بخوانم
از آن درجسم عطّار آمدی تو
که برگوئی اناالحق را تو نیکو
اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی
میان عاشقان محرم تو باشی
درون شمع احمد راه دیدم
شه مردان از آن آگاه دیدم
کسی بهتر ازو این ره نرفته
وگر رفته رهش از وی شنفته
کسی دیگر ندارد حدّ این قرب
وگر گوید بحلقش ریز خود سرب
مرا تیز است مظهر سرب ریزان
میان جان دشمن نار سوزان
تو سربش ریز در حلق و برون شو
بجوهر ذات من چون درون شو
که تا گردی همچون شیخ مردان
از آنکو نخوتی دارد چو شیطان
هر آنکس را که نخوت یار باشد
امیر ما ازو بیزار باشد
امیرم آنکه مدّاحش خلیل است
تولّدگاه او خانهٔ جلیل است
بکعبه زاد از مادر امیرم
از آن شد حلقهٔ او دستگیرم
بدانستم من این دم راه خود را
از آن گشتم بعالم مست و شیدا
هر آنکس را که حیدر راهبر شد
درون جنّت او همچون قمر شد
هر آنکس را که حیدر دوستار است
محمّد خود شفیعش در شمار است
هر آنکس را که حیدر میر دین شد
خوارج بیشکی با او بکین شد
هر آنکس را که حیدر مقتدایست
تمام جان و تن نور صفایست
هر آنکس را که حیدر میر باشد
چه پروایش ز شاه و میر باشد
هر آنکس را که حیدر پیش خواند
بدرب هیچکس او را نراند
هر آنکس را که حیدر خود شفیق است
خداوندش بمعنی دان رفیق است
هر آنکس را که حیدر شد طلبکار
هزارش یوسف مصری خریدار
هر آنکس را که حیدر شد امامش
همه اسرار معنی شد تمامش
هر آنکس را که حیدر یار غار است
چه پروایش ز زهر و نیش مار است
هر آنکس را که حیدر لطف دارد
بجنت حوریانش عطف دارد
هر آنکس را که حیدر کرد بیرون
خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون
هر آنکس را که حیدر نور تن شد
مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد
هر آنکس را که حیدر جام دارد
در او مستی حقّ آرام دارد
هر آنکس را که حیدر شد زبانش
بخواند مظهر وداند بیانش
هر آنکس را که حیدر گفت سلمان
تو او را بوذر و غفّار میخوان
هر آنکس را که حیدر شد محبّش
طبیب حاذق آمد کلّ طبّش
هر آنکس را که حیدر حقّ نماید
درخت دید از ذاتش برآید
برو ای یار برخطّش بنه سر
که تا آزاد گردی همچو بوذر
برو ای یار گفتم گوش کن تو
میان عارفان خاموش کن تو
اگر خاموش بنشینی چو مردان
نباشد خود ترا ز اسرار نقصان
وگرگوئی بکشتن می‌کشندت
بگویندت توئی رافض برندت
ندانستی که رافض کیست ای سگ
بگویم تا شود خود خشکت این لب
روافض آنکه دین شه ندارد
بکوی مرتضی این ره ندارد
روافض آنکه ملعون شد در اسلام
ندارد او براه شاهم اقدام
روافض آنکه دین غیر دارد
بکوی غیر حیدر سیر دارد
روافض آنکه حق بیزار زو شد
بدوزخ مالکان دل زار ازو شد
روافض آنکه دین تغییر داده است
بغیر راه حق راهی نهاده است
روافض آنکه او اغیار دیده است
تمام آل احمد خار دیده است
روافض آنکه ازتوحید دور است
بعلم چار مذهب خود کفور است
مرا نام احد بس دل پسند است
که ایمانم بسی شیرین چو قنداست
مرا احمد بشرعش ره یکی داد
نهادی تو مراو را چار بنیاد
خدا و مصطفی را دور کردی
بهر دو کون خود را کور کردی
امیرمؤمنان را دین چو تو نیست
ویا چون حنبل و شافع نکو نیست
همه را راه راه احمدی هست
ولی در ذات بعضی بس بدی هست
ابابکر و عمر را دوست دارید
همه را پیرو احمد شمارید
همه را دین حق یک شد نه دو شد
ترا خار مغیلان در گلو شد
ترا ایمان سلمانیت باید
که تا خورشید از کوهت برآبد
ترا ایمان بایشان هست محکم
که ایشانند نورذات آدم
چرا غافل شدی از حال ایشان
مگر رفته است از ذات تو ایمان
مرا ایمان علیّ مرتضایست
که او در دین احمد مقتدایست
مرا دین نبی از وی مسلّم
که او بد مصطفی را یارو همدم
مرا تعلیم دین مصطفی کرد
همه مذهب ز دین او جدا کرد
مرا کرد او اشارت خود بجعفر
که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز
بگفتا گفت او گفت نبیّ است
بمعنی و بتقوی او ولیّ است
بزهد و پاکی او حق گواه است
تمام اولیآ را عذر خواه است
باو ختمست ایمان و توکّل
تو بر غیرش مکن چنگ توسّل
که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟
مرا از لطف خود مگذار محروم
تو بحر حلم و کان جود و علمی
تو مست بادهٔ صافی و سلمی
ترا باده ز دست باب دادند
تمام اهل حق را آب دادند
کرا قدرت که آن باده بنوشد
مگر او جامهٔ شاهی بپوشد
کرا قدرت که پا بر کتف احمد
نهد غیر از تو ای سلطان سرمد
کرا قدرت که گوید لو کشف را
و یا داند وجود من عرف را
کرا قدرت که گویدحق بدیدم
و یا گوید که از او این شنیدم
کرا قدرت که استادیّ جبریل
کند در علم قرآن تا به انجیل
کرا قدرت که او اسرار داند
به پیش او مگر عطّار داند
چو عطار این زمان از سرگذشته‌است
به جان جان جان مهرت نوشته است
بگوید سرّ اسرارت به هر کو
برآرد نعرهٔ یاهو و من هو
ورای ذکر تو ذکری ندارم
ورای فکر تو فکری ندارم
توئی مظهر نمای کل مظهر
توی اندر وجود من منوّر
جهان از نور تو روشن شناسم
همین باشد بمعنی خود لباسم
به پیش احمق نادان چگویم
که یک گامی نرفته او بکویم
مرا از احمق نادان گریز است
که کار احمقان جنگ و ستیز است
برو بر گفت دانایان عمل کن
نه همچو احمقان مکر و دغل کن
مرا باشد زبان چون نور روشن
ترا باشد زبان گفت الکن
بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت
که او در گوش جان من ندا گفت
که من روشن ترم از نور خورشید
گرفته همچو عاشق ملک جاوید
من این مظهر بلفظ عام گفتم
گهی پخته و گه خود خام گفتم
که فهم خلق دروی خوش برآید
ز جهل و کبر خود بیرون درآید
وگرنه خود بالفاظ شریفش
همی گفتم که می‌آید حریفش
دل درویش ازو محروم ماند
به پیش خادم و مخدوم ماند
بچشم دانش اندر وی نظر کرد
همه عبّاد عالم را خبر کن
درو گم کرده‌ای من علم عالم
ز دور خویشتن تا دور آدم
تو ختم این معمّا کن که بسیار
سخن دارم من از اسرار دلدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
بسم اللّه الرحمن الرحیم
بنام آنکه نور جسم و جانست
خدای آشکارا و نهانست
خداوندی که جان در تن نهان کرد
ز نور خود زمین و آسمان کرد
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمین و آسمان ساخت
ز یک جوهر پدید آورد اشیا
ز بود خویش پنهانست و پیدا
مه و خورشید هردو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
به هر کسوت که میخواهد برآید
بهر نقشی که میخواهد نماید
زمین و آسمان گردان اویند
کواکب جمله سرگردان اویند
خرد انگشت در دندان بماندست
میان پردهٔ حیران بماندست
ز کنه ذات او کس را خبر نیست که
جز دیدار او چیز دگر نیست
همه دیدار یار است ار بدانی
ولی در عاقبت حیران بمانی
صفاتش عقل کی بتواند آراست
اگرچه عقل از ذاتش هویداست
کمالش عقل و جان هرگز ندیدند
اگرچه راه بسیاری بریدند
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره پنهانست دریاب
همه در بحر این اندیشه غرقند
ز فکرت دایما پویان به فرقند
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
همه حیران بمانده در جمالش
نمییابد کسی اینجا کمالش
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پیوسته در گفت و شنودست
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پیوسته گردانست
چو نتوانی که او را باز بینی
سزد گر عین خاموشی گزینی
ز خاموشی همه حیران و مستند
طلسم چرخ یکباره شکستند
اگر اسرار کلّی رو نماید
ترا زین حسّ فانی در رباید
برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز
ببینی در زمان انجام و آغاز
کسانی کاندر این ره دُرفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
نمیدانی در این معنی چه گوئی
که گردان چون فلک مانند گوئی
همه گردان تست ای دوست دریاب
درون خانهای اکنون تو دریاب
زهی صنع نهان و آشکاره
که جان اینجا بمانده در نظاره
اگر خورشید گویم هست گردان
بماند در درون پرده حیران
اگر ماه است دائم در گداز است
گهی بدر و گهی در عین راز است
کواکب نیز گردان وصالند
گهی اندر هبوط و گه وبالند
قلم بشکافته از هیبت یار
بسرگردان شده مانند پرگار
بروی لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بیند جمله بازش
اگر عرش است اندر قطرهٔ آب
بمانده در تحیّر گشته غرقاب
اگر فرش است افتادست مسکین
از او پیداست این بازار تمکین
وگر کرسی است کرسی رفته از پای
شده گردون او از جای بر جای
ز شوقش میزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
ز عزمش باد بی پا و سر آمد
ندید اسرارُ حیران بر درآمد
ز ذوقش آب هر جائی روانست
که او آسایش جان و روانست
ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر
بپاشیدست و مانده زار بر در
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هرجائی شده بهر نظاره
ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار
چه گویم جمله حیرانند و افگار
اگر بحر است دائم در خروشست
ز شوق دوست چون دیگی بجوشست
همو دارد یقین اندر وصالش
وزین دریا دلان دانند حالش
چو جمله این چنین باشند ای دوست
طلب کن مغز را تا کی در این پوست
به پرده همچو ایشانی تو مانده
از آن اسرار کل حرفی نخوانده
رها کن این همه دریاب اوّل
چرا ماندی تو چون ایشان معطّل
تو داری راز جوهر در درونت
ولی کس نیست اینجا رهنمونت
تو داری آنچه گم کردی در آخر
فرو ماندی در این اسرار ظاهر
تو داری جوهر ذات و صفاتش
ولی دوری تو از دیدار ذاتش
تو داری جوهر بس بی نهایت
نمییابی مرا او را حد و غایت
تو داری جوهری از جمله برتر
بسوی جوهر ذاتی تو رهبر
زهی دیدار تو افلاک و انجم
درونی و برون پیدا و هم گم
ندیده دیدهٔ جان روی تو باز
حجاب آخر دمی از جان برانداز
چو بنمودی جمالت را مپوشان
که ذرّاتند جمله حلقه گوشان
زهی اینجا نموده سرّ اسرار
حقیقت نقطه و تو عین پرگار
گرفته ملک جان ودل سراسر
توئی هم مونس و هم یار و غمخور
توئی هم جان و صورت بیشکی تو
صفات جملهٔ اندر یکی تو
توئی محبوب و هم مطلوب جانان
توئی اسرار پیدائی و پنهان
توئی ذرّات خورشید منیری
چرا اندر کف صورت اسیری
توئی راه و توئی آگاه صورت
یکی بنمای جمله بی کدورت
طلبکار تو و تو در درونی
چو بیچونی چه گویم من که چونی
تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت
قیامت میکنی جانا قیامت
عجائب جوهری جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
عجائب جوهری جانا چه گویم
که در شرح تو سرگردان چو گویم
نمودی روی خود در هفت پرده
ندیده هیچ چرخ سالخورده
چه داند چرخ سرگردان چه بودی
که دیدار خود اندر وی نمودی
توئی بنموده روی اندر دل و جان
بگویم در حقیقت راز پنهان
توئی اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودی از پیش بردار
چو مشتاقان همه حیران و مستند
هنوزت بستهٔ عهد الستند
چراشان این چنین افکار ماندی
حزین و خسته و غمخوار ماندی
زمانی رویشان بنمای از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
چو یک را در یکی بنمودی از خویش
زمانی مرهمی نه بر دل ریش
بهر وصفت که میگویم نه آنی
که تو برتر ز وصف و داستانی
خرد طفلی است در وصف کمالت
فرو مانده در این بحر جلالت
ولیکن عشق میداند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
حقیقت عشق وصف سرنگوید
که جز دیدار تو چیزی نگوید
حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت
اگرچه عقل کل در سیر بگداخت
حقیقت عشق توحید تو خواند
که همچون عقل او حیران بماند
حقیقت عشق میگوید ثنایت
که فانی نیستی دیده بقایت
حقیقت عشق میبیند جمالت
که او دیدست اسرار کمالت
حقیقت عشق تو پرده برانداخت
که در یکی ترا دیدست و بشناخت
حقیقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست
کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست
حقیقت چون توئی ذات عیانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
حقیقت چون توئی عشق نهانی
توئی در پردهٔ جان رخ نموده
تو گفتستی حقیقت تو شنوده
یکی میبینمت در پرده باری
که جز جمله توانی کار سازی
تو دانی این زمان عین صفاتی
ز صورت در صفات جان و ذاتی
همه جویای تو اندر دل و جان
ز بود خویش پیدائی و پنهان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ذات و صفات و توحید حضرت باری تعالی فرماید
تعالی اللّه زهی ذات و صفاتت
که کی باشد صفاتت غیر ذاتت
تعالی اللّه زهی دیدار رویت
نموده خود همه درگفتگویت
توئی صنع نهان و آشکارا
که بنمودی بیکباره تو ما را
توئی صانع توئی جان و توئی حق
توئی در هر دو عالم نور مطلق
حقیقت نیست جز ذات تو اینجا
شدستم عقل در ذات تو شیدا
تو خواهی بود تا باشی سراسر
حقیقت جز تو چیزی نیست دیگر
وصالت را همه جویا تو در جان
جهانی بر رخ تو مانده حیران
تو بودی آدم و آدم تو بودی
خودی خود تو در آدم نمودی
تو بودی نوح در دریای معنی
فکندی شورش و غوغای معنی
تو ابراهیمی و در نار هستی
بت نمرود را صورت شکستی
تو اسماعیلی و قربان خویشی
تو هم دردی و هم درمان خویشی
توئی اسحق و خود را سر بریدی
چو جز دیدار خود چیزی ندیدی
توئی یعقوب نابینا چرائی
از آن کز یوسف جانت جدائی
توئی یوسف درون چاه مانده
ز سِرِّ خویشتن آگاه مانده
توئی جرجیس گشته پاره پاره
جهانی مر ترا اینجانظاره
توئی موسی و بر طور الستی
ز اسرار نمود خویش مستی
سلیمانی و ملکت داده بر باد
اگر خواهی کنی تو دیگر آباد
تو ایوبی ودیده رنج و زحمت
ولی در عاقبت دیدی تو رحمت
زکریائی و مانده در درختی
به تیغ عشق بیشک لخت لختی
توئی یحیی در اینجا سر بریده
وصال اینجا ز بیچونی ندیده
تو خضری چشمهٔ حیوان تو داری
چرا ازتشنگی جان بر لب آری
توئی عیسی و اندر پای داری
نمود عشق خود را پایداری
توئی مر مصطفا ونور عالم
نموده اندر اینجا سرّ خاتم
تو در شهر علومت حیدری تو
نمود راز هر معنی دری تو
توئی مرانبیاء و اولیاء را
تو هستی ابتدا و انتها را
جلالت انبیا راسخ نمودست
در اسرار کلی برگشودست
توئی آتش ولیکن درحجابی
از آن پیوسته دائم در عتابی
توئی باد و روان در جسم وجانی
از آن از دیدهها اینجا نهانی
توئی آب و روانی در همه جای
بهر کسوت که میخواهی تو بنمای
توئی خاک و نموده کلّ اسرار
توئی پیدا شده اعیان دیدار
توئی کان و پر از گوهر نمائی
سزد گر این زمان گوهر فزائی
توئی عین نبات و سرّ معدن
بتو شد جملهٔ اسرار روشن
توئی بنموده رخ در کایناتی
در این ظلمات تن آب حیاتی
توئی جانان و جان اینجا چه گویم
که جز ذاتت درون جان نجویم
زبانی در دهان گویا شده تو
درونِ جانها جویا شده تو
توئی و تو شده پیدا مرا یار
که اینجا مینبینم هیچ اغیار
توئی ای دیدنت در پرده دل
تو هستی در نهان گمکردهٔ دل
توئی اللّه در توحیدِ مطلق
نمودِ تست اشیا جمله الحق
توئی اللّه اینجا در دل و جان
ز خود برگوی و هم از خود تو برخوان
توئی اللّه جوهر در میانم
بجز از جوهر ذاتت ندانم
توئی اللّه اینجا در دل و جان
ز چشم آفرینش نیز پنهان
توئی اللّه گویائی زبانی
ز چشم آفرینش مر نهانی
دلا چون راز دیدی جمله سرباز
حجاب از پیش چشم خود برانداز
حقیقت فاش کردی خویشتن تو
نمودی مر حجاب جان و تن تو
جهان چون اوّل و آخر تو باشی
چه گویم این زمان اسرار فاشی
بدیدار تو پنهان گشت پیدا
تعالی اللّه زهی نورِ هویدا
چو یکی من چرا پیوند جویم
توئی مطلوبِ طالب چند گویم
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
مرا در عین خود کن ناپدیدار
مرا جامی بده زان جام باقی
که تو هم جام و هم جانی و ساقی
چو من توحید اسرار تو بافم
چنان خواهم که جان را برشکافم
خوشا آن دم که جان بی جسم باشد
بجز ذات تو دیگر اسم باشد
یقینم شد که نی مُردی نمیری
همه ذرّات عالم دستگیری
حیات باقی و عین بهشتی
که طینت در یداللهت سرشتی
زهی اسرار جان اسراردان کو
یکی دانندهٔ بیننده جان کو
هزاران جان پاک پاکبازان
فدای آنکه یابد سرّ جانان
توئی جانان به جز تو من ندیدم
ز تست این جملهٔ گفت و شنیدم
ز خود آورد ودر خود او نمودست
گره در عاقبت خود برگشودست
چودیدت عشق عقل آمد ملامت
از آن بنمود این رازو پیامت
حقیقت جمله دیدار تو آمد
جمال جان خریدارِ تو آمد
حقیقت هم تو دیده دید دیدار
ز جمله او ترا آمد خریدار
ترا بشناخت اینجا در معانی
که کلّی رهنمای جانِ جانی
تو جانانی برونِ تو چو اسمست
توئی گنج و همه عالم طلسمست
زهی گنج تو جوهر فاش کرده
توئی نقش و توئی نقاش کرده
ز یکی در یکی خود باز دیده
خود این انجام و خود آغاز دیده
زهی از عشق خود مجروح گشته
توئی صورت عیان روح گشته
تو دانستی که چون بستی صور را
توئی انداخته عین گهر را
ترا بر ذرّه ذرّه راه بینم
ترا در جزو و کل آگاه بینم
تو آگاهی و صورت بیخبر ماند
درون پرده حیران در نظر ماند
نبینم جز ترا یک چیز دیگر
چو تو باشی نباشد نیز دیگر
چنین گفتست اینجا راه بینی
ز وصف تو مرا عین الیقینی
که گردیدم بسی درجان عالم
نظر کردم باین و آن عالم
ندیدم هیچ جز جانان حقیقت
چو بسپردم بدو راه طریقت
ندیدم هیچ جز دیدار رویش
همه دارند سرّ لا و هویش
ندیدم هیچ جز دیدار اللّه
زدم دم در عیان قل هو اللّه
ندیدم جز یکی در جوهر ذات
نمود یار دیدم جمله ذرّات
ندیدم جز یکی در کارگاهش
شدم در سایهٔ عشق و پناهش
ندیدم جز یکی پیدا و پنهان
نمود خویش دیدم جمله جانان
ندیدم جز یکی و در یکی بود
نمود یار حق حق بیشکی بود
ندیدم جز یکی تا راه بردم
ز دید عشق راه جان سپردم
ندیدم جز یکی در گنج جانان
اگرچه پر کشیدم رنج جانان
ندیدم جز یکی در دل عیانست
ز یکی یار بی نام و نشانست
ندیدم جز یکی در لانموده
نمودم یار در لا، لا ربوده
ندیدم جز یکی اندر نمودار
عیان دوست دیدم لیس فی الدّار
یکی دیدم همه انجام و آغاز
از آن اسرار کردم جمله سرباز
یکی دیدم تمامت بی نهایت
همه در دوست در دیدار غایت
یکی دیدم مکان و لامکان هم
بهم پیوسته دیدم جسم و جان هم
یکی دیدم ز یکی کل نموده
ز یکی دیده و دیدم گشوده
یکی دیدم عیان و در یکی هست
یکی اندر دوئی یار پیوست
یکی دیدم ز خود پیدا نکرده
ولی اندر حجاب هفت پرده
یکی دیدم درون را با برونش
همه ره گم بکرده رهنمونش
یکی دیدم درون جان سراسر
از آن اسرار ربّانی تو مگذر
چو درتوحید جانان در یکیام
ز یکی جوهر کل بیشکیام
چو در توحید جز یکی ندیدم
یکی را در یکی یکی گزیدم
منم توحید یار و سرّ اسرار
منم در جسم و جان بنموده گفتار
منم توحید اسرار الهی
نموده سر ز ماهم تا بماهی
منم توحید جانان آشکاره
خودی خود زخود کرده نظاره
منم توحید در لا مانده پنهان
حقیقت مینمایم سرّ اعیان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ثنای احدیت و فنای بشریت فرماید
زهی عطّار کز سرّ الهی
نمودی عین دید پادشاهی
زهی گستاخ بر اسرار معنی
تو خواهی دید حق اظهار معنی
عیانِ واصِلانی در جهان تو
که بنمودی چنین سرّ نهان تو
بمعنی برتر از هر دو جهانی
که گفتی فاش اسرار نهانی
بحکمت لوح گردان مینگاری
که تو حکمت ز نون الحکم داری
بحکمت راز جانان داری اینجا
ز دید دوست برخورداری اینجا
چو این جوهر ترا دادند اوّل
چو زر کن مشکلات جمله را حل
ترا دادند معنی تا بدانی
جواهرهای معنی برفشانی
تو داری گنج و ملک پادشاهی
که ذرّات جهان را نیکخواهی
از این شیوه سخن هرگز که دیدست
حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست
نمانده عقل اندر عشق جانان
بیکباره شدی در دوست پنهان
نمانده عقل اندر عشق دلدار
خودی خود ترا کرده نمودار
نمانده عقل پنهانی تو در دوست
حقیقت مغز شد در حق ترا پوست
نمانده عقل تا عاشق شدستی
بای عشق را لایق شدستی
نمانده عقل تا عشّاق عالم
زنندت سیر معنیها دمادم
نمانده عقل تا در عین عشاق
نمائی دمدمه در کلّ آفاق
نمانده عقل و راه کل سپردی
تو گوئی معنی از آفاق بردی
نمانده عقل سالک در وصولی
از آن نزدیک ذات حق قبولی
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار
نمانده عقل و عشقت رهنمون شد
از آن جان و دلت دریای خون شد
نمانده عقل و عشقت راز برگفت
تمامت گوهر اسرار را سُفت
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
که تا آویزدت یکباره از دار
نمانده عقل وعشقت لامکان شد
وجودت برتر از هر دو جهان شد
نمانده عقل و عشق آوازه انداخت
ترا چون شمع سوز عشق بگداخت
نمانده عقل و عشقت کرد واصل
از آن اسرار کل شد جمله حاصل
نمانده عقل و عشق اندر صفاتت
عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت
نمانده عقل تا در لافتادی
در اسرا کلی برگشادی
نمانده عقل عشق و نور قدسی
ولی در مانده این دیر شدستی
نمانده عقل دیرت شد خرابی
سزد کز خویش بی این دیریابی
نمانده عقل جوهر فاش کردی
میان سالکان خود فاش کردی
نمانده عقل اسرار جهانی
درون جسم و جان گنج نهائی
نمانده عقل تو راز دو کونی
از آن اندر یکی بر لون لونی
نمانده عقل برگو آنچه آید
که حق میگویدت حق مینماید
نمانده عقل من گفتارت آمد
یقین ذات در دیدارت آمد
نمانده عقل حق در گفت و گویست
فلک بهر تو سرگردان چو گویست
نمانده عقل حق در جانت آمد
ز پیدائی خود پنهانت آمد
نمانده عقل هم ار عشق مکدر
کی بی عشقت نبینی حق سراسر
نمانده عقل جانانست جانت
ازو بشنو همه شرح و بینانت
نمانده عقل توحیدت یکی شد
همه عین یکیات بیشکی شد
یکی دیدی ز یکی آمدستی
در اینجا واصل عهد الستی
یکی دیدی ز یکی در وجودی
نبودی تا نبودی زانکه بودی
یکی دیدی از آن در یک نمودی
که اندر آتش معنی چو عودی
یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش
صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش
یکی دیدی از آن صاحب راز
که خواهی گشت هم انجام و آغاز
یکی دیدی در اول هم در آخر
نگه میدار هم اسرار ظاهر
یکی دیدی در اینجا صورت یار
رهاکردی ز دید خویش پندار
یکی دیدی تو صورت در معانی
از آن از بحر معنی دُر چکانی
یکی دیدی ز معنی جسم و جانت
از آن شد راز سبحانی عیانت
یکی دیدی تو اندر دیده خویش
از آن برداشتی آن پرده از پیش
یکی هستی و در یکی یکی تو
مثال قطرهٔ در قلزمی تو
یکی دیدی دراین بحر الهی
نمود جوهر ذاتت کماهی
از آن این جوهر توحید دیدی
که در معنی و صورت ناپدیدی
توئی آن جوهر بحر هدایت
که کس اینجا نمیداند نهایت
توئی آن جوهر کان حقیقت
که بنمودی عیان جان حقیقت
توئی آن جوهر اسرار یزدان
که جوهر فاش خواهی کرد زین کان
توئی آن جوهر اسرار معنی
که کردی این همه اظهار معنی
توئی آن جوهر دریای ذاتی
که جوهرپاش اعیان صفاتی
ز اسرار الستت هست جوهر
از آن تو هستی اندر عین گوهر
توداری جوهر بازار معنی
گهرپاشی کن از اسرار معنی
زهی کاین بیت هر یک جوهریاند
ز یک دریا و هر یک گوهریاند
اگر گویی ثنای خویش بسیار
نیاید هیچ بر دکان خریدار
کم خود گیر و خود کم کن درین راه
که جز خودی نداری هیچ همراه
نداری هیچ همراهی جز اسرار
که او دارد حقیقت دیدن یار
نداری هیچ اندر دهر فانی
بجز گلزار اسرار و معانی
نداری هیچ در هر دو جهان تو
بجز یکی خدا عین العیان تو
نداری هیچ جز دیدار اللّه
از آن دم میزنی از صبغةاللّه
نداری هیچ بر جان جای داری
ترا شاید که او را پای داری
نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ
رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ
چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق
ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
طلسم و بند بر نجات نشکن
نمود جوهر ذرات بشکن
طلسم چرخ گردان پاره پاره
که تاریکی ترا باشد نظاره
چرا در درد صورت مبتلائی
چو تو صورت فکندی کل خدائی
ترا صورت نخواهد بود همراه
ز معنیِّ خدا میباش آگاه
ترا صورت بکاری مینیاید
خدا دیدارت اندر جان نماید
چو صورت بشکنی بیشک حقی تو
دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو
بلائی را کشیدی هم ز صورت
از آن پیوسته بودی در کدورت
بلای دل کشیدی در سرانجام
بیک ره در فکندی ننگ با نام
بلای دل کشیدی تو درین راه
که از حال اوفتادی در بن چاه
بلای دل کشیدستی و دیدی
از آن این لحظه در دیدار دیدی
بلای دل کشیدی در جهان تو
از آن دیدی همه راز نهان تو
بلای عشق اینجا دل کشیدی
از آن رو این همه گفت و شنیدی
بلای عشق در دل راه دارد
از آن کین دل نظر در شاه دارد
بلای عشق در جان و دل آمد
که دل با جان در این عین کُل آمد
بلای عشق داند سالکِ پیر
که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر
بلای عشق داند آنکه چون من
بشب نالان بود تا روز روشن
بلای عشق اوّل دید آدم
من از وی بیشتر دیدم در این دم
بلای عشق جانان در فغان است
از آن کاینجا نمود قیل وقال است
ولی تا این بلا در لاعیانست
بلاشک گشت راحت را نهانست
طریق عشق جانان بی بلا نیست
توهم لاشوکه در حق هست لانیست
طریق عشق جانان لطف باشد
که جز مر لطف او چیزی نباشد
طریق عشق خلوت خوی کن راز
اگر مردی ز صورت جوی کن باز
طریق عشق آنکس یافت چون من
که او را عین گلشن گشت گلخن
طریق عشق آنکس باز داند
که نی آغاز و نی انجام داند
طریق عشق جز یکی نداند
یکی را در یکی حیران بماند
طریق عشق من بردم حقیقت
که بسپردم بحق راه شریعت
طریق عشق آن باشد ترا آن
که اینجا تو نبینی غیر جانان
طریق عشق اینجا باز بین باز
همه در تست خود را باز بین باز
طریق عشق در جانست دیدار
برافکن صورت و جانت به دیدار
برافکن صورت و معراج دریاب
ترا بر سر حقیقت تاج دریاب
برافکن صورت و معراج خود بین
همه ذرّات جان محتاج خود بین
برافکن صورت و معراج یار است
ز دید جان نظر کن آشکار است
اگر معراج جان جانان نماید
همه در پیش تو یکسان نماید
اگر معراج خود در جان ببینی
رخ معشوقهات اعیان ببینی
اگر معراج اینجاگه ندیدی
میان اهل معنی ناپدیدی
اگر معراج اینجا رخ نماید
ترا از بود صورت در رباید
اگر معراج اینجاگاه بنمود
ترا پیدا نماید در عیان بود
رهی ناکرده چون تیری در آماج
کجاهرگز نیابی دید معراج
رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم
که تا اسرار معراجت بگویم
رهی ناکردهٔ مانند احمد
که تا بر قدر خود گردی مؤیّد
رهی ناکردهٔ مانند او تو
که تا گردی بقدر خود نکو تو
رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان
که تا بینی حقیقت روی جانان
رهی ناکرده در اسرار مطلق
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ در جوهر جان
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی
چرا بیهوده اندر گفت و گوئی
رهی ناکردهٔ اندر صفاتت
که بنمائی حقیقت عین ذاتت
رهی ناکردهٔ تا بازدانی
که سرّ این جهان و آن جهانی
رهی ناکردهٔ مانند مردان
از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان
رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز
که تا یابی نمودت جمله سرباز
رهی ناکردهٔ چون کاروان تو
بکن راه و بمنزل خود رسان تو
رهی کن تا بمنزل در رسی باز
که تا یابی نمود خویشتن باز
رهی کن تا خوش و فارغ نشینی
که این دم در گمان نه در یقینی
چو مردان راه کن باشد که یک روز
ز عین واصلان گردی تو پیروز
چو مردان راه کن ای ره ندیده
در این دنیا دل آگه ندیده
چو مردان راه کن از چه برون آی
بمعنی و بصورت ذوفنون آی
چو مردان راه کن در جسم و جان تو
که میبینی نمود تن عیان تو
چو مردان راه کن در جوهر جان
که تا بینی حقیقت سرّ سبحان
چو مردان راه کن دریاب آخر
از این دریا دمی دُریاب آخر
چو مردان راه کن دریاب زین بحر
که چیزی نیست در دنیا به جز زهر
چو مردان راه کن بگذر ز کونین
در اینجا او نمیگنجد زمانین
برون شو زین جهان با آن جهان تو
دمی منگر زمین را با زمان تو
برون شو زین جهان و آنجهان بین
یکی ز آیات حق عین العیان بین
برون شو زین جهان و جای دیوان
بجائی کان نباشد غیر جانان
برون شو زین سر اگر مرد راهی
که تا یابی حقیقت عین شاهی
برون شو زین سرا و آن سرا بین
دمی در جان دلت خلوتسرا بین
چو معراج تو در جانست خود بین
که تا تلخی شود پیش تو شیرین
بقدر خود بیابی آنچه یابی
همی ترسم که جز خود را نیابی
حقیقت جسم و جان اینجا نماند
از آن کین نقش در دریا نماند
چو در نزدیک جانان میروی تو
سزد گر در جهان جان شوی تو
مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار
نظر اندازدت بر جان و دل یار
چو جانت در نظر جانان نیابد
دل و جان هر دو سوی او شتابد
چو جانت سوی او یابد پناهی
نماند هیچ جز حق هیچ راهی
نماند هیچ جز دیدار جانان
نبینی هیچ جز انوار جانان
نماند هیچ جز دیدار یکسر
چگویم تا ترا آیدت باور
نماند هیچ در دریای فانی
ز عقل صورت و فهم و معانی
نماند هیچ جز در ذات اللّه
کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه
چو قطره غرق دریا شد چه باشد
وجود قطره جز دریا نباشد
چو قطره غرق دریا شد حقیقت
بدان این سر تو در عین شریعت
شود دُر گر بماند در صدف باز
وگرنه عین دریا باشد از راز
ایا دریا ندیده چند گوئی
که در دریا فتاده چون سبوئی
سبو چون افتد اندر عین دریا
کند از آب دریا بانگ و غوغا
نیابد بانگ و فریادش بسی هم
که تا پنهان شود در بحر در دم
رود با عین دریا در زمانی
میان آب و گل گیرد مکانی
ترا با این چنین گفتار حاصل
که یک دم مینگشی دوست واصل
اگر دریای لاهوتی بیابی
سوی آن بحر ناسوتی شتابی
اگر تو غرقه هم مائی بدریا
سر تختت کجا باشد ثریّا
وگر در تو بماند بحر غرقه
یکی بینی تو این هفتاد فرقه
شود بحرت در این دل ناپدیدار
بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار
همه در عین دریا باز بینی
چو مردان تو دمادم راز بینی
ولی ای دوست دریا جای تو نیست
حقیقت عین دل ماوای تو نیست
تو دریائی و از دریا تو جوهر
نمود خویشتن در اسرار بنگر
بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست
که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست
کدامین جوهر است ار بازدانی
که چون او مینباشد در معانی
حقیقت جوهر ذاتست اللّه
کسی مانند او کی باشد آگاه
حقیقت اوست در هر دو جهان نور
که اندر هر دو عالم اوست مشهور
تمامت سالکان محتاج اویند
بجان پیوسته در معراج اویند
صفاتش وصف کردن مینیارم
اگرچه جوهر دریاش دارم
صفاتِ صورت و معنیش جان یافت
از او این جوهر عین العیان یافت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در نعت سیّد المرسلین علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیّات فرماید
به بالا مصطفی سرو روانست
رخش مانند ماه آسمانست
وجود مصطفی از نور پاکست
ز لطف حق نبیّ اللّه نه خاکست
زمین و آسمان او را طفیل است
مَلَک با آدم و جنّش زخیل است
محمّد بر همه عالم رسولست
رسول سرور و صاحب قبولست
هنز آدم میان آب و گل بود
که او شاه جهان و جان ودل بود
دو گیسویش برنگ مشک اذفر
دو چشم نرگسینش زهره پیکر
لب و دندان او گوهر فشانست
میان جمله او سرّ عیانست
نمود او نمود کردگار است
که در اسرار کل او پایدار است
چه گویم من ثنای او خدا گفت
که نور اوست با نور خدا جفت
حقیقت در شریعت رهنما اوست
بگویم راست دیدار خدا اوست
حقیقت نور پاک ذات یزدان
که آمد فاش کرده سرّ اعیان
ز هر منزل که او سوی دگر شد
اگرچه پخته بُد او پختهتر شد
چو خود حق یافت خود را بیشکی دید
شب معراج او جمله یکی دید
یکی بود او نمود هر دو عالم
بیامد تا بعبداللّه ز آدم
بدش تعظیم سرّ لامکانی
از آن دید او چنین صاحب قرانی
زهی صاحب قران کُرهٔ خاک
بصورت رفته بر بالای افلاک
حقیقت حق توئی اینجا بدیده
توئی از انبیا اینجاگزیده
تو گفتستی نمود من ز آنی
حقیقت واصلان دانندگانی
ترا زیبد که ختم انبیائی
که در هر دو جهان تو پیشوائی
طفیل خندهٔ تو آفتابست
ز چشمت قطرهٔ عین سحاب است
توئی شاه و همه آفاق خیلاند
توئی اصل و همه عالم طفیلاند
تو آغازندهٔ از آفرینش
تو هستی دیدهها را نور بینش
زهی شرعت گرفته قاف تا قاف
فکنده زلزله در نون و در کاف
زهی شرعت فکنده کفر از دین
ندیده هیچکس این عزّ و تمکین
زهی شرعت ورای هفت افلاک
تو کردستی بحکمت زهر، تریاک
زهی شرعت بگرد چرخ بسته
سر زُنّار بتها برشکسته
زهی شرعت نموده روی در دل
گشاده رازهای سرّ مشکل
کجا همچون تو دیگر باز بیند
طلبکار تو مر اهل یقینند
کجا همچون تو باشد رهنمائی
درون قلعهٔ دل درگشائی
تمامت سالکان از جان غلامند
تمامت پختگان اینجای خامند
تمامت خاکِ درگاهِ تو باشند
همه بهرِ تو در راهِ تو باشند
بصورت برتر ازکون و مکانی
تمامت واصلان را جانِ جانی
توئی جانان برِ اسرار بینان
ترا دانند حق صاحب یقینان
ترا شد کائنات اینجا چو ارزن
مرا اسرار کل شد از تو روشن
محمّد صادق القول و امین است
جهان را رحمةٌ للعالمین است
تو هستی ذات پاک و عین رحمت
توئی پیوسته اندر عین قربت
تو دیدستی شبِ معراج حق تو
از آن بردی بحق اینجا سبق تو
تو خورشیدی و جمله ذرّهٔ تو
فلک اینجایگه گم کردهٔ تو
فلک شد خرقه پوش خانقاهت
سرگردانست اندر عین راهت
چو دارد چون تو شاهی چون نگردد
که بر یاد تو بر گردون بگردد
مه از شوق رخت هر ماه بگداخت
سپر از خجلت رویت بینداخت
ز شوقت آفتاب از ذوق گردانست
کواکب نیز سرگردان و حیرانست
ز رویت ذرّهٔ دریافت خورشید
از آن اندر فلک لرزانست چون بید
تو کردی دعوت دینها سراسر
تو داری پنج وقت اللّه اکبر
تمامت دینها را برفکندی
تو بیخ کفر از عالم بکندی
همه درتو شده چون قطرهٔ گم
کجا پیدا شود در قطره قُلزُم
همه جانها فدای روی تو باد
تو دادی در حقیقت جملگی داد
همه از بهر روی تو فدااند
شده حیران ز بهر یک ندا اند
بتو دادند یکسر جمله امّید
چنین مگذار ما را تا بجاوید
تو داری هرچه هست اینجا بدیدار
تمام جانها مهرت خریدار
چو جانانی ترا از جان گزیدم
چو جانانی به جز جانت ندیدم
توئی جانان و جان را کرده اینجا
ز پیدا نیست پنهان کرده اینجا
تو پیدائی و هم پنهان همیشه
تو هم جانی و هم جانان همیشه
حبیب اللهی و حق را تو دیدی
از آن مغز حقیقت برگزیدی
حبیب اللّهی و حق را توئی دوست
توئی مغز و همه آفاق چون پوست
توئی اللّه را محبوب بیشک
نموداری ز حق در جمله حق یک
یکی دیدی تو خود اللّه در ذات
از آن دادت تمامی عینِ آیات
چو حق بیواسطه در خویش دیدی
چنان کز پس ندیدی بیش دیدی
درون خویش دیدی ذاتِ اللّه
یکی اندر صفاتِ قل هواللّه
توئی ذات و صفاتت هست صورت
کجا گردد بگردِ تو کدورت
سزد ای دل که معراجش بخوانی
به الفاظِ زبان دُرها چکانی